صفحات

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

دل‌نوشته‌ مهدیه گلرو از زندان اوین برای وحید لعلی‌پور همسر زندانی‌اش

دیدی که رسوا شد دلم…
می خواهم از چیزی بگویم که شاید تنها گفتن از آن مرا در این روزها وادار به نوشتن می کند، تجربه ای عظیم و عجیب! از سکوتی در فریاد، روزنه نور در دل تاریکی، گرمای مرداد در سردی دی، از قریب شدن در غربت، سوختن و تمام نشدن، معجزه ای در دل سکون، بیداری در خواب، رؤیا در کابوس، قناری میان کلاغ ها، از چیزی که نمی دانم چگونه باید به سخن و کلام آورد درحالی که ذره ذره وجودم از آن لبریز است. چیزی درونم است چون سنگی سپید درون چاهی، برایم شادی است و اندوه. در چشمانم خیره اگر کسی شود آن را خواهد دید و غمگین تر از آنی خواند شد که داستانی اندوه‌زا شنیده باشد و شادتر از میگساری شبانه. می خواهم از تجربه ای یگانه بگویم، از عشق پشت دیوارهای بلند، از وصال در بطن فراغ. من از عاشقانه ام می گویم! تجربه ای ناب که نگفتن از آن را جدای از معرفت یافتم.

حالا ۲ سال و ۲ ماه از آخرین تجربه زیستنم در بهشت می گذرد! ماههایی که بارها گفتم خاک شدم، شکستم و مُردم اما ماندم و حالا می نویسم. ۳ ماه اول بازداشتم با تلخی بازداشت جانم همراه بود که انفرادی را به قبری بدل می ساخت و من با امید آزادی نیمی از وجودم روزگار می گذراندم، پس از آن بارها به خود نگاه کردم و گویی با خود نجوا می کنم که آن همه تلاش برای یکی شدن، ماهها سماجت و اصرار برای هم خانه بودن و حالا…

پس از ۳ ماه گویی نیمی از سلولهایم آزادی را تجربه می کرد، قدم زدن در خیابان، فکر به اینکه اکنون چه می کند، در خانه است یا بیرون! روی کدام مبل و کجای آن بهشت ۶۰ متری نفس می کشد!
وقتی شنیدم تلفن شبنم قطع شده به عاطفه گفتم «اگر من هر روز صدای وحید را نشنوم می میرم» آبان ۸۹ بعد از قطعی تلفن به خود گفتم تنها راه ادامه حیات ملاقات است اما روزگار ثابت کرد جان سخت شده ام و شرمنده عشق شدم. تا چند ماه پیش تنها کابوس من به بند کشیده شدن تمام وجودم بود، زندانی شدن وحیدم. آنقدر از این کابوس وحشت داشتم که در خواب و بیداری رهایم نمی کرد، هر ملاقات نگران اینکه شاید پشت شیشه های زنگ آلود نباشد و آنوقت «من چه خواهم کرد؟» و همیشه فاجعه پیش از انتظار تو در راه است. شب تولدم نمی دانستم چند قدم آنطرف تر، تنها چند نفس آن سوتر…

وای چه وحشتناک بود آن لحظه ها و چه سخت عاطفه به من گفت خانه مان که با آرزو ساختیم خالی است!

همیشه می گفتم با آزادی وحید گویی من آزادم و سنگینی این میله های سرد را حس نمی کنم، برای من همه چیز اینجا تحمل کردنی بود اما نمی توانستم تحمل کنم وحید مجبور باشد برای آمار صبح با صدای مهیب بلندگو بیدار شود! قدم های مهربانش محدود به دیوارهای بلندی شود که از دور زدن به سرگیجه می رسی! غذایی که دلش می خواست را نخورد! با دیدن هر تصویر زیبا در دل می گویم شاید دلش بخواهد اینجا باشد، حالا با هر برف نگرانم، اگر دکتر شیفت نباشد، اگر دارو تمام شده باشد! اگر مأمور نباشد که او را به بهداری ببرد! من عشق را در نهایت دریافتم، که هر آنچه برایم ساده بود حالا سخت شد، من دریافتم که او را بیشتر از خود و آرزوهایم دوست دارم.

گاهی ساعت ها روبروی دیواری که همچون دیوار برلین، دیوار چین یا دیوار حایل ما را که در چند قدمی هم هستیم تا مرز ۱۵ روز یک بار ملاقات دور می کند، می ایستم و حرف می زنم و از خاطراتمان می گویم، این شکنجه گران بی رحم، این خاطرات که لحظه ای رهایم نمی کند و از اینکه روزهایی در راهند که بهتر از آنچه را که ساخته ایم خواهیم ساخت، بهترین روز ما هنوز نرسیده است! همیشه فکر می کردم ندیدنش سخت ترین فاجعه است اما این ۴ ماه سختتر از بی ملاقاتی بر من گذشت که می دانستم اگر دلش تنگ شود به عکس هایمان خیره خواهدشد و با قدم زدن طولانی غم را از دل می برد، اما اینجا تو هستی و تخت. اما عشقت رسد به فریاد، لحظه ای که در اجاق همه ذغال و در خانه همه گرماست ما اینجاییم حسرتی، که وجودمان از ذغالی خودساخته گرم است، گرم گرم.

صبوری این سالها هدیه عشق است به من که آتشی را در من آفرید که نه وحشت، نه دوری نتوانست بر آن چیره شود، عشق پاداش است پس از رنج برای دلی که به لذت حقیر مادی دلبسته نباشد.
زندانی عاشق همیشه صبورتر است، که غمگین، آرام و سرافراز می تواند بگوید « من هر آنچه داشتم توانستند بگیرند و تو تنها چیزی در قلبت پنهان می کنی که نایافتنی است و آن عشق است که گم نمی شود، نمی کاهد و تو را امیدوار می کند، شاید پیشتر از اینها می مُردم اگر عاشق نبودم!! و حالا من بی هیچ کینه از تلخی هایی که تجربه کرده ام و دیدم می نویسم، که چنین رنجی عشق را بارور می سازد، روزهایی بود که من همه چیز را گم کردم، جوانی، شور و آزادی را اما عشق ماند و مرا مدد داد، تا روزی جوانی و شور و آزادی را دوباره تجربه کنم.

آه، حالا هر بار که از دربند می روم به درخت ها و مسیر بادقت می نگرم شاید چیزی قبلتر چشمان پرمهرش آن را متبرک ساخته باشد، به قدمهایم نگاه می کند شاید جای پای قدمهای محکم و استوار او بگذارم که سخت ترین سختی ها و تاریک ترین لحظه از من نخواست چیزی که در توانم نباشد!! من از تجربه ای می گویم که همچون ققنوس مرا به سوختن وامی دارد و هر روز از نو تازه می سازد، چطور می توانید عشق را تجربه نکنید که هر بار گریستن برایش شعف داشتن گوهری است. عشقِ انسانها امیدوارتر از آنها، غمگین تر از آنها و دیرزی تر از آنهاست، من عشق را بیشتر از انسانها دوست دارم، بدون انسانی دیگر در انفرادی زیستن توانستم اما بدون عشق… و چه زیباست اندیشیدن به عشق در میان اخبار خوب و بد زندان.

حیف است حیف از عمری که جدا از عشق بگذرد، جدای از اکسیر جاودانی که خاطرات و لحظه هایت را جاودانه می سازد من لحظه هایی را در غم فراغ غوطه خوردم که از شادی چنین حسی به سما می شدم.

* با الهام از عشق ناظم و آناآخماتوا در زندان که شعرهایشان آینه عشقم بود.۷

مهدیه گلرو

منبع: جرس



>> "FarsiNews" via lissnup in Google Reader http://www.rahana.org/archives/47110

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر