صفحات

۱۳۹۴ آبان ۲۱, پنجشنبه

roozonline.com: Latest News - 20 new articles



roozonline.com: Latest News - 20 new articles

In This Issue...


تأثیر "تغییر چهره مردانه" بر زندگی زنان

نوشین احمدی خراسانی

وقتی به دنیا آمدم، همه آنچه می دیدم و می شنیدم به من پیام می داد که تو دختری و "غیر از چهاردیواری خانه" جایی در این جهان مردانه نداری. از تلویزیون، کلاس درس، و روزنامه هایی که خانواده می خرید، تا عکس ها و پوسترها و نقاشی ها بر دیوارهای شهر و... همگی از تصاویر مردانی انباشته شده بود که رئیس جمهور، وزیر، نمایندۀ پارلمان، مسئول مملکت، فرمانده، و دولتمرد بودند. فیزیولوژی مردانه با تصویرها، دیوارنبشته ها و پیام های مردانه ای که پیوسته و پُرحجم بازنمایی می کرد جهان خارج از خانه را تسخیر کرده بود. در واقع فضای عمومی را آنان می چرخاندند، آن چنان که به عنوان یک دختر با فیزیولوژی متفاوت، بلندپروازی ها و آرزوهایم نمی توانست از چهاردیواری خانه فراتر برود. همه عرصه ها از جمله ورزشکاری و قهرمانی، برای دختری که چشم به جهان می گشاید و دور و اطرافش را می بینید چهره ای مردانه دارد و تصویرها و فیزیولوژی زنان از همه عرصه ها حذف شده است. در واقع هر آنچه رسانه ها و جهان تصویری در داخل ایران را پُر کرده، نمادهای مذکر و فیزیولوژی مردانه ای است که برای دختری با فیزیولوژی متفاوت، جایی برای رؤیاپردازی و همذات پنداری با آن باقی نمی گذارد. این تجربۀ مکرری است که بسیاری از دختران با آن بزرگ می شوند و با دیدن هر روزۀ انبوه نمادهای مردانه و تصاویر حضور مردان در صندلی های "قدرت"، بلندپروازی هایشان ناخواسته، کوچک و کوچک تر می شود تا جایی که نمی تواند از چهاردیواری خانه فراتر برود. در واقع الگوهای موجود برای دستیابی به "قدرت" و "مدیریت" و "قهرمانی" در جامعه ما به شدت با فیزیولوژی مردانه گره خورده است و زنان از کودکی با فیزیولوژی متفاوت شان نمی توانند با چنین کالبد مردانه ای، همذات پنداری داشته باشند. این در حالی است که همه می دانیم وجود الگو به ویژه در فضاهای عمومی، برای رشد نوع آرزوها و بلندپروازی ها در کودک، چقدر حائز اهمیت است. این نکته را یادآور شدم تا به آن دسته از مردان جوانی که کمپین تغییر چهره مردانه مجلس را زیر سؤال می برند و به راحتی می گویند "چه فایده دارد که تعداد کمّی زنان مثلاً در مناصب سیاسی و قانونگذاری افزایش یابد" خاطرنشان کرده باشم که ممکن است برای شمایی که کودکی تان را با تصاویری از جهان و مدیران آن گذرانده اید، جهانی که حداقل به لحاظ بیولوژیک، با آن احساس بیگانگی نمی کردید، طبعاً اکثریت مطلق داشتن در مجلس، موضوع پیش پا افتاده ای به نظر برسد، اما شاید در سرنوشت دخترانی که امروز به دنیا می آیند، تغییر چهره مردانه این جهان بتواند تاثیرگذار باشد. چرا که سبب می شود آنان از کودکی با جهان بیرون از خانه شان احساس غریبه گی نکنند، و با این تغییر به ظاهر پیش پا افتاده، به تدریج شاهد بالیدن نسل هایی از دخترانی بلندپروازتر از نسل من باشیم. دخترانی که بتوانند با بلندپروازی هایشان در آینده، کشورشان را به جای بهتری برای زنان هموطن شان تبدیل کنند. کمّی گرایی کمپین، به عنوان نقطه ضعف؟ یکی از محورهای مهم فعالیت کمپین تغییر چهره مردانه مجلس، در کنار محورهای اساسی دیگر، تمرکز و فعالیت برای افزایش کمّی و عددی نماینده گان زن در مجلس دهم است. اما افزایش کمّی آیا به رشد کیفی هم می انجامد؟ برای پاسخ این "معمّا" می توانیم به تجربه ورود زنان به عرصه مدیریت های سیاسی و قانونگذاری در کشورهای دیگر رجوع کنیم، گفتنی است که این تجربه ها به ما نشان می دهند که در بسیاری از جوامع اتفاقاً شکسته شدن تابوی ورود زنان به این حوزه ها، ابتدا با حضور زنان محافظه کار – و گاه مرتجع – آغاز شده و در اکثر مواقع نیز صرفاً از افزایش تعداد کمّی و عددی زنان، شروع کرده اند اما در ادامه مسیر، سرانجام به "رشد کیفی" حضور زنان در مجالس قانونگذاری و مدیریت های کلان سیاسی، منتهی شده است. حتا امروز هم می بینیم که برای مثال به رغم سابقه طولانی جنبش زنان در آمریکا و نیز با وجود سابقه و نفوذ و مشروعیت تاریخی جنبش حقوق مدنی سیاهپوستان، تازه در سال گذشته برای اولین بار در تاریخ کنگره آمریکا یک زن "سیاه پوست" توانست به کنگره آمریکا راه یابد، که این زن اتفاقاً از جناح جمهوری خواه یعنی جناح محافظه کار در آمریکا بود. وقتی مارگارت تاچر (که به لحاظ سیاسی محافظه کار بود) به قدرت رسید و خواسته یا ناخواسته مسبب شکسته شدن سد حضور زنان در چنین منصب هایی شد، تا امروز که زنانی با گرایش های فمینیستی می توانند در کشورهای اروپایی مدیریت های کلان سیاسی را از آن خود کنند، راه طولانی و گام به گام، پیموده شده است.ولی ما که دستاوردهای مبارزات صدساله زنان در جهان را امروز "به یک چشم برهم زدن" مرور می کنیم پیش خودمان ممکن است تصور کنیم که یک کمپینی همچون "کمپین تغییر چهره مردانه مجلس"، باید همه آرزوهای تاریخی زنان ایران را تمام و کمال و به لحاظ کیفی، برآورده سازد. در ایران نیز مانند اغلب مناطق دنیا قرار نیست رفع تبعیض جنسیتی در مناصب قانونگذاری و سیاسی، لزوماً یک شبه به مرحله ای برسد که برابری خواهان فمینیست، مثلاً مجلس را فتح کنند بلکه قرار است که به واسطه تلاش دسته جمعی زنان و طی روندی تدریجی، با کاندید شدن خیل عظیم زنان و افرایش جهشی تعداد نمایندگان زن، زنان با رویکردهای فکری، سیاسی، مذهبی و عقیدتی متفاوت - اما با دغدغه های برابری طلبانه - نیز فرصت و امکان حضور در مجلس دهم را بیابند. البته لازم به توضیح است که "برابری خواهی" در واقعیت، یک مفهوم قالب بندی شده، یا تفسیری واحد و خدشه ناپذیر و مطلق نیست، بلکه برابری خواهان در واقعیت زندگی، طیفی رنگارنگ را شامل می شوند که این طیف می تواند از فردی که صرفاً حامل یک یا چند خواسته برابری خواهانه در برخی از عرصه هاست آغاز شود و به افرادی که در همه عرصه ها خواهان برابری میان زنان و مردان هستند تعمیم یابد. در نهایت می توان گفت که مسئله افزایش جهشی تعداد زنان در مجلس، می تواند این شانس را برای جامعه زنان افزایش دهد که در میان تعداد وسیع تر زنان کاندیدای مجلس، گروه هایی نیز از طیف های حداقلی برابری خواهان زن، بتوانند به پارلمان راه یابند. بی شک با افزایش جهشی زنان نماینده، هر کدام شان بسته به میزان دغدغه خاص برابری خواهانه خود، حداقل می توانند به تغییر در یک یا چند حوزه از تبعیض های موجود اقدام کنند که اگر چنین شود طبعاً مجموعۀ این اقدامات کوچک از سوی تعداد زیاد زنان نماینده، سرانجام می تواند سبب ساز برآیندی بزرگ تر در جهت بهبود وضعیت زنان باشد. منبع: مدرسه فمینیستی

    


Sponsor message
powered byad choices

مادر کتابداری نوین ایران درگذشت

پوری سلطانی، بنیانگذار کتابداری نوین ایران، با برگ های پائیزی رفت. پوری سلطانی متولد سال ۱۳۱۰ و از پایه گذاران علوم کتابداری و اطلاع‌رسانی در کشور و پایه‌گذار مرکز ملی خدمات کتابداری است و سابقه عضویت هیئت علمی دانشگاه تهران را دارد و عضو هیات علمی گروه کتابداری کتابخانه ملی ایران بود. خانم سلطانی در زمان مرگ ۸۴ سال داشتند و دلیل فوت‌شان نارسایی ریه عنوان شده. پوری سلطانی هم‌چنین همسر مرتضی کیوان- شاعر، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی- و از دوستان و نزدیکان شاعرانی چون احمد شاملو، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی و ... بود که در سال ۱۳۳۳ تیرباران شد. "هنر روز" با استفاده از مطالب جشن نامه نشریه بخارا- خرداد وتیر نود و چهار- این شماره خود  رابه پوری و کیوان تقدیم می کند.

    


Sponsor message
powered byad choices

از عموهایت

شعر احمد شاملو برای مرتضی کیوان نه بخاطر آفتاب
نه بخاطر حماسه
بخاطر سایه ی بام کوچکش
بخاطر ترانه ای کوچک تر از دست های تو
نه بخاطر جنگل ها
نه بخاطر دریا
بخاطر یک برگ
بخاطر یک قطره
روشن تر از چشمهای تو
نه بخاطر دیوارها
بخاطر یک چپر
نه بخاطر همه انسانها
بخاطر نوزادِ دشمنش شاید
نه بخاطر دنیا
بخاطر خانه ی تو
بخاطر یقینِ کوچکت
که انسان دنیائیست
بخاطر آرزوی یک لحظه ی من که پیشِ تو باشم
بخاطر دستهای کوچکت در دستهای بزرگِ من
و لبهای بزرگ من بر گونه های بی گناه تو
بخاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی
بخاطر شبنمی بر برگ
هنگامی که تو خفته ای
بخاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی
بخاطر یک سرود
بخاطر یک قصه در سردترینِ شبها،
تاریکترینِ شبها
بخاطر عروسکهای تو
نه بخاطر انسانهای بزرگ
بخاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند
نه بخاطر شاهراه های دوردست
بخاطر ناودان، هنگامی که می بارد
بخاطر کندوها و زنبورهای کوچک
بخاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام
بخاطر تو
بخاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را می گویم،
از مرتضی سخن می گویم

    


Sponsor message
powered byad choices

زنده‌گی‌نامه‌ی پوری سلطانی

ناهید حبیبی آزاد

پوری سلطاني (پوراندخت سلطاني شيرازي)، یکی از بانیان کتابداری نوین در ایران، نويسنده، مترجم‌، استاد دانشگاه، فرهنگ‌پژوه، در سال ۱۳۱۰ خورشيدي، در خانواده‌اي اهل علم در تهران متولد شد. تحصيلات مقدماتي و متوسطه را در همين شهر گذراند. در سال ۱۳۳۱ از دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبيات فارسي فارغ‌التحصيل شد. سپس به استخدام وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش فعلي) درآمد و در مهرماه همان سال مأمور تدريس در ساري شد. پس از كودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به تهران بازگشت و به تدريس ادبيات فارسي در مدارس تهران پرداخت. در ۲۷ خرداد ۱۳۳۳ با مرتضی كيوان ازدواج كرد و در سوم شهريور همان سال (۱۳۳۳) همراه با همسرش به جرم عضويت در حزب توده دستگير شد. در تاريخ ۲۷ مهر ۱۳۳۳ مرتضی كيوان را تيرباران كردند، سوگي كه هرگز دل و جان همسرش را رها نكرد. پوري سلطاني حدود پنج ماه پس از اعدام همسرش از زندان آزاد شد ولي مدت دو سال در بستر بيماري بود. دكتر معالج او تجويز كرد كه براي بازگشت به زندگي معمولي بهتر است حداقل يك سالي از ايران دور شود. خودش انگلستان را برگزيد و به لندن رفت. در آنجا پس از گذراندن دوره مقدماتي زبان انگليسي (Lower Cambridge)، به توصیه محمدجعفر محجوب، دوست مشترک مرتضی کیوان و پوری سلطانی، به فراگيري زبانهاي آرامي (شامل زبانهاي سرياني، عبري، و ييديش[1]) پرداخت كه كرسي آن در دانشگاه تهران به علت نداشتن استاد خالي مانده بود. به كمك پرفسور هنينگ[2]، ايرانشناس مشهور، به استاد زبانهاي آرامي دانشگاه در لندن معرفي شد. استاد او را پذيرفت به شرط آنكه بتواند در عرض سه ماه خود را به دو شاگرد ديگر او، يك عرب‌تبار و يك كشيش انگليسي، برساند. متأسفانه بعد از سه ماه به علت بيماري برادرش امكان ارسال ارز براي ادامة تحصيل او ميسر نشد و از نظر دانشگاه هم كار در حین تحصيل غيرقانوني بود. استادش كه در آن موقع براي خواندن «طومارهاي بحرالميت» در سفر بود بسيار كوشيد كه براي او بورس تحصيلي بگيرد ولي پس از مدتي جواب دادند كه در حال حاضر چندين دانشجوي انگليسي در نوبت هستند و ما نتوانسته‌ايم بورس تحصيلي آنها را تأمين كنيم تا چه رسد به يك خارجي كه مسلماً در اولويت نيست. ناچار فراگيري زبان‌هاي آرامي را رها كرد و مجدداً به تكميل زبان و ادبيات انگليسي پرداخت. در این دوران نصف روز كار مي‌كرد و نيمه ديگر روز را به مدرسه زبان مي‌رفت. پس از اتمام تحصيلات با اخذ ديپلم كمبريج Diploma Cambridge با درجة B+ به ايران بازگشت.  از آنجا كه ساواك به او اجازة كار نمي‌داد، براي امرار معاش در كلاسهاي شبانة مدرسه هدف به تدريس زبان انگليسي پرداخت. يك روز برحسب تصادف دوست قديمي خود مهرداد بهار را ديد. مهرداد بهار به او توصيه كرد كه در آزمون کتابخانه بانک مرکزی شرکت کند زیرا در آنجا به كسي كه زبان انگلیسی را در سطح عالی بداند نیاز دارند. پوری سلطانی در آزمون شركت كرد و قبول شد. در آن دوران رياست كتابخانة بانك مركزي ايران را خانم فروغ گوهريان بر عهده داشت كه در بانك مركزي آمريكا كارآموزي كرده و دوره ديده بود. پوري سلطاني پس از سه سال كار در کتابخانه بانک مرکزی، روزی در روزنامه خواند كه دانشگاه تهران اقدام به تأسيس فوق ليسانس (كارشناسي ارشد) كتابداري كرده است و متقاضيان می‌بایست در آزمون ورودي كه به زبان انگليسي خواهد بود شركت كنند. از ميان حدود صد نفر، سي نفر قبول شدند ولي فقط ۱۳ نفر آنها توانستند تا آخر ادامه دهند و به اخذ فوق ليسانس كتابداري نائل آيند. در همین دوران وزارت علوم تصميم گرفته بود يك مركز اطلاع‌رساني براي رفع مشكلات محققان و دانش‌پژوهان كشور تأسيس نمايد و در نظر داشت از خارج به استخدام يك «متخصص علم اطلاعات» اقدام نمايد. پوري سلطاني به آقاي مجيد رهنما، وزير وقت علوم، توصيه كرد كه هم اكنون چنين شخصيتي به نام پرفسور هاروي[3] در ايران حضور دارد و از طرف مؤسسه فولبرايت[4] مأمور تدريس در فوق ليسانس كتابداري است. وزير علوم با او تماس گرفت و قرار شد براي تأسيس يك مركز اطلاع‌رساني طرحي را ارائه كند. او طرحي تهيه كرد و به پوري سلطاني داد تا نظر دهد. چند ماه قبل از نوشتن اين طرح دكتر هاروي طرح ديگری براي يكدست‌سازي و هماهنگ‌سازي خدمات  فني كتابداري، از جمله فهرستنويسي و رده‌بندي و ساير مسايل فني كه براي بازيابي يك كتاب لازم است، نوشته بود و به وزير فرهنگ و هنر وقت، آقاي پهلبد، ارائه کرده بود. باز هم پوري سلطاني آن را ديده و اظهار نظر كرده بود. طرح مركز اطلاع‌رساني نوشته شد. پوري سلطاني به آقاي هاروي گفت اگر اين طرح به تنهايي بخواهد عملياتي شود مثل اين است كه شما به افراد گرسنه به جاي اينكه نان دهيد، تلويزيون ببخشيد. طرح مركز اطلاع‌رساني بدون تأسيس مركزي كه بتواند منابع كتابخانه را فهرست‌نويسي، رده‌بندي و قابل دسترسي كند امكان‌پذير نيست. او توصيه كرد كه همزمان طرحي را كه قبلاً براي وظايف كتابخانه م‍لّي نوشته بود ــ و البته از طرف وزير فرهنگ وقت، آقاي پهلبد ناديده گرفته شده بود ــ نيز براي اجرا به وزارت علوم سپرده شود. در اين مورد چند جلسه با حضور معاونان وزارت علوم و دکتر هاروي و پوري سلطاني تشكيل شد. سرانجام تأسيس چنين مركزي مورد قبول قرارگرفت. رياست اين مركز به پوری سلطانی پيشنهاد شد. او نپذيرفت و تقاضا كرد كه فقط رياست بخش تحقيقات به او محول شود. و همینطور پيشنهاد كرد كه رياست مركز به آقاي عباس مظاهر سپرده شود كه تحصیلکرده فوق ليسانس كتابداري از آمريكا بود و مدتي هم در كتابخانه‌هاي دانشگاهي آمريكا سابقة کار داشت و در آن دوران با همسر آمريكايي‌اش در تهران بسر مي‌برد، و همينگونه شد. در بخش تحقيقات براي استفاده از قواعد و استانداردهاي بين‌المللي كتابداري در حوزه خدمات فني و بومي‌سازي آنها، طرحهاي بسياري زير نظر پوري سلطاني و یا به توصیة او به اجرا درآمد و براي استفادة ساير كتابخانه‌ها چاپ و منتشر شد. از آن جمله است طرح گسترش‌هاي رده‌بندي كنگره آمريكا و رده‌بندي ده‌دهي ديويي در بارة مسائل و موضوع‌هاي خاص فرهنگ ايران، از جمله زبان و ادبيات فارسي، تاريخ و جغرافياي ايران، طرح نشانة مؤلف فارسي، در دو ويرايش جداگانه - يكي براي رده‌بندي ديويي و ديگري براي رده‌بندي كنگرة آمريكا - سرعنوانهاي موضوعي فارسي و نظاير آن. پاره‌اي از اين طرحها را پوري سلطاني به عنوان رسالة فوق‌ليسانس كتابداري به همكاران جوانش كه در رشته كتابداري تحصيل مي‌كردند، سپرد كه زير نظر او به سرانجام رسيد. بعدها استاد احمد طاهري عراقي به گسترش ردة اسلام در ديويي و كنگره پرداخت و استاد فاني تاريخ ايران را در اين دو رده‌بندي به اتمام رساند. شناسايي علم كتابداري و اطلاع‌رساني به منزلة رتبة دانشگاهي يكي ديگر از اقداماتی بود كه به همت پوری سلطانی پاگرفت. به اين معني كه كتابداران به شرط  اخذ درجة فوق ليسانس كتابداري و دارابودن آثار تحقيقاتي در زمينة كتابداري و يا سرپرستي امور پژوهشي از جمله فهرستنويسي كه نياز به تجربه و تحليل موضوعي دارد و یا احاطه و اشراف براي تعيين نام اشهر نويسندگان قديم و جديد و نظاير آن مي‌توانستند واجد شرايط رتبة هيأت علمي شوند، و اين‌همه البته قبل از تأسيس دكتراي كتابداري در دانشگاه تهران بود. در آن زمان هشت كتابدار متخصص در ايران سرگرم كار بودند كه همگي تحصيلكرده خارج بودند. به اين گروه، فارغ‌التحصيلان نخستين دورة كارشناسي ارشد كتابداري دانشگاه تهران را نيز مي‌توان اضافه كرد. با كوشش پوری سلطانی تعدادي از متخصصان باتجربه كتابداري در آن مركز جمع شدند. اهداف اين مركز كه چنانكه گفته شد با كوشش و پيگيري‌هاي خود او تأسيس شد، عبارت بود از: فراهم‌آوري، فهرست‌نويسي و آماده‌سازي كتاب و دادن هرگونه نظر مشورتي در باب توسعه و ترويج كتابخانه در سطحي تخصصي و از سویي ديگر پژوهش در امر كتابداري و تهيه و پيشبرد طرحها و برنامه‌هاي كتابشناختي. پوری سلطانی از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ سرپرست كميته انتشارات و سردبير نامة انجمن كتابداران ايران بود. علاوه بر ترجمة مقالاتي در حوزة فهرست‌نويسي و رده‌بندي، كتابداران جوان را تشويق به نوشتن و ترجمه مقالات و كتابهايي در زمينة كتابداري كرد كه در نامة انجمن، و يا به صورت كتابهايي مستقل منتشر شدند. اين مقالات و كتابها، در واقع، نخستين مجموعه متون و ادبيات كتابداري نوين ايران محسوب مي‌شوند.  او همچنين از سال ۱۳۴۹ به بعد سرپرستي گروه علوم كتابداري و بخش تحقيقات را به عهده داشت. با همت او طرحهاي پژوهشي بسياري در مركز به انجام رسيد كه پايه و اساس تحقيقات فعلي كتابخانه ملي ايران است. از آن جمله مي‌توان به موارد ذيل اشاره كرد: نشانة مؤلف فارسي، قواعد فهرستنويسي، اسامي مستند سازمانها و مؤسسات، سرعنوانهاي موضوعي فارسی، طرح خريد كتابهاي تازه، تحقيقات در زمينة گسترش رده‌بندي‌ها، طرح كانون كتابشناسي، طرح دگرنويسي و حرف به حرف‌نويسي فارسي به لاتين و لاتين به فارسي و غیره از جمله فعاليتهاي پژوهشي بود كه در مركز خدمات كتابداري انجام شد. مركز خدمات كتابداري در سال ۱۳۶۲ در كتابخانه ملي ايران ادغام گرديد. پوری سلطانی به همراه  كتابداران و متخصصان كتابداري فرهيخته‌اي كه اكنون صاحب تجربه هم شده بودند، به كتابخانه ملّي ايران آمدند و با همت آنها كتابخانه ملّي از حالت عقب‌ماندگي و غيرفعال خود به يك كتابخانه ملّي واقعي تبديل شد. پوری سلطانی كه آرزو داشت تا يك كتابخانه ملّي استوار و قانون‌مند در ايران پابگيرد و ايران نيز همگام با اهداف كتابخانه‌هاي ملي جهان و مراجع بين‌المللي كتابداري به سوي اين مقاصد حركت كند، به دليل تعويض پي‌درپي مديران و اعمال سليقه‌هاي غيرتخصصي هرگز نتوانست آرزوي خود را به تحقق برساند. با اين همه با تلاش او و كارهاي تحقيقاتي كه تماماً نظر او در آنها تأثير بسيار داشته، باعث شد که كتابخانه ملّي در آن هنگام نه تنها در بين كتابخانه‌ها و كتابداران كشور بلكه در ميان كتابخانه‌ها و مجامع كتابداري خارج از ايران نيز مطرح شود. او از سال ۱۳۵۲ كه طرح احداث كتابخانه بزرگ پهلوي مطرح شد تا اسفند ۱۳۵۶ كه شركت آلماني فُن گركان، مارك و شركاء[5]، برندة مسابقه اعلام شدند[6]، همواره در جريان امور بود و عضويت هيأت داوران مسابقه را نيز به عهده داشت. پس از انقلاب اسلامي طرح ساختمان كتابخانه ملي مدتي به فراموشي سپرده شد. ادغام مركز خدمات کتابداری با كتابخانة ملي مشكل قديمي كتابخانه يعني كمبود جا را تشديد كرد. كتابها در وضعيت نامناسبي درون كارتن‌ها روي زمين افتاده بودند. لذا اقداماتي صورت گرفت تا كتابخانه به يكي از ساختمانهاي دولتي نسبتاً بزرگ كه در اصل براي دفتر فرح پهلوي ساخته شده بود منتقل گردد، متأسفانه به علت تعويض وزير و ... اين كار صورت نپذيرفت. بارها اين موضوع توسط پوری سلطانی و نيز رؤساي كتابخانه به صورت نامه‌هاي اعتراض‌آميز و جلسات متعدد به گوش مسؤولان رده بالاي كشور رسيد. پوری سلطانی مي‌گويد: واضح بود كه كتابخانة ملي از نظر فضا سخت در مضيقه است، با ادغام مركز خدمات كتابداري در كتابخانه ملي اين مشكل حادتر شد. لذا كتابخانه ملي ناچار شد ساختمانهاي ديگري را به صورت استيجاري در اختيار بگيرد. ساختمانهاي پراکنده‌ای كه در اختيار كتابخانه ملي قرار گرفتند به تدريج بالغ بر ۱۳ ساختمان شد. اين وضع نه تنها مسأله مديريت كتابخانه را دشوار كرد بلكه مراجعان به كتابخانه ملّي را سخت دچار سردرگمي و ناراحتي كرد. به همين دليل مسأله ساختن بناي مناسب براي كتابخانه ملي دوباره اولويت شايسته خود را پيداكرد. پس از جلسات متعدد با مسئولان، براي ساختن بناي جديد برمبناي برنامه‌هاي پيشنهادي قبل از انقلاب اسلامي موافقت شد. ولی اين بار مقرر شد كه از توان علمي و تحقيقي موجود در كشور استفاده شود. «مهندسان مشاور پيرراز» از جانب وزارت مسكن و شهرسازي براي اين امر انتخاب شدند و آنها نيز با استفاده از برنامه مدون قبلي طرح جديدي را ارائه كردند كه بعدها ساخته شد. اكنون كتابخانه ملّي در ساختمان جديد با صدهزار مترمربع زيربنا در تپه‌هاي عباس‌آباد مستقر است. تا قبل از تشكيلات جديد مصوب بهمن ۱۳۷۱، پوری سلطانی سرپرست بخش تحقيقات بود. مهمترين كاري كه در زمينه تحقيقات كتابداري زير نظر او انجام شده است انتشار كتابشناسي ملي با استفاده از استانداردهاي بين‌المللي و توصيه‌هاي يونسكو است. و نیز سرعنوانهاي موضوعي فارسی با همكاري آقاي كامران فاني. خانم سلطاني معتقد است كه يكي از خوش‌شانسي‌هاي ايشان براي تدوين سرعنوانهاي موضوعي برخورداري از همكاري استاد كامران فاني بوده است. مي‌گويد اگر ايشان نبود احتمالاً ما دچار خطاهاي بسيار به‌ويژه در اوايل كار مي‌شديم. در سال ۱۳۴۸ كه تدوين اولين برگه‌هاي سرعنوان‌ها را آغاز كرديم هيچ واژه‌نامة تخصصي در ايران وجود نداشت. بنابراين اگر ذهن روشن و دانش دايرة‌المعارف‌گونة ايشان كه به انواع موضوعها اشراف داشتند نبود، معلوم نیست ما چگونه از پس اين كار عظيم برمي‌‌آمديم. همچنين بايد از استاد طاهري عراقي ياد كرد كه به اتفاق پوري سلطاني به مدت يكماه به كتابخانه الهيات مشهد رفتند و حاصل آن چاپ و انتشار كتابشناسي اسلام در رده‌بندي كنگره و ديويي بود. از آنجا كه مرگ زودهنگام استاد طاهري عراقي به او مجال ويرایش‌هاي بعدي را نداد، خانم زهره علوي ويرایش‌هاي بعدي را به عهده گرفتند. فهرست مستند مشاهير و مؤلفان، فهرست مستند سازمانهاي دولتي و گسترش رده‌بنديها در زمينة ايران و اسلام، اصطلاح‌نامة كتابداري، تطبيق قواعد فهرستنويسي بين‌المللي با زبان فارسي، دانشنامة كتابداري و غيره. نتايج همة اين تحقيقات نه تنها در كتابخانه‌هاي سراسر كشور به كار گرفته مي‌شود بلكه در خارج از ايران نيز مورد استفادة مراكز و كتابخانه‌هاي شرق‌شناسي و ايران‌شناسي است. كتابخانه كنگره نيز از آنها به عنوان منابع اصلي براي ويرايش‌هاي مختلف استفاده كرده است و مي‌كند. پوری سلطانی عضو كميته دائمي نمايه‌سازي و رده‌بندي ايفلاست (IFLA) و در برنامه‌‌هاي آن به طور فعال شركت داشته و نظريات ايران را در مسائل كتابداري در آنجا مطرح كرده است كه بخش مهمي از آن در دو كتاب زير توسط ايفلا چاپ شده است: 1. Names of Persons. London: Saur, 1996. 2. Principles Underlying Subject Heading Languages. IFLA: 1997. در بسياري از مجامع بين‌المللي كتابداري شركت داشته و به زبان انگليسي و فارسي در اين باره به سخنراني و بحث پرداخته است. همچنين بارها و بارها از شخصيت علمي و آثار ارزشمند او تجليل بعمل آمده است: سابقة تدریس خانم پوری سلطانی که استاد من و چند نسل از کتابداران ایران بوده‌اند عبارتست از: تدریس در دانشکدة علوم تربیتی در مقطع کارشناسی ارشد کتابداری، در سالهاي ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۸، تدریس در کلاسهای کارآموزی در مرکز خدمات کتابداری در سالهای ۱۳۴۹ تا ۱۳۶۲، تدریس سازماندهی مواد سمعی و بصری در سال ۱۳۶۱ در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران و تدریس شیوة سازماندهی مواد دیداری و شنیداری در کتابخانه ملی ایران از سال ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۹. همچنین استاد راهنماي ۱۹ پايان‌نامه در مقطع كارشناسي ارشد رشته كتابداري در دانشگاه تهران بود كه پنج رساله از آنها منتشر شده است.  ایشان هم اكنون با نيل به افتخار بازنشستگي، هنوز هم از شاگردان خود و از كانون تلاشهاي پرارزش فرهنگي‌شان «كتابخانه ملي ايران» دل نكنده، هنوز هم، همانند نخستين ايام كتابداري در تب و تاب تحقيق و تأليف و نوآوري در عرصه كار خويش است و همكاران جوانتر را همراه خود هدايت مي‌كند و نسبت به نامراديهايي كه به كتاب و كتابخانه مي‌شود دست به اعتراض مي‌گشايد. اميد است كه اين نخل پرثمر سالهاي سال با عزت و افتخار و سلامت و اقتدار نقش خويش را در توسعه علمي و فني اين گنجينه عظيم فرهنگي كشور و تربيت كتابداران عاشق به شايستگي تمام ايفا كند و يادگاري گرانبهاتر و بيشتر از اندوخته‌هاي علمي و تجربي خويش براي فرهنگ ايران به يادگار نهد. او در زمره نخستين دسته از گروه كتابداراني است كه حرفه كتابداري نوين را در ايران رواج داد عشق و علاقه او به كتاب و كتابخانه و خدمت به كتابداران جوان در زندگی او محسوس است.


[1]) Yiddish نام زبانی است که برای نزدیک به هزار سال، زبان مادری،‌ و گاه تنها زبان یهودیان اشکانازی بود که در اروپای شرقی و مرکزی می‌زیستند. [2]) Professor Walter Bruno Henning [3]) Prof. J. Hervey [4]) Fullbright [5]) Von Gerkan, Mark & Ptns. [6]) «گفتگو با كتابداران كتابخانه ملي». آبادي، س 5، ش 17 (1374)، ص 39.
    

پوری سلطانی همیشه عاشق

نورالله مرادی

نزدیک به پنجاه سال پیش، من در مؤسسة انتشارات فرانکلین کار می‌کردم. روزی آقای نجف دریابندری همراه خانمی به اتاقم آمد و آن خانم را معرفی کرد: خانم پوری سلطانی. این نخستین دیدار من با خانم سلطانی بود. پیش از آن نام ایشان را ـ به عنوان همسر مرتضی کیوان ـ شنیده بودم و نامش را در شعر احمد شاملو خوانده بودم. خانم سلطانی به تازگی کتاب هنر عشق ورزیدن اریک فروم را به فارسی ترجمه کرده بود و برای چاپ به فرانکلین تحویل داده بود. کتاب در مرحلة حروف‌چینی و نمونه‌خوانی بود. از این رو، آقای دریابندری به من فرمودند که در تصحیح فرم‌های حروف‌چینی شده به ایشان کنم. این دیدار ادامه یافت تا امروز و به دوستی محکمی انجامید. در آن موقع خانم سلطانی در کتابخانة ‌بانک مرکزی کار می‌کردند و دانشجوی دورة کارشناسی ارشد کتابداری دانشگاه تهران بودند. آن سال‌ها ـ میانة دهة ۱۳۴۰ ـ تحولات چشمگیری در کتابداری ایران رخ داد که منجر به آن شد که کتابداری سنتی ایران قدم به دنیای جدید و مدرن بگذارد، از جمله این اقدامات مهم تأسیس انجمن کتابداران ایران بود و تأسیس نخستین دورة‌ کارشناسی ارشد کتابداری در دانشگاه تهران، با همکاری و کمک استادان آمریکایی و تأسیس مرکز مدارک علمی و مرکز آماده‌سازی کتاب تهران (مرکز خدمات کتابداری بعدی) در مؤسسة تحقیقات و برنامه‌ریزی علمی و آموزشی وابسته به وزارت جدید‌التأسیس علوم و آموزش عالی. پیشنهاد تأسیس این دو مرکز آخری از خانم سلطانی بود که به زنده‌یاد دکتر مجید رهنما، نخستین وزیر علوم ایران در دوران پهلوی داده بود و خودش با جدیت پیگیری کرده بود تا با کمک دکتر جان هاروی، ‌استاد مدعو کتابداری در دانشگاه تهران تأسیس و راه‌اندازی شود. شاید به همین دلیل بود که خانم سلطانی از کتابخانة بانک مرکزی به وزارت علوم منتقل شده بود و در مرکز خدمات کتابداری مستقر شده بود. من هم به خواستة دکتر رهنما در وزارت علوم استخدام شدم و به پیشنهاد خانم سلطانی برای سازماندهی ادارة‌ انتشارات به مرکز مدارک علمی منتقل شدم و شش سال همکار نزدیک خانم سلطانی بودم. اکنون خانم سلطانی دورة کارشناسی ارشد کتابداری را تمام کرده بود و علاوه بر مدیریت بخش فهرست‌نویسی و رده‌بندی مرکز خدمات کتابداری، در دورة کارشناسی ارشد کتابداری تدریس می‌کرد. به علاوه سرپرستی بخش انتشارات انجمن کتابداران ایران را نیز عهده‌دار بود که حاصلش علاوه بر تعدادی کتاب و جزوه‌های درسی انتشار نشریة تخصصی کتابداری نامه انجمن کتابداران ایران بود که تا پیروزی انقلاب اسلامی به طور مرتب منتشر می‌شد. ادارة انتشارات مرکز مدارک علمی علاوه بر چاپ برگه‌های فهرست‌نویسی مرکز خدمات کتابداری، آماده‌سازی و چاپ نشریات و کتاب‌های مؤسسة تحقیقات را هم بر عهده داشت. همچنین کتاب‌ها و نشریة انجمن کتابداران ایران هم در انتشارات مرکز مدارک علمی آماده‌سازی و چاپ می‌شد. مرکز خدمات کتابداری پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کتابخانة ‌ملی ایران ادغام شد. اما در همان عمر پانزده‌ساله‌اش نقش بسیار چشمگیر و سازنده‌ای در کتابخانه‌‌ها، ‌و بخصوص کتابداری نوین ایران ایفا کرد. مهمترین ابزارهای مورد نیاز کتابداران شاغل در بخش فهرست‌نویسی و رده‌بندی در کتابخانه‌های ایران، در همین سال‌ها ساخته و منتشر شد. برای نخستین بار در کتابخانه‌های ایران،‌ با کمک مرکز خدمات کتابداری، کتاب‌ها ــ به‌صورت متمرکز ــ بر اساس اصول و استانداردهای علمی و جهانی فهرست‌نویسی و رده‌بندی می‌شدند و قواعد فهرست‌نویسی و رده‌بندی مراکز مهم جهانی ــ همچون کتابخانة کنگرة آمریکا ــ‌ برای استفادة کتابداران ایرانی بومی‌سازی می‌شدند و آن قسمت از رده‌بندی‌های کتابخانة کنگرة آمریکا یا نظام ده‌دهی دیوئی که پاسخگوی مشکلات و نیازهای کتابداران ایرانی نبود گسترش یافت و این کارها،‌ پس از مطالعه و پژوهش لازم انجام می‌شد. نام بردن همة آن کتاب‌هایی که ابزار کار کتابداران ایران در حوزة فهرست‌نویسی و رده‌بندی شدند و خانم سلطانی یا در تهیه و تدوین آنها مستقیماً دخالت داشتند و یا زیر نظر و راهنمایی ایشان تهیه و تألیف شده بودند از حوصلة این مقاله بیرون است. از مهمترین آنها می‌توان از فهرست سرعنوان موضوعی فارسی، فهرست مستند مشاهیر و گسترش‌های رده‌بندی‌های دیوئی و کتابخانة کنگره در موضوع‌های اسلام، ادبیات فارسی، تاریخ ایران نام برد. گسترش موضوع اسلام توسط زنده‌یاد دکتر احمد طاهری عراقی انجام شد که مورد تأیید و استقبال کتابخانة کنگرة آمریکا قرار گرفت. این فعالیت‌ها و کتاب‌ها ــ در کنار آموزش کتابداری جدید ــ‌ چهرة‌ کتابداری ایران را دگرگون کرد تا آنجا که در محافل علمی و پژوهشی کتابداری در سطح جهانی حرفی برای گفتن پیدا کرد. از جمله در فدراسیون بین‌المللی انجمن‌های کتابداری (ایفلا) که خانم سلطانی هر ساله به عنوان یکی از نمایندگان ایران شرکت می‌کرد و در کمیتة رده‌بندی آن عضویت داشت. خانم سلطانی با شناختی که از دانشجویان دورة کارشناسی ارشد داشت می‌کوشید بهترین‌های آنها را ـ اگر در کتابخانه‌ای شاغل نبودند ـ برای همکاری با مرکز خدمات کتابداری دعوت کند. متقابلاً نیروهای جوان شاغل در مرکز خدمات کتابداری و مرکز مدارک علمی را تشویق می‌کرد تا در دوره‌های کارشناسی و کارشناسی ارشد کتابداری شرکت کنند. همکاران جوانش را تشویق می‌کرد بنویسند و گاه قلم به دست آنها می‌داد و با ویرایش کارهایشان آنها را وادار به نوشتن و دوباره نوشتن می‌کرد و کارهای آنها را در نامة انجمن کتابداران چاپ و منتشر می‌کرد. من در ۱۳۵۰ در کارشناسی ارشد کتابداری شرکت کردم و نخستین مقالاتم در نامة انجمن کتابداران منتشر شد و مشوقم خانم سلطانی بود. من در ۱۳۵۳ از مرکز خدمات کناره گرفتم، چند سالی در ایران نبودم و پس از بازگشت برای بازسازی آرشیو‌ها و کتابخانه‌های سازمان صدا و سیما به کار دعوت شدم. ولی ارتباط دوستانه و کاری‌ام همچنان با خانم سلطانی برقرار ماند. دو سه سالی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مرکز خدمات کتابداری در کتابخانة ملی ادغام شد و با خون تازه‌ای که در کالبد نحیف کتابخانة ملی به جریان افتاد این کتابخانه متحول شد. البته نه به راحتی که با زحمت بسیار. کتابشناسی ملّی ایران، با ساختاری منطبق با استانداردهای جهانی منتشر شد و پاره‌ای از وظایف مسلم کتابخانة ملی که به بوتة فراموشی سپرده شده بود به مرحلة ‌عمل درآمد که بازنمود آن را در انتشارات کتابخانة ملی می‌توانیم ببینیم. از جمله ویرایش جدید سرعنوان موضوعی فارسی،‌ دایرة‌المعارف کتابداری و اطلاع‌رسانی، کتابشناسی کتاب‌های ایرانشناسی و اسلام‌شناسی (موجود در کتابخانة ملی ایران)، کتابشناسی ملی ایران، و گسترش‌های موضوعی مربوط به فرهنگ و تمدن ایران در رده‌بندی‌های دیوئی و کنگره. در همة این فعالیت‌ها خانم سلطانی حضور دارند. در همین سال‌هاست که دانشنامة ‌کتابداری و اطلاع‌رسانی را تدوین و منتشر می‌کند. واژه‌نامه‌‌ای تخصصی با گرایش دانشنامه‌ای در حوزة‌ کتابداری. برای غنا بخشیدن به این کتاب است که عضویت در کمیتة واژه‌گزینی فرهنگستان زبان و ادب فارسی را می‌پذیرد. حتی بازنشستگی اجباری هم نتوانست خانم سلطانی را از کتابخانة ملی دور کند. همچنان عاشقانه ــ بعد از آن تاریخ ــ کارش را در کتابخانه ادامه می‌دهد و به همکاران جوانش کمک می‌کند. امّا در آبان ۱۳۹۲ در کتابخانه از پا درمی‌آید. او را به بیمارستان می‌رسانند. یک ماهی را در شرایط حاد و بدی می‌گذراند ولی باز عشق به نجاتش می‌شتابد و آرام‌آرام بهبود می‌یابد، ولی دیگر قادر به حضور در کتابخانة ملّی نیست و خانه‌نشین می‌شود. خانم سلطانی در تمام دوران زندگیش عاشق بوده است. در همة زمینه‌ها. در زندگی خصوصی‌اش عاشق مرتضی کیوان؛ و در محیط کارش عاشق کار و همکارانش؛ و در سر کلاس درس عاشق دانشجویانش و آموزش به آنها. شاید به همین دلیل است که همه چیز و همه کس را جدی می‌گیرد. وقتی در دورة‌ کارشناسی ارشد تدریس می‌کرد، درس فهرست‌نویسی و رده‌بندی جدی‌ترین و سخت‌ترین درس برای دانشجویان بود. به یاد دارم دانشجویان وقتی در درس فهرست‌نویسی و رده‌بندی نمرة‌ قبولی می‌گرفتند، نفس راحتی می‌کشیدند، گویی کارشان در دورة‌ کارشناسی ارشد تمام شده است. به دلیل همین عشق همواره مشوق همکاران و دانشجویانش بوده است و به آنها صمیمانه کمک می‌کند. به دلیل همین عشق همواره از کاری که اعتقاد دارد درست است و از همکارانش در آن کارها دفاع می‌کند، تا آنجا که این دفاع گاه ممکن بود رنگ تعصب به خود بگیرد. برغم آنکه فهرست‌نویسی و رده‌بندی مبحثی فنی و نسبتاً خشک است، ولی خانم سلطانی با عشق و علاقه‌ای که به هنر و ادبیات می‌ورزد نشان داده که روحی حساس دارد. با بسیاری از ستارگان ادب معاصر، همچون احمد شاملو، هوشنگ ابتهاج، ‌سیاوش کسرایی، شاهرخ مسکوب،‌ در خانة ‌سلطانی دیدار کرده‌ام. بدون شک هیچ یک از کتابداران ایرانی، ‌در داخل و خارج از کشور،‌ به اندازة ‌خانم سلطانی شناخته‌شده نیستند و تقریباً ‌همة آنهایی که در کتابخانه‌های ایران،‌ در بخش فهرست‌نویسی و رده‌بندی کار می‌کنند یا مستقیم دانشجوی خانم سلطانی بوده‌اند و یا دانشجوی آنهایی بوده‌اند که این مطالب را در کلاس درس از خانم سلطانی آموخته‌اند. همة‌ آنچه خانم سلطانی کرده‌اند از برکت دولت عشق بوده است. به قول خواهرزاده‌اش، ‌نازی عظیما، پوری سلطانی دست به هر کاری می‌زند عشق می‌آفریند. برای ایشان تنی سلامت و عمری طولانی آرزو می‌کنم.

    

پوری

فریده رهنما

در روزهایی با هم دوست شدیم که تازه واردی سر رسیده بود به نام «دیگری» که ما را غرق شادی می‌کرد اما در فضای آن روزها هنوز این «من»، این «خود»، با بار غمی که در فرهنگ ما تنیده شده، برپا بود و گاه با یاری گرفتن از ادبیات و موسیقی کشورهای دیگر، با شعرهای رمانتیک، با شنیدن موسیقی چایکفسکی، نقش پررنگ‌تری پیدا می‌کرد. برخی به شکلی انتزاعی می خواستند این منِ تنها و ناامید را یکباره و با شعار به همگان وصل کنند. انگار نیازی به «دیگری» نبود. تا آنجا که شعری باب شده بود که در برابر عشق به همگان، عشق به «دیگری» را رد می‌کرد. رسیدن به همگان از راه «دیگری» کمتر تجربه شده بود. دست کم در ادبیات آن زمان ما. اما پل الوار می‌گوید « از تو به بعد است که به دنیا می‌گویم آری». ما خیلی جوان بودیم، سنگینی و غم این «خود» را نمی‌پذیرفتیم. «عشق همگانی» هم که اغلب همراه با شعار بود چندان به دل نمی‌نشست. به شدت در جستجوی این «دیگری» بودیم که هنوز برایمان روشن نبود اما می‌دانستیم که دیگری را دوست داشتن، ما را گسترش می دهد، دری می‌گشاید، آزاد می‌کند و ما را به زندگی و دیگران نزدیک‌تر می‌کند. به هر کسی که در خود غرق می‌شد می‌خندیدیم، به شور و هیجان خود نیز می‌خندیدیم. یادم می‌آید که هر دو در خیابان‌ها راه می‌افتادیم، جلو رهگذران را می‌گرفتیم، شعرهایی را که دوست داشتیم برایشان می‌خواندیم و گاه آنها را می‌فروختیم. جاخوردن‌ها بود، بی‌اعتنایی‌ها بود، تندی‌ها بود و گاه خشونت. ما چندان توجهی به اینها نداشتیم. کار خود را می‌کردیم و شاد بودیم از اینکه واکنش دیگری را در این برخوردها درمی‌یافتیم. برخوردهایی که همیشه همراه شعر نبود و گاه پس از شعارنویسی در روز روشن، با خشونت بیشتری روبه رو می شدیم که اتفاقات بعدی آن ما را به شدت می‌خنداند. در این روزگاران بود که پوری، یار و یاور خود را یافت. او با شعر پیوند خورده بود و به راستی «دیگری»، سراپای وجودش بود و خود را ایثار دوستانش می‌کرد. پوری می‌توانست اینبار شادی را لمس کند. نوشتۀ کیوان را می‌آورم: «پوری مرا گسترش داد، بالا برد، به خودم رساند، خودم را به من شناساند و به وجود خودش پیوند داد، ما یکی شدیم... اینها همه آیات خوشبختی است. انسان چقدر استعداد خوشبخت شدن را دارد. به شرطی که آن را با احساس و ادراک خود دریابد،...و در آن زندگی کند، نفس بکشد». طولی نکشید که دوران سیاهی آغاز شد. اما نه پوری به راهی دیگر رفت و نه یار او. این یک، راه را به شکلی دیگر ادامه داد و همانگونه که خود گفت: « پاک و شرافتمندانه، شعر زندگی را سرود ». و پوری همانگونه که خواستِ کیوان بود، «زندگی را رنگین» کرد. موسی جلیل، شاعر بزرگ تاتار نیز هفتاد سال پیش، سرنوشتی همچون مرتضی کیوان داشت. هنگام جنگ جهانی دوم، در مبارزه با آلمانی‌های فاشیست، با ده تن از یارانش محکوم به اعدام شد و در سن سی و هشت سالگی او را در آلمان با گیوتین کشتند. اما دفترهای شعر او توسط زندانی‌های دیگر به بیرون راه یافت... پوری یک هفته پس از بیرون آمدنش از زندان، در دی‌ماه ۱۳۳۳ می‌نویسد: «من غروب پردرد زندگیم را در طلوعش دیدم و این فاجعه مرا بسان آهن سرد و همانند آتش گرم کرد. اکنون شبی تاریک و سرد و وحشتناک است ولی فردا خورشید می‌دمد و ما برای فردا بزندگی خود ادامه می دهیم...». اما اینبار، غم به راستی پنجه‌اش را بر نقشۀ این سرزمین انداخته بود. در برابر فشار این غم، بسیاری به تخدیر روی آوردند، بسیاری به کنج امن و امان خود پناه بردند غافل از آنکه این خود، بیشتر به مرداب منتهی می شود، تکیدگی روی می آورد، پیری زودرس، و هرچند نام‌آوری در پی داشته باشد، سرانجام در برگۀ زمان، رنگ می بازد و فراموش می‌شود. به ندرت سیمای این دوره را نشان داده اند. البته در این زمینه باید گفت تا چه حد همگی مدیون اندیشه و نوشته های روشن محمد علی موحد هستیم. فرزانه‌ای که خود، نمونۀ راستی و شجاعت است و کارِ پژوهش تاریخی و منش زندگی‌اش از هم جدا نیست. و این، به ندرت پیش می آید. پوری طی این سال ها، نه از دردی که وجودش را دربرگرفته بود سخنی گفت و نه از دیگران خرده گرفت. در نامه‌ای می نویسد: «از زمانی که مرتضی را با شقاوت به خیال خودشان از من گرفتند، باز همیشه اندیشۀ او ناجی من بوده است. هیچکس نمی تواند بفهمد که چقدر تشنۀ محبت و گرمی‌ام. همیشه اینطور بوده‌ام. بیشتر دلم می‌خواسته و می‌خواهد دوست بدارم تا دوست داشته شوم». او توانست این درد را در چارچوبی دیگر شکل دهد. معلمی کرد، به هنر عشق ورزیدن پرداخت و به راستی دیگری برایش مطرح بود و هست. این نیز به ندرت پیش می آید. چون دیده‌ایم و می‌بینیم که بادهایی نحس پی در پی بر ایران می‌وزد و دامنگیر بسیار کسان می‌شود. ارزش‌ها را درهم می‌ریزد و چهره‌ها را دگرگون می‌کند. اما پوری به تک تک کسانی که زیر فشار بودند می‌رسید، امید می‌داد و زمانی که پس از دوازده سال، به طور رسمی به او اجازۀ کار دادند، با شیوه‌ای نوین کتابداری را با شور و هیجان گسترش داد. به شدت از نشان دادن خود کناره می‌گرفت و فقط این اواخر، به اصرار نزدیکانش پذیرفت در فیلمی کوتاه دربارۀ کیوان ظاهر شود. البته آنجا هم دربارۀ کتابداری سخن گفت! حتی در کتاب شاهرخ مسکوب دربارۀ کیوان، نخواست نامه‌های زیبای کیوان را که در آنها به موضوع عشق پرداخته بود ــ و برای آن زمان کاملاً تازگی دارد ــ انتشار دهد چرا که فکر می‌کرد به خود پوری بازمی‌گردد. و حیف شد. پوری مرا ببخشاید از این خرده‌گیری! این چند کلمه را با قسمتی از نامۀ پوری یک سال پس از تیرباران کیوان، پایان می دهم: «با همه سفارشی که مرتضی در آخرین نامه‌اش مبنی بر اینکه زندگی را دوست‌تر بدارم، احساس می‌کنم که تمام مظاهرش برایم مهیب‌تر و هیولاتر جلوه می‌کند» و ادامه می‌دهد: « اشک‌ها اگر منجمد شوند و به دل فرو ریزند بیشتر ارزش دارند زیرا دلی که سنگ شده و باز می‌طپد، صدایش را همه خواهند شنید. عجیب است یاد فیلم «دیدارکنندگان شب» افتادم که شیطان، دو دلداده را سنگ کرد و باز صدای قلب هایشان را پرطپش‌تر و طنین‌افکن‌تر شنید. این صداست که شیطان را هم به لرزه می‌آورد». دلم می‌خواهد از زبان همشهری پوری به او بگویم: از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی تهران، اردیبهشت 1394

    

بانوی بهشتی

کامران فانی

آشنایی با استاد ارجمندم خانم پوری سلطانی، یکی از برجسته‌ترین و اثرگذارترین چهره‌های علمی و فرهنگی روزگار ما، بزرگترین رویداد زندگیم بود. در ۱۳۵۰ پس از فارغ‌التحصیل شدن از دانشکده ادبیات فارسی دانشگاه تهران تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل رشته کتابداری را انتخاب کنم و رشته الفت با کتاب را از دست ندهم. پس از قبولی در دانشکده کتابداری، در مرکز خدمات کتابداری که از مراکز جدیدالتأسیس وزارت علوم بود و بی‌شک بزرگترین نقش را در بهبود و گسترش علوم کتابداری و کتابخانه‌های ایران داشت استخدام شدم. در همانجا بود که نخستین بار از نزدیک با خانم سلطانی آشنا شدم، دیداری سرشار از لطف و محبت که تأثیری عمیق و ماندگار در من گذاشت. من از این بخت بلند برخوردار بودم که سالهای بسیار از نزدیک‌ترین همکاران ایشان باشم، و بسیاری از این سالها در کنار او در یک اتاق، چه موهبتی بالاتر از این. خانم سلطانی بی‌گمان در حوزة علم کتابداری و اطلاع‌رسانی شخصیتی یگانه و منحصربه‌فرد است. چه در ایران و چه در جهان شناخته‌شده‌ترین کتابدار ایرانی است. با ۵۰ سال حضور مداوم و مستمر توانست بیش از همه کتابداری نوین را در ایران بنیانگذاری کند، گسترش دهد و شکوفایی بخشد. گذر از کتابداری سنتی به کتابداری جدید، گذر از سنت به تجدد، در رشته علم کتابداری بسیار دیرتر از علوم دیگر آغاز شد. روشن بود که روش سنتی دیگر راه به جایی نمی‌برد، ناگزیر از نوآوری است. در واقع تاریخ ۲۰۰ سالة اخیر ایران سرنوشت و سرگذشت پر فراز و نشیب دل‌سوختگانی است که می‌کوشیدند علی‌رغم گذشته‌ای پربار و غنی اما ناکارآمد، راهی تازه بیابند. این از بخت بلند کتابداری نوین ایران بود که خانم سلطانی با آن همت و پشتکار و پیگیری و عشق و ایثار شگفت‌انگیز در مرکز و کانون این گذار و گذر قرار داشت. اینگونه رویدادها فقط یک بار در تاریخ اتفاق می‌افتد و نظیری برای آن نمی‌توان یافت. خانم سلطانی مجموعه مقالات کتابداری خود را فروتنانه «فرصت حضور» نام نهاده، ولی بواقع این «نعمت» حضور ایشان است که به دنیای کتابداری ارزانی شده بود. خانم سلطانی در رشته ادبیات فارسی تحصیل کرده بود، مدتی هم در انگلستان، زبان و ادبیات انگلیسی خواند، چندی هم به فرا گفتن زبان «سریانی» پرداخت. به ایران برگشت و در سال ۱۳۴۴ در کتابخانه مرکزی کتابدار شد. تا اینجا هیچ اتفاق نوظهوری رخ نداده بود تا سال «معجزه‌آسای» ۱۳۴۷ پیش آمد. در این سال با کمی پیش و پس سه نهاد مهم به وجود آمد که سرنوشت کتابداری ایران را بکلی دگرگون کرد: گروه کتابداری دانشگاه تهران تأسیس شد. انجمن کتابداران ایران شکل گرفت و مرکز خدمات کتابداری آغاز به کار کرد. در آن سالها جز تعدادی معدود کتابدار تحصیل‌کرده دانشگاه‌دیده در خارج، کتابدار دانش‌آموخته دیگری نبود. هیچ متن کتابداری وجود نداشت، درواقع اثری از کتابداری نوین در ایران دیده نمی‌شد. البته در این میان کارهایی جسته‌گریخته به همت برخی کتابداران قدیمی انجام می‌گرفت که پاسخگوی نیازها نبود. بار اصلی این تحول و تغییر البته به دوش مرکز خدمات کتابداری بود که از امکانات بهتر و بیشتری برخوردار بود. در همین‌جا بود که خانم سلطانی به عنوان سرپرست گروه علمی مرکز خدمات کتابداری نقش اصلی و اساسی را بازی کرد و با مدیریتی کم‌نظیر و سرشار از عشق و ایثار مبانی کتابداری نوین ایران را پی افکند و به تدوین قواعد و علم کتابداری، به‌ویژه در حوزه فهرستنویسی کتابهای فارسی همت گماشت. در سال ۱۳۵۷ یعنی پس از گذشت ده سال، ‌کتابداری نوین ایران به گفته استاد ایرج افشار «العشرة الکلامة» (به تعبیر قرآنی) شد و چهره امروزین به خود گرفت. در ۱۳۶۰ مرکز خدمات کتابداری همراه با مدیر دلسوزش خانم سلطانی به درخواست خود به کتابخانه ملی پیوست که البته از اول هم جای واقعیش همان‌جا بود. کتابخانه ملی در تاریخ ۷۰ ساله‌اش فراز و فرودهای بسیاری دیده، بسیاری آمدند و دیر یا زود رفتند. به گذشته که می‌نگریم می‌بینیم چه زود گذشته، تنها یاد و خاطره‌ای از آن مانده که گاه مبهم و تار و گاه روشن و واضح به جای مانده است. سالهای قبل از انقلاب، کتابخانه ملی یک کتابخانه عمومی تقریباً فراموش‌شده بود. چند سالی پس از انقلاب هم وضع مشخصی نداشت و چشم‌انداز تحولی بنیادین در آن به چشم نمی‌خورد. تا اینکه در دهه هفتاد اساسنامه جدید کتابخانه تصویب شد. برنامه ساختن بنای جدید کتابخانه ریخته شده بود و امید به آینده‌ای روشن هویدا گشت. کتابخانه ملی در آستانه یک تحول اساسی و دوران‌ساز بود و اینهمه البته مدیون بانوی مشعل‌دار کتابداری نوین ایران، خانم سلطانی بود که در این میان نقش اصلی و اساسی را به عهده داشت. بنا بود یک عمر تجربیات ارزنده او به ثمر بنشیند. امری که اینک به شاگردانش سپرده شده بود تا راه او را دنبال کنند و در تحققش بکوشند. توصیه او به آنان این است که: حرفه‌ای که انتخاب می‌کنید با عشق و ایثار و دلبستگی به آن بپردازید. با تمام وجود، خود را وقف آن کنید. این دلبستگی بی‌شائبه و شورانگیز در سراسر زندگی خود او همواره جلوه‌گر بود و همین چهره‌ای چنین اثربخش و ماندگار از او ساخته است. هر رشته‌ای به‌ویژه در آغاز به‌وجود آمدنش نیاز به شخصیتی اسطوره‌ای دارد تا دیگران آن را الگو و اسوه خود قرار دهند و به آن اقتدا کنند. چهره امروز خانم سلطانی را اینک هاله‌ای از تقدس فرا گرفته است. هاله‌ای که حرمت و احترام می‌طلبد. من چنین برداشتی را به‌ویژه در میان کتابداران جوانی دیده‌ام که به دیدن او می‌آیند و شیفته‌وار گرد او می‌چرخند. امروزه در دنیای الکترونیک،‌ الکترون‌ها مسؤول ثبت و ضبط داده‌ها و دانستنی‌‌ها هستند. اما در پس پشت میلیاردها الکترون که شیفته‌وار می‌چرخند ذهن انسان برنامه‌ریز و برنامه‌نویس دارد که به آنها می‌آموزد چگونه کار کنند. در ایران در دنیای کتابداری این ذهن والای خانم سلطانی است که چنین نقشی بازی می‌کند. کتابداری، علوم کتابداری و اطلاع‌رسانی، علم اطلاع و دانش‌شناسی، به هر نامی که می‌خواهید و می‌خوانید همواره خود را مدوین خانم سلطانی می‌داند. اما این فقط کتابداران اطلاع‌رسان نیستند. همه شیفتگان ایران و فرهنگ ایرانی وامدار اویند. نقش او و حضور پرمهر او هرگز فراموش نخواهد شد و همواره پایدار خواهد ماند.

    

آثار پوری سلطانی

ناهید حبیبی آزاد

تعداد آثار چاپ شده پوری سلطانی زياد است. بيشتر تألیفات او جزئياتي دربارة دانش كتابداري است. کار دیگر او ترجمه «هنر عشق ورزيدن» نوشته اريك فروم[1] است. تألیفات و آثار علمی: ـ هنر عشق ورزيدن. تألیف اريك فروم؛ ترجمه پوری سلطانی با گفتاری از مجید رهنما. تهران: کتابهای جیبی، ۱۳۴۸، چاپ نهم، مرواريد، ۱۳۶۲. ـ راهنماي مجله‌هاي ايران از سال ۱۳۴۷ تاكنون كه همه ساله از سوي مركز خدمات كتابداري و از سال ۱۳۶۲ به بعد توسط كتابخانه ملي با همكاري رضا اقتدار و ديگران به چاپ رسيده است. ـ  خدمات فني، ويرايشگر پوری سلطانی. تهران: مرکز خدمات کتابداری، ۱۳۴۹. ویراست هشتم، تهران: كتابخانه ملي ايران، ۱۳۷۱. ـ راهنماي اصول كاتر – سن برن دربارة نشانة مؤلف، جدول سه رقمي، نوشتة چارلز ا. کاتر؛ ترجمه پوری سلطانی. تهران: مؤسسه تحقیقات و برنامه‌ریزی علمی و آموزشی، مرکز آماده‌سازی کتاب، ۱۳۴۹. ـ اصول فهرستنویسی و رده‌بندی. تهران: [بی‌نا]، ۱۳۵۴. ـ مترجم همكار «واقعيتها»، بخش اول از آموختن براي زيستن. تهران: كميسيون ملي يونسكو، اميركبير، ۱۳۵۴. ـ نقش پژوهشي مركز خدمات كتابداري، تهران: مركز خدمات كتابداري، ۱۳۵۴. نشانة مؤلف فارسي، جدول سه رقمي مبتني بر كاتر – سن برن. تأليف اميرمسعود نيكبخت جم. با مقدمه و ويراستاري پوري سلطاني در قواعد و كاربرد جدول. ويراست اول ۱۳۵۵. ویراست سوم. تهران: ۱۳۹۰.[2] ـ اصطلاحات کتابداری. پوری سلطانی، مهدی مجتبوی نائینی: تهران: انجمن کتابداران ایران، ۱۳۵۷. ـ راهنمای سازمانهای ملی و بین‌المللی کتابداری و دبیزش. گردآوری سودابه وثوق، زیر نظر پوری سلطانی. تهران، مؤسسة تحقیقات و برنامه‌ریزی علمی و آموزشی، مرکز خدمات کتابداری، ۱۳۵۸. ـ مترجم همکار «واحدهاي متشكل» فصل سوم از قواعد فهرستنويسي انگلو- آمريكن. تهران ـ قواعد و ضوابط چاپ کتاب؛ شامل ضوابط انتشاراتی، شیوه خط فارسی، کتابنامه فارسی، کتابنامه‌نویسی. ویرایشگری پوری سلطانی. تهران: کتابخانه ملی ایران، 1362 ـ راهنمای اصول کاتر ـ سن برن دربارة‌ نشانة مؤلف، جدول سه‌رقمی، ویرایش دوم. تهران: کتابخانة ملی ایران، 1362. ـ اصطلاح‌نامه كتابداري، با همكاري فروردين راستين ويرايش دوم، تهران: كتابخانه ملي ايران، 1365 (ويراست سوم آن در دست چاپ است) اصطلاح‌نامة کتابداری، با همکاری فرودین راستین ویرایش دوم. تهران: کتابخانة ملی ایران، 1365 (ویراست سوم آن در دست چاپ است). ـ قواعد و ضوابط چاپ كتاب، ويرايش دوم، تهران: كتابخانه ملي ايران، 1366. ـ خدمات فنی، ویرایش هشتم، تهران: کتابخانة ملی ایران، 1371. ـ ویراستاری خلاصة رده‌بندی ده‌دهی دیوئی و فهرست نسبی. ترجمة ابراهیم عمرانی. مرکز انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، 1372. ـ سرعنوانهای موضوعی فارسی، ویرایش دوم، به اتفاق کامران فانی. تهران: کتابخانة‌ ملی ایران، 1373 [3] ـ نشانه مؤلف برای استفاده در رده‌بندی در کتابخانة کنگره [ویراست 3]. نویسنده پوری سلطانی، زهره علوی. تهران: کتابخانة‌ ملی ایران، 1375 ـ نشانة مؤلف فارسي براي استفاده در رده‌بندي كنگره، ويرايش دوم. با همكاري زهره علوي، تهران: كتابخانه ملي ايران، 1375. ـ خلاصه رده‌بندي ده‌دهي ديويي و نمايه نسبي. تدوين ملويل ديويي؛ مترجم ابراهيم عمراني؛ ويراستار پوري سلطاني. تهران: شركت انتشارات علمي و فرهنگي. 1372-1378. ـ رده‌بندي دهدهي ديويي: جغرافياي ايران. فرشته كاشفي: ويراسته جمشيد كيانفر، زير نظر پوري سلطاني. تهران: كتابخانه ملي ايران، 1379. ـ دانشنامه كتابداري و اطلاع‌رساني. پوري سلطاني و فروردين راستين. تهران: فرهنگ معاصر، 1379.[4] ـ دستورنامه برگه آرايي. فرهاد وزيري؛ با ویراستاری پوري سلطاني. تهران: كتابخانه ملي ايران، 1381. ـ سرعنوانهاي موضوعي فارسي، زیر نظر پوری سلطانی و كامران فاني با همکاری مهناز رهبری اصل[5]. کتابخانه ملی ایران، 1381. ـ راهنماي LGR مراكز آموزشي ايران: بازنويسي و گسترش مراكز آموزشي ايران در نظام رده‌بندی کتابخانه کنگره. تنظيم و تدوين پوري سلطاني و شيفته سلطاني. تهران: سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران، 1382. ـ فهرست مستند اسامي مشاهير و مؤلفان، 1356-1382. [6] دستنامه فهرستنويسي كتابهاي لاتين به فارسي، پوري سلطاني. تهران: سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران، 1383. ـ فرصت حضور: مجموعه مقاله‌هاي كتابداري. تهران: انجمن كتابداري و اطلاع‌رساني ايران با همكاري سازمان اسناد و كتابخانه ملي جمهوري اسلامي ايران، 1383.[7] ـ سالها بايد كه تا.... : يادنامه چهلمين روز درگذشت شادروان دكتر علي مزيناني/ به كوشش پوري سلطاني، محمدكريمي زنجاني اصل. تهران: سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران، 1383. ـ كتابشناسي ايرانشناسي و اسلام‌شناسي بر مبناي مجموعه كتابخانه ملي. به كوشش شیفته سلطاني و .... [ديگران] ؛ زيرنظر پوري سلطاني و كامران فاني. تهران: بنياد ايرانشناسي، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران، 1386. ـ ويراستاري خلاصة رده‌بندي دهدهی ديوئي و فهرست نسبي. ترجمة ابراهيم عمراني. مركز انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1372. مشاوره علمي كتاب مرجع فوق را پوري سلطاني و كامران فاني به عهده داشته‌اند. مؤلف جلد اول و دوم آن فرشته مولوي بوده است. ـ راهنماي مجله‌ها و روزنامه‌هاي ايران (سالانه). پوري سلطاني با همكاري رضا اقتدار. تهران: كتابخانه ملي ايران، 1346-1386. مقالات 1. «جهانا همه كار تو باژگونه». نگاه نو، ش 36، بهار 1377، ص 193-201. 2. «كتابداري و اطلاع‌رساني، ارتباطات». نگاه نو، ش 39، زمستان 1377، ص177-179. 3. «كتابشناسي داستان كوتاه (ايران و جهان)». كيهان فرهنگي، سال 10، ش 3، 1372. 4. «كوبا سرزمين بي‌پناه». نگاه نو، ش 24، ارديبهشت 1374، ص 196-209. 5. «همه راهها به CDR [سي. دي. رم] ختم نمي‌شود». فصلنامه كتاب، ش 1، بهار 1375، ص 115-127. "Sending Librarians Abroad", with cooperation of Ali Sinai and J. Hervey. International Library Review, (1973) No. 3. "Problems of Editing a Library Journal in a Developing Country". IFLA Journal, Vol. 2 (1975) No. 3. PP. 147-153. "The Role of Processing Centers in Developing Countries in Relation to Resource Sharing" in Vervliet, H.D.L. ed. Resource Sharing of Library in Developing Countries. Munchen, Saur, 1979. "The Problems of Library Education in Iran", in Library Education across the Boundaries of Cultures: A Festschrift. By Anis Khurshid. Karachi. Univ. of Karachi, 1961. PP. 71-90. "Names of Persons". National Usages for Entry in Catalogues, 4th edition. London, IFLA International Office for UBC, 1996. PP. 101-106. "The Tehran Book Processing Centre (TEBROC) and its Research Function". International Cataloguing, Vol. 4 (1975) Nos. 1 and 2. "National Library of Iran in Action". International Cataloguing, Vol. 14 (April/ June 1985) P. 18. "National Libraries in a Period of Change" Paper presented at IFLA Section of National Libraries, 1988 (Australia). "TEBROC: History and Influence on Iranian Librarianship" in A Festschrift Honouring Anis Khurshid. Karachi: Royal Book Company, 1991. "Iranian National Bibliography: An Approach to New Standards" International Cataloguing and Bibliographic Control, 1989. Major Subject Access in Iran. Paper presented in Portugal at IFLA Pre-Conference, 1994. "IRAN [Libraries]" World Encyclopedia of Library and Information Services, 1993. p. 388-390. Translation and Expansion of Classification Systems in Arab Countries and Iran, IFLA, Turkey, 1995. Toward Literate Learners or Computer-Oriented Libraries. (Official Contribution), IFLA, Turkey, 1995. پايان‌نامه‌ها راهنمايي در مقطع كارشناسي كتابداري 1. فهرست هشت ساله كتابهاي مناسب براي كودكان و نوجوانان برمبناي انتخاب شوراي كتاب كودك 1349-1357. نگارش: پروين برنادت ايران‌شهر. تهران: مدرسه عالي ايران زمين، 1358. 2. مشكلات مديريت در كتابخانه (بررسي نمونه). [نگارش]؛ اومپاتي ك، ستي[8]. ترجمه شیفته سلطاني. تهران: مدرسه عالي ايران زمين، 1358. راهنمايي در مقطع كارشناسي ارشد كتابداري 1. بررسي مجله‌هاي ايران (1320-1347). تحقيق شاهرخ افشارپناه. دانشگاه تهران: دانشكده علوم تربيتي، 1354. 2. دگرنويسي كلمات و اسامي از فارسي به انگليسي و از انگليسي به فارسي. تهيه و تنظيم پرناز عظيمي. دانشگاه تهران، دانشكده علوم تربيتي، 1352. 3. راهنماي توليد كتاب. گردآوري مهرانگيز صمدي. دانشگاه تهران: دانشكده علوم تربيتي، 1350. 4. كتابشناسي مولوي. تهيه و تنظيم ماندانا صديق بهزادي. دانشگاه تهران: دانشكده علوم تربيتي، 1352. 5. راهنماي سازمانهاي ملي ديني كتابداري و دبيزش. گردآورنده سودابه وثوق. دانشگاه تهران، دانشكده علوم تربيتي، 1358. 6. راهنماي كتابخانه‌هاي مساجد و حسينيه‌هاي منطقه پستي 17 تهران. تهيه و تنظيم سعيد دامادي. دانشگاه تهران، دانشكده علوم تربيتي، 1359. 7. ساختار و شيوه‌هاي كاربرد تقسيمات فرعي در سرعنوانهاي موضوعي فارسي در برگه‌دان مستند كتابخانه ملي جمهوري اسلامي ايران و مقايسه آنها با سرعنوانهاي موضوعي كتابخانه كنگره روي ديسك فشرده. تهيه و تنظيم فيروزان زهادي. دانشگاه تهران: دانشكده علوم تربيتي، 1374. 8. شرح حال شعرا و نويسندگاني كه در ده سال اخير در مجلات مهم فارسي چاپ شده. تهيه و تنظيم زهره علوي. دانشگاه تهران: دانشكده علوم تربيتي، 1350. 9. سرعنوانهاي موضوعي و شماره طبقه‌بندي براي.... (از كتب مرجع عمومي فارسي). نوريه موسوي. دانشگاه تهران، دانشكده علوم تربيتي، 1348. 10. فهرستنويسي مواد ديداري و شنيداري. تهيه و تنظيم اسدالله آزاد. دانشگاه تهران: دانشكده علوم تربيتي، 1348. 11. فهرستنويسي مواد نقشه‌اي بر اساس قواعد (ISBD-GM). نگارش پرويز مؤيد طلوع. دانشگاه تهران: دانشكده علوم تربيتي، 1352. 12. فهرست هشت دوره مجله سخن: 1322-1336. تهيه و تنظيم شهلا عالم مروتي. دانشگاه تهران: دانشكده علوم تربيتي، 1352. 13. قوانين الفبايي كردن برگه‌هاي فارسي. تهيه و تنظيم فرهاد وزيري كرماني. دانشگاه تهران: دانشكده علوم تربيتي، 1351. 14. گسترش تاريخ ايران در نظام رده‌بندي كتابخانه كنگره آمريكا. تهيه و تنظيم رضوان‌الله فاني و نورالله مرادي. دانشگاه تهران: دانشكده علوم تربيتي، 1354. 15. گسترش جغرافياي ايران در نظام رده‌بندي ديويي. تهيه و تنظيم فرشته كاشفي. دانشگاه تهران: دانشكده علوم تربيتي، 1354. مشاوره در مقطع كارشناسي ارشد كتابداري 1. رانگاناتان كتابدار شرق و پاره‌اي از تأثيرات او بر كتابداري مغرب زمين. تهيه و تنظيم نازنين قائم مقامي. راهنما نورالله مرادي، مشاور پوري سلطاني و عباس حري. تهران: دانشگاه تهران، دانشكده علوم تربيتي، 1365. منابع اهدايي به کتابخانه ملی ایران نوبت اول[9] رديف: 1 عنوان منبع: دعاي سمات (طومار) تعداد: نسخه خطي شماره ثبت: 1 منابع اهدايي نوبت دوم[10] رديف: 1 عنوان منبع: كتاب و نشريه چاپي تعداد: 308 منابع اهدايي نوبت سوم[11] ردیف: 1 عنوان منبع: کتاب چاپی تعداد: 126 ردیف: 2 عنوان منبع: کتاب چاپی تعداد:4 منابع اهدايي نوبت چهارم[12] ردیف: 1 عنوان منبع: تفسیر سوره اسراء و دفع الخلاف نوع منبع: نسخه خطی تعداد: 1 شماره ثبت: 26060 ردیف: 2 عنوان منبع: منتخبی از سوره قرآنی و ادعیه نوع منبع: نسخه خطی تعداد: 1 شماره ثبت: 26061 ردیف: 3 عنوان منبع: منتخب الرسائل نوع منبع: چاپ سنگی تعداد: 1 شماره ثبت: 28698 ردیف: 4 عنوان منبع: صحیفه سجادیه نوع منبع: چاپ سنگی تعداد: 1 شماره ثبت: 28699 ردیف: 5 عنوان منبع: قرآن نوع منبع: چاپ سنگی تعداد: 1 شماره ثبت: 28700


[1]) Erich From [2]) اين كتاب داراي 45 صفحه مقدمه به امضاي پوري سلطاني است كه نحوه كاربرد و پيچيدگي‌هاي استفاده از آن را توضيح مي‌دهد. اين اثر در اصل توسط پوري سلطاني به عنوان رسالة فوق ليسانس كتابداري به آقاي اميرمسعود نيكبخت جم پيشنهاد شد و همة كارهاي آن زير نظر او و كميته‌اي كه به اين منظور در مركز خدمات كتابداري تشكيل شده بود به انجام رسيد. چاپ و منتشر شد. [3]) ويراست چهارم با همكاري دكتر زهرا شادمان و فيروزان زهادي زير چاپ است [4]) ویراست دوم زیر چاپ است. [5]) ویراست سوم این اثر در سال 1385 با همکاری فیروزان زهادی توسط سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران منتشر شده است. [6]) مشاوره علمی کتاب مرجع فوق را پوری سلطانی و کامران فانی به عهده داشته‌اند. مؤلف جلد اول و دوم آن فرشته مولوی بوده است. [7]) جلد دوم این کتاب قرار بود مجموعه مقالات و سخنرانیهای ایشان به زبان انگلیسی باشد که متأسفانه هنوز مجال چاپ نیافته است. [8]) Umpathy K. Setty [9]) نامه مورخ  24/1/1381اهداكننده معاون اطلاع‌رساني [كتابخانه ملي ايران] - شادروان دكتر علي مزيناني  دستور معاون اطلاع‌رساني به رئيس اداره مخطوطات در هامش نامه، دستور مورخه 25/1/1381 رئيس اداره مخطوطات به امين اموال مخزن كتابهاي خطي و نادر؛ همچنين انعكاس خبر در خبرنامه داخلي كتابخانه ملي ايران. شماره 75، اردبيبهشت 1381، ص 6. [10]) نامه شماره 6102/86/ص مورخه 16/8/1386 اداره كل فراهم‌آوري و حفاظت [11]) نامه شماره 8024/86/ص مورخه 19/10/1386 اداره كل فراهم‌آوري و حفاظت [12]) پرونده شماره 522 مورخ 18/11/ 1386 گروه فراهم‌آوري مخطوطات، شامل 2 نسخه خطي و 5 جلد چاپ سنگي
    

عشق سربلند

مصاحبه میلاد عظیمی با پوری سلطانی چند کلمه آقای دهباشی تلفن کرد و فرمود که این شماره از مجله بخارا آراسته خواهد بود به ذکر جمیل استاد پوری سلطانی و از من هم خواستند که در این کار ارجمند و دلپذیر مساهمت داشته باشم. با افتخار پذیرفتم چون از ارادتمندان این بانوی بزرگوار، فروتن و به تعبیر استاد ایرج افشار «با شخصیت» هستم. باید بگویم من به لطف استاد سایه با خانم سلطانی آشنا شدم. بارها در دیدارهای سایه و « پوری» حضور داشته‌ام و به گفتگوهای این دو دوست دیرینه گوش فراداده‌ام. نیازی به گفتن ندارد که در این دیدارها همواره ــ بی برو و برگرد ــ ذکر مرتضی کیوان به میان آمده است .همینجا از کرامتی که خانم سلطانی بجای من کردند هم باید یادی کنم. خانم سلطانی آلبومی از طراحی های سایه گرد آورده‌اند که برایشان بسیار گرامی و ارزشمند است . وقتی از ایشان خواستم که این آلبوم را در اختیارم بگذارند تا در کتاب «پیر پرنیان اندیش» از آن استفاده کنم، با سخاوت مدتی مدید آن یادگار ارجمند روزهای تلخ و شیرین گذشته را در اختیارم قرار دادند که طرحهایی از آن را در کتاب چاپ کرده‌ام.  اما این گفتگو... تابستان سال ۱۳۸۵ بود که از سایه خواستم واسطه شود و از خانم سلطانی بخواهد تا با ایشان گفتگویی داشته باشم . موضوع گفتگو هم «سایه» بود چون همانطور که ذکر شد خانم سلطانی از دیرینه‌ترین دوستان سایه است. این اتفاق افتاد و من به کتابخانه ملی رفتم و چند ساعت با خانم سلطانی گفتگو کردم. با اینکه سابقه آشنایی چندانی با خانم سلطانی نداشتم و پیش از این گفتگو فقط یکی دوبار ایشان را در خانه سایه دیده بودم، گفتگویمان درازدامن و صریح و صمیمانه بود. طبعاً من بحث را به مرتضی کیوان کشانیدم و بر کیوان تمرکز کردم. خانم سلطانی وقتی از کیوان می‌گفتند چندبار به گریه افتادند. به دلایلی فقط «بخشی» از این گفتگو در کتاب «پیر پرنیان اندیش» ( انتشارات سخن، چاپ هشتم ،۱۳۹۳،صص۱۸۸-۲۰۴) چاپ شده است. توصیفاتی را که از فضای گفتگو و حالات خانم سلطانی کرده‌ام و مقداری از آن در «پیر پرنیان اندیش» چاپ شده، در همان روز گفتگو، وقتی به خانه برگشتم و گفتگو را دوباره شنیدم، « داغ داغ» نوشتم. کاش دوربین فیلمبرداری برده بودم و می توانستم عین حالات خانم سلطانی را توصیف کنم. بخشی از آن یادداشتهایم را که لا محاله تلقی آن روز من از فضای گفتگو است، نقل کرده‌ام. این سطرها شاید احساسی باشد اما کاملاً برداشت آن روزِ مرا از تأثرات و عواطف خانم سلطانی آینگی می‌کند. نخواستم با نگاه و ذهنیت امروزم حس و حال این گفتگو را دوباره روایت کنم. به گمانم این به امانت نزدیکتر است. فقط یکبار دیگر به گفتگو گوش دادم و متن مکتوب را با صوت مصاحبه تطبیق دادم.  این نکته را هم بگویم که من آن روز و امروز به خانم سلطانی می گفتم و می گویم «استاد» و ایشان آن روز و امروز به من می گفتند و می گویند: «چرا به من می‌گید استاد؟ من استاد نیستم. به من نگید استاد!» ... بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود! • استاد ! بفرمایید با سایه چطور آشنا شدید؟ در عروسی فریدون کسرایی، توسط سیاوش کسرایی که با او قبلاً ‌از بچگی دوست بودیم و ارتباط خانوادگی داشتیم، دعوت شده بودم که اونجا، هم با مرتضی کیوان و هم سایه آشنا شدم. درواقع سیاوش کسرایی منو برد به این دوتا معرفی کرد و گفت: قدیمی‌ترین دوستمو به قدیمی‌ترین دوستانم معرفی می‌کنم. من یادمه وسط این دو نفر نشستم. تمام این مدت کیوان که البته من اسماً می‌شناختمش؛ از طریق خانوادة‌ رهنما که خویشاوند من بودند ولی خُب تا اون وقت کیوانو ندیده بودم. تمام این مدت آقای مرتضی کیوان با من صحبت کرد ولی آقای سایه یک کلمه هم با من حرف نزد... تا آخرش نشسته بود و فقط گوش می‌داد به این حرفها. از اون موقع به بعد چون دیگه من فردی شده بودم که توی جمع اینها تمام مدت حضور داشتم، ‌دیگه همیشه سایه رو می‌دیدم و به‌تدریج با هم انس و الفت بیشتری گرفتیم بخصوص بعد از فوت مرتضی کیوان، ‌سایه بیشترین کسی بود که کمک می‌کرد به من و می‌اومد دیدن من و دیگه از اون زمان به بعد با هم انس و الفت بیشتری پیدا کردیم. • قبل از آشنایی با سایه، شعرهاشو میشناختید؟ نه... با شعرهای سایه آشنا نبودم ولی بعد از اینکه با هم آشنا شدیم شروع کردم به خوندن شعرهایی که قبلش گفته بود و بعد هم که دیگه هروقت شعر می‌گفت یا خودش برای جمع می‌خوند یا کیوان می‌آورد برامون و می‌خوندیم و با همدیگه بحث می‌کردیم تو جلسات دوستانه‌ای که چهار پنج نفر بودیم؛ معمولاً من بودم و کیوان و سایه و [محمد جعفر] محجوب هم بود غالباً، ‌شاملو هم بود همیشه... البته پای ثابتش شاملو و سیاوش و سایه و مرتضی کیوان و من بودیم... دیگران هم می‌اومدن تو جمع‌ ما مثل نادرپور، مشیری ولی پای ثابت همینا بودن که گاهی وقتا خونة‌ من جمع می‌شدیم و گاهی وقتا هم کافه نادری و کافه‌های دیگه... رسم بود می‌رفتیم تو یه کافه می‌نشستیم و یه قهوه یا یه چایی می‌خوردیم و مدتها بحث می‌کردیم سر مسائل ادبی و شعری و فرهنگی و هنری... معمولاً بیشتر این بحثها رو داشتیم با هم. • بیشتر از مباحثی که تو جمعتون مطرح میشد بگید... تو این حلقة‌ ادبی که اون موقع اسمی نداشت ولی واقعاً ‌وجود داشت این حلقه و وجود دائمی هم داشت چون تقریباً روزی نبود که ما همدیگه رو نبینیم، بیشتر سر مسائل فرهنگی و هنری، از تئاتر و سینما گرفته تا شعر و قصه بحث می‌شد و بخصوص هر شعر تازه‌ای که به نظر هر کدوم از این افراد جالب می‌اومد، می‌آوردن و می‌خوندن؛ چه شعر ایرانی، چه ترجمة شعر خارجی... می‌خوندن و بحث می‌کردن که این خوبه یا بده و چرا خوبه و چرا بده... البته بیشتر اون شعرها هم تو اون دوره رنگ و بوی سیاسی اجتماعی داشت دیگه. مثلاً شعرهای ناظم حکمت و الوار و آراگون رو می‌خوندیم و بحث می‌کردیم... • دربارة شعر نو و مشخصاً کنار گذاشتن قالبهای کلاسیک هم چیزی مطرح میشد؟ من مطمئنم به این حرفی که می‌خوام بزنم: به هیچ عنوان [ چنین چیزی مطرح نبود]. من به یاد ندارم که هیچ کدوم از جمعی که اونجا بودن راجع به کنار زدن شعر سنّتی صحبتی کرده باشن و اعتقادی به این کار داشته باشن.  • حتی شاملو؟ حتی شاملو... منتها همه فکر می‌کردند که شعر فارسی باید بره به سمت نوگرایی ولی نه اینکه شعر گذشته رو نفی بکنن... هیچ‌کدوم نفی نمی‌کردن. همه طرفدار شعر نو بودن منتها شاملو بیشتر. خود من هم یادمه که اون موقع خیلی طرفدار شعر نو بودم در صورتی که لیسانس ادبیات فارسی گرفته بودم و تو دانشگاه فقط ادبیات کلاسیک خونده بودیم.  • [اون روزها هم] توی جمع شما استاد سایه ساکت مینشستن؟ سایه همیشه ساکت بود. الآن سایه خیلی [خوب شده]؛ می‌تونم بگم حتی پرحرف شده (می‌خندد)... یادمه سال اول بعد از این حوادث که اتفاق افتاده بود برای من، زیاد می‌اومد خونة‌ ما، حالا برای دلداری یا هر چیزی، خانوادة ما می‌گفتن : این [آدم] که در تمام مدت حرف نمی‌زنه که... سیبیلهای بزرگی هم داشت تا اینجا (استاد پوری سلطانی 5/3 سانت زیر چانة‌ خود را نشان می‌دهد!) یکی از اقوام من می‌گفت عیب نداره اگه حرفی هم بزنه زیر سبیلاش گم می‌شه!... خیلی آدم ساکت و حالا نمی‌شه گفت محافظه‌کار و کم‌حرفی بود سایه ...اما اگه یه روزی به حرف [ زدن] می‌افتاد خیلی حرف برای گفتن داشت. • محور محفل شما کی بود؟ مسلماً کسی به جز مرتضی کیوان نبود... اصلاً‌ نمی‌شه گفت که سایه بود یا شاملو بود... شاملو تو جمع ما یه شخصیت بارزی بود چون هم شعر خودشو خوب می‌خوند و خوب حرف می‌زد و هم بیانش خیلی رسا بود و آدم شاملو رو وسط جمع می‌دید ولی هیچ‌کس وضعیت مرتضی کیوانونداشت... شاملو از این جهت که طنز فوق‌العاده قوی داشت و همیشه یا جوک می‌گفت یا یه جوری این و اونو مسخره می‌کرد ( با لبخند)، مجلس‌گرم‌کن بود و خیلی می‌خندوند ما رو ولی کیوان همیشه یه چیز تازه برای گفتن داشت. همیشه دست می‌کرد از جیبش یا کیفش یه شعری که کسی ندیده بود درمی‌آورد و برای همه می‌خوند. ‌یا یه کتاب تازه درمی‌اومد به همه خبر می‌داد... به هر حال گردانندة اون جمع کیوان بود... بخصوص که کیوان هم مثل شاملو خیلی استعداد طنز داشت؛ طنز کیوان هم خیلی قوی بود منتها نوع طنز اینها با هم متفاوت بود.  • چه تفاوتی؟ با تأمل می‌گوید:  طنز کیوان شوخیِ نزدیک به حقیقت بود غالباً . در حالی که مال شاملو بیشتر شوخی و سرگرمی بود. به هر حال طنز هر دو برای من خیلی جالب و سرگرم‌کننده بود... کیوان یه خاصیت دیگه داشت که شاملو به هیچ وجه نداشت: همدل و همراز همة‌ این جمع بود؛ یعنی هر کدوم از ما اگه مشکلی داشتیم، ‌ناراحتی داشتیم، به کیوان می‌گفتیم. هیچ‌وقت شاملو چنین موقعیتی نداشت؛ یعنی به هیچ وجه آدمی نبود که آدم بتونه باهاش درد دل کنه و مشکلاتشو با او در میون بذاره؛ در واقع ما همه‌ش به درد دلای شاملو گوش می‌کردیم.اما کیوان این‌جوری نبود؛ هر کی پول نداشت به کیوان می‌گفت با اینکه کیوان خودش واقعاً ‌درآمدی نداشت ولی هرچی داشت برای دوستانش بود... هر کی مشکل خانوادگی داشت، مشکل سیاسی داشت با کیوان درمیون می‌ذاشت و فکر می‌کنم فوق‌العاده با مهربانی و با انسانیت کامل سعی می‌کرد این مشکلاتو رفع کنه. • چقدر تو جمع شما مباحث سیاسی مطرح میشد؟ خیلی کم... بیشتر مسائل سیاسی اجتماعی بود. مشخصاً مسائل حزب توده هیچ‌وقت مطرح نمی‌شد ولی خُب درباره مسائل سیاسی روز بحث مي‌شد... مثلاً طعنه و کنایه زده می‌شد که فلانی مسئولیتهای حزبی‌شو درست انجام نمی‌ده یا [انجام] داده، یا فعال نیست یا هست، ولی تا اونجا که من یادمه [ سیاست] بحث اساسی اون محفل نبود؛ [به هرحال] من تقریباً همیشه باهاشون بودم و ما هر روز همدیگه رو می‌دیدیم.  • شما عضو حزب توده بودید؟ بله... تازه عضو حزب شده بودم ولی نه از طریق هیچ‌کدوم از اینها؛ از طریق دیگه‌ای. قبل از اینکه من سایه و کیوانو بشناسم [ عضو حزب شدم]. ولی خیلی غیرفعال بودم تا اینکه وقتی لیسانسمو گرفتم و می‌خواستم استخدام بشم تو آموزش و پرورش؛ زمان مصدق بود؛ در تهران چون وزارتخونه اشباع شده بود، ‌استخدام ممنوع شده بود، گفتند فقط می‌شه رفت شهرستانها و استخدام شد. من رفتم ساری. چون یکی از دوستام اونجا بود و من اوایل کار رفتم پیش او. یه مدتی نبودم تو جمع بچه‌ها. • ببخشید! کی رفتید به ساری و کی برگشتید؟ از مهر ۳۱ تا تابستون ۳۲ ساری بودم. • روز ۲۸ مرداد تهران بودید؟ بله... قرار بود اصلاً برای سال بعد دوباره برم به ساری ولی چون تو ساری خیلی فعال شده بودم دیگه بعد از 28 مرداد نرفتم ساری.  • تو ساری چه کارهایی کردید؟ بله... وقتی رفتم به ساری دیدم اونجا یه شهر بکلی مرده‌ایه و من با وجود اینکه خودم هیچ‌وقت عضو سازمان زنان نبودم، اونجا جمعیت زنانو خیلی فعال کردم. با سخنرانی‌ها و این حرفها. البته زمان مصدق بود و کارهای ما مخفیانه نبود. تمام سخنرانی‌هایی که می‌ذاشتیم راجع به صلح بود و این حرفها. غالباً هم خودم سخنرانی نمی‌کردم و یکی از اهالی ساری رو می‌آوردم برای سخنرانی. خلاصه خیلی فعال کردم اونجا رو. یا برای صلح امضا جمع می‌کردیم که اونجا تعداد زیادی امضا جمع شد. در ضمن تو ساری سومکایی‌ها که خیلی با حزب دشمن بودند، فعالیت داشتند و چند تا شب‌نامه بر ضد من نوشته بودند که ظاهراً همین جلب‌توجه حزب رو کرده بود که این چی‌کار کرده اونجا که براش شب‌نامه هم منتشر می‌کنند؟ (با خنده) به همین دلیل که منو بارها تهدید کرده بودند و دنبالم افتاده بودند که با چاقو منو بزنند، دیگه بعد از 28 مرداد برنگشتم به ساری و خودمو منتقل کردم به تهران.  • تو این مدتی که تهران نبودید با محفل [دوستان] تون ارتباطی داشتید بله... [ البته ] سایه که نه حرف می‌زد، نه نامه می‌نوشت و نه جواب نامه می‌داد الحمدلله...درست برعکس کیوان و شاملو. من از شاملو و کیوان هر هفته نامه داشتم. کیوان نامه‌های خیلی خیلی بلند می‌داد و توش شعرهای جدید و اخبار جدید و کارها و مشکلات خودش و دیگرانو برام می‌نوشت ولی خیلی خیلی دوستانه... دوست بودیم با هم... در اون موقع به فکر من هم نمی‌رسید که ما یه روزی با هم ازدواج خواهیم کرد. شاملو هم مرتب نامه می‌نوشت و شعرهای جدیدشو برام می‌فرستاد... حالا می‌تونم بگم که نامه‌های او یه‌کم رنگ غیردوستانه‌تری داشت (این جمله را با تمجمج می‌گوید)؛ یعنی یه‌کم حالت زن و مردی داشت ولی مال کیوان اصلاً‌ این‌طوری نبود. تا اینکه برگشتم تهران. متأسفانه وقتی ماها رو گرفتند تمام این نامه‌های مرتضی به من که واقعاً هرکدومش یه دفترچه بود [از بین رفت]؛ یادمه این دوست من [تو ساری] که من پیشش بودم، عاشق این بود که نامه‌های کیوانو بخونه... تا نامه می‌اومد می‌گفت بیا نامه‌ها رو با هم بخونیم و من با صدای بلند نامه‌ها رو می‌خوندم. نامه‌ها با اینکه یه چیزایی از مسائل روز داشت، [در واقع] یه چیز ادبی هنری بود و برای هر کسی جالب بود.. [بله] متأسفانه وقتی ما رو گرفتن، ‌سازمان امنیت این نامه‌ها رو گرفت و برد و هرچی تقلّا کردم یک‌دونه‌اش هم به دستم نیفتاد. ولی البته یه مقدار از نامه‌های شاملو و نامه‌هایی رو که مرتضی به من، بعد از اینکه رابطة ‌عشقی پیدا کرده بودیم [نوشته بود]، با بدبختی به دست آوردم که اونا تو« کتاب مرتضی کیوان» هست. ولی مرتضی خیلی به من نامه نوشته بود که متأسفانه از بین رفت. همة نامههایی رو که پیدا کردید چاپ کردید؟ بله، همه رو چاپ کردم.  • آقای کیوان تو نامههاش فقط متن شعرها رو میفرستاد یا اظهارنظر هم دربارة شعرها میکرد؟ نه اظهارنظر می‌کرد، نقد می‌کرد و گاهی اثر شعرها رو بر مردم برای من می‌نوشت که مثلاً این شعر کولی ؛سیاوش کسرایی برای زندانی‌ها خونده شد و همه [زندانی‌ها شعرو] حفظ کردند.  • نظر آقای کیوان دربارة فعالیت سیاسی سایه چه بود؟ میگفت کنده یا تنده، فعال هست یا نیست؟ ما همه‌مون معتقد بودیم و کیوان هم مثل ما [معتقد بود]، که سایه در عین اینکه خیلی معتقده ولی کاراشو انجام نمی‌ده. مثلاً به ما شب‌نامه می‌دادند و می‌گفتند بچسبونید به دیوارها یا بندازید توی خونه‌های مردم، سایه نمی‌کرد (می‌خندد)؛ هیچ‌کدوم از این کارها رو انجام نمی‌داد، خیلی به ندرت انجام می‌داد و اگه هم انجام می‌داد نمی‌گفت... خیلی آدم توداری بود؛ حوصله نداشت بیاد هی مطالبو بحث کنه و توضیح بده. ممکنه هم که می‌کرد ولی ما نمی‌دونستیم... به هر حال ماها همه‌مون دستامون برای هم رو بود (می‌خندد). سایه همیشه آرومتر و کنارتر بود و همین سکوتش باعث می‌شد که... ولی کیوان کاملاً‌ سایه رو می‌شناخت و خیلی هم دوستش داشت (با لحنی قاطع) و خیلی بهش احترام می‌ذاشت و یک کلمه حرف سایه باعث شد کیوان برنجه و یک نامة ‌مفصل براش بنویسه که لابد بهتون گفته. نامه رو من هنوز دارم... خیلی به کیوان برخورد که سایه بهش گفته: تو عاقلی... چیز دیگه هم نگفت سایه (لبخند می‌زند).[1] ما همیشه می‌گفتیم که سایه به دو چیز فکر می‌کنه: یکی خوردنه و یکی زن (خنده شدید). • آقای کیوان هم این شوخی رو با سایه میکرد؟ بله... اونم می‌کرد... ماها خیلی شبیه هم بودیم و خیلی شبیه هم فکر می‌کردیم. نیست که با هم بودیم دائماً، یه رنگ گرفته بودیم همه‌مون تقریباً. • تلقی آقای کیوان از دکتر مصدق چی بود استاد! تأمل‌کنان می‌گوید: کیوان به‌نظر من نسبت به دکتر مصدق نظر مساعد داشت. اگرچه اون اوایلی که مسئلة نفت مطرح شده بود،‌ کیوان هم اگه اشتباه نکنم به تبعیت حزب توده، مسئلة نفت شمال براش مطرح بود؛ ولی یه مدت کوتاه این‌طور بود و بعد از اون [ قصه] معتقد شد که مصدق یه فرد ملّیه و باید پشتیبانیش کرد. ولی یه مدتی به تبعیت از سیاست حزب، منتقد مصدق بود... می‌دونید سیاست حزب [توده] هم در قبال مصدق خیلی تغییر کرد ولی خیلی از روشنفکرها زودتر از حزب نظرشون نسبت به مصدق عوض شد و فکر کردند که او یه شخص ملّیه و باید حمایت بشه.  • سایه چی؟ {با تأمل و تأنی می‌گوید:} سایه هم همین‌طور... من اینا رو در واقع یه جور می‌دیدیم. • فعالیت حزبی شما بعد از ۲۸ مرداد چهطوری بود؟ بعد از اینکه اومدم تهران دیگه خیلی فعال نبودم. عضو حزب توده بودم و تو حوزه‌ها شرکت می‌کردم. تو یه حوزه‌ای یادمه آقای به‌آذین، مسئول کادر ما بود. تو این حوزه‌ها گاهی بحثهای ادبی و هنری هم می‌شد. من یادمه که از شاملو دفاع کردم در حالی که آقای به‌آذین از شعر نو خیلی خوشش نمی‌اومد. آقای به‌آذین با من مخالفت می‌کردن. من هم یه دلایلی می‌آوردم، بعد [آقای به آذین] گفت که خیلی خُب! اگه شما خیلی به این مسئله اعتقاد دارید دفعة‌ بعد راجع به شعر شاملو یه چیزی بنویسید و بیارید. من در حدود ده صفحه مطلب نوشتم و آوردم اونجا خوندم. یه نقدگونه‌ای بود از شعر شاملو و در دفاع از شعر شاملو. من خیلی شعر شاملو رو دوست داشتم ، ‌از جوونی شعر شاملو رو از دیگران بیشتر دوست داشتم. حیف که اون مطلب گم شد و حالا ندارمش. • خانم سلطانی؟ از اخوان و رابطهاش با کیوان چیزی یادتون میآد؟ اخوان خیلی کم تو جمع ما بود و من نسبت به شخص او شناختی ندارم و فقط شعرهاشو می‌شناسم. اما ببینید یه خصوصیتی در کیوان بود که من در عمرم در هیچ کس (با تأکید می‌گوید : هیچ کس) ندیدم. کیوان طیف وسیعی دوست و رفیق داشت؛ از وزیر و وکیل تا کارگر ساده و آدم بدبخت و بیچاره؛ فرقی برای کیوان نداشت، رفتارش با همة اینها یه جور بود. این چیزیه که من در هیچ کس ندیدم (با تأکید می گوید)، در تمام عمرم تا الآن هم ندیدم. شاید آقای [کامران] فانی یه مقدار این‌جوری هست ولی نه به حالت کیوان؛ فانی هم همین‌طوره؛ اگه یه بچه‌ای بره ازش سؤال بکنه همون رفتاری رو می‌کنه که اگه شما برید پیشش. کیوان هم چنین روحیه‌ای داشت... کیوان با همة دوستاش صمیمی بود... اگه هر کدوم از دوستاش مشکلی رو باهاش مطرح می‌کردند، همون‌طور دلسوزانه برخورد می‌کرد که دربارة ‌من یا سایه... واقعاً کیوان انسانی بود که من نظیرشو تا حالا ندیدم. (صدای خانم سلطانی غمگین شده است) گوشه‌هایی از شخصیت اونو تو دیگران دیدم ولی مجموعشو در یه نفر نه... در هیچ‌کس ندیدم. • تو جمع شما رابطة سایه و شاملو چهطور بود؟ ببینید شاملو اصولاً با همه یه برخوردایی داشت؛ یه برخوردهای کوتاهی؛ چون شاملو آدمی بود که همه کسو قبول نداشت. فرق داشت با سایه که اگر هم کسی رو قبول نداشت، هیچ‌وقت نشون نمی‌داد یا کیوان [که او] هم ممکن بود همه رو یک جور تلقی نکنه ولی رفتارش طوری نبود که مشخص بشه این مسئله. ولی شاملو خیلی مشخص بود؛ می‌گفت اون یکی خیلی احمقه و اون «فلانه»... (می‌خندد) خیلی برخورد قاطع داشت نسبت به آدمها... ولی [ البته] اگه هم برخوردی بود خیلی کوتاه بود. حتی با کیوان هم شاید چنین برخوردهایی داشت در صورتی که کیوان تنها آدمی بود که شاملو بهش اعتقاد داشت و اونو ستایش می‌کرد. لابد سایه بهتون گفته... خانوم شاملو بهم گفته که شاملو قبل از فوتش کیوانو دیده... تمام مدتی که شاملو مریض بود و من می‌رفتم به عیادتش هی می‌گفت که مرتضی پهلومه و من می‌بینمش... خیلی کیوانو دوست داشت. کیوانو یه آدم غیرعادی می‌دونست که نظیرش وجود نداره ولی با کیوان هم برخوردای کوچیک و بزرگ داشت که این برخوردا با سایه به نسبت کیوان بیشتر بوده و با سیاوش [کسرایی] بیشتر بوده. یادتون هست که آقای کیوان نکتهای، حرفی دربارة شعر سایه گفته باشه؟ کیوان یه مقدمه‌ای بر یکی از کتابهای سایه نوشت، ولی یادمه سایه یه شعری ساخته بود که به نوعی نفی کرده بود زندگی عاشقانه رو.[2] کیوان می‌گفت که این‌جوری نیست و نه حزب ونه هیچ مرام سیاسی حق نداره زندگی آدمو [تحت‌الشعاع قرار بده] و آدم باید همه چیز رو دوست داشته باشه. • آقای کیوان بیشتر به شعر نو علاقمند بود یا کلاسیک؟ خُب، بیشتر شعر نو بخصوص که با نیما خیلی رفیق بود. سایه و سیاوش هم با نیما رفیق بودند. یادمه من هم با اینا چند بار به خونة نیما رفتم. یا نیما اومد خونة‌ سیاوش کسرایی و اونجا می‌دیدیمش،‌ ولی اونا دوستی‌شون با نیما خیلی قدیمی‌تر بود تا من و تحت تأثیر نیما بودند و خیلی اونو دوست داشتند. • یادتون هست که آقای کیوان از شعرهای نو سایه بیشتر خوشش میاومد یا غزل سایه؟ {مکث طولانی... } من حالا نکته‌ای یادم نمی‌آد... ولی خُب کیفیت غزل سایه از شعر نوش بیشتر بود و کیوان هم هر دو رو می‌پسندید و من به خاطر ندارم اظهارنظری بکنه.. چون کیوان اعتقاد نداشت قالب مهمه؛ به نظر او محتوای شعر مهم بود. • آقای کیوان به موسیقی هم علاقه داشت؟ خیلی زیاد... عاشق موسیقی کلاسیک بود. غالباً تو خونه وقتی تنها می‌شدیم موسیقی گوش می‌دادیم. ضبط‌صوت که نداشتیم ولی یه رادیوی فکسنی داشتیم که ساعت 4 بعد از ظهر موسیقی کلاسیک پخش می‌کرد و همیشه با هم گوش می‌کردیم. • خُب با توجه به موقعیت شما که از نزدیک آقای کیوان و سایه رو میشناسید، به نظر شما مهمترین تأثیر کیوان بر سایه چه بود؟ به نظر من مهمترین تأثیر کیوان بر همة جمع دوستانش، یاد دادن دوستی و مدارا بود. یاد دادن این بود که آدم باید انسانها رو دوست داشته باشه.  • مهمترین انتقادی که کیوان به سایه داشت چه بود؟ البته اگه داشت؟ {سکوت... با تأنی می‌گوید:} نمی‌تونم بگم... به هر حال کیوان در حالی که همة اینها رو دوست داشت به همه‌شون هم انتقاد می‌کرد. سایه هم همین‌طور بود. کیوان ایرادی اگه می‌دید می‌گفت تا این حد که چرا جلوی پای فلانی بلند نشدی... یا [مثلاً] برادر سیاوش، فریدون، خیلی خوش‌اخلاق بود. کیوان به سیاوش می‌گفت کاش تو هم اخلاقت مثل اخلاق «جناب اخوی» بود («جناب اخوی» را با لحن خاصی می گوید و می‌خندد)[3]. همین حرفهای عادی. من چیز خاصی یادم نمی‌آد. ما زندگی خیلی کوتاهی داشتیم و آن‌قدر هم مرتضی گرفتار بود که کمتر فرصت حرف زدن با هم پیدا می‌کردیم. مرتضی خیلی تو حزب گرفتار مسائل سیاسی بود. • استاد! بعد از این همه سال دوستی کدوم ویژگی سایه برای شما برجستهتره؟ مجموعة کاراکترش برای من جالبه. اینکه مهربونه و نسبت به همة آدمها مهربونه. اهل مداراست. در مواردی که خطر براش هست حاضره فداکاری کنه. با وجودی که می‌دونه خطر داره و خیلی از این کارا کرده و آدمهای مهمی رو تو خونه‌اش پناه داده و خیلی هم توداره؛ طوری که حتی من هم نمی‌دونستم که چه کسانی تو خونة‌ سایه هستند. یک نوع جوانمردی، یک نوع عیّاری در سایه هست که نهفته هم هست. به خود من هم اون موقعی که از زندان دراومده بودم، مادی و معنوی، خیلی کمک کرده. این جنبه‌اش واقعاً بی‌نظیره. بدون اینکه بگه یا تظاهری به این امور بکنه یا نشون بده یا منتی بذاره. من زمانهایی بوده که بیکار بودم و نیاز مادی داشتم، تنها آدمی که می‌تونستم بهش بگم، سایه بود.  • از روز ۲۸ مرداد چیزی به خاطر دارید؟ حتماً با بچه‌ها بودم ولی جزئیاتش نه. سایه با اون حافظة جهنمی خودش همه رو با جزئیات باید یادش باشه. من بعد از قضایای مرتضی و شوکِ اون مسئله، حال‌ندار شدم و آدمها رو خیلی نمی‌شناختم و یواش‌یواش شناختمشون.  • ببخشید استاد! ممکنه این سؤالهام ناراحتتون کنه... شما کی متوجه شدیدکه آقای کیوان تیرباران شدند؟ غم غریبی به چهرة خانم سلطانی می‌نشیند و کز می‌کند. با صدایی کم‌رمق و غمگین می‌گوید: خیلی عجیب بود این داستان. دردآورترین ثانیه‌های زندگی من بود. سه روز بعد از واقعه فهمیدم. من تویِ زندان انفرادی بودم. این طور بود که ما رو با مستخدم زندان می‌بردن حمام و دستشویی. مثل اینکه ظاهراً به بچه‌هایی که توی بندهای [عمومی] و آزاد بودند گفته بودند نباید به اینا بگید وگرنه تنبیه می‌شيد. در نتیجه هیچکس جرأت نمی‌کرد به من بگه. همون شبی که این حادثه اتفاق ‌افتاده بود من یک حالت بدی داشتم؛ زندانبانِ زن من وقتی در رو باز کرد که شام بده، دید من حالم خیلی بده. خیال کرد کسی به من گفته. گفت: چیه؟ من برای اینکه اون نفهمه گفتم دلم درد می‌کنه. گفتش که خُب عیبی نداره می‌خوای بیای تو راهرو بشینی. همه هم خواب بودند. در رو باز کرد و دوباره گفت: می‌خوای بیای بیرون بشینی. مهربون بود. گفتم:‌ آره. اون می‌دونست که چی شده ولی نمی‌دونست که من نمی‌دونم یا می‌دونم. بعدها به من گفت که من تعجب کردم که کی به تو گفته؟ بعد که فهمیدم نمی‌دونی خیلی تعجب کردم. انگار که به من الهام شده بود... من همین‌طور تا صبح بیدار بودم و گریه می‌کردم و با اونا حرف می‌زدم. {نمی‌دانم چرا وقتی خانم سلطانی با آن صدای لرزان و چشمان به اشک نشسته و چهره غمزده این جملات را می گفت، بیتهای نرم و نازک فرخی مثل پتک بر سرم فرو می‌آمد و مثل دشنه در دلم می‌خلید: دل من همی داد گفتی گوایی که باشد مرا از تو روزی جدایی ـ بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم بر آن دل دهد هر زمانی گوایی} بعد این گذشت. فردا نه پس‌فرداش... باز نمی‌دوستم. وقتی رفتم دستشویی، یهو یه دختری اومد یه کاغذ کوچیک به من داد و گفت هیچ‌کس نباید بفهمه وگرنه ما رو اذیت می‌کنن؛ ‌قایم شده بود تو یکی از توالت‌ها. من اونجا هیچی نخوندم. اومدم بیرون و بعد که اومدم تو سلول خودم کاغذ رو باز کردم و خوندم. حالا من باید هیچ عکس‌العملی هم نشون ندم برای اینکه بچه‌ها در خطرن... دیگه نمی‌دوم چی بگم. اون حالتها و حالی که بر من گذشت قابل وصف نیست. {از نوجوانی این شعر شاملو را زمزمه کرده بودم که « سال مرگ مرتضا، سال اشک پوری...» .حالا همان پوری در برابرم نشسته و از مرگ مرتضا و سال بد، سال باد، سال شک، سال اشک، سال کبیسه و تاریکی می‌گوید و معصومانه و نجیبانه و خاموش اشک می ریزد... طنین این شعر درخشان در گوشم هست... شهریارا بگو دگر نکشند زانچه کشتند بیشتر نکشند ـ بس بود آنچه پیش ازین کشتند بازگو بعد ازین دگر نکشند ـ این جگرگوشگان پدر دارند پیش چشم پدر پسر نکشند ـ این پدر کشتگان پسر دارند پیش چشم پسر پدر نکشند[4] ... خیره خیره به خانم سلطانی نگاه می‌کنم...} فردای اون روز که در سلول منو باز کردند، من دیگه چیزی نفهمیدم و فرار کردم اومدم توی باغ زندان قصر. اینا دنبال من اومدند که چی شده؟ من گفتم می‌خوام برم رئیس زندانو ببینم. گفتند: ‌چی شده؟ گفتم: من چنین چیزی شنیدم و شما چرا واقعیتو به من نمی‌گین! گفتند: چه‌جوری شنیدی؟ گفتم یه کسی از زیر پنجرة من رد شد و من صداشو شنیدم که داره با یکی از دوستاش حرف می‌زنه راجع به این مسئله و شما اگه [این حرف] دروغه به من بگین دروغه. خلاصه... دیگه نفهمیدم چی شد. چون حال خودمو نمی‌فهمیدم که... به هر حال منو بردن پهلوی رئیس زندان. گفت: چیه؟ گفتم: این‌طوری شنیدم. گفت: بله، هست. {لحن خانم سلطانی به خوبی‌ بی رحمی و بی اعتنایی و سردی سخن رئیس زندان را بازتاب می دهد.} شما اگه بودید چی کار می‌کردید؟ شما هم اگه پیروز می‌شدین ماها رو می‌کشتین، حالا ما پیروز شدیم... خلاصه آوردن منو توی بند و این‌جوری دیگه گذشت دیگه... {دیگر نای حرف زدن ندارد و رنگش پریده است...} خیلی مشکل بود... بخصوص اون مدتی که مجبور بودم سکوت کنم واقعاً دردآور بود ولی من به خاطر اینکه دوستامون اذیت نشن سکوت کردم... آره این‌جوری بود که من فهمیدم.  • بعد از آزادی شما، اگه کسی میاومد به شما سر میزد، ممکن بود براش عواقبی داشته باشه؟ به هر حال یه فضای ترس و وحشت عجیبی بود. خیلی‌ها دوست نداشتن بیان به دیدن من. مواردی بود که من آدمهایی رو پنج شیش ماه بعد [از این قضایا] تو خیابون می‌دیدم و اونا روشونو برمی‌گردوندن که حتی سلام علیک نکنند با من. یه دوران خیلی وحشتناک ترس‌آوری بود. همه فکر می‌کردن که سازمان امنیت همه‌جا هست و همه چیزو می‌دونه. حالا اون موقع فرمانداری نظامی بود و رکن دو بود. برای همین سایه که خطر می‌کرد و می‌اومد پهلوی من، خیلی این کارش برای من قابل ستایش بود. فریدون رهنما هم می‌اومد غالباً به دیدار من.  • شاملو هم میاومد؟ نه... اون موقع‌ها فکر می‌کنم مسافرت بود.  • استاد! خستهتون کردم! ولی چند تا سؤال باید بپرسم. بپرسید (با لبخند). • مرگ کیوان چه تأثیری روی زندگی شما گذاشت؟ مرگ کیوان روحیة منو نه‌تنها نشکست بلکه برعکس به من و به همه یه نوع توانایی داد... یه دردی بود، یه فاجعه‌ای بود، ولی این فاجعه آنقدر بزرگ بود که توانایی آدمها رو بیشتر کرد؛ یعنی دید [و نگاه] آدمها رو بازتر کرد. این حالتیه که در خود من بود. من با خوندن آخرین نامة ‌کیوان فکر کردم که باید راهی را که اون می‌خواد ادامه بدم؛ البته نه راه سیاسی‌شو؛ [بلکه] راهی رو که به عنوان یک انسان رفت و همین مانع شد از اینکه [تبدیل به] یه آدم عاطل و باطل بشم [؛آدمی] که یه گوشه بشینه و فقط غصه بخوره. • استاد! امیدوارم این سؤال منو جسارت تلقی نکنید. آیا ارزش داشت آدمی مثل مرتضی کیوان با این ویژگیها که شما و دوستاش تعریف میکنند، به خاطر این مسائل تیرباران بشه؟ بلافاصله و قاطع می گوید: اون ناچار بود. تو آخرین نامه‌اش [= وصیتنامه] نوشته که ببین «عمو تیغ‌تیغی» تو ــ چون من وقتی ریشهای کیوان درمی‌اومد بهش می‌گفتم عمو تیغ‌تیغی ــ [ نوشته:] ببین عمو تیغ‌تیغی تو راه خودشو تا آخر رفت؛ یعنی او ناگزیر بود راه خودشو بره. ممکن بود اگه بمونه راه دیگه‌ای رو انتخاب کنه کما اینکه همة‌ ماها حدوداً‌ این کارو کردیم ولی [کیوان] اون موقع ناگزیر بود که راه خودشو بره. غیر از این کاری که کرد، من توقعی ازش نداشتم. البته من مطمئن بودم که کیوان اعدام نمی‌شه چون غیرنظامی بود. اما وقتی اعدام شد و بخصوص وقتی نامه‌شو [= وصیت نامه] دیدم، احساس کردم که راه دیگه‌ای نداشت؛ یعنی اون آدمی که من می‌شناختم باید می‌رفت تا آخرش. پس از یکی دو دقیقه سکوت... شب آخر، مادر و خواهر من رفتند به ملاقات مرتضی. مرتضی به خواهر من گفت که ازش جای خسرو روزبه رو می‌خوان و مرتضی هم خوب می‌دونست که روزبه کجاست. او همه چیزو می‌دونست... کیوان هیچ چیزی نگفت تو زندان. یه کتابی دراومد به اسم «کتاب سیاه » راجع به دوازده نفر دستة اول افسران حزب توده. ساواک، خاطرات و اعترافاتی رو که [اینا] کرده بودند همه رو [تو این کتاب] نوشته بود. تو این کتاب اسم مرتضی کیوان نمی‌آد اصلاً؛ برای اینکه چیزی نگفته بود که اینا بتونن علیه کیوان نقل کنند. از دیگران اعتراف بود ولی از مرتضی چیزی در اون کتاب نیست. برای اینکه مقاومت کرده بود؛ ‌تمام شکنجه‌ها رو تحمل کرده بود.مرتضی دستشو نشون داده بود به خواهرم؛ دستش مجروح بوده؛ در نتیجه راه دیگه‌ای نداشت. {بارها و بارها این قسمت از حرفهای خانم سلطانی را شنیدم و با همسرم[5] شنیدیم...غمی غرورآمیز یا غروری غم آمیز از صدای ایشان می تراود... آمیزه ای از حسرت و افتخار... ای دریغ که بهای سربلند زیستن گاهی چنین ناجوانمردانه گزاف می‌شود.} {پس از مدتی سکوت...} وقتی من رفتم منع تعقیب بگیرم، این برادرم که من باهاش زندگی می‌کنم، افسر ارتش بود که البته خودشو تو سالهای بیست بازنشست کرده بود. سرلشکر آزموده با برادرم آشنا بود. خُب برای کار کردن نیاز به منع تعقیب بود و اونا هم نمی‌دادن چون من باید «تنفرنامه» امضا می‌کردم و من این کارو نمی‌کردم. من هم به قید وثیقه از زندان اومدم بیرون. برادرم منو برد پیش آزموده. یادم نمی‌ره... آزموده گفت: مرتضی کیوان، شوهر این خانوم، از بس لجباز بود سرشو به باد داد. گفت: من به کیوان گفتم جوون! چرا این کارو با خودت می‌کنی ولی او لجبازی کرد. یک کلمه‌ اگه می‌گفت ما اعدامش نمی‌کردیم. • ببینید استاد! حرف من اصلاً راجع به لو دادن خسرو روزبه و دیگران نیست این یه بحث دیگه است... اما خیلی ها معتقدن که اگه کیوان هم مثل خیلی های دیگه اون تنفرنامه کذایی رو امضا میکرد، میاومد بیرون... خیلی قاطع حرفم را قطع می کند: نه... اون هرگز این کارو نمی‌کرد.  • بسیار خوب کما اینکه این کارو نکرد و هزینهش رو هم داد. اما من صرفا میخوام داوری شما رو بدونم. آیا نمیارزید کیوان مثل خیلیهای دیگه بگه که من از حزب توده برگشتم ولی عوضش حالا زنده بود و شاید تأثیر فرهنگیِ... {باز حرفم را قطع می‌کند و محکم و قاطع می‌گوید:} اصلاً یه چیز دیگه‌ای می‌شد مرتضی... از بس تمام زندگی‌شو فدای حزب توده کرده بود... حیف! حیف شد به نظر من. همچنین که من این حرفو دربارة [احسان] طبری هم می‌گم که حیف!... کیوان می‌تونست یکی از نویسندگان بزرگ ایران بشه ولی هرچی فرصت داشت برای اینا [= حزب توده] می‌نوشت و بدون امضا حتی [می نوشت]. تو تمام این روزنامه‌ها؛ روزنامه شهباز،‌ روزنامة کارگر، به سوی آینده، این ور و اون ور بدون امضا می‌نوشت. {سکوت...با چشمانی خیس که به نقطه ای نامعلوم خیره شده است...} واقعاً مرتضی وقتی قلم می‌ذاشت رو کاغذ، تموم می‌کرد صفحه‌رو؛ نه فکر می‌کرد و نه خط‌خوردگی داشت نوشته‌اش. اینجوری می‌نوشت. شما اینو می‌تونید تو وصیت‌نامه‌ای که ساعت چهار بعد از نصفه‌شب نوشته ببینید... انقدر راحت و روان و بدن خط‌خوردگی. انگار هیچ حادثه‌ای اتفاق نیفتاده و [می‌آد] از عمو تیغ‌تیغی اسم می‌بره... ببینید در چه حالت آروم و راحتی بوده...بعد می‌گه که کاش دوباره اون شعرهای قشنگی رو که خوندیم با هم بخونیم! آدمی با این روحیه لطیف...حیف! همه‌اش هدر رفت دیگه، ‌متأسفانه.. بله... بله... این شد... {پس از سکوتی طولانی...} کیوان می‌گفت دوست ندارم که شاعر بشم، می‌گفت این‌کاره نیستم ولی عاشق داستان‌نویسی بود. می‌گفت یه طرح خیلی بزرگی دارم... در ضمن می‌گفت از تو هم خیلی توی این داستان که خواهم نوشت، الهام گرفتم. اون موقعی که با هم زندگی می‌کردیم این حرفو زد.. ولی خُب به اینجاها نرسید... باز هم سکوت... با صدایی که انگار از دوردست ها به گوش می رسد... به هر حال راهی بود که انتخاب کرده بود و می‌دونست هم چی‌کار می‌کنه... یادمه اون روز که ریختن خونة ما و ما رو گرفتن، من به این [سرگرد] زیبایی گفتم که ظهر شده ، اجازه می‌دید که ما ناهارمونو بخوریم. گفت: باشه. من و کیوان تو اتاق نشستیم و تو یه بشقاب غذا خوردیم. {خانم سلطانی سخت منقلب شده است... با بغض حرف می‌زند.} جالبه که اولین بارِ آشنایی‌مون و آخرین بارِ آشنایی‌مون، من و مرتضی تو یه بشقاب غذا خوردیم. البته واقعاً چیزی نمی‌تونستیم بخوریم... راستش می‌خواستم [در این] لحظات آخر ببینمش... باهاش باشم... صحبت کنیم... [بهش] گفتم که: ناراحت نباش [این جمله را با گریه‌ای که می‌کوشد مهارش کند ، می‌گوید]... به زودی هردومون آزاد می‌شیم و باهم خواهیم بود... کیوان گفت که من فکر نمی‌کنم این دفعه آزادی تو کار باشه... خودش می‌دونست. • استاد منو ببخشید ! شما موقعیت کیوانو توضیح دادید اما من میخوام نظر شخص خودتونو بدونم.ممکنه اذیت بشید ازین سؤالم... من می خوام بدونم خانم پوری سلطانی به عنوان همسر مرتضی کیوان از آقای کیوان گله ندارید که چرا تنفرنامه رو امضا نکرد و آزاد نشد...؟ {نمی‌دانم آیا کار خوبی کردم که پا فشاری کردم و این سؤال را پرسیدم و یا به قول دوستی بی رحمی کردم. اما به چشم دیدم که بانوی نازنین و فروتن کتابداری ایران دستپاچه شد ؛ انگار بر دو راهی « عشق » و « شرف» ایستاده است... بازی دو سر باخت... آن یکی «بازی» که بُد «من» باختم خویشتن را در «بلا» انداختم ـ در بلا هم می چشم لذّات « او» «مات» اویم مات اویم مات او} آرام آرام می‌گرید، اشکش با لبخندی نجیب و زنده و شاید دردمند و پردریغ در‌آمیخته و به سیمای ‌مهربان و برافروخته‌اش جلوة دیگری داده است... با لحنی مردّد‌‌گونه جوابم را می‌دهد: نه... نه... چه گله ای؟... {و با لبخندی عجیب... لبخندی که به یادم می‌آورد هر شعر و متن عاشقانه‌ای را که به این مضمون خوانده‌ام: من و دل گر فدا شدیم چه باک غرض اندر میان سلامت اوست} کیوان نمی‌تونست تنفرنامه رو امضا کنه. این شرفِ ما بود. اون موقع یه خط قرمزهایی وجود داشت که همة ما بهش پابند بودیم. همون‌طوری که من هم امضا نکردم؛ همة اعضای خانواده‌ام به من اصرارمی‌کردند،‌ من قبول نکردم. توی دادگاه هم گفتم من در برابر کسی که شوهرمو کشته سرمو خم نمی‌کنم. استاد! شما حالا اعتقادات گذشتهتون تغییر کرده؟ بله... خیلی تغییر کرده. من توی زندان که بودم با خودم فکر کردم که اگه بیام بیرون دیگه گرد سیاست نمی‌گردم و اصلاً‌ این کارو برای خودم عبث می‌دونستم به طور کلی. به این نتیجه رسیدم که من اصلاً این‌کاره نیستم و برای این کار خلق نشدم. به این نتیجه رسیدم که مشکل در ناآگاهی مردمه و اگه من کاری بخوام در زمینة اهداف واقعی حزب توده بکنم؛ ‌اهداف واقعی که ما بهش اعتقاد داشتیم ــ نه او چیزی که واقعاً اتفاق افتاده بودــ منظورم اهدافیه مثل آزادی، رفاه، عدالت؛ با خودم گفتم من اگه بخوام به این هدفها برسم از راه سیاست نمیشه. باید از راه آگاه کردن مردم به این اهداف رسید. بنابراین یا باید معلم بشم و یا بیام تو رشته‌های فرهنگی و هنری... واسه همین بعد از معلّمی اومدم به سمت کتابداری. • با شناختی که شما از کیوان دارید به نظر شما اگه کیوان فرصتِ زندگی پیدا میکرد وحالا بود، عقایدش تغییر کرده بود؟ هیچ‌کس حاضر نیست اینو قبول کنه ولی من فکر می‌کنم بله تغییر می‌کرد. به یک دلیل، ‌کیوانِ امروز این نبود که سایه ‌اینا فکر می‌کنند. • به چه دلیل؟ حالا بماند. (با لبخند)... • تو رو خدا استاد بگین! اون یه دلیل چیه؟ بذارید این دلیل پیش من بمونه دیگه... (با لبخند). حالا سایه‌ اینا هستند و محاله که سایه حرف منو قبول بکنه. ممکنه من هم اشتباه بکنم... چون کیوان خودش که وجود نداره که بگه بله یا نه؛ بنابراین من اگه حرفی دارم اعتقادات خودمه. دلیلی نداره که منعکس بشه. • مرتضی کیوان تلقیش دربارة استبدادی که در شوروی بود، چی بود؟ ببینید این چیزها مرتضی رو به فکر می‌انداخت. چیزی نمی‌گفت خیلی ولی به فکر می‌افتاد. شاید در جاهای بزرگتر این چیزها رو با آدمهای بالاتر مطرح می‌کرد ولی من می‌دونم که همیشه اونجور که خیلی‌ها از جمله حزب توده از شوروی طرفداری می کردن، کیوان طرفداری نمی‌کرد و همیشه مردد بود و براش علامت سؤال بود که چرا باید این‌طور باشه. {در اینجا باید حرفی درست از نجف دریابندری نقل کنم. ‌دوست دارم همة سؤالهای من که «اگر» کیوان امروز بود چه می‌شد یا نمی‌شد در پرتو این حرف دریابندری خوانده شود:  «هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید که اگر کیوان زنده می‌ماند دنبالة زندگی سیاسی و ادبی‌اش به چه صورتی درمی‌آمد. ولی اون کیوانی که ما می‌شناختیم توده‌ای بود و توده‌ای هم مرد. بیشتر دوستان کیوان توده‌ای بودند، از جمله خود من. حالا البته خیلی از ما تغییر کرده‌ایم یا تغییر عقیده داده‌ایم.» (یک گفتگو، انتشارات کارنامه ،ص ۵۴)} • خانم سلطانی! من بیست و سه چهار سال بعد از مرگ مرتضی کیوان به دنیا اومدم. بر منبای اون چیزهایی که از سایه، از شما، از استاد ایرج افشار، از نجف دریابندری، از دکتر اسلامی ندوشن شنیدم و چیزهایی که خوندم، تقریباً هر چیز که دربارة کیوان نوشته شده رو خوندم، یه تصویری، یه تلقیای از مرتضی کیوان پیدا کردم و میخوام تلقی خودمو از کیوان بهتون بگم و اون اینه که: مرتضی کیوان آدمی بوده پاکنیت و پر احساس و انساندوست که تجلی آرمانها و آرزوهای خودش رو تو شعارهای حزب توده دیده بوده و خیال میکرده که تشکیلات حزب توده این آرمانها رو محقق میکنه؛ اما اگه فرصت بیشتری پیدا میکرد، اگه یه مقدار سنی ازش میگذشت و یه مقدار از احساسات فاصله میگرفت، احتمال داشت که در آینده، طور دیگهای فکر کنه...اما حیف که فرصت زندگی و تجربه پیدا نکرد. بله. البته... اما هیچ کس هم نمی‌تونه با قاطعیت این حرفو بزنه... • من نظر شخص شما رو میپرسم استاد! به نظر من خیلی امکانش هست. خیلی امکانش بود در واقع که چنین حادثه‌ای اتفاق بیفته چون به هر حال اون زودتر از ماها مسائل رو می‌فهمید. ممکن بود زودتر از ما سره رو از ناسره تشخیص بده. • به هر حال برای کسی که انسان رو ،آزادی رو واقعاً دوست داره، استبداد، استبداده دیگه، جنایت، جنایته دیگه ... حالا چه میخواد آمریکا این ظلم و جنایتو انجام بده، چه میخواد شوروی. بله... چه فرقی داره؟... ببینید سخته گفتنش؛ الان چون خود کیوان وجود نداره و ما حق نداریم از طرف او قضاوت کنیم [سخته گفتن این حرف]... اما به نظرمن امکانش بود؛‌ چون کیوان آدم پیشروتری بود، آدم باهوش‌تری بود و این چیزها رو خوب می‌فهمید. گو اینکه همون‌طوری که گفتید آرمانهایی که اون موقع بود نه فقط برای کیوان که برای همة جوونها کشش داشت. اصلاً کی بود که توی این حزب نیومده باشه؛ هر کی روشنفکر بود حداقل اومده بود توی حزب حالا ممکنه بعداً رفته باشه یا انشعاب کرده باشه ولی از اینجا شروع کرده بود... واقعاً هم حزب توده در روشن کردن افکار مردم خیلی نقش داشت. در تشویق‌کردن مردم به خوندن؛ هر نوع خوندنی واقعاً. درسته که یک کتابهایی رو می‌گفت حتماً باید بخونید ولی اصولاً آدمها رو به خوندن تشویق می‌کرد. حالا بالاها چه مسائلی داشتند، بدنة حزب که خبر نداشت. • راستی کیوان چقدر با رهبران حزب مرتبط بود؟ بعد از اینکه کوپل شد؛ این اواخر که مجبور شده بود در خونة‌ مخفی زندگی کنه و چهار نفر که غیاباً ‌به اعدام محکوم شده بودن، ‌تو خونه‌اش مخفی کرده بود، ‌با شبکه‌های بالا در تماس بود. قرار هم نبود که کیوان خیلی فعالیتی کنه و فقط حفاظت از اینا براش مهم بود و ارتباط دادن اونا با حزب. مثلاً خسرو روزبه یه نامه‌ای به این چهار نفر می‌نوشت کیوان می‌بایست می‌رفت اون نامه‌ها رو می‌گرفت از روزبه و به اینا می‌رسوند. در همین حدّ بود. • ببخشید خستهتون کردم...خیلی ممنونم ازتون. نه خسته نشدم.


[1]) پیر پرنیان اندیش ، ج1،صص184-187. [2]) شعر گالیا: هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست... [3]) « جناب اخوی» از تکیه کلامهای نیما بود. نک: پیر پرنیان اندیش، ج2،ص 1099. [4]) ابیاتی از قصیده ماندگار صادق سرمد در خطاب به شاه بعد از اعدام جمعی از افسران حزب توده و مرتضی کیوان... برای تمام قصیده نک: شکفتن‌ها و رستن‌ها (منتخب شعر معاصر ایران) ، فریدون مشیری، انتشارات سخن، 1382، ج1،صص281-283. [5]) .خانم عاطفه طیه. همکار من در تدوین « پیر پرنیان اندیش».
    

عشق کنار تیرک راه‌بند

پوری سلطانی و مرتضی کیوان در قاب تصاویر

    

آتش بی‌خاکستر

شیفته سلطانی

حدود یک سال و نیم پیش وقتی به من خبر دادند که پوری سلطانی پشت میز کارش بیهوش شده و او را به درمانگاه مرکزی لواسان آورده‌اند، تعجب نکردم ولی می‌دانستم سخت‌ترین روز زندگیم در راه است. در فاصلة‌ درمانگاه تا بیمارستان و عبور از ترافیک سنگین، مرتب صدایش می‌کردم. «پوراندخت، پوراندخت! چشماتونو باز کنین؛ نفس بکشین.». به دستهایش نگاه می‌کردم، ناخن‌هایش تیره شده بود. وقتی چشمم به حلقة ازدواجش افتاد که شصت سال بود از انگشتش در نیامده بود، سی سال از زندگی خود را می‌دیدم که در کنارش مثل برق گذشته بود. وقتی همسرش مرتضی کیوان را تیرباران کردند، فقط چهار سالم بود. چیزی از او به خاطر ندارم جز آنکه خود را در خیابانی روی شانه‌های مردی می‌دیدم پُرمو که از دو طرف دستهای کوچک مرا گرفته بود و در کنارش زنی تندتند راه می‌رفت و حرف می‌زد و من آسمان را به خود نزدیک‌تر می‌دیدم. جشن عروسی‌شان را ۲۷ خرداد ۱۳۳۳ در منزل ما گرفتند. از آن مراسم چیزی به یاد ندارم ولی در چند عکس باقی‌مانده از آن روز، آینه‌ای قدی را می‌بینم که سالهاست در خانة فعلی ما، در زردبند، روی دیوار نصب شده است. نخستین تصویر روشنی که از عمه‌ام، پوری سلطانی، در ذهن دارم مربوط به شش یا هفت‌سالگی‌ام است که همیشه دستم در جستجوی گرفتن دست خانمی بسیار قدبلند (آن موقع به نظرم خیلی بلندتر از حالا بود)، لاغر، با چشمانی سیاه و غمگین و لبخندی مهربان بود. همیشه سیاه می‌پوشید. وقتی برایمان قصه می‌گفت صدایش برایم جذاب بود. بعدها که در سخنرانی‌هایش می‌نشستم فکر می‌کردم اگر خواننده می‌شد حتماً شبیه جون بائز (joan Baez) می‌خواند. وقتی بهار می‌شد و ما با او از کوههای زردبند بالا می‌رفتیم تا کنگر و ریواس و قارچ و والک بچینیم، برایمان ترانة «سبز کشمیر ما...» را می‌خواند و ما با او دم می‌گرفتیم. فیلم اشکها و لبخندها همیشه مرا به یاد او می‌انداخت؛ وقتی جولی آندروز در دامنة‌ کوهها برای بچه‌های اربابش آواز می‌خواند و به آنها موسیقی یاد می‌داد. «س» را کمی نوک‌زبانی ادا می‌کرد. دوستانش همیشه ادایش را درمی‌آوردند وقتی می‌گفت «سلام». عاشق طبیعت است و گل و گیاه. ولی حس بویایی ندارد. وقتی برایش گل می‌چیدیم همیشه می‌گفت «به‌به! چه بویی...!» می‌خواست دل ما را نشکند. آن موقع نمی‌دانستم چرا همیشه سیاه می‌پوشد. و چرا ما (یعنی من و پنج خواهر و برادرم) او را «پوراندخت» صدا می‌کنیم ولی ده دوازده بچة دیگر که همگی فرزندان عموها و عمه‌هایم بودند او را «خاله پوری» یا «عمه پوری» خطاب می‌کنند. نمی‌دانستم چرا این عمه خانم با ما زندگی می‌کند ولی سه عمة دیگرم در خانة خودشان کنار بچه‌هایشان بودند. تازه بعدها فهمیدم که او یک «معجزه» است و با همه فرق دارد. مادربزرگم همیشه داستان تولد پوری و برادر دوقلویش را برای همه تعریف می‌کرد. می‌گفت با فرزند ششم‌اش که دختر شش‌ماهه‌ای به نام مریم بود، همراه دوست صمیمی‌اش عازم مشهد می‌شوند. این دوست، پسری بیمار در آغوش داشت که پس از مرگِ چند فرزند قبلی به دنیا آمده بود. با کجاوه و درشگه سفر می‌کردند. مادرِ مضطرب مرتب گریه می‌کرده که نکند پیش از رسیدن دستش به ضریح امام رضا (ع)، فرزندش از دست برود. مادربزرگم، به قول خودش، با خدا معامله می‌کند و از او می‌خواهد پسر دوستش را شفا بدهد و به جایش دختر او را بگیرد... و همین می‌شود. مریم در راه تب می‌کند و چند روز بعد می‌میرد و پسر شفا می‌یابد. مادربزرگم این پسر را مثل فرزند خودش می‌دانست و هرگز از او «رو» نمی‌گرفت. پس از بازگشت، مادربزرگم دوباره حامله می‌شود و این بار دوقلو به دنیا می‌آورد: یک دختر به نام پوری و یک پسر به نام مسعود. دوقلوها در هشت سالگی پدر خود را از دست می‌دهند و دو برادر بزرگتر می‌شوند سرپرست آنها. یکی از این دو برادر، ‌پدر من بود. پس از وقایع سالهای ۳۰ و از دست رفتن همسرش، مدتی در زندان بود و پس از رهایی تا پنج سال لباس سیاه را از تن به در نکرد. از این پنج سال حدود سه سال در خانة ما زندگی کرد و این‌چنین شد که «پوراندخت» ما شد. پوراندخت شد چون برادر بزرگترم برای دریافت خوراکیهای ممنوعه از عمه خانم، ‌باید کلمة دشوار «پوراندخت» را ادا می‌کرد. کودکی من در کنار او شیرین‌ترین ایام زندگیم شد. برای کوچکترها شعر و قصه می‌خواند و به بزرگترها دیکته می‌گفت و درس ازشان می‌پرسید. همه ما شعر «پریا»ی شاملو را  از حفظ شده بودیم. همیشه مهربان و صبور بود وهرگز عصبانی نمی‌شد و دعوایمان نمی‌کرد، حتی اگر زشت‌ترین کارها را می‌کردیم! با ما حرف می‌زد، خیلی حرف می‌زد. از همه چیز قصه می‌ساخت. وقتی زمین می‌خوردیم زمین را نمی‌زد. وقتی گریه می‌کردیم دهانمان را نمی‌گرفت. مادرم به او می‌گفت: «بچه‌خراب‌کن»! بالاخره از پیش ما رفت. رفت فرنگ که روحیه‌اش بهتر شود و درس بخواند. لندن را انتخاب کرد. از آنجا برای تک‌تک ما نامه می‌نوشت: متناسب با زبان و سن ما. نامه‌هایش بین بچه‌ها دست‌به‌دست می‌گشت و من غرق شادی که می‌توانستم خط او را بخوانم. روزهای تولدمان را فراموش نمی‌کرد. اکثراً کتاب و لوازم‌التحریر هدیه می‌داد. نمی‌دانم چرا از افعال گذشته استفاده می‌کنم. هنوز هم پس از ۶۰ سال که از آن روزها می‌گذرد همین‌طور است. با این فرق که کتابهایی که هدیه می‌دهد قطورتر شده است. ... هنوز به بیمارستان نرسیده‌ایم. سرش روی شانه راستش کج شده و من دستهایم را از صندلی عقب دور گردنش انداخته‌ام و تلاش می‌کنم نگذارم سرش به این طرف و آن طرف بخورد. راننده سعی می‌کند راه بگیرد و مرتب بوق می‌زند. وقتی از فرنگ برگشت دیگر لباس سیاه تنش نبود. بعدها برایم تعریف کرد که چقدر سختی کشیده تا بتواند شهریه دانشگاه را بپردازد. از بچه‌های کوچکی که پدر و مادرشان هر دو شاغل بودند، نگهداری می‌کرد. همانجا با کالن دیویس، رهبر ارکستر فیلارمونیک لندن آشنا شد. کالن دیویس عاشق دوست ایرانی‌اش، به‌نام شمسی، شده بود و سرانجام ازدواج آن دو سر گرفت. کالن دیویس از پوراندخت فارسی یاد می‌گرفت تا بتواند با همسر تازه‌اش صحبت کند. بچه‌هایی که او برایشان «نیمروی ایرانی» درست می‌کرد و به مدرسه می‌برد و می‌آوردشان هنوز برایش نامه می‌نویسند و می‌گویند فقط نیمرو به سبک پوری دوست دارند! از فرنگ که برگشت دیگر به خانة ما نیامد. در خانة عموی بزرگم که دارای سه پسر بود، ساکن شد. کمتر او را می‌دیدیم. به پسرعموهایم حسادت می‌کردم. می‌دیدم بچه‌های دیگر که همه از من بزرگتر بودند، دو سه روز در هفته نزد او می‌رفتند و زبان انگلیسی یاد می‌گرفتند. حالا او تنها کسی بود که در خانوادة ما زبان انگلیسی می‌دانست و کلید ورود به دانشگاه و قبولی در امتحان اعزام دانشجو به خارج، زبان انگلیسی بود. از این گذشته اکثر بچه‌های دبیرستانی هم گرفتار تجدیدی از درس انگیسی بودند. تازه دبستان را تمام کرده بودم و جایی در این فعالیت‌ها نداشتم. به شدت لجباز و حسود و کینه‌ای شده بودم. دیگر پوراندخت را دوست نداشتم چون اصلاً به من اعتنا نمی‌کرد. فقط حواسش به بزرگترها بود. هرجا حضور داشت همه دورش جمع می‌شدند و می‌گفتند و می‌خندیدند. شعرهای انگلیسی که سر کلاس یاد گرفته بودند برای هم می‌خواندند و گاهی به زبان انگلیسی تئاتر هم بازی می‌کردند. محرم اسرار همة بچه‌ها بود. چه آنها که تازه عاشق شده بودند و چه آنهایی که نخستین شکست عشقی را تجربه می‌کردند و چه آنها که یواشکی سیگار می‌کشیدند. همه پیش او آزاد بودند. بعدها وفتی فهمید من هم سیگاری شدم، روز تولدم یک فندک برایم هدیه آورد و گفت: «چون خودم سیگار می‌کشم نمی‌توانم به تو بگویم نکش!» همیشه دوست داشتم وقتی سیگار می‌کشد او را تماشا کنم. خیلی قشنگ سیگار می‌کشید،‌ مثل هنرپیشه‌های سینما! سیگار زر می‌کشید و همیشه به بچه‌های سیگاری هم تعارف می‌کرد. اوایل انقلاب بود و در دوران جنگ که نفت پیدا نمی‌شد در خانه‌اش کرسی برپا کرد. خودش می‌رفت روی پشت‌بام و زغال را در آتش چرخان آنقدر می‌چرخاند تا بگیرد. من هم با دوربین تازه‌ام از او عکس می‌گرفتم. بعد زیر کرسی گرم می‌نشستیم. همیشه مهمان داشت. روی کرسی سفرة ‌شام می‌انداختیم. از غذاها و میوه‌ها و اصولاً ‌هر خوردنی ترش خوشش نمی‌آید. اهل آش و سوپ نیست، مگر آش‌رشته‌های روزهای سیزده‌بدر در زردبند که همیشه خودش می‌پخت. بدون برنج (پلو) گرسنه می‌ماند. تا به حال نوشابة گازدار نخورده است. اغلب برایمان شعرهای نیما، سیاوش کسرایی،‌ سایه و نادرپور می‌خواند. گاهی هم زنده‌یاد محمدرضا لطفی می‌آمد و زیر صدایش سه‌تار می‌زد. هرچند حافظ را دوست دارد ولی شاعر محبوبش فردوسی است و اصلاً حرفهای شاملو را در این مورد قبول ندارد. بالاخره در نخستین زمستان دوران جنگ ذات‌الریه کرد و مجبور شد سیگار را ترک کند. آن‌قدر بدمریض است که هیچ پرستاری حریفش نمی‌شود. حرف گوش نمی‌دهد. دارو نمی‌خورد؛ به‌خصوص اگر قرص و کپسول باشد. ریه‌اش همان موقع آسیب دید. چون مثل حالا، سرماخوردگی را جدی نگرفت و آنقدر استراحت نکرد و سرِ کار رفت تا... عجیب است! تاریخ دارد تکرار می‌شود. از خود می‌پرسم آیا این مرتبه هم جان سالم به در خواهد برد؟ دستهایش را می‌گیرم. کمی سرد شده،‌ رنگش پریده. آیا باید با خدا معامله کنم؟ همان موقع بود که به بهانة پرستاری و کمک به او به خانه‌اش آمدم و دیگر بازنگشتم. خانه‌اش را با وام بانکی و به کمک برادر بزرگترش که در بانک کار می‌کرد،‌ خریده بود. خوشبختانه از خانة ما خیلی دور نبود. سال آخر دبیرستان بودم که محل کارش هم به نزدیکی منزل ما منتقل شد. فقط 5 دقیقه پیاده راه بود. گاهی برای ناهار پیش ما می‌آمد و دوباره به اداره برمی‌گشت. و گاهی تا ساعت 9 شب کار می‌کرد. همیشه کیفش پر از نامه بود. علاوه بر تعدادی از خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌ها که به کمک او برای ادامة تحصیل به خارج رفته بودند، دوستان زیادی از داخل و خارج برایش نامه می‌نوشتند. اکثر دوستانش نویسنده‌، شاعر، ‌هنرمند، روشنفکر بودند. خیلی دلم می‌خواست نامه‌های آنها را بخوانم و بدانم برایش چه می‌نویسند. پوراندخت زود فهمید که چرا گاهی یواشکی سر کیفش می‌رفتم. از اشتیاق من آگاه شد و اجازه می‌داد نامه‌هایش را بخوانم، حتی محرمانه‌ها را! هنوز هم همة نامه‌ها را دارد و من برخی از آنها را آنقدر خوانده‌ام که از حفظ شده‌ام. آن روزها به تازگی متوجه شده بودم که مرتضی کیوان کیست و چرا آن‌قدر در بین دوستانش محبوب است و چرا هر وقت از او حرف می‌زنند پوراندخت چشمانش پر از اشک می‌شود. با من از او زیاد حرف می‌زد. نامه‌های به جا مانده از کیوان را در اختیارم می‌گذاشت. با احتیاط بسیار آنها را زیرورو می‌کردم و با ولع بسیار می‌خواندم. می‌دانستم که این نامه‌ها برایش چقدر عزیز و ارزشمندند. هر بار با خواندن هر نامه تحولی در خود می‌دیدم. ساعتها به فکر فرو می‌رفتم و افسوس می‌خوردم که چرا به او فرصت ندادند بیشتر بنویسد. از نوشته‌هایش به معنای عشق واقعی و وفاداری پی بردم. دوستی و یکرنگی را شناختم،‌ گذشت و صبوری را یاد گرفتم و روحم از تمام کینه‌ها و حسادتها پاک شد. خلاصه به واسطة این نامه‌ها با جهانی فراتر از آنچه می‌دیدم و لمس می‌کردم آشنا شدم؛ دنیایی پر از عشق و امید و انسانیت. دیگر مهمانی تمام شده بود. حالا او مهماندار بود. در خانه‌اش به روی همه باز بود. چه برای برادر و خواهرزاده‌ها و چه برای فرزندان دوستانش که حالا بزرگ شده بودند. یکی یکی می‌آمدند و چند صباحی می‌ماندند و مشکلاتشان که حل می‌شد، می‌رفتند. اما من که در آستانة دیپلم گرفتن بودم، پنجشنبه‌ها برای اطوکشی به خانه‌اش می‌رفتم و دستمزد هم می‌گرفتم. روزی بیست تومان! این نخستین شغل درآمدزای من بود. موسیقی گوش می‌کردم و اطو می‌کشیدم و او به کارهای هفتگی‌اش می‌پرداخت. تا وقتی موهایش بلند بود پشت سرش جمع می‌کرد و می‌بافت. وقتی کوتاه بود هر پنجشنبه به آرایشگاه می‌رفت. ساده و شیکپوش است. بیشتر سفید و رنگهای روشن می‌پوشد. به ندرت صورتش را آرایش می‌کند. تلویزیون نداشت. فقط به برخی از برنامه‌های موسیقی کلاسیک رادیو گوش می‌کرد. آثار بتهوون را بیشتر از همه دوست دارد. در هر فرصتی می‌خواند و می‌نوشت. مرتب به مجموعة‌ کتابهای کتابخانه‌اش افزوده می‌شد. من آنها را روی قفسه‌های کتابخانه می‌چیدم و فهرست‌برداری می‌کردم. احساس خوبی داشتم، به کتاب و موسیقی و اطوکشی علاقمند شده بودم! تابستان سال ۱۳۴۷ فرا رسید. کنکور سراسری دومرحله‌ای بود. در مرحلة اول که عمومی بود قبول شدم ولی در مرحلة تخصصی موفق نشدم. پوراندخت نمی‌خواست تا سال دیگر فقط به اطوکشی بپردازم! یک روز که مثل همیشه برای ناهار از اداره‌اش به منزل ما آمده بود، آگهی پذیرش دانشجو در مؤسسة عالی مطبوعات و روابط عمومی را من به نشان داد و پیشنهاد کرد در امتحان ورودی این رشتة‌ جدید شرکت کنم. ضمناً گفت «اگر موهایت را بلند کنی و در این امتحان قبول شوی، جایزه خوبی پهلوی من داری» (به نظرم مادرم که حریف من نشده بود از او خواسته بود به من بگوید). هم قبول شدم و هم موهایم را کوتاه نکردم. هرچه او می‌گفت از جان می‌پذیرفتم. در ضمن پای یک جایزة ‌مهم هم در کار بود! جایزه‌ام مسافرت به شیراز و شرکت در برنامه‌های جشن هنر بود که آن سال با شکوه و عظمت خاصی برگزار می‌شد. خاطرات رویایی و شیرین آن سفر را که برای اولین بار تنها در کنارش بودم، فراموش نمی‌کنم. چهار سال بعد لیسانس روابط عمومی و تبلیغات گرفتم ولی کار پیدا نکردم. رشتة کتابداری دانشگاه تهران به کمک او تازه پا گرفته بود و خودش جزو اولین کسانی بود که با مدرک فوق‌لیسانس کتابداری از دانشکدة علوم تربیتی دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شده بود. حالا به او لقب «مادر کتابداری نوین ایران» داده‌اند. در اسفندماه سال ۱۳۹۳، کتابخانة ملی برایش مراسم بزرگداشت برگزار کرد. مجسمه‌اش را ساختند و از او و زحماتش قدردانی و تجلیل به عمل آوردند. با اینکه بیمار بود به خوبی از عهدة این مراسم سنگین برآمد. حتی سخنرانی کوتاهی نیز کرد. این روزها که دیگر توان جسمی سابق را برای ادامة کار ندارد، خیلی قدرش را می‌دانند. مستندسازان، فیلم‌سازان،‌ مدیران روزنامه‌ها و مجله‌ها، سرگذشتنامه‌نویسان از او می‌خواهند مصاحبه کند و از زندگیش بگوید. او را دوباره می‌برند میان نامه‌ها و عکسها و خاطرات تلخ شصت سال پیش، به آن دورة سیاه کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲. در این میان نقش من هم به عنوان منشی صحنه و برنامه‌ریز و طراح صحنه و... مهم شده است! ولی از او نمی‌پرسند که پس از کیوان چه کردی که همچنان عاشق ماندی. به گمانم کمی دیر به سراغش آمده‌اند. خیلی چیزها را فراموش کرده است. نفس کم می‌آورد و حوصله تکرار گذشته‌ها را ندارد. دوست دارد کمتر به پشت سر نگاه کند.... بالاخره به بیمارستان رسیدیم. قبلاً همه چیز هماهنگ شده بود. فوراً چادر اکسیژن برپا شد و مداوای اولیه صورت گرفت و پس از دقایقی کوتاه در آی سی یو (ICU) را به روی ما بستند و لباسهایش را به من تحویل دادند. اخبار خوبی نمی‌رسید. آن روز هم ۲۷ مهر بود. وقتی از گورستان مسگرآباد به خانه آمد به پهنای صورتش اشک می‌ریخت. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است. نمی‌توانست حرف بزند. فقط بریده‌بریده می‌گفت: «خراب کردند؛ دیگر آنجا نیست.» کمی بعد متوجه عمق فاجعه شدم. قبرستان را به کلی زیرورو کرده‌اند تا پارک بسازند. دیگر اثری از مزار کیوانش باقی نمانده بود. من هم با او گریستم و هنوز آن روز تلخ را فراموش نمی‌کنم. همان شب در مراسم سالگرد کیوان هم دوستانش جمع بودند و تسلی‌اش می‌دادند. چنان کردند که گویی امروز دوباره مرده است. سایه که سخت دل‌بسته کیوان است، این شعر را داخل بشقابی که دم‌دستش بود نوشت: ساحت گور تو سروستان شد ای عزیز دل من تو کدامین سروی؟ چند سال طول کشید تا آرام شد ولی هرگز فراموش نکرد. ... به نظرم می‌آمد دارند او را از من می‌گیرند. چه کسی می‌خواهد شعر بگوید؟ چندی بعد باز هم به توصیه او در رشته کتابداری برای فوق‌لیسانس امتحان دادم و قبول شدم. خود را از خیلی قبل کتابدار می‌پنداشتم! حالا شاگردش شده بودم. سخت‌گیر و جدی بود. خوب و مسلط و شیرین درس می‌داد. پر ازجنب و جوش بود و روشی داشت که شاگردان هم در تدریس شرکت می‌کردند. همیشه شب قبل از کلاس مطالعه می‌کرد و کاملاً خود را آماده می‌کرد. مطالب روز را در طول هفته یادداشت می‌کرد. زیاد تمرین می‌داد. همه ورقه‌ها را با دقت می‌خواند. هرگز ارفاق نمی‌کرد و با هر که آشناتر بود بر او بیشتر سخت می‌گرفت. با تک‌تک دانشجویان حرف می‌زد و با آنها ارتباطی نزدیک داشت. به خانه‌اش می‌آمدند و با هم به سفر می‌رفتند. مشکلات شخصی خیلی از آنها را نیز حل می‌کرد ولی همة اینها ربطی به نمره دادن نداشت! سر کلاس از او می‌ترسیدم. آنقدر درس می‌خواندم که نتواند ایرادی از من بگیرد. خودش قبلاً گرفتار این ماجرا شده بود. وقتی در کلاس نهم دبیرستان شاهدخت درس می‌خواند، معلم تاریخ و جغرافیایش مادر من بود (یعنی زن برادر که دخترخاله‌اش هم می‌شد). مادرم را در مدرسه با نام خانم خواجه‌نوری می‌شناختند و خیلی‌ها نمی‌دانستند با پوری سلطانی فامیل است و در خانه او زندگی می‌کند. او از معلمان محبوب مدرسه بود ولی در عین حال همة شاگردانش از او حساب می‌بردند و از متلک‌های سنگینش در امان نبودند! در آن دوران، یک روز بعد از ظهر مادرم به پوری و مسعود (برادر دوقلویش) دستور می‌دهد که حوض حیاط را خالی و تمیز کنند و دوباره آب بیندازند. این دو نوجوان هم تمام بعد از ظهر تا غروب با سطل آب حوض را داخل باغچه‌های اطراف می‌ریختند تا بالاخره کار تمام می‌شود. فردای همان روز خانم معلم (مادرم) از پوری سلطانی می‌خواهد به سؤالات درس تاریخ پاسخ دهد. وقتی بالاخره درمی‌ماند، به او می‌گوید «چرا درس‌ات را خوب نخواندی؟» پوراندخت که می‌دانست نباید پاسخ دهد سکوت می‌کند ولی مستقیم به چشمان خانم خواجه‌نوری زل می‌زند. خانم معلم هم فرصت نمی‌دهد و بلافاصله می‌گوید «چطور بلدی تا نصفه‌شب آب حوض بکشی و آب‌بازی کنی ولی نمی‌توانی درسهایت را یاد بگیری؟!»... به خانه بازمی‌گردم با انبوهی از غم و دلشوره و خستگی. پزشکان، در تضعیف روحیة همراهان بیمار متخصص هستند: «اگر تا فردا توانستیم نگهش داریم خیلی هنر کرده‌ایم...!» دلم قرص است که او یک «معجزه» است. حتماً برای ما می‌ماند و همچنان نور وجودش را بر سر من می‌تاباند. او هم از نژاد آتش است و آفتاب بلندش بی‌خاکستر زردبند 9/2/1394

    

مردی که شب به سلام آفتاب رفت

پوری سلطانی

مرتضی کیوان در سال ۱۳۰۰ شمسی در یک خانوادة متوسط مذهبی متولد شد. پدرش از راه اجارة دکان سقط‌فروشی‌اش در اصفهان امرارمعاش می‌کرد، ولی پدربزرگش حاج ملاعباسعلی کیوان قزوینی مردی فاضل، آزاده و از شیوخ بنام صوفیه بود. مجالس وعظ او به کثرت جمعیت شهره بود و کتاب‌های متعددی در مباحث تصوف داشت. او بعد؛ از دراویش جدا شد و کتابی نیز بر رد آنها نوشت. کیوان از پدربزرگش بیشتر با من صحبت کرده است تا از پدرش، زیرا که کتاب‌های او را خوانده بود و این زمینه‌ای بود برای صحبت، اما از گفته‌های مادر نازنین مرتضی که در ۲۵ تیر ۱۳۵۸ فوت کرد و در تمام این سال‌ها مصاحبت نزدیک با او داشتم، شنیدم که از پدر کیوان به عنوان شوهری بسیار مهربان و آزاده صحبت می‌کرد و همواره یاد او را به عنوان شریک زندگی‌اش که هرگز جز مهربانی از او ندیده است گرامی می‌داشت. مرتضی پدر خود را در سن ۱۶ سالگی، وقتی هنوز کلاس نُهم بود از دست داد، خود در این‌باره در دفتر خاطراتش، در قطعه‌ای به نام «حساب‌زندگی» می‌نویسد: «...هنوز خود را نمی‌توانستم اداره کنم که پدرم بدرود زندگانی گفت و مرا در میان این همه درد و رنج زندگی تنها و بی‌یاور گذاشت... او رفت و خوشی‌های آتی را هم ــ اگر احیاناً ممکن بود چیزی از خوشی در طالع من بوده باشد ــ با خود برد... از پس مرگ او اگر بگویم یک ماه متوالی روی خوشی ندیدم باور کنید. آن سال که پدرم درگذشت کلاس نُهم را تمام نکرده بودم و او که آن همه آرزو داشت آتیه خوشی برای من ببیند به مراد دل نرسیده از این دنیا به سرای جاودان شتافت... سربار همة فکر و اندیشه‌های خانوادگی مدرسه را ترک نگفتم و با علاقه و همتی که داشتم آن را تا آنجا که سرنوشت اجازه داد ادامه دادم...». (تهران، ۱۳۲۲/۱۰/۱۸) زندگی کودکیش در سختی معیشت گذشت و وقتی درسش را تمام کرد پدر نداشت و سرپرستی خانواده را به‌عهده گرفت و به استخدام وزارت راه درآمد و پس از گذراندن یک دورة تخصصی راه‌سازی مأمور خدمت در همدان شد. خواهر و مادرش با او همراه بودند. سختی زندگی در همدان و سرمای سخت آنجا رنج‌های فراوان برای این خانوادة کوچک به‌بار آورد. خواهر یگانه‌اش شدیداً مریض شد و سرانجام مبتلا به رماتیسم قلبی گردید که هنوز از آن رنج می‌برد. یادداشت‌های کیوان، چه در جوانی و چه بعدها، همه از روح حساس و آزاده و هنرستای او حکایت می‌کند. او در مقابل عظمت انسان سرتعظیم فرود می‌آورد: «این روح حساس و آزاده من که آنی مرا راحت نمی‌گذارد آن‌قدر به من آزار می‌رساند که بی‌شک صافی‌ترین آیینه‌ها به پای آن نمی‌رسد. برای وصف آن کافی است که بنویسم از آسمان بزرگ‌تر و از آیینه شفاف‌تر و حساس‌تر است! طغیان روح من از طوفان نوح شدیدتر و از مشیت الهی عظیم‌تر است! آسمان پهناور با همه بزرگی و بلندی گاه برای پرواز روحم کوتاه است و دنیای بزرگ با همة فضای نامتناهی برای اندیشة آن کوچک! واقعاً که بشر تاچه حد عظمت‌پذیر و هنرمند است. سپاس بی‌اندازه خدا را باید که بشر را عقل و هوش عنایت فرمود و روح وی را از همة بلند‌پروازی‌ها و سبک‌سری‌ها باز نداشت.» (تهران، دی ماه ۱۳۲۲). سقوط اخلاقی و آلودگی‌های اجتماع روحش را به تنگ می‌آورد. «همیشه از این روح‌ سرکش در عذاب بوده و پیوسته به وسایل گوناگون: یا از خودخواهی مفرط‌ بشری یا از آلودگی و ناپسندی احساسات و یا از تیرگی و ناپاکی محیط و اجتماع بیزار بوده و من بیچاره اسیر طغیان و بحران‌های شدیدی گشته‌ام...». (تهران، دی ماه ۱۳۲۲) در قطعه‌ای به نام «اجتماع» از تفاوت آنچه در مدرسه آموخته بود و آنچه در آستانة ورود به اجتماع تجربه می‌کند، سخن می‌گوید و سپس فریاد برمی‌آورد که: «خُرد و بزرگ، قوی و ضعیف در این لجن‌زار کثیف که اجتماع نام دارد و به عوض هزاران مبادی اخلاقی و تربیتی همه جای آن بدی و ناپاکی، دروغ و دورویی وجود دارد غوطه می‌خوریم و می‌لولیم و بدتر از همه اینکه نام زندگی برآن می‌نهیم». (تهران، ۱۳۲۲/۱۰/۶) کیوان به شعر و ادب علاقه‌ای بی‌پایان داشت. خود شعر می‌سرود و اشعار بسیار از شاعران کهن را به خاطر داشت. اشعار سال‌های شکفتگی او متأسفانه همه در یورش فرمانداری نظامی به خانه ما از بین رفت. با وجود این شعرهایی به‌طور پراکنده در یادداشت‌های سال‌های ۱۳۲۱ و ۱۳۲۲ از او باقی‌مانده است که غالباً تقلید از سبک شعرای کهن است. این شعرها نیز مانند نثرها و قطعات ادبی‌اش سرشار است از مهر و صفا و دوستی، گاه شکوه از بخت‌بد و گاه ستایش صفات عالی انسانی است. در قطعه‌ای به نام «در راه دوست» با مطلع: در آن موقع که باشد سبز و خرم فضای دره و دشت و بیابان پس از اینکه به تحسین «تفرج با محبوب» و شنیدن «آوای مرغان» و «شعرخوانی» و غیره و غیره می‌پردازد، هشدار می‌دهد که: سراسر دلکش و زیباست لیکن نه چون مردن به راه دوست‌داران و نیز در رباعی دیگری در ستایش «عزت‌نفس» می‌گوید: من عزت‌نفس را به مستی ندهم عقل و خردم به دست پستی ندهم_ در باغ بسی نشئه و مستی باشد من مستی این به نرخ هستی ندهم در قطعة نسبتاً بلندی به نام «سوز دل» که با مطلع ما شکوه نداریم زتقدیر بلاخیز گر تیر فلک سخت به ما کارگر آید شروع می‌شود، از ظلم و تعدی که بر او رفته است و برپاکان می‌رود گله می‌کند و سپس به خود دلداری می‌دهد که: دل‌پاک[1] مخور غم تو ز ایام جوانی گر چهرة اقبالت از این زشت‌تر آید (تهران، اسفند ۱۳۲۱) کیوان عاشق کتاب است، ولی تنگدستی‌اش او را از عشق بزرگش محروم می‌کند. در یکی از یادداشت‌هایش از این تنگدستی فراوان صحبت می‌کند و به دنبال آن می‌گوید: «شاید ثلث سرمایه ماهانة من صرف خرید کتاب می‌شود... چه می‌شود کرد؟ من عاشق کتابم... کتابخانة کوچکی را که تهیه کرده‌ام اگر بنگرید و به تاریخی که پشت صفحة اول هر کدام در روز خریدش نوشته‌ام نگاه کنید خواهید دید که هفته‌ای نیست که کتابی نخریده باشم...». (۱۳۲۲/۱۰/۲۰) یادداشت‌های پراکندة او در مدت اقامت در همدان دورانی تنها، پرملال و یأس‌آور را حکایت می‌کند. مرتضی سعی می‌کند تنهایی‌اش را با خواندن کتاب جبران کند. یادداشت‌های خصوصی‌اش گویای این حقیقت است. در اغلب این یادداشت‌ها از کتاب‌هایی که خوانده است صحبت می‌کند و گاه به تجزیه و تحلیل و نقد آنها می‌پردازد. این یادداشت‌ها که برخی از آنها باقی‌مانده است مربوط به سال‌های ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۵ است. در یکی از همین یادداشت‌ها می‌نویسد: «...گفتم فرصت را غنیمت شمارم و داغ تنهایی را با مرهم کتاب درمان کنم. کتب مختصری که با خود بدین‌ جا آورده‌ام تا وسایل سرگرمی ایام بیکاریم باشند، منحصر به دو جلد اول بینوایان ویکتور هوگو، ستارگان سیاهِ سعید نفیسی، آذرِ رحمت مصطفوی و عموحسینعلی محمّد‌علی جمال‌زاده است. آخری را انتخاب کرده قسمت «شاهکار» آن را مطالعه کردم...» کیوان سپس از بخت‌بد خود شکایت می‌کند که چرا امروز همه چیز بر علیه او است حتی کتابی که خود انتخاب کرده است: «نمی‌دانم جمالزاده که در کتاب یکی بود و یکی نبود آن همه هنرمندی به کار برده و به شیرینی قند نوشته و به روانی آب، ابتکارات جذاب و دلنشین ادبی به کار برده چگونه در «شاهکار» خود این همه چرت‌و‌پرت نوشته است!...» (همدان، ۱۳۲۳) به این ترتیب یادداشت‌های خصوصی او تبدیل به نقد ادبی می‌شود و چندین صفحه در مورد بیهودگی شاهکار جمال‌زاده سخن می‌گوید و در عوض یکی بود و یکی نبود او را به منزلة بهترین و نمونة ادبی نثر عامیانة فارسی‌زبانان می‌ستاید. یادداشت‌های سال‌های اول جوانیش که همه با رمانتیسم خاصی به تحریر درآمده است نشان می‌دهد که روحی پرخلجان‌ و ناآرام، و در ضمن، خجول و معصوم و فوق‌العاده حساس، مدام در تلاش‌ است که خود را از قیدهای اسارت اجتماع تنگ‌نظر و ظالم خویش برهاند و خواهیم دید که چگونه سرانجام بدین مرحله دست‌ می‌یابد و پس از یک دوران شکفتگی به آنچنان غنا و تعالی روحی می‌رسد که در پایان کار که خود آغاز دیگری است، مرگ را مغلوب می‌کند. کیوان باریک‌اندیش و محقق است و بلندپرواز. عاشق‌ نوشتن، خواندن و تجربه کردن است. در سال‌های ۲۱ تا ۲۴ نامه‌هایی از نویسندگان بنام آن روزگار از جمله حمیدی‌‌شیرازی و نصرالله فلسفی، پرویز خانلری و حسینقلی مستعان دارد که در جواب کیوان نوشته‌اند. از گوشة همدان بدون آشنایی رودررو با آنها مکاتبه می‌کرده است. یک لحظه از خواندن غافل نیست، تعداد کتاب‌هایی که در زمینه‌های فلسفی، شعر و ادب و هنر و داستان و مسائل اجتماعی و سیاسی خوانده است و در یادداشت‌های خصوصی‌اش یا در نامه‌های دوستانش بدان‌ها اشاره می‌کند، شگفت‌انگیز است. در داستان‌ کوتاهی که در میان سلسله یادداشت‌های سال ۱۳۲۳ مرتضی به‌جای‌مانده است، روح جوان و ماجراجو و در عین حال موقر و متین او پیداست. در این داستان چهره و شخصیت دو جوان به نام‌های علی و مرتضی ترسیم شده است. مرتضی، در واقع خود او است. به توصیف مرتضی از زبان خود او گوش دهید: مرتضی جوانی است احساساتی و شدید‌التأثر اما سلیم و بردبار... زیباپرست و ادب‌دوست است. زیبایی را در هر چه باشد: در طبیعت و نقاشی، زن و موسیقی به یک اندازه دوست دارد، اما شعر خوب را به همة آنها ترجیح می‌دهد... دوست‌پرست و رفیق‌باز است... برای اولی از جان و مال و فداکاری دریغ ندارد و برای دومی هیچ‌کس را از خود نمی‌رنجاند... خودخواهی خیلی کم و به نحو سعادت‌بخشی در او وجود دارد... همیشه آرزومند دل‌باختن است... زن را به خاطر شعر دوست دارد زیرا وجود او را در سرلوحة دفتر زندگی و احساسات می‌داند. نالة ویلن قلب او را به لرزه می‌آورد و اثر اشعار شورانگیز و حال زن‌های در عشق ناکام شده را، در روح او ایجاد می‌کند. زندگی را فقط به خاطر احساسات دوست دارد و به مبادی آن جز به دیدة احساس نمی‌نگرد.... حسرت و ناکامی و امید و آرزو چهار عامل مؤثر و سمجی هستند که دست از گریبان احساسات او برنمی‌دارند... دروازة دلش با کلید محبت گشوده می‌شود و کشتی وجودش را امواج عشق و عاطفه و فشار آرزو و تخیل در دریای طوفانی احساسات ناراحت می‌کند و نمی‌گذارد آرام بماند. محجوب و سرسخت و گوشه‌گیر و ماجراجو است... این حالات در موقعیت‌های مختلف، متناسب با روح او ایجاد می‌شوند و از احساسات او تجلی می‌کنند. به فرمان احساسات از هیچ خطری نمی‌ترسد و از هیچ کار سخت روگردان نیست. همیشه در انتظار حوادث و نامرادی به سر می‌برد و پیوسته خواهان زندگی انقلابی و پرحادثه است... (۱۳۲۳/۵/۱۰). آخرین نامة مرتضی که ده سال بعد از این، پس از یک دوره مبارزه شدید و مداوم برای رهایی بشر از زیربار ظلم و ستم، به هنگام شهادتش نوشته شده، باز هم از همین روح لطیف حکایت می‌کند، الا اینکه جلا و برّندگی، شرف و شهادت عارفانه‌اش به آنچنان اوج و عظمتی می‌رسد که هر انسانی را در مقابلش به زانو درمی‌آورد. کیوان به گفتة خودش فعالیت سیاسی‌اش را از سال ۱۳۲۱ شروع کرد. یادداشت‌ها و قطعاتی از او در دست است از سال‌های ۲۲ و ۲۳ به نام‌های «خیام و سنگلج»، «خاموشی ایران»، «تبعید» و غیره که همه رنگ سیاسی دارد. گرایش‌های فکری کیوان در همة این یادداشت‌ها یکی است: «رهایی و اعتلای بشر». با وجود این با پیوستن به حزب تودة ایران، زندگی کیوان رنگ دیگری به خود می‌گیرد. او در حزب خویشتن خویش را باز می‌یابد. حزب، بشردوستی، دفاع از حقوق زحمت‌کشان، انسانیّت، احترام به دیگران، تفکر، خواندن، درست‌اندیشیدن، صلح، دوست‌داشتن و وفا، عشق به خانواده و خلق را تبلیغ می‌کرد، و کیوان خود تجلی همة اینها بود. گویی این صفات با او زاده شده بودند و او در حزب محیط مناسب برای زندگی و رشد خویشتن را یافته بود. همدل و هم‌زبانی یافته بود که به عواطف و احساسات او رنگ می‌داد و آنها را مشخص و متجلی می‌کرد. مهر و صداقت و احساس مسئولیت از صفات بارز مرتضی بود. در قطعة بلندی به نام «برای کتاب‌هایم» که به دوست هنرمندش، محمّدعلی‌ اسلامی تقدیم کرده می‌نویسد: «هیچ‌یک از رفیقان و دوستان و آشنایان من، حتی مادرم نمی‌دانست که من همیشه در یک رنج دائمی به سر برده‌ام... اما من همیشه خندیده‌ام. زندگی را اگر یاوه و پا در هوا یافته‌ام نجیبانه و صادقانه متأثر شده‌ام و زهر ملال و اندوه در جانم دویده است... عدالت و حقیقت را اگر از دسترس خود و بشر دور دیده‌ام به دامن هنر آویخته‌ام و آن را بهترین سرگرمی و جاویدان‌ترین لذات انسانی شناخته‌ام... در همه حال و در همه‌ کار، در هر احساس و در هر عاطفه نسبت به آرمانم «صمیمیت» داشته‌ام و همیشه در پی ‌بهروزی خود و دیگران بوده‌ام». (۱۳۲۷/۸/۲۸). در نامه‌ای به من که آن زمان در ساری بودم می‌نویسد: «دوست عزیز، مرگ دوست‌ بزرگ ما موسوی، پولاد دل مرا آب کرد و شاید تعجب کنید اگر بگویم چهارده روز است این دل من به رقت یک کودک خردسال و ضعف یک پیرمرد شدیدالتأثر نزدیک شده است. گریستن کار عبثی است. ما از مرگ ــ به قول آن نویسنده و رفیق نامدار اهل شیلی: ــ پابلو‌نرودا ــ زندگی می‌یابیم و تولد یافتن وثیقة شادی است. ساختن، به وجود آوردن، مایة نشاط است. اما چه اشک‌ها که نشان‌ شادی و نشاط و طرب است و چه دردها که در کنه شادی‌ها و طرب‌های بدون اراده، تجلی دارد. زندگی با مرگ‌ها و تولدها، قصیدة آموزش معرفت‌های انسانی است. و مرد زندگی، در هر کلمة این قصیده، رازی از انسان بودن را کشف می‌کند: انسان بودن: دوست داشتن و دوست بودن!» (تهران، چهارشنبه، ۱۳۳۱/۱۱/۱۵) برای اینکه سخن به درازا نکشد نامه‌ها و یادداشت‌های دیگرش را نقل نمی‌کنم، والا می‌دیدید که به‌خصوص از سال ۱۳۲۶ به بعد چگونه آدمی که همیشه از تنهایی می‌نالیده است و افسرده و مأیوس است، ناگهان خود را بازمی‌یابد و در کنار انسان‌های دیگر زندگی‌ را با همة تجلیاتش و با همة زشتی‌ها و زیبایی‌هایش می‌چشد و به محک تجربه می‌گذارد. من اگر اشتباه نکنم سال ۱۳۳۰ در مراسم نامزدی برادر سیاوش کسرایی با او و سایه آشنا شدم. سیاوش دوست‌ زمان کودکی‌ام بود. قبلاً ذکر سایه و کیوان و شاملو را از دوستان و آشنایانم شنیده بودم. به همین دلیل پس از نیم ساعت گفت‌و‌گو به نظرم رسید که سال‌هاست با هم دوست و آشنا بوده‌ایم. حتی بعدها برای خودم تعجب‌آور بود که چگونه همان شب به علت اینکه سر میز شام بشقاب دم دست نبود، من و کیوان در یک بشقاب غذا خوردیم؟... معذالک رابطة بین ما، رابطة دو دوست بود. دو رفیق در نهایت نجابت و صفا و پاکی بود. من هرگز باورم نمی‌شد که ممکن است روزی با او زندگی مشترکی را شروع کنم. مطلقاً به این مسئله نیندیشیده بودم. دانشکده می‌رفتم و یادم است در مورد ویس‌و‌رامین تحقیقی می‌کردم و آن شبِ آشنایی در این مورد با مرتضی صحبت کرده بودم. صبح روز بعد او به دانشکدة ادبیات آمد و در این مورد مطلبی از صادق هدایت برایم آورد. و دوستی ما از همان‌جا سرگرفت... از این طریق با دوستان دیگر او نیز آشنا شدم. آن وقت‌ها او بیشتر با سایه و سیاوش و نادرپور و شاملو و محجوب و ناصر مجد و پاک‌سرشت محشور بود و برای من هیچ لذتی بالاتر از این نبود که در جمع این دوستان باشم. ما تقریباً تمام اوقاتمان را با هم می‌گذراندیم. به‌خصوص با چهار نفر اول. و بسیاری دوستان دیگر را جداگانه می‌دیدیم: مثل شاهرخ مسکوب، سروش، نیما، فریدون [رهنما]، فریده و ده‌ها دوست دیگر. من در هیچ‌ رابطة حزبی با کیوان و سایر دوستانش آشنا نشده بودم. بسیاری از این دوستان و دوستان دیگری که غالباً به جمع ما می‌پیوستند هرگز رابطه‌ای با حزب نداشتند. ولی پس از چندی بر همة ما روشن بود که شیوة فکری همدیگر را می‌پسندیم: آزاداندیشی، انسان‌دوستی و علاقه به شعر و هنر ما را به هم پیوند می‌داد. من و کیوان هرگز در حزب با هم‌ کاری و تماسی نداشتیم و هرگز هم از کار یکدیگر در حزب سؤالی نمی‌کردیم. کمااینکه در مورد سایر دوستانمان نیز همین‌گونه بود. حزب در شرایط مخفی به سر می‌برد و ما موظّف بودیم که تمام جوانب کار را رعایت کنیم و از کنجکاوی‌های بی‌جا بپرهیزیم. بین ما، کیوان از همه گرفتارتر بود. این تنها چیزی بود که از کار حزبی‌اش می‌دانستیم. با وجود این نقش فوق‌العاده مؤثری در جمع و جور کردن ما داشت. با هم شعر می‌خواندیم: نادر، سایه، شاملو، سیاوش آخرین شعرهایشان و شعرهای آخرین شعرای دیگر را می‌خواندند. محجوب با حافظة عجیب خودش همیشه ما را با ادبیات قدیم و با طرفه‌ها و طنزهای ادب ایران سرگرم می‌کرد. آخرین ترجمه‌ها و نوشته‌های ادبای غرب در جمع‌مان بحث می‌شد و کیوان همیشه چیز جدیدی برای ارائه کردن داشت. در تمام این احوال بدون اینکه به زبان آورده شود آن عده که فعالیت‌های سیاسی داشتیم می‌دانستیم که کار مهم‌تر ما چیز دیگری است و وقتی موقع آن می‌رسید، با ادای کلمه «کار» دارم مسئله بر همه روشن می‌شد و رفیقی که آن را ادا کرده بود بی‌گفت‌و‌گو جدا می‌شد و سر «کارش» می‌رفت. کیوان به عنوان فروتن‌ترین دوست این جمع در واقع معلم همه بود. نقدهای او بر اشعار یک‌یک این شاعران، نگرانی‌هایش از کج‌روی‌های ذهنی و ادبی به نرمی نسیم بر اطرفیانش می‌و‌زید و به آنها روحی و جانی تازه می‌بخشید. با هر کدام از دوستانش که مسافرت بودند از طریق نامه همین‌گونه ارتباط‌ها را برقرار می‌کرد. در نامه‌ای به احمد شاملو می‌نویسد: «...شعر (با تقدیم احترامات فائقه) کولی مورد توجه قرار گرفته و کارگرها آن را پسندیده‌اند. جرقه‌ها شروع شده است. آینده روشن می‌شود. ما به دنبال راهی می‌رویم که کارگران بپسندند. حرف‌های ادبی رنگارنگ فقط شنیدنی است برای آنکه اساس و استحکام متین‌تری به کار خود بدهیم. مردم چه می‌خواهند: همین و بس. این راهنمای ماست. وگرنه از قول مردم حرف‌زدن، همه وقت درست درنمی‌آید». (خرداد ۱۳۳۱)    در تمام نامه‌هایی که از او در دست است، اعم از آنها که به دوستانش، به همسرش و به خانواده‌اش می‌نویسد، حزبش همیشه وجود دارد. دفاع از حقوق کارگران و زحمت‌کشان، مدح‌آزادی و عشق به انسان همه‌جا متجلی است. در ادامة همان نامة بالا در جای دیگر می‌نویسد: «کولی به مناسبت اول ماه مه، روز جهانی کارگران، شعری به نام (حماسة ماه مه) نوشت که در روزنامة نوید آزادی، مدافع حقوق زحمت‌کشان ایران، چاپ شد و برای نخستین‌بار چنین سرودی در روزنامة مخصوص کارگران به چاپ رسید. زمان به طرف آن می‌رود که تمایلات آزادی ابراز یابند. دنیا به جهت آزادی‌های نجیبانه پیش می‌رود.» و باز «...زندگی زاینده‌ است. این اقیانوس سرمدی هزاران دُرّ و مرجان دارد. شکوه بشری بر این اقیانوس انعکاس جهان و ادراک است. در پیشگاه این معبد راز است که می‌شود با جذبه و شوق فراوان کارنامة گذشتة آدمی را بازخواند. طومار حیات بشر پیش روی ما باز است. شاعران نغمه‌های این سرگذشت را ساخته‌اند و می‌سازند... و آن شاعران پاسدار عظمت مردمند که نه پیش و نه دنبال آنها باشند. با آنها و در میان آنها، سرود خواندن دردها و تمایلات آنانند...» در نامة دیگری به دوستش فریدون رهنما می‌نویسد: «...بگذار از قرن خوشبخت خود بیاموزیم که چگونه یکدیگر را دوست بداریم. قرن ما بهترین آموزگار ماست... امروز یازده سال می‌گذرد. من با شادی تمام اعلام می‌کنم که شعار چنین است: برای واژگونی بساط پوسیدة امروزی و برقراری دموکراسی توده‌ای!» (۱۳۳۱/۷/۱۰) همة این نامه خواندنی است، زیرا که همة آنچه من می‌خواهم بگویم در آن متجلی است، حیف که صفحة آخر آن مفقود شده، درست 27 سال پیش نوشته شده است. کیوان ضمن مبارزاتش چندین بار دستگیر شد ولی هربار چند ماهی بیشتر طول نکشید. یک‌بار به خارک تبعید می‌شود و پس از آزادی در نامه‌ای به سیاوش می‌نویسد: «...این توقیف و تبعید و زندان مرا از خودم بیرون آورد. روزهایی رسید که دیدم خنده‌ها و یاوه‌گویی‌های مرسوم ما لعاب چرکین بیهودگی‌هاست... دور هم جمع شده‌ایم، خنده‌ زده‌ایم و ندانسته‌ایم که نقد وجود را به عبث با سمبادة خنده تراشیده و دور ریخته‌ایم...». (۱۳۳۲/۱۰/۲۷) می‌بینید که این بعد از فاجعة ۲۸ مرداد است. لحن نامه‌ها عوض می‌شود و در همین نامه از شعر «سرود کسی که نه دشمن است نه مدعی» به خشم می‌آید و دربارة آن می‌نویسد: «...دوبار آن را خواندم... نمی‌دانی انسان وقتی انسانیّت خود را در مخاطره می‌بیند چقدر هولناک می‌شود. این شعر... تشنج‌آور است، رازگشاست، صراحی پر از بدبینی لجوجانه است، اقیانوسی از رنج درون است... او قلعة پاسداران ایمان بزرگ بشر قرن بیستم را به درستی نشناخته است». این را به‌خصوص نقل کردم تا فضای بعدی از ۲۸ مرداد دوباره زنده شود، جوّی که به قول مرتضی پر از «بدبینی لجوجانه» بود. مرتضی در این میان هوای همه را داشت... می‌گوید: «...در تبعید و زندان ‌آموختم که خنده‌ها باید جای خود را به اندیشه‌ها بدهد، بیهوده‌گذرانی‌ها را باید با کار کردن و آموختن جبران کرد... قلعه‌داران ایمان ما چون شب، سیاهی را تحمّل می‌کنند تا شب‌چراغ‌ها به جلوه‌ درآیند و زیبایی را عیان سازند. شما شاعران شب‌افروزان این سیاهی‌ها هستید...» و در نامه‌ای دیگر می‌نویسد: «...و ما با عشق‌های خودمان از دامنة این کوهسار عظیم بالا می‌رویم تا به عشق جاودانی ملت و نهضت‌مان برسیم... اگر از ۲۸ مرداد ماه‌ها و روزها می‌گذرد و هنوز شعری که حسب حال این فاجعه و این درس جدید باشد از سایه نخوانده‌ایم همه‌اش کوتاهی و غفلت محیط ما نیست. او نیز زودتر و بیشتر از همة ما این درد را به قول نیما به دل می‌چشد، اما باید حساسیت لازم در او رشد کند...». (۱۳۳۲/۱۲/۲۲) و باز در همان نامه می‌نویسد: «در آن جزیره[2] وقتی «گل‌پولاد» را رفیقی خواند، من دیدم موج وقتی به ساحل می‌رسد پرصداتر است. در این دل شب، ستارة امیدم می‌درخشد: شعری که برای پوری خانم فرستاده‌ای انعکاس این تپش مداوم قلب نهضت باشد که همراه ملتی در هیجان جست‌و‌جوی پیروزی است...» در بحبوحة اختناق و در اوج بدبینی‌های عمومی او به آرمانش وفادار است و همة عواطف زندگی‌اش را در رابطه‌ با آن می‌بیند. «...در حالی که عشق‌های ما موجی از اقیانوس نهضت ماست و ما با عشق‌های خود خون نهضت‌مان را سرخ‌تر می‌سازیم و در خون پاک نهضت‌مان تابناک‌تر می‌شویم. چه دردی است که نباید عشق خود را با شوق و علاقه به نهضت، عشق به همة زن‌ها و به دوستی همة مردها، درهم آمیخت و این شراب یگانه را لاجرعه سرکشید؟ که گفته است که عشق را معدوم کنیم برای اینکه واقعیت را نشان دهیم؟...» (۱۳۳۲/۱۲/۲۲) از نامه‌هایی که در دوران دوستی، به ساری، برای من می‌فرستاد ــ این شاهکار‌های لطف و زیبایی ــ متأسفانه فقط یک باقی‌مانده است. دژخیمان همه چیز را در یورش به خانه‌مان بردند و وقتی من از زندان آزاد شدم و نومیدانه‌ به دنبال آنها رفتم و سرانجام موفق شدم چیزهایی را پس بگیرم متأسفانه از آنها همین یکی را بیشتر نیافتم. دوستی ما در سال‌های سوم آشنایی‌مان به‌تدریج؛ به قول خودش، تکامل می‌یافت و به عشق بدل می‌شد. یک روز در تاکسی نشسته‌ بودیم. او از سر «کارش» برمی‌گشت. به من گفت: «کی به خانه ما می‌آیی؟» و من تا آن وقت هرگز به چنین چیزی فکر نکرده بودم. بلافاصله گفتم: «هر وقت تو بخواهی». در خیابان ناصرخسرو بودیم. چند قدم بالاتر، از رانندة تاکسی، تقاضا کرد توقف کوتاهی بکند. فکر کردم باز کار حزبی دارد. پیاده شد و رفت آن طرف خیابان. لحظه‌ای بعد با یک پاکت نقل برگشت. به راننده تعارف کرد و گفت: خاصیت دارد: چهل روز شادی می‌آورد. این همة عهد و پیمان‌ ما بود. در فروردین ۱۳۳۳ به من نوشت: «من به تو اعتماد و اعتقاد دارم زیرا تو قسمتی از زندگی منی، تو ترانه‌ای از سرود ایمان بزرگ منی...». (۱۳۳۳/۱/۹) در اردیبهشت ماه با هم نامزد شده بودیم زیرا که ماه رمضان در پیش بود و باید برای عروسی صبر می‌کردیم. در این ایام وقتی از یک مهمانی خانوادگی به خانه برمی‌گردد در یادداشت‌هایش می‌نویسد: «...او بزرگ‌ترین عشق من است و من چه خوب می‌فهمم که وقتی می‌نویسم «بزرگ‌ترین عشق» یعنی چه... منی که ایمان بزرگم حزبم، وطنم، جهانم همیشه ستارة راهنمای زندگیم است خوب می‌فهمم که بیشترین عشق و بزرگ‌ترین عشق در چیست...». (۱۳۳۳/۲/۲۲) ما نمی‌دانستیم که مرتضی در خانة مخفی زندگی می‌کند. یا حداقل من نمی‌دانستم. اغلب دارهای گروه ما در خارج یا در خانة من، سیاوش [کسرایی] یا سایه یا فریدون [رهنما] انجام می‌گرفت. من شخصاً «فکر می‌کردم که خانة مرتضی در محلة محقری است، تنگدست است و با مادر و خواهرش احتمالاً در یک اتاق زندگی می‌کند و امکاناتش به او اجازه نمی‌دهد که ما را به خانة خود ببرد. در جمع ما عواملی دیگر بود و از این مسائل می‌گذشتیم. حتی وقتی آن شب در تاکسی به من گفت که در خانه ما با یکی دو همسایه آشنا خواهی شد. من فکر کردم که اتاقی در خانه‌ای کرایه کرده است. بی‌تردید گفتم چه اشکالی دارد؟ انگار فهمید که مقصودش را درست نفهمیده‌ام». گفت: اینها‌یی که در خانة ما هستند نباید از خانه خارج شوند و ما از آنها نگهداری خواهیم کرد. فکر کردم چرا برایم توضیح می‌دهد؟ و از اینکه آیندة پرثمرتری فرارویم قرار گرفته بود احساس رضایت می‌کردم. آن روزها همه می‌خواستیم به حزب کمک کنیم. واقعیت این بود که چند ماهی پس از ۳۰ تیر ۱۳۳۰ او به قول آن روزهایمان «کوپل»[3] می‌شود و مأمور صیانت از سه تن از افسرانی می‌شود که غیاباً در بیدادگاه رژیم محکوم به اعدام شده بودند. سروان مختاری، محقق و مهدی اکتشافی. با این اسامی من بعداً آشنا شدم. ما آنها را به نام‌های عدیلی، پیمان و مهدی‌خان می‌شناختیم. مرتضی این‌ها را مثل تخم چشم خودش می‌پایید. رابطه‌ آنها با خارج از خانه بود. وقتی من به حریم آن خانه راه یافتم هیچ چیز برایم غیرعادی نبود. من و مرتضی یک اتاق داشتیم. افرادی چند به خانة ما می‌آمدند و می‌رفتند. غالباً جلساتی در آنجا برقرار می‌شد. وکیلی، بهزادی، مبشری، سیامک و سبزواری که همه را ما به اسم‌های مستعار می‌شناختیم، با لباس عادی به منزل ما می‌آمدند. مرتضی یک دقیقه بیکار نبود. از ۳۰ تیر به بعد فقط سری به اداره می‌زد و تقریباً تمام اوقاتش را برای حزب کار می‌کرد. تا قبل از ۲۸ مرداد در غالب روزنامه‌ها و مجلات آزاد حزب مقاله می‌نوشت، نقدهای ادبی، معرفی کتاب، شعر، داستان کوتاه و طرح مسائل اجتماعی. از لاابالی‌ بودن و عمر را به عبث گذراندن بیزار بود. از کودکی همین‌گونه بود. به یاد دارم روزی به من گفت: «تمام اوقاتی که بچه‌های همسن من به بازی و بی‌عاری مشغول بودند عمر من در کتابفروشی‌ها می‌گذشت». با اغلب کتابفروشی‌های تهران آشنا بود و دوستشان داشت. با همة تنگدستی‌اش تقریباً همة مجلات آن زمان را می‌خرید و مطالعه می‌کرد. با نام خودش و با چندین نام مستعار مثل دل‌پاک، آویده، آبنوس، بیزار، پگاه و غیره می‌نوشت. چند داستان کوتاه به تاریخ ۱۳۲۲ در همدان و نیز دفتری شامل چند داستان کوتاه در سال‌های ۲۸ و ۱۳۲۹ در تهران نوشته است. عمیق و پروسعت می‌خواند و عاشق این بود که کارهای دوستانش را به چاپ برساند. وداع با اسلحه را برای نجف دریابندری غلط‌گیری می‌کرد، برای اسلامی که در پاریس بود کتاب شعر گناه را چاپ می‌کرد و خوشحال بود که برای اولین بار در ایران کتابی بدون غلط چاپ کرده است. به سیاه مشق سایه و مروارید جان‌اشتین‌بک، ترجمة [محمدجعفر]محجوب، مقدمه می‌نوشت. به مجله‌ها و روزنامه‌ها در زمینه‌های مختلف هنری، ادبی، اجتماعی و فلسفی مقاله می‌داد و نقد کتاب می‌نوشت. او با بیشتر مجلات و روزنامه‌های آن روز مثل کبوترصلح، مصلحت، پیک صلح، و روزنامه‌هایی چون به سوی آینده، شهباز، هفته‌نامة سوگند و بسیار نشریات دیگر که نامشان در ذهنم نیست همکاری داشت. قبل از آن در سال‌های ۲۰ تا ۱۳۲۲ قطعات ادبی و اشعارش را در نشریة گل‌های رنگارنگ چاپ می‌کرد. روزنامه‌نگاری را دوست داشت. سریع و روان می‌نوشت و وقتی قلم روی کاغذ می‌گذاشت غالباً بدون خط‌خوردگی تا به آخر می‌رفت. ظرافت‌های او در نامه‌نگاری فوق‌العاده بود. متأسفم که اغلب نامه‌هایش از بین رفته ولی از همان‌ها هم که باقی‌مانده است به حساسیت روح او و روانی قلمش می‌توان پی‌برد. به نهضت زنان معتقد بود و شاید به همین دلیل مدت‌ها سردبیری مجلة بانو را داشت و هم در آن مجله آثار بسیار دارد. به زن با دیدة احترام می‌نگریست. وقتی با او ازدواج کردم مرا تشویق می‌کرد که مقالات خانم فاطمة سیاح را جمع‌آوری کنم. برای او ارج خاصی قائل بود. ما ۲۷ خرداد ۱۳۳۳ عروسی کردیم. خانة ما مخفی بود و من به ناچار می‌بایست جای دیگری را به خانواده‌ام نشانی می‌دادم. پسردایی مرتضی ما را پذیرا شد. من ۱۵ روز اول زندگیم را به ظاهر در آنجا گذراندم تا دید و بازدیدها فروکش کرد. ماجرای این ۱۵ روز، خود داستانی شنیدنی دارد که فعلاً از شرح آن می‌گذرم. سرانجام از سه راه زندان به خیابان خانقاه باریافتم و در کاشانة خود مأوا گزیدم. خانة نسبتاً قدیمی و متوسطی بود با چهار یا پنج اتاق یکی دست مادر و خواهر کیوان بود. یکی دست ما و بقیه‌ دست دوستانمان که مخفی بودند. در این خانه به علت شرایط جدید، کارهای حزبی من به کلی تعطیل شد. مرتضی شدیداً فعال بود و من به او غبطه می‌خوردم. روزی به مرتضی گفتم چرا من نباید مثل سابق کار کنم؟ گفت در این باره با حزب صحبت خواهد کرد و دلداریم داد که «کاری که می‌کنی خود بسیار ارزشمند است»: من و مرتضی شادترین روزهای خود را می‌گذراندیم. او عشق را با تمام تجلیات شاعرانه‌ و انسانی‌اش می‌شناخت و می‌پرستید. در یکی از نامه‌هایش به فریدون رهنما می‌نویسد: «...آخرین شعرش (یعنی شعر کولی)... راجع‌به حریق خانة صلح بود که دشمنان عامل آن بودند. عنوان شعر چنین است: «من به این مشت پر از خاکستر» پس از آن شعر، به قرار اطلاع شعری هم برای قلبش ساخته که در آن حرف مردم نیست. این توضیح برادرش است. و من تعجب می‌کنم چگونه مردم جرأت دارند مردم را از قلب خود جدا بدانند. شاعر، عشقش چه به مردم و چه به معشوقش، در هر حال، اگر جوهر هنر در آن باشد جالب است. هنر هم جدا از بشر نمی‌تواند وجود یابد... مگر زیبایی گلبرگ‌ها و گل سنگ‌های طبیعت و کوهسارها. هرجا که انسان معرفت و ذوق خود را در همان عشقش ــ به هرچه هست ــ جا داد هنر به وجود می‌آید و این یک طرفش مسلماً به انسان راه دارد: آنجا که از شاعر شروع می‌شود. و همین کافی است. زیرا شاعر چگونه می‌تواند جدا از مردمش و بیرون از تأثیر مردم یک هنرمند باشد. جز این هرچه باشد آسمان بی‌ستاره است. کور است. تاریک است. گرفته است. حقیر است». (10/7/1331) و در یکی از یادداشت‌هایش می‌نویسد: «...ضمن صحبت‌های دیگر به ناصر مجد گفتم من پوری را خیلی بیشتر از یک همسر، به چشم یک رفیق والای خودم نگاه می‌کنم. از همین جهت است که نسبت به او عجیب احترام و ستایشی در خودم حس می‌کنم. پیش هیچ رفیقی، هیچ زنی، هیچ‌کسی این‌قدر فروتن این‌قدر پرآزرم نبوده‌ام که پیش پوری هستم. من پوری را جوهر عشق خودم می‌بینم یعنی اینکه از عشق زن و مردی بالاتر، از رفاقت و دوستی بسیط‌تر، از مونس و همدلی عمیق‌تر... به قدر ایمان خودمان و متناسب با هدف عالی زندگی‌مان او را می‌خواهم...». (12/2/1333) او همة مردم را دوست می‌داشت. به انسان، این جوهر هستی، عارفانه احترام می‌گذاشت. خواهر و مادرش در این میان سهمی به‌سزا داشتند. پروانه‌وار به دور آنها می‌گشت و مواظب‌شان بود. و این همه را می‌توان از خود او شنید: «...دیشب هنگامی که با تلفن دانستم که امروز حرکت خواهیم کرد، رفقا که با من بودند دیدند که چگونه از شوق و نشاط در جای خود آرام نداشتم و چطور یکپارچه اشتیاق و ذوق و خوشحالی شده بودم... من در آن حال قیافة نجیب مادر مهربانم را (که) با چشم‌انتظاری، دیدار مرا طالب و مشتاق است می‌دیدم و علاقة بی‌پایان را از چشمان نافذ او که شعاع محبت دارد حس می‌کردم... خواهر عزیزم را که نمی‌دانم چقدر او را دوست دارم، دیدم که لبخندزنان و ذوق‌کنان مرا نگریست و سلامم کرد». («از قطعة مژدة دیدار»، تهران، 5/11/1322) و سپس آرزو می‌کند که «این یک شب و روز هم هرچه زودتر تمام شود» و او در کنار خواهر و مادرش باشد و یکی دو صفحه دربارة این مژده و به‌طور کلی در وصف محبت مادر و خواهر خود سخن می‌گوید. این قطعه را در اوایل جوانی و حدود یازده سال قبل از اعدام نوشته است. لیکن او همة عمر با همین احساس خواهر و مادرش را گرامی ‌می‌داشت. من چه بگویم؟ آخرین نامه‌اش بهترین گواه من است. کیوان عاشق همة دوستانش بود و دوستانش نیز که از دسته‌ها و گروه‌های مختلف و چه بسیار با تفکرها و اندیشه‌های گوناگون بودند به او اعتماد و اعتقادی عجیب داشتند. مرتضی با دوستان کارگرش و با دوستان ادیبش اُخت‌تر از دیگران بود. نسبت به یک‌یک آنها احساس مسئولیت می‌کرد و از روی هیچ خطایی یا هیچ لغزشی سرسری رد نمی‌شد و برادرانه مواظب همة اعمال و حرکات یارانش بود. به همین دلیل وقتی دوستی برای او می‌نویسد که دیگر حوصلة خواندن این درس را ندارد.[4] و منظورش این بوده که دیگر روزنامة مردم را برایش نفرستد، به او جواب می‌دهد: «دوست عزیز خوب من... بسیاری از مردم برای خواندن این درس از هزاران نوع راحتی، آسودگی، لذت، تنعم و غیره و غیره صرف‌نظر کرده‌اند که هیچ، حتی از جان خود گذشته‌اند و شما خوب می‌دانید که زندان‌ها دیده‌اند و دربدری‌ها، تبعید‌ها و شکنجه‌ها و مردن‌ها را نیز با اراده و دلخواه عجیبی تحمل کرده‌اند و حالا نیز با هزاران زحمت و سختی و خطر بسیاری از مردم این درس را ادامه می‌دهند... حالا می‌خواهم شما را جلوی تاریخ زندگی و مرگ هزارن کسانی بگذارم که این درس را خوانده‌اند و گفته‌اند باید خواند و رفت، زیرا درس زندگی و مردانگی است... آن‌ وقت سزاوار نیست در قبال چنین وضعی حتی برای خواندن درس زندگی و مردانگی بگوییم که حوصله نداریم. در حالی که شما آن‌قدر خوب هستید که من به شما معتقد می‌باشم».[5] (۱۳۲۹/۱۲/۷) مرتضی دلش برای مردم خودش، برای جزء‌جزء خاک وطنش، برای آثار تاریخی این آب و خاک می‌طپد و همه را همچون ذرات وجود خودش دوست می‌دارد. در نامه‌ای به یکی از دوستانش‌ــ که متأسفانه در این بیست و چند سال هرگز سعادت دیدارشان دست نداد ــ می‌نویسد: «...تازگی از شهر شما آمده‌ام. داشتند مسجد جامع یزد را تعمیر می‌کردند... من مسجد جامع را خوب تماشا کردم. اسلوب ساختمان سردر، مغازه‌ها، گنبد... غرفه‌های مختلف مسجد... کیفیت‌ تزئینات داخلی صحن و زیر گنبد، همه جنبة خاصی دارد که مسجد جامع یزد را از نوع و اسلوب سایر مساجد شهرهای دیگر (و از جمله اصفهان) جدا می‌کند». کیوان سپس قسمت‌های مختلف این مسجد را از نظر هنری وصف می‌کند و جابه‌جا آن را با مسجد شیخ‌لطف‌الله و مساجد دیگر مقایسه می‌کند و سپس به شهر می‌رود و چنین ادامه می‌دهد: «...کارگاه‌های متعدد «شَعربافی» شهر شما هر آدمی را متوجه خود می‌کند: صدها و صدها کارگر در حفره و گودالی تا گلو فرورفته‌اند و پارچه‌های زیبا و نیازمندی‌های پارچه‌ای مردم را می‌سازند و کارگاه‌های آنها حتی از داشتن نور کافی و عجیب‌تر از آن حتی یک در ورودی به اندازه قامت انسان محروم است». (۱۳۳۱/۴/۱۱) شعر نیما به دستخط مرتضی کیوان کیوان در همین نامه تعجب می‌کند که چطور کسی «همت نمی‌کند مدخل این کارگاه‌ها را دست‌کم به اندازة قامت یک آدم بزرگ سازد که مدخل به این کوتاهی همه روزه پشت صدها و صدها انسان را خم و دولا نکند. خواهرم در مردادماه ما را به خانة ییلاقی کوچکی که در نزدیکی تهران داشت دعوت کرده بود. مرتضی آن روزها خیلی گرفتار بود. عباسی را که ما به نام جوادی می‌شناختیم گرفته بودند و همه نگران بودند. من کمتر از همه از اهمیت قضیه اطلاع داشتم. سرانجام مرتضی توانست یک هفته‌ای را از حزب مرخصی بگیرد. قرار بود ده روزی بمانیم. هنوز دو روز نگذشته مرتضی گفت قراری دارد و باید برود تهران و شب برمی‌گردد. از غروب سر جاده به انتظارش نشستم. آخرهای شب پیدایش شد. همه وجودم سراپا او بود. این اولین دوری ما از هم بود. شب به من گفت که چهارشنبه باید مجدداً به تهران برود. شب چهارشنبه که رسید دلم دگرگونه شد. گفتم: مرتضی، من هم با تو می‌آیم. اصرار کرد که بمانم گفت که روز بعد برمی‌گردد و تا آخر هفته می‌توانیم بمانیم. نتوانستم بپذیریم. دلم دگرگونه بود. خواهرم از این تصمیم نابه‌هنگام بهت‌زده شده بود و با اصرار می‌خواست ما را نگهدارد. می‌گفت برایتان شام درست کرده‌ام، فایده نکرد. دلم دگرگونه شده بود. غروب در انتظار اتوبوس کنار جاده نشسته بودیم. شب شد و وسیله‌ای نرسید. عاقبت یک جیپ ارتشی ما را سوار کرد و تا شمیران آورد. از آنجا با اتوبوس به خانه آمدیم. دوم شهریور و از شب‌های گرم تابستان بود. ما پشت‌بام می‌خوابیدیم. صبح مرتضی از خانه بیرون رفت. چندی بعد مادر مرتضی برای خرید روزمره خانه را ترک گفت ولی پس از چند دقیقه برگشت. درون هشتی به دیوار تکیه داد. رنگش مثل گچ سفید شده بود. سراسیمه در آغوشش کشیدم و گفتم مادر چه شده است؟ گفت: «پوری خانم، من نگفتم از این خانه آتش می‌بارد؟ همسایه‌ها روی بام سربازها را نشانم دادند». من بلافاصله او را ترک کردم و به نزد مختاری رفتم و ماجرا را گفتم. از حیاط نگاه کردم چیزی ندیدم. گفتم من به هوای برداشتن پتو از لای رختخواب‌ها به پشت‌بام می‌روم. همین کار را کردم و دیدم که سربازها با سرنیزه روی بام مشترک خانة ما و همسایه‌ راه می‌روند، ولی توجهشان بیشتر به خانة همسایه است، با خونسردی پتویی از لای رختخواب‌مان برداشتم، و آمدم پایین، سربازها چیزی نگفتند فقط خیره‌خیره نگاهم کردند. ماجرا را به دوستانمان گفتم و از آنها خواستم که خانه را ترک کنند. در کوچه کسی نبود. ظاهراً مأموران به خانة بغلی ریخته بودند. بعدها شنیدم که افسری که هنوز شناخته نشده بود عمداً آنها را به آن خانه کشیده بود که ما را متوجه قضیه کند. مختاری و محقق را من با خودم بردم و در خیابان سوار تاکسی کردم. وقتی برگشتم مهدی‌خان رفته بود. نمی‌دانستم کجا رفته ولی مختاری به من گفت به مرتضی بگویم که به خانة حاجی می‌روند. من نمی‌دانستم این «حاجی» کیست؟ تا مرتضی بیاید من اتاق خودمان را از روزنامه‌ و اسناد و مدارک پاک کردم و همه را بردم ریختم توی یک پستویی که مقداری دیگر نیز اسناد و مدارک در آن بود و درش را قفل کردم. مرتضی رسید، ماجرا را برایش گفتم. گفت کارت‌های حزبی‌مان؟ خواستم از او بگیرم نگذاشت. گفت می‌دهم به مادرم قایمش کند. در همین گیر و دار در زدند. من رفتم در را باز کنم. هنوز لای در را باز نکرده، عده‌ای با لباس نظامی و یک نفر غیرنظامی ریختند تو و گفتند باید خانه را بگردند. سه ساعت یا بیشتر در خانة ما بودند. می‌شود دربارة این سه ساعت صدها صفحه نوشت. وقتی بالاخره کارت‌ها به دستشان افتاد، در آن پستو شکسته شد و بسیاری چیزها بر آنها مسلم شد، رفتارشان وحشیانه‌تر شد. کلمات رکیکی که از دهانشان خارج می‌شد ناگفتنی است. یکی فریاد می‌کشید من همان سیاحتگرم که در روزنامه‌هایتان به من فحش می‌دادید، دیگری می‌گفت مرا نمی‌شناسید؟ من سرگرد زیبایی معروفم که پاهای وارطان را با دست خودم قطع کردم. خشم و انتقام سراپای وجودم را فراگرفت. چاره‌ای نداشتم جز اینکه روی برتابم. اوایل با آنها به استهزاء گفت‌و‌گو می‌کردم، همه‌جا به دنبالشان بودم. چراغی در آشپزخانه دود می‌زد. یکی از آنها گفت چراغ دود می‌زند. با طعنه گفتم دودش به چشم ظالمان خواهد رفت. گفت: حالا برو فتیله را بکش پایین. گفتم: بالاتر خواهد رفت... اینها موقعی بود که هنوز چیزی گیر نیاورده بودند. بعد از آن دیگر امکان برخوردهای انسانی وجود نداشت. وقتی هنوز سرگرم بازجویی بودند، ما اجازه خواستیم که ناهار بخوریم. من می‌خواستم به این بهانه دمی با مرتضی تنها بمانم. من و او رفتیم توی اتاق خودمان. بشقابی در دست نشستیم، ولی نمی‌توانستیم حرف بزنیم. بالاخره من دستم را گذاشتم روی زانوی او و گفتم: مرتضی جان، ما به زودی همدیگر را خواهیم دید. نگاهی به من کرد. دستم را گرفت و گفت: این‌بار خیلی مشکل است. به این زودی‌ها نمی‌شود. گفتم از من مطمئن باشد. به مهربانی نگاهم کرد و هیچ نگفت... تمام خوشی‌های من از این بود که به موقع سه رفیق مخفی‌مان را فرار داده بودم. غافل از اینکه مختاری و محقق ظاهراً همان روز در همان خانة «حاجی» دستگیر می‌شوند. بازجویی تمام شده بود و صورت مجلس را آوردند پهلوی من که امضاء کنم. تو هشتی خانه ایستاده بودم. گفتم من این را امضا نمی‌کنم. شما از اتاق ما چیزی به دست نیاوردید. اتاق‌های آن طرفی اجارة دو دانشجو بوده است و ما از محتویات آنها بی‌خبریم. آن را بردند پهلوی مرتضی او هم همین جواب را داد. ناگهان سیاحت‌گر و چند سرباز ریختند سر مرتضی با مشت و لگد و قنداق بر سر و جان او کوبیدند. یک لحظه رفتم جلو، مادر مرتضی فریاد کشید و حالش به هم خورد، سراسیمه از صحنه دورش کردم و فاطمه را کنارش نشاندم و برگشتم تو هشتی! مرتضی زیر ضربات آنها تا می‌شد ولی هیچ صدایی حتی یک آخ از او نشنیدم. ماجرای ژولیوس فوچیک و همسرش به یادم آمد. قرص و استوار ایستادم. فکر کردم کوچک‌ترین تظاهر من به بی‌تابی ضربه‌های دیگری بر او وارد خواهد آورد. بالاخره دست کشیدند و من بهت‌زده دیدم که مرتضی از میان آنها قد علم کرد. به نظرم رسید که سروی آراسته از زمین سربرکشیده و می‌رود تا به فلک برسد. او را در جیپی انداختند و بردند و من و فاطمه و اختر، همسر مختاری و بچه‌اش را در جیپی دیگر. اختر به خاطر بچه‌اش بی‌تابی می‌کرد و من بیش از همه برای او نگران بودم. ما او را دختر خالة مرتضی و مهمان موقت خودمان معرفی کرده بودیم. می‌ترسیدم که مبادا از طریق او به مختاری که فکر می‌کردم نجات‌یافته است پی ببرند. تمام راه التماس کردم که اختر را آزاد کنید. خوشبختانه کارت عضویت هم نداشت. ما را یک‌راست پهلوی سرهنگ امجدی بردند. از او تمنا کردم که با من هر چه می‌کنند بکنند ولی اختر را آزاد کنند. بچه‌اش بی‌تابی می‌کرد. بالاخره یکی از افسران که شاید همان افسر ناشناخته بود چیزی در گوش امجدی زمزمه کرد و او رضایت داد که اختر آزاد شود. انگار مأموریتم تمام شده بود. هرگز چنین شادی به من دست نداده بود. در همین هنگام امجدی از من خواست صورت مجلس را امضاء کنم. گفتم نمی‌کنم و دلیلم را تکرار کردم، اشاره‌ای کرد و پس از چند دقیقه مرتضی را آوردند. دست‌هایش به پشت بسته شده بود و صورتش سیاه و کبود و باد کرده و خونین بود. مطلقاً تشخیص داده نمی‌شد. در سکوت مطلق همدیگر را نگاه کردیم. من به کلی خفه شده بودم. ژولیوس فوچیک، ژولیوس فوچیک، ژولیوس فوچیک، ژولیوس فوچیک. این تنها چیزی بود که به مغزم می‌آمد و می‌رفت. از استقامت و خونسردی خودم به حیرت افتاده بودم. امجدی گفت باز هم امضاء نمی‌کنی؟ گفتم باز هم نمی‌کنم. گفت ببریدش و مرتضی را بردند. و این آخرین دیدار ما بود که نگاهش همچنان در جانم می‌خلد... من و فاطمه به زندان قصر تحویل داده شدیم و او به قزل‌قلعه. هر یک در سلولی جداگانه. دیگر بیش از این یارای گفتن ندارم. چگونه شد که او رفت؟ آیا او رفته است؟ آیا او بازنخواهد گشت؟ کیوان ستاره شد؟ در زندان مثل سنگ خارا ایستاد و حلاج‌وار همة شکنجه‌ها را تحمل کرد. هرجا دستش رسید، روی دیوار حمام معروف قزل‌قلعه که شکنجه‌گاه زندان بود، روی لیوان مسی زندان و ته بشقاب‌های فلزی با ناخن یا هر وسیله‌ای که به دستش می‌افتاد حک می‌کرد: درد و آزار تازیانه چند روزی بیش نیست رازدار خلق اگر باشی همیشه زنده‌ای سحرگاه ۲۷ مهر ۱۳۳۳ او، که غیرنظامی بود، و نُه تن از یاران افسرش را از خواب بیدار می‌کنند که وصیت‌نامه‌شان را بنویسند. و مرتضی چه داشت که بنویسد. حقوق او در حدود چهارصد تومان بود که دویست تومان قسط می‌داد و من گمان می‌کنم حقوق دبیری‌ام کمتر از دویست تومان بود. فاطمه درس می‌خواند و مادر مرتضی در خانه بود و مرتضی مقروض بود و ما هیچ نداشتیم. نه فرش برای فروختن و نه جواهری برای گروگذاشتن. چند گلدان و بشقاب نقره و سرویس قاشق چنگال که به مناسبت عروسی به ما هدیه داده شده بود، توسط دژخیمان شاه غارت شد. به همین دلیل در آخرین نامه‌اش می‌نویسد... «کسانی که از من طلب دارند و من نتوانستم قرضشان را بدهم و دینم را ادا کنم مرا ببخشند». بنابراین کیوان استوار و سرافراز، با دستی محکم نامه‌اش را شروع می‌کند: مادر عزیزم یار و همسر عزیزم و خواهر عزیزم «به دنبال زندگی و سرنوشت و سرانجام خود می‌روم. همة شما برای من عزیز و مهربان بودید و چقدر به من محبت کرده‌اید اما من نتوانستم، نتوانسته‌ام، جبران کنم. اکنون که پاک و شریف می‌میرم، دلم خندان است که برای شما پسر، دوست و شوهر و برادر نجیبی بودم، همین کافی است. دوستانم زندگی ما را ادامه می‌دهند و رنگین می‌سازند... همه را دوست دارم زیرا زندگی پاک و نجیبانه و شرافتمندانه را می‌پرستیده‌ام. زن عزیزم یادت باشد که «عمو تیغ‌تیغیِ» تو راه را تا به آخر طی کرد. خواهرم درسش را در دانشکده...» و خاتمه می‌دهد که: ...و با یاد شما و همة خوبان زندگی را به صورت دیگر ادامه می‌دهم. بوسه‌های بیشمار برای همة یاران زندگی‌ام. مرتضی کیوان سه و نیم بعد از نیمه‌شب دوشنبه 26 مهرماه 1333


[1]) «دل‌پاک» یکی از نام‌هایی است که کیوان بدان تخلص می‌کرده و می‌نوشته است. [2]) منظور جزیرة خارک است که مدتی در آن تبعید بود. [3]) کوپل: اصطلاحاً مأمور نگهداری از افراد مخفی است. [4]) کیوان در گوشه‌ای توضیح داده که منظورش از درس «روزنامه» است. [5]) تأکید بر کلمات از کیوان است.
    

یادی از مرتضی کیوان

ایرج افشار

۱ مصطفی فرزانه همدرس دورة دانشکده و دوست مشترک من و مرتضی کیوان و جمعی دیگر که نامشان در کتاب «‌بن‌بست» هست، نامه‌هایی را که مرتضی به او نوشته بود و سالهای درازی که دور از وطن زیسته با خود نگاه داشته و اینک کتابی بر مبنای آنها نوشته و یادگاری ارجمند دربارة کیوان بر جای گذاشته است. اما من که شاید بیش از هر کس از کیوان نامه داشتم (حدود صد تا میان سالهای ۱۳۲۴ تا ۱۳۳۲) در سال ۱۳۴۴ یا ۱۳۳۴ مجبور شدم آنها را به همراه عکسهای زیادی که با هم گرفته بودیم و هفت هشت نامه از مرحوم دکتر محمد مصدق و شاید نامه‌های دیگر در چاه بیندازم تا از احتمال افتادن آنها به دست ساواک که در مظان مراقبت آنها می‌بودم دور شود. البته حالا افسوس زیاد می‌خورم، زیرا نامه‌های کیوان مشحون بود به نکته‌های ادبی و نقدهای زیادی از کتابهای آن روزگاران و یادهایی از رفتار و اشخاص فرهنگی که در آن سالها با ما محشور بودند و یا در مجلات نویسندگی می‌کردند. به هر تقدیر رسیدن کتاب فرزانه تجدید یادی شد برای من از آن جریان و درین جا هم مناسبتی ندارد به سبب واقعة‌ خود بپردازم. مرتضی کیوان جوانی فرهنگمند، مستعد و نویسندة سخن‌شناس و عاشق تازگی و در دوستی بی‌شایبه و راستین بود. البته ساده بود و بی‌پیرایه. به همین علت بود که غرق شد تا آنجا که جان خود را از دست داد. از ایامی که او در مجلة ‌بانو کار می‌کرد و سپس که به جهان نو پیوست و سردبیر این مجله شد کمتر روزی بود که از هم خبر نداشته باشیم. بسیاری عصرها را باهم می‌گذراندیم. از چهارراه سردرسنگی (خانة‌ ما) به سوی خیابان نادری می‌رفتیم و سپس به کتابفروشی ابن‌سینا سری می‌کشیدیم و بازمی‌گشتیم. در کوهنوری گاهی همراهی می‌کرد و چند بار در کوهنوردی‌های توچال و ورجین و شهرستانک و جز آنها چند روزه با هم می‌بودیم. خوش‌سخن و دست‌وپاگرم و همراه و بی‌آلایش و متین و نکته‌دان و نکته‌یاب بود. شاید از سال ۱۳۲۷ بود که آرام‌ آرام به همسخنی با رفقای توده‌ای تمایل بیشتر پیدا کرد. طبعاً ‌از جهان نو به تدریج برید ولی نشست و خاست خود را با من داشت. در همین دوره بود که به نوشته‌های «مرتجعانة» من خرده می‌گرفت. آنچه را نمی‌خواست روبرو به من بگوید به صورت نامه‌های مفصل و مطول می‌نوشت و به خانة ‌ما می‌داد و مرا از راه و روشی که در پیش داشتم برحذر می‌داشت. تمایل نخستینش به حزب توده که عاقبت به دلبستگی تام و تمام بدان جمعیت منتهی شد، حس سوءظنی هم در او برانگیخته بود. برای اینکه سخنی به گزاف نگفته باشم ناچارم گفته‌ای از او را گواه مطلب بیاورم. خیال می‌کنم در سال ۱۳۳۰ بود که احمد اقتداری در یکی از کوچه‌های خیابان کاخ خانه‌ای اجاره کرده بود و من گاهی به او سر می‌زدم. یکی از روزها که من به خانة او رفته بودم کیوان مرا دیده بود که از آنجا بیرون آمده بودم. چون اقتداری را نمی‌شناخت از قیافة ‌جنوبی اقتداری که شباهتی به پاکستانیها دارد تصور کرده بود اقتداری پاکستانی است و از عوامل انگلیسیها. یکی دو روز بعد که کیوان مرا دید به کنایه گفت منزل آن پاکستانی برای چه کاری رفته بودی! از حرفش تعجب کردم و چون پی‌جویی کردم و محل را گفت دریافتم مقصودش احمد اقتداری بوده است. هشتاد صفحه از بن‌بست خاطراتی است که مصطفی فرزانه از کیوان به یاد داشته و بقیه متن نامه‌هایی است که کیوان از تهران به پاریس به فرزانه نوشته بوده است (سال ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۱). یگانه عکسی که از یادگاری‌های گذشته و همنشینی با کیوان برایم باقی مانده در سال هشتم آینده (۱۳۵۹) در صفحة ۹۳۵ چاپ شده است. درین‌جا برای تجدید یاد از کیوان، منقّح شدة آنچه را در زمستان ۱۳۵۷ راجع به او در مجلة‌ راهنمای کتاب چاپ کرده‌ام به مناسبت نشر کتاب بن‌بست درین‌جا می‌آورم.[1] 2 مرتضی کیوان از دوستان خوب و مهربان من در دوران جوانی بود. قریب هشت سال از زندگیم با او گذشت. در نیمی ازین سالها، روزی نبود که میانمان دیداری نباشد، خواه در دفتر مجلة جهان نو و خواه در عمارت وزارت راه واقع در سه‌راه شاه که او در آنجا کار می‌کرد و خواه عصرها در خیابان‌های نادری و استانبول که معمولاً‌ با سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج و سیروس ذکاء و مصطفی فرزانه و کاووس جهانداری و جمعی دیگر قدم می‌زدیم و از جریانهای ادبی و فرهنگی صحبت به میان می‌آمد و بالاخره در میان روستاها و کوهستانهای البرز که بارها و بارها با هم بودیم و من از لذت هم‌صحبتی او بهره می‌بردم. کیوان از مردم همدان بود. نوجوان بود که به تهران آمد. خدمت اداری خود را در وزارت راه شروع کرد و در آنجا با «نامة راه» آشنا شد. این مجله بعد به راه نو موسوم شد و کمی بعدتر به جهان نو. بنیانگذار راه و راه نو محمد سعیدی بود و حسین حجازی سردبیر و گردانندة آن. کیوان حیات فرهنگی خود را با این مجله‌ها که جنبة‌ ادبی و هنری و علمی داشت آغاز کرد و درین مسیر سردبیری مجلة ‌بانو و سپس مجلة‌ جهان نو را پذیرفت. از اولین کارهای او در راه نو که به یاد دارم نشر یکی از نامه‌های ناصرالدین شاه به ولیعهد بود (۱۳۲۴). طبع جویا و نهاد پویای کیوان ازین میدان پا را فرا کشید و به دنیای تازه‌تری پا گذاشت. تازه‌یابی و نوجویی ذوق او را برمی‌انگیخت که با ادبیات تازه‌تر و جهان‌نگری دیگر همسخنی کند. آنچه ازو در مجله‌‌های چپ‌تاز سالهای ۱۳۲۸ به بعد نشر شده است نمونه‌هایی است ازین تازه‌جوییها. کیوان، در جمع دوستان آن روز نادره‌ای بود کم‌مانند، ازین حیث که بسیار می‌خواند. مخصوصاً آنچه به ترجمه می‌رسید و ازین رهگذر با ادبیات غربی و به‌طور اخصّ ادبیات روسی و نوشته‌های هنری و اجتماعی مکتبهای چپ آشنایی می‌یافت، ‌و هم آنچه از ادبیات و متون فارسی در دسترس او قرار می‌گرفت. او درین وادی تشنة‌ ناآرام و سیراب‌ناپذیر بود. یادم است در تابستان سال ۱۳۳۱ (که اگرچه هنگام گرمی هیجانهای سیاسی بود) محمدجعفر محجوب و علی کسمائی و یکی دو نفر دیگر را برانگیخت که شاهنامه بخوانیم و به منزل من می‌آمدند. محجوب شاهنامه را می‌خواند و بحثهای دلپذیر می‌کردیم. اگرچه هر یک از ما در سیاست آن روز عقیده‌ای خاص خویش داشتیم طبعاً ادب فارسی پیوند‌دهندة میان همه بوده، ‌همان‌طور که صفا و صدق دوستی و لذت مباحثه و هم‌صحبتی. کیوان نثر را تند و روان و بی‌عیب و سریع می‌نوشت. در نوشتن مکتوب دوستانه پرتوان بود. افسوس که انبوه نامه‌های دلپذیر و خواندنی و پرمطلب او را از دست داده‌ام تا نشان دهم که او چسان نویسندگی را دوست می‌داشت، و لذت می‌برد از اینکه دریافتهای خود را در زمینة ‌مباحث فرهنگی و آنچه می‌خواند به دوستان خود منتقل و به قلم نقد، خوانده‌های خود را به دوستان بازگو کند. در شعر نیز بی‌مایه نبود. مقداری از اشعارش در جهان نو و بعضی از نشریه‌های آن روزگار به چاپ رسیده است. بر مجموعة شعر ناصر نظمی و بر ترجمة محمدجعفر محجوب از «انتقام مروارید» اشتین‌بک مقدمه‌ای دارد و نیز بر بعضی کتابهای دیگر که نامشان یادم نیست. وقتی مؤسسة مطبوعاتی علی‌اکبر علمی درصدد برآمد نشریه‌ای در معرفی کتابهای جدید آغاز کند،‌ چون دوستمان مهدی آذر یزدی گردانندة‌ آن بود مرحوم کیوان سر از پا نشناخته به او مدد می‌رسانید. اما از آن نشریه که نامش مجموعة‌ راهنمای کتاب بود بیش از دو شماره انتشار نیافت (طبعاً با مجلة ‌راهنمای کتاب که ده سال پس از آن انتشار یافت اشتباه نخواهد شد). کیوان طبیعت را دوست می‌داشت. در سالهایی که به تناوب با حسین حجازی و ناصر و محسن مفخم و عباس شوقی و امین عالیمرد و مهندس علی فروزان و مهندس محمدی و عده‌ای دیگر به کوهنوردی می‌رفتیم او از یاران مقاوم و علاقه‌مند و استوار بود. در سالهای ۲۸ و ۲۹ جمعمان به محمدجعفر محجوب و مسعود برزین و یکی دو نفر دیگر محدود می‌شد و بارها شد که دوبه‌دو بودیم و از اوشان به شهرستانک، ‌از جاجرود به لشکرک، ازین کوه به آن کوه، دره‌های باشکوه را زیر پا می‌گذاشتیم.کیوان از شرکت در حوزه‌های ادبی و دوستانه ـ به دور از تفاوت آراء ‌سیاسی ـ پرهیز نداشت. مثلاً به دفتر جهان نو که خانبابا طباطبائی، علی جواهرکلام، جعفر شریعتمدار، ‌عبدالحسین زرین‌کوب، سیروس ذکاء، عباس شوقی، جمشید بهنام، فخری ناظمی و عده‌ای دیگر از نویسندگان مجله می‌آمدند او هم می‌آمد و می‌گفت و می‌شنید. همچنین در جلسه‌ای که در منزل علی کسمائی و نیز در اجتماعاتی که در انجمن گیتی متعلق به محسن مخفم تشکیل می‌شد پایی ثابت بود. در منزل کسمائی چه مجادلات و برخوردهای فرهنگی که میان صاحبان عقاید مختلف نمی‌شد. خروس‌جنگی‌ها (ضیاءپور و شیروانی و غریب و هوشنگ ایرانی) بودند و محمدجعفر محجوب و محمود تفضلی و سیروس ذکاء و عده‌ای دیگر که نامشان را از یاد برده‌ام. بازگویی خاطرات گذشته از احوال دوستی باذوق و باصفا، جوانمرد و هنرخواه که تیرباران شد، ناگوار است. او چندی پس از 28 مرداد با جمعی از افسران عضو حزب تودة‌ ایران گرفتار شد و همراه یازده نفر از این گروه کشته شد. هیچ از یادم نمی‌رود چهرة ‌معصوم او را در آن شبی که با جمعی از دوستان به منزلش دعوت شده بودیم تا ما را با نامزدش آشنا کند. در آن محفل عدة زیادی نبودند. زین‌العابدین رهنما و فرزندانش به مناسبت خویشی با پوری بودند و از دوستان نزدیکش بیش از چهار پنج نفر نبودیم. همین خانه‌ای که او را از پوری سلطانی جدا کرد و به کشتنش کشانید. از آن روز که پیوند زناشویی بست چندی نپایید که از میان رفت. قصه‌ای از مردانگی او بنویسم تا دردی را که از مرگش در دل دارم، روشن‌تر سازم. چند روزی پیش از اینکه گرفتار شود به منزلم آمده بود و یک بسته محتوی عکسها و نامه‌ها و یادداشتهایی که از من داشت به کلفت خانه داده بود و رفته بود. بر روی آن بسته مضمونی از این قبیل نوشته بود «امانت‌هایی را که پیش من داشتی برگردانیدم...» چند روز بعد که خبر گرفتاریش را شنیدم دریافتم که او بیش از آن که می‌دانستم، شریف و بزرگوار و انسان بود. چون دریافته بود که گرفتارشدنی است نخواسته بود در گرفتاری خود نامی از دوستش در اوراق‌اش باشد و آن دوست گرفتاری پیدا کند. بعدها از دوستان دیگر شنیدم همین جوانمردی و پایداری در دوستی را در حقّ آنها هم کرده بود. کیوان به هنگام مرگ نزدیک به سی و سه سال داشت. خدایش او را بیامرزد و امثال مرا بخشوده گرداند که پس از بیست و چهار سال توانسته‌ام نامش را از دل بر قلم بیاورم.[2] بن‌بست کتابی است تنظیمی دوست دیرینه‌ام مصطفی فرزانه از چند نامة مرتضی کیوان (چاپ پاریس ۱۹۹۱). موقعی که نسخه‌ای از آن را به من لطف کرده بود خوانده بودم ولی نزد آرش در لوس‌آنجلس جا مانده بود. تازگی که آنجا بودم چشمم بدان افتاد. به یاد روزگاران جوانی و همصحبتی دلنشین با کیوان و همین فرزانه و دوستان دیگر دوباره به خواندنش پرداختم. فرزانه در مقدمة خود از سالهای ۱۳۲۶ به بعد یاد می‌کند و از یاران گذشته و درگذشته سخنها گفته و نامه‌های کیوان به خودش را که از تیر ۱۳۲۹ تا ۲۵ آبان ۱۳۳۱1 از تهران به پاریس به او نوشته بوده، به چاپ رسانیده است. فرزانه به مناسبت اقامت خارج از ایران توانسته آنها را نگاه‌داری و چاپ کند. ولی چرا او در کتاب دیگر خود به نام عنکبوت گویا (پاریس ۱۹۹۶) نوشته است: «حیف که بعد از اعدامش کاغذهایی را که برایم به پاریس فرستاده بود سوزاندم. در این نامه‌ها به من زیاد اظهار لطف کرده بود و به این جهت از ترس اینکه مبادا به دست کسی بیفتد و به علت رابطة دوستانه با او برایم مایه بگیرند، کاغذها را از سر خودم باز کردم...» (ص 75) من که در ایران می‌بودم ناچار شدم نامه‌های زیادی را که از او داشتم (شاید بیش از هر کس) همه را در چاه حیاط خانه سرازیر کنم تا به دست گزمة شهر نیفتد. خود کیوان هم چنین احتیاطی را کرده بود، زیرا چندی پیش از محبوس شدن، بسته‌ای را به خانة من آورده و داده و رفته بود. آن بسته محتوی نامه‌های من به او و مجموعة عکسهای مشترکمان بود که در کوهنوردیها و گردشها و تجمعهای دوستانه و با یارانی که غالباً سرشان بوی قورمه‌سبزی می‌داد، انداخته بودیم. این یادگارها را او با مردانگی از خود دور کرده بود تا به من صدمه‌ای وارد نشود. من هم ناچار شدم آنها را از میان ببرم که در هر یک از نامه‌ها نام عده‌ای از دوستان مشترک مذکور بود. کیوان در نخستین نامه‌اش (۲۴ تیر ۱۳۲۹) که به فرزانه به پاریس نوشته متذکر شده است: «دیگر اینکه در شماره آخر مجلة شریفة بدیعة ماهنامة جهان نو شرح مبسوطی دربارة‌ آخرین کتاب منتشرة شما اعنی... خواب و تعبیر آن چاپ شده است که حال عین آن را از مجله بریده به خدمت ارسال می‌دارم...» فرزانه عکس آن قطعة بریده را در ضمایم کتاب آورده ولی چون به یاد نیاورده است که امضای «کریم محمدی» از کیست؟ باید عرض کنم که از امضاهای قلمی این بنده بود که گاهی نقدهای خود را در آن مجله به دو سه امضای ناشناس از جمله کریم محمدی می‌نوشتم.[3]


[1])  آینده، سال 18 (1371)، صص 570 ـ 572. [2])  راهنمای کتاب، سال 21 (1357)، صص 813 ـ 815. [3])  بخارا، شمارة 25 (مرداد ـ شهریور 1381)، صص 68 ـ 69، با عنوان: «بن‌بست».
    

نامه‌ی مرتضی کیوان به جمال‌زاده و پاسخ او

به سیّد محمّدعلی جمالزاده نویسندة گرامی آقای جمالزاده وقتی صحرای محشر انتشار یافت، شرحی دربارة آن نوشتم که اکنون، گرچه خیلی دیر است، مجلة حاوی آن را برایتان می‌فرستم. شاید جنابعالی به موقع خود این مجله را دیده باشید، امّا امروز که برای نمی‌دانم چندمین مرتبه پلنگ شما را می‌خواندم به فکر افتادم که با فرستادن این مقاله- که با ایمان و صمیمیّت نسبت به من «انتقاد» نوشته شده است- ارتباطی با آن نویسندة زبردست بیابم. امیدوارم ارمغانی از آن‌گونه که مردم هوشمند و هنردوست ایران خواستارند در سال 1327 از طرف جنابعالی به ایرانیان داده شود که همیشه در خاطره‌ها بماند.  تهران21/2/1327 از سیّد محمّدعلی جمالزاده، 15 تیر 1327- ژنو هفتم ژانویه 1948 به عرض می‌رساند مرقومه سرکار را مدّتی است زیارت کرده‌ام منتظر بودم که مجلة جهان نو نیز برسد تا پس از مطالعة آن به عرض جواب مبادرت نمایم. اینک دیروز شمارة چهارم از سال دوم مجلة جهان نو رسید و موجب نهایت امتنان گردید و موجب تأسف است که تابه‌حال از استفاده از چنین مجلة خوبی محروم مانده‌ام. مقاله‌ جنابعالی را در باب کتاب ناقابل خودم صحرای محشر به دقت خواندم. به نظرم در حالی که از این حقیر سر تا پا تقصیر تعریف و تمجید فرموده‌اید حقیقتاً از راه لطف و مهربانی بوده است ولی در آنجایی که معایب من و نواقص کارم را بیان فرموده‌اید از روی مطالعة کامل و برطبق گواهی قلبتان بوده است و لهذا هیچ ایرادی نمی‌توان بر آن وارد ساخت. هموطنان عموماً از من تقاضا دارند که وارد در مباحث سیاسی و اجتماعی بشوم. سیاست ما چون خیلی مغشوش و روزمره است، زمینة استواری ندارد که بتوان در باب آن زیاد چیز نوشت و در حقیقت همان صورت عهد «رجل سیاسی» را دارد که شاید در ضمن قصّه‌های کتاب یکی بود و یکی نبود داستان آن را خوانده باشید بعدها در طیّ کتاب قلتشن دیوان هم شمّه‌ای از آن احوال بیان شده است و تصوّر می‌کنم تا حدّی این موضوع روشن شده باشد. شاید بفرمایید گوشه‌ای از پردة سیاست‌بازی را بالا برده‌ای و یکی از دردهای بسیار اساسی و سیاست‌مآبی ما را نشان داده‌ای. ولی دوا و درمان و راه علاج را نشان نداده‌ای. البته چنان که خودتان خوب می‌دانید آدم نویسنده‌ اغلب کارش، نشان دادن درد است و پیدا کردن دوا و علاج به عهدة طبقة دیگری از ملّت باید باشد. تصدیق دارم که بعضی از نویسندگان بزرگ طبیب کاملی بوده‌اند و هم درد را نشان داده‌اند و هم دوا را. ولی من دورافتاده با اطّلاعات ناقص اگر چنین ادعایی داشته باشم مستحقّ ملامت خودم بوده و هر چند در همین فّن نویسندگی هم هزار عیب و نقص در خود سراغ دارم با این همه باز به قول ایرج میرزا، چون خوبِ کم از بدِ فزون به/ ذی‌فن به جهان زِ ذی‌فنون به» و همین‌قدر که بتوانم زبان فارسی را طوری روی کاغذ بریزم که خواننده را تا حدّی خوش آید و کم‌کم نثر فارسی به کمک همین چند نفر معدودی که چیزی می‌توانند بنویسند پیشرفتی بکند و رواجی یابد، در لحظه‌ای که از دنیا خواهم رفت زیاد از خودم ناراضی نخواهم بود، امّا در باب مسائل اجتماعی که جنابعالی هم مانند عدّة دیگری از هموطنان محترم دلتان می‌خواهد که در تألیفات خودم بیشتر به آن بپردازم، معروض می‌دارد که به عقیدة ناقص این بنده مهم‌ترین مسئلة اجتماعی در ایران همان مسئلة فقر و ثروت است. یعنی ملّت ایران امروز ملّت بسیار فقیری است و تا نان و آب و زمین و لباس و دوا و کتاب پیدا نکند آدم نخواهد شد و روی راحتی را نخواهید دید. چارة این کار هم خیلی روشن است و جزء توزیع ثروت و آب و خاک به‌طوری که مبنی بر انصاف و حزم و عقل و درایت باشد راه دیگری نخواهد داشت. تشریح این مسئلة اساسی در طی یک رمان مستلزم این است که نویسنده به اوضاع و احوال دهقانان و طبقة زارع که اقلاً دو ثلث ملت ایران را به‌ طور مستقیم یا غیرمستقیم تشکیل می‌دهد به حد کافی آشنا باشد و البته این کار از عهدة جوانان با همّتی که مقیم خود ایران هستند و در طفولیت با مردم دهاتی و ده‌نشین سر و کار داشته و از مناسبات بین ارباب و رعیت اطلاعات بیشتری دارند بهتر ساخته است و خوب است هموطنان عزیز من در تشویق این‌گونه جوانان باهمت و باذوق و باسواد (که متأسفانه تاکنون کمتر نمونه‌ای از آن دیده شده که در راهی که منظور است چیز قابلی تألیف نموده باشند) خودداری نفرمایند تا ما نیز در زمینة اجتماعیات دارای چند تن نویسندة آبرومند بشویم و هکذا خوب است اگر کاری که من از این راه دور، با همة موانع و نواقص و مشکلاتی که در پیش بوده و هست تاکنون انجام داده‌ام، قدر و قیمتی دارد توقّع زیاد نداشته باشند. وانگهی من الان هجده سال است که در این اداره که موسوم به دفتر بین‌المللی کار است کار می‌کنم و کار رسمی من منحصراً کار اجتماعی است، یعنی تنظیم و بهبودی اوضاع و احوال کارگران از هر طبقه و هر دسته اعمّ از کارگران دستی یا کارگرانی که با مغز و فکر و علم خود کار می‌کنند و شاید یکی از موجبات تألیف صحرای محشر همین بود که پس از سال‌ها مشغول بودن با مسائل فنّی روحم تشنة قدری تفریحات ادبی و ذوقی که به زبان‌های فرنگی آن را «فانتزی» می‌گویند بوده است. با این همه در خود همین صحرای محشر هم به عقیدة خودم چندین معانی بلند را خواسته‌ام بپرورانم که از قضا نه جنابعالی، نه هموطنان دیگری که در باب این کتاب مقالات نوشته‌اند هیچ کدام اشاره‌ای بدان نفرموده‌اند. مثلاً صحرای محشر در موقعی نوشته شده که مسئلة آزادی به اسامی مختلف از قبیل دموکراسی یا عناوین دیگر در سر زبان‌ها بوده و آلمان‌ها قسمتی از قفقاز را تصرّف نموده به سرحدّ مملکت ما نزدیک می‌شدند و در آن موقع من خیال کردم بی‌فایده نیست قدری در باب آزادی با هموطنان صحبت بدارم و در صحرای محشر مردی را به آنها نشان دادم که آزادی را به بهشت ترجیح می‌دهد؛ و هم در همین کتاب در موقع ذکر ثواب و گناه چنین آمده «مخلص کلام آنکه اگر فسق و فجور با تعدّی و اجحافی‌ توأم نبود، چندان کسی بدان اعتنا نداشت و از این قرار روی هم‌رفته می‌توان گفت که رفتارشان در پای میزان حساب با دستورهای شیخ سعدی و خواجه حافظ و بزرگان دیگر خودمان کاملاً جور می‌آید و همین اصول و موازین را کار می‌بستند که مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست الخ خود سرکارم هم متوجه یک نکته مهم شده‌اید آنجایی که مرقوم داشته‌اید «خواننده را نسبت به تمام عقاید بی‌سروته اوهام و خرافات‌پرستان بی‌توجّه و بی‌عقیده می‌کند» و به راستی که اگر کتاب صحرای محشر هزار یک آنچه را سرکار در این جمله تصدیق فرموده‌اید انجام داده باشد برای هفت جدّ من کافی خواهد بود. چیزی که هست هموطنان من نیز امروز مثل اغلب مردم دنیا تشنة چیزهایی هستند که فرنگی‌ها آن را «سانساسیونل» Sensationnel می‌خوانند، ولی به تجربه دیده شده که این قبیل مطالب و معانی و الفاظ که ممکن است به‌طور موقّت قسمتی از مردم را به هیجان بیاورد عموماً زودگذر است و حکم رعد و برق را دارد ولی رعد و برق‌ها می‌گذرد و چشم ابناء بشر باز به آسمان صاف و لاجوردی لایتغیّر دوخته می‌شود. در پایان از آن همه لطف و حسن ظنّی که در طی مقالة خود نسبت به این فدوی ابراز داشته‌اید قلباً امتنان دارم. سید محمّدعلی جمالزاده باز خیلی حرف‌ها داشتم ولی کاغذ دیگر جا ندارد و باید به کاغذ دعا بکنید که شما از دردسر خلاص نمود.

    

هشت نامه‌ی کیوان به همسرش پوری سلطانی

نامة اول ...فکر می‌کردم روزی به او بگویم: احتیاج ما به اینکه با هم باشیم یک زمینة منطقی و رئالیستی دارد. ما هر دو نخستین گل‌ عشق‌های گذشته‌مان را که پیش از آشنایی با یکدیگر روییده است، با همة شادابی و طراوتش در خاطر داریم. اما بودن ما با هم دارای کیفیتی بسیط‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از هر عشقی است. ما رفیقیم. دوستیم. یاور یکدیگریم. ایمان ما و زندگی ما با هم و توأم است. تو دوست ورفیق بهترین رفقا و عزیزترین دوستان شبانه‌روزی منی. تو و من، چون سایر دوستان و رفقای دور و برمان، با زندگی هم آمیخته‌ایم. ما امواج توأم یک جویباریم. قطرات جهندة یک آبشاریم. ما از هم جدایی‌ناپذیریم. پرده‌ها و رنگ‌ها و هوس‌ها سرانجام عوض می‌شوند ولی ما باز با یکدیگر باقی خواهیم بود. احساسات ما آن‌قدر تکامل‌یافته و با ادارکمان درآمیخته است که به قدر کافی شهامت داشته باشیم. ممکن است تو در هوس و رویای تازه‌ای شکوفان شوی، در این صورت به آزادگی یک انسان می‌توانی در احساسات خود صراحت و شهامت داشته باشی. تو می‌توانی به هر کسی که می‌پسندی عاشق باشی. عشق برای هیچ‌کس گناه نیست. تو می‌توانی با تمام وجود و هیجانت در یک عشق پاک و سالم رها شوی و این حق توست، حق هر انسانی است. این جهش‌های احساسی با همه خلجانی که در قلب انسان ایجاد می‌کند هرگز نمی‌تواند چهرة اصیل دوستی و رفاقت و یگانگی ما را تغییر دهد. بازگشت ما، به هر سویی که برویم یا کشیده شویم، به یکدیگر است، من به این معنی ایمان دارم. تو هرجا بروی و بر عشق هر کسی بدرخشی سرانجام مرا چون یک یاور انسانی شور و نشاط خود باقی‌ خواهی دید. ما آخرین ملجأ یکدیگریم. دوستی و رفاقت ما هر نقشی بپذیرد پاکی و پایداری خود را از دست نمی‌دهد. غبار تیرگی‌ها و نگرانی‌ها خیلی زود با آب صفا و ایثار شسته می‌شود. ما در ایمان و اعتماد بزرگ خود رشد می‌کنیم و احساسات و ادراک ما، حتی با هر موجی از کشاکش تمنا و هوس‌های فرّار هم، باز به سوی تکامل منطقی و رئالیستی خود پیش می‌رود. نیاز ما به بودن با یکدیگر ناشی از فوران و هیجان یک عشق ناگهانی، یک عشق ایجاد شده، یک عشق پر از ماجرا و کشمکش، یک عشق تلقین‌شده نیست. خیلی بسیط‌تر، وسیع‌تر و به‌خصوص منطقی‌تر و رئالیستی‌تر است. مدت‌هاست که من از عشق‌های سرسامی و ناشدنی دورم. این دوستی و رفاقت و همدلی و همفکری ماست که با استحکام فولاد، محبت و انس و نوازش و ایثار ما را پایه‌گذاری کرده است. در حقیقت تبلوری از تجلی یک ایمان و اعتقاد شکست‌ناپذیر به همبستگی بشری و انسانی است. در این صورت نیاز ما به بودن با یکدیگر، تظاهری از احتیاج به جسم یکدیگر نیست. به جان تو که اگر جرقة بوسه‌ای از تو در دل من روشن شده باشد. بدن تو، مانند همة احساسات غریزی و التذاذی تو متعلق به خود توست. روزی در رَیَعان مهر و نوازشت، در حالی که اندکی بیمار بودی، در تاکسی سرت را روی شانه‌ام گذاشتی و موهایت گوشه‌ای از صورتم را پوشاند و حالتی داشتی که انگار خود را تسلیم بوسه‌های احتمالی من کرده بودی، اما اگر از شوق هم می‌سوختم راضی نبودم این احتمال صورت وقوع یابد؛ زیرا معنویت رفاقت دو انسان را لذت‌بارتر از هر بوسه‌ای می‌دیدم. ممکن است رنگ‌های زندگی تو را سرگرم سازد، ممکن است صداهای این و آن تو را فریب دهد، اما بازگشت نجیبانه و پاک ما به یکدیگر حتمی است. هیچ عشقی و عشق به هیچ‌کسی نمی‌تواند تلاطمی در دوستی و رفاقت ما ایجاد کند. من دوستی و رفاقت و انس و احتیاج به تو را، با هیچ عشقی عوض نمی‌کنم و تو ــ با تمام اعتماد خودم می‌گویم ــ اگر هر روز و هر شب در عشق تازه‌ای بدرخشی باز سرانجام مرا، چون یک یاور انسانی سعادت خویش باقی‌ خواهی دید و به من بازخواهی گشت. امید من این است که تو پاکی زندگی را در گرداب هر تمنا و هوسی حفظ خواهی کرد، زیرا طبع و گوهر تو از پلیدی و آلایش بری است. خود را، رفیق و مونس من، در عشقی رها کن که شدنی باشد، ماندنی باشد، سرفراز باشد و شخصیت رفیقی تو را کمال بخشد. من به تو اعتماد دارم همچنان که به پهناوری و اعتلای ایثار خود واقفم. ما با یکدیگر و با هم خواهیم بود، زیرا انس و محبت ما از جرقة یک عشق ناگهانی به وجود نیامده، فسادناپذیر و ناسوختنی است، لهیب هیچ آتشی هم آن را خاکستر نمی‌کند. من با چنین ایمانی حریق هر سرکشی طبع تو و هر رفیق دیگرم را با نوازش قلبم پذیرا می‌شوم. ممکن است به خاطرت بگذرد که شکوفه‌های عشق و کامکاری را پیش چشم من به سینة دیگری بزنی، به هوای اینکه شاید آتش مرا تیز کنی. شاید این کار را با بی‌خیالی و بیگناهی می‌کنی، اما به ایمانت قسم که آتش من و لهیب دیدار چنین رفتار حقیقت‌آمیزی فولاد دل مرا آب‌دیده‌تر می‌کند و من با آرامش یک وارسته از جهان و هرچه در آن هست بازی آمیخته با واقعیت تو را می‌بینم و شوق مرافقت و دوستی می‌آموزم. هیچ‌کس نمی‌تواند رقیب من باشد، زیرا هر که مورد عشق تو قرار گیرد رفیق من است و من شادی هر دوی شما را با زبان دل می‌چشم. اگر روزی هم در سرداب محرومیت‌ها فولاد دلم بپوسد، باز هم از یک رفیق و یک دوست به یک «فقط عاشق» تنزّل نمی‌کنم. به عشق‌های یک طرفه و بی‌حاصل و مظلوم که از نظر اعتقاد مشترک ما سر و سامان درستی نداشته باشد هیچ دلبستگی و عقیده‌ای ندارم. عشق‌هایی که می‌جوشد و شعله‌ور می‌شود و حوائج جسم را برمی‌انگیزد و برمی‌آورد مانند یک حریق اگرچه شاید زیبا و تماشایی است اما سرانجامش خرابی و فساد است. رفاقت و دوستی ماست که یک انس و محبت فسادناپذیر است و از رنگ پرنیرنگ چنان عشق‌هایی بری است. ممکن است نگرانی نسبت به عشقی بی‌سر و سامان و هوس‌آمیز که زندگی واقعی و شدنی را در خود نپروراند و آبستن هزاران فساد و فضیحت باشد، شعلة نشاط طبیعی مرا بیفسرد، اما این حالت موقت و گذرا و ناپایدار است و به صورت چاره‌جویی رفیقانه‌ای که خطر را از تو و هر رفیق دیگرم دور سازد درمی‌آید. سقوط در ورطة مضحک حسادت برای من از هر چیز مسخره‌آمیزتر است و من به آسانی به نیروی توانای ادراک و ایثارم از آن رهایی می‌یابم. ما روزها و حال‌ها با هم گذرانده‌ایم و دوستی‌ها کرده‌ایم اما همة خاطرات تو می‌دانند که من همیشه یک رفیق مهربان، یک یاور انسانی باقی‌مانده‌ام. در اوج تپش‌ تمنای طبیعی تو و حتّی در جهش شوق و خلجان احساسی خودم، باز هم یک رفیق و یک مونس باقی‌مانده‌ام و محبّت و مهربانی‌ام به دوستی رفیقانه‌ای که در شأن اعتقاد مشترک ماست نزدیک‌تر بوده تا به عشقی جوشان و هوس‌آمیز و سرگرم‌کننده. بارها فکر کرده‌ام ما در سرنوشتمان رها می‌شویم و زمان سرانجام زندگی ما را آن‌طور که با نرمش و اصالت طبیعت‌مان و پاکی و نجابت اعتقادمان سازگار باشد ربط خواهد داد. انس و محبت مشترک ما، در واقع، پیروزی اعتقاد ما به همبستگی انسان‌هاست. من به تو اعتماد و اعتقاد دارم زیرا تو قسمتی از زندگی منی، تو ترانه‌ای از سرود ایمان بزرگ منی. تو رفیق منی و همین کافی است که تا پایان زندگی با هم، رفیقانه همراه و هم‌دل باشیم. ۱ فروردین ۱۳۳۳ نامة دوّم نامة من، نامة تو هر دو ناتمام بود. حرف‌های ما و زندگی ما ناتمام است. همین که نامه‌ات را دیدم آناً به این فکر افتادم که کاش همان‌جا پیاده می‌شدی تا من زودتر حرف‌هایت را بشنوم، دردهایت را بچشم... مدت‌ها بود که منتظر این لحظه بودم و همیشه فکر می‌کردم وقتی این لحظه شروع شود چگونه شروع خوشبختی جدیدم را استقبال کنم... و هیچ‌وقت به عقلم نمی‌رسید ممکن است این لحظه وقتی شروع شود که به محض نخستین اعلام آغاز نشده است. یعنی حرف‌های تو را بدون اینکه به محض رویت بخوانم آن را در جیبم بگذارم و مدتی در تلاطم دریای خیالم بگذرانم... تو که رفتی نامه‌ات را شروع کردم. حرف‌های ما زندگی حقیقی خود را شروع کرده‌اند. من این زندگی را به هر دومان تبریک می‌گویم. هزاران قرن تلخی را، یک لحظه خوشبختی جبران می‌کند. انسان برای چشیدن نشاط است که زندگی را دوست دارد. اگر بدانی چقدر منتظر بودم... (تشنة حرف) خیلی به تو مدیون است. همة آن حرارتی که در صداقت آن بود مال تو است وگرنه صورت اولیه‌اش را خودت دیدی. تازه آن هم مثل آن نبود که پارسال نوشته بودم. تشنگی من برای شنیدن حرف‌ها مال حرف‌های تو بود که در آن نوشته بهانه‌ای یافته بود، راهی پیدا کرده بود تا متولد شده بود و این هنوز آغاز ماست. ما بعدها تکمیل می‌شویم و این بسته به قبول حقیقتی است که تو در این نامه‌ات فراموش کرده‌ای... زندگی گذشتة من که در پاره‌ای نوشته‌هایم باقی‌مانده نشان می‌دهد که استعداد من در تحمل رنج بسیار است. اما بالاخره این حدّی و مرزی دارد و این نامه‌ات مرا بیرون انداخت و آرامش جبلّی مرا شکست. زیرا دیدم از دو راه آمدیم ممکن است به هم برسیم اما تو برای رسیدن به من به راهی که در پیش داری توجهی نمی‌کنی، بلکه در جست‌و‌جوی راه دیگری هستی. در این خصوص با هم صحبت خواهیم کرد. من قبول می‌کنم که همة حرف‌ها را با تو شروع نکرده‌ام زیرا حق دارم و این حق را تو به من داده‌ای. نامه‌ات می‌گوید تو خوبی، از آن نوع که انسان برای احساسش باید خیلی والا باشد. اما می‌دانی؟ تو هنوز از خودت بیرون نیامده‌ای. تو هنوز در پرده‌ای و به همین علّت است که انسان حق دارد به تخیل خود اجازه دهد دور تو طواف کند و در تصوراتش زنده شود. فکر می‌کردم چه وقت تو از خودت بیرون خواهی آمد: بعد دنبال این فکر خیلی جاها می‌رفتم. جست‌وجویم را نمی‌گویم تا کجاها کشانده‌ام، زیرا شناختن تو که کار آسانی نبود. پس چه شد، من چه کشیدم تا تو را دریافتم؟ این همان سوالی است که جوابش در لب‌های تو است، نه در نگاه‌هایت که من در تشنة حرف گفته بودم حرف‌هایش را باور ندارم. دوست داشتن را با خواستن عوضی نگیریم و خودمان را نشکنیم. وقتی نامه‌ات را خواندم دیدم چه بد است که رفیقی به خوبی تو تنها در خودش زندگی کند. من به تو کمک می‌کنم تا با هم درآییم، باز شویم، و به آنجایی برسیم که اشک تو از چشم من بچکد و سرخی شاداب احساس من در صورت تو بتابد. از نامه‌ات بیرون بیا «صدای تشویش» مرا هم بشنو. بشنو که من در دل تو نبودم تا بدانم من با تو بودم و آنچه را دیدم تحلیل کردم. گفتم اگر این‌طوری است حقیقت چنین است، اگر آن‌طور است من چنینم. صورت‌های مختلف تصوّر و ملاحظه و مشاهده‌ام را گفتم تا خود تو بگویی کدام یک از آن‌ها تویی. در همان «دشت بی‌انتهایی» که تو سرگردان شدی من مدّت‌ها در جست‌و‌جو بودم. نامه‌ام نموداری بود. روزنی بود تا ستارة حقیقت مرا نشان دهد و تو در نامه‌ات شکفته شدی. لذّت کدام عشقی سعادت پای‌بوسی درگاه معنویت انس ما را دارد؟ تو بگو که خودت را از من جدا نمی‌دانی اما از من جدایی. تو بگو که زندگی چگونه شروع می‌شود در حالی که حق شروع به آن داده نشده است. در میان ما حتی یک نگاه تو حرام نشده، من این حرف را با جرأت می‌گویم اما تو یقین داری اگر بگویی این روزها همان بوده‌ای که پیش از این بودی واقعاً راست است؟ تو جای من باش و از مشاهدة «آخرین آثار آن قطره اشکی که همة نشاط من بود و خشک شد» بلرز. آنگاه در خود فرومی‌رویم و چون باز می‌آییم درمی‌یابیم که زندگی رنگ‌ها دارد. انسان با هزار چشم بدان می‌نگرد و حقیقت اشیاء در وجود آنهاست باید خود را عرضه کنند وگرنه دامنة تخیّل پهناور است و گناه چشم‌ها نیست که حقیقت اشیاء را در بین رنگ‌های گونه‌گون به آسانی درنمی‌یابد وانگهی مگر خورشید همیشه زیر ابر می‌ماند؟ تو طلوع کن آنگاه اگر انعکاس تابناکت را در من ندیدی به حقارت سرنوشتم بخند. وقتی که من مثل همة فضا آماده‌ام مهتاب را نشان دهم این دیگر بسته به ماه است که دربیاید، وگرنه من که آماده‌ام و در انتظار، گناهم چیست؟ ...بزرگ‌ترین گناه تو این است که راه‌ها را به احساس خود می‌بندی و درها را برای تردید و وسواست باز می‌گذاری.... وگرنه هرگز این جمله در نامه‌ات دیده نمی‌شد و این دروغ بزرگ در حرف‌هایت راه نمی‌یافت: «...گاه این توهم را در من ایجاد می‌کند که شاید هنوز اعتمادی را که لازمة محبت میان تو و من است به من نداری...» نامه‌ام را با هم بخوانیم (گرچه وقتی می‌نوشتم فکر می‌کردم با خودم حرف می‌زنم و هیچ جمله‌ای برایم ابهام ندارد): «من به تو اعتماد دارم همچنانکه به پهناوری و اعتلای ایثار خود واقفم...» «...من به تو اعتماد و اعتقاد دارم زیرا تو قسمتی از زندگی منی. تو ترانه‌ای از سرود ایمان بزرگ منی...» و حالا تکرار می‌کنم: «تو ترانه‌ای از سرود ایمان بزرگ منی.» اگر باز هم نشانه لازم است به نامه‌ای که در بهمن ماه پارسال به سایه نوشتم سری بزنیم: «...سایه مهیب‌ترین توهین‌ها را به من کرد.» سایه مگر چه گفت؟ بزرگ‌ترین دروغ‌ها را. او عشق مرا انکار کرد. او نفهمید هیچ عشقی بزرگ‌تر از اعتمادی که به یک رفیق داریم معصوم نیست... و حالا به تو رو می‌کنم. مگر تو اعتماد مرا بزرگ‌تر از عشقم، لیاقتم و شوقم ندیده‌ای؟... سایه هرگز ندانست که من چون شمع از دیدن تبسّم دختر و پسری که در پیاده‌روی شلوغ استانبول از کنار هم گذشته‌اند و یک لحظه به چشم یکدیگر نگریسته‌اند، آب شده‌ام. سایه هرگز ندانست که من در نیاز سودازدة دست دوستی که با صمیمیّت، دست رفیقش را فشرده است، یک دیوان غزل خوانده‌ام... سایه هرگز ندانست که من در خروش یک فریاد شوق مادری که پسرش را ناگهان، از زندان آزاد دیده است، لذت هزاران سال زندگی خوشبخت را احساس کرده‌ام... آنگاه چگونه می‌توان در اعتماد چنین کسی شک کرد که چند روز از نگرانی نسبت به رفتاری که پیش چشم تمام رفقای دور و برمان بدفرجام تلقی می‌شد بلرزد و به خاطر اعتمادش متلاشی نشود؟... چگونه می‌توان هجوم شماتت در نگاه یک دوست نسبت به رفتار چون تو رفیقی را دید و نلرزید؟ چه بحری جز اعتماد من می‌توانست مرا در پای سحر آتشفشان آن شماتت آرام نگاه دارد؟... و اگر در نامه‌ام نوشتم تو چنان به نظر می‌آمدی از چشم خودم نمی‌گفتم، بلکه آینه‌ای جلوی رفتار تو گذاشتم... وگرنه چنانچه بدان اعتقاد داشتم دیگر هرگز معنویتی در احساس خود سراغ نمی‌کردم که بردارم و حرف‌هایم را روی کاغذ بیاورم. نامه‌ات را که خواندم به حال لحظاتی غبطه‌ خوردم که در آن اتاق کناری خانة برادرت روبه‌روی هم نشسته بودیم و من دانه‌دانه انجیر می‌خوردم و تو با خنده چشمانت نگاهم می‌کردی... می‌دانی چرا؟ برای آنکه آن زمان هنوز تو دچار وسواس نشده بودی... بالاخره روزی حرف‌های ما به این حکایت می‌رسد که چرا لذت هیچ عشقی را با معنویت دل دو رفیق سودا نمی‌کنم. من این نامه‌ات را یک‌بار خواندم و می‌دانم وقتی دوباره بخوانمش حرف‌های دیگری خواهم داشت. زیرا اگر همة حرف‌هایم را حالا بگویم پس تو چگونه به این جسارت می‌رسی که بنویسی من حرف‌هایم را به‌تدریج می‌گویم تا اثرش را ببینم و حرف‌های بعدم را روی زمینه‌ای که به دستم آید بزنم... از خودت کمک می‌گیرم: «آیا من این هستم که تو در این جمله‌ات گفتی؟ آیا همین‌طور مرا شناخته‌ای؟ آیا من آن‌قدر پست و بدم؟» وقتی به اینجا می‌رسیم هر دو بدیم چون که فکر کن بین دو ستاره‌ای که پهلوی هم قرار دارند ناگهان پردة ضخیم سیاهی بکشند... همة طراوت نگاه آن دو تیره می‌شود... وقتی از نامه‌ات می‌فهمم که وسواسی تو را می‌خورد خجالت می‌کشم، اما فوراً شرمساری بیگناهم را می‌بلعم که تو ناراحت نشوی. فکر می‌کنی خوشبختی شناسایی تو را ندارم پس این عبارت نامه‌ای که پارسال به سیاوش نوشتم دربارة کدام رفیقی است؟ در خاتمه! به عرض می‌رسانم که آخر نامة ناتمامت، پرده‌نشین ابهام شده‌ای و نمی‌دانی حال ناپایداری که اسیرت ساخته از چیست... بگذار من برایت بگویم، من خیال می‌کنم می‌دانم از چیست... چرا که آن‌قدر در این‌گونه خلجان‌ها دربه‌دری کشیده‌ام که حالا تمام سوراخ سمبه‌های آن را می‌شناسم. اما دوست دارم خودت این سنگ را بشکافی و دلی را که درون آن می‌تپد بنگری، تا دریابی ناباوری مرددی که دلت را می‌خلد انعکاس چیست. آن‌وقت می‌نشینیم و با هم صحبت می‌کنیم که گوهر نایاب حقیقت را کدام‌یک زودتر جسته‌ایم. دلم می‌خواهد تکاپوی جست‌و‌جو را در چشمانت تماشا کنم و کیف برم، چرا که هر شاعری وقتی کنار دریا می‌ایستد دوست دارد موجش را تماشا کند، توفانش را ببیند تا دریا را بفهمد، دریا را بفهمد. ...زندگی ناتمام خودمان را ادامه می‌دهیم... 9 فروردین 1333 نامة سوّم فکر نمی‌کردم به نوشتن این حرف‌ها وادار می‌شوم. زندگی، بیرون از ما خودش را به ما تحمیل می‌کند. گاهی ــ اعتراف کنیم که ــ ما را پایین می‌کشد، کوچک می‌کند و به یادمان می‌اندازد که دنیا از بدی هم خالی نیست و پاکی و طراوت خوبی ما هم گاهی نمی‌تواند این سکة قلب را اعتباری بدهد. چقدر تلخ است که آدم به جای حرف‌های شیرین، حرف‌های خوب و حرف‌های دلنشین، باید انعکاس‌ بدی‌های دیگران باشد. وقتی به خانه آمدم خواستم خودم را سرگرم کنم تا از این ملال گنگ و بی‌معنی درآیم، نجات‌ یابم و در فیض قلبی خودم رها شوم. فکر کردم نامه‌ات را بردارم بخوانم... بالاخره با این جام است که مستی ما شروع می‌شود. حرف‌هایت را یک‌بار دیگر هم چشیدم و با زبان دل چشیدم و دیدم که «بشر چقدر می‌تونه فرق بکنه». آخر نامه‌ات مرا در جوالی از وسوسه فرو کرد. هرچه تقلا کردم بیرون بجهم فایده نکرد... دیدم بهتر است به خودت پناه بیاورم. حالا برایت می‌نویسم چی نوشته بودی: «چقدر خوشحال می‌شوم وقتی می‌بینم که ما زبان همدیگر را می‌فهمیم. از چندی پیش، خیلی وقت بود، که نزد خودم اعتراف کرده بودم که هر عشقی در دلم جوانه بزند سرانجام به سوی تو باز خواهم گشت. چطور می‌شود حرف‌های تو را تکرار کرد و چطور نگویم که ما هرگز به یک «فقط عاشق تنزل» نخواهیم کرد... دیشب وقتی از تو جدا شدم ــ با همة شادی‌ام ــ احساس می‌کردم که بدنم کوفته و خسته است. احتیاج به نفس‌های طولانی داشتم... با خودم فکر می‌کردم که همیشه خود من این حرف‌ها را به همة دوستانم زده‌ام و حالا...» دلم می‌خواست علت و منشأ این حالت ناپایدارم را پیدا می‌کردم... مونس من (که در وسواسم بزرگ و واقعی‌تر می‌شوی) این جمله‌ات که زیرش را خط کشیده‌ام برایم توضیح بده. کدام حرف‌ها را به دیگران، به همة دوستانت زده‌ای؟... و حالا چی؟... به جان تو ابتدا از این سوالم حیا کردم زیرا (شاید بارها گفته باشم) دوست ندارم به «سیاست داخلی» رفقایم کاری داشته باشم و از اینکه با پرسشی، آرامش رفیقی را برهم بزنم پرهیز داشته‌ام. اما در مورد تو یک استثنا را تحمل کردم. کوشش بی‌درنگ و ناشناختنی تو مرا به قبول این استثناء واداشته‌ وگرنه من هنوز به خودم اعتماد دارم، زیرا که هنوز سقوط نکرده‌ام. چه چیز ما را به این حرف‌های زائد واداشته‌؟ چرا ما به اینجا کشیده شدیم؟ چرا تو تباهی معصومانة ما را با لبخند نگاه استقبال می‌کنی؟ مگر معنویت دو قلب، دو رفیق، کافی نیست؟ دیگر در پی چه هستیم؟ چه می‌جوییم که در خودمان نیست، در خودمان نبوده و در خودمان ندیده‌ایم؟... این حرف را برادرانه می‌گویم: دریغ است از ما که غافل بمانیم. گاهی به سرم می‌زند که بگویم: رفیق دل من بیا از خودمان بگریزیم زیرا ممکن است یکی از ما در نیمة راه بماند. ممکن است لیاقت یکی از ما حجاب شرمساری بر چهره‌ بکشد... اما خنده‌ام می‌گیرد و صدای خندة اعتماد به خودم در سراچة دلم می‌پیچد. از انعکاس آن آرامش می‌یابم ولی باز لبخند نگاه تو را می‌بینم که تباهی معصومانة ما را استقبال می‌کند... ناچار با خود می‌گویم بگذار در سرنوشتمان رها شویم. مگر همه‌جا هم می‌شود آرام باقی ماند؟... بالاخره زندگی هزاران موج خون‌فشان دارد و من که شادم معنویت چهره‌ام به سرخی شرم قلب رفیقانه‌ام پاک است چه اضطرابی دارم، پوری خود داند.... ولی می‌بینم که تو هم مثل خود منی، تو هم خود منی و چگونه می‌شود یک انسان آرام بماند و گناه این تباهی را در چشم تو بنگرد؟... فقط می‌پرسم نگاهت در جست‌و‌جوی چیست؟ چرا این‌قدر سرگردانی؟... چرا از مه تردید بیرون نمی‌آیی؟... و بعد آخر نامه‌ات را به یاد می‌آورم که مرا در وسواس فروکرده است که جسورانه به پیکار با علوّ تمنایم برخاسته، از شکست خود غافل است، اما بیهوده تلاش می‌کند. تو نجاتش بده وگرنه بیم آن است که تباهی ما را تلخ‌تر و ناکام‌تر سازد. یادم است که به من توهین کرده بودی، تهمت‌زده بودی گفته بودی با تو «کج‌دار و مریز» رفتار می‌کنم. چه زشت است که من این حرف را برای تو تکرار کنم. ما از هم چه می‌خواهیم که تاکنون به هم نداده‌ایم؟ که باز هم به یکدیگر نخواهیم داد؟ زندگی ما چقدر استعداد خوشبخت‌ شدن را دارد و ما غافلیم و کفران نعمت می‌کنیم. صراحت را دوست داریم اما دریغا که سکوت و ابهام را بر آن ترجیح می‌دهیم. زیرا گاهی درد بی‌همزبانی از درد اصلی بدتر است، شاق‌تر است... به هم نگاه می‌کنیم اما آیا جرأت داری بگویی واقعاً یکدیگر را می‌بینیم؟ ــ نه. هرگز تو این‌قدر از خودت غافل نبوده‌ای. هرگز این‌قدر از خودت نگریخته‌ای. هرگز این‌قدر از قلبت دور نشده‌ای. چرا این‌طوری؟ چرا این‌طور خواهی ماند؟ آیا می‌کوشی در خودت بمیری، برای اینکه باز نشوی دردهایت را نگویی؟ آیا تو هم مثل این رفیقی که آلاچیق عشق‌های انس توست در فاجعة بی‌همزبانی می‌سوزی؟ پناهگاه‌ هم بودیم... باقی‌بمانیم، رشد کنیم، زندگی را عوضی نگیریم، هیچ تبسمی به یک لحظه شکوه نمی‌ارزد. از نامه‌ات بیرون بیا، تجلی کن، شکوفان شو، من همراه تو، من یاور تو، من ایمنی‌بخش تو هستم. نه از خودت بترس و نه از من پروایی داشته باش. حرف‌های آخر نامه‌ات را توضیح بده، هیچ کوهساری مثل قلب رفیقانة من تشنة باران اشک تو نیست. فروریز، بگذار مثل آبشاری درهم آمیزیم تا پاک‌تر شویم، تا چشمه‌های زندگی از ما بجوشد. باران‌های بهاری کوهسار دل خود باشیم، صفا یابیم، طراوت گیریم، شکوفه کنیم و در تبسم گل معنویت رفاقت و انسمان جاوید بمانیم. ...مگر حرف‌های ما تمامی دارد؟ ۱۹ فروردین ۱۳۳۳ نامة چهارم با نامه‌ات خوابیدم. مثل یک مومن دعای شبم را خواندم و خوابیدم. اما ناگهان حرف‌هایم بر استخر ذهنم فواره زد. حیفم آمد از ریزش این فواره تنها بلرزم. دل من کوهساری است. چه باران‌های تند بر آن باریده. چه آفتاب‌های سوزان برآن تابیده. غرش رعد شنیده و تکان‌نخورده. وزش نسیم حس کرده و لرزیده. لاله‌ها برآن دمیده، خارها بر آن خلیده. هزاران خاطره آن را پوشانده. ظلم‌ها دیده. تلخی‌ها چشیده. زهر جدایی‌ها و بی‌اعتنایی‌ها مکیده. دیده است که چگونه گاهی احترام همة صمیمیت‌ها و انس‌ها و یگانگی‌ها در پای یک حرف، یک نگاه، یک خندة سرگرم‌کننده به خاک فراموشی انداخته شده. دیده است که با محبت چگونه به سادگی و زیرکی بازی شده. دیده است به چه بی‌خیالی و آسانی گاه دریایی از نشاط و عشق به خوشامدگویی بخشیده شده و همان دم از یک قطرة محبت به یگانه‌ترین رفیق مضایقه شده. بر دامن آن، برگوشه‌ای از آن، مردها و دخترها، که رفیق‌شان بوده و دوستشان داشته، از هر نگاه و هر حرف و هر حرکت با نشاط فراوان خندیده‌اند و خنده‌شان صدای خوشبختی دلشان بوده. دیده است با رفیقی یک دریا هیجان و خنده بوده‌اند و با رفیق دیگری ــ بی‌هیچ سببی ــ یک اقیانوس سکوت و سردی. صاعقة نگاه‌ها، بت محبت‌ها، نوازش دست‌ها را دیده و گل کرده است... و اینها همه صورت حال او است، بیرون کوهسار است. چه کسی لیاقت آن را دارد که بداند در دل کوهسار چه می‌گذرد؟ چشم همه به ظاهر است. اما روزی این کوهسار آتشفشان می‌شود و دردها و حرف‌ها و پرسش‌ها چون سرب مذاب بیرون می‌جهد. آن‌گاه لاله‌ها خشک می‌شود، خارها می‌سوزد، مردها و دخترها از هر گوشه و دامنة آن با شتاب می‌گریزند. چه کسی است که لیاقت داشته باشد و فریاد آتشفشان را بشنود و به پرسش‌های گدازنده‌اش پاسخ دهد. کیست؟ رفیق دل من! تو بگو که در چشم من از شمار همه بیرونی، اما می‌کوشی همان باشی که همه هستند، سعی می‌کنی خود را غیر از آنچه هستی نشان بدهی. کلید دل این کوهسار را به دست داری، اما بر دروازه‌اش ایستاده‌ای و منتظری تا به زبان دعوتت کنند؟ مگر کلید را جز برای تصرف این شهر پرافسانه‌ به چنگ آورده‌ای؟ چرا غرفه‌های این کاخ آرزو را با نور پیوند و یگانگی خود روشن نمی‌سازی؟ منتظری دستت را بگیرند؟ مگر ایمان تو آن نیرو را به تو نداده است که تو دستت را دراز کنی؟ *** (...همیشه خواهم گفت که «هر عشقی در دلم جوانه بزند سرانجام به سوی تو باز خواهم گشت»...) روزی که در نخستین نامه حسب‌حال جدیدم، اعتماد خودم را نسبت به تو نوشتم و گفتم: «تو هرجا بروی و بر عشق هر کسی بدرخشی سرانجام مرا چون یک‌ یاور انسانی شور و نشاط خود باقی خواهی دید...» «من دوستی و رفاقت و انس و احتیاج به تو را با هیچ عشقی عوض نمی‌کنم و توــ با تمام اعتقاد خودم می‌گویم ــ اگر هر روز و هر شب در عشق تازه‌ای بدرخشی باز سرانجام مرا چون یک یاور انسانی سعادت خویش باقی خواهی دید و به من بازخواهی گشت» هرگز فکر نمی‌کردم اعتماد من این‌قدر دست‌مالی و کنف بشود. این حرف را وقتی من می‌گویم اعتماد و اعتقاد نجیبانه‌ای را نشان می‌دهد. اما وقتی تو، رفیق و مونس من، آن را از جانب خود تکرار می‌کنی و آن را به صورت یک تضمین ارائه می‌دهی باور کن انسان به عفت گمشده در این معنی تأسف می‌خورد. حالی که میان من و توست اگر این حرف پوری را تحلیل کنیم به چه نتیجه می‌رسیم؟ نیلوفری کنار استخر روئید. چهره‌اش را در استخر دید و خندید. استخر لرزید. نیلوفر برومند شد. چناری دید به دور آن پیچید. گاه برگشت و با نگاه خنده به استخر نگریست، دل استخر گریست، لرزید. نیلوفر جوانی و طراوت خود را به چنار بخشید، صرف آن کرد. چنار سر دیگری داشت و به خود مشغول بود. نیلوفر روزی دریافت نشاط و شوقش حرام شده، بی‌حاصل مانده... پژمرد. ذره‌ذره بر دامن استخر ریخت، به استخر بازگشت. استخر لرزید و او را در تپش موج دل خویش پذیرا شد. مونس و رفیق من. از پوری بپرس جوانة هر عشقی در دلش جوانه زد سرانجام این‌گونه به سوی من باز خواهد گشت؟ باور کن حرف‌ها و حال‌های عفیف‌تر از این را از پوری فکر می‌کردم. *** تنها این‌بار حرف مشترکمان را که در یک زمان به ذهنمان خطور کرد تو زودتر از من گفتی. حرف‌های آغاز این نامة تو را من می‌خواستم این روزها بگویم. اما تو زودتر و با لحن خودت گفتی. لحن من این بود. دلم می‌خواهد با تو حرف بزنم. احساس احتیاج شدیدی به این کار در من جوش می‌زند اما توی این خودم، تو را هم می‌بینم. این چه مصیبتی است که تو، از چندی به این طرف به شکل جدیدی در من وارد شده‌ای. مرا اشغال کرده‌ای. در من خانه گرفته‌ای. تو واقعاً بدی که این‌طور آرامش‌خاطر مرا یغما کرده‌ای. این صحیح نیست که کسی آرام‌آرام آدم معقول سر به راهی را این‌طور منحرف و سراسیمه بکند. و دائم توی دلش یک نوع دلهره و اضطراب سر بدهد. این آدم با خودش فکر می‌کند: خوب، من با این موجود چه بکنم؟ آخرش کار ما به کجا می‌کشد؟ نکند گرفتارش شوم؟ و راستی حیف نیست که گرفتار من بشود؟ خوبی من فقط همین پرهیز و احترازم از گرفتاری در زن بوده... و حالا... تف به من، واقعاً که سزاوار سرزنشم. چرا تو با شکل جدیدت آمدی و آرامش مرا به یغما بردی و در وجود من جا گرفتی؟ آخر چرا این‌قدر بی‌ملاحظه‌ای. من که تو را خیلی می‌خواستم. پیش خودم و برای خودم می‌خواستم. تو چرا مرا از توی خودم درآوردی؟ چرا داخل زندگی دل من شدی و مرا گرفتار کردی؟ شاید تقصیر خود من بود که باز هم استغنا نشان ندادم و خودم را لو دادم. تف به من، چقدر بد کردم. باید همان‌طور می‌ماندم. بکر و دست‌نخورده‌ باقی‌می‌ماندم. اما تو با شکل جدیدت آمدی و مرا تسخیر کردی. چرا توی وجود من خانه گرفتی؟ چرا راحتی مرا دزدیدی؟ چرا این دلهره و وسواس را توی دل من راه‌ انداختی که خودم را شب و روز روی لبة تیغ حس کنم؟ که آرامش من هول‌خورده و ترسناک پس پسکی عقب برود و در چاه زوال بیفتد؟ مصیبتی است، واقعاً مصیبتی است. تو آمدی و خانة وجود مرا غصب کردی و دیگر نمی‌گذاری من با خودم آرامش داشته باشم. یعنی چه. چرا باید راه و نیمه‌راه، شب و نیمه‌شب، تو را جلوی خودم ببینم که داری با آن نگاه‌های اغواکنندة بی‌گناهت مرا در خودت فرومی‌کشی؟ چرا داری مرا با این عطش مادرزادی که سراسر وجودم را ملتهب کرده است پیش چشمان و لبان و زیر چانة خود در کورة اشتیاق می‌گدازی؟ عجیب است. از این نفس سرکش مستغنی من ــ که زیربار مسئولیت هیچ عشقی نمی‌رفت ــ واقعاً عجیب‌ است که بیاید و بعد از آن همه ریاضت احساسی و فکری، خطرناک‌ترین مسئولیت‌ها را به عهده بگیرد. کسی که هیچ‌وقت زندگی را به بازی نگرفته، حالا بیاید با زندگی خودش بازی کند. شیطانی در دلم نهیب می‌زند: باید گریخت، باید از خود آدم گریخت، از دزد زندگی خود گریخت... اما [آه که دارم له می‌شوم] به کجا بگریزم؟ به کجا؟ از خودم به کی بگریزم؟ به پوری؟ اونم که خودمه. پوری‌ام که خود منه. به خودم بگریزم؟ به خودم؟ *** عزیز من تو که سوال‌ها را می‌دانی، اما تشنة سوال هستی جوابم را بده اینه یکی از دردهای من، یکی از سوال‌های من. آیا هنوز هم خیال می‌کنی این شجاعت را داری که دست مرا بگیری و بقیة راه زندگیمان را با هم برویم و نگذاری که من خسته شوم یعنی خودت خسته نشوی؟ پوری‌جان صدای اعتمادم را می‌شنوم با هم گوش کنیم: زندگی ما را می‌طلبد... ۲۳ فروردین ۱۳۳۳ نامة پنجم آدم حق ندارد واقعیت‌ها را با استنباط‌های خود درآمیزد پوری‌جان؟ چرا دورتر می‌روی؟ آن وقتی که دلت به حال «پاکی و معصومیت» خودت می‌سوخت فکر من هم بودی، چرا که «برای این دریای یگانگی و خوشبینی که تمام وجود مرا گرفته است» دلت سوخت، آتش گرفت... و حق داشتی. وقتی به خودم مراجعه کردم و پرسیدم چرا این‌طور؟ چرا تلخی؟ چرا راستی؟ واقعیتی؟ می‌دانی پوری‌جان دلم چی گفت؟ حتماً نمی‌دانی برای اینکه گاهی تجاهل می‌کنی. گفت از راست نرنجیم، ولی هیچ عاشق سخن تلخ به معشوق نگفت؟ تو چی فکر می‌کنی؟ خیال می‌کنی آدمی مثل ما گل را با بوی گل اشتباه می‌کند؟ من که نه تنها باور، بلکه خیال هم نمی‌کنم تو این‌طور باشی. تو چرا نامة مرا بدخواندی؟ چرا وقتی حرف‌های مرا می‌شنوی به خودت نگاه می‌کنی و هرچی می‌بینی جواب می‌دهی؟ آخر این دشمنی را با من یکی نداشته باش. با خودت نداشته باش. یادم می‌آید در نامة قبلی نوشته بودی (چقدر این یگانگی شیرین است) و من از تو چه پنهان پوری‌جان، همان‌وقت که آن را خواندم جملة تو را پیش خودم اصلاح کردم و این‌جوری تلقی کردم، (چقدر این یگانگی مرتضی شیرین است). حالا هم رفیق دل من همین است. تو خیال می‌کنی باقی‌ حرف‌های ما را می‌توانی حس کنی، اما باور کن هنوز خودت را نشناخته‌ای. تو یادت نیست چقدر متلاطمی... چقدر فرّاری... چقدر ــ این یکی را ناچارم اعتراف کنم گرچه خجالت می‌کشم‌ــ زود فراموش می‌کنی... از تلخی حرف‌هایم لجم می‌گیرد، دلم می‌خواهد این حرف‌هایم نیز مثل یگانگی ما باشد چرا که فقط زاییدة آن است وگرنه باز هم تکرار می‌کنم چه معنویتی می‌توانست در این تلخی‌ها باشد؟ پوری‌جان این نامه یک اخم بود. من اخم‌های تو را ــ می‌دانی که ــ خیلی دوست دارم، اما یک وقت با چشمت عتاب می‌کنی آدم گل می‌کند. یک وقت هم توی حرف‌هات، توی نامه‌هات، اینجا آدمی مثل من ــ فقط آدمی مثل من ــ می‌تواند دردها را با خندة لب و تبسم احساس و عاطفة خود بچشد، تلقی کند که... ببین چقدر دل آدم می‌گیرد وقتی این جمله را در نامة تو می‌خواند: «...گمان می‌کنم اعتماد ما به هم خیلی بیش از اینهاست» پوری‌جان چرا گمان می‌کنی، مگر به خودت نرسیده‌ای؟ مگر خودت را نسنجیده‌ای؟ مگر با خودت مشورت نکرده‌ای، تصمیم نگرفته‌ای؟ مگر در ایمان تو تردیدی هم راه دارد؟ این جملة تو را من اصلاح می‌کنم: «یقین دارم اعتماد ما به هم خیلی بیشتر از اینهاست» تو گاهی خیلی دور و دورتر می‌روی، اما بی‌فایده است. نمی‌شود واقعیت‌ها را با استنباط‌هایی که به پشتیبانی تجربه مستظهرند درآمیخت؟ چرا از زندگی دور می‌شویم؟ چرا خودمان را به این حرف‌ها رساندیم؟ من جواب این چراها را در تو می‌جویم... مبادا بیابم چون آن‌وقت خجالتی را که در چشم تو خواهم دید، با چه احساسی بچشم، با چه قدرتی تحمل کنم... تو خوبی... تمام دروغ‌های چشمانت، تمام عصمت‌ لب‌هایت فریاد می‌زنند تو خوبی... و اینها بهترین پاسخ سوال شیطنت‌آمیزی است که گاهی از تو کرده‌ام... خیال نکن می‌توانی دردهایی را که در جمله‌های نامه‌های ما موج می‌زنند با خط کشیدن و دور ریختن آن جمله‌ها از یاد ببری... من که از این دردها نیز نیرو می‌گیرم، چرا که تو خیال می‌کنی آینده مال ماست، به دست ماست و من یقین دارم، یقین دارم. پناهگاه دل من، باور بکن دربارة تو اشتباه نمی‌کنم، باور بکن که نمی‌توانی مرا در خودم زندانی سازی. من به تو می‌گریزم و نجات هر دومان را به چنگ می‌آورم. اخم‌های تو، دور و دورتر رفتن‌های تو بی‌فایده است... تو نمی‌توانی این خنده‌ را از زندگی بگیری که به حرف‌های راست، به حرف‌های تلخ، با نگاه قبول، و از همه مهم‌تر با شفقت می‌نگرد. به من نگاه کن. ۲۴ فروردین ۱۳۳۳ نامة ششم من چقدر باید خجالت‌‌نامه‌ای را بکشم که صادقانه‌ترین احساس‌های مرا نشان داده است؟ چرا پوری درست با همین نامه لج است؟ این چه سرّی است؟ من می‌دانم پوری لب پرتگاه است. بدتر از این چی که آدم هزار حرف داشته باشد، حرف‌ها مثل سیل پشت لبش هجوم آورده باشد و یک کلام بیرون نریزد. پوری از چه می‌ترسد؟ از چی ملاحظه می‌کند؟ آیا از من و از طاقت من پروا دارد؟ وای اگر این‌طور باشد. پس رفاقت مرا مگر نچشیده، نفهمیده‌؟ اگر فکر می‌کند با دل بی‌تابم ستیزه دارم و به این خاطر پروا دارد، پس چرا به اعتمادم، به اعتقادم و به ایمان ناشی از رفاقتم تکیه نمی‌کند؟ چه اتکایی از این کوهستان سترگ مطمئن‌تر دارد؟ پوری حرف دارد، این را من خوب فهمیده‌ام، خوب می‌دانم و نمی‌دانم چرا پوری این احساس مرا به جا نمی‌آورد یا چرا به آن توجه ندارد. آن شب که از خانة برادرش آمدم گوشه‌ای از حرف‌هایم را نوشتم. فرداش دادم خواند. فکر می‌کردم این حرف‌ها را می‌قاپد. در حقیقت باید همین‌طور هم باشد امّا نمی‌دانم چرا آن‌قدر آرام گذشت و.. چه روزها گذشت و دریچه‌ باز نشد... فکر می‌کنم مبادا خیال پوری این باشد که من زندگی را حسّ نکرده‌ام، سودا زده‌ام و ترس آورم. آن شب هم که مهمان ناصر بودیم و پوری سرحال بود و چشمانش آن‌طور عجیب شده بود که دلم می‌خواست همة عمرم به آن نگاه کنم و سنگینی نگاهش را بمکم آن شب هر حرفی زد که مرا سوزاند مرا لرزاند و اگر جز آن شب بود و جز آن حال بود هرگز آرام نمی‌گرفتم، هرگز تحمل نمی‌کردم... پوری گفت: «از زندگی‌مون می‌ترسم»... و من خلجان یک طبیعت سرکش و پرطاقت را پشت این حرف خواندم... این چه وسواسی است که دل پوری را اشغال کرده؟ چرا پوری همان‌قدر که در حرف‌هایش ــ آنچه را می‌گوید ــ صراحت دارد و در بروز احساساتش صراحت و شهامت شایستة شخصیت خود را نشان نمی‌دهد؟ اگر پوری این طلسم را می‌شکست، آن‌وقت به قول خودش که در یکی از نامه‌هایش به من نوشته مثل کبوتر باز و سبک می‌شد. آن‌وقت چقدر بالا می‌رفت. چقدر والا می‌شد... من زندگی را می‌شناسم. می‌دانم با دل آدم چی می‌کند و چشم آدم را تا کجا دنبال خودش می‌کشاند. این را خوب می‌دانم، امّا یک چیز دیگر را هم می‌دانم... سعادت در چشم و دل آدم نیست، در احساس و ادراک آدم است، در فضلیت‌ آدم است و اعتماد من به من این قوّت قلب را می‌دهد که بگویم پوری فضلیت انسانی خودش را داراست. حالا این پوری است که باید از غرفه‌های نیمه‌تاریک وسواس و تشویق اخیرش درآید و چراغ را بالا بگیرد تا بهتر و صریح‌ تو را ببیند... گاهی با خود فکر کرده‌ام نکند ایثار و فروتنی مرا پوری به حساب فقط عشقم بگذارد». این به جای خودش از حقیقت دور است. با آن خیلی فاصله دارد. اگر من همة نگاه‌هایم، همة احساسم و همة کشش قلبم به سوی و به روی پوری است تنها بابت عشق نجیبانه‌ام نیست؛ از آن مهم‌تر، از آن وسیع‌تر و به‌خصوص جاندارتر، این حق‌لایزال رفاقت و انس من است که پوری را احاطه می‌کند، او را دربرمی‌گیرد و پیش وجودش به صورت یک شیفتة محض و یک دوستدار تسلیم نشان می‌دهد. من یقین دارم پوری می‌تواند مرا بشناسد زیرا فطانت او یکی از مهم‌ترین تکیه‌گاه‌های خاطر من است. پوری را نباید به بی‌اعتنایی و آرامش و بی‌توجهی ظاهرش قضاوت کرد. او کوره‌ای است که می‌سوزد اما حیفش می‌آید دیگران را بسوزاند... او در خودش زندگی می‌کند، رنج‌ها و شادی‌های دلش نیز مختص خودش است. همه کس را در این دنیای راز راه نیست. چقدر خوشبختی لازم است که پوری بدان تکیه کند و بگوید «تو مرا راحت می‌کنی». من خوب می‌فهمم، خوب خوشبختی‌ها را می‌شناسم و می‌ستایم. پوری دلش می‌خواهد که بشکفد. گاهی برقی هم می‌زند و سعادت را به دیگری، به من، به هر دوستش که انسانیّت را بشناسد، نشان می‌دهد امّا چه زود به خودش بازمی‌گردد، گویی حیفش می‌آید که دیگری در خوشبختی‌اش سهیم باشد. نمی‌دانم چرا این تشویق قلب پوری با صدای مبهم و بی‌هیاهویش به دل من نیز راه یافته است. در حالی که من همیشه با پوری یک تفاوت بزرگ داشته‌ام. من در ابراز احساسم صریح، با شهامت و بی‌محابا و بی‌حسابم و پوری در حرف‌هایش، در عقایدش. یعنی اینکه ما با هم زندگی می‌کنیم و چنانیم که گویی لازم و ملزوم یکدیگریم امّا جهش احساس قلب من است که همیشه شاخص است. از همین‌روست که گاهی فکر می‌کنم مبادا پوری یادش برود که ما در رفاقت و اُنسمان بزرگ شدیم تا به پیوند یکدیگر رسیدیم. من خوب می‌دانم که ارزش دوستی و رفاقت‌ ایمانی ما که از هر رنگ تعلّق و توقعی آزاد است به مراتب از عشق‌هایی که رواج زندگی است برای پوری مهم‌تر و موثق‌ترست و در این مورد درست مثل خود من فکر می‌کند و می‌داند که هرگز فقط عشق قادر به خوشبختی نیست. امّا چیزی در این میانه باقی‌می‌ماند. اگر انس و رفاقتی با عشق توأم شد و احترام و ارزش خود را حفظ کرد، آن‌گاه آرامش دل آدم بیشتر می‌شود زیرا می‌داند که اگر نه به خاطر عشق، بلکه به پاس انس و رفاقت اطمینان‌بخش، باید به تجلیّات قلب انسان از شوق و شادابی و جهش بیشتری برخوردار گردد. وقتی می‌بینیم قلب رفیقی را عشق روشن‌تر ساخته و شریک زندگی ما کرده نباید بیشتر به این حساب برسیم که عاشقی شوهر شده، و عاشق و شوهر حساب خاصی دارند... پوری من خوب می‌داند که این حرف‌ها از من و او چقدر دور است و شاید از بیان آن در این یادداشت‌ها نیز تعجب کند، امّا این را نوشتم که پوری صراحت بیشتری در احساس خود داشته باشد و بداند که قلب من موثق‌تر از آن است که مغلوب عشق شود و حق علو انس و رفاقت و به‌خصوص یگانگی موجه پیوندمان را به‌جا نیاورد. رفیق دل من، این معنی را خوب می‌داند. زیرا من زودتر از او حرف‌هایم را می‌گویم و زودتر می‌نویسم. زیرا من صراحت و اعتماد بیشتری به قدرت قلب هردومان دارم. گاهی نیز فکر می‌کنم ما که شب و روز با هم و مال همیم و زندگی را با هم می‌خوانیم، چرا به این دقایق تصوّرات وارد می‌شویم و چنین صحبت‌هایی را مطرح می‌کنیم... اما زود می‌بینم که ظرافت طبع و احساس پوری و من اجازه نمی‌دهد لاابالی و بی‌اعتنا به دقایق طبیعت خود باشیم. پوری می‌داند که من اگر کم حرف می‌زنم یا به جای حرف نگاه می‌کنم و نوازش وجود او را با تمام ذرّات خواهش و احساس و رفاقتم مشتاقم، به این جهت است که دوست‌تر دارم پوری از من پیش افتد، زیرا او بود که مرا بالا برد و به وجود خود رسانید. بنابراین حقاً اوست که می‌تواند و می‌خواهد و باید دریچه‌های تازة احساس مشترک ما را باز کند. هم آن شب مهمانی ناصر و هم امشب در خانة ناصر با اشارة کم و بیش صریحی گفتم که دوست‌تر دارم پوری را در خانة زندگیمان ببوسم و دریابم. من هنوز معنویّت دو قلب رفیقانه و مونس و آرامبخش را، به بوسه‌هایی که لب‌ها و گونه‌ها و چشم‌ها و دست‌ها می‌طلبند موکول نمی‌کنم... به همین خاطر است که بوسه‌های ناکرده‌ام تمام چهره و اندام پوری را احاطه کرده و با چه شوقی به اهتزاز پذیرش او لذّت برده است. این حکایت دل من است، اما پوری هرچند گاهی حال اصیل خود را باز می‌نماید، اما اغلب در انتظار به سر می‌برد. انتظار اینکه جهش احساس من او را دربر بگیرد و نمی‌دانم چرا هنوز به این صراحت احساسات نرسیده است که او بشکفد و گُل کند. حرف‌هایی که در نامة آخری من بود و پوری آن‌قدر بدش آمد، مظهری از همین معنی بود. نمی‌دانم چرا پوری استنباط اصیل مرا از حرفم درنیافته‌ است و هنوز با آن نامة من لج است. وقتی کسی را می‌خواهیم دیگر چرا منتظر بمانیم، چرا تنها جوابگوی مهر و نوازش او باشیم؟ مگر خود ما به محبت و به مهربانی و به نوازش کردن احتیاج نداریم؟ این را می‌گویم: رفاقت قلب و یگانگی انسی که ما دو نفر را به هم پیوند داد... چیزهای دیگر به عالم عاشقی و معشوقی مربوط می‌شود که از ما دور است. ما عشق به انس و پیوستگی و یگانگی هم داریم و می‌خواهیم در یکدیگر به سر بریم. فیض چنین دلخواهی مشترک و متقابل است. از این‌رو جای انتظار و تشویش و نگرانی نیست. خاصه اینکه به قول خود پوری «اعتماد ما بیش از اینهاست»، و عشق ما صورت عالی رفاقت و انس و یگانگی و پیوند ماست. چقدر زبان آدم گنگ است وقتی که می‌خواهد از مونس دل خود، از والاترین عشق خود عذر بخواهد و او را بستاید و خجالت دل خود را بازنماید... پوری من، مرا و این حالت روزهای اخیرم را می‌بخشد، زیرا می‌داند که در همه حال نجیب‌ترین خواستار خوشبختی‌ او هستم و جوهر احساس او را زیور وجودش می‌خواهم... حرف‌های من مانند بداعت تمنای خاموش پوری ادامه دارد. ۱۹ اردیبهشت ۱۳۳۳ نامة هفتم پرسیدی چرا اوقاتت تلخ است. و من چه داشتم که بگویم که تو ندانی پوری‌جان؟ اوقاتم تلخ نبود. اوقاتم تلخ نیست و یقین دارم که با تو اوقاتم تلخ نمی‌شود. حالا که دم آخر این مختصر همدلی را نشان دادی و پرسیدی، برایت می‌گویم. حالا که پرسیدی می‌گویم وگرنه تو که می‌دانی چه حرف‌ها داشته‌ام و نگفته‌ام. عصری در کافه یاد یک بیگانگی تو افتادم و ملول شدم. در این ملال خود، رفیقانه‌ می‌کوشم بر احساسات بد و غلطی که ناگهان در دلم می‌شورد مسلط شوم و آن را از بین ببرم. در این لحظات ملال، یک نوع سکوت تلخ بر من چیره می‌شود و این انعکاس کشمکشی است که بین اعتماد و قلبم با احساسات غلط مزاحمی وجود دارد و تو پوری‌جان به جای آنکه بنا به وعده‌ات دستم را بگیری و کمکم کنی با رفتار بی‌شکل و بی‌نام و بی‌توجیه خودت برغلظت این سکوت و ملال می‌افزایی. در حالی که تا آنجا خود را با تو یکی می‌دانم که تبسم‌های تو در وجود من می‌شکفد، می‌بینم که با زمانی که اشک نهان من از چشم تو بچکد چقدر فاصله است و همین است گوشه‌ای از ملال رفیقانة من که تو می‌دانی و با این حال می‌پرسی و این را دیگر نمی‌دانم که چرا می‌پرسی و چرا مجال نمی‌دهی و کمک نمی‌کنی تا بر این ملال فایق آییم. می‌دانی که می‌دانم، اما دور و دورتر می‌روی. پیش منی، با منی، همة وجودت با من و مال من است. این را خوب حس می‌کنم، چرا که به قول خودت این عملت نشان می‌دهد و من خوب تشخیص می‌دهم، اما پوری‌جان، رفیق دل من، آیا با همین‌قدر یگانگی که در پیوند وجودی ما احساس می‌شود دل‌هایمان به هم نزدیک است؟ نه از نظر عرف، بلکه به این معنی که آیا همان‌قدر که وجود تو پیش من و با من و مال من است، توجه و احساس تو و روح تو نیز با آن همراه است؟ این را دیگر اعتراف کنیم که عملت نشان نمی‌دهد و من این را خوب می‌دانم، خوب تشخیص می‌دهم. من آدمی نیستم که سرسری و ولنگار و لاابالی باشم، عادت نکرده‌ام. من زندانی توجه و مهر و یگانگی خودم شده‌ام و همدلی و همزبانی را که در تو داشتم نزدیک خودم نمی‌بینم. درست است که حالا با منی، همه وقت با من و مال منی، اما من به حال آن شوق و نشاط همزبانی و همدلی که پیش از اینها با من داشتی غبطه می‌خورم. نمی‌دانم چه شد که به خلاف قرارمان شدی. بنا بود هرگز به یک عاشق تنزل نکنیم، اما پوری‌جان پیش خودت اعتراف کن که درست فهمیده‌ام ــ تازگی‌ها تو خود را به صورت یک معشوقه درآورده‌ای ــ از تو بیش از رفاقت و همزبانی و یکدلی بوی معشوقی می‌شنوم. کاش اشتباه کنم چقدر دوست دارم بدانم اشتباه می‌کنم... دردها و احساس‌هایی وجود دارد که بی‌مثل و مانند است و نشان‌دادنی نیست. وعده می‌دهی که با من حرف بزنی ــ چون می‌دانی چقدر تشنه‌ام ــ اما بعد خود را در پیشامدها رها می‌کنی و می‌گذاری مرور ایام حرف‌ها را منتفی کند. این کار البته می‌شود، اما انتخاب راه ساده و آسان‌تر چه عیب دارد؟ در نامه‌ای، در موردی، نوشتی من وقیحانه‌ترین تلقی‌ها را داشته‌ام... با آنکه نمی‌دانم چطور دلت آمد در مورد مودب‌ترین دوست و رفیق زندگیت این‌طور خشن قضاوت کنی، هنوز نفهمیده‌ام چرا تلقی من وقیحانه بود. من خوب می‌دانم که هر جا نیاز هست ناز هم هست، اما فکر می‌کردم من و تو برتر و والاتر از این عرف و عادتیم. به همین خاطر است که در نیاز خود این همه فروتنم. می‌بینی که چقدر پراکنده و مغشوش حرف می‌زنم... برای اینکه حرف‌ها در دلم تلنبار شده. نمی‌دانم چرا پیش تو این‌قدر دچار حیا می‌شوم. درست است که آدم پررویی نبوده‌ام ــ و چه بهتر ــ درست است که همیشه با یک قطره محبت دوستانم گرگرفته و سراپا شعلة اشتیاق و خدمت شده‌ام، اما این‌قدر هم که پیش تو پرآزرم شده‌ام نبوده‌ام. من پیش از اینها مرد تباه و بدی بوده‌ام. بعضی نوشته‌هایم، خلاصة کتاب سه زن گوشه‌ای از تباهی مرا نشان می‌دهد، اما معنویت انس به تو، عصمت عجیبی به من بخشیده است. البته این امر ناشی از ایمان بزرگ ماست که پیش از اینها، در دورانی که من فاسد و تباه بوده‌ام، در من به اندازة این اواخر نفوذ و رسوخ نداشته است. اما رفیق زندگی من، نمی‌دانم چرا وقتی در عنفوان یگانگی‌های تو، نشانه‌هایی از بیگانگی ناسزاوار تو می‌بینم، دلم به عصمت انسی که نسبت به تو دارم می‌سوزد. امروز در کافه لاله‌زار، یاد موردی از این امر افتادم و ملول شدم... تو خوب می‌دانی که آب از کدام سرچشمه گل‌آلود است، اما این را نمی‌دانم که همة فطانت خود را در این مورد به چه دلیل کنار می‌گذاری و به سادگی می‌پرسی چرا اوقاتت تلخ است... آیا دوست داری همة دردها را بشکافیم؟ آیا به این اندازه سقوط ما راضی هستی؟ برای پوشاندن امری که من بدان آگاه بودم و به تجربه دریافته‌ای ذره‌ای در انس و محبت و فروتنی من تأثیر نداشته است، چه توجیه و منطقی سراغ داری؟ آیا باز هم منتظری «سوال» کنم تا تو فقط «وعده» جواب بدهی؟ آیا این‌قدر از یگانگی و شهامت رفیقانه‌مان دور افتاده‌ایم؟ آیا فراموش کرده‌ایم که با چه آسانی حرف‌هایمان را به هم می‌گفتیم و به حساب هیچ ناز و نیازی دغدغة خاطر نداشتیم؟ آیا حق نداریم به شوق و جهشی که پارسال و پیش از سفر من به جنوب، داشتیم غبطه بخوریم؟ آن‌وقت‌ها دست ما سعادت پیوند با هم را نداشتند، صورت‌هایمان این‌قدر به هم نزدیک نبودند، اما من خوب یادم است که شوق تو وجودت را ستاره باران می‌کرد و حالا آن شوق رها کردن خودت در من به صورت یک معشوقه و یک رفیق زندگی تغییر یا تکامل یافته است. در حالی که طبایعی مثل ما ــ با ادراک غیرقانعی که داریم ــ احساس‌های والاتری را می‌خواهند، بودن با هم و زندگی با هم حداقل آن احساسی است که طبیعت و ادراک ما می‌خواهد تا غایب آن. اینجا‌ست که جمله‌ای از نامه‌ات یادم می‌آید که نوشته‌ بودی ما زندگی‌مان را ادامه می‌دهیم و من نمی‌گذارم تو خسته شوی، در حالی که برای من حکایت خسته شدن مطرح نبود، مطرح نیست. تو به آینده توجه داری، اما از همین حال غافل مانده‌ای. کاری را که بعد خواهی کرد چرا حالا نکنی؟ نه به این نیّت که نگذاری من «خسته» شوم ــ زیرا به چنین کاری احتیاج نیست ــ بلکه به این سبب که برای کار خوب کردن هیچ‌وقت زود نیست... همان‌قدر که آدمی مثل من از نزدیکی و پیوستگی این روزهای اخیرمان قلبش بزرگ می‌شود، از لذّت این فکر نیز بزرگ‌تر می‌شود که چه خوب بود یگانگی ما به آنجا برسد که بدون پرسیدن از یکدیگر، جوابگوی هم باشیم. من یقین دارم به چنین اعتماد و شهامتی دسترسی داریم. چرا منتظری من بخواهم تا تو تجلّی کنی؟ تو که مرا حس می‌کنی چگونه می‌توانی آرام و منتظر باقی‌بمانی. چرا به این حداقل یگانگی ــ بودن با یکدیگر ــ قانعی؟ چه بسا شمع که پهلوی یکدیگر و به هم نوری نمی‌دهند و به شعلة هم نمی‌لرزند... ما به افروختن، شعله‌زدن، تپیدن و پناه بردن به یکدیگر محتاجیم و این مقصود تنها با پیوند وجودمان حاصل نمی‌شود، باید با شعلة روح و دل یکدیگر گُر بگیریم. باید روحمان با هم درآمیزد، پوری‌جان. این را که می‌دانی، این را که حس می‌کنی، پس چرا هنوز منتظری؟ چرا هنوز به بودن قناعت می‌کنی؟ اردیبهشت ۱۳۳۳ نامة هشتم پوری‌جان «دوستت دارم»، «می‌خواهمت» خیلی حقیرند، خودت کمک کن که من حرف دلم را به تو بگویم. خیلی بیشتر از اینها، حساس‌تر از اینها، ظریف‌تر از اینها لازم است تا نشان دهد احساس من نسبت به تویی که رفیق و مونس قلب منی چیست. کاش در من لیاقت چنین بیانی بود. کاش تو حرف‌های مرا می‌گفتی. می‌دانم که از راز دلم باخبری و حرف‌های مرا نگفته می‌دانی، زیرا فطانت تو رازگشاست، ربایندة هزار نکتة توصیف‌ناپذیر است و من بدان اعتقاد دارم بدان اطمینان دارم پوری‌جان. شاید حالا خوابیده باشی، آخ چقدر دوست دارم، تا صبح بنشینم و ببینم در خواب چه جور نفس می‌کشی، چه جور سینه‌ات با تپش قلبت بالا و پایین می‌رود، به چشمانت که بسته است و در خواب ــ شاید ــ با من عتاب مهرآمیز دارد، نگاه کنم و یک دنیا لذّت ببرم. نمی‌دانم چقدر به این کیفیت عاشقم که تو را در خواب ببینم، آرام نفس بکشم و با هیجان بسیار نرم قلبم لذّت ببرم. پوری‌جان، رفیق دل من، مونس خاطر من! بگذار بگویم که رفیق‌وار می‌پرستمت و دوست‌وار می‌خواهمت و نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را می‌زنم در حالی که می‌دانم بیش از اینها را می‌دانی و می‌دانی که با یک قلب خجول و مشتاق سر و کار داری که حتی از عشق ورزیدن حیا می‌کند، زیرا می‌داند و معتقد است که تو برتر و والاتر از عشقی پوری‌جان. این قلب من، شاید ندانی، چقدر شرمسار است که به حدّ خوبی تو نمی‌رسد. تویی که سرت را روی سینه‌ام می‌گذاری و در رویای خاص خود گم می‌شوی و حتی فریادهای گنگ «پوری» من قادر نیست تو را نجات دهد، واقعاً نجات دهد، زیرا تو هنوز به من پی نبرده‌ای و تا آن زمان که به من و به حدّ من نرسی محتاج آنی که یک ایمان و اعتماد بزرگ نجاتت دهد و به خود واقعی‌ات بازگرداند، پوری‌جان. باز آمدم سر این حرف‌هایی که هرگز دلم با آن سازگار نبود. ولی فهمیدم که برای دوست داشتن باید ریاضت کشید، باید والا و والاتر بود وگرنه با هوس‌های دیگران چه تفاوتی داریم، پوری‌جان. این‌بار می‌خواهم به خود تو ملتجی شوم و بپرسم: تو که خوب می‌دانی بالاتر و لذّت‌بارتر از هر زناشویی، مهر و شوق عاشقی و انس می‌تواند دو انسان را خوشبخت و شاد کند، چرا هنوز منتظری؟... آیا کدام تردید در جان تو خلیده، کدام سوال تو را به خود مشغول کرده است که هنوز با تمام شوق جبلی و بالفعلت به من محلق نشده‌ای؟ آیا تو تصور می‌کنی مرتضی به اینها قانع است، با اینها جوهر واقعی شوق و انس و پیوند قلب را یکسان می‌شمارد و احیاناً اشتباه می‌کند؟ من می‌دانم که تو مرتضی را چنین کودن و کم‌خواه نمی‌دانی، و می‌دانی که هرگز کسی به پرتوقعی و در عین حال بی‌توقعی من تو را نخواسته است وگرنه چگونه ممکن بود که به من تکیه کنی و مرا پایه‌های کاخ زندگی‌ات قرار دهی... اما پوری‌جان، یک‌بار پیش از این هم گفتم، طبایعی مانند من و تو چگونه می‌توانند به یک قطره از اقیانوس قانع شوند؟ چگونه خودت بگو یار من، یاور من، دوست من، رفیق من، دوستدار من و مایة عشق و انس قلب پرتپش مضطرب من. پوری‌جان، مادر من اعتراض دارد که چرا خواهرم را در آشوب گذاشتم بماند، چرا او را با خود نیاوردم و چرا خودم با او نماندم. هرچه می‌گویم، کافی نیست، راحت نمی‌شود، آرام نمی‌گیرد و من در این گیر و دار با تو حرف می زنم، زیرا یادم است که گفتی و نوشتی دشواری‌های زندگی را با هم حلّ می‌کنیم، دست هم را می‌گیریم و پیش می‌رویم و زندگی را دنبال می‌کنیم. تو خوب می‌دانی که این حرف‌ها چقدر در دل امثال ما گران است و سنگین است و ما باید از چه دنیایی خودمان را نجات دهیم و بشر را از چه اوهامی آزاد کنیم، پوری‌جان. تو در این فکر با من هم‌عقیده‌ای که چه دختر و چه پسر هر دو در زندگی حق دارند و هر دو باید راه دل و فکر خودشان را دنبال کنند. چقدر شخصیت تو در این زمینه اعتمادبخش و اطمینان‌آمیزست. تو جوهر وجودت را پاک نگاه‌ داشتی و من حرف‌های آن نامة بزرگت را نمی‌پذیرم که نوشته بودی از اینکه دیگران خوبت می‌بینند ناراحتی. ممکن است ناراحت بوده‌ای اما یادت باشد که فهم و درک و قبول آن کیفیت، خودش ناشی از صداقت فکر و عصمت قلب است. تو در گذشته هرچه بودی اکنون آنی که باید باشی و می‌توانی آن باشی که باید باشی و هستی آنچه می‌خواهی و بهتر خواهی شد از آنچه اکنون هستی، زیرا یک چراغ پرتوافکن راه تو را روشن می‌سازد و آن منم، قلب من است با درخشش نجیبانه و عصمت رفیقانه‌اش که تو را بزرگ‌تر از هر عشقی می‌خواهد و پاک‌تر از ژالة سحری و گلبرگ‌ تازه‌رویی می‌داند و در این اعتماد به شخصیت امروزی‌ات متکی است پوری‌جان. توــ چقدر بگویم ــ خیلی خوبی و من باید خیلی والا و والاتر شوم تا به حدّ خوبی امروز تو برسم. فکر می‌کنی این حرف‌ها چقدر از حرف‌های دل من است، ذره‌ای از دریاست؟ قطره‌ای از فضای بیکرانه‌ عاطفه است؟ چه است؟ چیست که این‌قدر مرا به تو بسته است؟ خودت بگو که یقین دارم کم و بیش به حقانیت من در این دوست داشتن پرکیفیت پی‌برده‌ای، و هنگامی که بهترین و رفیق‌ترین خواهرانت «ماه‌منیر»، شاید به شوخی، از واله و شیفته‌ بودن من مثل می‌زند، به جای دل من خجالت می‌کشی که چرا رفاقت بزرگ و انس جادویی ما را با چنین مقیاس‌های حقیری می‌سنجد. آیا کسانی چون من از این اشاره‌ها و از این تلّقی‌ها در فروتنی و شوق خود دلیرتر و سرفرازتر نمی‌شوند. و به چنین مقیاس‌های ناچیز در دل خود نمی‌خندند؟ ــ چرا و هزار بار چرا. من خوشحالم سرفرازم و سربلندم که در دوستی و عشق و رفاقت به آن حد رسیده‌ام که انگشت‌نما شده‌ام. مگر در خواستن «حساب» هم راه دارد؟ مگر می‌شود عاطفة یک قلب سرکش و بلندخواه را با حساب‌های حقارت‌آمیز سنجید. آیا همین آرامشی که در یله دادن تو به من نهفته است بهترین وثیقة حقانیّت من در اشتیاق و مهرم نیست؟ آیا من حق ندارم گوهری را که عشقم به چنگ آورده عزیز بشمارم و از آن چون مردمک چشمم و چون نجابت و شرف قلب پرآرزویم حفاظت کنم؟ آیا احتیاج به اینکه تمام لحظات را با هم باشیم و با هم بگذرانیم دلیل علوّ اشتیاق نیست؟ حتماً باید از روی حساب و قاعدة مرسوم این و آن، عاطفه‌ و جهش تمنا و مطلوب قلب را سبک سنگین کرد و آن را به حد «عرضه و تقاضا» پایین آورد و به حساب ناز و نیاز کشانید؟ و اگر من از این حرف‌ها و آلودگی‌های نارفیقانه فرسنگ‌ها دورم و با تمام صداقت و صراحت احساسم تو را می‌خواهم باید در مظان چنین تهمتی قرار گیرم که امروز چنین مشتاقم و فردا چنین و چنان خواهم شد؟ آیا سرمایة عشق و رفاقت تمام‌شدنی است؟ آیا انسان این‌قدر بی‌مایه و حقیر و نالایق است که نتواند در بزرگ‌ترین عشقش عمری به سر برد؟ راستی که وحشتناک‌ است حتی تصور آن، حتی تلقی آن و حتی شنیدن نظر ظالمانة این و آن نسبت به این ایمان لایزال. پوری‌جان تو باید در این موارد به من و به قلبم کمک کنی، زیرا تو مکمل منی و من خوب می‌دانم که چقدر سکوت تو را تحمل کرده‌ام تا به این دریای حرف رسیده‌ام که اکنون بر دامن صفحات نامه‌ام، یادداشت‌ شخصی و خصوصی‌ام، ریخته است و ارزش آن را یافته است که چشمان تو آن را بخواند و خاطرت بدان راه یابد. به قول آن شاعر، به قول آن ویس خواندنی خودمان، اگر ستاره‌ها همه دبیر باشند، آب همة اقیانوس‌ها مرکب، و نیِ همة نیستان عالم، قلم، و تمام ریگ‌های بیابان نویسندة شوق و انس من نسبت به رفاقت قلب تو، باز پوری‌جان حرف‌های من و تو باقی است، باز ما حرف‌ها داریم و فروتنی من هزارها حدیث ناگفته به دنبال دارد. بگذار باز هم بیشتر در قلب تو بزرگ شوم، بگذار معنویت رفاقت تو، بی‌هیچ ملاحظه‌ و تشویشی، بیشتر و بیشتر مرا فراگیرد و همراه حتمی شوق و جهش تمنای وجود تو باشد. پوری‌ من، هرگز فکر نمی‌کردم این حرف‌ها بین تو و من لازم باشد، همیشه معتقد بوده‌ام که تو ناگفته‌ حرف‌های قلب مرا می‌شنوی و حالا هم ایمان دارم که تو به حدّ چنین اعتماد و اعتقادی توانی رسید. امشب را با این امید می‌خوابم که فردا بهتر از امشب، و پس‌فردا بهتر از فردا ببینمت، همان‌طور که ما سعی می‌کنیم عظمت انسانیّت را در بهورزی همة مردم بجوییم، همان‌طور هم من خوشبختی خود را در نشاط قلب تو سراغ می‌کنم پوری‌جان. مرا به این چشمة جادو برسان که شوق و تشنگی و اعتماد می‌سوزاندم و فقط تو نوشداروی درد منی، تو که فطانت و نجابت رفیقانه‌ات بهترین اتکاء قلب من است و بهترین مونس شب‌های تشویش و روزهای انتظار من بوده و خواهد بود؛ چرا که هنوز تو آن‌سان که استحکام دل من می‌طلبد و منتظرست بازنشده‌ای. آن‌سان که لازمة اعتماد و اتکاء به یک رفیق انسانی، ایمان بزرگ توست، به من، با تمام شوقت، تکیه نکرده‌ای و من این را خوب درمی‌یابم زیرا هیچ‌وقت در احساس و ادراک عواطف و جهش قلب اشتباه نکرده‌ام و خوب می‌دانم که پوری صمیمانه و یگانه‌وار با من هست، اما تا آن‌زمان که به جای من سوال کند و به جای من جواب بدهد هنوز فاصله است و گناه آن به گردن پوری است که آن‌قدر دوست داشته‌ام گره ابروانش را ببینم و گل سعادت را ببویم. پوری‌جان بیا به هم درآمیزیم، یک قلب شویم، تمناهایمان را با هم بیاراییم و بدانیم که زندگانی ما بهترین غزل است و چه فیض‌ها که در هر خط زندگی نهفته است. باید آن را به کمک ایثار و فروتنی و حق‌شناسی بازشناخت و از آن بهره‌مند شد و قدرت قلب را تضمین کرد پوری‌جان من. بیا با هم یکی شویم احساس‌مان را با هم درآمیزیم و مکمل یکدیگر باشیم. امشب را هم با نگاه‌های تو می‌خوابم زیرا هیچ خوابی لذت‌بارتر از خوابی نیست که با چشمان بهترین رفیق قلب صورت گیرد. سرود زندگی جدیدمان را بلندتر بسراییم پوری‌جان. یک و بیست دقیقه پس از نیمه‌شب تهران، چهارشنبه ۵ خرداد ماه ۱۳۳۳

    

خون‌بها

ه.الف. سایه سروده‌ای  برای مرتضی کیوان ای دوست شاد باش که شادی سزایِ توست این گنج، مزد طاقتِ رنج‌آزمای تست صبح امید و پرتو دیدار و بزمِ مهر ای دل بیا که این‌همه اجر وفای تست این بادِ خوش‌نَفَس به مرادِ تو می‌وزد رقص درخت و عشوة گل در هوای تست شب را چه زهره کز سرِ کوی تو بگذرد کان آفتابِ سایه‌شکن در سرایِ تست خوش می‌بَرَد تو را به سرِ چشمة مراد این جست‌و‌جو که در قدم راهگشای تست ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش یاد تو خوش که خندة گل خون‌بهای تست دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد کاین رنگ و بوی گل، همه از نافه‌های تست پنهان شدی چو خنده از این کوهسار و باز هر سو گذارِ قافله‌های صدای تست از آفتاب گرمیِ دست تو می‌چشم برخیز کاین بهارِ گل‌افشان برای تست با جان سایه گرچه درآمیختی چو غم ای دوست شاد باش که شادی سزای تست فروردین 1358

    

مادر مجید آذرپی: جان جوان‌های ما برایشان ارزشی ندارد

فرشته قاضی

مجید آذرپی همچنان در اعتصاب غذا به سر می برد؛ عضو ستاد انتخاباتی حسن روحانی که از ۲۶ خرداد ماه در زندان به سر می برد. مادرش به روز می گوید که او در اعتراض به بلاتکلیفی و همچنین پرونده سازی و بی عدالتی هایی که در حق او صورت گرفته دست به اعتصاب غذا زده است. مجید آذرپی، عضو شاخه جوانان حزب اعتماد ملی، در سال ۸۸ عضو ستاد انتخاباتی میرحسین موسوی بود و پس از وقایع بعد از انتخابات مخدوش خرداد ۸۸ بازداشت و یک سال بعد از زندان آزاد شد. در انتخابات سال ۹۲ هم او یکی از اعضای ستاد انتخاباتی حسن روحانی بود. مجید آذرپی به اتفاق علی شریعتی، دو تن از حامیان حسن روحانی و از فعالان ستاد انتخاباتی او هستند که در در زندان به سر می برند. علی شریعتی به ۱۲ سال و ۹ ماه زندان محکوم شده و دادگاه مجید آذرپی هم هرچند بیش از یک ماه پیش در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب برگزار شده،همچنان حکمی صادر نکرده است. مادر مجید آذرپی در مصاحبه با روز می گوید: "در مورد اعتصاب غذا با مجید صحبت کرده ایم ولی خب او به خاطر رسیدن به حق اش اعتصاب غذا کرده. الان دقیقا یک ماه ازتاریخ دادگاهش گذشته و هنوز حکمی صادر نشده. اتهام هایی که به او زده اند هیچ کدام در مورد مجید صدق نمی کند. مجید به خاطر این قضیه امروز درست ۱۰ روز است که در اعتصاب غذا است. البته می گفتند قاضی نیست،مرخصی است و ما منتظریم بیاید و ببینیم چه حکمی صادر می کند". او وضعیت جسمی فرزندش و همچنین علی شریعتی را نامساعد توصیف می کند: "بچه ها فشارشان پایین است و هیچ کسی هم نیامده از آنها سوال کند که شما چرا اعتصاب غذا کردید". درباره اتهامات انتسابی به مجید آذرپی از مادرش سوال می کنم: "اتهام اجتماع و تبانی و تبلیغ علیه نظام و... به او زده اند و چیزهای دیگر که خیلی بچه گانه است؛ مثل کسی که دنبال این باشد کسی را در دردسر بیندازد. مثلا می گویند حمایت از سران فتنه یا جنبش سبز و.. مجید در سال ۸۹ تا ۹۰ بازداشت بود و بعد هم که آزاد شد به ما گفتند پرونده مختومه است. خود مجید هم فکر نمی کرد این شرایط برای او به وجود بیاید و بخواهند این اتهامات را به او بزنند. چون این بچه ها در ستاد آقای روحانی خیلی فعال بوده اند. حالا آن زمانی که ستاد آقای میرحسین بود به کنار، بعد زندان هم رفتند و آزاد شدند. بعد در ستاد آقای روحانی خیلی فعال بودند، خیلی زحمت کشیدند و... اصلا فکرش را هم نمی کردند این طور شود،اینقدر به کارشان ایمان داشتند. ولی الان خیلی در حق شان اجحاف می شود، نه فقط پسر من که تمام جوان هایی که در زندان هستند خیلی در حق شان کم لطفی و بی محبتی می شود. هیچ ترتیب اثری به هیچ چیزی نمی دهند، در این ده روز حتی یک نفر نیامده بپرسد علت اعتصاب غذای شما چی است؟ جان جوان های ما هیچ ارزشی برای شان ندارد". او می افزاید: "کسانی که خیلی حامی این دولت بوده اند و مدافع این دولت هستند تمام آنها دارند ضربه می خورند و واقعا حیف است که جوانان ما را اینطور سرخورده کنند. وقتی شرایط اینطوری است همه پا پس می کشند و دیگر حمایت و دفاعی از کسی نمی کنند. بچه های ما در این شرایط هستند که برای رسیدن به حق شان مجبور شده اند اعتصاب غذا کنند. گفته اند تا به حق شان نرسند هم ادامه خواهند داد. من به عنوان یک مادر، مادر علی نگران سلامتی بچه های مان هستیم. باید طوری باشد که این بچه ها بابت خانواده ضربه روحی نخورند و به حق قانونی شان برسند. من نمی دانم الان چه بگویم جز تاسف که چرا شرایط باید برای بچه های ما طوری باشد که ناچار بشوند اعتصاب کنند". مجید آذرپی در سال ۸۹ در زندان به دلیل ضرب و شتم دچار مشکلات جسمی زیادی شده بود و مادرش امروز هم نگران این مساله است: "سال ۸۹ ضربه ای که در زندان به کمرش خورد منجر به عمل جراحی شد، او را ضرب و شتم کرده بودند و مهره های کمرش مشکل پیدا کرده بود. سال ۹۰ بعد از آزادی از زندان بستری و جراحی شد. الان هم من خیلی نگران این هستم که خدای نکرده باز ضربه ای باعث شود وضعیت اش بدتر و خدای نکرده فلج شود چون خیلی وضعیت وخیمی داشت. مدام وحشت دارم که نکند باز ضربه ای بخورد. " مادر مجید آذرپی سپس می گوید: "فقط خدا کند در این دنیا، روزی باشد که در مملکت ما جوان های ما که سربلند هستند با افتخار زندگی کنند نه اینکه در اوج شور و هیجانی که می خواهند فعالیت کنند و مفید باشند اینطور به آنها سخت گرفته شود و اینطور در حق آنها ظلم شود". 

    

خامنه‌ای: غرب از اختلاط جز جنایات جنسی بهره‌ای نبرده

آرش بهمنی

آیت‌الله علی خامنه‌ای برای چندمین بار در دو سال گذشته به انتقاد از کاهش رشد سرعت علمی در دولت روحانی پرداخت و کار فرهنگی در دانشگاه‌ها را نه برگزاری کنسرت و اردوهای فرهنگی بلکه تربیت جوانان "مومن" دانست. رهبر جمهوری‌اسلامی در دیدار با "روسای دانشگاه‌ها، پژوهشگاه‌ها، مراکز رشد و پارک‌های علم و فناوری" با اشاره به این‌که برخی آمارها حکایت از آن دارد که "سرعت پیشرفت علمی" ایران در دنیا دو رتبه کم شده، آن را "بد" دانست و افزود:"با این سرعت پیشرفت خیلی عقبیم". بخش دیگری از سخنان آیت‌الله خامنه‌ای به وضع دانشگاه ها اختصاص داشت. او با اشاره به "مسایل فرهنگی"دردانشگاه، گفت که "برخی کار فرهنگی را با کنسرت و اردوهای مختلط اشتباه گرفته‌اند و برای توجیه کار غلط خود می‌گویند، دانشجویان باید شاد باشند". به گفته او شاد بودن برای هر محیطی خوب است، اما "به چه قیمتی؟ به قیمت برگزاری مراسم و اردوهای مختلط؟ مگر غربی‌ها از اختلاط چه بهره‌ای جز جنایات کنونی جنسی برده‌اند که ما به‌دنبال پیروی از همان شیوه‌ها هستیم". رهبر جمهوری اسلامی چند ماه پیش نیز از مسایلی نظیر "اردوهای مختلف و کنسرت‌های موسیقی" در دانشگاه‌ها با عنوان "راه‌های غلطی" نام برده بود که در دانشگاه رواج دارد: "کسانی که دختران و پسران دانشجوی مردم را تحت عنوان ایجاد جاذبه، به‌صورت مختلط در پوشش اردوهای دانشجویی به اروپا می‌برند قطعا به محیط‌های دانشجویی و حتی نسل آینده خیانت می‌کنند". او پیش از این نیز چندین بار از وجود چنین مسایلی در دانشگاه‌ها انتقاد کرده. از جمله در دوران ریاست‌جمهوری محمد خاتمی، بخشی از فیلم دیدار او با هیات دولت منتشر شد كه در آن به انتقاد از مصطفی معین، وزير پيشين علوم پرداخته و از وضعیت دانشگاه‌ها ابراز نگرانی کرده بود. رهبر جمهوری‌اسلامی اکنون خطاب به "مسئولین فرهنگی" دانشگاه‌ها گفته است که "کار فرهنگی صحیح" در دانشگاه آن است که "انسان مومن، متخلق، انقلابی، معتقد به آرمان‌ها، دوستدار کشور و نظام اسلامی و دارای بصیرت و عمق دینی و سیاسی تربیت شود"، چرا که "علت لغزش بسیاری از افراد در فتنه‌ی ۸۸، که انسان‌های بدی هم نبودند، نداشتن بصیرت بود". آیت‌الله خامنه‌ای همچنین به وضعیت تشکل‌ها در دانشگاه ها اشاره کرده و گفته است: "خبرهایی که به من از برخی دانشگاه‌ها می‌رسد و امیدوارم که درست نباشند، برخلاف این موارد است به‌گونه‌ای که تشکل‌های مومن و انقلابی و خوش‌فکر را تحت فشار قرار می‌دهند". او به مسئولان دانشگاه‌ها توصیه کرده که به"جوان‌های انقلابی و مومن، خوش‌روحیه، متدین و دارای عزت نفس میدان بدهید به‌گونه‌ای که فضا دست آنها باشد". رهبر جمهوری اسلامی تاکنون چندین بار درباره مسایلی که مربوط به وزارت علوم است،‌ موضع‌گیری کرده. در هنگام انتخاب کابینه روحانی هم اخباری دربار مخالفت او با حضور جعفر توفیقی به عنوان وزیر علوم منتشر شد که تکذیب هم نشد. بعدها و در جریان پرونده "بورسیه‌های غیرقانونی" نیز او به مخالفت با نظر دولت و وزارت علوم پرداخت. رهبر جمهوری‌اسلامی طرح بورس‌های غیرقانونی را "یکی از غلط‌‌ترین کارهای یکی دو سال اخیر" توصیف کرده بود: "به آن شکل، راست هم نیست". وی همچنین این مساله را "خلاف قانون"٬ "خلاف تدبیر" و "خلاف اخلاق" دانسته و اضافه کرده بود که در جریان این مساله "ظلم هم شد، به خیلی‌ها ظلم شد". به گفته او مسوولان این کار "مدام دم از اخلاق هم میزنند. توبه‌فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند! این کار اخلاقی بود"؟ بسیاری از مسئولان دولت روحانی بارها درباره این مساله اظهارنظر کرده بودند. علاوه بر رضا فرجی‌دانا - وزیر علوم، که به دلیل پیگیری همین مساله استیضاح شد - جعفر توفیقی و محمدعلی نجفی - دو سرپرست موقت این وزارت‌خانه - و خود حسن روحانی بارها بر عزم دولت درباره پیگیری مساله "بورسیه‌های غیرقانونی" تاکید کرده بودند.

    

بازداشت "محرکین آذری‌زبان‌ها" در گیلان

كاوه قریشی

چند روز بعد از اعتراضات مناطق ترک‌نشین به سیاست‌های "نژادپرستانه" صدا و سیمای جمهوری اسلامی، سازمان اطلاعات سپاه استان گیلان از بازداشت چندین فعال مجازی به اتهام "تحریک آذری زبان‌های گیلان" و فراخوان به "آشوب و اغتشاش" خبر داد. مسئول سایبری قدس به خبرگزاری تسنیم گفته است "سربازان گمنام" سازمان اطلاعات سپاه قدس گیلان طی عملیاتی "هماهنگ" فراخوان دهندگان برای "آشوب و التهاب درجامعه و تحریک آذری زبان‌های گیلان از طریق فضای مجازی" دستگیر شده‌اند. به گفته این مقام سپاه "اقدام به‌موقع و برنامه‌ریزی شده علیه شبکه‌ها وجریانات معاند و مخالف نظام که درصدد ایجاد التهاب و ناامنی در شهرستان‌های ترک زبان استان گیلان بودند و شناسایی و برخورد سریع با عوامل آن از ویژگی‌های این عملیات بود." در روزهای گذشته پخش  برنامه ای با مضامین "توهین‌آمیز و نژادپرستانه" در شبکه دو صدا و سیما با اعتراض‌هایی در شهرهای ارومیه، تبریز، اردبیل،‌ زنجان و مشکین‌شهر روبرو شده است. پخش مجموعه "فیتیله" که  یکی از برنامه‌های آن باعث واکنش عمومی شده، بعد از این اعتراضات به صورت موقت متوقف شده است. رئيس سازمان صدا و سیما نیز رسما "عذرخواهی" کرده و گفته چند نفر در این ارتباط از کار برکنار و توبیخ شده‌اند. مامورین نیروهای انتظامی و در برخی موارد لباس شخصی ها به تجمعهای مربوط به این اعتراضات حمله کرده و شماری از معترضان در شهرهای مختلف بازداشت شده‌اند. در همین راستا برخی از وبسایت‌های محلی روز چهارشنبه، ۲۰ آبانماه، از تجمع جمعی از دانشجویان ترک زبان دانشگاه گیلان در اعتراض به برنامه فیتیله مقابل ساختمان مرکزی دانشگاه گیلان خبر داده‌اند. سپاه سایبری قدس هنوز اسامی و مشخصات بازداشت‌های اخیر در گیلان را منتشر نکرده، اما مسئول بخش سایبری آن به تسنیم گفته است: "به مردم عزیز و فهیم و شهروندان آذری زبان گیلانی می‌دهیم که به‌زودی اطلاعات دقیق و کاملی از اقدامات دشمنان نظام در فضای مجازی به اطلاع مردم خواهیم رساند." سایت محلی "۸ دی نیوز" هم در گزارشی با عنوان "برخورد مقتدرانه سپاه قدس گیلان با عاملین تشدید اختلافات قومیت در فضای مجازی" بازداشت‌های اخیر را نشانه "اشرافیت و کنترل مقتدرانه عوامل سایبری سپاه" و عاملی برای جلوگیری "از فتنه‌های سیاسی و اجتماعی" و برقرری "ارامش و امنیت" در این استان دانسته است. این چندمین بار در چند روز گذشته است که سپاه از بازداشت افرادی در حوزه‌های مختلف خبر می‌دهد. پیشتر علاوه بر بازداشت پنج روزنامه‌نگار، این نهاد از دستگیری بیش ۴۰ نفر "عضو گروه‌های تروریستی" در پنج استان کشور خبر داده بود.

    

از برگشتن قطع‌نامه‌ها و تحریم‌ها نترسیم

مریم کاشانی

سعید جلیلی، نماینده کنونی خامنه‌ای در شورای عالی امنیت ملی و دبیر سابق این شورا که پیش از دولت روحانی، مدیریت مذاکرات را بر عهده داشت، طی سخنانی اعلام کرد که نباید از بازگشت تحریم ها و صدور قطع‌نامه‌های جدید ترسید. به گزارش خبرگزاری فارس، جلیلی گفت: "دشمن در حالی از گزینه نظامی روی میز سخن به میان می‌آورد که تودهنی سختی از هشت سال جنگ با ایران خورده است و با اینکه می‌داند گزینه نظامی کارساز نیست اما قصد دارد ملت را از مبارزه بترساند و هزینه‌های آن را به رخ بکشد. در نظام جمهوری اسلامی ایران مردم حاضر هستند بزرگ‌ترین جان‌فشانی‌ها را بکنند." او اضافه کرد: "ملت هیچ‌گاه نگران قطع‌نامه و تحریم دشمن نخواهند بود و این همدلی و هم‌زبانی راه نفوذ را می‌بندد و کشوری که بخواهد سایه ترس بر سر ملت داشته باشد علیه خود او استفاده خواهد شد. نباید اجازه دهیم رسانه‌های دشمن ملت را از برگشتن قطع‌نامه‌ها و تحریم‌ها بترسانند." اظهارات سعید جلیلی که ظاهرا بیان اندیشه‌های بخش تندرو حاکمیت محسوب می‌شود، نمایشی از نگرانی بازگشت تحریم‌ها و قطع‌نامه‌ها در جمهوری اسلامی است. در واقع تاکید جلیلی بر اینکه نباید از "برگشتن قطع‌نامه‌ها و تحریم‌ها" ترسید، به این معنی است که چنین ترسی در میان مسئولان جمهوری اسلامی وجود دارد. اواخر خرداد ماه گذشته، حسن روحانی، رئیس جمهوری اسلامی نیز در پاسخ به کسانی که او را متهم به ترس از تحریم کرده بودند، گفته بود: "دولت یازدهم در همین شرایط تحریم بود که به چاره‌اندیشی برای رفع مشکلات محیط زیستی دریاچه‌ها و رودخانه‌های بزرگ کشور، تالاب‌ها، ارتقاء کیفیت بنزین و گازوئیل، احداث و تکمیل سیستم‌های فاضلاب در شهرها و احداث خط قطار سریع‌السیر اقدام کرده و از تحریم‌ها نترسیده و با آن مبارزه می‌کند و با کمک شما و عنایت خدا تحریم‌ها را لغو خواهیم کرد. این دولت در تهران نمی‌نشیند و شعار بدهد بلکه به همان جایی که تحریم‌های ناحق علیه ملت ایران وضع شده، خواهیم رفت و همانجا تحریم‌ها را لغو خواهیم کرد." او در همانجا کنایه زده بود: "کسانی که می‌گویند تحریم‌ها مهم نیست، گویا از جیب مردم خبر ندارند." بخشی از حاکمیت جمهوری اسلامی در سال‌های گذشته، وجود تحریم‌های غرب را بی‌اثر و حتی مفید معرفی کرده بود. برای نمونه همان زمان که محمود احمدی‌نژاد، این تحریم‌ها را بی‌اثر و قطع‌نامه‌های سازمان ملل را ورق پاره می‌دانست، سیدعلی خامنه‌ای هم تحریم‌ها را "به نفع پیشرفت" دانسته بود. او در اردیبهشت سال ۱۳۸۷ نیز گفته بود: "همین حالا که من با شما صحبت می‌کنم، دو سال است که قدرتهای استکباری مرتب تهدید می‌کنند که ما ملت ایران را تحریم می‌کنیم و محاصره می‌کنیم! انگار تا حالا این کار را نکرده‌اند. [...] تهدید می‌کنند که شما را تحریم می‌کنیم و محاصره‌ اقتصادی می‌کنیم! خب، در این سی سالی که ملت ایران را گاهی شدیدتر و گاهی ضعیف‌تر محاصره‌ اقتصادی کردید، چه کسی ضرر کرد؟ ملت ایران ضرر کرد؟ ابدا! ما از تحریم به نفع پیشرفت خودمان استفاده کردیم." او اضافه کرده بود: "ما از تحریم غرب نمی‌ترسیم. ملت ایران به حول و قوه‌ الهی در مقابل هر تحریمی و هر محاصره‌ اقتصادی‌ای آنچنان تلاشی از خود نشان خواهد داد که پیشرفت او را مضاعف و چند برابر خواهد کرد." این "شعارها" بعد از آنکه تحریم‌ها برقرار شد و فشار بر حکومت افزایش یافت و حتی امکان فروش نفت نیز گرفته شد، تغییر کرد. کار به جایی رسید که برای رسیدن به نقطه صفر و بازگشت به همانجایی که آیت‌الله خامنه‌ای شعار بی‌اثری تحریم‌ها را داده بود، ایران با آمریکا پای میز مذاکره هم نشست؛ چیزی که خامنه‌ای "انقلابی و نه دیپلمات" صریحا آنرا رد می کرد. اکنون حتی رهبر جمهوری اسلامی هم کتمان نمی‌کند که تنها برای رفع تحریم‌های غرب حاضر به مذاکره با آنها شده است. خامنه‌ای در آخرین نامه‌اش به حسن روحانی که درباره "ملزومات اجرای برجام" نوشت، تاکید کرد: "از آنجا که پذیرش مذاکرات از سوی ایران اساساً با هدف لغو تحریمهای ظالمانه‌ی اقتصادی و مالی صورت گرفته است و اجرائی شدن آن در برجام به بعد از اقدامهای ایران موکول گردیده، لازم است تضمین‌های قوی و کافی برای جلوگیری از تخلّف طرفهای مقابل، تدارک شود، که از جمله‌ی آن اعلام کتبی رئیس‌جمهور آمریکا و اتّحادیه‌ی اروپا مبنی بر لغو تحریمها است. در اعلام اتّحادیه‌ی اروپا و رئیس‌جمهور آمریکا، باید تصریح شود که این تحریمها بکلّی برداشته شده است. هرگونه اظهاری مبنی بر این‌که ساختار تحریمها باقی خواهد ماند، به‌منزله‌ی نقض برجام است." در روزهای گذشته، با وجودیکه بالاخره اجرای توافقنامه جمهوری اسلامی و غرب عملیاتی شده و گام‌های اولیه از سوی ایران برداشته شده، هنوز به نظر می‌رسد بخشی از راستگرایان تندرو به دنبال کارشکنی در اجرای آن هستند. در حالی که دولت روحانی تلاش می‌کند با اجرای مفاد توافقنامه موسوم به برجام، زمینه تعلیق تحریم‌های غرب در ماه‌های آینده را فراهم کند، راستگرایان تندرو تلاش می‌کنند که در برابر اجرای گام به گام توافقنامه مقاومت کنند. برای نمونه در حالی که جمع‌آوری سانتریفیوژهای نطنز و فردو بخشی از آغاز برنامه مورد توافق ایران و غرب بوده است، گروهی از راستگرایان تندرو تلاش کردند که در برابر این روند اخلال ایجاد کنند. حتی شایعاتی منتشر کردند که علی شمخانی، دبیر شورای عالی امنیت ملی هم خواستار توقف جمع‌آوری سانتریفیوژها شده است. چنانچه خبرگزاری مهر، وابسته به شهرداری تهران، از قول شمخانی نوشته بود: "با یک اخطار، جلوی جمع‌آوری سانتریفیوژها گرفته شد." انتشار این خبر، حتی واکنش وزارت خارجه آمریکا را هم به دنبال داشت و یکی از مقامات این وزارتخانه تاکید کرده بود: "برجام با صراحت، گام‌هایی را که باید ایران برای رسیدن به روز اجرا بردارد و آژانس هم (انجام آنان را) تأیید کند، ذکر کرده است." پس از آن بود که هم سازمان انرژی اتمی ایران و هم علی شمخانی، ادعای توقف جمع‌آوری سانتریفیوژها را تکذیب کردند. سازمان انرژی اتمی در اطلاعیه‌ای رسمی آورده بود: "متاسفانه روزهای اخیر تعدادی معدودی از رسانه‌ها درخصوص اقدامات سازمان انرژی اتمی مطالب غلطی را منتشر می‌نمایند و اینکار تا جایی پیش رفته که حتی در رسانه‌ملی از قول دبیر شورای‌عالی امنیت‌ملی که جایگاه والایی در سیاست و امنیت کشور دارد خبر منتشر می‌نمایند." همچنین علی شمخانی هم طی گفتگویی با خبرنگاران که در خبرگزاری میزان وابسته به قوه قضائیه نقل شد، اعلام کرد: "نقل قول منتسب به من درباره توقف جمع‌آوری سانتریفیوژها صحت ندارد." او ضمن تأکید بر "پایبندی جمهوری اسلامی ایران به اجرای تعهدات پذیرفته شده در برجام"، پایبند نبودن طرف مقابل به اجرای تعهدات خود را، تنها عامل توقف اقدامات ایران عنوان کرده بود. فعلا به نظر می‌رسد که برخلاف گفته سعید جلیلی، نه تنها مردم، بلکه حتی "نظام" هم نگران بازگشت تحریم‌ها است. 

    

You Might Like


Email subscriptions powered by FeedBlitz, LLC, 365 Boston Post Rd, Suite 123, Sudbury, MA 01776, USA.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر