قاعده چنین است: ساختن ساختاری معیوب با محدودیتهای فراوان و در دلاش تربیت پیاده نظامهایی که به وقتاش در کار ویران کردن خواهند بود. نظامهای دیکتاتوری و توتالیتر جامعهشان را اینگونه میسازند. تشنهها و گرسنههایی ابدی که در حسرت آب و آزادی میسوزند اما با کاراکترهایی ساخته شده از کمبود و عقده و رنج خود تبدیل به محافظان بیمزد و مواجب نظام ظالم بالای سرشان شدهاند. حکومت اسلامی ایران کمی پس از تثبیت، چارچوبهای خود را ساخت. چارچوبی که در شکل و نمای کلیاش با جسمی از جنس دیوار شناسایی میشود. دیوار کشیدن میان زن و مرد، جداسازی مراکز عمومی و مهمتر از همه اجباری کردن پوشش. خط قرمزی که تا همین امروز، با تمام کم و زیاد و پس و پیشاش، کماکان پاسداران خشمگیناش را حفظ کرده؛ از عملههای روزمزد گشت ارشاد تا طبقهای سنتی که حجاب و نجابت و عفت و باقی ارزشهایشان را یکی کرده و هیچ شکل دیگری از سبک زندهگی و پوشش را نمیپذیرد. اما این میان، نه ماموران دولتی و نه هواخواهان سنت، دشمن بزرگ زیست دیگر و زندهگی مدرن نیستند. دشمن بزرگ جایی دیگر، در زیرزمین کمبود و عقده، ریشه دوانده و خانه کرده. قشر بزرگی که در محدودیت رشد کردهاند، پشت دیوارها قد کشیدهاند و با دهان و چشمانی حریص پیرامون را نظاره کردهاند و در رنج بزرگ نداشتن زیستهاند. اینها همان پیادهنظام حکومت هستند که به وقتاش تبدیل به سیل و سونامی ترسناکی میشوند که اسم جامعه و مردم و عرف و فرهنگ به خود میگیرند و تبدیل به دستگاه خودکار سنگسار میشوند. حکم بدوی سنگسار به همین شکل اجرا میشود. مهم قاضیای که حکم میدهد، حتی شاهدانی که شهات میدهند نیستند. سپاه اصلی آنانی هستند که سنگ برمیدارند و پرتاب میکند و تنی تنها در گودال را به سمت مرگ میبرند. در شکل مدرنترش، این فضای مجازی است که سنگ به دست کاربراناش میدهد تا با خشمی نامعلوم هر جا سرکی بکشند و چیزی پرت بکنند و بعد در یک تجمع غریزی خود را به عنوان فرهنگ و مردم معرفی کنند. برهنه شدن گلشیفته و در نمونهی تازهتر کشف حجاب بازیگری دیگر، ابتدا به رهبری رسانههای حکومتی تقبیح میشود و پس از آن مردم بیشکل و شناسنامه از راه میرسند و به اسم پاسداری از اخلاق و فرهنگشان، تبدیل به سمفونی رکیکی از دشنام و دشنه میشوند و تمام چیزهای دریغ شده و نداشته را به تن تنهای زن محکوم شده میکوبند تا بلکه آرام بگیرند. حمالان ناسزا و نکبت، نه به اخلاق پایبند هستند، نه به فرهنگی مشخص باور دارند. آنها طیف سنتی جامعه نیستند که حجاب و عفاف را یکی بدانند. بیشمار کسانی هستند که کلمهی "سکس" را در مرورگرهای ایرانی به رتبهی نخست رساندهاند و مقام دوم و سوم را هم تقدیم "سکس ضربدری" و "سکس با محارم" کردهاند. آنها خود طالب برهنهگی، دیدن و داشتناش، هستند اما چون دستشان از این امکان دور است، تمام رنجشان را تبدیل به فحش و فضیحت میکنند و در غالب جنسیترین ناسزاها برای تنی که در آزادی سرزمینی جدید یا پیش دوربین پروژهای تازه رخت رسمی ندارد، ارسال میکنند. داستان سنگسار در امروز ایران اینچنین تکرار میشود: حکمی که از بالا میآید و مردمی در پائین که به جای سنگ، کلمه و دکمهی پرتاب، سِند، در دست دارند. صادق هدایت، نویسندهی سرشناس ایرانی، در جایی گفته: " از تعداد فحش و نوع فحش هر زبانی، میشود از اوضاع مردمی که در یک ناحیه به سر میبرند، سر در آورد." و این اوضاع بغرنج مردم این ناحیه است که در رنج جنسی، تبدیل به ماشینهای تخریبگر اخلاق و آزادی شدهاند. مردمی که برای حفاظت از اخلاق، بدترین ناسزاها را عمومی میکنند و بدون اینکه بدانند، انتقام نداشتههایشان را از کسانی میگیرند که خود سرکوبشدهی نظام سنت و خشونت هستند. جامعه با بار رنج جنسی، در یک گام به متلک و مزاحمت خیابانی میرسد، بعد خسته از عدم ارتباط سالم ساکن دنیای مجازی میشود و با دیدن تصویری که در کوچه و خیابان امکان دیدناش را ندارد، بیخود شده از خود، با خشمی بیافسار و تمدنگریز، فحشهای پائینتنهایاش را به مثابهی سنگ به طرف آنهایی که سیبل شدهاند، پرتاب میکند و بعد به طور موقت آرام میگیرد؛ بدون اینکه برای رنجاش دارویی همیشهگی داشته باشد. بازیگر دیگری حجاب از سر و تن برمیدارد و رسانههای حکومتی، کیهان کوچولوها، ابتدا با عبارتهایی مثل "بازیگر درجه سه" به سراغاش میآیند. وقتی زخم خوردن دیوار بتونیشان را درماننشده میبینند، با استفاده از ارزشهای بزرگترشان به میدان میآیند تا پیادهنظامشان را به اسم "کشف حجاب در محرم" تشویق به فحاشی بیشتر بکنند. این داستان و دسیسه اما دیگر رنگی ندارد. زن ایرانی به خوبی میداند که لای هزار پوشش و پرده هم از پیادهنظام عقده، از آزار و مزاحمت و تجاوزش، مصون نیست. پس ترجیح میدهد لااقل آنطور که خودش دوست میدارد بپوشد و بایستد و بنشیند تا معلوم بشود ایراد از صدف باز شده و مروارید بیرون آمده نیست. کِرم کشنده در درون ذهنهای بدوی و تنهای محدود شده است که در یک همپیمانی نانوشته آجر روی آجر میگذارند تا پشت دیوارهایشان هر فعل بد و ناهنجاری را به اسم اخلاق و فرهنگ و آئین جا بزنند و در همان پشت و پسله، در کار سرچ کردن "پورن" و "پستان" باشند. نه گلشیفته، نه قبلترش زهرا، نه بعد از آنها مینا و صدف هیچکدام نقش بد این نمایش نیستند. "دختران دشت" میخواهند دور از "ماموران گشت" همانطور باشند که دوست میدارند. این میان پیادهنظام یکبار برای همیشه باید خودش را در آینه برانداز بکند. نگاهاش را به سمت دیگری ببرد. مسکن ناسزا را پس بزند و برای رنج بزرگ تحمیلیاش فکری بکند. نقش بد این نمایش جایی دیگر، در بالادست، حضور دارد. سایهای که زیست طبیعی را از انسان دریغ کرده و رنج جنسی را تیغ کرده و در اختیار "جنگیان مست" گذاشته.
تازههای نشر کوپهی اختصاصی[چهار مکالمه] نویسنده: یوریک کریممسیحی ناشر: مروارید تعداد صفحات: ۷۷ صفحه قیمت: ۶۰۰۰ تومان متن پشت جلد: «مکالمه» اصطلاحیست ـ حالا برای من خاص ـ که برای فُرمی از نوشتن بهکار میبرم؛ و آن متنیست نوشته شده فقط با گفتوگو؛ گفتوگویی دونفره که پایی در نمایشنامه دارد و پای دیگر در داستان. نمایشنامه است چون استوار است بر گفتوگو و گفتوگو قصهی نمایشنامه را پیش میبَرَد، هرچند خودخواسته از دیگر امکانات نمایشنامهنویسی چشم پوشیده است؛ و داستان است چون با گفتوگو داستانی ساخته میشود، هرچند خودخواسته از دیگر امکانات داستاننویسی چشم پوشیده است. صندوق لعنت نویسنده: ایرج پزشکزاد ناشر: خاوران قیمت: ۸ یورو این نمایشنامه که برگرفته از حکایت مولانا است به تازهگی در آمریکا و به کارگردانی پرویز صیاد روی صحنه رفت. از این راه میتوانید نمایشنامه را به صورت آنلاین خریداری بکنید. نام من ریچل کوری است نویسنده: الن ریکمن، کترین واینر مترجم: حسین درخشان ناشر: نشر نی تعداد صفحات: ۹۲ صفحه قیمت: ۷۲۰۰ تومان از متن کتاب: دارم وراجی میکنم. فقط میخواهم به مادرم بگویم که واقعاً میترسم، و باور بنیادیام را به نیکذاتی بشر از دست میدهم. این باید متوقف شود. گمان میکنم باید همهچیز را کنار بگذاریم و زندگیمان را صرف متوقفکردن این وضعیت کنیم. دیگر فکر نمیکنم که این یک کار افراطی باشد. من هنوز هم واقعاً دوست دارم با آهنگهای پت بناتار برقصم و دوستپسر داشته باشم و دربارهی همکارهایم کمیک استریپ درست کنم. ولی این وضعیت را هم میخواهم متوقف کنم. بیاعتقادی و وحشت چیزی است که الان حس میکنم. سرخوردگی. از این که این وضعیت واقعیت محوری دنیای ماست، و ما هم در واقع در آن مشارکت داریم، سرخورده میشوم. نگاهی به زندهگی و آثار داستایوفسکی نویسنده: رابرت برد مترجم: مهران صفوی- میلاد میناکار ناشر: ققنوس تعداد صفحات: ۳۱۲ صفحه قیمت: ۱۹۰۰۰ تومان از متن کتاب: همچنین این «یادداشت ها» بازتابی بودند از شکستی که داستایفسکی در نظام رسانهای آن دوران متحمل شده بود؛ شکستی که راه حلی موثر و راستابخش برای جبران در بر نداشت. از این قرار، با نظر به تاوانی که داستایفسکی پیش تر برای مشارکتش در فعالیتهای گروههای ضد حکومتی در زمینه نشر و ترویج عقاید رادیکال پرداخته بود، غوطه دیرتر او در جریان سرآمد رسانههای روزگار خود تا حدودی طعنه آمیز می نماید. وی در داستانهایی که پس از بازگشتش به پتزربورگ نوشت، پیوسته بر سازوکارهای نشر و پخش رسانه های نوشتاری تاکید کرد. راسکولینوف پیش از ارتکاب قتل با چاپ مقاله ای (با عنوان «درباره جنایت») در روزنامه جلب توجه می کند. دنیای داستانی شیاطین غرق در نوشته های ممنوع و فتنه انگیزی است که هم به صورت قاچاقی از خارج کشور وارد می شود و هم نسخه های چاپی داخلی آن همانند اعترافات ننگین استاوروگین به واسطه ماشین های چاپ دستی تهیه و پخش می شود. نیز ایوان کارامازوف نویسنده ای است که برخی از نوشته هایش در زمینه الهیات منتشر شده است و برخی نه... عکاسی از محصول برای تبلیغاتبا تاکید بر تجارت الکترونیک نویسنده: فرشید خیرآبادی ناشر: نشر فرشید پرس دربارهی کتاب: شادی زهرهوندی دربارهی این کتاب نوشته: "کتاب «عکاسی از محصول برای تبلیغات» با تاکید بر تجارت الکترونیک و کاربرد عکس در سایتهای اینترنتی، کلکسیونی از عکسها را گرد آوری کرده است که روی سایتها به دلایل گوناگون قرار میگیرند. عکسها به جز نمایش دادن وظیفه انگیختن هیجان و افزایش تمایل به بازدید و خرید و یا ماندن در سایت را بر دوش میکشند. گفتنیست، در عکاسی تجاری انتقال پیام تولید کننده و یا ارائه کننده بسیار مهم است و برانگیختن شوق خریدار و نیز کشش به سمت «برند» یا مارک تجاری که آهنگ مطرح کردن آن را داریم، مهم و از وظایف عکس و عکاس است." این کتاب را از طریق سایت آمازون میتوانید بخرید. پیغام[مجموعه شعر] نویسنده: فرناندو پسوآ مترجم: ابوذر کردی ناشر: بوتیمار تعداد صفحات: ۱۲۰ صفحه قیمت: ۹۵۰۰ مجموعه «پیغام» ۴۴ شعر کوتاه را در بر میگیرد. این کتاب در پرتقال به «کتاب کوچک شعر» معروف است و در آن شعرهای کوتاهی درج شده که در آنها شاعر با استفاده از رویکردهای پدیدارشناسی به موضوع پرتقال و گذشته مشعشع آن در برابر روزهای پر از انحطاط که مصادف با زمان سرودن شعرها بوده، پرداخته است. این کتاب ۳ بخش اصلی دارد که عبارتاند از: افتخار، دریای پرتقال و مستور.
نگاهی به مجموعه داستان "بزرگراه بزرگ" نوشتهی "یوریک کریممسیحی" در گذشته، در دورانی که علم و دانش بشر هنوز برای پدیدههایِ فراطبیعی، پاسخی معقول و منطقی نیافته بود، مفاهیمی مثل ترس و وحشت حضوری دایمی و غیر قابل انکار در زندگی انسانها داشتند. آدمیان که هنوز تجربهی مدرنیته را از سر نگذرانده بودند، در حد فاصلِ نموداری که یک سرش به خیر و یک سرش به شر متمایل بود، میزیستند و در ماراتونی بیپایان که رو به سویِ نیکی داشت از هم سبقت میگرفتند. برای آنها هر بخش از طبیعت که قابلِ فهم و درک و بررسی بود و تحتِ انقیاد و ارادهی آنان درمیآمد متمایل به خیر و آنچه محو و مبهم و غریب به نظر میرسید و فراتر از قدرت ذهن و جسمشان بود، تمایل به شر داشت. اقسامِ نیایشها و آیینها و حتی هنر برای مردمانِ بدوی، تلاشی بود برایِ غلبه بر ترسهایشان؛ برایِ رام کردنِ نیروهایی طبیعی (مثل باد و باران) که برای آنها در قلمرو ماوراءالطبیعه قرار میگرفت. بسیاری از این نیروها در هیئت خدایان گوناگون، ستایش میشدند تا خشمشان فرو نشیند و از انسانِ ناتوان درگذرند و نابودش نکنند. این قاعده تنها مختص به انسان اولیه نیست. هرجا که علم انسان از پسِ نیرویی بیرونی یا پدیدهای طبیعی برنمیآید، ترس و وحشت که ناشی از ناآگاهی است در انسان حاصل میشود. اگر این نیرو نابودگر باشد وجه شیطانی و اگر یاریرسان باشد وجه فرشتهگون پیدا میکند و فورا توسط انسان به سمت یکی از دو قطب هدایت میشود. پس نیرویِ ترس برای انسانی که نسبیگرایی و مدرنیته را تجربه نکرده است در کنارِ نمادهایی همچون شب، سیاهی، زشتی و در قالبِ درندگان و شیاطین و حیواناتِ افسانهای و موجودات و پدیدههایِ ناپیدا و غیرطبیعی و مرموز؛ رو به سوی شر و بدی دارد. بحث بر سر این است که برای این انسان، امرِ وحشتآور، چیزی است خارج از زندگی عادی و طبیعیِ او، پدیدهای است ناشناخته که بر سر راهِ انسانی که -به عقیدهی الهیون- سرشتاش نیک است و متمایل به خیر قرار گرفته. بر این اساس حتی ترس و زشتیهایِ درونی برای این انسان، چیزی است همانند بیماری که باید به طرق مختلف درمان یابد و پاک شود. در اینجا خیر و شر وضوحی غیر قابل انکار دارد و ترس و وحشت غلظتی سنگین. علتِ این مسئله، قایل بودن به ماوراءالطبیعهای است که پدیدههایش با زندگیِ بشری خلط نمیشوند و همیشه چند گام فراتر از انسان هستند. شروعِ متلاشی شدنِ ساختارِ خیر و شر از رنسانس آغاز میشود و در دوران مدرنیسم به اوج خود میرسد. در این دوره انسانگرایی و عقلگرایی برایِ هر پدیدهای هزاران علت و معلول میتراشد و مِهی خاکستری بر سراسرِ نموداری که نیمی سیاه و نیمی سفید بود، حکمرانی میکند. حالا علمِ بشر، نیروی طبیعت را شکست داده است و آنچه مایهی ترس و وحشت بشر میشد حالا تا حد زیادی خندهدار به نظر میآید. "نمادهایِ نور و ظلمت، صراحت و تمایزِ خود را از دست میدهند و همهچیز گنگ و مبهم بهنظر میرسد: چهرهها، اسامی، نشانهها. اکنون همهچیز نیازمند تفسیر است و هیچ تفسیری قابل اعتنا نیست. مرجع و نشانه هر تفسیری، تفسیر و نشانهای دیگر است و رد و بدل کردن نشانهها نیز همچون مبادلهی کالاها هرگز پایان نمیپذیرد، بلکه صرفاً گستردهتر، پیچیدهتر، مرموزتر و انتزاعیتر میشود." حالا وحشتِ انسانِ اولیه رنگ و بویِ خود را از دست داده است اما در هیئتی دیگر که اضطراب نام دارد، سرتاسر زندگی روزمرهی انسان را در بر گرفته است. بهترین بازنماییِ این وضعیتِ زیستی در آثار فرانتس کافکا قابل مشاهده میباشد. عاملِ اضطراب انسانِ آثارِ او، شیطان و هیولایی مرئی نیست بلکه نیرویی بیرونی است که هیچگاه ماهیت خود را آشکار نمیکند ولی نابودگریِ قدرت عظیمش، انسان را آنچنان مچاله میکند که هیچ شیطانی از اهالیِ قرون وسطی به گردپایش نخواهد رسید. با چنین مقدمهای بهتر است به سراغِ مجموعه داستانِ قابل تأمل "بزرگراه بزرگ" اثر یوریک کریم مسیحی برویم که در سال نود ویک توسط نشر بیدگل به بازار آمده. این مجموعه شاملِ هفت داستان است که همگی آنها بافت و فضایی یکسان دارند و فاجعهی پنهان در ذاتِ روزمرگی و انسانِ خو کرده به آن را به نمایش میگذارند. تاثیر کافکا و چه بسا هارولد پینتر، در جای جای داستانهای کتاب مشهود است. پینتر خود متاثر از کافکا بود و فضایِ گروتسکِ برخی از آثارش در این کتاب دیده میشود. شخصیتهای داستان همه مردان و زنانی معمولی هستند که هیچ ویژگی خاصی نسبت به همنوعان خود ندارند، آنها بر حسب پیروی نکردن از یکی از قوانین احمقانهی زندگیشان، به وضعیت نکبتباری دچار میشوند و هویت خود را بالکل از دست میدهند. انفعالِ آنها در دنیایِ دیوانهی بیرون، فضایی مالیخولیایی و کابوسوار میسازد که نمایانگر اضطراب درونی آنهاست. داستانِ "پیادهروی در پیادهرو" داستانِ مردی است کارمند که رفتارش از هر لحاظ توسط اجتماع قابل تایید است. فردی است کاری، خوشرو و مردمدار. او سالها فاصلهی ادارهی بیمه تا خانه را از سمت راست خیابان میرفته و از چپ برمیگشته. یک روز صبح هوس میکند از قانوناش عدول کند و از سمت چپ برود، همین مسئلهی کوچک و ساده منجر به کابوسی هولناک میشود. کابوسی که نه در عالم خواب بلکه در دنیای واقعی اتفاق میافتد و مرد هویت خود را به راحتی از دست میدهد و با انفعالی باورنکردنی موقعیت جدید خود را میپذیرد. نمونهی این وضعیتِ گروتسک را در نمایشنامهی درد خفیفِ پینتر مشاهده میکنیم. ادوارد و فلورا زن و شوهری هستند که در حین بگومگوهای روزانه متوجه جثه بزرگ کبریت فروشی میشوند که پشت در باغ آنها ایستاده است، کبریت فروشی با کبریتهای خیس و بلااستفاده که نه حرف میزند و نه حرکت میکند و ابداً قصد فروش کبریت، ندارد. فلورا از اینکه چیز جدیدی روزمرگی کسالتبار آنها را شکسته خوشحال میشود و ادوارد را اضطرابی غریب فرا میگیرد. آندو شروع به صحبتهای گوناگون میکنند تا این ناخواندهی بد هیبت را به گفتگو وادار کنند. در این حین رفته رفته تمایل فلورا به مرد بیشتر و ترس ادوارد عمیقتر میشود بهطوری که هر لحظه بیشتر در خود مچاله شده و در مقابل این نیروی مهاجم بیرونی زبونتر و ضعیفتر میگردد. در عوض فلورا قدرت را دست میگیرد و مرد کبریتفروش را آرام آرام به سمت خانه میکشد. در پایان با همدستی فلورا، جای کبریتفروش و ادوارد عوض میشود و مردِ خانه، به علت اتفاقی تصادفی و بیمعنا هویت خود را بالکل از دست میدهد. مردِ داستانِ "پیادهروی در پیادهرو" نیز بر سر مسئلهای بیاهمیت، به چنین سرنوشتی دچار میشود. نکته مهم این است که این مسخشدگی نه به اختیار خود فرد که به دست انسانهایی که نمادی از اجتماع هستند صورت میپذیرد و فرد بهطور کامل، مفعولِ این وضعیت تراژیک میشود. باید به این مسئله توجه کرد که جهان داستان پیش از شروع فاجعه، جهانی منطقی و منظم، عاری از هرگونه غرایب و شگفتی است. این جهان همانند شخصیتهای آثار، بدل دنیای واقعی و انسانهایی است که از شدت معمولی بودن از هم تمیز داده نمیشوند و عاری از هر خصوصیت خاص هستند. افرادی که در بطنِ جامعهی مدرن حل شدهاند و حتی نام و عنوانشان نیزآنها را از دیگری متمایز نمیکند. مهدی ولیزاده کارمند بیمه با مهدی ولیزادهای که یک شرکت صادرات و واردات دارد عوضی گرفته میشود، اما چون همهی اطرافیان او را، دیگری میبینند خودش هم به ناچار نقش دروغین خودش را میپذیرد و تلاشی برای برهم زدنِ ذهنیت آدمهای دور و برش نمیکند. این داستان با نقد مدرنیسم، از بیهویتی انسانهایی میگوید که مفعولِ اجتماع خود شدهاند و برای پیشگیری از هرگونه خطخوردگی از متن جامعه، ذرهای از خطوط تعیین شده عدول نمیکنند اما همین فروختن فردیت، به جایِ تحسین شدن از طرف جامعه به قربانی شدنشان میانجامد. در داستانِ "بزرگراهِ بزرگ" رامین که از فرط وسواسِ پاکیزگی شبیه به بیمارِ اختهای شده، برای فرار از ناپاکیِ خون نوزادی که در مقابل چشماناش بر اثر تصادف ماشین، جان میدهد، آلوده به اضطرابی تمام نشدنی میشود و جنازهها همانند تقدیری محتوم مدام سر راهِ او سبز میشوند. در اینجا آموزهای که قرار است با رعایت آن فرد به میکروبها آلوده نشود و از خطر بیماری مصون بماند، خود تبدیل به مرضی روحی میشود و دست از سر انسان بر نمیدارد. احترام به این آموزه آنچنان اضطرابی به رامین وارد کرده که هربار از ترس به لکنت میافتد و قوهی تکلم او را فلج میکند. همانطور که پیشتر نیز گفته شد، این ترسْ منبعی ماورایی و عجیب-غریب ندارد بلکه در لحظه لحظهی زندگی رامین جاری است و رهایش نمیکند. در داستانِ "گاو صندوق" و "ریموت کنترل"، انسانِ سنتی که با ساز و کارهای جهان مدرن ناآشناست، جلبِ ابزاری ناکارآمد مثلِ گاوصندوقی یک تنی میشود تا گنجینهی سنتیاش را از طریق آن حفظ کند، اما چیزی عایدش نمیشود و شیء زندگی خود و خانوادهاش را به هم میریزد. با از بین رفتنِ منبع درآمد خانواده که با اخراج شدن مرد اتفاق میافتد جایگاه طبقاتی خانواده چند پله نزول میکند و مرد کارمند، مستخدم ساختمان میشود. دلیل این اتفاق آنچنان مسخره است که فضای داستان تبدیل به طنزی سیاه میشود و جایگاه انسان به عکسِ تعاریف کلاسیک، لحظه به لحظه نازلتر میشود. این اتفاق به عینه در داستانی دیگر تکرار میشود و مرد تنها برایِ صدایِ آژیر ماشین، آیندهی شغلی زناش را تباه میکند. او از ترسِ بلند شدن صدای دزدگیر در جهنمی ذهنی گرفتار شده و به تنها موجودی که بر او تسلط دارد چنگ میزند و زن هم همراه او به دنیایی که تنها هدف زندگی در آن، فشردن ریموت کنترلی است سقوط میکند. فضای گروتسک و کابوسگون داستانِ "سقف" بازهم آمیخته به اضطرابی عمیق است که زاییدهی دنیای منظم و مدرن میباشد. مدرنیتهای که زنِ داستان آن را به گذشته و سنت پیوند میزند و ملغمهای هولناک پدید میآید. عکس و خاطراتِ پدری که مرده است با کامپیوتری که زن زیاد به آن وارد نیست، جهان جدیدی ایجاد میکند که ترجمانِ ذهنی اوست. کلیهی خاطرات و گذشتهی زن، تبدیل به فایلهایی صوتی و تصویری میشود و زن را از پا درمیآورد. او که توانِ مبارزه با این ابزار مدرن را ندارد، از دستِ اوهامی که رهایش نمیکنند پا به فرار میگذارد. داستانِ آخر با نام "این یارو واحد سیزدهیه" از زندگی تراژیک مردی میگوید که تنها گناهاش شمارهی منحوس آپارتماناش است. او که به علتِ باوری خرافی از سوی همسایگاناش طرد شده، در پایان به گونهای تمثیلی میمیرد و پشیمانیِ اطرافیانش را نمیبیند؛ گویی سرنوشت نیز، عددِ سیزدهِ آپارتمانش را جدی گرفته است. مجموعه داستانِ "بزرگراه بزرگ" علاوه بر برخورداری از محتوایی تفکر برانگیز، از جهاتی دیگر نیز ستودنی است. زبانِ ساده و روان داستان و دیالوگنویسی استادانه، به خوبی همراستا با محتوای اثر قرار گرفته و زندگی معمولیِ آدمهایِ معمولی را با شیرینی خاص خود روایت میکند. تضاد این سادگی با فاجعهای که رخ میدهد، ترس و اضطراب شخصیتها را به خواننده منتقل کرده و فضای کابوسگونهی پایان را برای او باورپذیر میسازد. نقطهی مشترکِ همهی داستانها، پایانبندیهای هوشمندانهای است که به سیاق آثار کافکا، هیچ راه نجات و کورسوی امیدی باقی نمیماند و شخصیت در تنگنایی گرفتار میشود. در جهانِ برساخته به دستِ آنان تنها اضطراب و ترسِ بیپایان است که حکمرانی میکند. همهچیز بر بادرفته است. منبع: ادبیات ما
خانه یا باغ «امینالسلطان» یا «اتحادیه» که با یک کتاب و سریال تلویزیونی به نام «داییجان ناپلئون» به همین نام معروف مانده، بالاخره این هفته جزء مایملک شهرداری تهران شد و قرار است در کمتر از یک ماه دیگر کار مرمت آن شروع شود. این خانه قجری بهواسطه سریال تاریخی داییجان ناپلئون در حافظه تاریخی مردم تهران جای دارد. اما فارغ از این سریال، به دلیل موقعیت مکانی بین خیابان فردوسی و لالهزار تهران قدیم، محل رفتوآمدهای میهمانان خارجی آن روزهای قبل انقلاب و میتینگهای سیاسی هم بوده است. در این سالها درِ این خانه بسته بود و ورثه به خریداران خانه اعتمادی نداشتند تا نکند خانه تخریب شود. آنها حالا به شهرداری تهران اعتماد کردهاند و خانه را فروختهاند. بابک اتحادیه در گفتوگو با خبرنگار «شرق» با بیان اینکه پیش از این مذاکرات ما با شهرداری منطقه ١٢ انجام میشد اما یکباره همهچیز تغییر کرد و سازمان زیباسازی پای کار آمد، افزود: ما با مسئولان حقوقی زیباسازی صحبت کردیم و قرار شد کارشناس در مورد این خانه قیمتگذاری کند و در نهایت روی رقم ٢٨میلیارد تومان توافق کردیم. وی با بیان اینکه سازمان زیباسازی قول داد و ادعا دارد که برای خانه اتحادیه برنامه مرمت و نگهداری در نظر گرفته، افزود: مسئله اینجاست که این قولها به صورت ضمنی گفته شده و در توافق ما ثبت نشده است. البته نوع رفتار و برنامه شهرداری طوری است که گویا برنامه مرمت، جدی و واقعی است و حتی به ما گفتهاند که بهعنوان حافظ تاریخی این خانه از کمک ما استفاده میکنند. وی تصریح کرد: قطعا اگر همه وراث بهدنبال پول نبودند و این خانه مثل هشت سال قبل نگهداری میشد، هیچگاه امروز مجبور به فروش آن نمیشدیم. در این سالها هم بهدنبال فروش آن با حفظ فضای قبلی بودیم که امکانپذیر نشد و حالا هم چون شهرداری قول داده تا خانه را حفظ کند، توافق کردیم اما این نگرانی هست که چندسال بعد که آبها از آسیاب افتاد، در مورد این خانه تصمیم دیگری بگیرند. بابک اتحادیه با اشاره به خارجکردن لوازم خانوادگی از این خانه در روزهای اخیر، گفت: با حضور نماینده دادستان قفلها شکسته شد و همه لوازم را بررسی کردند. البته من بیشتر از همه نگران سرایدار آن خانه هستم که ٦٠ سال آنجا زندگی کرده است و اصلا من و او با هم بزرگ شدهایم. قرار است مبلغی را با کمک شهرداری و خانواده جمع کنیم تا برای او محلی را برای زندگی فراهم کنیم. عیسی علیزاده، مدیرعامل سازمان زیباسازی شهر تهران، نیز در گفتوگو با خبرنگار «شرق» با تأیید این خبر گفت: شورای شهر تهران مهرماه سال گذشته شهرداری تهران را ملزم به خرید خانه- باغ اتحادیه کرده بود و طبق آن، این ملک با مبلغ ٢٨میلیارد و ٥٠٠میلیون تومان توسط سازمان زیباسازی خریداری شد. وی با بیان اینکه حفظ و مرمت بناهای میراثی شهر تهران جزء وظایف سازمان زیباسازی است، گفت: حفظ و مرمت امارت ارباب هرمز، موزه علیاکبر صنعتی، باغ- موزه نگارستان و پیرایش و ساماندهی خیابان ناصرخسرو جزء اقدامات قابلتوجه این سازمان بوده که در ادامه به خانه اتحادیه رسیده است. هیأتمدیره سازمان زیباسازی و شخص شهردار تهران اولویت خرید خانه اتحادیه را در میان تعداد زیادی از خانههای تاریخی تأیید کردهاند. علیزاده با بیان اینکه معمولا این خانههای تاریخی با مشکلاتی مرتبط با تعداد و سهم وراث یا مشکل در سند آنها مواجه هستند، اظهار کرد: در این مدت جلسات بسیاری با نمایندگان بیش از ١٥٠ نفر از وراث داشتهایم و باید از خانواده اتحادیه و اهتمام آنها در حفظ این خانه تشکر کنیم که با شهرداری تهران همکاری کردند و در نهایت اوایل این هفته بالاخره این خانه به سازمان زیباسازی فروخته شد. رئیس سازمان زیباسازی شهر تهران با بیان اینکه بلافاصله بعد از خرید خانه، کار برداشت میدانی و مستندسازی در خانه اتحادیه آغاز شده است، گفت: در این فاصله به همراه معاون شهردار تهران بازدید از این خانه داشتهایم و کار نصب دوربین و نگهبان و مسائل امنیتی در آن انجام شده است. درعینحال تلاش کردیم همه حافظه تاریخی این خانه از جمله سرایدار قدیمی آن حفظ شود و پیشنهاداتی در مورد باقیماندن آنها در این خانه مطرح شد که قبول آن با خود آنهاست. البته شهرداری طبق قانون تعهدی در مقابل این مسئله ندارد اما به صورت کاملا اخلاقی با این موضوع مواجه شده است. این مقام مسئول تأکید کرد که با پایانیافتن کار برداشت میدانی و مستندسازی در خانه اتحادیه، از اوایل آبانماه کار مرمت این خانه آغاز خواهد شد. او در ادامه گفت: پس از اتمام کار مرمت، در مورد کاربری و نگهداری این خانه شورایی تشکیل میشود. درحالحاضر بیش از ٧٠درصد بناهای داخلی این خانه تخریب شده است و باید متناسب با کاربری درنظرگرفتهشده، این فضاها مرمت و بازسازی شوند و به احتمال زیاد این کاربری، فرهنگی و هنری خواهد بود و در این مسیر از نظر کارشناسان سازمان میراث فرهنگی استفاده خواهیم کرد. علیزاده به موقعیت در اصلی خانه اتحادیه در محله لالهزار و دسترسی این خانه به خیابان فردوسی و بافت مهم آنجا اشاره کرد و گفت: طبق ارزیابیهای ما از بافت خیابان لالهزار و گردشگرخیزبودن خیابان فردوسی، آینده قابلتوجهی برای این خانه پیشبینی میشود و میتواند تأثیر قابلتوجهی در حیات اجتماعی این محله داشته باشد. رئیس سازمان زیباسازی شهر تهران در پاسخ به این سؤال که چرا عدم تغییر کاربری این ملک در متن قرارداد قید نشده تا این اطمینان وجود داشته باشد که خانه اتحادیه بعدها تخریب نمیشود، تصریح کرد: شهرداری این ملک را خریده است و مثل هر قرارداد دیگری کسی نمیتواند در مورد اینکه شهرداری با این خانه چه خواهد کرد نظری بدهد. درعینحال ما این اطمینان را دادهایم که قصدمان نگهداشتن خانه است و همین مطلب که رقم مرمت خانه دوبرابر قیمت آن خواهد بود، حسننیت ما را نشان میدهد. وی اطمینان داد که شهرداری تهران در مورد این خانه برنامههای مرمتی دارد و فاز اول آن حدود یکسال طول میکشد و افزود: خانه اتحادیه در سال ٨٤ ثبت ملی شد اما بعد از مدتی آن را از ثبت خارج کردند و درحالحاضر تنها سردر آن در ثبت ملی قرار دارد. وی در ادامه خاطرنشان کرد که شهرداری در مدت اجرای مرمت، موضوع برگشت این خانه به فهرست آثار ملی را بررسی خواهد کرد. منبع: شرق
نگاهی به سریال "دندون طلا" ساختهی "داوود میرباقری" استفاده از جذابیت و جاذبه و بعد نفیشان؛ فرمول فیلمسازی داوود میرباقری چنین است. فرقی نمیکند با متن مذهبی "امام علی" طرف هستیم یا کمدی "آدم برفی". میرباقری تمام جذابیتهای عامهپسند را جمع میکند، چون کارت سبز عبور از خط قرمز را دارد همه را نمایش میدهد اما در پس همهی اینها، در آن لایه که پیام مربوطه خانه دارد، ریشهی تمام جذابیتهای نمایش داده شده را میزند. کاباره و کافه و ترانه و آواز و کنایههای سکسی "آدم برفی" در خدمت زیر سوال بردن مهاجرت و تبعیدیها بود و استفاده از چهرهی ابی و ترانههایی که خوانده و ساز و ضرب و سکس پنهان در "شاهگوش" برای جا انداختن نقش نظمآفرینان در جامعه؛ بخوانید نیروی انتظامی و بالاتر بیایید تا نیروهای اطلاعاتی و شاهگوش باهوشی که رهبری جامعهای منگ و ملنگ را به عهده دارد. در "دندون طلا" هم اوضاع بهتر نیست. فرمول گویا هنوز کار میکند که داوود میرباقری قرارداد پشت قرارداد میبندد و حالا مرد اول بیزنس شبکهی خانهگی شده. دنیایی که میرباقری میسازد، هیچگاه به خودش و نشانهها و آدمهایاش وفادار نمیماند. اگر "دندون طلا" فقط راوی دنیای اهالی نمایش، به طور خاص نمایشگران روحوضی، بود با اثری مواجهه بودیم که جذابیت نمایشهای سنتی را نشان میدهد و در کنارش پرده از روزگار پر رنج و حرمان بازیگران و سرگرمیسازها کنار میزند. اما سازندهگان سریال با گذاشتن حوادث قصهیشان در یک بخش تاریخی مشخص، ابتدای انقلاب، وارد فاز دیگری میشوند و حرفهای دیگری دارند و بیرون زده از فضای جذابی که ساختهاند، تیشه بر پایههای همان دنیا میزنند. ساز و ضرب و شوخیها و کمدی نمایش روحوضی را که تماشا کردید، یک دل سیر که صدای آوازخوانی حامد بهداد در گونههای مختلف را شنیدید، از متلکهای جنسی و مجلس تریاککشی و میگساری که کیفور شدید، باید خود را آماده کنید تا غلتک ایدئولوژی و ماشین تخریب دولتیحکومتی از روی این فرش فریبندهی سرخ عبور و همهچیز را با خاک یکسان بکند. میرباقری که خودش را دلسوز نمایشگران سنتی و نمایش روحوضی نشان میدهد، به وقتاش، پس از سوءاستفادهی کامل از جذابیتهای این گونهی نمایشی، اضمحلال سیاهبازی را گردن مشتی متعصب خودسر، دعواهای درون گروهی نمایشگران و بدمنی دندان گرد به نام "قنبر دیزل" معروف به "دندون طلا" میاندازد. نام سریال "دندون طلا" است و شخصیت مهم و مرکزی خود اوست و کل دنیای سازندهی سریال را هم از راه تشریح این کاراکتر میتوان شناخت. "قنبر دیزل" ملقب به "دندون طلا" با بازی "مهدی فخیمزاده" کافهداری منفعتطلب و پولدوست است که به چیزی پایبند نمیماند. او نمایی خوفناک از شهوت است؛ شهوت جنسی و مادی. ابتدا زنی را حامله میکند و پس از آن او را از خود میراند و بعد دست روی یک گروه نمایشگر میگذارد و وقتی رس و شیرهشان را کشید و با کمکشان به کافهاش رونق داد، آنها را هم دک کرد و با وسوسهی جوان گروه و معتاد کردناش، او را در اختیار مجالس عروسی و جشن میگذارد تا باز بتواند پول بیشتری به دست بیاورد. اما این شخصیت انگار چنان پروار شده که کل سریال و مناسباتاش را پر کرده و به پشت صحنه هم رسیده و سازندهی اثر را هم شبیه به خود کرده. داوود میرباقری هم مثل "قنبر دیزل"، "دندون طلا"یی است که از هر چیزی به نفع خودش استفاده میکند و بعد از آن وارد مرحلهی دیگری میشود تا همچنان بتواند اعتبار تازهای به دست بیاورد. در روایت میرباقری که هیچ سخنیت و ربطی به اتفاقات واقعی ندارد، حذف و سانسور سیستماتیک و دولتی هنر، در اینجا نمایشهای لالهزاری، به حساب عدهای خودسر گذاشته میشود. مسئولان دولتی به هنرمندان احترام میگذارند. قصد دارند "عنایت سرخوش"- سیاهباز درجه یک- را به خارج کشور بفرستند، از او حمایت و نمایش روحوضی را جهانی بکنند. فقط همین روایت داستانی میرباقری در "دندون طلا" را میشود گذاشت کنار رویدادهای واقعی و آنچه بر "سعدی افشار"، " مهدی مسری" و... دیگران رفت. کسانی که یا اجازهی کار نداشتند یا سالهای زیادی در فقر و تنگدستی زندهگی کردند. عنوان "میرباقری تقدیم میکند!" را باید جدی گرفت. این همان سرمشقی است که سالها بعد، کسی مثل مسعود دهنمکی به خط کج و به شکلی ابتداییتر از روی آن نوشت و با "اخراجیها"یاش گیشهها را فتح کرد. این عنوان و سرمشق از خط قرمزها عبور میکند و در دل داستان و روایتاش، خط قرمزهای تازه میسازد. ساز و ضرب را به قصد کوک کردن کیف مخاطب نشان میدهد و در عین حال نفیاش میکند. از تمام جذابیتهای نمایشهای روحوضی سود میبرد اما این نمایشگران را مشتی وامانده و معتاد و منفعتطلب تصویر میکند. "دندون طلا"های هنر ایران کم نیستند. کسانی که جز منفعت خودشان به چیزی پایبند نمیمانند. افرادی که هر آنچه شما دوست دارید را برایتان نمایش میدهند و پیش از افتادن پرده، تمام این جذابیتها و دوستداراناش را تحقیر میکنند و دوربینشان روی چهرهی شخصیتهای اصلی اما پنهان میچرخد. جایی که مسئول ارشاد ِ سریال "دندون طلا" نشسته. همانی که سعهصدر دارد، دوست هنرمندان است و کارش نه سانسور، که صادر کردن هنر ناب ایرانی به جهان است! فرمول "میرباقری تقدیم میکند!" در اسم یک برنامهی قدیمی تلویزیونی خلاصه است: "همراه با مردم، همگام با مسئولان". همراهیای که البته نیمهکاره میماند به پای همگامیای که به نفع "دندون طلا"ها است.
فیلمهای دیروز، گرفتاریهای امروز مقدمه: خشت و آینه بخش تازهای است که قرار دارد به فیلمهای قدیمی سینمای ایران بپردازد. فیلمهای که نه صرفا به لحاظ کیفیت هنری، که از دید مضمون و نگاه اجتماعی مهم بودهاند اما در زمانهی خودشان جدی گرفته نشدند تا "فیلمهای دیروز" تبدیل به "گرفتاریهای امروز" در عرصهی اجتماع بشود. ذبیح، از نام فیلم تا سر و شکلاش، فیلمی گولزننده است. با شنیدن ناماش که از اسم کاراکتر اصلی با بازی بهروز وثوقی میآید، فکر میکنید و حدس میزنید با قربانی شدن شخصیتی طرف هستید که مغلوب اجتماع پیراموناش میشود و با دیدن نخستین سکانسهای فیلم، سریع آن را جزو فیلمهای "پسا قیصری"! دستهبندی میکنید. مردی زخمدیده که از زندان آزاد شده، به دنبال همسر و فرزندش میگردد و وارد شهری میشود که مردماش باعث و بانی درد و رنجاش شدهاند. اما ذبیح تقریبا هیچکدام از اینها نیست. اطلاعاتی که فیلمنامهنویس- ابراهیم مکی- آرام آرام بر ذهن و چشم مخاطب میچکاند، از ذبیح شخصیتی زهرآگین و مخوف درست میکند. یک ضدقهرمان ترسناک که مدتها از مردم شهر باج میگرفته و بر سر یک درگیری و به قتل رساندن کسی، با شهادت جمعی مردم به زندان افتاده. ذبیح از مرد کلاه مخملیاش قهرمان نمیسازد. او را در وضعیت تنهایی که معمولا برای تماشاگر ایجاد همدلی میکند، قرار نمیدهد. او نوچه دارد. در کوچه و خیابان راه میافتد و کسبه، بخش کاری و تولیدی جامعه، را تلکه میکند و با حیاتی کاملا انگوار، چنان که لومپنها پیرو چنین زیستی هستند، زندهگیاش را میگذارند. ذبیح که به شکل طعنهواری "درشکهچی" است، گویی بر گردهی اجتماع سوار است و بر گردناش آویزان. بیزاری عمومی از او نه به دلیل بدخویی اجتماع- مثلا چون فیلم "تنگسیر"- که به خاطر بدذاتی خودش است. برای همین اجتماع درمانده، مردم بیچاره، که وقتی خبر بازآمدناش به شهر را میشوند، یا باجهایشان را آماده میکنند یا در دیالوگی "همه چیز را به عهدهی خدا میگذارند"، تصمیم میگیرند لات و چاقوکش دیگری را برای از بین بردن ذبیح استخدام بکنند. دفع افسد با فاسد! اجیر کردن لاتی برای از بین بردن ابر لات. و همین نقطه و نگاه، کش میآید و بزرگ میشود و رشد میکند و تصویری عمومیتر از جامعهی ایرانی میسازد. جامعهای که سالها بعد برای اینکه تاراجگری را سرجایاش بنشاند، عامیمردی لومپنمسلک را به عنوان فردی پاکدست پیش انداخت، بر او نام "دزدگیر" گذاشت تا در این پروسهی لات و لومپنپروری، هیولایی دیگر با یاری جامعه ساخته بشود و بر متن و بطن آن چنبره بزند. فیلم محمد متوسلانی که در نمای دور، جزو همان دستهی فیلمهای لاتخواه قرار میگیرد، با نزدیک شدن به شخصیت مرکزیاش، ذبیح، و نمایش تار و پودش که نه سیاه است، نه سپید؛ که پس از کتک زدن معشوق او را در آغوش میگیرد، که در عین گرفتن شیرهی زحمت و رنج دیگران زیر سایهی سیاهاش، در اتوبوس نوزادی را بغل میکند و برایاش لالایی میگوید، مخاطب را با خطر این قشر آشنا میکند. خطر قهرمان شدن دستهای که خیلی راحت جامعه را از حرکت طبیعیاش بازمیدارند، یک قدرت مرکزی زالووار میسازند و از همین راه رشد میکنند و بزرگ میشوند. این تصویر بعدها در ابعاد بسیار بزرگتر، پس از انقلاب ایرانی، در جامعه ساخته شد. قشر انقلابی، با ادبیات "در دهن میزنم" و "دولت تعیین میکنم"، به پیش افتاد؛ به نام نظام نو و انقلاب و اسلام سایهگاهی برای قشر بدون تولید و مصرفگرا، روحانیون، ساخت تا جامعه بکارد و قشر قدیس به قدرت رسیده استفاده بکند. جامعه گیر کرده در تنگنای نظام "ذبح"کننده، یا کار را به خدا واگذار کرد یا باج روی باج گذاشت یا در بنبست نهایی به فکر اجیر کردن لاتی دیگر افتاد تا بتواند از شر هیولای قبلی خلاص بشود. انقلاب دوم ایران، در سال ۱۳۸۴، طی همین وضعیت اجبار و اضطرار به وجود آمد. انقلابی با پیشتازی لومپنی اجیر شده که با اختاپوس باجبگیر گسترده شده در شهر تفاوت ماهوی نداشت تا از پس زدن دست و پای چپاولگری خود تبدیل به موجودی دیگر بشود بلعندهتر و کشندهتر از قبلی. کاراکتر اصلی فیلم ذبیح، نه ذبیح است، نه جلال و نه حتی فرزند ذبیح. فیلمنامهنویس و کارگردان هوشمندانه به یک شی، به یک کلاه مخملی زندهگی و هویت میدهند و تمام اتفاقات و مناسبات فیلم را زیر سایهی آن تعریف میکنند. ذبیح در زمان آزادی از زندان، پس از تحویل گرفتن کلاه قدیمیاش میگوید "کلاه من که این ریختی نبود!" وقتی به شهر میرسد و با استقبال نوچهها و لاتهای دیگر مواجه میشود، کلاه قدیمی از سرش میافتد و در روزی دیگر، در میان حلقهی یاران، کلاهی نو بر سرش میگذارند که مشابه مجلس تاجگذاری یا عمامهگذاری است. و در نهایت وقت همآوردی ذبیح و پسرش که از همان سن نوجوانی مشق شرارت میکند، کلاه از سر ذبیح میافتد، زیر پای بچهها، نسل بعد، له میشود تا تصویر و سکانس پایانی اینچنین ساخته بشود: دیکتاتوری بر زمین افتاده و قدرت از دست داده پیش پای لاتهای نسل بعد. فریاد "نه"ِ همسر سابق ذبیح پای این مجلس مرگ، آژیر خطر شکل گرفتن وضعیتی دیگر است بر همان پایهی سابق؛ پایهی بت و قدیس و شاه و رهبر ساختن از لاتها. جامعهی ایران بلافاصله پس از هر دو انقلاباش، در سالها ۱۳۵۷ و ۱۳۸۴، چنین فریاد "نه"ای را تجربه کرده. نه به وضعیت بغرنج فعلی و طلب موقعیت بد قبلی. ذبیح هرچند کل فیلم و روایتاش را در دنیای لاتها و لومپنها و فواحش میسازد، اما نگاهاش به بیرون چنین متنی است. جایی که لاتها حضور و حیات ندارند. جامعهی ایران اما انگار چنین زیستی را باور ندارد. انگار این جامعهی شرطی شده، پذیرفته که همیشه باید نظارهگر جنگ لومپنها باشد تا شاید پس از چنین نبردی تکه نانی و خرده هوایی نصیباش بشود. اما این تجربهی دراز و طولانی خود بهترین نشان است که از پس چنین غائلههایی چیزی به جامعه نمیرسد. لاتی میرود و لومپنی از راه میرسد. لومپنی بر زمین میافتد و هیولای دیگر سر بر میکشد. مسئله همان کلاه است. کلاه خوفناک لومپنیسم که در یک جامعهی بلاتکلیف و بدوی تبدیل به نشان قدرت و عزت شده. تا حیات کلاه ادامه دارد، اوضاع چنین خواهد بود و جامعه قربانی است. این همان چیزیست که ذبیح در سکانس پایانی میخواهد بگوید و خب احتمالا صدایاش در عربده و یکهزیاد "لاتقهرمان"ها به گوش کسی نمیرسد که اوضاع کماکان چنین است!
نگاهی به سری جدید برنامهی هفت سری تازهی برنامهی هفت در یک کلمه قابل خلاصه شدن است؛ حیرت! دیدن هر قسمت از این برنامه، که ملغمهای از لومپنیسم و نظرات کترهای و شاخ و شانه کشیدن برای دیگران است، تنها بر حیرت بیننده میافزاید. بهروز افخمی که لقب دنکیشوت را برای خود انتخاب کرده و قصدش نجات سینمای ایران است، با ساختن یک جزیره و جمع کردن چند دنکیشوت دیگر، اگر قهرمان رمان سروانتس را به شکل بدجا افتاده و غلط "متوهم" تصور کنیم، وضعیتی را پدید آورده که نه قابل نقد است، نه قابلیت اعتراض کردن دارد. حیرت چنان بر گوش و هوش و فهم مخاطب سایه میاندازد که عملا کاری به جز حیرت زده شدن نمیتوان کرد. قسمت اول- کافه فراستی بخش ابتدایی برنامه در کافهی مسعود فراستی ضبط میشود. انتخاب لوکیشنی که کاملا کیفیت تبلیغاتی دارد. اما کاش همهچیز در تبلیغ کافهی فراستی و قهوه و چایاش خلاصه میشد. هفت در همین نقطه توقف نمیکند و تبدیل به مبلغ نظرات فراستی میشود. نظرات و آرایی که فقط برای خود او میتواند مهم باشد، پایه و اساس و منطق و استدلالی ندارد و بر یک بیس کلی، نفی کردن، شکل میگیرد. در این گپ و گفت کافهای که یکی پاس میدهد و دیگری به خیال خود آبشارهای مردافکن میزند، میتوان انتظار شنیدن هر حرفی را داشت. دنکیشوتهای همهچیزدان برنامه ابتدا از ادبیات آغاز میکنند و بدون اینکه محتاج توضیح و تحلیلی باشند، نظر میدهند که "بوف کور اثر ضعیفی است" و "هدایت نویسنده نیست!" در گام بعدی به سینما میرسند و حرف دیگری را به سمت مخاطب پرت میکنند که "فونترویه فیلمساز نیست!" در این نیستان برادران دنکیشوت هستها عبارت هستند از مسعود دهنمکی و نرگس آبیار و محصولات برتر هم اخراجیها و شیار ۱۴۳ نام دارند. در میان تعیین تکلیف برای دنیا و اعطاء عنوان و بازپسگیریاش از هنرمندان، نیش و نشترهای شخصی هم به عنوان ادویه به این درهمجوش درمانده اضافه میشود. افخمی که مدتهاست با منتقدی به نام امیر قادری- جزو تیم پیام فضلینژاد- بر سر اجرای برنامهی هفت درگیری دارند، با استفاده از امکانات دولتی، یکی برنامهی تلویزیونی و دیگری سایتی سینمایی، از خجالت هم در میآیند. جالب اینکه هر دو طیف ظاهرا متخاصم ضدروشنفکران هستند، از سینمای هنری اروپا و آمریکا بدشان میآید، قهرمانانشان اخراجیها و فیلمهای درجه چند هالیوودی هستند اما بر سر به دست آوردن صندلی قدرت و فرمان کنترل سینما به مشکل و دعوا رسیدهاند و برای همین از این سمت اولی دومی را پاپاراتزی بیست دلاری، کوچولو و بیپرنسیب خطاب میکند و از آنسو دومی رانتخواری اولی و همداستانیاش با مراکز دولتی را به رخاش میکشد. قسمت دوم- در محضر فیلمفارسی حیرت دومی جایی سر میزند و در چشم مخاطب میرود که حسین فرحبخش صاحب تام و تمام کارگاه فیلمفارسیسازی نظام، نشسته جلو دوربین از سینمای رویاپرداز حرف میزند. او که برعکس اماماش که معتقد بود صدا و سیما دانشگاه است، میگوید "سینما دانشگاه نیست"، سالها بنجلترین آثار سینمای ایران را تهیه کرده. در این مصاحبه افخمی و فرحبخش چون پیرمردهایی پیشرو هم نشستهاند و حسرت گذشتهی پرافتخارشان را در دههی شصت میخورند. دههی انحصار محض که با دو شبکهی تلویزیونی قراضه، و در فصل تعطیلی تئاتر و کافه و کاباره، مردم تفریحی به جز سینما نداشتند و سینما رفتن اجبارشان بود. اما حالا که انحصار شکسته، که شبکههای بدون محدودیت ماهوارهای دم دست هستند و بهترین فیلمهای روز در پیادهروها به فروش میرسند، کمپانی شکست خورده فیلمفارسی هنوز و همچنان دلیل ورشکستهگیاش را نظرات و نقدهای روشنفکران میداند و لعنتی نثار مبدع واژهی "فیلمفارسی"- مرحوم هوشنگ کاووسی- میکند. همنشینی فیلمسازان نظام به خاطرهگویی و نظریهپردازی و البته اظهار خاکساری رو به قبلهی نظام میگذرد. فرحبخش که سالها پیش در مصاحبهای گفته بود حاضر است تمام فیلمفارسیهای قدیمی را نمایش بدهد اما تمام قد جلو نمایش فیلم "دایره"- ساختهی جعفر پناهی- را خواهد گرفت، اینجا خط قرمزهای سینما را تعیین میکند و با دادن عنوان "سه حرام" به مسئولان سینمایی و فرهنگی راه آینده را نشان میدهد؛ بازتولید سینمای پیش از انقلاب با حذف حرامهایی چون سکس، رقص و کافه! فرحبخش که سالها عاشقانه تولیدات پیش از انقلاب را کپی کرده و هر وقت هم توانسته همان سه حرام را به شکل پنهان به نمایش گذاشته، در تمنای انحصار از دست رفته است. انحصاری که در شکل فعلی و حرکت دنیا به سمت همهگیر شدن تکنولوژی دیگر به دست آوردناش ممکن نیست و فیلمفارسیسازان نظام فقط در مقابل دوبله و پخش سریالهای ترکی، دیگر چیزی در چنته ندارند تا مجبور بشوند برای ادامهی حیات، فیلمهای ارزانتر بسازند و با استفاده از کمک و سوبسید دولتی سر پا بمانند. قسمت سوم- تربیت دنکیشوتهای جوان افخمی که دیگر نه کارگردان سینما است، نه حتی کارگردان برنامهی سینمایی هفت و انگار تصمیم دارد در قالب نظریهپرداز یک سینمای رو به مرگ و ورشکسته ایفای نقش بکند، در بخش مصاحبه با جوانان سینما، سعی دارد دنکیشوتهای تازهای را تربیت بکند. پیر دیر، افخمی، جلو سینماگران نورس مینشیند و انگار که فقط چهرهها و صداها تفاوت داشته باشد، همه یک حرف واحد میزنند. سینما و جامعهی آرمانیای که افخمی در هفت ساخته چنین است: جایی که همه پیرو یک نظریه باشند و یکسان حرف بزنند. همه صحبت از مجهولاتی مثل سینمای رویاپرداز و قهرمانپرور میکنند. همه از روشنفکران بدشان میآیند. همه با داشتن قبلهای به نام هالیوود، محصولاتشان در اندازهی اخراجیهاست و همه با اینکه عضو این شرکت ورشکسته، سینمای ایران، هستند؛ قصد نجاتاش را هم دارند. شاید بتوان درخواست فرحبخش، افخمی و فراستی از دولت را اینجا هم تکرار کرد. آنها که از دولت میخواهند سینما را رها بکند تا به حیات خودش ادامه بدهد، شاید خودشان هم باید چنین بکنند. هالیوود به عنوان آمال و آرزوی افخمی و دوستان، هیچوقت جمعی از سینماگران شکستخورده و به بنبست رسیده را زیر چتر یک برنامهی تلویزیونی جمع نکرده تا دنبال راهکار برای نجات باشند. چون سالها زندهگی آمریکایی به هالیوود هم آموخته که یک راه نجات بیشتر نیست. بازار آزاد که در آن خبری از سانسور و سرکوب نباشد. بازاری که "سه حرام" که هیچ؛ هیچ حرامی ندارد. بازاری که هنرمند ممنوعالکار و تبعیدی ندارد و همه اجازه دارند دنبال امکانات تولید باشند. بازاری که تهیهکنندهاش مثل تازهترین فیلم افخمی وزارت اطلاعات نباشد. بازاری که بنا به خواست افخمی و بیانیهی ناکاماش "قوهی قضاییه" حق دخالت و محاکمهی سینماگران را نداشته باشد. اما این همه علاقه به هالیوود گویا فقط در زد و خورد قهرمانان افسانهایاش خلاصه میشود و دنکیشوتهای ورشکسته علاقهای به پرداخت بهایاش، یعنی آزادی، ندارند. قسمت چهارم- پوکرباز قهار و دنکیشوت حزباللهی هفت دورهی جدید به نظر میرسد برآیند خواست و نگاه نظام به سینما است. مجریان پیشین برنامه- فریدون جیرانی و محمود گبرلو- با اینکه جزو روزنامهنگاران دولتی هستند اما چون کاملا خواست مدیران شبکه را اجرا نکردند، از کار برکنار شدند. حالا تیم جدید، بهروز افخمی و مسعود فراستی، که شاگردان و دنبالکنندهگان سیدمرتضی آوینی محسوب میشوند، به دنبال ساختن چارچوبی تازه برای سینمای ایران هستند. ساختاری که میخواهد لعاب و جذابیت هالیوود را داشته باشد و به اسم رویاپردازی و سرگرمیساز و به قول افخمی- آرتیستبازی- سینمای متفاوت و اجتماعی را حذف بکند. فراستی که پوکرباز قهاری است و جزو نفرات اول بازیهای زیرزمینی پوکر در تهران محسوب میشود، اینجا و به عنوان منتقد و تئوریسن رو بازی نمیکند. از یکسو روی آنتن برنامه از عبارت "جمهوری اسلامی عزیز" استفاده میکند و از سوی دیگر فیلم نظام، شیار ۱۴۳، را میکوبد تا بین مردم وجهه کسب کند. سینمای سرگرمیساز را با نگاه ایدئولوژیک بررسی میکند و سینمای ایدئولوژیساز دهنمکی و دیگران را به اسم مردمپسند بودن، بالا میبرد. سمت دیگر میز هم بهروز افخمی نشسته. کسی که وقتی از سوی مانی حقیقی "فالانژ خشکمغز" خطاب شد، تاکید کرد که مسلمان است و برای همین "حزباللهی خشکمغز" است نه "فالانژ"! کسی که شخصیت سیاسی مورد علاقهاش بشار اسد است، نان نمایندهگی اصلاحطلبان را میخورد، فیلمساز تبلیغاتی مهدی کروبی بود و سر آخر برای وزارت اطلاعات فیلم ساخت. این جمع تضاد و تناقض، تجمع پیچیدهگی و ورشکستهگی که در تیم افخمی و فراستی خلاصه شده، ماکتی است از جمهوریاسلامی و رهبرش که به شکست در زمینهی فرهنگی معترف است.
نه به الویس و ابوالفضل! حسام نواب صفوی، بازیگر سینمای ایران، با انتشار تصویری در صفحهی شخصیاش نوشت: "بازی در نقش حضرت ابوالفضل را قبول نکردم!" این بازیگر سینمای ایران با انتشار تست گریماش مربوط به نقش ابوالفضل العباس که متعلق به دو سال پیش است، نوشته: "صحبتهای بسياری در خصوص چهرهی آن حضرت گفته شده اما اعتقاد بنده اين است چهرهی ايشان نبايد نشان داده شود. برای همين فقط صورت بنده گريم شده. چون نمیخواستم از جهت احترام بازی كنم و در جلوی دوربين ظاهر شوم." نوابصفوی که بر روی صورتاش جراحیهای متعدد انجام داده و مدعی است چهرهای شبیه به الویس پریسلی، آوازخوان افسانهای آمریکایی، دارد اشاره نکرده این تست گریم مربوط به کدام پروژهی سینمایی و تلویزیونی است. نوابصفوی چندی پیش گفته بود پیشنهاد بازی در یک فیلم هالیوودی در نقش "الویس پریسلی" را به دلیل همزمانیاش با سریال "کلاه پهلوی" رد کرده. ادعایی که البته با پیگیری مجری شبکهی تلویزیونی فارسیوان رد شد و کارگردان این فیلم آمریکایی در مصاحبهاش عنوان کرد "نقش الویس پریسلی احتمالا با حضور لئونارد دیکاپریو جلو دوربین خواهد رفت!" سپاه همچنان تقدیم میکند! بخش فرهنگی سپاه پاسداران جمهوریاسلامی که مدتی است به صورت جدی وارد فعالیتهای فرهنگی شده، به زودی پروژهای سینمایی را تهیه خواهد کرد که مربوط به حوادث سال ۱۳۸۸میشود. پس از رونمایی از کارگردان جدید سپاه، نرگس آبیار، اینبار این نهاد نظامی قصد دارد کارگردان زن دیگری را به سینمای ایران معرفی کند. پرند زاهدی که ابتدا به عنوان بازیگر فیلمهای چون اسکادران عشق و پاکباخته وارد سینما شد و پس از مدتی چند فیلم کوتاه ساخت، به زودی کارگردانی اولین فیلم بلند سینماییاش را آغاز خواهد کرد. این فیلم که ناماش "نشان بینشانی" است طبق گفتهی کارگرداناش هم راوی دفاع مقدس است، هم تصویرگر حوادث پس از انتخابات سال ۱۳۸۸. نهادهای فرهنگی موازی که زیر نظر سپاه افتتاح و اداره شدهاند، با حمایت از جوانانی که میخواهند تازه وارد عرصهی هنر بشوند، تمها و مضمونهای مورد علاقهی خودشان را تبدیل به ترانه، فیلم و طرحهای گرافیکی میکنند. موسسههایی نظیر دلصدا و موج از جمله موسسههایی هستند که با دخالت مستقیم سپاه آثار فرهنگی و هنری تولید میکنند. یک بازیگر دیگر بیحجاب شد صدف طاهریان بازیگر سینمای ایران به ناگاه و در فواصل زمانی کوتاه، چند عکس بدون حجاب از خود در اینستاگرام و فیسبوک منتشر کرد. با انتشار عکسهای بیحجاب صدف طاهریان در صفحهی شخصیاش بر فیسبوک و اینستاگرام، عدهای از کاربران اینترنتی در کامنتهایشان عنوان کردند که این صفحه هک شده. اما دقایقی بعد این بازیگر با انتشار ویدیویی اعلام کرد که پیج او هک نشده است. پس از انتشار این ویدئو و تاییده بود که سایتهای امنیتی و بخشی از کاربران با فحشهای رکیک و اتهامات مختلف به این بازیگر حمله کردند. صدف طاهریان که متولد۳۰ تیر ۱۳۶۷ است و تاکنون در فیلم های سینمایی پس کوچههای شمرون، سلام بر عشق و هیچ کجا هیچ کس بازی کرده، نسبت به این بازخوردها تا حالا واکنشی نشان نداده. هنوز معلوم نیست این بازیگر به کدام کشور مهاجرت کرده. عدهای عنوان میکنند که صدف طاهریان برای همکاری با شبکهی جم به مالزی رفته و عدهای دیگر کشور محل اقامت او را امارات متحده عربی میدانند. گفته میشود این بازیگر به زودی در مصاحبهای میخواهد فساد و مافیای سینمای ایران را افشا کند. صدف طاهریان، پس از شبنم طلوعی، زهرا امیرابراهیمی، گلشیفته فراهانی، پونه حاج محمدی، مینا لاکانی و مینا کاوانی هفتمین بازیگر نسل جوان است که ایران را ترک میکند و با پوششی متفاوت در مجامع عمومی ظاهر میشود. حجتالاسلام کارگردان سینما میشود! تصویربرداری تله فیلم "آن روی سکه" به کارگردانی و تهیهکنندگی حجتالاسلام و المسلمین امید آقایی با گرفتن مجوز ساخت، آغاز شد. روحانیون که پیش از انقلاب سینما رفتن را حرام میدانستند، پس از انقلاب ابتدا به عنوان ممیز و سانسورچی وارد سینما شدند، پس مدتی نقد فیلم نوشتند، به عنوان شخصیتهای داستانی وارد آثار نمایشی شدند، بازیگری را تجربه کردند و به تازهگی پشت دوربین کارگردانی هم رفتهاند. حجتالاسلام امید آقایی که تا به امروز چهار تله فیلم را کارگردانی کرده، به زود ساخت پنجمین اثرش را آغاز خواهد کرد و قرار است اولین فیلم بلند سینماییاش را هم به نام "غیرت" برای جشنوارهی فیلم فجر آماده بکند. این روحانی مدعی است که تا به حال برای ساخت فیلم از دولت پول نگرفته و با پول دیهی تصادفاش و فروش خانهاش آثارش را ساخته! در جدیدترین اثر حجتالاسلام آقایی به نام "آن روی سکه" بازیگرانی چون نفیسه روشن و کیانوش گرامی ایفای نقش خواهند کرد. ابراهیم بیتاب سردارها! تازهترین اثر سینمایی ابراهیم حاتمیکیا، بادیگارد، با تبلیغات و حواشی زیاد در حال ساخت است و به نظر میرسد به عنوان یکی از پروژههای حیثیتی نظام در جشنوارهی فیلم فجر به نمایش در خواهد آمد. پس از انتشار تصاویری از پرویز پرستویی که با گریمی مشابه "سردار قاسم سلیمانی" در فیلم جدید حاتمیکیا ظاهر شده، تهیهکنندهی این پروژه در متنی این کارگردان سینما را پیرو راه سردار همدانیها و سردار سلیمانیها خوانده. احسان محمدحسنی که مدیریت موسسهی اوج- از زیرمجموعههای قرارگاه عماریون- را به عهده دارد، به عنوان مدیریت پروژهی فیلم سینمایی بادیگارد متنی منتشر کرده و نوشته: " آهای جماعتِ اهل جبهه! آهای جاماندههای از قافلهٔ شهیدان! آهای مدافعان حریمِ حَرَم! آهای پدران و مادرانِ چشم انتظار فرزندان مفقود الاثر این دیار الهی! شهادت میدهم ابراهیم حاتمیکیا در ادامه مسیر مجاهدان راه حق و احمد کاظمیها، همدانیها، قاسم سلیمانیها و عزیز جعفریها، در عرصه خطیر و به حال خود رها شده فرهنگ و هنر مظلومِ این سرزمین، از آرمان مقدّسش کوتاه نخواهد آمد و برای ملحق شدن به یاران و دوستان شهیدش بیتاب است و لحظهشماری میکند." حاتمیکیا که پس از ساخت فیلم "گزارش یک جشن" از سوی رسانههای تندرو به خاطر کارگردانی فیلمی دربارهی جنبش سبز زیر فشار بود، مدتهاست که علاقهاش را به سرداران سپاه آشکار کرده و پس از نامهنگاری با سردار قاسم سلیمانی، در سوگ سردار همدانی هم مطلبی نوشت و منتشر کرد و به نظر میرسد تازهترین ساختهی سینماییاش هم به نوعی دربارهی حضور نظامیها در عرصهی سیاست باشد. در دولت احمدینژاد همه فیلم میساختند! مهدی کرمپور، کارگردان سینما، در نامهی خطاب به حجتالله ایوبی با انتقاد از سیاستهای دولت جدید نوشت: "یادمان باشد که در همان دولتی که حالا مانند لولو از آن یاد میشود همه در این سینما فیلم ساختند." مهدی کرمپور کارگردان فیلم چون "پل چوبی" و "تهران؛سیم آخر"، به تازهگی در نامهای خطاب به حجتالله ایوبی، رئیس سازمان سینمایی، با انتقاد از سیاستهای دولت جدید، به حمایت از مسئولان سینمایی دولت احمدینژاد پرداخته. کرمپور در بخشهایی از این نامه نوشته: "یادمان باشد که در همان دولتی که حالا مانند لولو از آن یاد میشود همه در این سینما فیلم ساختند. یادمان باشد در همان دولت قبل نتیجه فجر و اسکار و برلین یک خروجی بود. در همان دولت، فرهادی به اسکار معرفی شد. من و معادی و کیایی و نعمتالله پروانه ساخت و نمایش گرفتیم. در همان جشنوارهها فیلم کاهانی رد نمیشد. از فیلمساز جوان خواسته نمیشد شب اختتامیه خودش از خیر جشنواره بگذرد. در دولت نهم، بیضایی هم فیلم ساخت." کرمپور آخرین فیلماش تا امروز به نام "پل چوبی" را با مانور روی توقیف بودناش و پس از دو سال در دوران دولت جدید اکران عمومی کرد. "پل چوبی" در زمان نمایشاش از سوی منتقدان به خاطر استفادهی ابزاری از جنبش سبز و نشان دادن تصویر مثبت از اطلاعات سپاه مورد انتقاد قرار گرفت. درآمد نیم میلیاردی عبدی از دهنمکی با اعلام دستمزدهای اکبر عبدی در پروژههای مشترکاش با مسعود دهنمکی، معلوم شد حاصل این همکاری درآمدی در حدود نیم میلیارد تومان برای عبدی بوده. اکبر عبدی در مصاحبهی اینترتی با رضا رشیدپور، دستمزدهایی را که بابت همکاری با مسعود دهنمکی گرفته اعلام کرد. طبق گفتهی عبدی او بابت حضور در فیلم "اخراجیها"یک، ۲۰میلیون و برای قسمتهای دوم و سوم این فیلم، به ترتیب ۳۰ و ۱۰۰ میلیون تومان دریافت کرده. عبدی پس از حضور در سهگانهی اخراجیها، در سه پروژهی دیگر با دهنمکی همکاری داشته و برای معراجیها ۱۰۰ میلیون، برای رسوایی-یک ۱۱۰ میلیون و برای رسوایی-دو ۲۰۰میلیون قرارداد بسته. عبدی که هر بار پیش از آغاز فیلمهای دهنمکی اعلام میکند دیگر قصد بازی در کارهای او را ندارد، هر بار با قراردادی سنگینتر جلو دوربین دهنمکی رفته و در مجموعه برای بازی در شش فیلم این کارگردان، درآمدی در حدود ۵۷۰ میلیون تومان داشته. اکبر عبدی که از دههی شصت جزو بازیگران محبوب سینما به حساب میآید، در اوایل دههی هفتاد و به خاطر تقاضای دستمزد بالا برای حضور در فیلم "دیگه چه خبر؟" برای مدتی ممنوعالکار شده بود.
مورین اوهارا، هنرپیشه ایرلندی آمریکایی در ۹۵ سالگی درگذشت. او در سال ۱۹۲۰ در دوبلین به دنیا آمد و در سال ۱۹۴۶ شهروند آمریکا شد. عمدهی شهرت مورین اوهارا به بازی در فیلم "مرد آرام"- جان فورد- برمیگردد. او یکی از بازیگران محبوب فورد بود و در پنج فیلم به کارگردانی او بازی کرد.اوهارا علاوه بر جان فورد، با کارگردانان بزرگی چون آلفرد هیچکاک، ژان رنوار، کارول رید، ویلیام ولمن، هنری کینگ و ویلیام دیترل همکاری کرد و سال گذشته برای مجموعه آثارش اسکار افتخاری یک عمر فعالیت هنری را دریافت کرد. با موهای قرمزش شناخته میشد. و البته لبخند درخشان و چشمهای درشت ِ سبزش. لقباش "بانوی تکنی کالر" بود. اغلب نقش زنان عاشق پیشه بازی میکرد و حضور در بیشتر ژانرهای سینمایی را تجربه کرد؛ از کمدی و وسترن تا درام و فیلمهای خانوادهگی. همهی اینها از او شمایلی محبوب در سراسر دنیا ساخته بود. اوهارا در ۱۹۷۳ بعد از بازی در فیلم تلویزیونی "پونی قرمز" از دنیای بازیگری کنارهگیری کرد. او در ۱۹۹۱ با کمدی "فقط آدمهای بیکس" به کارگردانی کریس کلمبوس در نقش مادر سلطهجو جان کندی به سینما بازگشت و پس از آن در فیلمهای تلویزیونی "جعبه کریسمس" (۱۹۹۵)، "Cab to Canada" و "آخرین رقص" (۲۰۰۰) هم بازی کرد. زندگینامهی اوهارا در قالب کتابی با عنوان «Tis Herself» در سال ۲۰۰۴ منتشر شد. در زمان مرگ ۹۵ سال سن داشت. ساکن خانهای در ایالت آیداهوی آمریکا بود و کنار خانوادهاش زندهگی میکرد. خانوادهاش در بیانیهای که پس از درگذشتاش منتشر کردهاند، نوشتهاند: " مورین مادر، مادربزرگ و رفیق دوستداشتنی ما بود. او در آرامش در کنار خانوادهاش و در حالی که به موسیقی متن فیلم محبوب خود "مرد آرام" گوش میداد، درگذشت."
فیلم سینمایی "تق تق" به کارگردانی "ایلای روث" و نویسندهگی " گیلرمو آمودو" و "نیکولاس لوپز" از ۲۸ اکتبر در سینماهای سراسر دنیا روی پرده رفته. این فیلم که محصول مشترک آمریکا و شیلی است، داستان مردی به نام ایوان وبر (با بازی کیانو ریوس) را روایت میکند که به تازهگی ازدواج کرده و آخر هفته در خانه تنها میماند و به طور ناخواسته میزبان دو دختر میشود. بازیگران: کیانو ریوس، لورنزا ایزو، آنا دو آرماس کیانو ریوس که با بازی در تریلوژی "ماتریکس" به شهرت رسیده، دربارهی بازی و حضور در این فیلم به خصوص سکانسهای اروتیکاش میگوید: "برای بازی در سکانس شهوتآلود این فیلم که در حمام میگذرد به همراه دو بازیگر فیلم به مدت یک هفته تمرین کردیم." کارگردان تق تق، ایلای روث، که همسرش ایفاگر نقش یکی از دختران اغواگر فیلم است، دربارهی تجربهی کارگردانی کردن همسرش برای بازی در یک نقش سکسی میگوید: "باید اعتراف کنم که عجیب بود. زیرا لورنزا ایزو آن موقع نامزد من بود و ما واقعا داشتیم فیلمبرداری میکردیم، از آنچه فکر میکردیم عجیبتر بود. هر چند یک صحنهی عشق پرشور نبود. صحنهای از جوشش غریزهی حیوانی همچون صحنههای رابطهی جنسی در فیلمهای دیوید لینچ بود. من نمیخواستم که این صحنه مفرح باشد بلکه میخواستم دارای سبک، سوررئال و حیوانی باشد. رعد و برق و موسیقی این صحنه را که "غریزه اصلی" در آن به اوج میرسد، همراهی میکنند." تق تق خیلی زود از صحنهها و سکانسهای اروتیک عبور میکند و وارد ژانر وحشت میشود. دو زن اغواگر فیلم پس از سکس با مرد متاهل از خانهی او خارج نمیشوند و آرامآرام خانه و زندهگی مرد را به سمت نابودی میبرند. تریلر تق تق را ببینید. چهرهی روز- لورنزا ایزو لورنزا ایزو پارسونز (به انگلیسی: Lorenza Izzo Parsons) (متولد۱۳ ژانویه ۱۹۹۲) هنرپیشه و مانکن اهل شیلی است. او دختر مدل سابق رزیتا پارسونز و همچنین خواهرزاده کارولینای پارسونز است. ایزو که از سال ۲۰۱۲ و با بازی در فیلم "پسلرزه" وارد سینما شده، تا به حال در چهار فیلم بازی کرده و تق تق سومین تجربهی سینماییاش محسوب میشود. او در ۸ نوامبر ۲۰۱۴ با هنرپیشه و کارگردان آمریکایی ایلای روث ازدواج کرد.
حجاب شکنندهترین قانون و ایدئولوژی جمهوریاسلامی است. بایدی که در مرزهای ولایت رعایت میشود اما همه، از رعایتکنندهگان تا ماموران اجرا، میدانند که خلوتی و نسیمی این قانون سفت و سخت را از بین میبرد. تاکید و اصرار نظام بر اجرای این قانون، جز اینکه سرآغاز محدود کردن زنان است، به خاطر شکل ظاهریای که دارد، نمای عمومی حکومت مذهبی ایران امروز را میسازد. برای همین آنها که بیش از همه در دید هستند، بازیگران زن، فشار مضاعفی را برای رعایت حجاب تجربه میکنند و حتی در سفرهای خارج کشور هم مجبور به پوشاندن تن و مویشان هستند. اما بازیگرانی هم بودهاند که پس از مهاجرت و تصمیم برای پشت سر گذاشتن احتمالا ابدی وطن، با پوششی در مجامع عمومی ظاهر شدهاند که دلخواه خودشان است و نه اجبار دیگران. در قاب این هفته، تصاویر این زنان بازیگر را مرور کنیم. تصاویر درون مرزی ساختهی جمهوریاسلامی و تصاویر برون مرزی؛ حضور قاطع زنان همانجور که هستند. یک- شبنم طلوعی شبنم طلوعی پس از زیر فشار قرار گرفتن برای انکار مذهباش، بهائیت، ایران را ترک کرد و ساکن کشور فرانسه شد. طبیعی بود که او نه فقط در پروژههای سینمایی و نمایشی که در کوچه و خیابان هم با سر و شکل دیگری ظاهری بشود. زنی با سبک پوشش امروزی. همانطور که بیشتر زنان ایرانی تجربهاش میکنند؛ البته در پنهان و پستو و یواشکی! دو- زهرا امیرابراهیمی زهرا امیرابراهیمی با رنج یک عریانی ناخواسته مجبور شد که کشورش را ترک کند. فیلمی از رابطهی خصوصی او منتشر و پخش شد و حکومت بازیگر جوان تلویزیون را برای انتشار ناخواستهی چنین فیلمی که راوی بخش مستند و خصوصی زندهگیاش بود، مورد بازخواست قرار داد. زهرا امیرابراهیمی پس از مهاجرت در ایران، در حضورهای کم و بیشاش، پیش دوربین همانطور ظاهر شد که دیگران معمولا حاضر میشوند. سه- گلشیفته فراهانی داستان گلشیفته فراهانی شاید بغرنجترین ماجرای بین نظام و هنرمند زن باشد. بازیگر در اولین حضور هالیوودیاش با معیارهای جمهوریاسلامی و با حجاب و پوشش مورد تایید جلو دوربین رفت اما بارها برای بازجویی مجبور به حضور در ساختمانهای امن وزارت اطلاعات شد. گلشیفته مهاجرت دائمی را به خوف و خطر وطن ترجیح داد و پس از حضور در تیزر یک جشنوارهی فیلم و برهنه کردن بالا تنهاش به شکل کاملا سیستماتیک تهدید شد. از کاربران بیهویتی که با رکیکترین فحشها از او استقبال کردند تا تهدیدهایی که به گوش پدرش، بهزاد فراهانی، میرسید. چهار- پونه حاجمحمدی این بازیگر که به خاطر بازی کردن نقش خسرو شکیبایی در فیلم "عروسک فرنگی" به شهرت رسیده بود، برای تجربهی زندهگی حرفهای بهتر و سالمتر کشورش را به مقصد بریتانیا ترک کرد تا شانس خودش را برای حضور در پروژههای بینالمللی امتحان بکند. پونه حاجیمحمدی توانست در چند سریال و فیلم غیرایرانی جلو دوربین برود و در مراسمهای مربوط به این فیلمها، با پوششی آزادانه همانطور که خود میپسندد، ظاهر بشود. پنج- مینا لاکانی اولین حضورش بدون پوشش رسمی در شبکهی صدای آمریکا بود. آنجایی که تصمیم گرفت در مصاحبهای دلیل خروجاش از ایران را اعلام کند. بازیگری که در سیزدهمین جشنوارهی فیلم فجر برای بازی کردن نقش دختری مسیحی که مسلمان میشود، سیمرغ بلورین دریافت کرده بود؛ پس از تهدید و توبیخ از سوی نهادهای امنیتی از کشور خارج و به آمریکا آمد. تصویر بدون حجاب مینا لاکانی با اعتراضهای تند و توهینهای سایتهای حکومتی مواجه شد. آنها پوشش نو مینا لاکانی را نه سلیقه و خواستاش که وسیلهی برای شهرتطلبی عنوان کردند! شش- مینا کاوانی در ایران با نام اصلیاش، مینا خسروانی، روی صحنه و جلو دوربین ایفای نقش میکرد. برای ادامهی تحصیل به فرانسه آمد و پس از دریافت پیشنهاد بازی در فیلم "گل سرخ" پذیرفت که نه تنها بدون حجاب اسلامی جلو دوربین بایستند، که برخلاف ترس و احتیاط معمول دیگر بازیگران ایرانی، مقابل بازی در نقشی با سویههای اروتیک مقاومت نکرد و نقش را آنگونه که طبیعتاش بود اجرا کرد. مینا کاوانی هم مثل بازیگران دیگر، با موجی از ناسزا و توهین بر روی اینترنت مواجه شد. موجی که به گفتهی خودش تغییری در نظرش ایجاد نخواهد کرد. هفت- صدف طاهریان تا پیش از مهاجرت چندان شناختهشده نبود اما انتشار تصاویر مختلف و بیحجاب در صفحهی شخصیاش بر اینستاگرام جنجالی در رسانههای عموما حکومتی ایجاد کرد. عدهای معتقد بودند که صفحهی او هک شده اما صدف طاهریان با انتشار ویدئویی این خبر را تکذیب کرد. او که برای ادامهی فعالیتاش با شبکهی تلویزیونی جم قرارداد بسته، در مقابل پرسشهای شبکهی حکومتی تیوی پلاس شجاعانه از تصمیم خود دفاع کرد و گفت برای همیشه ایران را ترک کرده و با فکر و اعتقاد چنین راهی را در پیش گرفته. پاسخهایی که با خشم مجری این شبکه مواجه شد تا فحاشی کاربران اینترنتی به او را اتفاقی طبیعی بخواند!
به مناسبت پانزدهمین سالگرد درگذشت فریدون مشیری فریدون مشیری هیچگاه آنطور که باید جدی گرفته نشد. دستهبندیهای ورای هنر که او را با برچسب سانتیمانتالیزم یا رمانتیک بودن از دایرهی شعرای جدی خارج کردند، فرصتی ندادند تا "شعر مشیری" در ذات خود بررسی و تحلیل و ارزشگذاری بشود. در زمانهی پرالتهابی که شعر مساوی با عملیات چریکی بود، دنیای شعر فریدون مشیری ، باب طبع محافل جدی ادبی نبود. اما شاید گذشت سالها به ذهنهای هیجانی منفجر، اجازه بدهد کمی آرامتر و پرحوصلهتر فریدون مشیری و شعرش را بررسی کنند. به مناسبت پانزدهمین سالگرد درگذشتاش، چند نظر و نوشتهی متفاوت دربارهی فریدون مشیری را مرور میکنیم. یک- شعری برای گریستن یک صف شاعرانی است که من با آنها گریستهام. یک صف گویندگانی است که با آنها شادمانی داشتهام. یک صف، صف شاعرانی است که شعرشان مثل چتری است که روی سرت میگیری تا از رگبار لجنی که روز گار بر سر و روی آدمیزادگان پشنگ میکند، خود را محافظت کنی. یک صف هم صف شاعران است که به تحسین سر و وضع هنرشان یا بعضی لحظهها و تجربههای خصوصیشان میپردازند. یک صف هم شاعرانی است که هر وقت نامشان را میشنوی یا دیوانشان را میبینی، با خودت میگویی :حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم. یک صف یک نفره هم هست که ظاهرا در میان معاصران دومی ندارد وآن صف "مهدی اخوان ثالث" است. فریدون مشیری در نظر من همان صف شاعرانی است که من با آنها گریستهام. شاعرانی که مستقیما با عواطف آدمی سرو کار دارند. او در تمام عمرش در همین صف ایستاده است و آن را عوض نکرده است. یکی از امتیازات فریدون بر بسیاری از شاعران هم نسلان او در این است که شعرش با گذشت زمان افت نکرده؛ بلکه تنوع وجلوهی بهتری یافته است. محمدرضا شفیعی کدکنی "منبع: کتاب هفته. مورخ ۱۰ آبان ۱۳۷۹" دو- دشواری شعر ساده مشیری و برخی افراد همچون او، برای برخی از روشنفکران که میخواهند مسائل را ساده حل کنند، به معضلی تبدیل میشوند. آنان میخواهند مسائل را حل کنند؛ بدون این که توان تحلیل کافی داشته باشند؛ برای نمونه میگویند، فریدون مشیری چون شاعر تودههای شعرخوان است، یعنی کسانی که شعر را خوب نمیشناسند و به عمق آن دست نمییابند، شعر او را میپسندند، پس محبوب القلوب تودههاست؛ یا میگویند که چون شعر او ساده است، خوانندگان عام دارد. اما من میخواهم بگویم که مسأله به این صورت نیست. درست است که مشیری شاعر تودههای شعرخوان و شعرش ساده است؛ اما به این دلیل، شاعر مطرحی نیست؛ چرا که اگر این گونه بود، در طول ۸۰ سال گذشته، خیلیها برای تودهی مردم شعر ساده و ساده لوحانه گفتند؛ اما تقریبا کسی جز هوشنگ ابتهاج و نادر نادرپور مانند مشیری مطرح نشد. بنابراین مشیری باید علاوه بر سادگی، چیز دیگری داشته باشد که این گونه مطرح شده است. این برای برخی از روشنفکران ما که اهل شعرند، به مشکلی تبدیل شده است. "محمد شمس لنگرودی" سه- رنج فریدون بودن فریدون همواره از سوی شاعران متعهد و صدالبته انقلابی و هزارالبته سمبلساز و نمادپرداز، متهم میشد به دوری از آرمانهای خلق و ندیدن مصائب و زیست کردن در محفظهی باسمهای و دروغین گل و شراب و پروانه. اما هیچکس در تمام این سالها نگفت که فریدون یکی از بزرگترین قربانیان سانسور و سرکوب نظام پیشین بود. وقتی که "الف. بامداد" از شانههای سانسور و محدودیت بالا میرفت و تبدیل میشد به خورشید خلق ناباور و قهرمان و اسطوره واژه و شعر و اینها، فریدون مغموم و معصوم، زیر سایهی همان سانسور نشسته بود و لحظه به لحظه از یاد رفتهتر میشد. فریدون حرف عجیبی نمیزد. مینوشت و میخواند که دوست بدارید و عشق بورزید و جنگل، بیابان شده است و مرگ انسانیت فرا رسیده است و جتها، خواب پرندهها را آشفته کردهاند و منظورش از این همه، دقیقا همان بود که مینوشت. منظورش از جت، دقیقا و تحقیقا، جت بود؛ نه شکنجه و اعدام. منظورش از پرنده هم تحقیقا و دقیقا، پرندهای بود که در آسمان پرواز میکرد؛ نه آزادی و آزادهگی و آزادهگان. سانسور دستگاه حاکم، به حضرت بامداد اجازه نمیداد که از آرمانهای خلق بنویسد و از دردهای اجتماع مستقیم و سر راست بسراید. دفترهای شعر توقیف میشدند، شبهای شعر تعطیل میشدند و شاعر به زندان میرفت و آرمانهای خلق، قبل از آنکه در شعر، نطفه ببندند، سقط میشدند و میرفتند زیر خاک. پس شاعر خلق باید کاری میکرد. پس از شانههای سانسور بالا رفت و زیر پایش نردبانی بود از سمبلها و نمادها؛ نردبانی ساخته شده از گل سرخ که نشان شهید و شهادت بود و تابوت که نشان کشتار بود و فانوس و چراغ که نشانهای امید و رهایی. حضرت بامداد روی شانههای سانسور، دردهای خلق را پیچیده در استعاره و اشاره فریاد زد و توسط مدیحهسرایان بیصله، تبدیل شد به "غول بزرگ رنج"؛ اما این فریدون بود که در حقیقت رنج میکشید با شعرهایی که مخاطبانش، شمعها و گلها و پروانهها بودند و آدمی و انسانی و خلقی، به عنوان مخاطب، در میانه نبود. منبع: وبلاگ "برج بابل"
تن تن خبرنگار بلژیکی و سگش میلو، شخصیتهای اصلی داستانهای مصور "هرژه"، برای ایرانیان کاملا شناخته شدهاند. مجموعه کتابهای "ماجراهای تن تن و میلو" توسط انتشارات یونیورسال، از دههی پنجاه شمسی در ایران منتشر شد و همچنان خواننده و طرفدار دارد. اپرای تن تن با عنوان یکی از ماجراهای معروف این مجموعه به نام "جواهرات کاستافیوره"، از روز ۱۷ تا ۲۷ سپتامبر، به تهیه کنندگی بنیاد "اپرا برای همه" و به کارگردانی فرانسوا دو کارپنتری در فضای باز و در مقابل قصر معروف سولوی در بروکسل اجرا شد. قصر سولوی که در سال ۱۸۴۲، بدستور مارکیز ماکسیمیلیان دو بتون، ساخته شد، امروز یکی از مراکز دیدنی بلژیک است. این قصر شباهت زیادی به قصر مولنسار، قصر معروف ماجراهای تن تن و میلو دارد. کارپنتری درباره انتخاب محل اجرا می گوید که "جواهرات کاستافیوره" موزیکالترین اثر هرژه و قصر سولوی شبیهترین قصر به مولنسار است. اپرا ساعت نه شب در فضای باز مقابل قصر آغاز شد. محل نشستن تماشاچیان در پودیوم بزرگی بود که فاصلهاش با صحنه، کمتر از ۱۰۰ متر بود. نکتهی جالب این بود که در صحنه ارکستری دیده نمیشد. ارکستر در سالن قصر مینواختند و صدا از طریق بلندگو به بیرون میرسید. در کنار صحنه ماشینهای قدیمی درست شبیه ماشینهایی که در کتابهای تن تن دیدهایم، پارک شده بودند و هنرپیشگان دقیقا همان لباسهایی را برتن داشتند که در کتاب "جواهرات کاستافیوره" تصویر شده است. نقش بیانکا کاستافیوره، بلبل میلان" را خواننده سوپرانوی مشهور بلژیکی، الن برنادی، اجرا کرد. نقش تن تن را خواننده جوان بلژیکی امانی پیچی (دووس) ایفا کرد که متولد سال ۲۰۰۲ و برندهی جایزه "صدای برتر" بلژیک است. کم سن و سال بودن بازیگر نقش تن تن باعث میشود که تصور مخاطب که تن تن را خبرنگار جوانی میشناسد، کمی به هم بریزد. شاید به همین دلیل بود که کارپنتری نقش کمتری به تن تن داد و او بازیگر محوری نبود و بیشترین زمان در اختیار بیانکا کاستافیوره و کاپیتان هادوک بود. نقش کاپیتان هادوک را کمدین بلژیکی ژروم دو وارزه بازی کرد که اصلا خواننده نیست. کارپنتری معتقد است که نقش کاپیتان را باید کسی بازی میکرد که خواننده نیست زیرا در کتاب هم کاپیتان هادوک هم از اپرا متنفر است و هم از بیانکا کاستافیوره فراری. بازیگران/ خوانندگانی که نقش شخصیتهای بلژیکی کتاب را بازی کردند، لهجهی غلیظ بروکسلی داشتند. لهجهای که مورد تمسخر فرانسه زبانان فرانسه است. میلو سگ تن تن و کوکو، طوطی کاستافیوره واقعی بودند و کنترل میلو گاهی با مشکلات زیادی همراه بود. بازیگران نقش دوپون و دوپونت به این دلیل که دوقلو بودند، ماسک چوبی داشتند. قطعات اجرا شده در این اپرا، قطعات مشهور موسیقدانانی چون گونو، روسینی، اوفنباخ و وردی بود. آخرین قطعه که به هرژه، خالق تن تن، تقدیم شد، قطعهای از عروسی فیگارو بود. در پایان نمایش بازیگر نقش کاپیتان هادوک به جلوی صحنه آمد و به تماشاگران یادآوری کرد: "روح هرژه فقط در دل ما زنده نیست، روح هرژه همین جاست در بین شما!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر