مجله های هنری که هر پنجشنبه بصورت پی دف انتشار می یابد، تقویم سال، کتاب ها و شماره های ویژه با کلیک بر روی عکس جلد آنها برای مطالعه و دانلود در دسترس است.
در چند ماه اخیر، بیش از هر زمان دیگر، کلمهی کناری کنسرت، واژهی لغو بوده تا برگزار. کنسرتها برای برگزاری از وزارت ارشاد مجوز میگیرند و توسط نهادهای دیگر لغو میشوند. در این پرونده ابتدا مروری خواهیم داشت بر اتفاقات یک ماه اخیر دنیای موسیقی؛ در مطلبی دیگر ده کنسرت لغو شدهی این سه دهه را مرور میکنیم که سر و صدای زیادی داشتهاند و در گزارشی مفصل دلایل لغو سه کنسرت کیهان کلهر، پرواز همای و جیپسی کینگ را خواهید خواند که هر کدام به دستور نهادی بیربط به فرهنگ، به اجرا نرسیدند. تکلیف ِ نامعلوم؛ این عنوان کلی اگر شرح و توضیح نداشته باشد، معلوم نیست که کدام بخش از جامعهی ایرانی را توصیف میکند. اما حالا و اینجا حرف ما بر سر موسیقیست. هنری که همیشه زیر سایهی مذهب زیست کرده و بین حلال و حرام تاب خورده. امروز موسیقی ایران هم چنین احوالی دارد. ابتدا خبر میآید که دانشگاه علوم پزشکی شیراز آلبوم موسیقی تولید کرده. اولین آلبوم موسیقی جهان تشیع. تعبیر این خبر میتواند این باشد که مذهب قصد دارد چهارچوب سنت را کنار بگذارد و با دنیای امروز ارتباط برقرار بکند. از یکسو دست به جانب جذابیت موسیقی دراز میکند و از طرف دیگر زبان انگلیسی را به کمک میطلبد تا دربارهی امام سوم شیعیان حرف بزند. اما این نگاه و نگرش، بازوی دیگری هم دارد. بازوی سانسور و حذف که بازار آزاد و آزادی اندیشه را به رسمیت نمیشناسد. بر هر نقطه از نقشهی ایران که دست بگذارید، خبری از لغو و محاکمهی موسیقی بیرون میآید. ابتدا پایتخت. در تهران کنسرت کیهان کلهر لغو میشود و مرد ِ ساز و موسیقی، نام ایران از فهرست کشورهای مناسب برای کنسرت خط میزند و میگوید دیگر در سرزمین مادری و پدری کنسرت نمیدهم. پرواز همای که برای برگزاری کنسرت پس از 8 سال همه کاره کرده و حتی ندامتنامه نوشته هم در روز موعود با نامهی لغو گردید مواجه میشود که امضای مقام قضایی را پای خود دارد و از همین خبر، خود به خود لینک میشویم به خبری دیگر با حضور قاطعتر مقام قضایی که اعضای گروه ماه بانو را مخفیانه به دادگاه میبرد. در شهرستانها هم موسیقی روزگار بهتری ندارد. از برگزاری نماز جماعت به جای کنسرت در ماه گذشته تا این ماه و لغو کنسرت گروه سامان جلیلی به بهانهی دروغین تصادف! بینشانها به اعضای گروه تلفن میزنند و میگوید اگر به خرمآباد بیایند، نرسیده به شهر دستگیر خواهند شد و بعد با پارچهنوشتی به دروغ اعلام میکنند که گروه نوازندهها به علت تصادف به شهر نرسیدهاند. اگر کل نما و تصویر همین بود، ما مخاطبان گرامی، شاید برای هضم اخبار دچار مشکل نمیشدیم. اما سرزمین تضاد و تناقض که اجرای کنسرت با مجوز ارشاد را تاب نمیآورد، خیابانهایش در تسخیر گروههای دورهگردی است که درامز و گیتار و تشکیلات را به گوشهی پیادهروها آوردهاند و پینکفلوید اجرا میکنند. جنگ بین لغو و برگزاری اما به جایی نمیرسد. دولتیان به عنوان صاحبان مجوز به صف میشوند. ابتدا وزیر امور خارجه است که از مسئولیت لغو کنسرتها شانه خالی میکند و میگوید "وظیفهی ما فقط صدور روادید برای گروههای موسیقی خارجی است." کمی بعدتر، رئیس دولت، از راه میرسد تا میان بحران مذاکرات و کشمکش پنهان با کاسبان تحریم، نظری هم به موسیقی بیندازد و بگوید "ما اعلام کردیم که فضایی باید باشد که هم تولیدکننده کالای فرهنگی و هم مصرف کننده کالای فرهنگی بتوانند به خوبی تولید و به خوبی مصرف کنند." این اعلام کلی رئیس به جزیینگری و ریشهیابی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی ختم میشود که تقصیر عدم برگزاری کنسرتها را به طور کامل به گردن مصرفکنندهها یا همان تماشاگران سابقا محترم میاندازد و میگوید " ظاهر نامناسب تماشاگران دلیل لغو کنسرتهاست!" تا نشانی تازهای را کف دست ونهای گشت ارشاد بگذارد و کلامی دربارهی وظیفهی پاسداری وزارتخانهاش از مجوز صادر شده، نگفته باشد. و تصویر نهایی ساز و آواز در سرزمین لغو گردید، تار فرهنگ شریف است. فرامرز اصلانی در ترانهای به نام قدیم، زندهگیهای قدیم را روایت میکند و از ساز فرهنگ شریف میخواند و در زندهگیهای جدید و به قول تئوریسنهای فرهنگی حزبالله "دوران تازه"، تار شریف فرهنگ جا و مکانش نه دستهای بلد هنرمند که در ویترین فرتوتیست برای فروش تا بلکه در این بازار انحصاری رانتزدهی سفلهپرور بتواند خرج درمان بیماریاش را تامین کند تا بتواند همچنان نفس بکشد. نفس در سرزمینی که برای حرفهی او، موسیقی، حکم قفس را دارد.
فهرستی که بلند است و هر روز به تعداد مواردش افزوده میشود. لیست کردن کنسرتهای لغو شده در ایران تقریبا غیرممکن است. هر کسی که فکرش را بکنید، از پاپخوانهای روی آنتن تا سنتیهای بیسر و صدا، طعم لغو را چشیدهاند. کنسرتهایی که از وزارت ارشاد مجوز گرفته، تبلیغات و بلیطفروشیاش انجام شده، در یک قدمی اجرا و گاهی در حین اجرا، به پایان و فرجام نمیرسند. در این فهرست سه دههای فرقی ندارد که مجوز از طرف کدام دولت، اصلاحات و سازندهگی یا پاکدست و تدبیر و امید، صادر شده باشد؛ آنها که همیشه در صحنه هستند، نه هنرمندان که گروههای بینام و نشانیاند که توان و قدرت لغو مجوز هر دولتی را دارند. کسانی که نام و شناسنامه ندارند و فقط در کار نفی و جلوگیری هستند و برایشان نوع موسیقی و نام آوازخوان اهمیتی ندارند. آدرس میگیرند و لغو میکنند. فرهاد- به دستور بیت رهبری آوازخوانی که به قول و نوشتهی خودش در هر دو حکومت ممنوع بوده، پس از سالها سکوت و انزوا، در پائیز ۷۷ روی صحنه رفت. هتلی در شرق تهران مهمان حضورش بود و البته روزنامهها خبر میدادند، گروههای موسوم به فشار در حوالی هتل پرسه میزدهاند. فرهاد به هر صورت موفق شد در آن زمان، دو کنسرت محدود و کمجمعیت را برگزار کند و آماده بشود تا برای سومین بار در نوروز ۷۸ و در هتلی آشناتر، هتل استقلال، روی صحنه برود. تبلیغات با عکس و اسم فرهاد منتشر شد. بلیطها فروش رفت و دوستداران آوازخوان معترض دیروز، منتظر بودند تا ششم فروردین ۱۳۷۸ او را روی صحنهی تالاری در هتل استقلال دیدار کنند. در آخرین روزهای سال ۷۷ بود که روزنامهی زن در خبری کوتاه نوشت کنسرت لغو شده. گفته میشد مسئولان بنیاد مستضعفان که مالک هتل استقلال هستند، با ممانعتی از سوی بیت رهبری مواجه شدهاند و تصمیم گرفتهاند کنسرت را یک طرفه لغو کنند. پوران گلفام، همسر فرهاد، بعدها در مستندی به نام "جمعههای فرهاد" تعریف کرد که در آن هنگام فرهاد قصد داشته بر پشت وانت بنشیند و جلو هتل به رایگان برای مردم بخواند. ایدهای انقلابی که با مخالفت همسر فرهاد مواجه میشود و به انجام نمیرسد تا دو هفته بعد که محل برگزاری کنسرت تغییر کرد و فرهاد در فرهنگسرای گلستان روی صحنه رفت. کوروش یغمایی-دور از تهران روایتی مشابه کنسرت فرهاد. در همان نوروز و همان محل کوروش یغمایی هم قرار بود کنسرتی برگزار بکند. حتی بلیطفروشی دو کنسرت هم در یک روز انجام شد. یغمایی که در سال ۱۳۷۳ و با آلبوم سیب نقرهای مجوز دوباره خواندن را از ارشاد علی لاریجانی گرفته بود، با مجوز وزارتخانهی عطاالله مهاجرانی قرار بود روی صحنه برود. اما این برنامه هم مثل کنسرت فرهاد لغو شد؛ با دلیل مشابه و با یک تفاوت. کوروش یغمایی از آن زمان تا همین امروز در هیچ مکان دیگری در تهران اجازهی روی صحنه رفتن را نگرفته. آریان- تگرگ سوت و دست گروه تینایجری آریان که در زمانی کوتاه و در غیبت موسیقی شش و هشت، تماشاگران و مخاطبان بسیار به دست آورد، همیشه کنسرتهای جنجالبرانگیزی داشته. از دردسرهای روی صحنه رفتن محمدرضا گلزار که نوازندهی گروه بود تا تبلیغات گسترده برای کنسرتی مشترک با کریس دیبرگ که با سفر این آوازخوان ایرلندی به ایران همراه بود اما هرگز به مرحلهی تبلیغات و بلیطفروشی هم نرسید. اما داستان و روایت لغو کنسرت آریان، برمیگردد به برنامهای که قرار بود در زمین تنیس مجموعهی انقلاب برگزار کنند. بلیطفروشی انجام و گروه در شب اول روی صحنه رفتند. شب اولی که هرگز به دومین شب نرسید و کنسرت لغو و بلیطهای خریداری شده پس داده شد. در آن زمان اعلام شد که سیستم صدا و نور گروه بر اثر برخورد تگرگ ضربه دیده و خراب شده و برای همین امکان برگزاری دومین برنامه نیست اما بعدها معلوم شد که دلیل اصلی لغو کنسرت اتفاقات شب اول بوده؛ پوشش تماشاگران خانم و همینطور ابراز احساسات به شکل دست و سوت زدن و کمی رقصیدن! گروه ماد- حزبالله روی صحنه شاید نام گروه برای مخاطبان عام موسیقی آشنا نباشد. اما گروه ماد که موزیکشان راک و آلترناتیو بود در زمان خودشان شهرت زیادی داشتند و بعدها دو نفر از اعضایشان به شهرت بیشتری رسیدند؛ محسن نامجو و عبدی بهروانفر که حالا هر دو در خارج کشور به فعالیتشان در زمینهی موسیقی ادامه میدهند. گروه در مشهد روی صحنه میروند و در حین برنامه و در حال اجرای آهنگ "واق واق سگ" خودشان را در محاصرهی افرادی که به عنوان انصار حزبالله معرفی میشوند، میبینند. کنسرت نیمهتمام میماند و نوازندهها و آوازخوانها دستگیر میشوند. لوریس چکناواریان- جوراب خانمها و آوازخوانی با نام مستعار در نگاه اول کنسرتی به رهبری لوریس چکناواریان نباید دردسرآفرین باشد. اما در اواخر کار دولت اصلاحات، این رهبر ارکستر در تالار وحدت کنسرتی با تکخوان زن برگزار میکند که باعث سر و صدای زیادی میشود. کمی بعد چکناواریان با همان خانم آوازخوان که به عنوان یک آوازخوان غیرایرانی معرفی شده بوده، برنامهاش را نمایشگاه بینالمللی تکرار میکند. برنامهای که فشار و محدودیتش از همان در ِ ورودی آغاز میشود و مسئولان حراست به خاطر اینکه برخی از تماشاگران خانم جوراب به پا نداشتند، با سختگیری بسیار تماشاگران را به سالن راه میدهند و برنامه را در شب دوم کلا لغو میکنند. برنامهای که بعدها مشخص شد آوازخوانش نه یک خانم غیرایرانی که دریا دادور بوده! محمدرضا شجریان- گروه فشار در نقش نیروی انتظامی محمدرضا شجریان که حالا نزدیک به شش سال است اجازهی برگزاری کنسرت در ایران را ندارد و گویا به زودی در ترکیه برای ایرانیان ساکن ایران روی صحنه خواهد رفت، پیش از این هم فشار و ترس برای اجرای زنده را تجربه کرده. در اواسط دههی هفتاد، وقتی نمایشگاه بینالمللی تهران اکثر مواقع میزبان کنسرتها بود، گروههای فشار که آن زمان به سرکردهگی مسعود دهنمکی و حسین اللهکرم در زمینهی فشار آوردن بر فرهنگ بسیار فعال بودند، هر شب دور و بر نمایشگاه بینالمللی حاضر میشدند و به طور غیررسمی وظیفهی کنترل جو و فضای برنامه را به عهده داشتند. نظارتی همهجانبه تا آن اندازه که وقتی تماشاگران مثل همیشه در پایان برنامه از شجریان تقاضای اجرای دوباره تصنیف مرغ سحر را داشتند، گروه انصار حزبالله با باز کردن درهای سالن، برنامه را پایان دادند. فشارها در نهایت باعث شد که آخرین شب برنامه کنسل و دلیلش آزردهگی شجریان و گروهش عنوان بشود! حسامالدین سراج- اعتراض به برگزاری کنسرت پاپ! برنامهای که از هر طرف نگاهش کنید، دلیلی برای لغوش پیدا نمیکنید. کسی که قرار بوده در تیر ماه ۱۳۸۹ در کرمانشاه روی صحنه برود، تصنیفخوانی محصول حوزه هنری بوده که برای آیتالله خمینی هم آواز خوانده. جمعیت دانشجویی خیریه امام علی هم برگزاری برنامه را به عهده داشته. اما برنامه در همان شب اول لغو میشود. سراج دربارهی لغو این برنامه به خبرنگار ایسنا گفته "عدهای جلو در سالن انتظار را زنجير بستند و به مردمی كه برای ديدن كنسرت آمده بودند، اجازه ورود به سالن ندادند و ما هم نتوانستيم برای اجرا وارد سالن شويم." نکتهی جالب اما در واکنش سراج و برگزارکنندهی برنامه به این اتفاق است. آنها به جای اعتراض مستقیم به لغو برنامهی مجوزدارشان به این معترض میشوند که چرا چند شب پیش در کرمانشاه کنسرت پاپ برگزار شده و حالا جلو یک کنسرت سنتی را گرفتهاند. خطکشیای که حالا دیگر معنایی ندارد و کنسرتها فارغ از نوع موسیقیشان لغو میشوند!عبدالحسین مختاباد- به خاطر لباس سبز اتفاقاتی که پس از انتخابات سال ۸۸ افتاد، خیلی از معیارها را دگرگون کرد. عبدالحسین مختاباد که تا پیش از آن روزها، صدایش وقت و بیوقت از صدا و سیما پخش میشد، قبل از انتخابات با امضا بیانیهی حمایت از میرحسین موسوی و بعد از انتخابات با استفاده از نشانههای جنبش شکل گرفته مثل پوشش سبز رنگ، در لیست سیاه قرار گرفت و برنامهای که در سال ۸۹ قرار بود برگزار کند، با فشارهای جانبی به انجام نرسید. مختاباد تا مدتها منتقد سیاستهای دولت احمدینژاد در رابطه با موسیقی بود و امروز هم به عنوان عضو کمیسیون فرهنگی شورای شهر تهران نسبت به لغو کنسرتها واکنش نشان داده و گفته "لغو کنسرت هنرمندان نوعی بیقانونی است، آن هم در شرايطی که قانون در جامعه، فصلالخطاب به شمار میرود." عالیم قاسماف- زن و موسیقی؛ ممنوعیت دوگانه آوازخوان اهل جمهوری آذربایجان هاج و واج روی صحنه ایستاده و منتظر حضور دخترش، فرغانه، است تا برنامهاش را ادامه بدهد اما در پشت صحنه کسانی هستند که اجازهی بودن زن روی صحنه را نمیدهند. کنسرت عالیم قاسماف در سومین شب برگزاری با چنین دردسری مواجه میشود، تا آوازخوان ناآشنا با مناسبات امروز ایران روی سن بگوید "در هیچ کجای دنیا این رفتارها در مورد بانوان هنرمند اعمال نمیشود." پیش از این اتفاق هم قرار بود کنسرت قاسماف در شهر تبریز برگزار بشود که بدون هیچ توضیحی، در آخرین لحظه، لغو شد. همایون شجریان- به دنبال تکخوان زن حمله به کنسرت همایون شجریان از یک شایعهی مجازی آغاز شد. متنی بینام در فیسبوک منتشر و مدعی میشود که "ساعاتی پیش کنسرتی با نوازندگی عدهای در سالن نگین سپاهانشهر برگزار شده بود که با تجمع تعدادی از امت حزبالله و در پی مخالفت آیتالله مهدوی با برگزاری کنسرت، در ورودی سالن مواجه شد و سپس با حضور فرماندهی انتظامی شهرستان اصفهان و تعهد مسئولان برگزاری کنسرت مبنی بر عدم تکخوانی زن، امت حزبالله به تجمع خود پایان دادند." اشارهی متن به کنسرت همایون شجریان است که طبق گفتهی حاضران در اواسط برنامه با بانگ "الله اکبر"عدهای، جو برای لحظاتی متشنج میشود. معترضان در بین اعضای گروه به دنبال نوازنده یا آوازخوان زن میگشتند تا او را از صحنه پائین بکشند اما چنین فردی برخلاف شایعات اصلا در بین گروه وجود نداشته. بعد از این اتفاق مدیر کل ارشاد اصفهان، حجتالاسلام قطبی، بیانیهای منتشر کرد و نوشت که معترضان انگیزهی سیاسی دارند و به دنبال ایجاد فشار برای استعفا او هستند. در این فهرست اسم هر کسی را ممکن است پیدا کنید. از سیروان خسروی و محسن یگانه تا شهرام ناظری و مسعود شعاری. اینجا دیگر خبری از دستهبندی خودی و غیرخودی هم نیست. آدمها به صرف برگزاری کنسرت موسیقی محکوم هستند و باید جلویشان گرفته بشود تا در این لیست بلندبالا تبدیل به عدد و آمار بشوند. آماری که نشان میدهند در این چند ماه اخیر، لغو برنامههای موسیقی به طور بیسابقهای بالا رفته و گویا کاری هم از دست کسی برنمیآید و متولیان مجوز پیشاپیش دستشان به علامت تسلیم جلو گروه لغوکنندهگان بالاست.
مروری بر سه کنسرت لغو شدهی ماه اخیر بسیج علیه موسیقی؛ دیگر فقط وزارت ارشاد اسلامی نیست که برای هنرمندان چارچوب میسازد و آثارشان را از فیلتر ممیزی میگذارند. مجوز ارشاد این روزها تبدیل به بازیچهی دیگر نهادهای حکومتی شده. وزارتخانهی دولت جواز صادر میکند و بخش دیگری از حاکمیت آن را نقض. محدودیت که دیگر فقط از سوی جماعتی غیررسمی به اسم گروه فشار یا انصار حزبالله اعمال نمیشود و سر و شکل قانونی و رسمی به خود گرفته. ابتدا ادارهی اماکن و کمی بعد برای خالی نبودن لشکر سانسور، مقام قضایی. در ماه گذشته موسیقیدانهایی که در ایران به دنبال برگزاری برنامهی زنده بودند، خود را نه فقط پشت سد ارشاد، که در برابر دو نهاد دیگر دیدند که نسبتی حتی دور و کوتاه هم با فرهنگ و هنر ندارد. کیهان کلهر- خداحافظی با کنسرت در ایران نوازندهی مشهور کمانچه، کیهان کلهر، قرار بود در شب ۱۹ خرداد بر صحنهی برج میلاد حاضر بشود و کنسرت مشترکی با بروکلین رایدر برگزار کند. وزارت ارشاد مجوز برنامه را صادر کرده بود اما ادارهی اماکن که از زیرمجموعههای نیروی انتظامی است، به دلیل مسائل امنیتی مجوزهای لازم دیگر را صادر نکرد، تا کنسرت کنسل بشود. نکتهی جالب در این میان واکنش سخنگوی وزارت ارشاد است که میگوید "وزارت ارشاد درباره محتوای کنسرت نظر میدهد، سایر دستگاههای شرایط عمومی فرد را میسنجند اما نیروی انتظامی وظیفه تامینی دارد و درباره امنیت مکان برگزاری کنسرت اظهارنظر میکند." به این ترتیب ارشاد با تایید محتوای کنسرت، خود را از بخش دیگر که تامین امنیت برنامه است کنار میکشد تا ادارهی اماکن هر جا و به هر دلیلی که خواست بتواند برنامههای زنده را لغو کند و خود به خود تبدیل به بخش غیررسمی وزارت ارشاد بشود. ادارهی اماکن دربارهی دلایل عدم صدور مجوز توضیحی نمیدهد تا شایعات به شکلهای مختلف از سایتها و خبرگزاریهای غیررسمی بیرون بیاید. شایعاتی که بخش عمدهاش متوجه زندهگی شخصی کلهر و مشکلات خانوادهگیاش میشود که حتی در صورت صحت مداخلهی قوهی قضاییه را طلب میکند و نه ادارهی اماکن. به هر صورت بعد از این اتفاق، کیهان کلهر در مصاحبهای اعلام کرد" تا زمانی که فرهنگ و هنر ایران گروگان زورگیری و زورآزمایی جناحهای سیاسی است و خط مشی مشخصی برای اینگونه فعالیتها تعریف و اجرا نشده، از انجام هرگونه فعالیت در ایران خودداری خواهم کرد." پرواز همای- تبرئهی چند مرحلهای داستان برگزاری کنسرت پرواز همای پیچ و خم زیادی دارد. داستانی که از یک سمت مربوط به مهاجرت ناتمام این آوازخوان میشود و از سوی دیگر به مخالفت با حکومت ایران و بعد درخواست عفو و بخشش میرسد. سعید جعفرزاده احمد سرگورابی که مدتی با نام هنری "همای مستان" به فعالیت هنری میپرداخت و بعدها نام "پرواز همای" را برای خود برگزید، در دوران کشتار و سرکوب سال ۸۸ در سفر و کنسرت اروپایی خود تصنیف "لالایی مردم ایران برای شهیدان" را به برنامهی خود اضافه و آن را به کشتهشدهگان جنبش سبز تقدیم کرد. پرواز همای اما پس از مدتی تصمیم گرفت به ایران برگردد و فعالیتهایش را به صورت رسمی و قانونی ادامه بدهد و برای از بین بردن حساسیت گروههایی که او را "ضدانقلاب" خطاب میکردند، در نامهای که به صورت عمومی و در خبرگزاریها منتشر شد، نوشت "اگر من در گذشته اشتباهی داشتهام، پذیرفتهام و آمدهام که جبران کنم." این توبهی خودخواسته باعث شد که وزارت ارشاد مجوز برگزاری کنسرت پروازی همای را برای پنج شب صادر کند تا این آوازخوان پس از ۸ سال در تالار وزارت کشور روی صحنه برود. اتفاقی که تا روز برگزاری کنسرت، ۲۰ خرداد، هم مشکلی بر سر راهش نبود و حتی ادارهی اماکن هم مجوزهای لازم را صادر کرده بود اما در آخرین لحظه براساس گفتهی معاون هنری وزارت ارشاد ارسال نامهای از سوی دادستانی باعث لغو کنسرت شد. کنسرت پرواز همای که از لحظهی قطعی شدن و آغاز تبلیغات با واکنش برخی از نمایندهگان مجلس و سازمان بسیج دانشجویی روبهرو شده بود، در نهایت با شکایت شخصی یکی از کارکنان روزنامهی جوان-ارگان غیررسمی سپاه پاسداران- به قوهی قضاییه، به مشکل برخورد و برگزار نشد تا پرواز همای به جای ایستادن بر روی صحنه و در برابر تماشاگران، به دادگاه برود و رو در رو قاضی بایستد. دادگاهی که در نهایت با تبرئهاش به پایان رسید تا دیگر مانعی از طرف قوهی قضاییه برای برگزاری کنسرتش در میان نباشد. جیپسی کینگز- در انتظار تعویض برگزارکننده کنسرت گروهها و نوازندهگان غیرایرانی در ایران موردی است که با توافق نظر پنهان بین ارشاد و دیگر نهادها به مشکلات و موانع زیادی برنمیخورد. در اینجا و با توجه به شکل و فرم موسیقی، ارشاد به سختی مجوز صادر میکند و کار به خوانهای بعدی نمیرسد. در این چهار دهه، شاید به اندازهی انگشتان یک دست موسیقیدان مشهور غیرایرانی برای کنسرت به ایران آمده که آخرینش "کیتارو"ی ژاپنی بوده. کنسرتی که گویا درآمد خوبی داشته و باعث شده مسئولان ارشاد، که در اینجا هم برنامهگذار و هم مجوزدهنده هستند، وسوسه بشوند دیگر افراد مشهور را هم به ایران دعوت کنند. موسسهای که به نوعی تعامل و نزدیکی زیادی با دفتر موسیقی وزارت ارشاد دارد تصمیم میگیرد که گروه معروف جیپسی کینگ را به ایران دعوت کند و وظیفهی تطهیر گروه برای رسانههای تندرو هم به پیروز ارجمند مدیر دفتر موسیقی ارشاد سپرده میشود تا در مصاحبهای تبلیغاتیعقیدتی بگوید "کارها بررسی شده و با فرهنگ ما منافاتی ندارد. در واقع مواضع این گروه با ما دور از هم نیست و مواضع ضدصهیونیستی در این گروه وجود دارد و در بررسیهای ما این موضوع لحاظ میشود." گروه ضدصهیونیستی اما خیلی زود در مصاحبه با روزنامهی شرق حضور و اجرای برنامه در ایران را تکذیب کرد تا دوباره پیروز ارجمند مجبور به توضیحی دیگر بشود و در مصاحبهاش بگوید "رسانهای که خبر تکذیب این کنسرت را منتشر کرد، با گروه جیپسیکینگز گفتوگو کرده بود. در صورتی که قرار است گروه جیپسیکینگز فمیلی به ایران بیاید که قطعاتشان برای مردم ایران آشنا و مورد علاقهی آنها است." در حالی که ویزای گروه نه چندان شناخته شدهی جیپسی کینگز فمیلی برای اجرای کنسرت در ایران، از سوی وزارت امور خارجه صادر شده بود، دوباره ادارهی اماکن با اعلام عدم تامین امنیت برنامه، به صورت یک طرفه برنامه را که هنوز به مرحله تبلیغات رسمی وبلیط فروشی هم نرسیده بود، لغو کرد تا همچنان مدیر دفتر موسیقی ارشاد در لباس شغل دولتی خود در صحنه بماند و توضیح بدهد که "در حال حاضر برگزاری این کنسرت را شرکت دیگری به عهده گرفته و قرار است که اجرای این گروه به شکلی متفاوت همراه با سخنرانی و با همراهی یک گروه ایرانی اجرا بشود که جزییات آن به زودی اعلام خواهد شد." تغییر بخشی از برنامه و مهمتر از آن برگزارکنندهاش نشان میدهد ادارهی اماکن و دیگر نهادها، صرفا به بخش تامین امنیت برنامه توجه ندارند و محتوای کنسرت و همچنین شرکتی که از برنامه نفع مالی میبرد هم برایشان مهم است! حیات ناقص موسیقی در ایران، با سکتههای متوالی به سوی نیستی کامل میرود. نشان ندادن ساز در تلویزیون، ممنوع بودن سبکهایی چون متال و رپ، حضور تعداد زیادی از اهالی موسیقی در تبعید و نداشتن مجوز فعالیت، غیبت زنان در بخش آواز و به تازهگی نوازندهگی، حالا به حضور و دخالت نهادهای انتظامی و قضایی در فضای موسیقی پیوند خورده تا اساسا در صحنه چیزی ازموسیقی باقی نماند. موسیقیای که به نظر نمیرسد مشکلاتش با جلسهی مشترک بین ارشاد و وزارت کشور و اصلاح مصوبه دولت که به نیروی انتظامی اجازه دخالت در لغو و برگزاری کنسرتها را میدهد، حل بشود. درد سرسامآور امروزی از ریشهای سرچشمه گرفته که اصل و اساس موسیقی را مطرود و حرام میداند و خواهان حذفش است و برای همین حیاتش را به شکلی میخواهد که ربطی به هنر و خلاقیت و آفرینش ندارد و چیزیست در حد طبیعتی بیجان در ویترین خالی فرهنگ.
تازهترین آثار چاپی تهمینه در راه نویسنده: ناهید کهنهچیان ناشر: قطره تعداد صفحات: ۷۰ صفحه قیمت: ۵۰۰۰ تومان تهمینه در راه مجموعهی داستانهایی است به تمام معنا زنانه. هر داستان زنی را در موقعیتی ویژه نشان میدهد. اغلب با درونگویههایی گنگ آغاز میشوند و بعد به وضوحی امپرسیونیستی میرسند. این مجموعه نامش را از داستان اولش "تهمینه در راه" گرفته است. داستانی در ۱۲ بخش کوتاه که ماجرای تهمینه مادر سهراب را روایت میکند. در شاهنامهی فردوسی هرچه هست دانای کلی مردانه است که داستان فاجعهبار سهراب و رستم را نقل میکند، نویسندهی این داستان، ماجرا را از نگاه تهمینه میبیند و آن را با احساسات و عواطف زنانه جان دوباره میبخشد. از خوب به عالی نویسنده: جیمز کالینز مترجم: ناهید سپهر ناشر: پیک آوین تعداد صفحات: ۳۰۴ صفحه قیمت: ۲۴۰۰۰ تومان از خوب به عالی همان طور که از نامش بر می آید، مسیر رشد و بالندگی را ترسیم می کند. عرصه های بزرگ اقتصادی را ارایه می دهد. خوب دشمن عالی است. این مهمترین مفهومی است که جیم کالینز نویسنده کتاب سعی دارد خواننده را متوجه آن کند. آقای کالینز به همراه تیم تحقیقاتی خود حرکت مجموعهای از شرکتها را در طول ۳۰ سال بررسی کردهاند و به نتایجی رسیدهاند که نشان میدهد چرا تعدادی از شرکتها از مرحله خوب رد میشوند و به سطح عالی میرسند. ما شرکتهایی رو میشناسیم که خوب هستند. شرکتهایی در دورهای رشد فزایندهای دارند و دوباره افول میکنند. اما شرکتهای عالی که اتفاقا ممکن است نامشان به اندازه شرکتهای خوب شناخته شده نباشد، همواره رشدی صعودی را تجربه میکنند و ارزش سهام آنها چندین برابر نرخ سهام بازار است. اگرچه کتاب در سال ۲۰۰۰ منتشر شده اما هنوز هم ارزش مطالعه دارد چرا که نکات فوقالعاده کلیدی را در مدیریت کسب و کار مطرح میکند. البته باید بگم که از سال ۲۰۰۰ تا کنون یعنی در طول ۱۰ سال گذشته بخشی از مفاهیم و تئوریها دستخوش تغییر شده. مثلا الگوهای مدیریت منابع انسانی در شرکتهای پیشروی کنونی کمی با الگوهایی که در کتاب معرفی شده متفاوت است. یا حداقل ممکن است باعث ایجاد سوال شود. اما در نهایت هیچکدام از این موارد باعث نمیشود که از خواندن این کتاب بتوان صرفنظر کرد. در کتاب با بررسی شرکتهای سطح عالی الگوهایی برای نقش مدیران، نیروی انسانی، تمرکز بر حوزه کسب و کار و نقش تکنولوژی در موفقیت ارائه شده و شما متوجه میشوید که شرکتهای سطح عالی در هرکدام از این موارد چه رویکردی داشتهاند. کتاب توسط خانم ناهید سپهرپور ترجمه شده و انتشارات آوین آن را به چاپ رسانده. قیمت پشت جلد کتاب ۷۵۰۰ تومان است. قدرت انعطافپذیری نویسنده: دیمیان هیوز مترجم: سمانه فلاح ناشر: طاهریان تعداد صفحات: ۱۲۰ صفحه قیمت: ۸۰۰۰ تومان دمیان هاگز پدید آورنده فن نوین تفکر خلاقانه یا انعطاف پذیری است او ارائه دهندة روشها و تکنیکهای چگونگی هماهنگی و سازگاری با زندگی شخصی و مسائل شغلی استسالها پیش هاگز وارد باشگاه جوانان منچستر شد تا به اعضای آن که بیشتر جوانان بودند، بیاموزد که چگونه می توان بدون هیچ گونه خشونت در بازی ها مسابقات پیروز شد و به مدال های جهانی دست یافت. هدف کلی او آموختن روش های درست زیستن و خلاقانه فکر کردن به افراد جامعه است. رویکردهای تازه و جالب او مورد توجه آقای ریچارد برنسون ؛ محمدعلی کلی، تری لهی، تایگروودز، جانی ویکین سون و آقای آلکس فرگوسن تیز قرار گرفت. اگرشما علاقمند هستید تا با نظرات و روش های خلاقانه دمیان هاگز آشنا شوید، می توانید این کتاب را بارها مطالعه کنید. مهم نیست که چند ساله هستید مهم این است که شما برای رفتارهایتان مسئولید و نباید به خود و دیگران بی احترامیکنید. اگر در سنین میانسالی باشید، ارزش و تأثیر رفتارهایتان را بهتر درك میکنید و میتوانید تصمیم بگیرید که چه کارهایی را انجام دهید و از چه کارهایی اجتناب کنید. (جری اسپرینگر مجری برنامۀ تلویزیونی و شهردار سابق سی سی ناتی) اوه، جری اسپرینگر؟؟؟ شاید با خودتان فکر کرده باشید که این کتاب حاوی مجلات و نقل قولهای افراد مشهور در دنیا باشد. اینطور نیست اما به نظر من گفتههای اسپرینگر ارتباط زیادی با مطالب ذکر شده در این کتاب دارد. تا کنون دریافتهایم که افراد در دنیا به سه گروه تقسیم میشوند: افرادی که خودشان باعث میشوند اتفاقاتی در دنیا رخ دهند. افرادی که فقط به اتفاقات رخ داده نگاه میکنند. افرادی که فقط میپرسند چه اتفاقی افتاده است؟ باید بگویم نظر من بیشتر جلب گروهی میشود که به سرنوشت اعتقاد دارند و آن را آنگونه که هست میپذیرند. حتماً میپرسید که منظورم چیست؟ گروهی از افراد ترجیح میدهند که بیشتر مسائل را خودشان تجربه کنند تا اینکه گفتهها و اظهارات دیگران گوش دهند. آنها وقتی چیزی از کسی میشنوند، دائماً از خود میپرسند، اگر این طور بود چه میشد؟! اگر مدیر من میدانست که من چنین تواناییهای خوبی دارم چه میکرد؟ اگر مردم متوجه میشدند که من بسیار با هوش و با چه میکرد؟ اگر موفق تر از حالا بودم چه اتفاقی میافتاد؟ به شما پیشنهاد میکنم تعداد دفعاتی که در طول روز از خود چنین سئوالاتی را میپرسید، بشمارید و به میزان انرژی خود برای انجام هر یک از آنها فکر کنید. ترجیح میدهید که کدام کار را به جای دیگری انجام دهید؟؟؟ "وودی آلن میگوید: دنیا به دست افرادی میگردد که بیشتر احساس حضور میکنند. هنگامیکه با افراد موفق در دنیا صحبت میکنید، همۀ آنها میگویند: زندگی نه حاصلی دارد نه عذر و بهانهای: فقط محلی است برای نشان دادن وجود خود. به گفتۀ جورج برنارد شاو توجه کنید: "مردم همیشه به جای اینکه خود را سرزنشکنند، شرایطشان را مورد سرزنش قرار میدهند. اما من به شرایط هیچ اعتقادی ندارم. مردمیکه در این دنیا هستند، باید خودشان سرنوشت و شرایط را تعیین کنند و اگر نتوانند شرایط دلخواه خود را پیدا کنند، باید آن را بوجود آورند. " روزی ریچارد برنسون در یک سفر به نیویورك پرواز کرد. در آن روز آن شرکت هواپیمایی در برنامههایش دچار مشکل شده بود و معلوم نبود که مقصدش آمریکاست یا نیویورك. در طول مسیر ریچارد فقط به این موضوع فکری کرد که رقابت با چنین شرکتهای ضعیف که در مدیریت برنامه ها دچار مشکلات فراوانی هستند بسیار آسان است. سر انجام او تصمیم گرفت که شرکت هواپیمایی ویرجینیا آتلانتیک را تأسیس کند. او با کمیتفکر، قدرت رقابت با شرکتهای مختلف را به دست آورد و توانست به بهترین موفقیت دست پیدا کند. گروهی از روانشناسان عقاید و نگرشهای چند راهبه را مورد بررسی گروهی از روانشناسان عقاید و نگرشهای چند راهبه را مورد بررسی گروهی از روانشناسان عقاید و نگرشهای چند راهبه را مورد بررسی اینکه بخواهند از منبع خاصی کمک بگیرند. سرانجام میتوان خاطرنشان کرد که اگر به نظر شما جری اسپرینگر به مسئلۀ انتخاب شرایط مختلف و استفاده از تواناییها کمیکوته بینانه عمل کرده است، من این فصل را با سخن پربار یکی دیگر از فلاسفه به پایان میرسانم. "فلسفۀ من نه تنها این نیست که شما فقط در زندگیتان مسئول هستید، بلکه میبایست در مقابل تمام کارهایی که از شما سر میزند و تصمیمهایی که در هر لحظه میگیرید، حساس باشید. اگر چنین کنید شاید در این لحظه فرصت را از دست بدهید، اما در لحظۀ بعد حتماً در مسیر درست زندگی خود قرار میگیرید. جادوی مدیریت نویسنده: دیپاک ماهندرو مترجم: مهدی قراچهداغی ناشر: نخستین تعداد صفحات: ۲۴۸ صفحه قیمت: ۸۰۰۰ تومان برای پیدا کردن راه حل مسایل باید عادت اندیشیدن خلاق را در خود ایجاد کنیم و این در صورتی میسراست که از نظام های عادی و متعارف پا بیرون بگذاریم واز زاویه دیگری به مساله نگاه کنیم: در ضمن مهم است که یک مشاهده گر خوب باشیم و به همه اتفاق های پیرامون خود توجه کرده وانچه را که میبینیم جذب کنیم. انچه را که میشنویم و احساس می کنیم به درون بکشیم ووقتی مساله ای بروزکرد ازاین مخزن اطلاعاتی خود بری حل استفاده کنیم. ارشمیدس احساس کرد که بدنش در اب وان حمام شناور است نیوتون هم افتادن سیب را دید. دیگران هم دیدند که سیب از درخت می افتد و بدنشان در اب شناور میشود اما این دو دانشمند به طرز دیگری نگاه واحساس کردند و نتیجه ان شد که مفاهیم شناوری و جاذبه صورت خارجی پیدا کرد. تردیدی در این نیست که دانش وتجربه به اشخاص کمک می کند تا افق دید وسیعتری داشته باشند اما در نهایت این فرایند اندیشیدن است که منجر به راه حل واکتشاف میشود. کسی هست که تفاوتی ایجاد میکند. واوکسی جز شما نیست. شما رهبرهستید بدون توجه به ماموریتی که دارید این گونه فکر کنید دیری نمیگذردکه می بینید سعادتمند تر شدید رضایت خاطر بیشتری دارید وسطح درامدتان افزایش یافته است. هوش عاطفیهنر برقراری روابط نویسنده: پاتریشیا پتن مترجم: جواد شافعی مقدم - نیره ایجادی ناشر: پل تعداد صفحات: ۲۰۰ صفحه قیمت: ۷۵۰۰ تومان مشکل بر قراری روابط امروزی: امروزه مشکل بر قراری ارتباط همانند گذشته است. تفاوت عمده دراین است که روابط امروزی قربانی یکسری مسائل گردیده است به عبارتی دیگر، برای بسیاری از افراد که با هم رابطه دارند، چنانچه نتوانند تقاضاهای طرف مقابل را بر آورده سازند بر گشت عرضه ممکن نخواهد شد. این تقاضاها: پول، وقت مفید، روابط جنسی، رفتار اجتماعی مناسب و عرضه: کامروایی خویشتن، مصاحبت، آسایش خانواده، زمینه اخلاقی و احترام متقابل را در بر می گیرد. مشکل اساسی روابط، محبت وشروط است که وجود عشق و یا عدم وجود عشق را مشخص خواهد کرد. بسیاری از افراد در بر قراری روابط بیشتر به گرفتن شائق اند تا دادن. علت عقب ماندگی این نگرش، جوامعی است که دیگر از حس وحدت یا همیاری حمایت نمی کنند. امروزه در بر قراری روابط، ۸ مشکل اساسی وجود دارد ۱- رفتار های خودپسندانه و برخوردهای نا مناسب: ۲- رفتار های عاری از عشق و محبت: اغلب، مردم حتی زمانی که همدیگر را دوست دارند کار ها را بدون عشق و محبت برای یکدیگر انجام می دهند رفتارشان صرفا سرزنش آمیز است. برای ایجاد اعتماد، کلام بی ادبانه یا تحکم آمیز آسیب زاست. چگونه فردی می تواند به فرد دیگری اعتماد کند هنگامی که نگران اتفاقی است که ممکن است برایش رخ دهد؟ تنها وجود عشق و محبت سبب پیشرفت اعتماد می گردد. ۳- فزونی رفتارهای عاری از احترام و همیاری خالصانه: رعایت احترام در برقراری رابطه مثبت ضروری است. افراد به هنگام مشاهده رفتار عاری از احترام، متوجه می شوند که نسبت به آنها بدرفتاری شده است و احساس حقارت می کنند. به طرق گوناگون می توان به افراد بی احترامی کرد. ۴- تمرکز ما بیشتر برگرفتن است تا دادن: برقراری روابط، جاده ای ۲ طرفه است. آنچه می گیرید و آنچه می دهید به یکسان حائز اهمیت است. توجه صرف به عوامل خارجی می تواند به مرور در زندگی سبب مشکلات درونی گردد. مشکلات درونی سبب بروز خشم، ناکامی، تنفر، کینه توزی و خصومت می شود و از انباشتن چنین احساسات انفجاری پدید می آید که می تواند فرصت برقراری رابطه ای مثبت و شاد را از بین ببرد. ۵- صحبت کردن در مقابل گوش کردن: بین صحبت کردن و گوش کردن باید توازنی برقرار کرد اگرفردی تنها شنونده باشد دیگر نمی توان او را شناخت و از اندیشه اش آگاه شد کیفیت صحبت کردن به اندازه گوش کردن حائز اهمیت است. اگر ما نسبت به شنونده بی توجه و سوء استفاده گرباشیم از او سود جسته ایم. صحبت کردن نیز می بایست با احترام، احساس آگاهی و صداقت صورت گیرد. ۶- ناسازگاری و گناهکاری: در هر رابطه ای چه کاری و چه شخصیتی، همیشه فردی باید ببخشد. اگر طرفین هر دو بخواهند بگیرند فرصتی برای حل مشکلات پیش نخواهد آمد. ۷- فرونشانی هیجانی: افرادی که نمی دانند چطور هیجاناتشان را ابراز دارند موانعی ایجاد می کنند که دردناک و محدود کننده است. هیجانات مثبت اگر مضری برای ابراز نیابد بدون استفاده باقی خواهد ماند. روش مناسب برخورد با هیجانات این است که نوع احساستان، علت بروز آن و در صورت منفی بودن هیجان، روش موثر عملکردتکانه شما را مشخص نمایید. ۸- شخصیت نابسنده وانتظارات حرفه ای: مشکل اساسی بسیاری از روابط عدم آگاهی از نحوه ی تلفیق مطلوب انتظارات فردی و حرفه ای است. پادشاه نویسنده: دونالد بارتلمی مترجم: مزدک بلوری ناشر: نی تعداد صفحات: ۱۷۶ صفحه قیمت: ۱۲۰۰۰ تومان دونالد بارتلمی در رمان پادشاه، که بازگویی افسانه آرتور است، شوالیههای سلحشور میزگرد را به اوج بیرحمیهای جنگ جهانی دوم میآورد. آرتور شاه انگلستان است و وینستون چرچیل نخستوزیر او. دانکرک سقوط کرده است، اروپا در آستانهی از هم پاشیدن است، ازرا پاوند و لرد هوهو امواج رادیویی را مسموم میکنند، موردرد به آلمان نازی گریخته است و شاه آرتور و شوالیههای ستایشآمیز، در کنار سایر قوای متفقین، سخت مشغول نبرد با نازیها هستند. "جام مقدس" در این روایت بهصورت بمب اتم ظاهر میشود ـ "ابرسلاحی که با آن میتوانیم دشمن را گوشمالی دهیم و چوب لای چرخش بگذاریم" ـ و شوالیهها باید تصمیم بگیرند که یا از شیوهی دلاورانهی خود پیروی کنند یا نوعی شقاوت مدرن را برگزینند. نویسنده با بهکارگیری زیرکانه و خندهاور زمانپریشی نشان میدهد که جنگ در نمایش شقاوت و پوچی انسانی نقشی کلیدی دارد. اما آرتور در تصمیم به رویگرداندن از قدرت جام، بیمیلی خود را به پیشرفتن در این راه اعلام میکند: "این شیوهی جنگیدن ما نیست. جوهر حرفهی ما رفتار درست است و این جام مقدس دروغین سلاح شوالیهها نیست. " اینجا نرسیده به پل نویسنده: آنیتا یارمحمدی ناشر: ققنوس تعداد صفحات: ۲۱۶ صفحه قیمت: ۸۵۰۰ تومان رمان با استفاده از دیدگاه اول شخص و با رعایت توالی خط زمانی، به برههای از زندگی سه دختر دانشجو در کلانشهری چون تهران میپردازد. سه دختر دهه شصتی که هریک دارای دغدغههای ذهنی جداگانه به خود هستند. یکی درگیر مشکلات اقتصادی – مالی برای ادامه تحصیل است و دیگری با کنکاش در روابط عاطفی از دست رفتهاش روزگارش را به ملال گره میزند و سومی درگیر کشمکشهای خانوادگی – دانشجویی است. هر كدام از راوی ها سعی دارند واگویه هایشان از زندگی پیرامون خود را به نحوی تصویر كنند تا هر چه واقعی تر به نظر بیاید آنجا كه آیدا در دانشگاه وقتی میبیند یك نفر مقابل آسانسور دكمه روشن آسانسور را بارها میفشارد تا آسانسور زودتر به طبقه مورد نظر او برسد آنقدر واقعی بیان می شود كه خواننده را با این واقعیت پنهان ولی حقیقی روبرو می كند كه حماقت حس می شود ولی هیچگاه اعتراف نمی شود !؟ "عینهو سریالهای آبکی تلویزیون شد که اگر خودم حکایتش را میشنیدم میزدم به رگ دلقکبازی و "برو بابا کی باور میکنه!". برای همین لالمونی گرفتم و حرفی نزدم به کسی. نه مهتاب، نه رویا که داشت حاضر میشد تا برود آموزشگاه. اما آخرش دلم تاب نیاورد، چون باورم نمیشد امروز منحصرا روز محمد بشود، و توی مخم نمیرفت قیافه جدی و عوضشدهاش توی آن عکس و اینکه توی همچی گروهی ایستاده بود و... یعنی این همه پیشرفت یکهویی؟! آخر به مهتاب گفتم، همین نیمساعت پیش. بغ کرده بود کنج تختش و خرسک جان ناز نازیاش را نوازش میکرد. پکهای آخر را میزدم به سیگار و باد خنک از درز باز پنجره میخورد به صورتم. گفتم: "ظهر دم تالار وحدت عکس محمد رو دیدم. " خاک سیگار را تکاندم. سینه سپر کردم؛ شکل خود محمد توی عکس. "آٔقا همچی... لباس فرم پوشیده بود، این جاها همه بتهجقه، تار به دست و..." "نه! راس میگی؟! اجرا داشته؟" پورخند زدم. "بَ... له! یه ماه پیش، همین بیخ گوشمون. آبان تا آذر هشتاد و نه." عروسک را نشاند کنارش و دست کشید روی کله خنگ و گردش. گفت: "منتظر بود با تو به هم بزنه، بعد بره بچسبه پی کار؟" خواستم مسخرهبازی در بیاورم و شستها را بگیرم طرف خودم که: ما باهاش به هم زدیم آبجی، ما به هم زدیم، ولی حسش هیچجوری نبود"...
صفحهی بیستم از کتابروانکاوی لئوناردو داوینچی، نوشتهی زیگموند فروید و ترجمهی پدرام راستی: "... کندی و آهستگی که لئوناردو در کار از خود نشان میداد مثالزدنی بود. پس از اتمام یک بررسی اولیه، نقاشی شام آخر را پس از سه سال در کلیسای سانتاماریا به پایان رسانید. کی از همعصرانش، ماتئوبندلی، رماننویسی که در آن هنگام راهب جوانی در آن کلیسا بود، چنین نقل میکند که لئوناردو اغلب صبحهای زود از داربست بالا میرفت و تا شب قلم را از دست خود جدا نمیساخت و هرگز توجهی به خوردن و آشامیدن از خود نشان نمیداد. ولی بعد بدون آنکه دستی بر آن برد روزها از پی یکدیگر میگذشتند؛ گاهی برای ساعتها در مقابل تابلوی نقاشی مینشست و از بررسی آنها لذت میبرد. زمان دیگر مسقیما پس از اتمام کار در کاخ میلان، که در آن مجسمهی سوارکاری را برای فرانچسکو اسفورتسا ساخت تنها به جهت چند اشارت قلم بر روی نقش به کلیسا میآمد و بعد بیدرنگ دست از کار میکشید. بر اساس گفتهی وازاری او چندین سال بر روی نقاشی مونالیزا همسر مردی فلورانسی، جوکوندا کار کرد بی آنکه قادر باشد آن را به پایان برساند. شاید این شرایط به این دلیل بود که این اثر هرگز به دست کسی که آن را سفارش داده بود نرسید، بلکه نزد خود لئوناردو باقی ماند و توسط او به فرانسوی برده شد و تحت اقدامات شاه فرانسوای اول بود که هماکنون به عنوان یکی از با ارزشترین گنجینههای لوور به شمار میآید. هنگامی که کسی چنین گزارشهایی را در مورد روشهای کار لئوناردو با تعداد شگفتآور طرحها و مطالعات به جای مانده از او مقایسه میکند، وجود خصائل گریزپایی و بیثباتی را که کمترین تاثیری بر روی ارتباط لئوناردو با هنرش ندارد ا منکر میشود. به عکس، شخص پی به وجود اشتیاقی خارقالعاده نسبت به کار میبرد، غنای امکانات و احتمالات به شأنی که اتخاذ هر تصمیمی منوط به گردن نهادن بر تردید میباشد، ادعاهایی که به سختی برای آنها مجالی باقی میماند و خود بازداری از کار که به سختی برای آنها مجالی باقی میماند و خود بازداری از کار که حتی نمیتوان از آن با وجود عقبماندگی محتوم هنرمند از اهداف عالیهاش تعریفی به دست داد. کندی در کار، که از همان ابتدا در آثار لئناردو مشهور بود دال بر وجود علائم خودبازداری در او و مقدمهای برای کنار کشیدن از نقاشی بود، که بعدها ظاهر شد. چنین کندی در کار بود که سرنوشت شام آخر را بدانگونه رقم زد که سزاوار آن نبود. لئوناردو نمیتوانست روی خوشی به هنر نقاشی روی گچ از خود نشان دهد، نقاشیای که کار سریعی را طلب میکرد چون هنوز زیرکار مرطوب بود..." فروید و داوینچی فروید در کتاب "روانکاوی لئوناردو داوینچی" به بحث در خصوص رویای کودکی لئوناردو داوینچی میپردازد، رویایی که به زعم او کلید شناخت لئناردو و آثار او را به دست میدهد. در این رویا لئوناردو سوار بر بال خیال و در دورانی که فاصلهی او از حیث زمانی با دوران کودکیاش محل تامل است، به طرح مسئلهای میپردازد که فروید روانکاو آن را نمونهای ژرف برای تحقیق میداند و همچنین روانکاو را قادر میسازد تا در فحوای آن بستری مناسب برای تحلیل روانکاوانه بیابد. فروید در ابتدا میکوشد تا با طرح رویای کرکس لئوناردو به ژرفنای افکار او دست یابد تا بتواند به بررسی اتهامهایی که برخی از همعصرانش به او نسبت دادهاند بپردازد. او شکلگیری این رویا را وامدار موارد مختلفی میداند. گذران دوران کودکی بدون حضور پدر و با مادری فقیر و مهجور، مادری که با بوسههای آتشین خود پسر را در جای همسر از دسترفتهی خویش نهاد، موجب شد تا افکار و رفتارهای شهوانی در کودک زودهنگام آهنگ فعالیت ساز کنند و از آن روی که رشد همزمان افکار شهوانی و رشد اندامی صورت نپذیرفت کودک ناچار شد تا آن را والایش کند، از نیروی عظیم آن در خلق آثار هنری بیشماری بهره گیرد، آثاری که در عین هنریبودنشان از افکار ناهوشیار خالقشان نیز بهرهور بودند که تنها دید روانکاوانه فروید را بدان راه بود. آثار برجستهای همچون مونالیزا که در طول سالهای متمادی توجه همگان را یحتمل تنها به جهت عناصر و جلوههای هنریش برانگیخته است، زین پس نه تنها به سبب اعجاب و زیبایی هنریاش مورد تحسین واقع شد، که در عین حال از آن رو که مبین حالت روحی و روانی خالق خود بود، بیش از پیش روشننگران و هنردوستان را مفتون خود ساخت. بیراه نیست اگر در اینجا به طرح مطلبی بپردازم؛ تحلیل سترگ فروید از ساز و کار و شکلگیری رشد روانی لئوناردو نه تنها پردهی پر ابهام را از رخ آثار جاودان لئوناردو برمیتاباند، که در عین حال توجه ژرفاندیش و نهانکاوی را معطوف به سلوک روانی و حیات جانکاه هنرمند میسازد که در راه خلق آثاری چنین اعجابانگیز از دالان هزارتوی استحالهها، سرکوبها و والایشها گذر کرده است و از این رهگذر با بیانی دیریاب، اما دلانگیز به آشکارساختن احساسات و عواطف درونی خود پرداخته است. جای شگفتی نیست که فردی که در اوان کودکی از نعمت پدر برخوردار نبوده و با گذران چنین دورانی شالوده و بنیادهای فکری آتی خود را ریخته، به خلق چنین آثاری دست یازد. حضرت مولانا میفرماید: سینه خواهم شرحه شرحه از فراق/ تا بگویم شرح درد اشتیاق بسا لئوناردو این سینه را در بوم نقاشی خود بازیافت. اما طرفه آنکه در پس پشت این تحلیلها خود تحلیلگراست که با خلق این اثر مجالی برای تحلیل خود نیز به دست داده است. میدانیم که پدر فروید در سن چهل سالگی با مادرش که در آن زمان در عنفوان جوانی بود و تنها بیست سال پیمان اقتران بست. هنگامی که فروید متولد شد برادر بزرگ او که از همسر قبلی پدرش بود، پسری یک ساله داشت. از آنجایی که شغل پدر مشارکت تمامی اعضای خانواده را طلب میکرد امیلی مادر فروید را نیز درگیر ساخته بود، لذا زیگموند خردسال را به یک دایه سپردند، بنابراین مادر و دایهاش هر دو برای او نقش مادری را ایفا میکردند. نخستین باری که فروید با مرگ رو به رو شد، دو سال بیش نداشت که برادر نه ماههاش را از دست داد. پر واضح است که مشاهدهی مرگ عضوی از خانواده در صغر سن چه اثر جانکاهی را میتواند در طفل دوساله بگذارد و این رویداد موجب هراسی ماندگار از فراق و مرگ مادر نیز گردید که تا بزرگسالی نیز ادامه یافت.
تناقض پایان ناپذیر؛ حکومت و مردم ایران در چنین وضعیتی گرفتار هستند. در یکسو آموزههای سنتی و مذهبی قرار دارند و در سمت دیگر داشتههای وسوسهکنندهی دنیای مدرن. این کشمکش عادی سنت و مدرنیسم نیست که انرژی میبرد و ما را در وضعیت در جا زدن قرار داده. برخلاف دیگر سرزمینها که چنین مسیری را تجربه کردهاند و از دل همآوردی متعصبان سنتزده و هواداران مدرنیسم به ساحلی رسیدهاند، اینجا زمان و فرصت و انرژی بر سر یکی کردن دو تصویر متفاوت از دست میرود؛ با حضور موانعی به نام اما و اگر. قبیلهای که میخواهند به دنیا بپیوندند، اما نمیتوانند از سنتهای عشیره چشمپوشی کنند. شنا در مسابقات المپیک و حضور در ردهبندی و گرفتن مدال را میخواهند اما، نه با قوانین و پوشش رسمی بازیها. قوانین از سنت و مقام از مدرنیسم. این همان تضادیست که به نتیجه نمیرسد و بیشتر کشورهای اسلامی را در موقعیت یک گام به پیش، دو قدم به پس قرار داده. سرزمینهایی که جادهای رو به جلو ندارند و در دایره روزگار تلف میکنند. تصاویر و اخبار روز را مرور میکنیم. دنیای ورزش بالاتر از همه ایستاده و چشمها و گوشها را به خود مشغول کرده. مسابقات بینالمللی جنوب شرق آسیا. فرح آن عبدالهادی، ژیمناست کشور مسلمان مالزی با حرکات بدن نرم و رهایش چشمها را خیره میکند و مدال طلای بازیها را میبرد. قوانین دولتی او را آزاد گذاشتهاند که با لباس رسمی مسابقات که پاهایش را عیان میکند، در پیش چشم تماشاگران حاضر بشود؛ اما در سطح زیرین جامعه، مسلمانان خشمگین میشوند. دستهگلی برای تبریک به ورزشکار زن داده نمیشود و به جایش سیل توهین است که به جانبش میآید؛ "چون عورتش را همهی دنیا دیدهاند!" در ایران، که حکومتش ادعای رهبری دنیای اسلام را دارد، ورزشکاران زن، از تکواندوکار تا فوتبالیست، هنوز جای فکر به تمرین و تاکتیک، در بند پوششی هستند که حکومت بپسندد و جامعهی جهانی ورزش بپذیرد. در چنین اوضاعی، محدودیت از زمین ورزش به سکوها سرایت میکند تا بود و نبود زن ِ ایرانی برای دیدن مسابقات مردان، تبدیل به دغدغهی داغ روز بشود. جمهوریاسلامی پا به مسابقات جهانی میگذارد اما قوانین قبیلهای خود را هم به همراه میآورد. روی عنوان هنر کلیک میکنیم و وارد دنیای اخبار دیگر میشویم. موسیقی گرهی کور همیشگی حکومت اسلامی ایران، دوباره تبدیل به مشکل و دردسر شده. از ابتدای انقلاب که حکومت اسلامی قرار بود به تاخت دنیا را فتح کند، اما نمیتوانست برای تبلیغ سرمدارانش از سرود و نت و نوای ارگ بگذرد تا بعدتر و زمان دولت اصلاحات که موسیقی پاپ از رکود ۲۰ ساله بیرون آمد و موسیقی شش و هشت به راه افتاد و گروه آریان بر صحنه بود و گیتار و بیس و درامز به ضرب میکوبیدند و طرب میساختند، اما آوازخوان معذور و محدود روی صحنه باید هر ثانیه به تماشاگران تذکر میداد که مبادا دستی بزنید و حرکتی بکنید که تعبیر به رقص بشود. آزادی ساز غربی و موسیقی شش و هشت بر صحنه با این اما و اگر که تماشاگران باید همان پامنبریهای روضه باشند با همان چهره و رفتار. داستان لغو کنسرتهای امروز هم چنین است. حکومت از یکسو میخواهد تالار موسیقی باز باشد، نوازندهها ساز به دست روی صحنه بایستند و نوا و نت به صدا در بیایند اما تماشاگران فرض را بر نوحه بگیرند و با قیافههای گرفته و ماتمزده صحنه را تماشا بکنند. اتفاقی که مشابهاش باز در کشور مسلمان مالزی تجربه میشود و گروه اسلامی بیانیهای صادر و قوانینی تازه برای برگزاری کنسرت وضع میکند. سرزمینهای پا در هوا. سرزمینهایی که نه دست به آسمان سنت و مذهب دارند، نه سر بر بالش دنیای مدرن و عرفی. رویاها همه از بیرون و جهان مدرن میآیند و ابزار و قوانین از صندوقچهی قدیمی سنت. جنگی بین باورمندان سنت و عاشقان مدرنیسم در جریان نیست. تصویر، تصویر سرزمینیست که نه دنیایی برایش مانده و نه آخرتی دارد. آسمان و زمین یکجا از دست رفتهاند و بری زیست امروزی ما در تاریخ نامی به ثبت نرسیده. داستان همان داستان خواستن تمثال شیر بر بازو است و تحمل نکردن درد سوزن نقشساز. و این شیر ِ بیهیچ، هیچگاه رو به پیش حرکت نمیکند و دور خودش در دایرهی قسمت که سهمش شده میچرخد؛ بدون خواست و ارادهای برای تغییر راه و روشش. نسخهای شفابخش در کار نیست. سنت و مذهب به شکل قوانین عمومی جلو زندهگی روزمره خواهند ایستاد و گره روی گره میسازند. این حرفی بود که سالها پیش، نصرت کریمی، هنرمند باارزش ایرانی، خواست در فیلم محلل بزند اما کسی گوشش بدهکار نبود. مذهب تا وقتی تبدیل به مناسک فردی نشود و خواستار حضور اجتماعی و عمومی باشد، نقش زنجیر همیشه همراه را بازی خواهد کرد. زنجیری که نه میگذارد مذهب در بهترین شکلش نمود پیدا کند و نه اجازه خواهد داد هنجارهای دنیای امروز در زندهگی جاری بشوند. تا آنوقت باید همین وضعیت ابسورد را زیست ؛ شنا کردن با چادر، شنیدن موسیقی شش و هشت با تن قفل شده به صندلی و دیدن والیبال و فوتبال از طریق محافظ مطمئن صفحهی تلویزیون.
الآن مردم یک گرفتاری خیلی بزرگی دارند که این یکی اگر تمام تحریمها را بردارند که هیچ، اگر ما تمام تحریمهایمان را برعلیه ۱+۵ اجرا کنیم هم باز این گرفتاری حل نمیشود. خب الآن چند سال است که علیرغم رشد منفی تورم و اثر کم تحریمها و گرمای هوا، تا روزهداران و روزهخواران میخواهند ماه رمضان را گرامی بدارند فوری یادشان میافتد که دیگر ربنای شجریان پخش نمیشود و برای همین دیگر ماه رمضان مثل سابق حال نمیدهد. بنده خودم شخصاً یک عدهی زیادی را میشناسم که از وقتی ربنای شجریان قطع شده، از روزهدار تبدیل شدهاند به روزهخوار. یعنی اگر پیامبر خدا صدای بلال حبشی را حذف کرده بود اینقدر به اعتقادات مردم لطمه نمیخورد که این نظام با حذف صدای شجریان ضربه زد. از آنطرف هم تا سوال میکنی میگویند شجریان خودش خواسته دیگر صدایش پخش نشود. جرأت هم نداریم بگوئیم که والا با این وضعیتی که شما درست کردهاید اگر موذنزاده اردبیلی هم زنده بود میگفت اذان منرا دیگر از تلویزیون پخش نکنید.حتی باور بفرمایید آن صدای دنگ دنگ قبل از اذان هم اگر دست و پا داشت میگفت صدای منرا هم دیگر پخش نکنید. خلاصه گرفتاریای شده. خب ما هی فکر کردیم کی خوب است برای ربنا، راستش این حاج جواد ذاکر تا قبل از اینکه موقع نوحهخوانی آنقدر با میکروفون توی سر خودش بزند که بمیرد، همچی بد نبود. حاج محمود کریمی هم که ممکن است موقع خواندن ربنا یکدفعه هفتتیر بکشد مسئول ضبط برنامه را با تیر بزند. علیرضا افتخاری هم که از وقتی رفت احمدینژاد را بغل کرد الآن اگر "یارب" هایده را هم بخواند کسی گوش نمیدهد. این محمد اصفهانی البته بد نیست، خصوصاً که خودش قبل از اینکه کسی بگوید نه ساز نوازندگانش را نشان میدهد نه حتی ریش خودش را. همان یکجورهایی که میگویند طرف نزده میرقصد خودِ خودش است. (الآن از اتاق فرمان به من اشاره کردند که محمد اصفهانی قبلاً ربنا را بصورت تواشیح خوانده و چون هنوز معلوم نیست که تواشیح جزو موسیقی پاپ حساب میشود یا هیپ هاپ یا ذکر مصیبت یا چی فعلاً قابل پخش نیست) حتی ما راضی بودیم که در این شرایط حساس ربنا را بدهند محمدرضا شریفینیا بخواند، دیدیم او هم هر جایی هر صدایی که ول میدهد حتماً باید امین حیایی هم باشد وخب ربنا را هم که نمیشود دوترکه اجرا کرد. الهام چرخ دنده هم که از وقتی که موتور بهش زده و به جانش "سوء قصد" شده معلوم نیست اصلاً کجا هست و تازه اگر معلوم باشد هم که پخش صدای زن از تلویزیون کلاً روزه را باطل میکند و کار به ربنای افطار نمیکشد. راستش فکرمان به این علی معلم دامغانی هم رفت. بعد دیدیم ایشان از وقتی که بهجای میرحسین موسوی رییس فرهنگستان هنر شده و سایت فرهنگستان مربوطه را کلاً تبدیل به دیوان اشعار خودش کرده، یک کمی بیتربیت هم شده و یک چیزهایی میگوید که الآن حتی خود مقام معظم رهبری هم بشنود نمیتواند بگوید آورین! مثلاً ایشان اخیراً یک شعر خطاب به بهرام مشیری تلاوت کرده که روم به دیوار یک قسمتی از آن اینطوری است: جدايی خيلی سخته دلاتون لخت لخته. آخر مرد شلخته چقدر شلنگ و تخته؟... خمش كن تخم يارو به فردوسيت چه كارو؟... پيمبر بود سلمان علی گفتا موسلمان... قرآن مهر و مه شد موسلمان روز به شد... بییییییب..... گفتیم خب اگر اصلاً ربنا را کلاً حذف کنید چطوری میشود؟ گفتند افطار بدون ربنا عین ساندویچ بدون نوشابه میماند. گرفتاری مردم یکی دوتا که نیست. حالا رو انداختهایم به کمیسیون فرهنگی مجلس بلکه فاطمه رهبر وقتی از تصویب لوایح مربوط به نقش زنان در آشپزخانه فارغ شد یک فکری هم به حال ربنا بکند. بعد وقتی آتنا فرقدانی برمیدارد نمایندگان مجلس را به شکل جک و جانور میکشد میگیرند شش سال بهش زندان میدهند. اصلاً علی الحساب شما موقع قنوت اینرا بخوانید تا برای موقع افطارتان هم یک فکری بکنیم: ربنا، آتنا، فرقدانی، و فی الآخرة فرقدانی، و قنا عذاب الفرقدانی!
نگاهی به فیلم نهنگ عنبر "نهنگ عنبر" روایت طنز آمیز تجربیات مختلف ارژنگ صنوبر با بازی رضا عطاران، از روابط عاشقانه و مشکلاتش در دهههای مختلف زندگی اوست که نیم نگاهی هم به حوادث سیاسی اجتماعی ایران در هر دهه دارد. این فیلم سرشار از نوستالژیهای چندین دههی گذشته است. چه آنها که پیش از انقلاب را دیدهاند و چه متولدین پس از آن و از قدرت فوقالعادهی نوستالژی برای تاثیرگذاری بیشتر فیلم استفاده شده است. روند تغییرات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در این ایام با زندگی روزانهی ارژنگ به تصویر کشیده میشود. او که درگیر عشقی افلاطونی است، در انتظار وصال معشوق ایام سر میکند. معشوقی که بارها خنجر خیانتش را بر پشت ارژنگ صنوبر وارد میکند و در نهایت عاشق دندانپزشکش میشود، درست مثل مادر ارژنگ که عاشق عکاساش میشود و او و پدر را میگذارد و میرود. او که از کودکی تنها و بیپناه بوده است، باز به تنهایی خویش برمیگردد. این درون مایهی تنهایی و تلخی زندگی ارژنگ، از زیر پوست سکانسهای طنز میگذرد و تا آخر فیلم ادامه پیدا میکند. در قسمتهای زیادی از فیلم از نریشن استفاده شده است و از ترکیب تصاویر به نمایش درآمده در قاب و نریشن مربوط به آن، شوخیهای جذابی شکل گرفته است که از نقاط قوت فیلم است. "ارژنگ صنوبر" که در آرزوی داشتن زندگیای آرام و به دور از دغدغه است، از دوستان و اطرافیانش که بر سرنوشت او تاثیر گذاشتهاند، میگوید. پنجاه سال زندگی او با رویدادهای مهم تاریخی ایران هم دوره است. سامان مقدم با روایت کردن این تحولات داخلی در ایران، سیاستها و برنامههای غلط دولت را به نقد میکشد و با حرکت بر لبهی تیغ، دست به نقاط حساسی میگذارد که در نهایت باعث حذف چند سکانس و تغییراتی در فیلمش میشود. برنامههای اشتباهی که با صرف هزینههای گذاف، درنهایت باعث هدر رفتن سرمایهی ملی شده است و با پیامدهای ناگواری همراه بوده است. پرسشی که ذهن ارژنگ صنوبر را به خود درگیر میکند، پرسش ماست. "چرا من؟!" به راستی چه کسی مقصر اصلی نابهسامانیهای هر کدام از ماست؟ اوضاعی که نه تنها بهبودی برایش نمیتوان متصور شد، بلکه هر روز رو به وخامت میرود. شاید ماجرای اصلی "نهنگ عنبر"، موضوع تازهای نباشد اما هر داستان آشنایی را می توان با پرداختی خوب و حساب شده و اضافه کردن جزییاتی تازه، به فیلمی نو و در خور توجه تبدیل کرد. این همان کاری است که در این فیلم صورت گرفته است. روند اصلی داستان از اهمیت کلیدی برخوردار نیست و این داستانهای پراکنده که در حین فیلم روایت میشوند، با چیدن آنها در کنار هم کلیت فیلم شکل میگیرد و معنا مییابد. خط اصلی داستان، ماجرای دلباختن ارژنگ صنوبر به رویاست که هر بار با رفتن رویا به آمریکا، ناکام میماند. این همان ماجرای پیش پا افتاده است که بعضا دچار ضعفهایی نیز در درست چیده شدن روابط علت و معلولی است. مثل رفت و آمدهای رویا به آمریکا و یا غیاب خانوادهی او و ضعفهایی از این دست که به خوبی چیده نشدهاند و دلیل منطقی نمیتوان برای آنها متصور شد. این است که خرده داستانها به کمک خط اصلی فیلم میآیند و آن را به نوعی نجات میدهند. البته به جز خرده داستان، از نوستالژیهای هر دوره نیز برای جذاب کردن ماجرایی که در آن اتفاق میافتد هم، بهره برده شده است. موسیقی، نوع پوشش، رفتارها و کلام خاص هر دوره و در کل هرچه برای بیننده تداعی کنندهی دههی خاصی از زندگیاش باشد. و اینهاست که "نهنگ عنبر" را به کمدیای عامهپسند تبدیل می کند که با مرور طنز پارهای از دورههای سیاسی و اجتماعی ایران سعی در بازسازی نه چندان کاملی از گذشتهی این کشور دارد. افرادی که نسخهی کامل فیلم را دیدهاند بر این باورند که وحدت سکانسهاس فیلم بسیار بهتر بوده و در کل فیلم کیفیتی بسیار بهتر داشته است. از جمله صحنه های مهم حذف شده در فیلم، علت تعطیل شدن روزنامهی "رویای دیروز" است که در نسخهی اصلی به حکم دادگاه توقیف میشود که در آن ماجراهای اینچنینی و دادگاههایی را که چنین رایهایی صادر میکنند را به تصویر میکشد و در بوتهی نقد میگذارد اما در فیلم، روزنامه به علت ورشکستگی تعطیل شده است! و یا مردی است که در تلاش رسیدن به جبهه برای گرفتن عکسی در آن به عنوان سند و مدرک حضور در جبهه است که بعدها از همان برای رسیدن به منصبی استفاده میکند! که اگر این دخل و تصرفها در فیلم صورت نمیگرفت، چه بسا خرده داستانهایی که باعث قوت فیلم بودند؛ بهتر و قویتر میشد. "نهنگ عنبر"، فیلمی تاملبرانگیز و در عین حال مفرح است و به راحتی با بیننده ارتباط برقرار میکند و لبخند را بر لبان آنها مینشاند. کارگردانی حرفهای و بازیگرانی کارآزموده، این کمدی نوستالژیک را به فیلمی دیدنی تبدیل کردهاند که اگر به تیغ سانسور گرفتار نمیشد، صد البته جذابتر هم میبود. موسیقی فیلم دقیقا مطابق با زمان آن پیش میرود و آن را جذاب میکند. رضا عطاران به یمن وجود گریموری توانا چون سعید ملکان، با پنج چهرهی مختلف و مطابق با هر دهه ظاهر میشود و اینچنین است که همهی عوامل به یکدیگر کمک میکنند تا "نهنگ عنبر" را دیدنی کنند. به گفتهی سامان مقدم، کارگردان، "نهنگ عنبر" یکی از بیحاشهترین کارهای اوست که با حساسیت زیادی ساخته شده است. تعدادی از بازیگران تین فیلم مثل مهناز افشار و هانیه توسلی پیش از این نیز تجربهی کار در کنار سامان مقدم را داشتهاند. سامان مقدم برای اولین بار به عنوان یكی از اعضای گروه كارگردانی در فیلم "ردپای گرگ" از "مسعود كمیایی" حضور داشت و بعدها نیز در فیلمهای "ضیافت" و "سلطان" کیمیایی به عنوان دستیار و برنامهریز همکاری کرد. او پیش از این فیلمهای "سیاوش"، "پارتی"، "مکس"، "یه عاشقانهی ساده"، "صد سال به این سالها" که اجازهی پخش پیدا نکرد، را کارگردانی کرده است و کارنامهی خوبی دارد. "نهنگ عنبر" کارگردان: سامان مقدم، فیلمنامه: مانی باغبانی، مونا زاهد (بازنویسی: سامان مقدم)، بازیگران: رضا عطاران، مهناز افشار، ویشکا آسایش، هانیه توسلی، رضا ناجی، نادر سلیمانی، امیرحسین رستمی، حسین سلیمانی، امید روحانی ، تهیه کننده: سامان مقدم، مدیر فیلمبرداری: فرشاد محمدی، تدوین: سیامک میهماندوست، مدیر تولید: حسین هادیان فر، مشاور تولید: آیدا مصباحی، برنامه ریز و دستیار اول کارگردان: علیرضا شمس شریفی، طراح چهره پردازی: سعید ملکان، صدابردار: علیرضا غفاری نژاد، طراح صحنه: محسن نصراللهی، طراح لباس: گلناز گلشن، مدیر تدارکات: مهدی چراغی، عکس: امین محمد جمالی، دستیار دوم کارگردان: یوسف وجدان دوست، منشی صحنه: زهرا تحقیقی، گروه کارگردانی: پرگل هاشم نیا ،سونیا زارعی، مهدیس مناجاتی، نازگل هاشم نیا، موسیقی: امیر توسلی، مشاور پروژه: حسن زارعی، مجری طرح: مجید مطلبی، سرمایه گذاران: سامان مقدم، شرکت "ری را"، جانشین تهیه کننده: علی قربان زاده، پخش: فیلمیران
"سیاهترین قله آفریقایم / به چه میخندی؟ رنگم را نمیگوییم / از بختم میگویم، بخت / تنهاترین انسان این دنیای پر انسانم / سخن از روحم میگویم، روح / بیکسترین اولاد این کره خاکیم / قاهقاه نخند / حرف از شعرم میزنم، شعرم." چه سخت و دشوار است نوشتن از شاعری که انگشت بر ماشه تفنگ فریاد میفشارد تا در حنجره سکوت شلیک کند. (انگشت بر ماشه تفنگ فریاد نهادم / تا در حنجره این سکوت / شلیک کنم.) نوشتن از شاعری که برایش صداقت شرط ورود به دنیای عشق و مملکت شعر است، کار را صد چندان سخت و دشوار میکند. چگونه خواهی توانست در مملکت شعر قد برافرازی / اگر نتوانی به کلمه اعتماد داشته باشی؟ / چگونه خواهی توانست سر بر بالش عشق بگذاری و / نگران خواب خیانتی نباشی / اگر نگاه به تو اطمینان و اعتماد نبخشد؟ مارف آقایی (مارف ئاغایی) در دوم بهمن ماه ١٣٤٣ در روستای وزنی منطقه سندوس از توابع شهرستان نقده به دنیا آمد، در مدرسه روستای محل تولدش تا کلاس پنجم را میخواند و سپس در سال ١٣٥٦ به همراه خانوادهش به نقده نقل مکان میکند و تا دوم دبیرستان را نیز آنجا به مدرسه میرود. پس از آن بار دیگر خانوادهاش به اشنویه نقل مکان میکنند و در سال ١٣٦٢ زمانی که مارف در سال آخر دبیرستان مشغول تحصیل است، بازداشت میشود و بدون هیچ دادگاه و محاکمهای ١٠ ماه از عمرش را در بازداشت سپری میکند. کدامیک آزادتریم: / من / یا / پرنده قفس؟ / تنها یک وجب فاصله است میان / او و آزادی / طناب و گردنم. این بازداشت ١٠ ماهه، بعدها باعث میشود که وی پس از اخذ دیپلم و قبولی در کنکور نتواند از سد گزینش بگذرد و از تحصیل در دانشگاه محروم میشود. از روزی که / چشمم از بند و / از زندان ترسیده / دروازه زندان این ترس به رویم / قفل شده. علیرغم تمامی ناملایمات و مشکلاتی که در ایران، بر سر راه مارف قرار میگیرد، میماند، رشد و نمو میکند، او توان کوچ ندارد، او ریشه در خاک ندارد بلکه خود خاک است و راز ماندنش نیز همین است. خاک را، / توان کوچیدن نیست. / این است راز ماندن همیشگی من / در این سرزمین. با تاسیس انتشارات صلاحالدین ایوبی در ارومیه و آغاز به کار ماهنامه ادبی سروه به زبان کردی، مارف آقایی به انتشار اشعار و مقالاتش پرداخت و در سال ١٣٦٧ به صورت رسمی به عضویت این نشریه درآمد. مارف در سال ١٣٧٥ به همراه چند نفر دیگر از همفکرانش برای بنیان گذاشتن هفتمین انستیتوی کردی جهان در تهران اقدام میکند و این کار با انتشار اولین شماره نشریه کردستان آغاز میشود، اما وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی اجازه انتشار دومین شماره نشریه کردستان را نمیدهد و چند سال بعد نیز انستیتوی کرد در تهران برای همیشه تعطیل میشود. مارف در آبان ماه سال۱۳۷۷ در مسیر بازگشت از مراسم تشیع جنازه فاطمه خانم همسر قاضی محمد در مهاباد در اثر سانحه رانندگی مرگ را همچون شعری سرود و برای همیشه سکوت کرد. مارف همانگونه که خود گفته است، همانند برگ پاییزی، تنها یکبار در زندگی و در فاصله گریستن هنگام زایش و اشک زمان جان دادن، پرواز را تجربه کرد در مقبره الشعرای مهاباد به خاک سپرده شد، تا در خواب زیستن سرگردان نباشد. تنها یک بار / پرواز را تجربه میکند / برگ: / در پائیز / از شاخه تا زمین / منهم تنها یکبار در زندگی / از گریستن زایش / تا اشک زمان جان دادن. شعرهایی این شاعر بیتاب که در مجموعهای با نام "زمین سخت و آسمان دور" پس از مرگ زودهنگامش منتشر شد. مارف آقایی از جمله شاعرانی است که تاثیر غیرقابل انکاری در جریان نوگرایی شعر کردی داشته است. او در شعرهایش تصویرگر تشویش و پریشانی انسان امروزی است که با طبیعت و سرشت به کلی بیگانه گشته، انسانی که از اصل خویش وامانده، تنهایی را برای خود برگزیده. او با دیدگاهی نو به سرشت و خلقت خود و جهان پیرامونش مینگرد، شعرهای مارف پیوندی ناگسستنی با طبعت دارد، با خواندن شعرهایش، انسان به اصل گمشده خویش بازمیگردد. ابر: دوربین / صاعقه: فلاش / نمنم باران: / داروی ظهور / دل من هم:قاب. / آ...ی سرزمینم / فقط کمی / برای لبهایت / لبخند عاریه بگیر. مارف در شعرهایش، از چگونه بودن و چگونه شدن سخن میگوید و با افکاری بلند به جنگ تفکرات حقیرانه میرود و به دنبال دنیایی نو و تولدی تفکری تازه در ذهن مخاطب است. گورستان میهنم / صدها قبر دارد / منتظر جنازه. / زنده بودنتان را به اثبات برسانید. / وگرنه اینجا / چرت زدن نیز / جان دادن به حساب میآید. مارف شاعر طبیعت است و نوحه و مویهاش، خوشحالی و شادیش، غم و اندوهش، و عصبانیتش همه و همه از همان جنس است، همه چیز در شعر مارف از سرشت سرچشمه میگیرد، نه تنها جملات، حتی کلمات نیز در شعر او آنقدر سحرگونهاند که جادویت میکنند، آنگاه که پایی در سرزمین شعرش میگذاری، جادوی کلمات دیگر رهایت نمیکنند، روحت به پرواز درمیآید و مجبوری بخوانی و بازهم بخوانی. ابر میگرید / بر سر سیهپوش بیشه / نوحه باد، / میپیچد در / حنجره زنگ زده این دره. / شیهه میکشد: / اسب سرکش موج / برای مرگ چابک سوار دریا. مارف علاوه بر اینها، در رویای بیداری ملتی است که سالیان درازی است در جنگ و کشتار و آوارگی روزگار میگذرانند و انگار در خواب شوم بیخبری از دنیایی به دور از جنگ خرناسه میکشند، برای همین فریاد میزند که "من تمام عمر خوابم را میفروشم / به یک ساعت بیداری"، او علاوه براینکه در شعرهایش، در آرزوی تغییری اساسی است، در همان حال رهبران کردها را به خاطر جنگداخلی و برادرکشی با دستانی خونآلود در مقابل آینه قرار میدهد و آنها را به محاکمه میکشد. نزد انسانها که هیچ / نزد پرندگان نیز آبرویمان رفت / وقتی لکلک مهمان قلعه اربیل را کشتیم / نزد زندهها که هیچ / نزد درگذشتگان نیز آبرویمان رفت / وقتی مجسمه حاجی قادر کویی را / گلولهباران کردیم / پیش مردم که هیچ / نزد خودمان نیز آبرویمان رفت / وقتی با دست خونآلود / در مقابل اولین آئینهها ظاهر شدیم / نزد امروز که هیچ / نزد فردا نیز آبرویمان رفت / وقتی نشان دادیم، شهید قدر زندگی را ندانست و / به خاطر هیچ، خود را به کشتن داد.
مارف آقایی ترجمه از کردی: علیاصغر فریدی در خیال پرواز میکنم: در چین دو دستم را به صندلی بستهاند، بعد از شلیک تیری از پشت همانند مجسمه پادشاهی مغلوب بر زمینم میزنند. در مملکت عربها تیزی شمشیری، نرمی گردنم را میشکافد و لشکری از خون کوه بدن به دنبال سر گم شدهاش میگردد. فرانسه و گیوتین توپ سر من و پای همه آنهایی که با آن فوتبال بازی میکنند غرب و سکوتی همگانی بر روی صندلی الکتریکی کشورهای همسایه و آزادی: در میان طنابدار و تیرباران. در خیال، متعجب بر میگردم: این همه راه برای مرگ وجود دارد و تنها یک راه برای زنده بودنم؟ *** آهای بچهها! صبحها که از خواب برمیخیزید آفتاب را به درونتان دعوت کنید هرگاه خوابتان گرفت سر بر درخت و ساقههای گندم بگذارید و ماه را به خوابتان فرا خوانید اگر سفر کردید به هر جایی پا از رودبار عاریه بگیرید، صدا از آبشار رنگ از بهار اگر در جایی گم شدید از پروانه سوال کنید بچهها شما باید رنگ را از پرچم پس بگیرید و به فصلها بدهید. صدا را از تفنگ پس بگیرید و به پرندگان بدهید. پیش چشم آسمان تمام چترها را بشکنید شاید ابر با ما آشتی کند و سیرابمان کند هر کسی را که دیدید نگاهی کودکانه به او ببخشاید تا خود را با آن گرم کند کوچه به کوچه بروید و درب تمام خانهها را بزنید بگوئید بفرمائید: کلمه گمشده برادری را پیدا کردهایم لطفاً خوب مواظبش باشید تا دیگر آن را گم نکیند به خیابانها بروید هر دختری را دیدید یک دسته گل رنگارنگ را بر پیراهن رنگمرده او بیاویزید بچهها! امشب برای شما غمگینم. *** تگرگ در جان کندن میان دو رویداد به دنیا آمدن و مردن زندگی سایهبانی است در زیر تگرگی ناوقت و فهم نوه بیآتش زرتشت پیر. هیچ کس باور ندارد که این مشعل خاموش وارنه آویزان، روزگاری جایگاه شعلههای آتش و این خاکستر سیاه پوش که اکنون کفن غمناک برف به تن کرده جایگاه رقص دختر آتش بوده است در پهنای تنهایی ابدی روح خویش به دور خود میچرخم، هیچکس خوابهایم را باور ندارد و من میترسم که باد و بوران افتخارات سنگ قبر پیشینیانمان را پاک کند. ................................................ قربانی آب مطرب است و آوازی شاد می خواند. باد برای شاد باش دست در زلف درخت میبرد. در این میان برگی قربانی میشود! *** باران باران ای آزمون زایشی آسمانی و مرگی دریایی مگر زمین چه وعدهای به تو داده بود که ابر دلداده را رها کردی؟ باران ای مسافر سرزمین ستاره و ابر باد کیست که به آن آواز آسمانیت گوش فرا دهد؟ باران ای صلیبی سرگردان: یک سرت در عمق چرخش زمین و سر دیگرت گردش ابر. باران ای مسافر روزهای بیآفتاب و شبهای بی ماه و ستاره. باران ای پاکترین همنژاد برای گریستن منم من برای مرگت گریستم ای انسانترین دلدادهها.
داستان ایرانی در بوف کورمنتشر میشود برخی زنها شق آدمی را برمیانگیزند برخی دیگر حسرت آدمی را و از این حسرت راهی جز به تاریکی نیست، تاریکی آنجا در انتها ایستاده است و طومار درهمِ این حسرت را میبلعد. دندانهای زرد و لوچهی آویزانش هر بینندهای را به ستوه میآورد، من اما خیره به این تاریکی نافرجام پیش میروم. پیش نمیروم، من ایستادهام، سکون مطلق... پیش کشیده میشوم، یا آن پیش، ان تاریکی به سوی من میآید؛ فاصلهها را میبلعد و میآید و همه فکرش آن است که لحظهای دیگر چگونه این جوانک را ببلعد. شاید کسی روزگاری به راز ناگشودهی گره کوری که در زندگی من افتاده پی ببرد و بخواهد با گشودن آن خود را از غرق شدن در اعماق سرگردانی و ناچاری رها کند که این خوره ایست که هر لحظه طعمههای بیشتری میطلبد. پس باید زبان باز کند این زخم کهنهی حسرت تا هرچه چرکخورد او بوده هست بیرون بیاید وخود را باز گوکند... حضور این زخم را تنها کسانی میدانند که روزگاری آغاز عشق نافرجامشان به معنای ظهور بن بست حسرت و ورم زخمی کهنه بوده است که درطی قرون بالیده است ودر گذر خود از دورههای مختلف حماقت بشر با هر رسم تازه و هر قانون تازهای چرک آورده است. بد دلی و گستاخی عدهای بر آن افزوده واکنون زمان آن رسیده است که سر بازکند و حکایت کهنهی خود را بازگوید. - بله من آن کهنه زخم آدمی ام که اکنون در تن این جوانک افتاده ام و خود را مینویسم، ظهور هویت گمشدهی خویش را میخواهم، من، گمنام تاریخم، مرابنویسید، بی کم وکاست، درست از آنجاییکه به دنیا آمده ام، از لحظهی دیدار آن زن، آن زیبایی پرهیبت، همان که جوانک میگفت ازپس عقدههای بهشتی انسان آمده است. با توام جوانک! از دیدار آن زن بنویس، از من که چگونه چکیدم در اندام بی رمق تو، از او که چگونه گره خورد بامن... - بله تو را از زمانی میشناسم که زیبایی آن زن درخشید، اوج گرفت و در اوج شیرینکاری خود فرود آمد وذره ذره در من نشست در من که دل آن جوانکم، خوشبخت شدم ودر اوج خوشبختی به خود لرزیدم و تو متولد شدی، تو در ادامهی تناسخ روح ازلی ات درمن حلول کردی ومن شدم مرکب دردی کهن که ازپس تاریخ میآید،مرکب تو... -حقیر بودم یا شدم، خود را از دست دادم انگار، یا به دست آوردم ای عجیب زنی که در من زاده شد، که در من زیبا شد. من تنها نگاه کردم. نگاهم خیره شد به او. پر کشید و بر شاخهی زیبایی او نشست. مرغی که از دام من پرید چگونه زخم شد و بر حصار فرو ریختهی دلم نشست. سالیانی بر این حصار گذشته بود انگار. - متروکه شدم هنوز چند روزی از عمر فرسوده ام نگذشته بود که این جوانک ...آه این جوانک با آن نگاههای شوم و هرزهاش گرفتارم کرد، گرفتار زنی که زیباییش همچون یک روز بارانی بر سرم فرو میریزد و خوابم را آشفته میکند من با خود هیچ نیندیشیده بودم که روزی بیاید که من زبون آن دوچشم این جوانک شوم... - ما به اختیار خود به سمت آن زن آسمانی پر نگشودیم آن زن با چشمها و انحنای گونه هایش دم درگاهی ایستاده بود و برای مردی که ما نمیشناختیمش دست تکان میداد. مرد از خم کوچه گذشت و ما به تماشای آن زن با تمامی حضور به لرزه افتادهی جوانک ایستاده بودیم، زن به سمت ما برگشت نگاهش آشنای هزاران ساله بود شاید روزی ما و آن نگاه در عالمی دیگر با هم بودیم، ما به دنیا آمده بودیم که یکبار دیگر درهم گره بخوریم، هر روز آن همه راه را تا سعادت آباد میرفتیم که آن نگاه را ببینیم، و ما چشمها غرق در آشنایی آن نگاه خود را به جذبهی اساطیری آن تسلیم میکردیم، همه خوابهایمان بوی آن شمعدانی باران خورده را میداد که خودش را به آفتاب بعدازظهر یک روز باران ریز تسلیم میکرد . عمری این جوانک به ما گفته بود نگاه کن و نگاه کرده بودیم. گفته بود بخواب و خوابیده بودیم. اما حالا این مغناطیس آن دو چشم سیاه و آفتابی بود که به چنگمان آورده بود. اختیار جوانک به دست ما بود و اختیار ما به دست آن الههی زیبایی. آن دو دریچهای که خدا خودش خلق کرده بود، شش روز تمام آن دو را خلق کرده بود، شش روز تمام... - هر روز به دیدن آن زن از خانه بیرون میرفتم و مدتها پشت تنهی تنومند آن درخت زبان گنجشک به انتظار بیرون آمدن او میایستادم. همهی افکارم در لحظهای متمرکز میشد که او میآمد در را میگشود و مردی را که هیچگاه چهرهاش را ندیدم بدرقه میکرد و من سراسر حسرت در تماشای میوهای رسیده میایستادم که نهالش را کَس دیگری در باغچهی خود کاشته بود، آن مرد هرکه بود برایم اهمیتی نداشت، آنچه اهمیت داشت و به آمدن و رفتنهای من ارزش میبخشید دریچه هایی بود که خداوند به رویم گشوده بود، اسطورهی آفرینش در نگاه دوچشم پر از حرارت پر از عبور. چهرهاش با انحنای گونهها وکشیدگی لب هایش در امتداد خود، آن چنان جا افتادگی و جذابیت به او میداد که دست آفرینش را هرگز چنان هنری ندیده بودم، زن هرگاه مردش را بدرقه میکرد نگاهی به سوالی به این طرف میانداخت و من، نه پاهایم به حرکت میافتادند و سمتی را تا غروب آفتاب میپیمودند. رویا هایم آنچنان پر بود از او که نمیتوانستم مرز آن را با زندگیم تشخیص بدهم نمیدانم در یکی از این رویاها بود یا در واقعیت منتهی به آن که زن به سویم آمد و من همچنان که به او خیره شده بودم به لرزه افتادم، برای نخستین بار متوجه بلندی کمی غیر معمول گردنش شدم و این خود هیبت و عظمتی ناشناخته به او میداد. قبل از اینکه به لرزهی من لبخند عشوه باری بزند پلکها یش را تنگ کرد و با جدیتی حق به جانب پرسید با کسی کار داشتی آقا؟ زبانم از پس تمام اندام مضطربم گفته بود "نه" و شنیده بود "پس..." و پاهایم دوباره به سمتی راه افتاده بود. اما این پایان ماجرا نشد شب از ورم زخمی که روی سینه ام سنگینی میکرد حاضر بودم همهی زندگیم را بدهم تا فرشتهی مرگ زودتر روح بیمارم را از من جدا کند اما صبح از راه رسید و روح بیمارم چهار ستون بدنم را برداشت و با خود تا پشت آن درخت زبان گنجشک برد . - هر چه میکشیم از آن دو چشم بی پروا میکشیم باید بیشتر ورم کنم و جلوتر بروم، باید همهی عفونتم را بردارم و به چشمهای این جوانک حمله کنم، من باید پیشتر بروم تا روح بیمار این جوانک را از عذاب این دو چشم هر جایی و آن چشمهای اسطورهای نجات بدهم، اما مرا ببخش من اول باید ورم کنم از تن تو بیرون بزنم از قفسهی سینهها بالا بروم از گلوی جوانک بالا تر بروم و آن چشمها را از او بگیرم، دل عزیز! تو باید مرا تحمل کنی نجات همهی ما به همت تو بستگی دارد مرا ببخش که این را میگویم اما اجر تو دیدار سلامتی همهی اعضاست در آن دنیایی که نه کسی میمیرد و نه کسی حسرت عشقی که در او هست را میخورد. تو باید به من اجازه بدهی تا از شانه هایت بالا بروم، از تو عبور کنم و این جوانک بیمار را نجات بدهم... - هر چه هست به رستگاری روح تعلق دارد، هدف نهایی از آفرینش همهی ما همین است و من چقدر خوشحال میشوم اگر بتوانم برای رستگاری روح بیمارمان کمکی کرده باشم. من هم به سلامت و نجات از این بیماری و عفونت میاندیشم اما آیا مطمئنی چاره این است که تو سر باز کنی و تمام بدن جوانک را غرق در عفونت کنی؟ - عیب همهی ما این است که وقتی کسی میخواهد نجاتمان بدهد باز به موجودیت حقیر خود میاندیشیم با این که میدانیم او یگانه منجی ماست، تو چرا به اعضای دیگر فکر نمیکنی، اگر همینطور پیش برویم همه در حسرت به دست آوردن آن زن هلاک خواهیم شد. بگذار اکنون که صلاح ما در این دیده شده است که به آغوش باز روح رستگاری باز گردیم این کار را بکنیم، فقط من میتوانم راه عبور از این مخمصه را بگشایم ضمن آن که با پایان این مرحله از زندگی مان ما تازه وارد مرحلهی اصلی آن که همانا سعادت اخروی است میشویم. تو باید برای نجات جوانک، راه آن چشمهای غدار را به من نشان دهی و بگذاری چرک هایم را بیشتر کنم و در تن آن دو فریب کار فرو بروم، بگذار بروم تا همین حالا هم وقت تلف کرده ام... - این را گفت و از دریچهی دل بالا آمد، هر لحظه بزرگ و بزرگ تر شد و به اعضای دیگر سرایت کرد و حالا که دارد بالا میآید همهی ترس ما از این است که آن پاها نجنبند، کاش آنها بدانند که پیش از آن که همهی تن ما را زخم این حسرت بگیرد آرزوی ما آن درخت زبان گنجشک است و دیدار آخرین آن زن، دوای روح بیمار تنها همان است. آن جاست که باید به ضرب سرزنشهای آن زن جان باخت و آن مرد... کاش زود تر بدرقهاش کند تا در آن لحظهی دیدار هیچ نماند به جز نگاهی آشنا که از زندگی پیشین خبر آورده است. تمام رستگاری روح به این است که آن لحظهی آخر را در کنار کسی باشد که روزی به خاطرش همهی راهها را پیموده است، همهی راهها را...
شعرهای عباس صفاری شعر ایرانی را در مانلی بخوانید اشاره: سکوت اشیای وفادار در حال بستن چمدان انگار گفتهای متارکه چیزی است مثل بیرونکشیدن نیزه از زخم چه قایقی بادبانی تو را ببرد چه تابوت مردهشور با دردی زیر سینهی چپ آغاز میشود و جایی خارج از این بنبست با بغضی در گلو پایان مییابد میگوید قضاوتش نکردهای و هیچ کلمهای در کلامت خارج از خط نبوده است که خارجش کند از خط و حق داشتهای حتی آن تبسم تلخ را مانند پلاکی زنگزده میخکوب کنی بر سردر تمام خواب و خیالاتش به جای خالیات نیز کنار شومینهی خاموش عادت کرده است اما اشیای بازمانده از تو سکوت طولانیات را که نشان رضایت نبود پیشه کردهاند و جان به جانشان کنی نم پس نمیدهند عطر گریبانت اگر هنوز گریبانگیرش نبود این اشیای روحخراش را که رازدار تو هستند یک به یک از پنجره به خیابان پرتاب کرده بود به سرعت بادخورک به تماشای گذشتهای که معلوم نیست دور میشود یا نزدیک با دستی سایهبان چشم ایستادهای بر عرشهی این لحظهی پرتلاطم و ریههایت سبکتر از هوا در هر دم و بازدم پربالتر از پرندهات میکند به یاد میاوری آن نویسندهی بزرگ ابله را که گفته است عادت نجاتدهنده است اما تو در نهایت تنهاییات که عادت نمیشود با سرعتی حرامزاده آزادی که بیمقصد برانی در آزادراه و بیمعنیتر شوی از یک پیت مطنطن حلبی که ادای تندر درمیآورد در سراشیب سنگفرش مثل بادخورک اما نرمهبادی اگر از سمت ریگهای روان بوزد دهانت را هنوز باز میگذاری تا روح زیبای بادگیری فروریخته در تو حلول کند سبقتگرفتن از زمان آری راست میگویند که زمان بیحادثه تیکتاک ساعت دیواری است در پستوی یک سمساری اما نه برای تو که مرکز تمام حوادثی و نه برای من که به یک اشارهات جلو میزنم از زمان و صدایم که میزنی بازمیگردم سراپا چشم به تماشای تو در آینه و تکمیل آرایش بامدادیات با نیمنگاهی که خرج من میکنی وقتی تا کشالهی ران بالا میکشی جورابهایت را اعتراف میکنم هر بار جنی میشود دستهکلید تو و غیبش میزند تا صبح حادثهای است به مراتب بزرگتر از پیداشدن گوشوارههای کلئوپاترا در ریگهای آن سوی دنیا یکی از همین شبها پا به پاکردناش را به پای تردید او نگذار اگرچه نوبال اما پروانه نیست که بداند روی کدام گل بنشیند با سوزن تهگرد هم نمیتوان صلیبوار قابش کرد و هر روز تماشایش از چشمهایش پیداست عزمش جزم است و ارادهاش آهن یکی از همین شبهای بی چفت و بست از مسیر نسیم شبیخون میزند به قلبی که سالهاست به جای تپش لق میزند در قفس سینهات در چشم به همزدنی دار و ندارت را مثل گردباد زیر و رو خواهد کرد و آینهای که از خود بیخودت کرده است از دیوار فرو خواهد افتاد نخلهای اختیار هرگز به تو نگفتم اما آن پانزده نخل چهارده سالهای که تحسین تو هر پسین به رقص میآوردشان هرگز در چشم من آدم نشدند نخلهای توسریخوردهای بودند ته یک گودال دوزخی مثل شترهای گرسنهی سردار که دیگر به یاد ندارم آن سال چند نفرشان در خوابهای پنبهدانهای دانهدانه سر به بیابان گذاشتند عباس صفاری در سال ۱۳۳۰ در یزد به دنیا آمد. شعرهای او تا کنون به چندین زبان مختلف از جمله انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، اسپانیایی، عربی و کردی ترجمه شده است. مجلهی فرانسوی زبان "تهران ریویو" در یکی از شمارههایش بخش ادبیات خود را به معرفی و ترجمهی اشعار او اختصاص داده است. صفاری شعر بلندی نیز به نام هبوط یا "حکایت ما" دارد که ترجمهی انگلیسیاش چندین سال در کتاب درسی رشتهی ادبیات دانشگاه در آمریکا بوده است.
دنیس جانسن ترجمهی اسدالله امرایی داستان خارجی در اولیسمنتشر میشود به خانهی سر مزرعه رفتم که داندان در آن زندگی میکرد. تا کمی تریاک بگیرم که دردم را ساکت کند. او که از بیرون میآمد، دم حیاط تا برود سر تلنبه با من احوالپرسی کرد. چکمهی کابویی نویی به پا داشت با یک جلیقهی چرمی و پیراهن نخی که روی شلوار جین انداخته بود. آدامس میجوید. «امروز مکاینس ناخوش احوال بود. الان با تیر زدم خلاصش کردم.» «یعنی کشتی؟» «نمیخواستم بکشم.» «راستراستی مرد؟» «نه نشسته.» «پس زنده است.» «آره، زنده است. الان تو اتاق پشتی نشسته.» داندان رفت سر تلنبه و تلنبه زد. رفتم پشت خانه و از در عقبی رفتم تو. وارد نشده بوی سگ و بچهی شیرخواره زد توی بینیام. بیتل دم در رو به رویی به چارچوب تکیه داده بود. چشم دوخته بود به من. بلو پشت به دیوار به سیگار خود پک میزد و غرق فکر چانهاش را میخاراند. جک هاتل پشت میزی قدیمی پیپ روشن میکرد. مرا که دیدند، سه تایی برگشتند به مکاینس نگاه کردند که آرام روی نیمکت تکیه داده و دست چپش را روی شکم گذاشته بود. پرسیدم: «داندان با تیر زد؟» هاتل گفت: «یکی یکی را زد.» داندان تهماندهی نوشابه را گرفت طرف او و گفت: «خیلی خب یک قلپ از این بزن.» «ممنون. میل ندارم.» نگران بودم. پرسیدم» «درمانگاهی، بیمارستانی نمیبرید؟» بیتل با لحنی که معلوم بود میخواهد مرا دست بیندازد گفت: «خوب شد گفتی.» هاتل گفت: «خواستیم ببریم زدیم به دیرک کپر.» از پنجرهی بغل نگاه کردم. اینجا مزرعهی تیم بیشاپ بود. پلیموت بیشاپ را دیدم، که سواری مامانی خاکستری و قرمز قدیمی بود. دیدم زده به دیرک و بغلش رفته و دیرک افتاده و به جای دیرک ماشین سقف را نگکه داشته. هاتل گفت شیشهی جلو خرد و خاکشیر شده. «حالا چهطور از تو کپر سر درآوردید؟» هاتل گفت: «از دستمان دررفت.» «تیم کجاست؟» بیتل گفت: «اینجا نیست.» هاتل چپق را داد دست من. حشیش بود. ولی حسابی گل انداخته بود. داندان از مکاینس پرسید: «ببینم چهطوری؟» «همینجاست. انگار گیر کرده این تو. درست بیخ عضله.» داندان گفت: «خیلی هم بد نیست. گمانم درست عمل نیامده.» «درست عمل نیامده.» «غلط نکنم، نم کشیده بود.» هاتل پرسید: «تو حاضری با ماشین خودت برسانی به بیمارستان.» گفتم: «آره.» داندان گفت «من هم میآیم.» از او پرسیدم: «از تریاکت چیزی مانده؟» گفت: «هدیهی تولدم بود. همه را مصرف کردم.» گفتم: «تولدت کی هست؟» «همین امروز.» با عصبانیت گفتم: «پس بیخودی همه را قبل از تولدت مصرف کردی.» خوشحال بودم که فرصتی دست داده تا به دردی بخورم. دوست داشتم خودم مکاینس را به بیمارستان برسانم و تو راه تصادم نکنم. خوب توی دهن مردم میافتاد و بین مردم مشهور میشدم. توی ماشین من بودم و داندان و مکاینس. جشن تولد 21سالگی داندان بود. او را در همان دو سه روز جبسی که کشیدم در دارالتادیب جانسن کانتی دیدم، حدود هیجدهمین روز شکرگزاری عمرم بود. من بین بچهها یکی دو ماه بزرگتر بودم. مک اینس هم همیشه دم دست بود. من با یکی از دوستهای قدیمی او ازدواج کردم. تخت گاز میرفتم، انگار بال درآورده بودیم، اما مجروح حادثهی تیراندازی را زیاد این ور و آن ور نمیکوبیدیم. داندان گفت: «ترمزها را دادی درست کنند؟» «خب دستی سالم است، کافی نیست؟» داندان دست دراز کرد و دکمهی رادیو را زد. «رادیوچی؟» از رادیو صدای چرخ گوشت بلند شد. خاموش کرد و دوباره روشناش کرد و این بار صدای سنگ سنباده داد. از مکاینس پرسیدم: «راحتی؟ جات که بد نیست؟» مکاینس گفت: «خودت چی فکر میکنی؟» تا چشم کار میکرد، جاده ادامه داشت و از میان مزرعههای خشک میگذشت. آدم فکر میکرد، آسمان خالی و زمین مقوایی است. ما هم به جای آنکه جلو برویم، آب میرفتیم. مزرعهها چه مزرعهای بودند؟ توکاها آن بالا چرخ میزند و شایهشان روی زمین بود و گاوها این طرف ایستاده بودند و نشخوار میکردند و کفل همدیگر را میبوییدند. داندان دست کرد توی جیب پیراهنش که سیگار دربیاورد. آدامس را تف کرد بیرون. کبریت زد و سیگارش را روشن کرد. همین و همین. گفتم: «این جاده هیچوقت تمام نمیشود.» داندان گفت: «این جشن تولد کوفتی!» مکاینس رنگش پریده و بدحال بود. سعی میکرد خود را نبازد. یکی دو بار همین حال را داشت. حتی وقتی تیر نخورده بود. هپاتیت بدی داشت و از درد به خود میپیچید. داندان با مکاینس حرف میزد: «ببین قول بده به کسی چیزی نگویی؟» گفتم: «فکر نمیکنم بشنود.» «بگو اتفاقی بوده. خب؟» مکاینس مکثی کرد و گفت «خیله خب.» داندان گفت: «قسم بخور.» ولی مکاینس حرفی نزد. مرده بود. داندان با چشمهای اشکآلود به من نگاه کرد: «چی فکر میکنی؟» «یعنی چی؟ فکر میکنی که من بپا هستم!» «مرده.» «خب مرده که مرده.» «از ماشین بکشیم پایین.» «خیلی خب از ماشین بینداز بیرون. دیگر لازم نیست جایی ببریم.» یک لحظه چشمم رفت. وسط رانندگی، خواب دیدم میخواهم چیزی بگویم، اما میدوند وسط حرفم. خوابم دربارهی سرخوردگی بود. به داندان گفتم: «خوب شد مرد. اولین کسی بود که باعث شد مرا دست بیندازند.» داندان گفت:«بیخیال!» مثل برق از بقایای اسکلت آیوا گذشتیم. داندان گفت: «مهم نیست قاتل حرفهای بشوم.» یخچالهای طبیعی، این منطقه را پیش از تاریخ صاف کرده بودند. بعد چندین سال خشکسالی شد و شدت را لایهی سنگین گرد و غبار پوشاند. محصول سویا خشک شد و ساقهای پژمردهی ذرت مثل گیاهان هرز روی زمین ولو شد. کشاورزان دیگر کشت نمیکردند. تمام تصورات دروغین محو محو شد. زمان آمدن عیسی مسیح تداعی میشد. عیسی مسیح آمد، ولی خیلی طلول کشید. داندان کناردریاچهای بیرون دنور جک هاتل را تا سرحد مرگ شکنجه کرد تا سر یک مال دزدی مقر بیاید، ضبط و پخش استریویی که مال دوست داندان یا خواهرش بود. وسط شهر آستین هم با آچار شلاقی آنقدر زد که خام بالا آورد. فکر کنم تقاص این کارش را پس میدهد. اما حالا گمان میکنم که در زندان ایالتی کلرادو باشد. اگر بگویم در پس آن ظاهر خشن دلی مهربان داشت، باورتان میشود؟ دست خودش نبود. گمانم چندتا از پیچ و مهرههای مغزش پکیده بود. اگر من کاسهی سرتان را باز کنم و با یک هویهی داغ مغزتان را تیلیت کنم، شاید بتوانم از شما یکی بسازم مثل او. دربارهی نویسنده: دنیس جانسن (۱۹۴۹)، شاعر، نمایشنامهنویس و نویسندهی امریکایی متولد مونیخ و بزرگشدهی توکیو و مانیل و واشینگتن است. «پسر مسیح» معروفترین اثر این نویسنده است. او همدورهی ریموند کارور است.
شعرهای ویلیام باتلرییتس ترجمهی فریاد شیری سرزمین هرز به شعر جهان میپردازد انسان در طول سالها كامل میشود من سرشار از رویاهای فرسودهام؛ با لباس چرمی پوسیده، سنگ مرمر در میان اشكها؛ و تمام روز بلند را خیره میشوم به زیبایی این دوشیزه دوشیزهیی زیبا درون كتاب همچون تصویر زیبایی، شادمانی در چشمها یم لبریزند یا گوشهای نكتهسنج شادمان باشند و دانا. چرا كه انسان در طول سالها كامل میشود، و هنوزا هنوز این رویای من است یا حقیقت؟ آه ما چه كسی را ملاقات كرده بودیم آنگاه كه جوانی سوختهام را داشتم من اما میان رویاهایم پیر شدم میان چرمهای پوسیده و سنگهای مرمر در میان اشكها. قطعه "لوك" از هوش رفت؛ سبزهزار مُرد؛ خدا چرخ نخریسی را به دست گرفت به خاطر خودخواهیاش. به یك سایه اگر شهر را و این سایهی نحیف را دوباره دیدهای، چه به مقبرهات بنگری (در شگفتم آیا مزد معمار پرداخت شده است) چه با پندار شادی بنگری، روز به پایان رسیده تا آن دم نمكین را از دریا سر بكشی آنگاه كه پرندگان خاكستری از كنار مردم میگذرند. و خانههای محقر یادآور عظمتاند: بگذار خرسدت كنند ودیگر بار رفته باشی چرا كه آنان هنوز بر سر حیلههای همیشگی خویشاند. مردی با اشتیاق مهربانی تو در تمام دستاناش، آنان تنها شناخته بودند تفكر پرغرور تر كودكانشان را داده بودند شوری شیرینتر، تپیده در رگانشان همچون خون نجیب زادهای، كه از جایش به حركت درآمده باشد، و تهمت بر دردهایش سرپوش نهاده و به خاطر گشادهدستیاش، رسواییاش دشمنات، دهان ناپاك پیری كولهبار بر دوشاش انداخت. برو، سرگردان ناآرام، و روانداز "گلاس نوین" را جمع كن دور سرت تا خاك گوش را بپوشاند اینك زمان چشیدن آن دم نمكین است و گوش سپردن به كسی كه نیامده است، تو پیش از مرگ، بسی اندوهگین بودی دور، دور! تور در گور آسودهتری. مصرعهایی در افسردگی از چه هنگام خیره شدم به نرگس سبز مدور و اندام مواج بلند پلنگان تیرهی ماه؟ تمامی ساحرههای وحشی، این ندیمههای نجیب به خاطر تمامی دسته- جاروها و اشكهاشان به خاطر اشكهای غمانگیزشان در گریزند حیوانات افسانهیی مقدس تپهها، ناپدید میشوند من چیزی به جز خورشید سوگوار ندارم ماه، مادر قهرمان تبعیدی و ناپدید شده پس اینك كه پنجاه سالهام باید به خورشید مهربان تن در دهم. لیدا و قو به ناگاه میدوزد: بالهای سترگ تپنده هنوز آنجا دختر لنگان، دست بر پاهایش میساید با تارهای تیره، گردناش بر لباش مرد سینهی فروماندهاش را بر سینه مینهد. چگونه میتوان بر این انگشتان مبهم وحشت فشار آورد افتخاری آراسته از پاهای لرزاناش را؟ و چگونه تناش را، كه بر آن بوتهی سفید آرمیده، اما احساس میكند قلب قریب تپنده كجا میآرامد؟ لرزشی در كمرگاه احساس میكند آنجا دیوار شكسته، برج و سقف سوخته و آگاه ممنون مرده. اینسان به هستی رسیده اینسان رام شده با خون جهنده هوا، زن آیا دانشاش را با قدرتاش میپذیرد پسی از آن كه نقار بیاثر بتواند قطرهاش را رها كند؟ خاطره یكی صورت زیبایی داشت و آن دیگری چهرهی افسونگری، اما زیبایی و افسونگری چیزهایی بیهودهاند چرا كه علفهای كوهستانی به یك صورت باقی نمیمانند چرا كه خرگوشهای كوهستانی در آن لانه دارند. گربه و ماه گر به این سو و آن سو میدوید و ماه همچون فرفرهای میچرخید، و نزدیكترین تبار ماه گر به جست و خیزكنان نگریست. "بلك مینالوچی" به ماه خیره شد با حیرت و چشمگریان روشنایی سرد دلپذیر در آسمان خون حیوانیاش به جوش آمد. مینالوچی میان علف میبرد. تو میرقصی، مینالوچی، تو میقرصی؟ وقتی دو همذات همدیگر را ملاقات میكنند چه بهتر از رقص آواز سر میدهند، ماه شاید فرامیگیرد. ملول از آن رسم لطیف چرخش رقصی تازه مینالوچی میان علفهای میخزد زیر نور ماه از جایی به جایی فراز ماه مقدس شكل تازهیی یافته است. مینالوچی آیا میداند كه شاگردانش از حالتی به حالتی دیگر در خواهند آمد. آن شكل دایرهگون به شكل هلال از شكل هلال به شكل دایره میچرخند؟ مینالوچی میان علفها میخزد تنها، با صلابت و دانا و با ماه دیگرگون اوج میگیرد چشمان دیگرگوناش. اشاره: ویلیام باتلرییتس در شهر "سندی مونت، دوبلین" به دنیا آمد. خانوادهی پدرش از نسل انگلیسیهایی بودند كه دستكم ۲۰۰ سال در ایرلند اقامت داشتند و خانوادهی مادریاش كه از نسل "پولِكس فِنز" بودند، اصالتا جزء "دِوِن" محسوب میشدند كه چند نسل از خانوادهی ییتس در "اِسلیگو" در غرب ایرلند زندگی میكردند. پدرش، جیجی ییتس، به دلیل علاقهی وافرش به نقاشی از تحصیل در رشتهی حقوق صرف نظر كرد. او زندگی نسبتا بیثباتی داشت. "خانوادهی ییتس" از سال ۱۸۷۴ تا ۱۸۸۳ در لندن اقامت داشتند. آنگاه به ایرلند- به شهر "هوث" در نزدیكی دوبلین بازگشتند. هنگام ترك دبیرستان در سال ۱۸۸۳ در دوبلین بر آن شد تا هنرمند شود و شعر را به عنوان نوعی سرگرمی خود برگزیند، به همین خاطر، در مدرسهی هنر شركت كرد اما دیری نپایید كه آنجا را نیز ترك كرد تا بر روی شعر متمركز شود. نخستین اشعارش در نشریهی "دانشگاه دوبلین" در سال ۱۸۸۵ منتشر شدند.
نگاهی به شعر مهدی اخوان ثالث صفحهی چاپ آخر به نقد و بررسی آثار ادبی اختصاص دارد نام نوشتار ما گویای زاویهی نگاه ما به مهدی اخوان ثالث (امید) نیز هست. پیش از هر چیز باید اذعان كرد كه اخوان زبانی كاملاً كلیشه دارد و بهویژه در مجموعههای "ارغنون" و "شكار" پیرو زبان كلاسیك و سبك خراسانی است ولی آن مجموعهها با وجود زبان كهن دارای استحكام خاص خود نیز هستند. چفت و بست زبان اخوان دارای یك ارگانیك ویژه است كه در هر كدام از موتیفهای گوناگون، گونهیی از بار موسیقیایی حاكم است و تاب و تپش آن با زبان دیگران كاملاً متفاوت است امّا این زبان دارای چند ویژگی خاصّ است كه زبان آنها را نمیتوان با مفاهیم و برداشتهای امروزی پیوند داد؛ بدین مفهوم كه كاركردهای فرمی و زبانی امروز هیچگاه توجیهات زبانی اخوان را نمیتواند هضم كند. یعنی زبان در كنه خود دارای یك كنش كلامی است كه شعر اخوان- جز در موارد اندك- خالی و عاری از آنهاست. نگاه سطحی به زبان و توجّه به یك جنگ ایذایی و نوعی لفاظی بیرونی و غیر درونی شده، صرفاً در رو ساخت آن اتّفاق میافتد و اینرو ساخت و سطح بیرونی است كه بهعنوان یك درپوش زبان را به مخاطب ارائه میدهد. پتانسیل كلامی اخوان در تركیبسازی، اصطلاحسازی، و نهایتاً در اپیزودها اتّفاق میافتد و ریخت ساخت كلّی زبانی در محور افقی هیچ پیوند مستحكمی با هارمونی و بافت كلّی كلام او ندارد، بلكه تنها این بیان محتوایی محدود و تعیین سوژهی واحد اوست كه بار این ضعف را بر دوش میكشد. فریبندگی كلامی و واژگانی و وزن عروضی ساختگی و نوعی قافیهبافی در مسیر تحرّك درونی بندها كه در بیشتر موارد هم در خدمت زبان نیست، حتّی مخاطب حرفهای را هم دچار نوعی اغفال میكند كه گویا با یك زبان منسجم روبروست در صورتیکه این نحوهی شكلگیری زبان چیزی خود انگیخته و سیال نیست، چون اخوان با نوعی روش از پیش مشخّص شده، بر جنبهی خودآگاهی زبان و كاركردهای درونیاش مهر صحّت میگذارد و "توصیف تصویری" ابژه با بازیها و تركیبسازیهای مداوم آنچنان موتیف را تشریح میكند كه گویا هیچ اتّفاقی در سطح درونی آن نمیخواهد كه روی دهد. زبان بهعنوان یك سوژهی مدرن، امروزه چیزی نیست كه در بیان سطحی اتّفاق بیفتد بلكه نوعی كنش كلامی خود انگیخته است كه كارش توصیف "ابژه" نیست كه شاعر دورادور به تشریح و توصیف آن بپردازد بلكه چنانكه بیان شد در خود دارای یك مكانیسم خودانگیخته است كه اتّفاق آن در یك روند كلّی صورت میگیرد كه به واژه، تركیبات، قافیه درونی و بیرونی و ... ارتباط چندانی ندارد بلكه یك ذهنیت سیال است كه واژگان تركیبات، اصطلاحات خاصّ خود را میطلبد و این ذهنیت شاعر است كه با تمام تواناییهای ذاتی خود به تمام آن موارد شكل و انسجام خاصّی میبخشد و هیچ ارتباطی با روند سطحی آن ندارد و فكر میكنم كه برای تشریح این روند باید شواهد و قراینی نیز ارائه داد. بهعنوان مثال به این نكته اشاره شد كه كاركردهای زبانی اخوان صرفاً در واژه، تركیبات، و اصطلاحات به شكلی آگاهانه صورت میگیرد كه گاهی اصلاً نه تنها مفید و در خدمت ارگانیك و هارمونی شعر نیست بلكه باید صرفاً آن را یك بازی با كلمات قلمداد كرد. مانند این بند از شعر "زمستان": نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم.بیا بگشای در، بگشای دلتنگمحریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد.تگرگی نیست، مرگی نیست. بدین معنی كه در زبان این شعر تمپو و آگوستیك درونی شده نیست كه از بطن خود زبان بجوشد بلكه در آن نوعی بیان مفاخرهآمیز ساختگی و تزریق شده است كه میخواهد خود را به مخاطب بقبولاند و چنانكه بیان شد ریختساخت و فرمذهنی زبان او پیش ساخته و تعبیه شده است نه اینكه خود بخود اتّفاق بیفتد و به گونهیی خودانگیخته شكل بگیرد. ما این ویژگیها را در شعر فروغ (مجموعهی تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به فصل سرد) بهصورت خود انگیخته و درونی شده در بیشتر موارد میبینیم مثال آوردن شعر "زمستان" نیز قصداً بود تا آنكه این تصوّر پیدا نشود كه ایشان سرآمد دورهی خویش است بلكه وی هنوز از چنگ فاكتورها و معیارهای سنتی زبان رهایی پیدا نكرده است به فرض در این دو سطر از همین شعر (زمستان) قافیه هیچ كاركرد درونی در خدمت شعر را بر دوش نگرفته است: من امشب آمدستم وام بگذارمحسابت را كنار جام بگذارم نكته اینجاست كه این مفهوم (Concept) و زبان ذهنی، تنها بیان و توصیف میشود و هیچگونهیی از خود القایی در آن نیست كه نیاز به توصیف نداشته باشد و خودش خود را به ظهور بكشاند بطوریكه نیاز به هیاهو نداشته باشد و در ضمن توجّه به واژهی "آمدستم" در شعر معاصر خود گویای بسیاری از ادعاهای ما نیز هست. مانند این توصیف: و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده در اینجا نیز آسمان وصف میشود با آگاهی و نوعی فضاسازی ساختگی. در حالیكه در این شعر یدالله رؤیایی مفهوم و زبان به نمایش گذاشته میشود و نیازی به توصیف ندارد و خود "برخاستن" و "فرو ریختن" صرفاً جنبهی توصیفی تزریق شده و خودآگاهانه ندارد بلكه زبان خود به خود، خودانگیخته و گویاست: بركه میخیزدبه هم میریزد (هفتاد سنگ قبر) یعنی تمپو و آگوستیك كلمات بیانگر شخصیت آنهاست كه مفاهیم "خیزش" و "درهم ریختگی" در این شعر بدون هیچگونه توصیف و تشریحی ارائه میگردد. البتّه باید به این نكته اشاره كرد كه رؤیایی و شاملو آنقدر بر این پتانسیل زبان آگاهانه اصرار كردند كه شكل زبانشان شكل درونی و خودانگیخته به خود گرفت چنانچه پیشتر به آن پی برده بودند در صورتیكه در شعر فروغ این توانایی در هارمونی كلّی زبان شكل میگیرد و مرزی نمیتوان قایل شد كه اینجا یا آنجا قصدش كاربرد این قابلیت است بهعنوان مثال به این قسمت اشاره میكنیم: و آن بهارو آن وهم سبز رنگكه بر دریچه گذر داشت با دلم میگفت:نگاه كن، تو هیچگاه پیش نرفتی تو فرو رفتی! در اینجا "حسرت" و "آه" توصیف نشده بلكه بار موسیقیایی و تمپو در واژگان بهعنوان یك پتانسیل شخصیتی به شكلی خود انگیخته این مهّم را در شخصیت واژگان دیده است كه بیقصد و منظوری (آگاهانه) آنها را به كار برده است و از طریق "آه" در پایان "نگاه"، "هیچگاه"، "حسرت" و یأس شاعر ارائه شده است و نیازی نیست كه با توصیفات و واژگان ساختگی و هیاهو آن را به مخاطب به شكلی بستهبندی شده ارائه دهد. و طرز نوشتاری "تو فرو رفتهای" در سطر آخر به گونهیی است كه گویا شاعر دارد با آن "وهم سبز رنگ" یا "بهار" در سطحی صاف به شكلی دیالكتیك در انزوای خود حرف میزند كه ناگاه از آن پرتگاه صاف پایین و "فرو" میافتد. این فرو افتادگی هم در شخصیت واژهی "فرو افتادن" نهفته است و هم در طرز نوشتاری و صفحهآرایی آن. زبان اخوان دارای چندین ویژگی خاص است كه این ویژگیها، وی را از سایر شاعران متمایز میكند. توصیف، روایت (روایی) یا "روایت توصیفی"، تركیبسازی، فضاسازی، برجستهسازی foregrounding (بهصورت آگاهانه) و در بعضی موارد صفحهآرایی (شیوهی نوشتاری شعر) از فاكتورهای اساسی اوست. مثلاً در شعر "برف" كه نماد جامعهی افسار گسیخته و بیاندیشه است كه در فضای خفقان آور (برف و بوران) پا در راه رفتهای گذاشتهاند كه حتّی خود نیز خواهان آن نیستند و به قول شاملو باید آنها را بر دوش خود گذاشت و آنها را خوب توجیه كرد كه آفتابشان كجاست. این مردم شبان رمه هیچ صدا یا ندای اعتراضی سر نمیدهند بطوریكه آرامآرام در این راه رسوب شده و فسیل (پیر) میگردند و گویا اخوان در این شعر فریاد بر میآورد كه: ای كه دستت میرسد كاری بكن پیش از آن كز تو نیاید هیچ كار و یا: قدر وقت ار نشناسد دل و كاری نكند بس خجالت كه از این حاصل ایام بریم طرز نوشتاری شعر به فضای توتالیتر و مستبد جامعه و حاكمان اشاره دارد. و شخصیت نهفته در این شعر كه تحت تأثیر نیما، دارای دیدگاهی سمبولیستی از فضای اجتماعی است، گهگاهی تلنگری درونی، وی را خارخار میكند كه باید جسارت به خرج داد زیرا برداشتن قدمهای مشمئز كننده، وجدان وی را شدیداً میآزارد و ندایی درونی به او میگوید كه پس كرامات این راه كدام است: راه میرفتیم و من با خویشتن گهگاه میگفتم:"كو ببینم، لولی ای لولی!این تویی آیا- بدین شنگی و شنگولیسالك این راه پر هول و دراز آهنگ؟"]و من بودم كه بدینسان خستگی نشناس،چشم و دل هوشیار،گوش خوابانده به دیوار سكوت، از بهر نرمك سیلی صوتی،میسپردم راه و خوش با خویش بودم و كماكان برف چون خاكستر میبارد و بیآنكه بر خود بتازد و فریاد برآرد قدم در راه رفتهای از گناه میگذارد كه بس دراز و بد آهنگ است و این ایام روزمرگی پیاپی دوره میگردد ولی هیچ كاری از دستش ساخته نیست و جز افسوس كاری از دستش پرداخته نیست: لیك من، افسوسمانده از ره سالخوردی سخت تنهایم و اخوان در دنبالهی این شعر روایی، تفسیری چون شعر زمستان میآورد و میگوید: آسمان تنگ است و بی روزن،بر زمین هم برف پوشانده استردّ پای كاروانها را.عرصهی سردرگمیها مانده و بی در كجاییها.......یاد باد ایام سرشار برومندی،و نشاط و یكّهپروازی،كه چه بشكوه و چه شیرین بود........بینیاز از خفّت آیین و ره جستن این روند كماكان ادامه دارد شاید شكل روایی شعر را نیز بتوان بهعنوان كاركردی زبانی متناسب با موضوع و موتیف آن دانست، چیزی كه بارها و بارها در ادبیات اتّفاق افتاده است: باز میرفتیم و میبارید.جای جویانهر كه پیش پای خود میدید (در زمستان نیز آمده نگه جز پیش پا را دید نتواند)من ولی دیگر،شنگی و شنگولیم مرده،چابكیهام از درنگی سرد آزرده،شرمگین از ردّ پاهاییكه بر آنها مینهادم پای،گاهگاه با خویش میگفتم:"كی جدا خواهی شد از این گلّههای پیشواشان بز؟كی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش؟تا گذارد جای پای از خویش؟" اخوان از جامعهای مینالد كه به قول شاملو نماز را از چاوشانش نیامده بانگی! جامعهای كه حاكمانش پیشوایشان، شهی بز مزاج است و جالب اینكه صفت "بز مزاج" برای پیروان حاكم باید به كار برده میشد و با این تفسیر وی میخواهد به این نكته اشاره كند كه او نه تنها سر و گردنی از دیگران بالاتر ندارد بلكه از پیروانش نیز كودنتر است و در نهایت خفقان و سر درگمی، ناگزیر فریاد بر میآورد كه: كی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش؟تا گذارد جای پای از خویش؟ و این سرنوشت جامعهی خفقان آور باد و بوران دیدهی قرن، دریغا كه دلیری ندارد كه از میان اسیران سر برآرد. و سرنوشتشان را بتی رقم میزند كه دیگراناش میپرستند (شاملو) و شاید مكانیزم، توانایی و جسارت آن را ندارند. جامعهای كه اسیر یك فضای مستبد مونارش، الیگارشی و فاشیستی است كه صدایش در نطفه خاموش خواهد شد. یا در رأس هرماش خانی و تابویی نشسته است كه كسی انگشت بر نیارد كرد قفای او را! یا گروهی را به عنوان اهرمهای فشار و سگ تازی، شیوه گوشتخواری آموخته است كه بر برادر خود بتازد و دود از كندهاش برآرد و یا به نمایندگی و هواخواهی از توده مردم خود را در موقعیتی قرار میدهد كه پیامآور و ندا در دهندهی آزادی آنان است و اینجا صدای فاشیستی زیر لوای حافظان ملّت شكوفا میشود؛ بدین معنی كه ما شبان شما رمههای بیشبانیم! پیوند زبانی بهعنوان یك امر ذهنی در این شعر اخوان، آنچنان با نوشتار همخوانی دارد كه ریخت ساخت آن، كاملاً تداعی كنندهی یك هماهنگی بین سوبژه (امر ذهنی) و ابژه (مصداق) را به نمایش میگذارد بطوریكه در مسیری كه گذر زمان است و پیاپی برف و بوران، شاعر را سرگردان میكند و نمیداند كه دارد به كجا میرود، یك لحظه "رو بازِ پسِ" خود میكند و میبیند كه چه مسیر طولانی و ممتدی را پیموده است كه شكل صفحهآرایی و نوشتاری شعر به خوبی این امر را تداعی میكند و علاوه بر تداعی مسیر طولانی آن نیز حاكی از اشتباهات (جای پاهای) پی در پی شاعر و جامعهی او در طول دوران نیز هست. راهی كه پیموده شده است فقط ردّ پایی از آن بر جای است و این ردّ پا از بس نا اندیشیده و بیفلسفه بوده است، در نهایت شاعر كه عمرش به پایان رسیده و با یك هوس میخواهد به گذشتهی موهومش نگاه كند، میبیند كه در بارش پیاپی برف تمام جای پا و راه ممتدش نیز پوشیده از برف شده است؛ بدین معنی كه زمستان آنقدر خوفناك و محیط است كه حتّی ردّ پایی از سرگردانی یك مبارز را هم نمیگذارد كه آشكار شود. این پوستهی شكافناپذیر هدفش كنار نهادن یا منزوی كردن نیست بلكه مبتنی بر حذف تدریجی است و یك جو خفقانآور توتالیتر است كه جوانه در نطفه میخشكد و اجازهی رشد طبیعی خود را هم نمیتواند بیابد. نحوهی نوشتاری شعر مصداق این بیانات بالاست: خوب یادم نیستتا كجاها رفته بودم؛ خوب یادم نیستاین، كه فریادی شنیدم، یا هوس كردم،كه كنم رو باز پس، رو باز پس كردم.پیش چشمم خفته اینک راه پیموده.پهندشت برفپوشی راه من بوده.گامهای من بر آن نقش من افزوده.چند گامی بازگشتم؛ برف میبارید.باز میگشتم.برف میبارید.جای پاها تازه بود اما،برف میبارید.باز میگشتم،برف میبارید.جای پاها دیده میشد، لیكبرف میبارید.باز میگشتم، برف میبارید.جای پاها باز هم گوییدیده میشد، لیكبرف میبارید.باز میگشتم،برف میباریدبرف میبارید، میبارید، میبارید...جای پاهای مرا هم برف پوشاندهست. (تهران، فروردین 1337) در شعر "سر كوه بلند..."، باز ما انتظار یك شاعر حرفهای را كه برخورد ویژهای با زبان داشته باشد، نداریم، قالب چهار پاره است و كار فرم به مفهوم مدرن اصلاً در اپیزودها (سطرها) روی نمیدهد. "سحر باد" خبر از آمدن "توفان" میدهد "ابرو باران"، بهاران را غرق گل و سبزه میكند امّا برای كسی كه "دور از یاران است" گل و سبزه "خاك و خشت" است، آهوی خسته نیز شكسته دست و پا غمگین مینشیند و خون از دهانش افتان و خیزان میریزد و نهایتاً "عقاب" تیز پرواز و تیز بین، نیز در این فضای اسفناك اینگونه سرنوشتی پیدا میكند: سر كوه بلند آمد عقابینه هیچش نالهای، نه پیچ و تابینشست و سر به سنگی هشت و جان داد؛غروبی بود و غمگین آفتابی. در یونیت بعدی یك گریز فلسفی رخ میدهد كه هر چه پیش آمده چه ما بیدار یا چه خواب، باید دانست كه این جهان نمودی سیاه و ابرگونه از یك حقیقت دیگر است و تداعی كنندهی عالم مُثُل گونهی افلاتون، البتّه با دیدی رمانتیسمی است و در سر تا سر اشعار اخوان این "لحظه" های سبز و شاد و خرّماند كه وی را از آن بدبینی بودلری میرهانند مانند این بند آخر: سر كوه بلند آمد حبیبمبهاران بود و دنیا سبز و خرّم در آن لحظه كه بوسیدم لبش رانسیم و لاله رقصیدند با هم. (تهران، خرداد 1337) شعر با توفان، دوری از یاران، آهوی خسته و دست و پا شكسته، پلنگ پیر و مغرور افتان و خیزان و خون چكان، عقاب سر بر سر سنگ نهاده كه جان میدهد و ... شروع میشود ولی در نهایت با "بوسیدن لب یار" و "آمدن حبیب" بهار سبز و خرّم فضا دگرگون میشود و نسیم و گل نیز با یكدیگر میرقصند. اخوان ذاتاً شاعری سیاسی است و شعر وی را از بعد محتوایی و نوعی زبان و ذهنیت سیاسی باید مورد بررسی قرارداد و در این كنكاش ذهنی رگههایی از ادبیات كلاسیك خراسانی نهفته است كه بیشتر بر بینش شعری وی سایه میافكند. تفاخر به ایران باستان، زرتشت، شاهنامه، خیام و خراسان قدیم كه بهحق روح ادبی ایران نیز هست، پایههای اساسی شعر وی را تشكیل میدهد و بنا بر گفتهی خود وی كه گفته است "فردوسی زمانهام" نیز تا حدودی از دیدگاه ایدئولوژیكی با اظهارات وی سازگار است هر چند كه در خراسان و ایران هیچ كسی را یارای موازنه با سایهی فرزانهی توس نیست و نخواهد بود. زنده كردن اندیشههای ملّی و مفاخرهآمیز اخوان، تجلّی گونهیی از روح بلند حكیم توس است. درك "لحظهها" و "چون و چرا" در كار هستی، اخوان را به دیدگاههای جهان شمول خیام بزرگ پیوند میزند ولی این "نگاه به باز پس پر فروز" و فضای سرد شكافناپذیر و "آینده"یی كه نمیخواهد آن را ببیند اخوان را دچار نوعی بازگشت به فضای رمانتیسمی تاریك میكند كه بهنوعی در یك نوزایی ملّیگرایانه خود را آشكار میكند كه تصوّر "گذشته"ی من جمعی او را نیز برایش آزار دهنده میكند: نهمنبس بودم و آزمودم،حتاگاهی خوشم آمد از خنده و بازی كودكانم،امانه.ای آنچنان لحظهها از كجایید؟از شوق آینده های بلورین؟یا یادهای عزیز گذشته؟نه."آینده"؟ هوم، حیف، هیهات.و امّا "گذشته"،افسوس.باز آن بزرگ اوستادم،- یادم-آمد.چون سیلی از آتش آمد،با ابری از دود.بدرود ای "لحظه"! ای "لحظه"! بدرودبدرود. (شعر حالت، تهران،1339) بنمایه و چكیدهی اشعار اخوان "حسرت بر گذشتهی درخشان ایران" است با بیانی شكوهمند از گذشتههای پیش از عرب و حملهی آن، نارضایتی از اوضاع زمان و آیندهای موهوم و بی سرنوشت. این نوع نگاه همانطور كه بیان شد ریشه و پیوندی ژرف با دیدگاههای ادبیات كلاسیك ایران دارد. وی ریشهی این اوضاع نابسامان و آیندهی تاریك را در حملههای عرب و مغول میداند و گویا از زبان رستم فرخزاد و الهام از شاهنامه، ندا در میدهد كه: پس از این شكست آید از تازیانستاره نگردد مگر بر زیاناز ایران و از ترك و از تازیاننژادی پدید آید اندر میاننه دهقان، نه ترك و نه تازی بودسخنها به كردار بازی بودشود بندهی بیهنر شهریارنژاد و بزرگی نیاید به كارزیان كسان از پی سود خویشبجویند و دین اندر آرند پیش اخوان تنها مرثیهخوان این دردهاست او نماینده و سرایندهی روح جراحت خوردهی قوم ایرانی است كه نه تنها ویران شده بلكه اندیشهاش دچار نوعی سر در گمی گردیده است كه دیگر به جای اندیشهی ملّت ایران دچار نوعی انانمیسم ایدئولوژیك شده است كه نه تنها اجازهی رشد آن اندیشه پیشین به او داده نمیشود بلكه در تقابل و تضاد با آن نیز قرار گرفته است. در شعر " آواز چگور" او به این موضوع به شكلی دیگر اشاره میكند: این روح مجروح قبیلهی ماست.از قتل عام هولناك قرنها جسته،آزرده و خسته،دیریست در این كنج حسرت مامنی جسته.گاهی كه بیند زخمهای دمساز و باشد پنجهای هم دردخواند رثای عهد و آیین عزیزش راغمگین و آهسته. (آواز چگور، تهران، 1341) توجّه به بار موسیقیایی واژگان "آهسته"، "آزرده"، "خسته"، "جسته" همگی خستگی و از پای درآمدن یك تن را القا میكنند كه گویا میخواهد از خستگی با سر بر زمین بخورد. و یا در شعر "آنگاه پس از تندر" از خیانت خودی مینالد كه نه تنها دشمن، بلكه دوست، چشم و دست (خود ما با دست خود) نیز با او به دشمنی برخاسته است: با این همه از هول مجهولیدایم دلم بر خویش میلرزید.گویی خیانت میكند با من یكی از چشمها یا دستهای من "چشمها" همان بینش تحریف شدهای است كه به رسوب شدن و فسیل كردن ایدههای ناسیونالیستی برخاسته است و "دستها" نماد جنگ و پیكار مسلحانهاند كه عملاً به مبارزه برخاستهاند. این گفتههای اخوان با بیانات سرخگون گلسرخی مطابقت تام دارد آنجایی که در وصف یگرنگی مردمالجزایر بر ضد استعمار فرانسه میگوید که مردمالجزایر زمانی که استعمارگران فرانسوی با یونیفورم فرانسوی را کشتند، ریشهی استعمار نیز در آن کشور از بین رفت ولی در مورد ملّت ایران و خیانت آنها به هم میگوید که برعکس زمانیکه ایرانیان استعمارگران انگلیسی و آمریکایی را از ایران میکشتند یا میراندند، بعضی خائنان ایرانی با شکل و شمایل آمریکایی و انگلیسی در قالب آنها ظهور میکردند و باز به شکلی دیگر به ملت و مردم خود خیانت میکردند. در شعر "زمستان" نیز اشاره میكند كه حتّی "نفس" كه نزدیكترین چیز بین انسان و هستیاش است با وی سر سازگاری ندارد، دیگر چه چشم پاسخ است از سایر دریچههای بسته و سقف كوتاه آسمان: نفس، كز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریك.چون دیوار ایستد در پیش چشمانت.نفس كاین است، پس دیگر چه داری چشمز چشم دوستان دور یا نزدیك؟ (شعر زمستان، تهران، دی ماه 1334) این فضای مستبد توتالیتر همان فضای استالینی است كه یاكوبسن را به پراگ كوچاند و آنجا نیز با شیطنت او را به پاریس و سپس به آنسوی دنیا (آمریكا) متواری كرد یا ادبیات دوره ژدانفگونه كه اجازهی نفس زدن به انسان را نمیداد تا یك شهزاده، از شهر خویش رانده شود: "یكی آواره مرد است پریشانگرد.همان شهزادهی از شهر خود رانده،نهاده سر به صحراهاگذشته از جزیرهها و دریاها،نبرده ره به جایی، خسته در كوه و كمر مانده،اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان" (قصهی شهر سنگستان، تهران، آبان 1339) ولی گاهی در اوج این نا امیدیها "سردار دلیر" (شاعر) نعره بر شهر سنگی میزند و سرود آمادگی عمومی سر میدهد كه: "- دلیران من! ای شیرانزنان! مردان! جوانان! كودكان! پیران-"و بسیاری دلیرانه سخنها گفت، اما پاسخی نشنفت.اگر تقدیر، نفرین كرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان،صدایی برنیامد از سری، زیرا همه ناگاه سنگ و سرد] گردیدنداز اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان. اینگونه با بیپاسخی و سركوفت، اندیشهی نوین و پویا، رسوب و فسیل میشود تا تنها تندیسی و بتی بیروح شود و چون سنگ تنها درنگ پیشهی او گردد و اینگونه در قرن بیست و یكم تودهی عوام یك مردم بیاندیشه به جبر مطلق میگراید تا در انزوای متروك خود روحاش مثل خوره جویده شود و مخاطباش غاری تهی گردد برای ندای منادی كه بر انعكاس یاس او بیفزاید: سخن میگفت، سر در غار كرده، شهریار شهر سنگستان.سخن میگفت با تاریكی خلوتتو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموشز بیداد "انیران" شكوهها میكرد.ستمهای "فرنگ" و "ترك" و "تازی" را شكایت با شكسته بازوان "میترا" میكرد.غمان قرنها را زار مینالید.حزین آوای او در غار میگشت و صدا میكرد."غم دل با تو گویم، غار!بگو آیا دیگر امید رستگاری نیست؟"صدا نالنده پاسخ داد: "... آری نیست؟" (قصهی شهر سنگستان، تهران، آبان 1339) استفاده از یك تكنیك آوایی و زبانی در این بند آخر از لحاظ كار فرم و زبانی درخور تأمّل است كه صدا هنگامیكه در غار میپیچد انعكاس حروف و كلمات اوّلاش حذف میگردد و تنها كلمات پایانی انعكاس داده میشوند و اخوان خیلی زیبا این نكتهی را در شعرش تداعی میكند و هنگامیكه میگوید "آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟" غار در پاسخ نالنده میگوید: "آری نیست؟" كه از كلمهی "رستگاری نیست؟"، "رست" آن حذف میگردد و "آری نیست؟" آن انعكاس داده میشود و میماند. اشاره به "بیداد انیران" و این نکته که سرنوشت ایرانیان به دست غیر ایرانیان (انیران) است خود نکتهای زیباست که هجوم دو قوم بربرمآب عرب و ترک را تداعی میکند و در قرون معاصر نفوذ فرنگیان مدّ نظر است و به اندیشههای عرب مآبی درون ایران هم اشاره دارد. اخوان به مرور زمان دغدغهی اینكه شعر در وزن عروضی و لفاظیهای زبان خلاصه نمیشود را میشناسد و كمكم به ارگانیك زبان و پتانسیلهای القایی واژگان و هماهنگی آنها با یكدیگر آشنا میشود و در شعرهای "زمستان"، "كتیبه" "چون سبوی تشنه"، "آواز چگور"، "پس از تندر"، "قاصدك" و تا حدودی "قصهی شهر سنگستان" به رگههایی از كارهای فرم نزدیك میشود و متوجّه این نكته نیز میشود كه شعر یك كانال صرف برای بیان اندیشه و فلسفهبافی در لفاظیهای آن نیست بلكه در همنشینی با سایر واژگان به یك ریخت ساخت نوین میرسد كه به قول پل ریكور میتواند مانوری در سطح غیر فرمال (همگانی) زبان باشد؛ بدین معنی كه ما همه درد، حسرت بر گذشته، یأس و نومیدی، اندیشههای ملّی و ... را همگی میشناسیم و از دغدغههای ذهنیمان نیز هست ولی میتوانیم آن را در قالب یك مقالهی سیاسی- اجتماعی ارائه دهیم و حتّی سادهتر و قابل دركتر. امّا آیا ادبیات و بهویژه شعر اگر به فلسفهبافی و ركگویی بپردازد همان كاركرد ادبیات را میتواند انجام دهد؟ اصلاً اینگونه نیست چنانكه گفته شد كاركرد ادبیات انتقال حسّ است به گونهیی كه خود انگیخته و ضمنی باشد نه تزریق شده، بلكه با بیانی و معنایی نهفته در شخصیت خود واژگان، مخاطب را به فضاهای ذهنی زبان میكشاند و او را به حسّ، تخیل و اندیشهای نوین و غیر فرمال نیز سوق میدهد و او را بر میانگیزاند تا نهایتاً به یك یافت برسد و با شاعر هم اندیشه گردد و در این شیوه شعر از یك بیان بستهبندی شده عریان بسیار تاثیرگذارتر خواهد بود. مرز بیان ادبی با سایر مسائل از زمانی شروع میشود كه رخدادی ذهنی و زبانی از مسیر فرمال خارج شود و بسامد برانگیزانندگی مفاهیم و حقایق را فراتر ببرد كه این امر خود مستلزم یك حسّ و نگاه تازه است و اشكال گوناگون این گریز از هنجار فرمال ژانرهای ادبی متفاوت را پدید میآورد كه مختص به شعر بهطور ویژه نمیشود. به عنوان مثال زمانیكه حكومت هخامنشی در زمان كوروش بزرگ در شرایطی قرار گرفته بود كه میخواست با سه دولت یونان، لیدیه و بابل كه با هم متّحد شده بودند بجنگد كوروش به دولت لیدیه درخواست صلح داد ولی آنها این درخواست را رد كردند و در همان هنگام كه فصل زمستان نیز بود یونانیان از تصمیم واتحّاد خود پا پس كشیدند و كوروش بابل را فتح كرد و هنگامیكه لیدیه را نیز پس از بابل میخواست تسخیر كند كروزوس پادشاه لیدیه درخواست صلح و آشتی به سپاهیان ایران داد ولی كوروش نپذیرفت و سارد پایتخت آنها را تصرف كرد و خطاب به درخواست صلح كروزوس گفت: "نیزنی به لب دریا نزدیك شد و پیش خود گفت اگر نی بزنم بیشك این ماهیها خواهند رقصید و آنها را صید خواهم كرد و نشست و چندانكه نی زد دید اثری از رقص آنها نیست پس توری انداخت و سپس تور را كشید دید كه ماهیها در تور میجستند و میفتادند گفت اكنون بیهوده میرقصید زمانیكه من نی میزدم میبایست میرقصیدید". این نگرش و رویكرد غیر مستقیم و فابلگونه (fable) و برخورد غیرفرمال با زبان در حوزهی ادبیات اتفاق میافتد كه ما را از یك بیان فرمال و معمولی باز میدارد و چون تصویری از یك حقیقت ذهنی مكاشفه شده است قطعاً تأثیرگذارتر و بر انگیزانندهتر نیز هست. اخوان چنانكه بیان شد شاعری ایدئولوژیك است و دیدگاهی پراگماتیكی و تعلیمی در شعر دارد البتّه به شكلی تمثیلگونه و از پیش تعیین شده كه با بیانی روایتگونه و توصیفی و گاهگاهی دیالكتیك، فضایی یكنواخت و نمایشی را ارائه میدهد كه تا اینجا هیچگونه رخدادی بهعنوان تكنیك فرمالیستی بهعنوان كنشی درونی صورت نگرفته است كه زبان در بطن خود بیانی خود القا و كنشی خود انگیخته داشته باشد و این واژگان، كدها و نمادها باشند كه با نوعی همنشینی و جانشینی غیرفرمال روح و حسّ را ارائه دهند بلكه این اندیشه و نگرش اوست كه از پیش تعیین شده و به كلمات تزریق میگردد و خواهناخواه جنبهی گزینشی و آگاهانه بهخود میگیرد جز در موارد اندك كه نمیتواند تمام ذهنیت و زبان اخوان را پوشش دهد و این روند تنها در اپیزودها اتفاق میافتد كه ربطی به هارمونی و بافت كلّی زبان ندارد و از طریق واژگان بر جسته، واجآرایی، قافیههای درونی پارادوكس، حسآمیزی، تركیب و اصطلاحسازی و غیره صورت میگیرد. بهعنوان مثال ما شعر "چون سبوی تشنه" را مثال میزنیم: از تهی سرشار،جویبار لحظهها جاری ست.چون سبوی تشنه كاندر خواب بیند آب، و اندر آب بیند سنگ،دوستان و دشمنان را میشناسم من.زندگی را دوست میدارم؛مرگ را دشمن.وای، امّا- با كه باید گفت این؟- من دوستی دارمكه به دشمن خواهم از او التجا بردن.جویبار لحظهها جاری (تهران، تیرماه 1335) در بند و اپیزود اوّل، گذشته از پارادكس "از تهی سرشار" گذر لحظهها با واژگانی چون "جویبار" و "جاری ست" بر اساس شخصیت نهفته در این واژگان سیلان و روانی و گذر زمان تداعی میگردد. این بیان متداعی و رتوریك (rhetorical) تا حدودی در حوزهی ادبیات و مسیر كاركردهای فرم زبان است و یا اپیزود دوم (چون سبوی تشنه كاندر خواب بیند آب، و اندر آب بیند سنگ دوستان و دشمنان را میشناسم من) تا حدودی تداعی كنندهی ریزنگری شاعر و دقّت او از طریق واژگان است گویی نگاه نقّاد و من نهفتهی شعر(كه همان خود شاعر است) مانند یك میكروسكوپ از طریق واژگان ریزنگرشیاش توصیف شده است. ولی بخش دیگر (زندگی را دوست میدارم/ مرگ را دشمن) به نوعی بیان لخت و عور اوست و در قسمت دیگر (وای، اما- با كه باید گفت این؟- من دوستی دارم/ كه به دشمن خواهم از او التجا بردن) شاعر با نوعی دیالوگ انتزاعی و انزواگونه با خود، فضای شعر را تغییر میدهد و كلام تاحدودی هم لحن خودانگیخته به خود میگیرد و هم فضا به شكلی ارائه میگردد كه گویا ذهن و زبان شاعر یكی است و واژگان در نهایت برد معنایی خود نشستهاند و به قول رولان بارت شاعر در موقعیتی است كه در فضای شعر كاری میكند نه اینكه بیرون از فضا ایستاده و دارد سوژه ای را توصیف میكند. و هر چند با آوردن سطر آخر شاعر بر این است كه با حالتی ترجیعگونه شعر و زبان آن را یكدست جلوه دهد ولی واقعیت این است كه این شعرگسسته نماست و زبان یكدستی ندارد و هارمونی و بافت زبان با تكیه بر اندیشه، شعار دادن و ركگویی- جدای از مواردی كه ذكر شد- از هم پاشیده است. در مواردی اخوان حضورش در بطن كار و بیان دیالگتیكی انزوایش به شیوهای عجیب بافت و هارمونی شعر را منسجم میكند به عنوان مثال در شعر "قاصدك". هر چند چنانكه گفته شد اخوان شاعری ایدهآلیست و سیاسی است كه این ایده و سیاست وی آبشخوری ملّیگرایانه دارد نه به شكل "انانمیسم" و جهان وطنی نوعی جهان وطنی و انانمیسمی كه فرهنگ، اسطوره، ایدئولوژی باستان ایران را پوشش میدهد و به نوعی میخواهد گستره و فرهنگ پوپولیستی و توده ی عوام را بیدار كند از آن فرهنگ خفته در نه توی پست خاك. "حسرت بر گذشته پر بار ایران" شالودهی ذهنی اخوان است و در هر شعر وی حداقّل رگههایی از این ذهنیت نهفته است كه در بیشتر موارد با شكلی شعارگونه، داد زده میشود. و اما شعر "قاصدك" نماد یك اندیشهی سر خوردهی منزوی از گذشته، حال و آینده است كه در آن اخوان با بیانی كاملاً رمانتیسمی و دیالگتیكی در انزوای خود با "قاصدك" دردش را در میان میگذارد و دیدگاه وی بر اساس ایدههای كارل گوستاو یونگ با "روح پنهان اشیا" در میان گذاشته میشود: قاصدك! هان! چه خبر آوردی؟از كجا، وز كه خبر آوردی؟خوش خبر باشی، امّا، امّاگرد بام و در من بیثمر میگردی. رابطه و پیوند زبانی در این اپیزود یك رابطهی صرف پراتیكی و غیر ادبی است كه كاركردی جز انتقال صرف معنی و عاطفه ندارد. انتظار خبری نیست مرانه زیاری نه ز دیار و دیاری- باری،برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس،برو آنجا كه تو را منتظرند.قاصدك!در دل من همه كورند و كرند. باز فضای دیالگتیكی و انزوایی با بیانی رمانتیسمی صورت میگیرد و اینجا نیز در خود كنش كلامی هیچ اتفّاقی نیفتاده است. دست بردار از این "در وطن خویش غریب"قاصد تجربههای همه تلخ،با دلم میگویدكه دروغی تو، دروغ؛كه فریبی تو، فریب. اینجا باز رابطهی پراتیك واژگان و معنا مدّ نظر است كه به شكلی ناسیونالیستی در پی تشریح ویرانی سرزمیناش است و به نوعی بازگشت به یك حسّ نوستالژی قومی و اساطیری كه در تقابل آن دو ذهنیت مخاطب را به نوعی تعارض درونی و واكنش طراحی شده وا میدارد. شاعر اینجا كسی است كه در برابر "وطن" دیدگاهی پراگماتیكی دارد و با بیانی ضمنی دیگران را بر میانگیزد كه: "ما در وطن خویش غریبان" هستیم و خود نیز خواهان آن هستیم كه از دایرهی سرنوشتمان رانده شویم. فرهنگ و هویت ایرانی از صحنه رانده شده و در نگاه اخوان پنجههای این سمبل زرین تاریخ (ایران) فرسوده شده است و از خود میگریزد. در خاك و رستنگاه خود احساس غریبی میكند. فرهنگ ترك و تازی خوان یغما را بر پا داشتهاند و علاوه بر اینکه نشسته و خورده، انباشته و دریده و رفتهاند، نطفهی اندیشههای کثیف خود را در خون و رگ تودهی عامّه دواندهاند و طرح دیدگاههای فاشیستی هم جز دروغ و فریب هیچ نیست. آیا میتوان به آن آرمان شهر و "اتوپیا" (اجاق) درخشان بازگشت؟ مسلماً نه! آیا روزنهی امیدی مانده است هنوز؟ نه! در اوج نا امیدی فریاد میزند كه برو كه بار مسئولیت این "شبان رمه" آه از نهادم به آسمان كشانده و دلم دریای سرخ ركود روشنگریهای یك شهر سنگی فسیل شده است. "غریبم، قصّهام چون غصهام بسیار.سخن پوشیده بشنو، اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده استغم دل با تو گویم غار! (قصهی شهر سنگستان)
غلامحسین کرباسچی از میرحسین موسوی و مهدی کروبی اسم آورد، مصباحی مقدم جلسه را ترک کرد، جواد امام از حاضران خواست براى ایجاد همدلی و وحدت و دوری از کینه و به ویژه سلامتی رییس دولت اصلاحات (سیدمحمد خاتمی) صلوات ختم کنند و سایت های جبهه پایداری با انتشار عکس های برخی چهره های اصلاح طلب از "حضور مجرمین فتنه در افطاری روحانی" نوشتند. با غلامحسین کرباسچی درباره اتفاقات این جلسه گفت و گو کرده ایم. جلسه افطاری شب گذشته حسن روحانی با دبیران کل احزاب و شخصیت های سیاسی اصولگرا و اصلاح طلب در حالی به پایان رسید که خبرگزاری فارس از ترک جلسه توسط "برخی شخصیت های سیاسی" در اعتراض به سخنان غلامحسین کرباسچی، دبیرکل حزب کارگزاران سازندگی خبر داده است.غلامرضا مصباحی مقدم، سخنگوی جامعه روحانیت مبارز هم در مصاحبه با این خبرگزاری متعلق به سپاه گفته است: "بنده ضیافت افطاری رئیس جمهور را به دلیل حمایتهایی که از سران فتنه در این جلسه مطرح شد ترک کردم". اومدعی شده: "آقای کرباسچی دبیرکل حزب کارگزاران در این جلسه میرحسین موسوی را به سید مظلوم تعبیر کرد در حالیکه اگر بناست او سید مظلوم باشد لابد ظلم کننده به او نیز نظام است....این درحالی است که او ظلم بزرگی به نظام مرتکب شده و از این رو به نظر بنده نشستن در فضای این جلسه مشروعیت ندارد". اما در جلسه دیشب حسن روحانی با نمایندگان احزاب و گروههای سیاسی چه گذشت؟ ادعای مصباحی مقدم و محسن کوهکن، نایب رئیس جبهه پیروان که او هم به خبرگزاری فارس گفته "آقای کرباسچی نیز در این دیدار ضمن تطهیر سران فتنه گفت که این سید مظلوم (میرحسین موسوی) کلان نظام را قبول دارد و نیت بدی نداشت" صحت دارد؟ یا آنطور که همین خبرگزاری به نقل ازمحمد پهلوان، یکی از فعالان اصولگرا نوشته غلامحسین کرباسچی خواستار رفع حصر شده وبرخی شخصیتهای سیاسی ضیافت افطاری روحانی را ترک کرده اند؟ سراغ آقای کرباسچی رفته ام تا از اودر این باره سوال کنم. دبیرکل حزب کارگزاران سازندگی می گوید: "ما اصلا راجع به رفع حصر حرف نزدیم. صحبت من این بود که همانطور که آقای روحانی روحانی نهضت مذاکره با خارج را راه انداخته، در داخل هم برای وحدت ملی باید احزاب و گروههای سیاسی چنین اقدامی صورت دهند و در همین جهت پیشنهاد کردم که آقای روحانی کانون ملی مذاکره در داخل درست کنند". غلامحسین کرباسچی توضیح می دهد: "گفتم که هیچ کدام از احزاب، گروهها و شخصیت ها و حتی کسانی که ممکن است رفتارشان در تعارض با نظام تلقی شود دنبال مقابله با نظام نبوده و نیستند. هیچ کدام از احزاب اصلاح طلب هم نمی خواهند خدشه ای به کشور و نظام و منافع ملی وارد شود بلکه دنبال امنیت ملی، منافع ملی، حقوق شهروندی و دموکراسی و آزادی و.. هستند. گفتم حتی آقای مهندس موسوی و حجت الاسلام کروبی هم اگر در این جمع بودند سرمسائل ملی کشور و امنیت کشور و توسعه کشوراگر وحدت و همدلی اتفاق بیفتد حتما خوشحال می شدند و نمی خواستند تعارضی ایجاد شود و دنبال تعارض نبودند". او همچنین می گوید: "ما ندیدیم کسی جلسه را ترک کند. آنجا چون جمعیت زیاد بود البته من دیدم آقای مصباحی مقدم بیرون رفت، فکر کردم شاید نمازی چیزی داشته که بیرون رفته، چون مغرب بود. حالا که خودش چنین گفته خب رفته. هیچ مساله دیگری هم نبود. آقای روحانی هم صحبت های خوبی درباره مشارکت مردم در انتخابات و جمهوری بودن و تعامل گروههای سیاسی گفت و اینکه کشور نباید در انحصار گروه خاصی باشد. از این جلسات و مذاکره و گفتگوی گروههای سیاسی هم استقبال کرد". در شبکه های اجتماعی عنوان شده که بادامچیان، عضو جمعیت موتلفه اسلامی در این جلسه بیانیه ای علیه مذاکرات هسته ای خوانده. از غلامحسین کرباسچی در این زمینه می پرسم، می گوید: "ایشان اصلا علیه مذاکره حرف نزد. همان حرف های رسمی مجلس و رهبری را مطرح کرد، بحثی از مخالفت با مذاکرات نبود. فقط راجع به پروتکل الحاقی صحبت کرد که من اصلا نمی دانم چقدر روی پروتکل الحاقی تسلط دارد یا خوانده است". در این جلسه الهه کولایی، کاظم جلالی و قدرت الله علیخانی چهره های اصلاح طلبی بودند که سخن گفتند و حداد عادل و اسدالله بادامچیان از اصولگرایان صحبت کرده اند. اما در حالیکه سایت رجانیوز، تریبون جبهه پایداری و دلواپسان، با عکس هایی از محسن امین زاده، علی تاجیرنیا و چند چهره اصلاح طلب دیگر نوشته که مجرمین فتنه در جلسه افطاری روحانی حضور داشتند، برخی چهره های اصلاح طلب از حضور در این جلسه خودداری کرده اند. احمد پورنجاتی، نماینده سابق مجلس در صفحه فیسبوک خود نوشته است: "داستان مكرر هر ساله است؛ می دانم، عیب از من است كه حال و حوصله افطاری های رسمی و مقاماتی! را ندارم.از صبح تا حالا با خودم كلنجار رفته ام كه:خوب نیست آدم دعوت رییس جمهور را برای دیدار و ضیافت افطار، نادیده بگیرد و امشب به جای حضور در «آنجا»، برود به افطاری دیگری كه میزبان آن، یك دوست و همكار بازنشسته است. اما سرانجام نتوانستم خودم را قانع كنم. از همین جا، ضمن سپاس از جناب دكترنهاوندیان، رییس دفتر محترم رییس جمهور كه كارت دعوت فرستاده بودند، از آقای دكتر روحانی نیز پوزش می خواهم". عبدالله رمضان زاده، سخنگوی دولت خاتمی هم در زیر استاتوس احمد پورنجاتی نوشته است که او هم نتوانسته با خود کنار بیاید در این ضیافت افطاری شرکت کند.
نام محمود احمدینژاد دوباره پس از اظهارنظری جنجالی درباره امام آخر شیعیان بر سر زبانها افتاده است. این روزها در حالیکه اخبار کمنظیری از انواع و اقسام تخلفات مالی در دوره ریاستجمهوری او در رسانهها منتشر میشود و دو معاونش در زندان به سر میبرند ، او همچنان از "امام زمان" میگوید؛ موضوعی که سالهاست مورد توجه و طیفی از حامیان اوست. این علاقه از همان نخستین روزهای رسیدن به ریاست جمهوری در تیر ماه ۱۳۸۴ مشهود و قابل ردیابی است. وقتی اصولگرایان هم معترض میشوند "اللهم عجل لولیك الفرج"؛ این آغاز سخنان محمود احمدینژاد در مراسم تنفیذ حکم ریاستجمهوری در مرداد ۱۳۸۴ است. او این دعا را در شهریور همان سال و در مجمع عمومی سازمان ملل هم در ابتدای سخنرانی خود ذکر کرد و وعده "ظهور عدالت" داد. پس از آن، این دست اشارات به بخش جداییناپذیر سخنان احمدینژاد و یارانش تبدیل شد و روایتهای فراوانی وجود دارد که نشان میدهد دولت احمدینژاد اصرار زیادی بر انتساب خود به "امام زمان" داشت. از جمله رسول منتجبنیا مدعی شد که احمدینژاد در سفر استانی به سیستان و بلوچستان و در پاسخ به یک مقام محلی که به وعدههای ناشدنی رییسجمهوری اعتراض داشت، گفته بود: "نگران نباشيد دو سال ديگر امام زمان (عج) ظهور میكند و همه مشكلات را حل میكند." اما علنی شدن نخستین ادعای کمک به دولت و رییسجمهور از سوی "امام زمان" به اردیبهشت ماه ۱۳۸۷ برمیگردد و پخش فیلم سخنرانی محمود احمدینژاد از تلویزیون جمهوری اسلامی. او در جمع روحانیان مشهد گفته بود: "ما در این دوسال و نیم، البته در تمام دوران انقلاب، در همه عالم هستی جاری است، به شما عرض کنم ما دست این مدیریت الهی را هر روز می بینیم. خدا خودش شاهد است که ما می بینیم. اغراق نمی گویم. ندیده را خدمتتان عرض نمی کنم." او همچنین با اشاره به سخنرانی جنجالیاش در دانشگاه کلمبیای نیویورک روایت کرده بود: "یک لحظه بعد یاد امام عصر افتادم. گفتم: ای عزیز، من مطمئن هستم که این صحنه را به نفع اسلام جمع و جور می کنی و مدیریت خواهی کرد. می دانم جمع خواهی کرد." محمود احمدینژاد البته ادعاهایی مانند هاله نور را هم مطرح کرده اما این صریح ترین ادعای مربوط به و مرتبط با امام آخر شیعیان است. او چند سال بعد بار دیگر در توجیه طرح هدفمندی یارانهها، پولهای واریز شده به حساب مردم را پول امام زمان توصیف کرد: "این پول ویژه است این پول امام زمان است پول با برکت است. پولی است که زمینه رشد جامعه است. مواظب باشیم این پول خراب نشود." از همان اولین ادعای مدیریت امام زمانی و دولت امام زمان توسط رییس دولت، تعداد زیادی از چهرههای سیاسی کشور موضع گرفتند و واکنش نشان دادند. از جمله مهدی کروبی، یکی از رهبران جنبش معترضان به ریاستجمهوری احمدینژاد که اکنون در زندان خانگی به سر میبرد،چنین اعتراض کرده بود: "این سوال در ذهن مردم ایجاد می شود که آیا اینکه قیمت مسکن از سال گذشته تا به حال دو برابر شده است و اینکه مردم از تورم و گرانی آزار می بینند، به علت مدیریت امام زمان است؟… این که میگویید مدیریت امام زمانی، اگر کسی از نظر عدهای کار نسنجیدهای کرد و توهینی به ملت عظیم ایران شد، آیا باید بگوییم که مدیریت امام زمان بوده است؟ چرا پای امام زمان را به این مسایل میکشیم؟ بهتر است مشکلات را به خشکسالی، تورم جهانی، به آمریکا یا دولت های پیشین حواله بدهید..." حتی آیت الله مهدوی کنی روحانی بلندپایه اصولگرا نیز در اعتراض به این ادعا گفته بود: "اگر مدیریت از امام زمان بود، یعنی ایشان نمی توانند مافیا را از بین ببرند؟ برنج کیلویی پنج هزار تومان هم از مدیریت ایشان است؟" اما اصولگرایان تا پیش از سال ۱۳۹۰ و علنی شدن برخی اختلافات احمدینژاد با رهبری و قدرت گرفتن اسفندیار رحیم مشایی، چندان مته به خشخاش نمیگذاشتند و از رییسجمهوری "محبوب و مطلوب" خود با تمام قوا دفاع میکردند. اما پس از آن، ادعاهای دولت درباره مباحث مربوط به امام زمان برایشان گران آمد و این بار در صدد مقابله برآمدند. مخصوصا با انتشار مستند "ظهور نزدیک است" مشخص شد که این اصرار به همسانی و مقامسازی برای احمدینژاد طرفداران پر و پاقرصی دارد. در این فیلم محمود احمدینژاد به عنوان شعیب و آیتالله خامنهای به عنوان سیدخراسانی معرفی شده بود. این بار واکنش محافل مذهبی و رسانههای اصولگرایان شدید بود. حتی روزنامه کیهان به شدت به این پروژه تاخت و نوشت که "تهیه کنندگان سی دی موسوم به «ظهور نزدیک است» بیشترین تلاش خود را به انطباق شخصیت «شعیب بن صالح» با آقای دکتر احمدی نژاد اختصاص دادهاند..." اما احمدینژاد که اصرار عجیبی به تداوم این گفتمان داشت،کوتاه نیامد و حتی شروع به ترویج گفتمان "بهار" کرد. احمدینژاد در سال ۱۳۹۱ و در جلسه مجمع عمومی سازمان ملل، سخنرانی خود را با تکرار سه باره "زنده باد بهار" به پایان برد. این شعار در آن هنگام چندان به چشم نیامد اما وقتی در بازگشت از سفر قاهره، طرفداران مشایی و احمدینژاد با پلاکاردهای "زنده باد بهار" به استقبالشان رفتند، مشخص شد طرح این شعار اتفاقی نبوده است. احمدینژاد در مراسم سالگرد انقلاب اسلامی بار دیگر این شعار را عنوان کردو پس از آن رسانهها نوشتند که این شعار اسفندیار رحیم مشایی در انتخابات ریاستجمهوری آینده خواهد بود. رحیم مشایی در مقام پاسخ به این انتقادات، انتخاباتی بودن شعار بهار را تکذیب کرد و گفت: "منظور رئیسجمهور از زندهباد بهار امام زمان(عج) است. همانگونه که در مورد ایشان آمده است السلامعیلک یا ربیع الانام." خود احمدینژاد هم در پاسخی به شیوه معمول خود داد: "همه چیز در کشور انتخاباتی است؟ من در مورد امام زمان (عج) صحبت کردم. شما میخواهید بگویید زنده باد پاییز". استفاده تبلیغاتی از "امام زمان" این بار کاسه صبر اصولگرایان را لبریز کرد و با فراموش کردن همه حمایتهایشان از احمدینژاد، او را آماج حملات بسیار قرار دادند. از جمله روزنامه کیهان در سرمقاله خود اعتراض کرد که "الفاظ و عباراتی که رییس دولت برای مشایی استفاده کرده فقط براي اولياءالهي به كار مي رود "و اگر نام اسفنديار رحيم مشايي از آن حذف شود، اين ترديد پديد میآيد كه شايد مخاطب آقاي احمدی نژاد، -نستجيربالله- حضرت صاحب الزمان(عج) باشد!" سرمقالهنویس کیهان حتی به این اکتفا نکرد و احمدینژاد را تلویحا به علی محمد باب، مبشر دین بهائی تشبیه کرد: "سركرده آن فرقه ضاله و صهيونيستي نيز ابتدا از واژه- باب- و ادعاي ارتباط با امام زمان(عج) آغاز كرد و در نهايت، مدعي شد، كه خود او امام زمان(عج) است." ادعاهای امام زمانی در مملکت امام زمان حالا احمدینژاد که گفته میشود به دنبال احیای سفرهای استانی و تبلیغات برای فرستادن اطرافیانش به مجلس آینده است، در بابل بار دیگر از امام زمان سخن گفته : "آنقدر در دانشگاههای علوم انسانی آمریکا راجع به امام زمان(عج) تحقیق کردهاند که اگر من بگویم هزاران برابر مجموع کار حوزههای علمیه قم و نجف و مشهد، زیاد نگفتهام، بلکه کمتر گفتهام که شما باور کنید. با بسیاری از کسانی که بهزعم آنان میتوانستهاند با امامزمان (عج) ارتباطی داشته باشند تماس گرفته و با آنها مصاحبه و اطلاعاتشان را تخلیه کردهاند. به قول دوستی که میگفت پرونده امامزمان (عج) را تکمیل کردهاند و برای دستگیریاش بستهاند، تنها عکسش را کم دارند." او بخش عمدهای از سخنرانی خود را به موضوع امام غایب شیعیان اختصاص داده و به نظر میرسد که از طعن و اعتراض چهرههای مذهبی هم هراسی ندارد. البته اساسا ادعای ارتباط با "امام زمان" و "عنایت و توجه" ویژه او منحصر به محمود احمدینژاد نیست و از ابتدای استقرار جمهوری اسلامی سابقه دار بوده است. حتی روایتهایی وجود دارد که به آیتالله خمینی برمیگردد؛ از جمله اینکه او فرمان راهپیمایی ۲۱ بهمن سال ۵۷ را با وجود حکومت نظامی، به "دستور امام زمان" صادر کرده است. در مورد آیتالله خامنهای و برخی مراجع تقلید هم روایتهای زیادی از ارتباط با امام آخر شیعیان وجود دارد. اما کسی متعرض روحانیان عالیرتبه در ذکر خاطرات و روایات و یا حتی این نقل قول معروف که ایران "مملکت امام زمان" است، نمیشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر