"و در آغاز کلمه بود. و کلمه خدا بود." انجیل یوحنا باب اول چنین آغاز میشود. کتاب نظام مقدس اما گونهای دیگر است. " و در آغاز ستیز با کلمه بود! و ستیزگران خدایان هستند!" جمهوریاسلامی که در همین حیات به چهار دهه نرسیده، به مقاطع مختلف سازندهگی، اصلاحات، بازگشت به انقلاب و تدبیر و امید تقسیم میشود، یک کلیت ثابت دارد؛ ستیز با کلمه و اندیشه. مرور گفتهها و واکنشهای رهبران نظام، روحالله خمینی و علی خامنهای، در مقابل نویسندهگان روشنکنندهی خطمشی نظام پیچیدهی موجود است. نظامی که کتاب چاپ شده را خمیر میکند و نویسنده را به تیر غیب گرفتار. نظامی که مجوز انتشار نشریه و مجله را میدهد و از سوی دیگر نویسندهگان همین نشریات را به جرم جاسوسی و تبلیغ علیه نظام به زندان و تبعید میفرستد. از آغاز که مرور کنیم، به حکم رهبر انقلاب، امام امت، میرسیم: "باسمه تعالی انّا لله و انّا الیه راجعون، به اطّلاع مسلمانان غیور سراسر جهان میرسانم، مؤلّف کتاب «آیات شیطانی» که علیه اسلام و پیامبر و قرآن، تنظیم شدهاست، همچنین ناشرین مطّلع از محتوای آن، محکوم به اعدام میباشند. از مسلمانان غیور میخواهم تا در هر نقطه که آنان را یافتند، سریعاً آنها را اعدام نمایند تا دیگر کسی جرئت نکند به مقدّسات مسلمین توهین نماید و هر کس که در این راه کشته شود، شهید است ان شاءالله؛ ضمناً اگر کسی دسترسی به مؤلف کتاب دارد ولی خود قدرت اعدام او را ندارد، او را به مردم معرّفی نماید تا به جزای اعمالش برسد. و السّلام علیکم و رحمةالله و برکاتة. روحالله الموسوی الخمینی ۲۹ بهمن ۱۳۶۷ / ۱۷ رجب" انقلاب که به دست امنیتیها افتاد و اداره شد، با قتل نویسندهگان مواجه میشویم و در میانهی اصلاحات به روزنامههایی میرسیم که یک روزه و پس از یک سخنرانی، فلهای توقیف شدند. اینبار رهبر نظام پشت تریبون رفت تا بگوید: "بعضی از این مطبوعاتی که امروز هستند، پایگاههای دشمنند؛ همان کاری را میکنند که رادیو و تلویزیونهای بی.بی.سی و آمریکا و رژیم صهیونیستی میخواهند بکنند!... من نه با آزادی مطبوعات مخالفم و نه با تنوع مطبوعات. اگر به جای بیست روزنامه، دویست روزنامه هم دربیاید، بنده خوشحالتر هم خواهد شد و از زیادی روزنامهها احساس بدی ندارم. اگر مطبوعات آن هر چه بیشتر باشند بهتر است، اما وقتی مطبوعاتی پیدا میشوند که همه همتشان تشویش افکار عمومی، ایجاد بدبینی مردم به نظام است، ۱۰ تا ۱۵ روزنامه گویا از یک مرکز هدایت میشوند، تیترهایی میزنند که هر کس نگاه کند، فکر میکند همه چیز در کشور از دست رفته است! امید را در جوانان میمیرانند، روح اعتماد به مسئولین را در مردم ضعیف میکنند، نهادهای رسمی را تضعیف میکنند، مدل اینها کیست؟ مطبوعات غربی هم این گونه نیستند، این یک شارلاتانیزم مطبوعاتی است." و امروز، در دوران نرمش قهرمانانه و کرنش خاضعانه پیش روی ابر قدرتهای دنیا، در دورانی که رئیس دولت تدبیر و امید معتقد است که "نویسندهی ممنوعالقلم نداریم." دوباره رهبر و فصلالخطاب نظام از راه میرسد، تا بگوید: "نفوذ سیاسی و فرهنگی از نفوذ اقتصادی و امنیتی مهمتر است. دشمن سعی میکند در زمینه فرهنگی، باورهای جامعه را دگرگون کند؛ و آن باورهایی را که توانسته این جامعه را سرپا نگه دارد جابهجا کند، خدشه در آنها وارد کند، اختلال و رخنه در آنها به وجود بیاورد. خرجها میکنند؛ میلیاردها خرج میکنند برای این مقصود؛ این رخنه و نفوذ فرهنگی است. نفوذ سیاسی هم این است که در مراکز تصمیمگیری، و اگر نشد تصمیمسازی، نفوذ بکنند. وقتی دستگاههای سیاسی و دستگاههای مدیریتی یک کشور تحت تاثیر دشمنان مستکبر قرار گرفت، آن وقت همه تصمیمگیریها در این کشور بر طبق خواست و میل و اراده مستکبرین انجام خواهد گرفت... هدف این است که در مراکز تصمیمگیری نفوذ کنند، اگر نتوانستند در مراکز تصمیمسازی زیرا جاهایی هست که تصمیمسازی میکند. اینها کارهایی است که دشمن انجام میدهد." و در پی این گفتنها و این کلید واژهها است که ماموران امنیتی و نظامی از راه میرسند تا کلمه را تنبیه کنند و صاحبان کلمه را به محبس ببرند. ستیز نظام با کلام به آخر نمیرسد که ذات این دو از یک جنس و جنم نیست؛ که به آوای احمد شاملو "صدا با سکوت آشتی نمیکند."
در خیابان انقلاب مقابل لاله زارنو جلوی سوژه را گرفتیم. خسرو سریعاً دور زد و در کنار دست روشن و علی ناظری (که برای دستگیری اقدام کرده بودند) قرار گرفت، دو سه جمله با وی صحبت شد. او را سوار دوو میکنند و پس از حرکت مرا کمی جلوتر سوار کردند، قرار شد اصغر پژوی عملیات (معاونت اطلاعات مردمی) را سوار و به دنبال دوو بیاید در واقع خسرو راننده دوو، من در صندلی جلو، پوینده در بین روشن و ناظری در صندلی عقب، قرار گرفته بود. طبق برنامهی قبلی بنا شد به سمت بهشت زهرا حرکت کنیم حدود ۱۶:۳۰ سوژه سوار ماشین شده بود. از شرق به غرب ، به سمت میدان انقلاب حرکت کردیم. وارد خیابان وحدت اسلامی شدیم، به طرف راه آهن و اتوبان حرکت کردیم و در پایان خود را به بهشت زهرا رساندیم. همان محلی که قبلاً مختاری را برده بودیم. در بین راه به صحبت با پوینده پرداختم، رغبتی نداشت. وقتی به بهشت زهرا رسیدیم هوا روشن بود. باید منتظر تاریک شدن میگردیدیم. نیم ساعت پس از اذان مغرب رضا روشن و ناظری به همان شکل قبلی (قتل مختاری) کار را تمام کردند. این بار نیز روشن طناب را به گردن فرد تنگ کرد و کشید و سر سوژه در دست ناظری قرار داشت. در پایان کار، ناظری پیشنهاد کرد جهت احتیاط خوب است دقایقی او را آویزان کنیم تا از مرگ قطعی او اطمینان حاصل شود. یک چارچوب فلزی در محوطه سرباز این ساختمان از قبل برای دار آویختن افراد آماده داشتند. ناظری طناب بلندتری به گردن جسد پوینده آویزان کرد و قرار شد من، خسرو و اصغر به روشن کمک کنیم تا جسد دقایقی آویزان قرار گیرد که این کار انجام شد. اصغر سیاح، من، خسرو و روشن جسد را پایین آوردیم و در بین پتویی که ناظری آماده کرده بود گذاشتیم داخل صندوق عقب دوو. من پیشنهاد کردم جسد او را به حوالی شهریار ببریم. ناظری رانندگی کرد. از کمربندی بهشت زهرا به جاده اصلی شهریار وارد و زیر پل بادامک دست راست داخل جاده فرعی شدیم. اصغر پشت سر ما در پژو حرکت می کرد. حدود صد متر دست راست پل جسد را سریعاً من، خسرو و روشن پایین گذاشتیم. طوری که هر کسی رد شود ببیند. پس از جدا شدن از افراد یاد شده به موسوی زنگ زدم و خبر دادم کار پوینده تمام است. گفت سریع نزد من به درب منزل بیا. حدود ۲۰:۳۰ رفتم و شرح کامل دادم. به پیدا شدن جسد مختاری اشاره کردم. گفتم در بین راه منبع به تلفن دستی من زنگ زد، خبر داد. تحلیل دوستان او (جمع مشورتی کانون) این است که این نوع عمل کردن پیامی از سوی ضاربین دارد. میخواهیم علنی بزنیم. مساله جدی است. وحشت کردهاند. * بخشی از اعترافات مهرداد عالیخانی. از عاملان ترور محمد مختاری و محمد جعفر پوینده
پس از برملا شدن قتلهای سیاسی موسوم به «قتلهای زنجیرهای» در آذر ۷۷، بحثهای زیادی برای شکافتن ماهیت و ریشه های این پدیده و راههای مبارزه با آن صورت گرفت که به تبع جایگاه اجتماعی و نگرش سیاسی غالب بر مطبوعات و محافلی که این بحثها را دامن میزدند، این بحثها عمدتا در محدودهی بستهای جریان یافت که به نظر من استعداد ذاتی کاویدن و رسیدن به ریشهها را نداشت: بحثهایی در این باره که آیا کیفیت انجام تحقیقات مربوط به این قتلها چگونه بوده است؟ رسیدگی دادگاهی که سرانجام به این پرونده رسیدگی کرد، قانونی و منطبق بر موازین دادرسی بود یا نه؟ آیا تعداد قتلها محدود به همین چند مورد بود؟ صرف نظر از کیفیت تعقیب و محاکمه، آیا پای آمران این قتلها هم به پرونده و جریان دادرسی کشیده شد یا قضیه فقط با قربانی کردن چند عامل اجرایی خردهپا «جمع و جور» شد؟ آیا ضابطین تابع و در خدمت مراجع قضائی هستند یا بالعکس راه مراجع قضائی ادامهی ناگزیر راهی است که ضابطین رفتهاند؟ و مسائل دیگری از این قبیل... اینها اگر چه بخشهایی از واقعیت جاری هستند و برخی از مسائل و مشکلاتی را که وجود دارد برملا میکنند، اما خود معلولاند و بحث پیرامون آنها ما را به ریشهی مسئله نمیرساند، و طبعا اصلاح هیچیک از اینگونه مشکلات و کاستیها هم نمیتواند ریشهی چنین پدیدههایی را بخشکاند. بحثهایی در این سطح همگی بر این فرض مبتنی است که آنچه به عنوان قوهی قضائیه یا دستگاه قضائی بخشی از هر مجموعهی حاکمه را تشکیل میدهد، اگر چه خود زیر مجموعهی حاکمیت است، در مواردی که این حاکمیت یا اجزاء آن به حقوق و آزادیهای مردم تجاوز کرده باشند، میتوانند آن را مجازات یا کژیهای آن را راست کند. این تصور که ریشه در جهانبینی بورژوائی دارد، و به طور مشخصتر از منتسکیو سرچشمه میگیرد، از اساس مورد تردید است و طبعا یکی از نتایج فوری چنین فرضی هم امید بستن بیش از حد و ناموجه به ظرفیتهای قضائی نظام حاکمهی یک جامعه در عرصهی حقوق عمومی، بدون توجه به ماهیت سیاسی آن نظام است. روشن شدن موضوع نیاز به توضیح بیشتر دارد. حقوق در یک تقسیمبندی کلی به دو بخش بزرگ تقسیم میشود: حقوق عمومی و حقوق خصوصی. عرصهی حقوق عمومی عرصهی روابط حاکمیت با شهروندان است مانند حق مردم در تعیین سرنوست خود، ساختار نهادهای انتخابی و نمایندگی مانند پارلمان و نحوهی انتخاب نمایندگان، ساختار قوهی مجریه و چگونگی انتخاب رئیس جمهور، عملکرد نظام مالی و مالیاتی کشور و... حال آنکه عرصهی حقوق خصوصی، عرصهی روابط شهروندان با یکدیگر است که بارزترین مصداق آن حقوق مدنی است، ممکن است حاکمیتی بتواند چنان نظامی از قوانین نهادها، دستگاههای تحقیق و دادگاههایی در عرصهی حقوق خصوصی به وجود آورد که بتوانند در روابط میان شهروندان «روابط بین اشخاص حقیقی یا حقوقی خصوصی» به عنوان یک طرف ثالث بر اساس حق و انصاف قضاوت و عمل کنند. زیرا این نظام قضائی بین آنان بیطرف است. اما حقوق عمومی ناظر بر روابطی است که یک طرف آن دستگاه حاکمه و طرف دیگر آن شهروندان هستند و حدود وظائف و مسئولیتهای این دو را در قبال یکدیگر تعریف، تعیین و تضمین میکند و از این رو در روابطی که در حوزهی حقوق عمومی قرار میگیرند دستگاه حاکمه دیگر یک طرف ثالث نیست و نمیتوان از آن چشم بیطرفی و عدالت داشت. در واقع با توجه به توضیحات بالا سئوال این است که اگر در عرصهی حقوق عمومی، حاکمیتی حقوق شهروندان را نقض کند آیا دستگاه قضائی که بنا به تعریف خود نیز بخشی از ساختار حاکم است و به عنوان زیر مجموعهی این حاکمیت اقتدار خود را از دستگاه حاکمه میگیرد، میتواند بابت نقض حقوق عمومی شهروندان از نقض کننده بازخواست و با دستگاه حاکمه یا اجزاء و نهادهای متشکلهی آن برخورد کند؟ از زاویهای دیگر میتوان سئوال را اینگونه مطرح کرد که قوهی قضائیه آن اقتداری را که با تکیه بر آن باید بتواند با حاکمیت «در صورت نقض حقوق شهروندان» برخورد کند، از کجا میآورد؟ به عبارت دیگر اساس و تضمین استقلال قوهی قضائیه در کجاست؟ آیا این اساس و تضمین در خود ساختار حاکمیت قابل تصور است؟ این همان نقطهی مرزی است که حقوق و سیاست در آنجا با یکدیگر تداخل میکنند. آیا قتل سیاسی هنوز ماهیت حقوقی دارد و با وسایل و افزارهای حقوقی میتوان کما هوحقه به آن رسیدگی و در مورد آن اجرای عدالت کرد؟ اینها پرسشهایی است که ذهنیت رایج در بارهی دستگاه قضائی و نسبت آن با مجموعهی حاکمه و با مردم کمتر کسی به طور جدی به آنها فکر میکند و معمولا عموم چنان اسیر خرافات منتسکویی هستند و به قدری پیش فرض تفکیک قوای سهگانهی استقلال هر یک از این سه قوه از یکدیگر را بدیهی و تمام شده میپندارند که مانع طرح جدی صورت مسئله نمیشود، تا چه رسد به اندیشهی جدی در بارهی آن. به این پرسش که آیا در خود دستگاه قدرت میتوان اساس و تضمینی برای استقلال قوهی قضائیه تصور کرد، تفکر رسمی و رایج پاسخ مثبت، اما تجربههای تاریخی جواب منفی میدهد. از اینرو نگرش رسمی و رایج معتقد است به قتل سیاسی هم میتوان رسیدگی حقوقی کرد. این تفکر که در بطن خود حامل تضادی لاینحل است حتی دموکراسیهای لیبرال را هم با مسئلهای به نام impunity روبرو کرده است.یعنی کیفر گریزی دولتمردان و مسئولین رسمی در مواردی که حقوق و آزادیهای دموکراتیک مردم را نقض کردهاند و برای حل این مسئله به تمهیداتی مانند اساسنامهی رم و دادگاه جزائی بینالمللی هم راه به جایی نمیبرد. چون اساس نگرشی که آنها را به وجود آورده صرفا حقوقی است و متهمین آن فرد یا افراد معینی هستند و در آنها با ریشهی سیاسی مسئله هیچگونه برخوردی نشده است، اما این افراد با انگیزهی فردی خود عمل نکردهاند و نظامی که افرادی از جنس متهمین دادگاه جزایی بینالمللی را تولید کرده و پرورده باشد، قادر به بازتولید آنها هم هست. اما دموکراسی لیبرال هم از این فراتر نمیتواند برود زیرا پذیرفتن این واقعیت که قدرت خود نمیتواند داور خویش باشد، دموکراسی لیبرال را هم با نظریهای که موضع رسمی آن در بارهی دولت است در تضاد قرار میدهد و نارسایی آن نظریه را برملا میکند، زیرا در این نظریه دولت نمایندهی منافع عمومی همگان و دستگاهی فراطبقاتی تعریف شده است که وظیفهی آن حفظ مصالح و منافع همهی جامعه است. اما اگر اساس و تضمین بیطرفی و استقلال قوهی قضائیه در خود ساختار حاکمیت قابل تصور نباشد، بنابراین باید جایی بیرون از حاکمیت، خارج از دستگاه قدرت، به دنبال این تضمین بود؛ و در بیرون دستگاه قدرت تنها عاملی که میتوان برای تامین چنین تضمینی تصور کرد نظارت دموکراتیک، نظارت جامعه است که بدون اقتدار سازمان یافتهی مردم معنی و امکان تحقق ندارد. این اقتدار سازمان یافتهی مردم که با تشکل آنها و در قالب احزاب، سازمانها، اتحادیهها و سایر تشکلهای مردم نهاد به وجود میآید، هم افزار اعمال نظارت دموکراتیک و هم خود آن است. چون در تفکر کلیشهای رایج پارلمان نمایندهی ارادهی مردم معرفی میشود، ممکن است این تصور پدید آید که اعمال نظارت دموکراتیک مورد بحث از طریق پارلمان امکانپذیر است. اما این فکر خطا است. این اقتدار نمیتواند معالواسطه اعمال شود زیرا اولا تجربه و واقعیت عینی اجتماعی خلاف این را نشان داده است (رویدادهای مورد بحث غالبا در شرایطی اتفاق افتاده که پارلمان حضور داشته است). ثانیا افزار و روش قوهی مقننه (وضع قوانین) برای چنین هدفی تکافو نمیکند و ثالثا در ساختار دولتهای واقعا موجود که بر اساس نظریهی قوای سهگانه و استقلال آنها از یکدیگر بنا شده است و بنا بر مفروضات این دستگاه نظری، قوهی مقننه و قوهی قضائیه از یکدیگر مستقلاند و امکان نظارت قوهی مقننه بر قوهی قضائیه در چنین ساختاری، عملا وجود ندارد. از این رو در شرایط موجود تا زمانی که مردم خود در بیرون حاکمیت غیر متشکل باشند و برای پاسداری از حقوق و آزادیهای خود قدرت لازم را نداشته باشند، در بر همین پاشنه خواهد چرخید.
نگاهی به تنها فیلمی که دربارهی قتلهای زنجیرهای ساخته شده دستنوشتهها نمیسوزند اگر تنها فیلم سیاسی تاریخ سینمای ایران نباشد، ( من همهی فیلم ها را ندیدهام) دست کم نوید بخش سینمائی است که از کنار مسائل حسّاس جامعه نمیگذرد تا با هنر نمائی اهل فرنگ را انگشت به دهانروی صندلیها میخکوب کند و جایزه بگیرد. در این فیلم انگشت اتهام به سوی حکومتی نشانه رفته است که دستهایش تا مرفق به خون نویسندگان و اهل اندیشه و هنر آلوده است: جمهوری اسلامی! اگر چه نطفهی «جمهوری اسلامی» از آغاز با کینهکشی، خونریزی، جنایت و کشتار بسته شده است و این هیولا، با خونخواری مدام و خشونت روز افزون به حیات خویش ادامه داده است، ولی در دورههائی از عمر سی و چند سالهی این بختک تاریخی، ابعاد این جنایتها و فجایع چندانگسترده و سهمناک بودهاند که مانند حملهی اعراب و مغولها، هرگز و در هیچ زمانی از حافظهی مردم ما پاک نخواهند شد. کشتار سالهای شصت، شصت و هفت قتلهای زنجیرهای و وقایع هولناک کهریزک از آن جملهاند. باری، در همهی این سالهای نکبت و سیاه، آزادیخواهان، مردم نیک سرشت و انساندوست میهن عزیز ما، از هرطیف و طایفهای که بودهاند، در ایران و یا در هرگوشهای از این دنیا که میزیستهاند، تلاشکردهاند تا پرده از چهرهی کریه و منحوس این گورزاد و نظام نا بهنگام بردارند و ماهیّت ضد بشری او را بر مردم دنیا آشکار کنند. در این مبارزه، نویسندگان، اهل تأتر و سینما و سایر هنرمندان، کم بیش نقش داشتهاند و در آینده نیز میتوانند نقشی شایستهتر و به سزا ایفا کنند. من متأسفانه امکان دسترسی به آثار همهی این عزیزان را دراینجا نداشتهام و به خاطر پراکندگی جغرافیائی و سایر مشکلات، در دنیای سینما، به جز چند فیلم مستند، نظیر جنایت مقدس و تابوی ایرانی، کار علامهزاده و فیلم داستانی دستنوشتهها نمیسوزند اثر محمد رسولاف، فیلم دیگری ندیدهام. علامهزاده نویسنده و کارگردان شناخته شدهای است که در سالهای نخست تبعید، ملهم از مهاجرت اجباری ایرانیان، فیلم داستانی هتل آستوریا را با همّت پشتکار تحسین برانگیزی ساخت و در سرتاسر اروپا و آمریکا به نمایش گذاشت. از این فیلم که بگذریم، تا به امروز هنوز هیچ سناریست و کارگردانی مانند محمد رسول اف، با جسارت، شجاعت و صراحت به فجایعی که مردم ما از سر گذرانهاند و میگذرانند نپرداخته است. نویسنده و کارگردان جوان نسل جدید ما، با الهام از قتلهای زنجیرهای و آن توطئهی نابودی بیست و دو نویسنده در راه ارمنستان، با امکاناتی ناچیز و در شرایطی خطرناک و دشوار فیلمی تهیه کرده است به نام دستنوشته ها نمیسوزند. این فیلم به خاطر بیپروائی، صراحت تکاندهنده، عریانی و افشاگری دستگاه امنیّتی حکومت اسلامی، در نوع خود بینظیراست و چنین شجاعتی بیسابقه. بنا به گفتهی نقش آفرینان و تا آنجا که من خبر دارم، پارههای از فیلمنامه در ایران و در خفا فیلمبردای شده، قسمتهائی در اروپا و آلمان. گویا به خاطر مسائل امنیّتی، به جز نام کارگردان فیلم، محمد رسولاف، برخلاف معمول دنیای سینما، از ذکر نام بازیگران و سایر دست اندکاران و کسانی که با او همکاری کردهاند، خود داری شده است.
پاریس دیدم و در همانجا در آخر نمایش فیلم،Froum des images من این فیلم را در هنگام پرسش و پاسخ با بازیگران مقیم اروپا فهمیدم که نویسنده و کارگردان آن مانند جعفر پناهی اجازهی ساختن فیلم و اجازهی خروج از کشور را ندارد. بماند. برگردیم به اصل ماجرا. حق است که پیش از نقد و بررسی، از نویسنده و کارگردان و از همهی آنهائی که در فضای پلیسی، خفقان و اختناق ایران و دراین سوی آبها، در اروپا، در شرایط دشوار زندگی، صادقانه و صمیمانه شب و روز زحمت کشیده به موضوعی چنین حسّاس پرداخته و تا آنجا که ممکن بوده اثری هنرمندانه ساختهاند قدردانی، تمجید و ستایش کرد. به گمان من پیش از هر چیز، احساس مسؤلیّت و جسارت آنها شایستهی تحسین است. با این همه، چون سناریست و کارگردان، فیلمی مستند از این وقایع فجیع تهیّه نکرده و خلاقیّت و تخیّل دراین اثر سینمائی دخالت داشته، به ناگزیر وارد دنیای هنر شده است و در این دنیای افسونگر و سحرآمیز به «انسانهای تاریخی و اجتماعی» پرداخته است. شاید اگر محمد رسولاف مستندی ساخته بود و از زبان آدمهای متفاوتی وقایع را روایت کرده بود، پرسشی برای تماشاگر پیش نمیآمد و نیازی نمیافتاد تا من نیز دراین مختصر روی نکاتی مکث کنم. گیرم او مقطع مشخصی از تاریخ معاصر ما و وقایع شناخته شدهای را انتخاب کرده و از شاعر و نویسندگانی نام برده که اکثر آنها هنوز زنده اند. این گونه وسواسها در افشاگری، نزدیک شدن بیاندازه به وقایع و وفاداری به رخدادها او را از واقعیّت و از «باز آفرینی واقعیّت» دورکرده و در نهایت همهی تلاش نویسنده و کارگردان به «باز سازی جنایت» منجر شده است. در ایران ما، در دوران حکومت اسلامی، نویسندگان، هنرمندان و اندیشه ورزان مترقی از آغاز فرهنگ و هنری متفاوت آفریدهاند و در نتیجه محصولات فکری و هنری آنها مخالف با شرع و شریعت و شئونات اسلامی تشخیص داده شدهاند، انگ و اتهام غربزدگی و تهاجم فرهنگی خوردهاند و اهل فرهنگ و هنرمترقی و دگر اندیشان را کافر و نوکر بیگانه خواندهاند. جمهوری اسلامیایران که واپسگرایان، مرتجعین و قشریون مذهبی سلسله اعصاب آن را میسازند، به هر اندیشهی نوی در هر زمینهای حسّاساند و مانند خفّاشها از روشنائی وحشت دارند، سردمداران این «حکومت تمامخواه» از آغاز بال همّت به کمر زدهاند تا با اعمال خشونت، با حذف فیزیکی افراد و ایجاد منع و سانسور همه جانبه جلو هنر و اندیشهی مترقی را بگیرند. مقابله، مبارزه، مقاومت و رویاروئی هنرمندان و اهل اندیشه، فرهنگ و سیاست ما که به انزوا، دقمرگی، تبعید، زندان و گاهی به مرگ فجیع آنها انجامیده است در همین راستا قابل توضیح و تفسیر و قابل درک است. ماهیّت این نظام ارتجاعی با هر چه که انسانی و مترقی و زیبا است، با ذات هستیو زندگی، با شادی، سرخوشی و بالندگی انسان در تضاد و تناقض قرار دارد. به گمان من این نظام که بعد از سالها در «آخوندیسم» تشّخص یافته است، منحصر به اهل عبا و عمّامه نیست و به حوزهی حکومت و سیاست محدود نمیشود، بلکه آخوندیسم به مرور طرز فکر، باور، تعبیر و بینش تازهای از جامعه و از انسان شده است که شاخصهی عمدهی آن، نزول آدمی است به یک «امکان» و در نتیجه سقوط و انحطاط جامعه و انسان و انسانیّت. این واقعیّت اگر از چشم اهل هنر و سیاست دور بماند، بیتردید به امید واهی به بیراهه میافتند و مانند جماعتی در خارج و داخل، وسمه بر ابروی کور میکشند و هربار به درختی خشک و تنها دخیل میبندند که تا به امروز هیچ کور و کچل و چلاق و بیماری را شفا نداده است. در حوزهی هنر نیز اگر هنرمند از شناخت کافی و نگاهی ژرف و همه جانبه محروم باشد، از هدف اصلی دور میافتد و مانند سناریست و کارگردان جوان ما شیفته و مسحور صورت و شکل وقایع و روشهای هولانگیز اعمال خشونت و جنایت دستگاه امنیّتی حکومت میشود و رسالت هنر را از یاد میبرد. سینما، همهی هنرها را به خدمت میگیرد تا هنر هفتم را بیافریند: هر کدام از هنرها در خلق یک فیلم خوب سهمی و نقشی دارند، ادبیّات، تأتر، موسیقی، عکاسی، نقّاشی و...و... فیلمنامه که به حوزهی ادبیّات مربوط میشود، نیاز به تبحّر و مهارت ویژه ای دارد و «گفتوگو» یا دیالوگ نویسی در کشورهای پیشرفتهی دنیا حرفه و هنر جداگانهایاست و اکثر کارگردانها سناریوها را به نویسندگانی حرفهای میسپارند که به زبان مردم و به زبان ادبی احاطه و تسلط دارند. در این فیلم، آقای محمد رسول اف، کارگردان، سناریست، دیالوگ نویس و تهیّه کننده است. بنا به ادعای یکیاز بازیگران، بعد از تحقیق و مطالعه دربارهی چند و چون و چگونگی قتلهای زنجیرهای و توطئه راه ارمنستان و سایر حوادث، فیلمنامهی دستنوشتهها نمیسوزند را به رشتهی تحریر در آورده است. اگرچه اکثر حوادث آن واقعی هستند و در مملکت ما اتفاق افتادهاند. با این همه فیلمنامهی او که در فیلمهای داستانی، اساس و چهار چوبهی فیلم است، بنا به دلایل بسیار، از جمله عدم شناخت کافی نویسنده از جامعهی ایران و به ویژه روشنفکران و اهل قلم، گستردگی و اهمیّت تاریخی موضوع و سایرمحدویّتها از استخوانبندی قرصی برخوردار نیست و گفتوگوها خیلی ضعیفند، اصطلاحات گاهی نادرست و ملالآورند و در نتیجه «پرسوناژها» در جای خود قرار نمیگیرند و رفتار آنها طبیعی به نظر نمیرسد. این آدمها اگر چه وجود داشتهاند ولی باز آفرینی نشدهاند. در سینما، مانند سایر هنرها، آشنائی با حوادث، فجایع و چون و چرائی و چگونگی و روند رخدادها اگر چه شرطی لازم است، ولی کافی نیست. این داستانها اگر هنرمندانه بیان نشوند، درست مانند مسألهی ریاضی غلط از آب در میآیند و لاجرم یک جای کار میلنگد. چرا؟ در این فیلم، دو نفر آدمکش، یک مقام عالی رتبهی امنیّتی حکومت که روزنامهای دولتی را نیز اداره میکند و سه نویسنده و شاعر نقش بازی میکنند. همسر آدمکش و همسر نویسندهی معلول، نقش مهمی ندارند. ماجرا در پایان یک مأموریت، یک قتل سیاسی، آغاز میشود و به مرگ و یا قتل سه روشنفکر و نویسنده و شاعر ختم میشود. در مدّت دو ساعت و ده دقیقه تماشاگر پی میبرد که مقام عالیرتبه امنیّتی، روشنفکر و شاعر با استعدادی بوده که زمانی با نویسندهی «خاطرات سفر ارمنستان» همبند و در یک سلول زندانی میکشیده، کوتاه آمده و در خدمت حکومت قرار گرفته. نویسندهی معلول و بیمار قلبی که روی صندلی چرخدار زندگی میکند، به خاطر بیماری نامعلومی پوشک میگذارد. نباید مشروب بنوشد و سیگار بکشد و همسرش نگرانسلامتی اوست، نویسنده و شاعری افسرده و مأیوس که شعرهای سیاه می سراید و مردم کوچه و بازار... مقام عالیرتبه در جستوجوی خاطرات و به چنگ آوردن آن به هر قیمتی، به آدمکشها مأموریّت میدهد و از بالا همهچیز را رهبری و هدایت میکند. این مقام، در این مأموریّت، انگیزهی شخصی نیز دارد، چرا؟ چون نویسنده در خاطراتش گویا پرده از رازهائی برداشته است که اگر در جائی منتشر شود به موقعیّت او آسیبها میرساند. درحقیقت انگیزهی شخصی مقام عالیرتبه جایگزین آن دلایلی میشود که حکومت اسلامی دگر اندیشان، اندیشه ورزان، نویسندگان و شاعران مترقی را به قتل رسانده و میرساند. در همین گرهگاه است که فیلم تبدیل به فیلمی جنائی و پلیسی میشود. گفتوگوی بازجو، (مقام عالیرتبهی امنیّتی، جوان با استعداد هم سلولی سابق) با نویسنده و در آپارتمان او، که میباید و میتوانست ما را به حقیقت و به راز و رمز قتلهای سیاسی حکومت نزدیک کند، ناشیانه منحرف میشود و به مسیر دیگری میافتد. این مکالمهی مصنوعی و بیمزه در نهایت نتیجهای به جز به افشاگری ندارد: از چشم نویسنده مقام عالیرتبه روشنفکری است که به مردم خیانت کرده و به خدمت حکومت درآمده، ولی از نگاه بازجوی عالی رتبه، نویسنده به مملکتش خیانت میکند و نوکر غرب و خدمتگزار «ناتو فرهنگی» است. حالا چرا نویسندهی ما نوکر بیگانه است؟ چرا؟ به جرم نشر چه عقاید و افکاری، چه اندیشهای؟ اصلاًحرف حساب نویسنده و سایر نویسندگان چیست؟ چرا نوشتهها و رمان او را سانسور میکنند؟ نه، به این نکتههای اساسی در گفتوگوها اشارهای نمیشود و اصل مطلب مکتوم میماند. نویسنده ساده لوحانه اقرار میکند که از دستنوشته چند نسخه دارد. مقام عالی رتبه به آن دو نفر آدمکش مأموریت میدهد تا به هر وسیلهای که شده دستنوشتهها را پیدا کنند. تعقیب، دستگیری، شکنجه و آزار و قتلها از پی این اقرار صورت میگیرد، نویسندهی ما که به خاطر فرار از ایران و دیدار دخترش فریب خورده، کوتاه آمده، در ازای اجازهی خروج از کشور، با مأمور همکاری کرده و یک نسخهی دستنوشتهاش را در اختیارش گذاشته، بعد از هشت ماه انتظار بیهوده و «گوش به زنگی»، دچار افسردگی و روانی میشود و خودکشی میکند، آدمکشها آپارتمان نویسندهی معلول را در جستجوی نسخهی سوّم دستنوشته به هم میریزند، با خونسردی تمام شیاف پتاسیوم در معقدش فرو میکنند و با صحنه سازی خودکشی، او را میکشند، شاعر افسرده را به هنگام دویدن، با لباس ورزشی میربایند، بعد از اعمال شکنجه، در صندوق عقب ماشین به شمال می برند، نسخه ای از این «دستنوشته» را در انباری خانهی دور افتادهاش پیدا میکنند و او را نیز مانند دوستانش در حومهی شهر به وضع فجیعی به قتل میرسانند و بعد از کاردی کردن مقتول، تماشاگر، قاتل او را میبیند که در میان مردم و همراه آنها در پیاده رو خیابانی شلوغ قدم میزند. لابد به این معنا که قاتل نیز یکی از همین مردم است... همچنانکه مقام عالی رتبهی امنیّتی، معاون مدیر مسؤل روزنامة دولتی که فرمان سانسور و حتا قتل نویسندگان و روشنفکران را صادر میکند، یکی از خیل همین روشنفکران و نویسندگان است. این تعبیر اگر با ظرافت، مهارت و به درستی پرداخت نشود، حقیقت امر در هوا معلق میماند، واقعیّت در محاق قرار میگیرد و سوءتفاهم ایجاد میکند. گیرم از چشم سناریست وکارگردان ما تکلیف این روشنفکر با ذوق «خود فروخته» ظاهراً روشن است و نیازی به توجیه رفتار او نیست. مأمور زیر دست و نزدیک به او نیز که با هم در حمام سونا دیدار میکنند و در بارهی پیشرفت مأموریت حرف میزنند توجیه شده است. او به سربازِ نظام فاشیستیآلمان هیتلری شباهت دارد که در جواب خبر نگار که پرسیده بود: «در بارهی جنگ چه فکر میکنید؟» گفته بود: «رایش به جای من فکر میکند!» به باور و عقیدهی این آدمکش مؤمن، بالائیها تصمیمگرفتهاند و آنها مأمورند و باید اوامر مقامات را اجرا کنند. همین! او صاحب آپارتمانی در محلّهی بالای شهراست، بنا بر شواهد زندگی بیدغدغه و مرفهی دارد و انگار هیچ پرسشی برایش پیش نمیآید. بر خلاف او، زیر دست و همکارش در تنگنا قرار گرفته، کمرش زیر بار قرض شکسته، همه او را جواب کردهاند و حتا پولی در بساط ندارد تا فرزند بیمارش را در بیمارستان بستری کند. او شوفر اتوبوسی بوده است که نویسندهها را به ارمنستان میبرده و قرار بوده آن را همراه سرنشینانش به ته دره سرازیر کند. مردی متأهل، معتقد و مذهبی، که از آغاز کار ( بازجو و شکنجه گر) دچار عذاب وجدان بوده و هنوز هست است که بنا به ادعای همسرش بیماری فرزند آنها سزای اعمال غیر انسانی اوست. سناریست وکارگردان، در روند تکامل فیلم، روی زندگی روزمره و گذشتهی این «آدمکش معذّب!!» بیشتر از همدست و همکار مافوق او که مستقیم از مقام عالی رتبة امنیّتی دستور میگیرد، مکث کرده است به این امید تا به دام کلیشههای «قاتل بالفطره» یا «مزدور حرفهای» و یا «مسلمانکافرکش و متعصّب» نیافتد و از قاتل آدمی تک بعدی نسازد و لابد به او شخصیّتی چند بعدی و تا اندازهای انسانی ببخشد: قاتلی که خود قربانی این نظام است! به همین منظور او در زیرزمین مرطوب با تنگدستی روزگار میگذراند، در تمام مدّت نگران فرزندی است که از بیماری سختی رنج میبرد، در مأموریّت مدام تلفنی با همسرش درتماس است و زمانی که با پادرمیانی همکار و مافوق و توصیهی «حاج آقا» نگرانی بچّه و بیمارستان رفع میشود، نفس راحتی میکشد و از او قدردانی و تشکر میکند. اینهمه که به طولانی شدن فیلم منجر شده است بیتردید به این منظور آمده است که آدمکش نیز مثل همه، انساناست، مثلهمه رنج، غم و اندوه دارد، به رغم میل خویش و از سر ناچاری و احتیاج تن به این کار داده است و شاید اگر در شرایط و موقعیّت اجتماعی دیگری می بود، مسیر دیگری را می پیمود، به دام دستگاه امنیّتی حکومت نمیافتاد، با قاتلها همکاری نمیکرد، دچار عذاب وجدان نمیشد و لابد به جای نق نق کردن سرانجام روزی از فرمان مافوق خودش سر باز میزد و... شاید، شاید. به گمان من، سناریست و کارگردان با این روانشناسی اجتماعی سطحی و گذرا، از هدف و محور و موضوع اصلی فیلم فاصله میگیرد و به آن لطمه می زند. نه، تا آدمیزاده از فقر و تنگدستی و احتیاج به آدمکشی آگاهانه برسد، انقلاب و آشوبی در درون او به پا میشود، هزار و یک حادثه در ذهن و خیال او و در زندگی اش رخ میدهد که اگر در اثر هنری به آن پرداخته نشود، قاتل و آدمکش باسمهای از آب در میآید. در این فیلم که قرار بوده به چون و چند و چرائی قتل نویسندگان ایرانی بپردازد، نه جا، نه مجال و نه ضرورت تأمل روی جزئیّات و پرداختن به روانشناسی قاتل وجود دارد. این صحنهها هیچ چیزی به فیلم اضافه نمیکند، جانبداری تلویحی و همدردی ضمنی سناریست و کارگردان ما به دل نمینشیند، رندی او را نجات نمیدهد و با همهی تلاشها این پرسوناژ تراش نمیخورد و مسأله ساز میشود و پرسش برانگیز. سایر شخصیّتها کم و بیش به همین سرنوشت گرفتارند و فقط بازی فوق العاده زیبای نویسندهای که زمانی هم پرونده و هم سلول بازجو بوده است، این ضعف را تا اندازهای جبران میکند. سایر بازیگران مانند او حرفهای نیستند و با این همه در محدودهی سناریوی فیلم از عهدهی نقش خویش بر آمدهاند. فیلمبردار و فیلمبرداری حرفهای است و در خلق فضاهای چشمگیر و زیبا موفق است. سخن آخر این فیلم که با کمترین امکانات ساخته شده، به رغم همهی کمبودها فیلمی دیدنی است. منبع: سایت شخصی نویسنده
یک صحنه از نمایشنامه ای دربارهی قتلهای زنجیرهای۲۳. يكی از ۱۳۴ نفر (هستی با نگرانی دارد شماره میگيرد. سهراب وارد صحنه میشود.) هستی: كجا بودی؟ چرا بهم زنگ نزدی؟ فكر نمیكنی نگرانت میشم؟ سهراب: ببخشيد. دسترسی به تلفن نداشتم. هستی: چرا اسپری رو با خودت نبردی؟ سهراب: عزيزم، تا من بخوام دست بكنم توی جيبم اين ماسماسك رو دربيارم كه بزنم به صورت كسی، طرف حسابم رو رسيده. هستی: همون پرايد سفيد امروز چند بار از جلوی خونه رد شد. سهراب: مطمئنی همون پرايد بود؟ پرايد سفيد دست خيلی آدمها هست. هستی: خودشون بودند. قيافههاشون كه تابلو ئه. سهراب! سهراب: جانم. هستی: از فردا نرو سر كار. سهراب: من كه ديگه نمیتونم مرخصی بگيرم عزيزم. هستی: تو رو خدا نرو سر كار. مگه چهكارت میكنند؟ خواهش میكنم. سهراب: باشه. هستی: بهم قول بده سهراب. سهراب: قول میدم. ولی اين راهش نيست. يك روز نرم سر كار، دو روز نرم، روز سوم كه ديگه ناچارم برم. هستی: اونها وظيفهشون ئه كه بهت مرخصی بدهند. بهشون بگو كه جانت در خطر ئه. اگه فردا تو زنگ نزنی بهشون نگی، خودم زنگ میزنم میگم. سهراب: باشه. خودم زنگ میزنم. مادرم زنگ نزد؟ از دنيا خبر نداری؟ هستی: من خودم زنگ زدم. مادرت گفت اولش بیتابی میكرد اما الان ديگه عادت كرده بهشون. سهراب: كاش تو هم باهاش میرفتی. هستی: امشب بی بی سی با گلشيری مصاحبه كرد. سهراب: خب؟ هستی: گلشيری گفت بهتر ئه كه همهی نويسندهها با هم توی يه خونه باشند. ديگه هيچكس خونهی خودش نمونه. (صحنه خاموش میشود. صدای آه سهراب از باندهای صدای صحنه. سپس صدای هستی و سهراب از باندهای صدا) هستی: چی شده سهراب؟ سهراب: خواب بدی ديدم! هستی: عزيزم! عزيز دلم! (نور میآيد. سهراب تنهاست و دوربين را به سوی خود گرفته است.) سهراب: هفتهی پيش دو نويسنده به قتل رسيدند (هفتهی پيش محمد مختاری كشته شد، ديروز هم محمد جعفر پوينده به قتل رسيد.) هر دوشون جزو ۱۳۴ نويسندهای بودند كه نامهای برای آزادی بيان نوشتند. من هم يكی از امضاكنندههای اون نامهام و شايد يكی از اين روزها من هم كشته بشم. ديگه نه میتونم بنويسم و نه میتونم بخونم. فقط میتونم حرف بزنم. جرات ندارم از خونه برم بيرون و اگه زنگ خونه به صدا دربياد، نمیرم در رو باز كنم. همسر و بچهم رو فرستادم شهرستان، خونهی پدر و مادرم. راستش میترسيدم اگه همسر و بچهم اينجا باشند، بلايی سرشون بياد. من الان در شرايطی زندگی میكنم كه از يك ساعت ديگهی خودم میترسم. در زندگیم نه مرتكب قتل شدهام. نه مال كسی رو دزديدهام. نه سر كسی كلاه گذاشتهام و نه تقلبی كردهام. من بهخاطر نوشتن تهديد به قتل شدهام. مدام آدمهای ناشناس به اينجا تلفن میزنند و من رو به مرگ تهديد میكنند. با خودم فكر میكنم چرا جواب اين تلفنهای تهديد رو با معذرتخواهی نمیدم يا چرا فرار نمیكنم؟ بدون شك علتش اين نيست كه از مرگ نمیترسم. من هم آدمی هستم مثل همه. من هم آدمی هستم با تمام ترسها و اضطرابها و خجالت نمیكشم كه بگم میترسم. نمیخوام دروغ بگم. نمیخوام شعار بدهم. واقعيت اين ئه كه تحت هيچ عنوان دلم نمیخواد بميرم. زندگی رو دوست دارم. همسرم وبچهم رو دوست دارم. من آرزوهای زيادی دارم. (نور صحنه خاموش و بیدرنگ روشن ميشود.) من اين روزها دارم نمايشنامهای مینويسم به اسم خداحافظ تا نمیدانم چه وقت. اين نمايشنامه بر اساس آرزوی من ئه. هميشه آرزو داشتم يه روز خوابم ببره و اينقدر بخوابم بخوابم بخوابم بالاخره روزی بيدار شم مثلن صد يا دويست سال بعد بيدار شم كه بدون شك همه چيز تغيير كرده. راستش من به آدمهايی كه صد سال بعد به دنيا میآن حسودی میكنم. من مطمئنم صد سال بعد آدمها ديگه وضعشون خوب ئه. دستكم وضعشون از ما بهتر ئه. من به گذشته فكر میكنم و میبينم وضع ما از گذشته بهتر ئه، گرچه وضع مطلوبي نيست، اما از گذشته بهتر ئه. با خودم میگم حتمن كسايی كه صد سال بعد به دنيا میآن خيلی بايد وضع خوبی داشته باشن. فكر میكنم دنيا مدام به سمت عقل پيش میره و همينطور از شدت جهل كم و كمتر میشه. چهقدر دلم میخواست صد سال بعد به دنيا اومده بودم. گاهی وقتها اين باور تمام ذهنم رو تسخير میكنه كه من وقتی هم كه بميرم به شكل ديگهای دوباره به دنيا برمیگردم. اما اين باور اصلن برام تسلیبخش نيست، چون دلم میخواست صد سال بعد من، با همين جسم، همين شغل، همين سن و همين اسم زندگی میكردم. بعد از اين اتفاقها ادامهی نوشتن اين نمايشنامه برام خيلي سخت شده. نمیتونم ذهنم رو بسپرم به كارم. طبيعی ئه كه انگيزههام رو از دست دادهام. كسي كه مطمئن نيست امروز يا فردا زنده است طبيعی ئه كه نتونه راحت بنويسه. يكي دو صحنهای هم كه به فكرم رسيده بنويسم به شدت تحت تاثير وضعی ئه كه دچارش هستم. دلم نمیخواست نوشتهام به سمت غم و غصه پيش بره، دلم میخواست نمايشنامهام با اميد تموم شه، اما با اين وضعی كه دارم نوشتن از اميد برام امكانپذير نيست. من سعی كردهم اونطور كه فكر میكنم درست ئه زندگی كنم. اونطور كه فكر میكنم درست ئه بنويسم. چيزی كه هميشه خواستهم توب نوشتههام بيارم فقدان ارتباط بين آدمها و نياز آدمها به گفتوگو و دوستب بوده و اينكه توب اين كشور هيچ كس نمیتونه اونطور كه میخواد زندگي كنه، اونطور كه دلش میخواد لباس بپوشه، اونطور كه دلش میخواد حرف بزنه. من چشمانداز دردناك كشورم رو میبينم و نمیتونم خونسرد باشم: فقر، رشد وحشتناك جمعيت، از بين رفتن منابع ملی و از بين رفتن امكانات توليد داخلی، سيل مهاجرت جوانها به خارج از كشور. من اينها رو میبينم و يه ملت خوابزده رو كه مدام دارن بهش میگن اگه مشكلی وجود داره فقط در نتيجهی توطئهی كشورهای حسود خارجی ئه و همه دنيا دارن به ما غبطه میخورن و میخوان ما رو بچاپن و همهی اين كشورها هم اينقدر غرق در فسادن كه به زودی نابود میشن و فقط ما میمونيم چون فقط ما خوبيم. من ايمان دارم كه ما مايهی شرم نسلهای آيندهمون هستيم. (نور صحنه خاموش و بیدرنگ روشن میشود.) من نمیخوام بگم افتخار كشورم هستم. من هر كاری كردم، هر چی كه نوشتم، به خاطر اين بود كه نوشتن رو دوست دارم. اصلن شايد هر چی نوشتم واقعن بهخاطر ميل به جاودانهگی بوده. بنابراين نمیخوام هيچ منتی بذارم كه ملت و فرهنگ كشورم مديون من هستند. فقط میخوام بگم به عنوان يك انسان مثل همهی انسانهای ديگه حق حيات دارم. دلم میخواد احساس امنيت كنم. من برای نويسندگان آينده آرزوی خوشبختی میكنم. آرزو داشتم روزی رو ببينم كه میشه راحت نوشت، میشه راحت حرف زد. دلم میخواست روزی رو ببينم كه هيچكس بهخاطر عقيدهش كشته نمیشه. من ايمان دارم روزی میرسه كه آدمها از ديدن اين فيلم كه نويسندهای میگه بهخاطر نوشتههاش تهديد به مرگ شده تعجب میكنن. من ايمان دارم روزی میرسه كه آدمها میتونن هر چي میخوان بنويسن و دستكم بهخاطر نوشتههاشون تهديد به مرگ نمیشن. (نور صحنه خاموش ميشود.) منبع: سایت محمد یعقوبی
روایت قتل احمد میرعلایی گلشيری دو تا ليوان چای ريخت و از آشپزخانه برگشت. يکی را گذاشت روی عسلی نزديک من. صندليش را برداشت آورد رو به رويم گذاشت. همانطور وقتی مینشست روی صندلی گفت: «هشت و ربع کم از خانه راه افتاده که برود سر قراری با يکی از دوستانش، بعد قرار بوده برود کتابفروشی آفتاب، حوالی ظهر قرار بوده برود دانشگاه سخنرانی. يکی دو ساعت قبل زنگ زده بودند دانشگاه. يک نفری زنگ زده بوده حالا و گفته که سخنرانی را لغو کنند چون سخنران نمیتواند بيايد. احمد آن روز به هيچ کدام از اينجاها نرفته، خانوادهاش متوجه غيبتش شده بودند، نگران هم شده و مثلا به چند جا که به عقلشان رسيده زنگ زده بودند. کار بالا گرفته کم کم و به نيروی انتظامی و بيمارستان هم مثلا سرزدهاند، و خبری نبوده. همين جور مضطرب و نگران ماندهاند که چه کار کنند. نصفه شب از کلانتری يا همچين جايی اطلاع دادهاند که بله، بياييد پيدايش کرديم. کجا؟ گفته بودند که سر کوچهی فلان، دوستانش میدانستند که آن کوچه، کوچهای است که خانهی زاون آنجاست. جسدش را طوری پيدا کرده بودند که انگار نشسته کنار ديوار، پاهايش را دراز کرده و پشتش را تکيه داده به ديوار. يک آستينش بالا بوده، يکی دو بطر مشروب هم بوده کنارش که مثلا مشروب خورده و يک مقداری هم میبرده با خودش.»سيگار به سيگار روشن میکند گلشيری، روبه رويم نشسته. چشم راستش به نظرم يک جورهايی انحراف پيدا کرده به بالا، نميدانم واقعا اين طور بود يا نه. ولی بعدها، به روزهای سياه ديگر هم گاهی اين حالت را توی چشمهایاش میديدم. او تازه از اصفهان برگشته، رفته بود برای دلداری خانواده ميرعلايی. بلند میشود دو تا چايی ديگر میريزد و برمیگردد :«کشتندش» خودش را روی صندلی جابهجا میکند: «زاون اصلا اصفهان نبوده، اصلا ايران نبوده که ميرعلايی رفته باشد پيشش. تازه صبح تا غروبش را کجا بوده؟ کی زنگ زده دانشگاه؟ ميرعلايی آدم وقت شناسی بود، ولی نه سرقرار صبحش رفته، نه کتابفروشی. خانهی زاون هم که نرفته، اگر مثلا صبح حادثهای برايش پيش آمده چرا جنازهاش نصفه شب پيدا شده؟ اين مدت کجا میتوانسته باشد؟»يکی، دوبار ميرعلايی را ديده بودم، به اقتضای شغلم او داستان پليسی «ترکه مرد» را ترجمه کرده بود برای «طرح نو». توی خانهی دکتر غلامحسين ميرزاصالح که روبروی دفتر انتشارات بود ديده بودمش، البته خيلی کوتاه. هر وقت میآمد تهران،همان جا اطراق میکرد، فکر کنم يکی دو هفته قبل از مرگش هم آمده بود تهران و خانهی دکتر. دکتر ميرزاصالح هيچ وقت در خانهاش را به هر زنگی وا نمیکرد آن وقتها. به نظرم هنوز هم همين طور باشد. هر وقت کاری داشتيم، اول بايد تلفن میزديم و بعد درست سر ساعتی که دکتر میگفت، زنگ در را. وقتی گلشيری تناقضها را يکی يکی میشمرد، تازه فهميدم که دکتر حق دارد، چرا که او هم مارگزيده بود پيشتر. گلشيری میگفت: «پزشکی قانونی هنوز جواب نداده؛ قرار شده بيشتر بررسی کنند و برای همين قلبش را نگه داشتند.» میگفت: «کشتندش، برای ما هم پيغام فرستادهاند اين طوری.» میگفت: «از بس سيگار میکشم، حالم خوش نيست. شب نمیتوانم بخوابم. يک هو میپرم از خواب و باز سيگار میکشم، حالم به هم میخورد و تهوع دست میدهد به من. دست از سر ما بر نمیدارند؛ میدانم.» اين کلمات آخری را طوری ادا میکند که سردم میشود. انگار اينجا اصلا آپارتمان کوچکی پر از کتاب و کلمه نيست. به نظرم وسط يک کابوسم، که چشم هايی از پشت عينک سياهشان ما را میپايند. بلند میشوم و توی سياهی شبی از شبهای آبان ماه سال ۱۳۷۴ میزنم بيرون. گلشيری، ماجرای مرگ ميرعلايی را «گنجنامه» کرد و بعدتر توی مجله دوران چاپش کرد. هيچ روزنامهای ماجرای مرگ ميرعلايی را چاپ نمیکند. عوضش تنها يک آگهی تسليت توی روزنامه اطلاعات چاپ میشود که اسامی برخی از نويسندگان، شاعران و روشنفکران پای آن آمده است و پروندهی مرگ احمد ميرعلايی بايگانی میشود. بر گرفته از «آزادی بیان ـ در باره حقوق بشر » - «شهرام رفیع زاده»-
توضیح: بیانیهی ۱۳۴ نویسنده که به متن ما نویسندهایم نیز مشهور است نامهی سرگشادهی ۱۳۴ نویسنده، شاعر، نمایشنامه و فیلمنامهنویس، محقق، منتقد و مترجم ایرانی است. آنها در سال ۱۳۷۳ با انتشار این متن خواستار آزادی اندیشه، بیان و نشر آثار خود شده و به سانسور اعتراض کردند. این اعضای کانون نویسندگان ایران در این متن همچنین از حضور صنفی خود به عنوان کانون نویسندگان ایران خبر دادند. اما مسائلی که در تاریخ معاصر در جامعهی ما و جوامع دیگر پدید آمده، تصویری را که دولت و بخشی از جامعه و حتی برخی از نویسندگان از نویسنده دارد، مخدوش کرده است؛ و در نتیجه هویت نویسنده و ماهیت اثرش، و همچنین حضور جمعی نویسندگان دستخوش برخوردهای نامناسب شدهاست. از اینرو ما نویسندگان ایران وظیفهی خود میدانیم برای رفع هر گونه شبهه و توهم، ماهیت کار فرهنگی و علت حضور جمعی خود را تبیین کنیم. ما نویسندهایم، یعنی احساس، تخیل، اندیشه و تحقیق خود را به اشکال مختلف مینویسیم و منتشر میکنیم. حق طبیعی و اجتماعی و مدنی ماست که نوشتهمان – اعم از شعر یا داستان، نمایشنامه یا فیلمنامه، تحقیق یا نقد، و نیز ترجمهٔ آثار دیگر نویسندگان جهان – آزادانه و بی هیچ مانعی به دست مخاطبان برسد. ایجاد مانع در راه نشر این آثار، به هر بهانهای، در صلاحیت هیچکس یا نهادی نیست. اگرچه پس از نشر راه قضاوت و نقد آزادانه دربارهی آنها بر همگان گشودهاست. هنگامی که مقابله با موانع نوشتن و اندیشیدن از توان و امکان فردی ما فراتر میرود، ناچاریم بهصورت جمعی-صنفی با آن روبرو شویم، یعنی برای تحقق آزادی اندیشه و بیان و نشر و مبارزه با سانسور، به شکل دستهجمعی بکوشیم. به همین دلیل معتقدیم: حضور جمعی ما، با هدف تشکل صنفی نویسندگان ایران متضمن استقلال فردی ماست. زیرا نویسنده در چگونگی خلق اثر، نقد و تحلیل آثار دیگران، و بیان معتقدات خویش باید آزاد باشد. هماهنگی و همراهی او در مسائل مشترک اهل قلم به معنای مسئولیت او در برابر مسائل فردی ایشان نیست. همچنان که مسئولیت اعمال و افکار شخصی یا سیاسی یا اجتماعی هر فرد بر عهدهٔ خود اوست. با این همه، غالباً نویسنده را، نه به عنوان نویسنده، بلکه به ازای نسبتهای فرضی یا وابستگیهای محتمل به احزاب یا گروهها یا جناحها میشناسند و بر این اساس دربارهٔ او داروی میکنند. در نتیجه حضور جمعی نویسندگان در یک تشکل صنفی-فرهنگی نیز در عداد احزاب یا گرایشهای سیاسی قملداد میشود. دولتها و نهادها و گروههای وابسته به آنها نیز بنا به عادت، اثر نویسنده را به اقتضای سیاست و مصلحت روز میسنجند و با تفسیرهای دلبخواه حضور جمعی نویسندگان را به گرایشهای ویژهٔ سیاسی یا توطئههای داخل و خارج نسبت میدهند. حتی بعضی افراد، نهادها و گروههای وابسته، همان تفسیرها و تعبیرهای خودساخته را مبنای اهانت و تحقیر و تهدید میکنند. از اینرو تأکید میکنیم که هدف اصلی ما از میان برداشتن موانع راه آزادی اندیشه و بیان و نشر است و هرگونه تعبیر دیگری از این هدف، نادرست است و مسئول آن صاحب همان تعبیر است. مسئولیت هر نوشتهای با همان کسی است که آن را آزادانه مینویسد و امضا میکند. پس مسئولیت آنچه در داخل یا خارج کشور به امضای دیگران، در موافقت یا مخالفت با ما نویسندگان ایران منتشر میشود، فقط بر عهدهی همان امضاکنندگان است. بدیهی است که حق تحلیل و بررسی هر نوشته برای همگان محفوظ است، و نقد آثار نویسندگان لازمهٔ اعتلای فرهنگ ملی ماست، اما تجسس در زندگی خصوصی نویسنده به بهانهٔ نقد آثارش، تجاوز به حریم اوست و محکوم شناختن او به دستاویزهای اخلاقی و عقیدتی خلاف دموکراسی و شئون نویسندگی است. همچنان که دفاع از حقوق انسانی و مدنی هر نویسنده نیز در هر شرایطی وظیفهٔ صنفی نویسندگان است. حاصل آنکه حضور جمعی ما ضامن استقلال فردی ماست، و اندیشه و عمل خصوصی هر فرد ربطی به جمع نویسندگان ندارد. این یعنی نگرش دموکراتیک به یک تشکل صنفی مستقل. پس اگرچه توضیح واضحات است، باز میگوییم: ما نویسندهایم. ما را نویسنده ببینید و حضور جمعی ما را حضور صنفی نویسندگان بشناسید.
کتابهایی که مجوز انتشار ندارند شبِ یک شبِ دو نویسنده: بهمن فرسی دربارهی کتاب به قلم علی شروقی: «زاوش» هنگام خواندن نامهها با عوض کردن ضماير، آنها را به خود او بازمیگرداند. گويا پاسخ «بیبی» صدايی نيست مگر انعکاس صدای خودش. اما قضيه به اين سادگی هم نيست. «زاوش» هنگام بازخوانی نامههای «بیبی» صدای «بیبی» را با صدای خود میآميزد و در اين آميختن ديگر بازگشت صدا انعکاسی ساده نيست. اينجا است که نوعی بازی ديالکتيکی بين اين دو شخص که از هم دورند اتفاق میافتد و صدای «بیبی » هم انعکاس صدای «زاوش» میشود و در فاصله بين اين دو شخصيت که رابطهشان از هم گسسته است اتفاقی فراتر از يک رابطه شخصی روايت میشود و اين اتفاق کل فضای خالی بين دو شخصيت را پر میکند. اين فضای خالی انباشته از ماجراهايی میشود که برخی از آنها آغازگاه آشنايی و پيوند «بیبی» و «زاوش» بودهاند. «زاوش» با فاصله گرفتن از «بیبی» میکوشد ماهيت اين پيوند را دريابد. «فرسی» در جاهايی از «شب يک، شب دو» به زبان و کلمات چنان جسميتی میبخشد که زبان، بیهيچ واسطهای تجسم رابطه و قطع رابطه است. برای خرید کتاب به این نشانی مراجعه کنید. سنگِ صبور نویسنده: صادق چوبک دربارهی کتاب به قلم محمدعلی سپانلو: شیوهٔ داستان حدیث نفس آدمهای کتاب است در ذهن خود. این التزام ساخت مشکلی را بر نویسنده تحمیل کرده است. زیرا تمام توضیحات ضمنی و توصیفی باید در متن این اندیشهها و بهطرزی طبیعی ارائه شده باشد. داستان در شیراز میگذرد. حدود سال ۱۳۱۲ در خانهئی همسایهداری. همسایهها عبارتند از روشنفکری بریده ازاجتماع و منزوی. روسپی جوانی بهنام گوهر با کودک خردسالش «کاکلزری». زنی زشترو و حشری بهنام بلقیس با شوهری عنین. و پیرزنی افلیج که روی لگن نشسته وخیالات میکند. در بیرون خانه نیز با اوضاع اجتماعی شهر و با ذهنیات سیفالقلم (قاتل معروف روسپیان) آشنا میشویم و از این طریق است که میبینیم گوهر چگونه بهوسیلهٔ سیفالقلم بهطرزی فجیع مسموم و مقتول میشود. پیآیند این وضع تنها ماندن و مرگ کاکلزری است. روشنفکر داستان که بیتصمیمی وتزلزل خود را مسبب این وقایع میداند، در انزوای هذیان بارش گاه با بازپرس محاجهئی خیالی-واقعی دارد و گاه شاهنامه میخواند و میگرید. ساختمان این فضای مرگبار و بویناک و غمآور از ویژگیهای سبک چوبک است. سنگ صبور یکی از معدود آثار موفق فارسی در طریق استفاده از جریانهای ذهنی است. برای خرید کتاب به این نشانی مراجعه کنید ملکوت نویسنده: بهرام صادقی دربارهی کتاب به قلم محسن کلینی: داستان با جنی شدن آقای مودت ، در یک شب نشینی اتفاق میافتد. در این جمع فردی وجود دارد که راوی وی را "نا شناس" معرفی میکند ، و به راستی خواننده از وی چیزی نمیداند. یک آقای منشی و یک مرد چاق و احتمالا راننده جیپ، با هم هستند که او (ناشناس) را به منزل دکتر حاتم میبرند. اینکه دکتر حاتم کیست، شاید در مراحل بعدی داستان بتوان به خوبی معرفیش کرد، ولی تا اینجای قضیه دکتری ضد بشر است و یا درون مایههایی از یک عنصر مخرب، و به مصداق " برعکس نهند اسم زنگی کافور"، به عوض تلاش برای زنده نگه داشتن مریض در کسوت یک پزشک ، با تزریق کردن مواد سمی به آنان باعث مرگ زود هنگام در آنها میشود. دستیارانش را میکشد و از آنها صابون درست میکند. زنانش را خفه میکند؛ از جمله زن فعلیاش را، که قرار است امشب خفه کند. البته دکتر این اطلاعات را فقط با ناشناس در میان میگذارد و اوست که این اسرار را مخفی نگه میدارد. "ملکوت" یا کسی که ظاهرا همه راهها به او ختم میشود ( شاید هم در اینجا نیز نشان از به راه انداختن آنان، برای یک زندگی ابدی است و از این زاویه وی بشر دوست است است: مثل معنای لایتناهی و آسمان ابدیت و تقدس و این چیزها ) منشی جوان است که تا حد پرستش مورد علاقه اوست. ملکوت زنی است که دکتر حاتم قبلا نیز به او علاقه بسیاری داشته است. برای خرید کتاب به این نشانی مراجعه کنید شبِ هول نویسنده: هرمز شهدادی بخشهایی از کتاب: «ببخشید سرکار خانم. شما جوان هستید.» و پستانهایتان گرد و گنده است. و از یقۀ بلوز نازکتان میشود قسمتی از پوست سفید و آبدارتان را دید. «ببخشید. من. من میخواهم برای دخترم کادو بخرم. مرحمت بفرمایید کمکم کنید. آخر میدانید ما پیرمردهای قدیمی از این چیزهای جدیدی سرمان نمیشود. جشن تولد دخترم است. هفده ساله است.» چه چیزی میخواهید بخرید؟ چه جور کادویی؟ «والله خیال میکنم لوازم آرایش. چیزهایی شبیه به پودر، ریمل، روژلب، از این قبیل چیزها که شما بهتر میدانید.» رنگ و روغنی که به صورت و لبش بمالد. معطرش کند. پرجلوهاش کند. درستش کند. چیزی که من دلم میخواهد بشود. بیست و هشت سال یک بار نپرسید سلیقهام چیست. یکبار از من نپرسید نظرم دربارۀ سرخاب سفیداب کردنش چیست. این اواخر هر شش ماه یکبار رنگ مویش را هم عوض میکرد، قهوهای. طلایی. سیاه و سفید. مش میزد. به مویش مش میزد. قلابی سفیدش میکرد. سفید و سیاهش میکرد. عجوزه. رنگ نمیخواست. خدایی مویت سفید شده بود. میپوسیدی. ذره ذره میپوسیدی. پوسیدن. کتاب را در این نشانی بخوانید و ناگهان... [نمایشنامه] نویسنده: عباس نعلبندیان دربارهی نمایشنامه به قلم انوشیروان مسعودی: در " ناگهان "، به صورت مشخصتری با روایت نمادین شهادت حسین ابن علی سرو کار داریم. بستر روایی داستان، معاصر است. یک خانهی قدیمی در بافتی سنتی، چندین زن و مرد با تفکرات مذهبی، سنتی و یک مرد روشنفکر، زمان نیز دهه محرم است. نعلبندیان با توانایی هر چه تمامتر، به در هم آمیزی دو نوع روایت پرداخته است، در واقع در " ناگهان هذا حبییب الله " نعلبندیان در آن بخش که آن را " ساختارشکنی درون متنی" مینامیم، یعنی در افتادن با ساختارهای ِ فرمی ادبی، به شدت عصیانگر و قدرتمند است. او در یک روایت دو گانه نوع جدیدی از سمبولیسم و یا بهتر، سیستم ارجاعی مبتنی بر رمزگان ِ تلویحی را پی ریزی میکند. به این معنا که نمایشنامه در دو بستر روایت میشود، و سیستم روایی آن ارجاعی است، در بستر نخست، یک جامعهی نیمه مذهبی را در قالب ساکنین یک خانه، با قدرت هر چه تمامتر، به نوعی موشکافی میکند، او آنها را میشکافد و درونشان را، اعماق ناخودآگاه کاراکترهایش را مرحله به مرحله میگشاید و نمایش میدهد. ساکنین این خانه، در برابر ِ یک روشنفکر قرار میگیرند، به صورت متدوال ِ آن روزهای ادبیات ِ فارسی، نمادگرایی مبتنی بود بر رمزگان ِ نهادینه شدهی از پیش موجود، برای مثال تصویر ساکنین یک خانه در برابر ِ یک روشنفکر همیشه دلالتی یک بعدی به جامعه و قشر روشنفکرش داشت، و هنوز هم البته دارد، اما در اثر ِ نعلبندیان، نظام ِ رمزگانی ِ نمادها از کلیشههای موجود فراتر میروند، این تصویر بازتولید ِ اسطورهی حسینابنعلی ( روشنفکر) و مردم دورانش ( ساکنین خانه) است، باز هم نعلبندیان از این سطح شمایلیِ نشانهها میگذرد، تقریبا چیزی نزدیک به فیلم " شمعون ِ صحرا" اثر بونوئل را میسازد، اینجا در تصویرِ شمایلی ِ حسین ابن علی باقی نمیماند نعلبندیان، بلکه با تصویر کردن ِ یک روشنفکر ِ خاص، که این کاراکتر از زبانِ خاصی برخوردار است، زبانی که میان ِ زبان ِ نیمه آرکائیک و نیمه رکیک میایستد، کاراکتری که نسبت به میلورزی و تعهد درگیر است، باز تصویر ِ خود حسین ابن علی را نیز دستخوش تغییرات ِ بنیادین میکند. برای خرید کتاب به این نشانی مراجعه کنید طوطی نویسنده: زکریا هاشمی دربارهی کتاب به قلم سینا حشمتدار: «طوطی» داستان دو دوست است که زندگیای تکراری و در عین حال لوتیمنشانه دارند. آنها طبق عادت هر روزه، عصرها از خانه بیرون میزند، سراغ مشروبفروشیها میروند و عرق کیشمیش دو آتیشه و خوراک میخورند و حسابی لول میشوند. از کافهای بیرون میآیند و به کافه دیگری میروند و وقت میکشند تا شب شود. شب یکراست سراغ شهر نو میروند و شب را در کنار فاحشهها صبح میکنند. صبح میخوابند و عصر دوباره همین منوال را طی میکنند. اگر بخواهیم درباره پیرنگ کلی داستان حرف بزنیم شاید نشود چیز زیادی به پاراگراف بالا اضافه کرد. از صفحه اول؛ تا انتهای کتاب این برنامهی کلی این دو دوست، به اسمهای هاشم(راوی) و بهروز است ولی در جزئیات، نویسنده به زیبایی توانسته از دل این تکرار، داستانی پر حادثه و پرکشش برای علاقهمندان به این فضاها روایت کند. کتاب را در این نشانی بخوانید
مصاحبهی ابراهیم نبوی با هوشنگ گلشیری واقعا فعالیت کانون چه ضرورتی دارد؟ وجود کانون تا زمان وجود و تسلط سانسور، ضروری است. چرا؟ برای اینکه یک نویسنده به تنهایی نمیتواند با سانسور مقابله بکند. بسیاری از نویسندهگان ایرانی با سانسور موافق هستند. آنان قطعا به خاطر موافقت با سانسور نمیتوانند عضو کانون نویسندهگان باشند، گرچه سانسور را باید تعریف کرد. ما معتقدیم آنچه میاندیشیم و مینویسیم باید منتشر شود و پس از آن باید راجع آن بحث کرد. یعنی بعد از اینکه به دست خواننده رسید ممکن است یک نویسنده جرم مدنی مرتکب شده باشد و کسی بتواند از او شکایت بکند. ولی قبل از نشر، هیچکس حق ندارد مطلب و نوشتهای را بازبینی کند و این آرزوی روشنفکری ایران بوده و هست؛ از مشروطه تا به حال. آیا با همین تشکل صنفی و وجود چنین نهادی، میتوان با سانسور مبارزه کرد؟ کسان دیگری هم میتوانند در این زمینه فعالیت بکنند. اتحادیه استادان دانشگاهها ممکن است به موضوعی در این مورد اعتراض کنند. ولی وظیفهی نویسنده، به خصوص نویسندهی خلاق، پررنگتر است. در این سالها به من ثابت شده است کسی که بیشتر نگران سانسور است، نویسندهی خلاق است. مترجم کمتر دچار مشکل سانسور میشود. یک مترجم به سراغ اثری میرود و بعد میبیند که این اثر قابل چاپ نیست و به موضوع دیگری میپردازد. اگرچه چنین ویژهگیای در کار ترجمه هست. اما فعالان مبارزه با سانسور در میان مترجمان کشور نیز دیده شده است. حتی محققان هم زیر ضرب سانسور هستند. به طور مثال کتاب "گذشته چراغ راه آینده است" وقتی به چاپ دوم و سوم رسید، مطالبی در آن آورده شد که آنچه در چاپ اول آمده بود را نقض میکرد و این به خاطر فشاری بود که به ناشر آورده بودند. محقق این کتاب هم با مشکل سانسور مواجه شد. ولی بیش از همه نویسندهی خلاق تحت فشار سانسور قرار میگیرد. قانون محدودیتهایی را به وجود میآورد. محدودیتهایی که بیشتر به نکات مغایر با اسلام اشاره دارد. فکر نمیکنید دستگاهی لازم است که انتشار چنین مواردی را کنترل کند؟ در بعضی موارد قانون و حتی قانون مطبوعات مقصود از مبانی اسلام روشن نیست. علاوه بر این موارد، مشکل دیگر در این است که نمیدانیم چه کسی واقعا شایسته است که موارد مخل با مبانی اسلام را تشخیص بدهد. چند جملهی مشخص را میگویند که مخل مبانی است و باید عوض شود. برای رسیدن به دموکراسی و جامعهی دموکراتیک، باید تمرین کرد. اصل مطلب این است که باید اجازه بدهند کتاب و اندیشه منتشر بشود و مورد نقد قرار بگیرد و اگر براساس قانون، نویسندهای جرمی کرد، باید هیات منصفهای باشد؛ آن هم به معنای دقیق کلمه. یعنی از میان آحاد مردم انتخاب شود. در شیکاگو یک استاد دانشگاه را دیدم که عضو هیات منصفه بود و اگر در یک دورهی کوتاه در هیات منصفه حضور پیدا نمیکرد، مرتکب جرم شده بود. در حالی که ما در خلاء زندهگی میکنیم. با این روش "حافظ" هم مخل مبانی اسلام است و حتی در بعضی از موارد مردم را به شرابخواری و عمل خلاف تشویق میکند. باید با یک اثر رابطه برقرار کرد و برای این ارتباط باید آموزش دید. در یکی از مطبوعات خواندم که یکی از آقایان گفته بود من کتابی را بردم به همسرم دادم که بخواند! آخر این هم شد معیار که کتاب را یک خانم خانهدار محک بزند؟ با فرض اینکه در کتابی عشق و عاشقی باشد، قابل سانسور نیست. نسل کنونی آثار "فهمیه رحیمی" را میخواند. در نسل ما، جوانان "حسینقلی مستعان" را میخواندند و کتابهای جدی طالب نداشت. الان سانسور تنها شامل کتابهای جدی میشود. شما با سانسور کتابهای غیرجدی موافق هستید؟ اصلا موافق نیستم. این آثار، به جامعه آسیب نمیزند؟ به نظر من، نه. کتابهای "ر. اعتمادی" و "مستعان" ضربه نزدند؟ این آثار در یک بده بستان فرهنگی حل میشوند. یعنی این کتاب باید در بیاید تا نقل و بحث شود. در تمام دنیا، کتابهای سطح پائین، حتی با تیراژهای بالا چاپ میشود. بله. اینطور است. ولی در کشور ما چون نقد کتاب رایج نیست، این روند آسیب میزند. نقد کتاب را آدمهای جدی در کتابخوانی، میخوانند. خوانندهگان جدی، کتابهایی از این دست را نمیخوانند. پسربچهی پانزده سالهای که کتابهای "ر. اعتمادی" را میخواند اصلا نقد نمیشناسد. اگر هم نقدی نوشته بشود، کسی مثل گلشیری آن را میخواند. این اتفاق باید در کل جامعه بیفتد. مثلا باید در تلویزیون طرح شود. من در آلمان دیدم که یک منتقد بزرگ آلمانی با چند آلمانی، راجع به کتاب تازه منتشر شدهای بحث میکردند و طبیعتا عدهی زیادی از کسانی که آن کتاب را خوانده بودند، این گفتوگو را میشنیدند. در واقع هر جا زهر است، پادزهر هم هست. در حالی که ما مرتب در حال مخفی کردن حقیقت ماجرا هستیم. شاید اتفاقی که دربارهی مواد مخدر در بعضی نقاط دنیا در حال تجربه شدن است، نمونهای از تصمیم برای مخفی نکردن و جلوگیری از شدت آسیب باشد. در هلند به تمام معتادان رسیدهگی میشود. معتقدند اگر بودجهای صرف مراقبت نشود، باید هزینهی سنگینتری برای اعتیاد صرف کنند، چون مخفی میشود و دیده نمیشود. اگر یک روزنامهی پرتیراژ هم باشد که به این موضوع بپردازد، خوب است. درست است که دولت چیزی را که مخفی است، ولی دارد به طور مستمر اتفاق میافتد اجازه بدهد که آشکار بشود؟ باید دید کدام به جامعه بیشتر ضربه میزند. بعد هم گفتم که باید برای رسیدن به جامعهی آزاد تاوان داد و تمرین کرد. رسیدن به جامعهی آزاد ساده نیست. آیا این جامعهای که شما تعریف میکنید، به قانون اساسی جمهوریاسلامی ایران مربوط میشود؟ یکی از وظایف روشنفکری، ایجاد زمینه برای تغییر بعضی موارد قانون اساسی است. پس مشکل سانسور و کتاب نیست. به تغییر حکومت فکر میکنید؟ این حرف من نیست. شما همین را میگویید. پس باید توضیح بدهم. ما در گذشته دو نوع روشنفکری داشتیم. روشنفکری بود که با هر نوع حکومتی سازش میکرد و برایاش فرقی نداشت و روشنفکرانی که با یک چرخش از همکاری با آن حکومت، به همکاری با این حکومت رسیدند. روشنفکر دیگری هم هست که براندازی فکر میکرد و از نهادی مثل کانون، برای پوشش حکومت براندازی استفاده میکرد. من در گذشته دیدم که نهادهای دموکراتیک چگونه برای این گروه از روشنفکران نقاب شدند. اما در این سالها، مشکل روشنفکر تغییر حکومت یا رسیدن به حکومت نیست. قصد اصلاح حکومت را دارد. اصطلاحی دارم که حاکمیت از پائین است. روشنفکر با حضور خود، نیرویی را به وجود میآورد و با نقد خود اجازه نمیدهد حکومت هر کار خواست بکند. این همان اصلاح ساختار حکومت است و با تغییر حکومت نسبتی ندارد. تجربه کردیم و در تاریخ دیدهایم که چگونه انقلابها به بنبست رسیدهاند. نهادهای مدنی به خوبی کار کنترل حکومت را انجام میدهند. این وظیفهی هنرمند یا نویسنده یا روشنفکر است؟ این وظیفهی ما نیست بلکه بر دوش ما گذاشته شده است. چه کسی بر دوش شما گذاشته است؟ صرف نوشتن، شما را موظف میکند. امروز داستانات را مینویسی و به ناشر میدهی. فردا به تو میگویند اجازهی چاپ نداریم. راه میافتی به طرف سازمان مسئول. چانه میزنی، تحقیر میشوی، با آدمی روبهرو میشوی که از روی متن نمیتواند بخواند، اما به تو میگوید این متن را عوض کن. گرچه گاهی به شکلهایی دوستان کمک میکنند . وقتی با این مشکل در قانون روبهرو میشوی، به فکر میافتی که چیزی در قانون هست که این مشکل را به وجود آورده است. اگر یک حکومت فهمید که با آزاد کردن و رها کردن جامعه، به خطر نمیافتد، مشکل حل است. سالهای سال آثار هدایت منتشر نمیشد. کنار خیابان، پشت پیشخوان کتابفروشیها، اما پیدا میشد. حالا که چند وقتی است منتشر میشود. جامعه سلامتاش را از دست داده است؟ نمونههای دیگر مثل آثار شاملو، آیا جز غنای فرهنگی، اتفاق دیگری افتاد؟ این یعنی دادن این امکان برای غنی شدن آدمها. آیا من یا شما تولد در ایران را انتخاب کرده بودیم؟ نه این یک جبر بوده است. شما اگر در ایران متولد نمیشدید، میتوانستید داستان خودتان را به راحتی چاپ بکنید. نیازی به کانون نویسندهگان برای مبارزه با سانسور نداشتید. آیا کاری هم به سیاست نداشتید؟ در آلمان هم، همین مشکل برای نویسندهگان مطرح است. نویسندهگان با ناشران قدرتمندی روبهرو هستند و هرکس بخواهد با ناشر قرارداد ببندد باید وکیل داشته باشد. گاهی ناشران در آلمان از یک دولت قویتر هستند. در آنجا هم نویسندهگان در کنار هم قرار میگیرند. وجود جمع صنفی، حتی برای موضوعهای رفاهی ضروری است. نویسندهای که موفق میشود تنها دو یا سه کتاب نشر کند برای بقیهی زندهگی، نیاز به کمک دارد. یک جراحی پرهزینه برایاش پیش میآید و این جمع کمک میکنند. در ایران اگر کسی در یک حادثهی رانندهگی، آسیب ببیند، باید میلیونها تومان هزینه بکند. کانون میتواند در چنین وضعی به نویسنده کمک کند. کانون وظیفهی ایجاد رفاه برای نویسنده و خانوادهی او را بر عهده دارد و محلی است برای دیدار این آدمها با همدیگر. این حمایت وظیفهی دولت نیست؟ چه حمایتی؟ بیمه کردن نویسندهگان، حل مشکلات رفاهی آنان و ... نه، دولت همیشه خراب میکند. خاصه خرجی میکند. ثابت شده که هر کاری بکند، مشروط است. نباید از وجود کانون هراس داشت. هر وقت نویسندهگان کانون تشکیل دادند، انحصارطلبی کردند. اگر انتقادی به عملکرد آنان است، باید مطرح شود. سنت کانون، انحصار طلبی نبوده است. چرا همیشه عدهی خاصی پیشتازی ماجرا را بر عهده گرفتهاند؟ به این دلیل که عدهی خاصی فعالیت کردند و سادهتر است، اگر بگویند، آن عده باید بروند کانون دیگری تشکیل بدهند. به خاطر این که شما میگویید هر کس به این کانون نیاید و با کانون سازگار نباشد، نویسنده نیست. نه، واقعا اینطور نیست. چه در اساسنامهی قبلی و چه در اساسنامهای که در آینده تدوین میشود، شرطهایی مشخص شده است؛ چاپ حداقل دو کتاب، همکاری نکردن با سانسور و حذف فرهنگی نکردن. این هم مثل قانون اساسی تفسیرپذیر است؟ نه، تفسیر در این مورد به این سادهگی نیست. اگر به صورت رسمی اعلام شود که نویسندهای با دستگاه سانسور همکاری کرده است و ما بدانیم که شغل او سانسور بوده است، نمیتواند در نهادی که اصل در آن مبارزه با سانسور است، عضو بشود. شما نمیتوانید با کسی که کتاب شما مثله میکند، یک جا بنشینید. این آدم ضرورت نوشتن را انکار کرده است. این خاص کشور ما نیست. وقتی آلمانها به فرانسه حمله کردند، تئاترهایی اجازهی نمایش گرفتند که با گشتاپو همکاری داشتند. آیا چنین آدمهای میتوانستند به عضویت کانون و اتحادیهی نویسندهگان در بیایند؟ امکان تغییر را نادیده نمیگیریم. در محیطهای بسته و کار زیرزمینی چنین حوادثی به وجود میآید. کسانی میگفتند که فلان آدم با دستگاه شاه همکاری کرده است. ما نمیتوانستیم با او همکاری کنیم و عدهای هم بودند که برای همکاری آنان هیچ سندی وجود نداشت. کانون همواره با یک تفسیر سیاسی، تعریف شده است و به نوعی مبلغ هنر ایدئولوژیک است که در شعرهای تبلیغاتی آلمانها و روسها دیده میشود. یعنی برای رواج ایدئولوژی، ابزاری را انتخاب کنند مثل هنر یا ایدئولوژی مردمی یا ملی بشود. در سه چهار دههی ادبیات شوروی دو دههی هنر آلمان که باعث شد اندیشهی چپ به خصوص شکل بگیرد. این است که حرفات را در قالب یک داستان بزن و همین دورهها آثاری به وجود آمد سبک و به لحاظ تکنیکی کمارزش، به لحاظ فرم ضعیف اما با حرفهای مهم ایدئولوژیک بسیاری از اینها عناصر سیاسی یا سیاستمدار بودند و میخواستند از این طریق حرف خود را بزنند. طبیعی است که یک حکومت فکر کرد که گلشیری برای مقاصد دیگری داستان مینویسد و قصد مخالفت دارد و چون نمیتواند حزب تشکیل بدهد و بیانیه سیاسی صادر بکند، داستان مینویسد. در جامعهای که همهچیز در هم ریخته است، همهچیز هم دشوار پیش میرود. چرا باید کسی نتواند حزب تشکیل بدهد که چنین تمهیدی به کار گرفته شود؟ چرا باید چنین قانونی باشد؟ من میگویم که شما قصد تغییر حکومت را دارید. آنوقت شما بگویید نه! معلوم است که عدهای میخواهند حکومت را عوض کنند. یک نفر که میخواهد علنی این کار را بکند، باید اجازه داشته باشد. باید اجازه داد علنی رفتار کند. بعد به رای بگذارند اگر رای آورد که به مقصود رسیده است. این رفتار مخفی، رفتار مناسبی نیست. من کسی را میشناختم که شش ماه مخفی بود و در این مدت فقط اعلامیه میداد و بیانیه صادر میکرد و حتی یک صفحه کتاب نخوانده بود. روزنامه نخوانده بود. رادیو گوش نداده بود و اصلا در جریان نبود. قبلا هم گفتم که عدهای کانون را برای کار براندازی به عنوان پوششی میخواستند. اما اگر چنین کسی امکان مثل حزب داشته باشد به کانون نمیآید. در کانون باید آمد و داستان خواند. شعر خواند و گوش کرد یا داستانی نقد کرد و بحث کرد. اگر نویسندهای را گرفتند و بردند، کتاب و شعر و داستاناش مطرح میشود؛ بیش از اینکه از او میترسیدند، مطرح میشود و قدرت میگیرد. تجربه نشان داده که کنترل جامعه با این شیوه بسیار ضرر میزند. وجود یک حزب و جریان سیاسی مخفی بیشتر از وجود یک روزنامه و تریبون برای طرح نظرهای افراد، ضرر میزند. بسیاری از هنرمندان یا سیاستمدارانی که از هنر سوءاستفاده میکنند در نقاط مختلف دنیا وجود دارند. مثلا چریکهای فدایی به عنوان یک گروه سیاسی مسلح در قالب داستان و شعر، کار سیاسی کردهاند؛ با توجه به اینکه یک دولت حق دارد نگران آن باشد که عناصر سیاسی از هنر برای مقاصد سیاسی استفاده کنند؛ آیا برخورد حکومتها با هنر و سانسور آن منطقی نیست؟ دوباره برگشتیم سر حرف اول این کار؛ یعنی هنر برای رسیدن به مقاصد سیاسی جوابگو نبوده است. همینطور سانسور کتاب هم به سیاستمداران مخالف ضربه نزد، بلکه به ادبیات لطمه زد. البته سانسور به غنای ادبی و فرهنگی بسیار کمک کرد و باعث رشد فرم و شکل هنری شد. نه، در اغلب موارد اینگونه نبود. در دورهی شاه من داستانی دربارهی زندان و شکنجه نوشتم اما نتوانستم آن را چاپ کنم. باید روزی زعمای قوم به فکر حذف این موضوع بیفتند، چون اگر در نابهسامانیها نویسنده را مقصر بدانیم مشکلی حل نمیشود. من گمان نمیکنم که این راه معمولی باشد. برخورد سیاسی با هنر حتی باعث شد، شاعران که شاعر نبودند، مطرح بشوند. منظور شما چه کسانی هستند؟ خیلی از کسانی که در طیف چپ بودند یا حتی در طیف راست. اجازه بدهید مثالی از زمان شاه بزنم که به کسی برنخورد. من یک داستاننویس شهرستانی بودم و داستانهایی نوشته بودم که در بعضی سطوح مطرح بود. مدت کوتاهی زندانی بودم، بعد از آنکه از زندان آزاد شدم روزی از جلو دانشگاه میگذشتم و دیدم اغلب کسانی که از آنجا عبور میکنند کتاب مرا در دست دارند که فکر میکنم این حق من نبود. این نوع حکومتها، برای ما نویسنده ساختند. داستانی دارم دربارهی کسی که تمام دوستاناش را لو داده و حتی باعث اعدام آنان شده. اما این آدم قهرمان میشود. حکومتهایی که چنین کردهاند، بزرگترین ظلم را کردهاند و این راه درستی نیست. ما ناچاریم راه دیگری در پیش بگیریم که همان فعال کردن قضاوت مردم است. ما معیاری جز این نداریم؛ یعنی قضاوت متخصصان و عموم مردم که کتاب میخوانند. وظیفهی داستاننویس خبر دادن نیست. بلکه روزنامهنویس است که باید دیکتاتوری را لو بدهد و از فساد حرف بزند و داستاننویس باید به دنبال اجرای کارهای اساسی و اصلی خود باشد. شعر و داستان نباید بر عهده بگیرد. به عقیدهی من به دلیل واگذاری این وظیفه به شاعران و نویسندهگان، ما با تعداد زیادی شاعر و نویسندهی بیارزش روبهرو هستیم. شما قضیه را طور دیگری مطرح میکنید. شاعر و نویسنده باید کار خود را میکردند اما آنان آمدند و در چنین شرایطی وارد عرصههای سیاسی شدند که اصلا ربطی به آنان نداشت. توضیح دادم که نویسنده ناچار شد چنین کاری بکند. امروز نویسنده حتی با حروفچین هم روبهرو میشود و به ناشر هم کمک میکند. وضعیت، وضعیت مسخرهای است. چرا من به عنوان یک نویسنده باید برای مجوز کتابام به ارشاد بروم؟ ده تا پانزده است که " شازده احتجاب" در مرحلهی صحافی باقی مانده است. تا کی باید دنبال مجوز این کتاب باشم و به خاطر آن تحقیر بشوم؟ چه چیزی در این کتاب هست که بتواند حکومتی را سرنگون بکند؟ این جاست که میفهمم میخواهند مرا تحقیر کنند. آیا کنترل مسائل اخلاقی جامعه بر عهدهی وزارت ارشاد نیست؟ چیزی که در شازده احتجاب محل سوال است، پدیدهای اخلاقی است، نه سیاسی. بخشی را که غیراخلاقی است میپذیرم، ولی بخشی از این تصمیم به روشهای سیاسی برمیگردد و اصلا آنان موضوع اخلاق را بهانه کردهاند.
ولی اینها بهانه نیست. چون وجود دارد. مثالی میزنم، "هزار و یک شب" کتابی است که سالهای سال است که در این مملکت منتشر میشود و مردم آن را خواندهاند ، هیچ اتفاقی هم نیافتاده است. در این سالها جلوی نشر این اثر را گرفتند. اثری که یکی از منابع غنی داستانی ماست. آیا همبستر شدن چند تا غول، چیزی است که باید جلوی آن را گرفت؟ اگر این طور پیش برویم، باید جلوی مثنوی را هم بگیریم.
با این کنترلها بخشی از مسائل اخلاقی جامعه کاهش پیدا کرده است. به نظر شما اینطور نیست؟ کاهش یافته است؟ به نظر من بدتر هم شده است.
اما این نظر شماست. کافی است دست شما را بگیرم و ببرم توی این جامعه، آنوقت خواهید دید که ناهنجاری نسبت به بیست و پنج سال گذشته بیشتر شده است. در ادارهها رشوه و دزدی افزایش پیدا کرده است. کافی است پای صحبت جوانان بنشینید تا متوجه شوید که چه اتفاقی افتاده است. این حرفها که ناموس و اخلاق و عرف در خطر است، همه بهانه است. اینها به یک موضوع سیاسی ربط دارد. مثلا "شازده احتجاب" چه مشکل سیاسی دارد که چاپ نمیشود؟ باید از کسانی که جلو نشر کتاب را گرفتهاند، بپرسید که چرا با وجود آن که کتاب چهار پنج بار پس از انقلاب چاپ شده است، جلو چاپ مجدد آن را گرفتهاند. شما میگویید دلایل سیاسی دارد و من میگویم دلایل اخلاقی. این کتاب به سانسور اخلاقی نیاز دارد، مثل "زنان بدون مردان" و حتی "نوبت عاشقی" که در چاپ اول سانسور اخلاقی شدند. من دلیل اخلاقی برای سانسور "شازده احتجاب" نمیبینم. اگر میدیدید که نمینوشتید. من رمانی در آلمان نوشتم که میدانستم در ایران به آن اجازهی چاپ نمیدهند و در زمان زندهگی من چاپ نخواهد شد. اما همین کتاب در سوئد به راحتی چاپ شد. اما مجموعه داستانهای من چهار پنج سال است که منتشر نمیشود. "جبه خانه" مشکل اخلاقی ندارد؟ "جبه خانه" را برای چاپ ندادهام.
آیا داستان " به خدا من فاحشه نیستم"، مشکل اخلاقی ندارد؟ "من فاحشه نیستم" باید منتشر شود.
چرا باید منتشر شود؟ این کتاب مشکل اخلاقی دارد. آیا ما میخواهیم منکر هر مشکل اخلاقی که وجود دارد شویم؟ ما میخواهیم بگوییم چنین چیزی نیست. بگذارید بگوییم که داستان من فاحشه نیستم دربارهی چیست. چند تا دوست هستند که در زمان جوانی خیلی انقلابی بودند. حالا هر ماه دور هم جمع میشوند. یکی از آنان با یک فاحشه میآید. اول این جمع بحث سیاسی میکنند. بعد با هم مینشینند و … اصولا حضور فاحشه را فراموش میکنند. بار دیگر یکی از این انقلابیون سابق، دختر خانمی را با خودش میآورد و او مدام تکرار میکند که من فاحشه نیستم. ولی آن زن میگوید ولی من فاحشه هستم؛ اول هم پول میگیرم. روشنفکرها هم نشستهاند و مدام حرف میزنند . این دو گروه نمایندهگان روشنفکری ما بودند. وقتی این داستان در زمان شاه منتشر شد، یکی از دوستان آمد و گفت که سرهنگی در وزرات اطلاعات گفته است که آدمهای این قصه ما هستیم. عدهای از دوستان هم با من قطع رابطه کردند و گفتند منظور تو، ما بودیم که در زمان شاه همکاری میکردیم. به هر حال باید جایی این موضوع، به صورت عریان مطرح میشد. به نظر من کسی با خواندن " به خدا من فاحشه نیستم"، فاحشه و منحرف نمی شود. حتی این کتاب به ما میفهماند که گاهی ما ادعا میکنیم فاحشه نیستیم، اما وقتی تن به فساد میدهیم و یا برای رسیدن به چیزی کرنش میکنیم، فاسد میشویم.
این توضیح شما قابل قبول است، ولی آیا "همسایهها"ی "احمد محمود" باید چاپ شود؟ به نظر شما کدام قسمت این کتاب مشکل دارد؟ تصویر "بلور خانم" و روابط غیراخلاقی در این کتاب غیرقابل چاپ است. یعنی بخشی از آنچه در جامعه ما وجود دارد را نباید گفت؟ پس نباید مدعی واقعگرایی باشیم.
میتوان واقعیتها را طرح کرد. اما در محدودهای که به اخلاق اجتماعی ضربه نزند. آیا با خواندن "همسایهها"، کسی به فکر ایجاد رابطه با بلور خانم میافتد؟ یا یک بلور خانم نوعی، به وضعیت خود پی میبرد؟ در داستان "به خدا من فاحشه نیستم" میتوان این فرض را پذیرفت ولی در "همسایهها" خیر. دربارهی قسمتی از آن میتوانم با شما به توافق برسم. مثلا "الفیه شلفیه"؛ ولی من "همسایهها" را "الفیه شلیفه" نمیدانم. گناهان غریزی در جامعهی ما و در میان جوانان بسیار شایع است. آیا اینها را باید به حساب ادبیات گذاشت؟ این مشکلات در همهی جوامع وجود دارد. اما آنان پنهانکاری نمیکنند، میآیند در رسانهای مثل تلویزیون راجع به آن حرف میزنند. این کار قبح عمل را از میان میبرد؟ نه، جامعه را سالم میکند. بچهها میفهمند مشکل در کجاست. یعنی آنچه در اروپا و آمریکا نشانههای یک جامعهی سالم است. آیا جامعهی اروپا و آمریکا را از جامعهی ما سالمتر میدانید؟ نمیتوان گفت سالمتر است. ولی آنان مشکلات عجیب و غریب روانی ما را ندارند. وقتی در اینجا بچهای مورد سوءاستفاده جنسی قرار میگیرد و نمیتواند چیزی در این مورد بگوید، تمام زندهگی او نابود میشود. راهاش این نیست که بگوییم فلان مشکل را نداریم، راهاش این نیست که بگوییم داستاننویس! اینها را ننویس! مطرح کردن چنین چیزی باعث گسترش آن نمیشود؟ آگاهی باعث گسترش چیزی نمیشود. همیشه اطلاع داشتن بهتر است. باید این مشکلات در دبیرستانها به جوانان آموزش داده شود. شما مشکل چاپ کتابهای خودتان را حل کردهاید که دارید برای کتابهای آموزشی فکر میکنید؟ همهی این چیزها به هم مربوط است. اینها نشان میدهد که نشر آنچه نوشته شده است، ضرورت دارد. نمیتوان صبر کرد تا بعد از مرگ آدم نوشتهی او چاپ شود. ممکن است بعد از مرگ من، خیابانی به نام من کنند، اما من چنین چیزی را نمیخواهم. من میخواهم کتابام چاپ شود و داستان عمل خود را در جامعه انجام بدهد. عکسالعمل ایجاد کند و بعد کسی پیدا شود داستان بهتری بنویسد. چندی پیش برایام حالت عجیبی اتفاق افتاد. صدای اذان را شنیدم، یاد خانواده افتادم؛ پدر و مادرم. پدر حالا فوت کرده است و مادر پارکینسون دارد و این من را اندوهگین کرد و باید اینها را بنویسم و با تمام ابعاد و ریزهکاریها. اگر من بلرزم و از اینکه کسی نشسته که میخواهد این حس من را بررسی کند، نمیتوانم کار بکنم. امکانی به من و نویسندهگانی نظیر من دادند که میتوانند داستان و نوشتهی خود را فکس کنند و چاپ شود. اما بسیاری از جوانان چنین امکاناتی ندارند. جوان سی و پنج سالهای را میشناسم که بعد از سالها نوشتن، موفق شده پنج داستان را به چاپ نزدیک کند. آن وقت به او گفتند سی تا بیشتر چاپ نمیشود و حتی بعضی از ایرادها به داستانها بهانه است. هیچ عنصر ضداخلاقی پشت آن نیست. منبع: مجلهی "دانستنیها"
نفوذ؛ کلیدِ واژهای تازه برای سرکوب. این کلمه که برای اولین بار از دهان رهبر جمهوریاسلامی بیرون آمد، روز به روز بیشتر تکثیر میشود، فضا را اشغال میکند و چون بند و زنجیر بر دست و پای هر چه که بفرمایند میپیچد. نفوذی که از روزنامهها و فیلمها آغاز میشود و به نماز وحشت پیش درِ هنوز باز نشدهی مکدونالد- شعبهی ولایت- میرسد. *** گفتهها را باید مرور کرد تا نه از حرفهای زده شده؛ که از سفیدیهای متن رنگهای ترسناک، "زردهایی که بیخودی قرمز نشدهاند"، را کشف کرد. نفوذ سیاسی و فرهنگی از نفوذ اقتصادی و امنیتی مهمتر است. دشمن سعی میکند در زمینه فرهنگی، باورهای جامعه را دگرگون کند. [سیدعلی خامنهای] در عرصه داخلی، امریکا در پی نفوذ است، اما برخی به شدت از این واژه وحشت کردهاند در حالی که این واژه را کسی جز مقام معظم رهبری به کار نبرده است.[سیداحمد خاتمی] آمریکا با توپ و تانک و حمله نظامی امپراطوری شوروی را ساقط نکرد بلکه از طریق همین استحاله فرهنگی و تأسیس شعبههای مکدونالد به هدف خود که فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی باشد، رسید. دولتمردان مواظب باشند که ایران به محل ترویج کالاهای بنجل غربی تبدیل نشود و نیز از نفوذ فرهنگی و استحاله هویتی کشور از طریق آمریکا نیز جلوگیری کنند.[ علی سعیدی- نمایندهی ولیفقیه در سپاه] دشمن به اسم خبرنگار و روزنامهچی، جاسوس وارد کشور میکند. [سیداحمد علمالهدی] دشمن عمدتاً با دو وسیله «پول و جاذبههای جنسی»، در درون ملّت و در داخل کشور شبکه سازی میکند تا آرمانها، باورها و در نتیجه سبک زندگی را تغییر دهد.[سیدعلی خامنهای] وزارت ارشاد مسئول تضمین سلامت مجاری تغذیه فکری و فرهنگی جامعه است. بیتفاوتی و سهلانگاری در این بخش بزرگترین ضربه را به فرهنگ دینی و ملّی میزند. فیلم، روزنامه، کتاب، مجلّه، فضای مجازی بستر نفوذ بیگانگان است.[علی سعیدی] *** جاذبههای جنسی، فیلم، روزنامه، جاسوس، تغییر سبک زندهگی، فرهنگ دینی، مکدونالد و... کلمات تبدیل به زنجیرهای امنیتی میشوند. مهرههای شطرنج جدید رو در رو هم چیده میشوند تا پس از نرمش قهرمانانه پیش دولتهای غربی، چرخش دیکتاتورانه جلو مردم شکل بگیرد. نمایندهگان بخش سیاسی، امنیتی، مذهبی و نظامی کشور برای مسئولان فرهنگی حکم صادر میکنند تا هر چیزی که بوی خطر داشته باشد را توقیف و متوقف کنند. *** وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی هنوز مشغول خط و نشان کشیدن برای بازیگرانی است که بیرون از مرز جمهوریاسلامی کشف حجاب کردهاند. روزنامهی ایران، متعلق به دولتِ حسن روحانی، با فتوشاپ به روترین و مضحکترین شکل برای بازیگرانی که در یک گفتوگو مطبوعاتی رسمی شرکت کردهاند، حجاب درست میکند. امام جمعهی زابل پس از برگزاری اولین کنسرت پاپ در این شهر پس از نزدیک به سه دهه، به "مطربها" هشدار میدهد که این آخرین بارشان بوده که پا به این شهر گذاشتهاند. فهرست هنرمندان ممنوعالکار، از اهالی خودی موسیقی تا سینماگرانِ غیرخودی، روز به روز طولانیتر میشود. و تمامِ اینها رونمای ایرانِ پس از توافق است. *** اگر داستان همینجا به پایان میرسید، میشد تشکیل حکومتِ اسلامی- حاصل میکس داعش و طالبان با اسانس اعتدال- را جشن یا عزا گرفت. سرزمینی که فعلا به فرموده دستها را در عرصههای اقتصادی و نظامی به علامت تسلیم بالا برده تا خطر تحریم و جنگ را رفع بکند و از سوی دیگر شمشیر فرهنگی و امنیتی را برای مردمش صیقل داده. اما زیر پوست این همه رجزخوانی و سانسور و حذف و ممیزی، دنیای دیگری در جریان است؛ سین سیتی امنیتی! *** محمدرضا گلزار، بازیگر مشهور سینمای ایران، جلو دو مجری تلویزیونی نشسته. از همکاریاش با سینمای هند حرف میزند، از قراردادش با کمپانی هایپ-نوشابهی انرژیزا- میگوید و مثالاش دربارهی همکاری سوپراستارهای سینمای جهان با کمپانیهای مشهور به برند "ویکتوریا سکرت" میرسد. آوردن نام کمپانی لباس زیر زنانه در رسانهای مجاز است و در رسانهای دیگر چند تار مو بازیگران با بدویترین برنامهی فتوشاپ پاک میشود. *** رسانههای موازی؛ رسانههایی که نه زیر نظر وزارت ارشاد فعالیت میکنند، نه صدا و سیما. فقط کافیست به حافظهتان فشار و رپخوانی تتلو روی ناو جنگی را به یاد بیاورید و رجزخوانی بعدش را؛ که: "من به مجوز ارشاد احتیاجی ندارم!" چون مجوز از ارگانها و موسسههای فرهنگی سپاه رسیده. رسانههای موازی که زیر نظر نهادهای نظامی و امنیتی فعالیت میکنند و خط قرمزهایشان آنجا چک میشود، تختِ گاز جلو میروند تا در یک فضای نیمهرسمی واکنش جامعه مقابل تابوهای سابق تست بشود و کمکم رسانههای رسمیتر هم جلو بیایند و این اتمسفر دلانگیز و سرگرمکننده را در آغوش بگیرند. *** اکبر عبدی در یکی از برنامههای همین رسانههای موازی کراوات زده از عشقاش به صدای "معین" میگوید و یکی دو هفته بعدش، بخش خبری صدا و سیمای جمهوریاسلامی برای گزارشی دربارهی جادههای شمال صدای معین را پخش میکند. رسانهی موازی نظرسنجی محبوبترین بازیگر سینمای ایران را بین فردین و ملکمطیعی و بهمن مفید برگزار میکند و چند هفته بعد، در برنامهی "ضبط شدهی "هفت"، کارگردان نظام- بهروز افخمی- از عشقاش به فردین میگوید؛ بازیگری که تا آخرِ عمر ممنوع ماند و حاضر نشد توبهنامه بنویسد. *** انگار باید حرفهای حمید حامی[آوازخوان پاپ] را جدی گرفت. او که یکی از نقشآفرینان دیروز صحنهی موسیقی بوده، از عمر کوتاه مهرههای فرهنگی در جمهوریاسلامی حرف میزند و میگوید هر از گاهی که احتیاج به کنترل جو عصبی جامعه باشد، مهرههایی تازه روی صحنه میآیند تا به نوعی مردم را تخلیه و جو را آرام بکنند. *** سانسور از یک سو و پاک کردن خطوط قرمز از دیگر سو. در این صحنهآرایی خطرناک به نظر نمیرسد اتفاقی تصادفی بیفتد. سین سیتی امنیتی تاسیس شده. جایی برای حضور و حیات فواحش و پااندازهای هنری. آنهایی که کارت سبز زندهگی دیگر، زندهگی با معین و ویکتوریا سکرت و هایپ، را دارند و در برنامههایشان نه فتوشاپی حجاب میسازد، نه تبلیغ برندهای غربی برایشان پروندهای با کلیدواژهی نفوذ میشود. آنها هستند که باید از یکسو واکنش جامعه نسبت به سرگرمیهای جدید را تست بکنند و از دیگرسو به وقتاش آدمهای خطرناک را نشانه بگیرند و بزنند. *** خواندن فضای جامعه در دههی شصت و هفتاد و هشتاد راحتتر بود. حالا اما در این بازی پیچیده که هر گوشهاش یک ساز میزد، روزی با جامعهای امروزی مواجه هستید که موسیقی رپ و پاپ و رقص و نامهای سابقا ممنوع را آزاد کرده و روزی دیگر چون پرده را میکشید دهان خشمآلود امامان جمعه و رهبر را مشاهده میکنید که کلمهی نفوذ از گلو تا زبانشان سر میخورد و تبدیل به حکم توقیف و سانسور و زندان میشود. اگر در دههی هشتاد، تمِ روز بازگشت به آرمانهای امام و انقلاب بود، میانهی دههی نود آرزوی حکومتگران ساختن ماکتی از ایران زمانِ شاه است! *** پس از به خیابان آمدن جنبش سبز، رهبر جمهوریاسلامی در سخنانی اعتراضهای مردمی را "کاریکاتوری از انقلاب ۵۷" خواند. حالا اما پس از طی یک مسیر دشوار و طی طریق از "دلاور اتمی" به "دیپلمات هستهای"، از کاریکاتور اصلی رونمایی میشود. کاریکاتوری شرمزده و آبکی از ایران زمانِ شاه. ساخت سرگرمی و فان برای قشری خاص که زندهگی زیر سایههای امنیتی حکومت را پذیرفتهاند. و از پس این فضاست که سانسور و سرکوب هر چیزی که بوی اندیشه و تفاوت و تغییر بدهد، چهره میکند. ولایتمندان پس از برجام نه تنها شعبههای مکدونالد و کیافسی را افتتاح میکنند، که در اوپنینگ اولین شعبهی ویکتوریا سکرت هم شرکت خواهند کرد؛ چرا که سین سیتی امنیتی بهترین فضا برای سر بریدن پنهانی کسانیست که وارد این شهر نمیشوند.
فیلمهایی که از بین رفتهاند دنیای دیگر دیروز را پیدا میکند، تمیز میکند و در اختیار امروز قرار میدهد اما در ایران تاریخ و دیروز ارزشی ندارند. در سرفصل گزارشی دربارهی فیلمهای قدیمی ایران،اعلام شده: "فیلمهایی که در اختیار فیلمخانهی ملی نیستند، از بین رفته تلقی میشوند." پس از انقلاب و شور غریبی که به سوزاندن سینماها و نسخههای سی و پنج میلیمتری بسیاری از فیلمها منجر شد، پیدا کردن آثار هنری دیروز کار دشواری بود. گرچه با آمدن اینترنت و وصل شدن آرشیودارهای بینام، کمکم تاریخی به صورت غیررسمی از سینمای ایران ساخته شد، اما هنوز فیلمهایی هستند که هیچ نشانی ازشان در دست نیست و احتمالا یا معدوم شدهاند یا به زودی برای همیشه از بین خواهند رفتند. صحبت چند قرن پیش نیست. فیلمهایی که هنوز عمرشان به نیم قرن هم نرسیده، نایاب به حساب میآیند و در هزارتو سانسور و حذف و بیتوجهی از بین رفتهاند. در قاب این هفته، تصاویری از این فیلمها را مرور میکنیم. فیلمهایی که مهم نیست به لحاظ هنری چه کیفیتی دارند؛ همین که جزیی از تاریخ هستند، اهمیت دارند و باید برای یافتن و نگه داشتنشان تلاش کرد. دور دنیا با جیبِ خالی[۱۳۴۹] کارگردان: خسرو پرویزی بازیگران: بهروز وثوقی، بیک ایمانوردی و پوری بنایی از فیلم تنها یک پیشپردهی بیکیفیت موجود است و چند عکس و پوستر بدکیفیت. تجاوز[۱۳۴۹] کارگردان: حمید مصداقی بازیگران: داود رشیدی، اکبر مشکین، آذر فخر و بهزاد فراهانی فهمیه رحیمنیا و بهزاد فراهانیمحمود دولتآبادی و جمشید لایقاکبر مشکین برهنه تا ظهر با سرعت[۱۳۵۳- نمایش ۱۳۵۵] کارگردان: خسرو هریتاش بازیگران: ایرن، فرشته جنابی و فرامرز صدیقی یکی از جنجالیترین فیلمهای زمان خود. با یک نمایش کوتاه مدت در سینما کاپری و پس از آن توقیف به بهانهی نمایش افراطی سکس. گرچه مضمون فیلم که به زندهگی یک چریک میپردازد، دلیل اصلی پائین آوردن فیلم از اکران بوده. پس از انقلاب شایعه شد تمام نسخههای فیلم سوزانده شده اما باز حرفهای درِ گوشی روایت میکنند که نسخهای از فیلم را بازیگرش، ایرن، داشته اما راضی به پخش عمومیاش نبوده. از فیلم چند عکس و بخشهای کوتاهی از سکانسهای اروتیکاش به جا مانده. پاداش یک مرد[۱۳۵۵] کارگردان: قدرتالله بزرگی بازیگران: بهمن مفید، مرتضی عقیلی و نوشآفرین فیلم پیش از انقلاب به خاطر نمایش بیپروای برهنهگی و سکس توقیف میشود و پس از انقلاب هم کسی از بین "مورخان سینمایی"! به دنبالاش نمیگردد تا نسخهای از آن را پیدا بکند. نوشآفرین ملکوت[۱۳۵۵] کارگردان: خسرو هریتاش بازیگران: بهروز وثوقی، عزتالله انتظامی و ژاله سام دومین فیلم نایاب خسرو هریتاش. ملکوت براساس رمان متفاوت و باارزش بهرام صادقی ساخته شده. گفته میشود هیچ نسخهای از فیلم حتی در فیلمخانهی ملی موجود نیست و لابد یکی از همان آثاریست که به طور کامل نابود شده. مریم و مانی[۱۳۵۷] کارگردان: شهرزاد[کبری سعیدی] بازیگران: پوری بنایی، منوچهر احمدی یکی از مهمترین فیلمهای سینمای ایران به لحاظ تاریخی. اولین ساختهی بلند سینمایی یک زن ایرانی. شهرزاد که کارش را به عنوان بازیگر در سینمای ایران آغاز کرده بود، در سال ۱۳۵۷ با حمایت مالی و معنوی پوری بنایی و منوچهر احمدی، پشت دوربین ایستاد تا اولین فیلم سینمای ایران به کارگردانی یک زن ساخته بشود. با اینکه عدهای شهلا ریاحی را اولین کارگردان زن سینمای ایران میدانند اما "مرجان" در حقیقت فیلمیست که اسماعیل ریاحی- همسر شهلا- آن را کارگردانی کرده و هیچگاه هم به پایان نرسیده. از "مریم و مانی" هیچ نسخهای حتی در حد یک پلان هم موجود نیست.
نگاهی به فیلم "یک خانوادهی محترم" ساخته "مسعود بخشی" اولین فیلم داستانی مسعود بخشی تا اینجا بیشتر از هرچیز مورد قضاوتهای سیاسی قرار گرفته و زیر ذرهبین نگاههایی رفته که کار را فقط به لحاظ مضمونی بررسی کردهاند. چیزی که البته خود فیلم، در مظانش قرار میگیرد و با انتخاب موضوعی ملتهب، ارزشهای دیگرش را زیر سایه میبرد. با همهی اینها، "یک خانوادهی محترم"، چه به لحاظ مضمون و چه به لحاظ تکنیکی، یک ویژهگی مهم دارد که قلابی و باسمهای نیست و به همین خاطر جزو معدود فیلمهای سیاسی سینمای ایران است که دچار دوپهلوگویی و به میخ و نعل کوبیدن نمیشود. مهمترین وجه فرمی یا تکنیکی "یک خانوادهی محترم" در روایتش این است که تک بعدی نیست. فیلمساز محیطهای کوچکی را میسازد و در هم میتند و به مخاطب نشان میدهد تا به کلیت برسد. روایت ابتدا از دل خانواده آغاز میشود، به شهر میرسد و به ساختار پیچیدهی قدرت ختم میشود که بر روی اجتماعهای کوچکتر سایه انداخته و آنها را تحتتاثیر قرار داده. برای همین "یک خانوادهی محترم" در حد یک فیلم خانوادهگی باقی نمیماند. تصویر پدر محتکر مذهبی و بدذات در دههی شصت، بعد از ۲۲ سال، بزرگ و بزرگتر میشود و پیوند میخورد به یک ساختار مسلط و فاسد که کل کشور را زیر سلطهی خودش گرفته؛ و اینجا همان جاییست که "یک خانوادهی محترم" خرجش را از محصولات مشابهی مثل "پارتی" - ساخته سامان مقدم- جدا میکند. اگر در فیلم سیاسی سال ۱۳۷۹، سامان مقدم تمام بلاهایی که بر سر روزنامهنگار فیلم میآید را در یک اختلاف خانوادهگی خلاصه میکند و حکومت را از هر خطایی مبرا میداند، "یک خانوادهی محترم"، افراد بدطینت خانوادهی آرش را وارد ساختار حکومت کرده تا نشان بدهد سیستم تا چه اندازه پذیرای فساد و پشت هم اندازی و ظلم است. حامد پسر جوانیست که به طور مشخص با مراکز قدرت حکومت در ارتباط است و با استفاده از این روابط موفق میشود ثروت خانوادهگی را به نفع پدرش مصادره بکند. مخاطب که در فلاشبکهای دههی شصت با یک پدر سنتی مواجه است که فساد و ظلمش، خانهگی و فردیست؛ بعد از گذشت 22 سال، در دههی هشتاد، با فساد و ظلمی سیستماتیک مواجه میشود که حامد فقط یک مهرهی آن است که از مواهب این سیستم بهرهمند میشود. فیلم همانطور که مضمون و قصهاش را قدم به قدم تعریف میکند و هر لحظه وارد فضای خوفناکتری میشود، با فلاشبک زدن به دههی شصت و بازگشت به زمان حال، مخاطب را در برابر دو تصویر ظاهرا متفاوت قرار میدهد. دههی شصتی که امام امت در سخنرانیاش از عشق جوانان به جنگ برای اسلام میگوید و دههی هشتادی که جوانش وارد مراکز حکومتی شده، با ارگانهای نظامی و اطلاعاتی زد و بند دارد و از این همه برای نفع مالی خودش و خانوادهاش استفاده میکند. بخشی با روایت موازی دوران کودکی شخصیتها و وضعیت فعلیشان، برعکس نقدها و هیاهوهای سایتهای تندرو، دلیل تفاوت کاراکترها را مربوط به محل زندهگیشان که ایران و فرانسه است، نمیداند. تفاوت شخصیت آرش که حالا استاد دانشگاه است با برادر ناتنیاش در همان فلاشبک بازی کودکانه در زیرزمین مشخص میشود. جایی که آرش از دختر همسایه عکس میگیرد و او را میبوسد و با تشر پدرش مواجه میشود اما برادر ناتنیاش با خشونت و بدون جواب پس دادن، دختر را به زور داخل زیرزمین میبرد. شخصیتها بدون تغییر، کودکیشان را ادامه دادهاند و در زمانی دیگر، رو در رو هم قرار گرفتهاند. "یک خانوادهی محترم" برعکس نمونههای مشابه، تصویری صادقانه و واقعی از شهر، مردم و حکومت میسازد و ارائه میدهد. شهری که امتداد خشونت داخل خانواده است و آدمهایاش هرلحظه منتظر هستند تا به جان هم بیفتند، حکومتی که قدرت و امکاناتش در اختیار آدمهاییست که شهوت قدرت و ثروت دارند و سانسور و فشارش نصیب آدمهای فرهنگی میشود و مردمی که زیست دوگانه و متفاوتی دارند. گاه در میان خیابان آماده هستند که با هم زد و خورد کنند و در جای دیگر، پیوسته با هم، در تظاهرات بعد از انتخابات، به سمت میدان آزادی حرکت میکنند. مسعود بخشی سعی کرده تا آنجا که امکانش هست، تصویری منصفانه از جامعه بسازد و احتمالا همین نگاه باعث خشم سایتهای تندرو و منتقدهای حکومتی شده. منتقدانی که فیلم را در جشنواره کن دیده بودند و نگران انعکاس تصویری غلط و تیره از ایران بودند و در نوشتههایشان عنوان کرده بود که خطاب به تماشاگران فرانسوی گفتهاند "تهران انقدرها هم وحشتناک نیست." در حالی که همین روزها، در روند تولید فیلمهای مستند و واقعی با دوربینهای موبایل، میشود تصویر تهرانی را دید که صد برابر خشنتر از چیزیست که مسعود بخشی به تصویر کشیده. هوشمندی فیلمنامهنویس جایی بروز میکند که برای شخصیتهای منفیاش ایدئولوژی یا موضع سیاسی خاصی را تعریف نمیکند. شخصیتهای منفی داستان، از پدر محتکر تا نابرادری و پسرش، هیچکدام از قضا ذوب شدهگان در ولایت یا مسلمان دو آتشه نیستند. آنها فقط آدمهایی دون و پست هستند که زیر سایهی سیستمی همسو با خودشان قرار دارند و از این امکان استفاده میکنند که زندهگی بهتری داشته باشند. برادر ناتنی آرش که معترضان به نتایج انتخابات ۸۸ را "بیکارالدوله" و " گوساله" خطاب میکند، لزوما طرفدار ایدئولوژی یا جناح مقابل نیست. فقط حضور این "بیکار الدوله"ها را مزاحم زندهگی و کسب و کار خودش میبیند و برای همین از ماشین پیاده میشود تا بلکه بتواند تنبیهشان کند. فیلم بدون شعار یا سواستفاده از اتفاقات سال ۸۸ - برعکس فیلم مثل" پل چوبی" که کارگرداناش بعدها در مدح دولت احمدینژاد نامه نوشت- سکانس نهاییاش را در همین دو راهی میسازد. جایی که ماشین نابرادری میان جمعیت معترض گیر کرده و آرش با جا گذاشتن بلیط و پاسپورتش، انتخابش را میکند و کنار مردم ماندن را به رفتن ترجیح میدهد. شاید اگر جار و جنجالهای سیاسی نبود، "یک خانوادهی محترم" بهتر دیده میشد. دیگر نه سایتهای تندرو برای کوبیدن تهیهکنندهی فیلم- محمد آفریده- سوار موج خونخواهی میشدند و نه منتقدهای حکومتی بابت زیر سوال بردن فیلم دنبال امتیاز بودند. "یک خانوادهی محترم" با مضمونی که دارد اما ناچارا وارد این ورطه میشود. ورطهای که سلطانش امثال مسعود فراستی هستند که با ضدملی خواندن فیلمی که اجازهی اکران ندارد، دنبال جا انداختن نظریهی سینمای ظاهرا ملی و در باطن امنیتی خودشان هستند که محصولاتی نظیر اخراجیها و شرط اول دارد. شاید در گذر زمان، "یک خانوادهی محترم" در جایگاه اصلیاش، به عنوان یک فیلم سینمایی، قرار بگیرد. جایگاهی که مسلما فراتر از آثار قلابی و فیکی نظیر "پارتی"، "پل چوبی" و.... است.
نگاهی به فیلم "۳۶۰ درجه" ساختهی "سام قریبیان" رمز و راز واقعی جهان در چیزی است که آشکار است و نه پنهان. اسکار وایلد فیلم با این جمله شروع میشود و پس از آن وارد جهان "جاوید" میشویم که مجبور میشود جرم تازه عروسش را گردن بگیرد و به زندان برود و "دکتر" نامی زیر بال و پرش را بگیرد و به "سرژیک" نامی معرفیاش کند و "جاوید" بعد از زندان به دنبال انتقام باشد و پلیس مانندی هر از چندی حضور داشته باشد و "بهاره رهنما"یی دلبری کند و اوردوز ببینیم و وکیلی خبیث و در انتها هم "کایزه شوزه"اش میآید و تعادل را برقرار میکند و تمام! طبیعتا وقتی فیلم با رمز و راز واقعی جهان در چیزی که آشکار است و نه پنهان شروع میشود، مخاطب هم در انتظار پیش زمینهی ذهنی است که به او داده شده که یعنی رمز و راز واقعی جهان در چیزی است که آشکار است و نه پنهان؛ و اتفاقا فیلم در این زمینه بسیار موفق است یعنی همه چیز از همان اول معلوم است و مشخص. اما مسئله اینجاست که کارگردان قصد داشته که داستان پیچیدهای را روایت بکند که پیچیدگی مفرطش مخاطب را گمراه کند و پس از اینکه مخاطب از واکاوی ذهنی قطعات پازلی که کارگردان چیده خسته میشود به یکباره همه چیز معلوم شود و ما آن لحظه به "اسکار وایلد" و جملهی آغازین فیلم رجوع کنیم که: " آها! پس رمز و راز واقعی جهان در چیزی است که آشکار است و نه پنهان!" و مخاطب بگوید: " ای بابا چه جالب!" ولی متاسفانه این اتفاق میانی رخ نداده و از همان ابتدا "رمز و راز واقعی جهان در چیزی که آشکار است و نه پنهان" اصولا وجود دارد و صرفا یک جمله خبری از اسکار وایلد نقل شده. در داستان، فیلمنامه، نمایشنامه و اصولا هرگونه روایتی میتوان هر کاری انجام داد. یعنی مثلا میتوان داستانی طرح کرد که در آن هیتلر ساکن مریخ باشد و با ارتش فضاییها قصد حمله به زمین را داشته باشد و اصلا عبری هم حرف بزند . باور کنید میشود؛ از نظر اصول داستان یا فیلمنامه یا هرگونه روایتی هیچ اشکالی به این مضمون وارد نیست. فقط یک شرط دارد. آن هم این است که داستان نویس یا فیلمنامه نویس یا راوی بتواند با مولفههایی که در داستان ارائه میدهد به گونهای برخورد کند تا داستان برای مخاطب باورپذیر بشود.در واقع داستان باید از پس مولفههایی که خودش ارائه داده بربیاید و این برآمدن یعنی باورپذیر کردن قصه برای مخاطب. یعنی همان کاری که دیگران انجام دادهاند و ما مخاطبان مثلا باور میکنیم که "مری پاپینز" از آسمان با چتر میآید و هزار مورد و مثال دیگر. بزرگترین ایراد اولین فیلم "سام قریبیان" که معلوم است به شدت فیلم باز است و به خوبی به آثار سینماییای که دوست دارد، ادای دین میکند؛ همین است که اصولا از همان ابتدا داستانش برای مخاطب باورپذیر نیست. انگیزهی قهرمان اصلی داستان مشخص نیست یا کمرنگ است یا اصلا بیرنگ. این عشقی که باعث فوران این میزان از خشم میشود باید برای بیننده معلوم شود که نمیشود و فیلم در رسیدن به قصد و نیتاش عقیم میماند. "۳۶۰ درجه" جسورانه وارد اصل داستان میشود و در صحنهای که احتمالا ادای دین به سکانس آغازین "پالپ فیکشن"- ساختهی "تارانتینو"- است با زوج خلافکاری آشنا میشویم که قول دادهاند دیگر کار خلاف نکنند و بعد شخص مرموزی که وقتی وارد میشود به پیشخدمت دستور آوردن چای میدهد و بعد از مکثی، محکم میگوید: " تلخ!" از آن جایی که معمولا چای را تلخ سرو میکنند مگر آن که سفارش دهنده خلافش را بخواهد، مخاطب حدس میزند که با یک هجویهی " رابرت رودریگوئزی" یا " تارانتینویی" طرف است ولی در ادامه فیلم خلافش را به تماشاگر ثابت میکند و مشخص میشود که معشوقهی قهرمان خواسته کار آخری بکند و سیزده کیلو مواد جابه جا کند و چون حامله است قهرمان داستان جرم را گردن میگیرد؛ منتها پلیس فقط ۲۷ گرم از مواد را ضمیمه پرونده میکند و قهرمان به زندان میافتد و تکلیف 12 کیلو و ۹۷۳ گرم باقی جنس مشخص نیست و بعد زندان و دکتر و طلاق غیابی و وکیل و جنسهایی که متعلق به "کایزه شوزه" نامعلوم قصهمان است و پلیسی که معلوم نیست چرا صبر کرده تا قهرمان بعد از سه سال از زندان بیرون بیاید تا کارش را بکند، به جای اینکه از همان اول دنبال معشوقهاش بگردد و البته یک "رضا رویگری" بسیار جذاب که احتمالا جذابترین "رضا رویگری"ایست که در طول تاریخ دیدهاید و البته "بهاره رهنما"یی که زن اغواگر داستانمان است و این خود میتواند نشانهی دیگری با بر هجویه بودن فیلم که البته باز هم خلافش به مخاطب ثابت میشود! مشکل اصلی فیلم قطعا فیلمنامه است. در داستان پیچیدهای که قرار است روایت بشود، دلیل هیچ چیز معلوم نیست. انگیزهی قهرمان داستان آن اندازه که باید مشخص نیست. جز این معلوم نیست اعتماد به نفس قهرمان این همه زیاد است. شخصیت که "میترا حجار" بازیاش میکند، بود و نبودش هیچ فرقی به حال داستان نمیکند . مثل شخصیت "ظفر زعفرونی" که نبودن او هم توفیری در جریان داستان فیلم ایجاد نمیکند و اصلا معلوم نیست که چرا همهی سوالها جوابشان در دست همین سه چهار شخصیت است و در این جهان کوچکِ سه چهار نفره چرا قهرمان همانهایی را که میداند جوابها را میدانند رها می کند و بیتفاوت ازشان عبور میکند؟ و دوباره چون پاسخهایش را همانها دارند مجبور به چرخیدن دور همین سه چهار شخصیت می شود؛ و مهمتر از همه چرا "کایزه شوزه" داستان از همان اولین سکانسی که وارد فیلم میشود معلوم است که ""کایزه شوزه"خودش است؟ نه قصه چفت و بستی دارد و نه شخصیتها درست پرداخت شدهاند. فیلم با تمام این حرفها و ملغمهای که بوجود آورده و داستان شل و ول و وارفتهاش روی هم رفته فیلم قابل احترامی است. به خاطر جسارتی که کارگردانش در اولین ساختهاش داشته و میان سینمای آشپزخانهای ایران که نصف کارگردانهایمان میخواهند "اصغر فرهادی" وار فیلم بسازند و سرآخر تبدیل به کاریکاتوری از اصل میشوند و نصف دیگری که عطاران و تنابنده و باقی کمدینهای محترم ستاره ثابتشان هستند، تلاش کرده فیلمی در ژانر نوار بسازد.همین خواستن فارغ از نتیجهاش، که خوب نیست، بسیار محترم است. "سام قریبیان" دست کم با اولین ساختهاش نشان داده که مستعد است و کارگردانی تمیز و تدوین سریع و فیلمبرداری هوشمندانه جزو امتیازات فیلماش محسوب میشود؛ البته به شرط اینکه کلا آن سکانس بسیار بدساخت اکشن در حمام متل که ادای دینی به سری "فیلمهای بورن" است و در اجرا کاریکاتورش هم نشده را نادیده بگیرید. در کل "۳۶۰ درجه"ارزش یکبار دیدن را دارد. با دیدن ملغمهای از سین سیتی و مظنونین همیشگی و پالپ فیکشن و بورن و هفت و غیره. آن هم ایرانیزه شدهاش؛ البته معلوم نیست در این غرب ایرانی شده خیلی به آدم خوش بگذرد! کارگردان: سام قریبیان فیلمنامه: سام قریبیان تهیه کننده: فرامرز قریبیان مدیر فیلمبرداری: کوهیار کلاری بازیگران: میلاد کی مرام، امیر آقایی، ناصر آقایی، حبیب اسماعیلی، پریناز ایزدیار، میترا حجار، رضا رویگری، بهاره رهنما، حسین سلیمانی، سام قریبیان و....
فیلمهای دیروز، گرفتاریهای امروز مقدمه: خشت و آینه بخش تازهای است که قرار دارد به فیلمهای قدیمی سینمای ایران بپردازد. فیلمهای که نه صرفا به لحاظ کیفیت هنری، که از دید مضمون و نگاه اجتماعی مهم بودهاند اما در زمانهی خودشان جدی گرفته نشدند تا "فیلمهای دیروز" تبدیل به "گرفتاریهای امروز" در عرصهی اجتماع بشود. "پنجره"- ساختهی جلال مقدم- جنبههای مختلفی دارد. میتواند یک ملودرام دربارهی رابطهی یک مرد با دو زن باشد. میتوان فیلمی اجتماعی فرضاش کرد که اختلافات طبقاتی را نقد میکند. و با رفتن به لایههای زیریناش چیز دیگری را هم میتوانید مشاهده کنید. فیلمی دربارهی جبر سقوط. سهراب سالاری اینگونه معرفی میشود: جوانی کاری که میل به پیشرفت دارد. از آبادان به تهران میآید. از شغل رانندهگی در شهرستان به کارگری و بعد مدیریت در پایتخت میرسد. از اتاقی کوچک در مسافرخانه به خانهای نقلی در خیابان "امیر آباد" کوچ میکند و دست آخر از رابطه با دختری بیکس و کار رد میشود تا نامزدش دختری از طبقهی ثروتمند جامعه باشد. نگاه جلال مقدم به چنین داستانی میتوانست ساده و سطحی و فیلمفارسیوار باشد. میشد مثل فیلمهای بسیاری صعود مقاومتناپذیر سهراب با سقوط اخلاقیاش توام بشود و سادهزیستی و نداری نشانهی پاکدلی باشد و ثروت و موقعیت بالای اجتماعی مترادف رذالت. اما "پنجره" درگیر چنین نگاه معمولی و مبتذلی نمیشود. با اینکه اولین سکونتگاه سهراب در تهران "مسافرخانهی صداقت"- با تاکید بیش از اندازهی دوربین و کارگردان بر این عنوان- است اما نکته و شاید کاراکتر کلیدی فیلم، "پنجره" است. "پنجره"ای رو به بیرون. ابتدا به خانهای که به عمد در ارتفاعی بالاتر از اتاق سهراب قرار دارد و محل زندهگی "ترانه"- دختر تنهایی که میخواهد رقاصه بشود- است و پس از آن به خانهی ویلایی و اشرافی عموی سهراب- که صاحب کار و به نوعی الگویاش است- میرسد. سهراب پیوسته نگاهاش به بیرون و بالاست و از ابتدا تا انتها، از قضا، ذات بلندپروازش برعکس رخت و لباس و آداب اجتماعیاش، تغییر نمیکند. او از همان ابتدا میخواهد پیشرفت و صعود بکند و تا انتها این میل در او تمام نمیشود. فیلم "جلال مقدم" فیلمی دربارهی بیرون و درون است. اتاقی بسته در پائین و پنجرهای باز در بالا. طبقهای فرودست در زیر و طبقهای ثروتمند و البته قدرتمند در فراز. درونهای پست مانده و نماهای بیرونی فریبنده و زیبا. سکانس ترانهخوانی "سوسن"- خوانندهی کوچه بازاری- وسط یک مهمانی اشرافی- که با تاکید مهماناناش "ویسکی"[نوشیدنی گرانقیمت] مینوشند- خلاصهی حرف و نگاه و تفسیر و توصیف کارگردان از جامعهاش است. وجود و ظهور طبقههای اجتماعی بیشخصیت و بیپرنسیب. اتفاقی که به نوعی با پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷ نمود بیشتری در جامعه پیدا کرد. موتور محرکهی انقلاب طبقهای اجتماعی بود که با دو شکل متفاوت در یک جغرافیا کنار هم زندهگی میکرد. جغرافیای عجیب جنوب شهر. جایی که ثروتمندان- بازاریان- در کنار مردم عادی- عموما کارگرها و البته لومپنها- چنان در هم تنیده شدهاند که شناختشان فقط با حضور در خانههایشان و شاید دیدن سفرههایشان ممکن باشد. دو طبقهی متفاوت از لحاظ اقتصادی- با نمای بیرونی متفاوت- که درون مشترکی دارند. دقیقا مثل سهراب و عمویاش. دو شخصیت که خواست و ذاتشان یکیست اما ویترینشان فرق میکند. سهراب برای اینکه ظاهری شبیه عمو و آن طبقهی نوپدید و بیهویت داشته باشد، باید ابتدا درست نوشیدن ویسکی را یاد بگیرد، لباسهای پسرعمویاش- که اندازهاش است- را بپوشد و بداند چهطور باید با دیگران ارتباط برقرار بکند. طبقهی فرودست اجتماع ایران- به لحاظ اقتصادی- در تمنای رسیدن به موقعیت همسایههای بازاریاش به خیابان آمد و چارچوب انقلاب را ساخت و پس از پیروزی درونمایهی سستی که با طبقهی متوسط پیوند خورده بود را بلعید اما در نهایت به خواستش نرسید. "پنجره" در ایران به دههی پنجاه نرسیده، به درستی نشان میدهد که تغییر طبقه ممکن نیست. سهراب با تمام تلاشاش عاقبت با یک اشتباه، مرگ تصادفی اولین دوست دختر تهرانیاش، از زندهگی و طبقهی عمویاش رانده میشود. عموی سهراب، جناب سالاری بزرگ، که برای درست کردن خانه و کاشانه و هویتی نو و قلابی زحمت کشیده و برای حفظ آبرویاش میخواهد به خبرنگاری پول بدهد تا خبر درگیری و دستگیری سهراب را منتشر نکند و وقتی موفق نمیشود؛ کار سادهتر را انجام میدهد. بیرون کردن سهراب از خانداناش. پیوند عمو و برادرزاده به هیچ شکل ریشهدار و عمیق نیست. هویتی وجود ندارد و به همان راحتی که سهراب با حمایت عمویاش از کارگری ساده به پست مدیریت بخشی از کارخانه میرسد، از کل زندهگی عمو و خانوادهاش هم کنار گذاشته میشود. چمداناش را تحویلاش میدهند و میروند. انقلاب که به شکل نظام مستقر شد، بازاریها ثروت محلی و قبیلهایشان را به بدنهی سیستم تزریق کردند تا کسب بومیشان تبدیل به تجارتی سیستماتیک بشوند. تجارتی پیوند خورده با ایدئولوژی و ملزومات حکومتداری. چیزی که در روابط خانوادهگی سالاری به "آبرو" تعبیر میشد و سهراب را از گردونهی روابط فامیلی کنار گذاشت، در واقعیت و به شکل بزرگترش، طبقهی فرودست- کارگرها- را به طور کامل حذف و بخش دیگر- لومپنها- را تبدیل به ابزاری فصلی و موسمی کرد. سهرابهای انقلابی با تیغ رستمهای طبقهی حاکم قربانی شدند و نگاهشان که به سوی پنجرهی باز و پرواز به سمت بالا بود، بریده شد. پابرهنهها و مستضعفان که به دنبال خیزشی برای رسیدن به قصر و کاخ بودند، باز در زد و بندهای پیچیدهی قدرتمندان از بازی بیرون ماندند و نصیبشان چیزی جز همان چمدان کوچک سهراب نشد. قدرت که ثروت باد آورده میآورد و طبقه و هویت قلابی میسازد، که در "پنجره" تبدیل به کارخانهی "مونتاژ" شده، خیلی راحت افرادی که ممکن است مزاحم اقتدارش باشند را کنار میگذارد و آنها را همان نقطهی صفری که بودهاند رها میکند. پس از انقلاب دو نسخهی دیگر از "پنجره"ی "جلال مقدم" ساخته شد. یکی "تکیه بر باد" محصول کارگاه فیلمفارسیسازی حسین فرحبخش و دیگری "شوکران" ساختهی " بهروز افخمی". دو سینماگری که با سیستم قدرتمند حاکم پیوند عمیق دارند، به عمد یا به نادانی، نگاه تیز "جلال مقدم" را کند و کودن کردند و محصولات خودشان را ارائه دادند. اولی یک ملودرام آبکیست و دومی همان نگاه کلیشهای پیشرفت کردن مساوی با بیرحم شدن است را دنبال میکند. "پنجره"های قلابی "فرحبخش" و "افخمی" نه مسافرخانهی صداقت دارند، نه مسافری مثل سهراب، نه پنجرهای که رو به بالا باز میشود و نه نمایی از طبقهای قلابی که ویسکی مینوشند و سوسن گوش میدهند. "پنجره"های پس از انقلاب با نگاهی ساخته شدهاند که اصلا سهراب و طبقهای که تشنه تغییر و رسیدن به قدرت است را نمیبینند. طبقهای که سرنوشت ابدیاش پریدن و سقوط کردن است.
پرداختن به سریالهای صدا و سیما، به خصوص آنها که براساس کلیشههای سازمان ساخته میشوند، کار بیهودهای است. نقد و نگاه به چنین محصولات نه میتواند از بودجههای سریالهای فاخر و الف که تبلیغ ایدئولوژی میکنند، کم بکند و نه در جهت عریان کردن تفکر پس پشت سریال موثر است؛ که چنین آثاری همهچیز را به روترین شکل ممکن، نمایش میدهند و جایزهشان را هم در از جشن سالانه صدا و سیما، نه تشویق و اقبال مخاطب، میگیرند. پس پرداختن به سریالی نظیر "آمین"- که به سفارش نیروی انتظامی ساخته شدهاند- تا آنجا که طبق کلیشه جلو میرود، کار عبثیست. اما بیرون آمدن ناگهانی چنین مجموعههایی، از کلیشه و چارچوب سانسور، میتواند دلیلی باشد برای پرداختن نه به خود سریال، که به حد و اندازهی کلیشهها و قوانین نانوشته سازمانی مثل صدا و سیما که در آن واحد میتواند هم سختگیر باشد و هم آسانگیر. مرور سانسور در صدا و سیما این فرصت را ایجاد میکند تا دقیقتر با باید و نبایدها روبهرو بشویم و کمرنگ شدن گاه و بیگاه بعضی از خطوط قرمز را همصدا با سایتهای دولتی و حکومتی نشانهای از طلوع "دوران تازه" و سهلتر شدن ساخت و نمایش آثار هنری ندانیم. صدا و سیما از سختگیرترین ارگانها و نهادهای حکومتی و دولتی است. سانسور در این سازمان آنچنان شخصی و سلیقهای است که حتی آثاری که مجوزهای لازم را از نهادهای دیگر مثل وزارت ارشاد گرفتهاند، بازبینی میشوند و با جرح و تعدیل و تغییر روی آنتن میروند. به جز سانسورهای عمومی نظیر عدم نمایش رابطه جنسی و سکس و زنان بیحجاب، صدا و سیما برای کارمندان و هنرمندانش محدودیتهایی را تعریف کرده است که فقط در چارچوب این نهاد اعمال میشود. رقصسکانس رقص عزتالله انتظامی در فیلم روز فرشته که توسط صدا و سیما سانسور شد. هنر رقص به طور کلی در ایران ممنوع و آموزش دادنش قدغن است. اما طراحی حرکات موزون به صورت گروهی و با تم محلی و همینطور رقص توسط مردان نه بر روی صحنهای اختصاصی که بر صحنه نمایش یا جلو دوربین سینما، گاهی رخ میدهد. صدا و سیما اما مجوز نمایش همین حضور اندک از یک هنر ممنوعه را صادر نمیکند و اگر فیلم سینمایی حاوی چنین سکانسهایی باشد، آن را در حذف میکند. مثلا در سکانسی از فیلم روز فرشته، عزتالله انتظامی که نقش یک روح سرگردان را بازی میکند، جلو دوربین میرقصد اما در هنگام نمایش تلویزیونی این فیلم، سکانس رقص تبدیل به چند تصویر ثابت و فیکس به هم چسبیده شده بود که نه تنها موزون نبود که حرکتی هم نداشت. برای همین هیچکدام از سریالهای تلویزیونی، براساس این قانون نانوشته، به سراغ چنین نوشتن و ساختن چنین سکانسهای نمیروند و حتی از کلمه "رقص" هم در دیالوگهایشان استفاده نمیکنند. ساز موسیقیگروه موسیقی پالت با سازهای خیالی برنامهشان را در صدا و سیما اجرا کردند این سانسور به طور اختصاصی متعلق به سازمان صدا و سیما است. کنسرتهای موسیقی با حضور سازهای غربی و ایرانی با مجوز وزارت ارشاد اجرا و برگزار میشوند و فیلمهای سینمایی هم برای نمایش نواختن ساز یا پرداختن به زندهگی موزیسنها محدودیتی ندارند. چند سال پیش از شوخی گروههای موسیقی پالت و بمرانی با سانسور در صدا و سیما و نواختن سازهای خیالی، یدالله صمدی برای عبور از این سانسور، ترفندی اندیشیده بود به این ترتیب که یکی از شخصیتهای سریال "شهر آشوب" پشت پردهای بنشیند و ساز بزند و تماشاگر سایهای از نوازنده و ساز را ببیند. این طبع آزمایی برای عبور از سانسور البته به نتیجه نرسید. سریال به طور کلی از تلویزیون پخش نشد تا تکلیف این سکانس خاص روشن نشود و عدم نمایش ساز و نواختنش همچنان به عنوان یکی از برجستهترین خطوط قرمز پابرجا بماند. رابطه مرد و زن نشان ندادن رابطهی فیزیکی و جنسی مرد و زن و همینطور عدم نمایش رابطه عاطفی مرد و زن نامحرم، جزو اصول اولیه سانسور آثار نمایشی در ایران است. اما در این مورد هم صدا و سیما نگاه سختگیرانهتری دارد. در بازپخش فیلم "مرد عوضی" از تلویزیون، تمام سکانسهای مربوط به حضور مرد در خانه همسر دومش سانسور شده بود تا داستان فیلم به طور کلی تغییر بکند. کوچکترین اشاره به ارتباط عاطفی بین زن و مرد از صافی نگاه بسته ممیزهای صدا و سیما عبور نمیکند. نمایش تلویزیونی فیلم "لیلا" –ساخته داریوش مهرجویی- بدون نمایش سکانس انتخاب لباس توسط لیلا برای شوهرش که آماده رفتن به مراسم خواستگاری میشود، روی آنتن رفت. در سریالهای تولیدی سازمان هم خبری از رابطه بدون نظارت دختر و پسر نیست. اگر داستان سریالی هم بر پایهی علاقه بین یک زن و مرد جلو میرود، حضور همیشهگی خانوادهها و همسایهها و همکاران، اجازهی حضور در هیچ خلوت دو نفرهای را به آنها نمیدهد. در حالی که وزارت ارشاد سالهاست که دیگر مشکلی با نمایش رابطه دختر و پسر در حدود تعریف شده حکومت، بدون تماس فیزیکی و سکس، ندارد. حجابنمایی از سریال مدینه؛ کاراکترهای مثبت سریال همیشه باید چادر به سر داشته باشند حجاب همانطور که در جامعه سختگیرانه به زنان دیکته میشود و متولیان خشنی نظیر گشت ارشاد دارد، در آثار نمایشی هم شامل هیچ انعطافی نمیشود. زنان در حریم خانه و خانواده و رختخواب هم باید حجاب کامل داشته باشند. البته صدا و سیما در اینجا هم چند قدم جلوتر از باقی دستگاههای سانسور است. همانطور که طبق یک قانون نانوشته اسم شخصیتهای منفی سریالها باید ایرانی و شخصیتهای مثبت باید نام عربی داشته باشند، حجاب کاراکترهای الگو آثار نمایشی باید چادر باشد. در سریال مناسبتی "اغما" شخصیت مثبت با بازی لعیا زنگنه چون با چادر جلو دوربین نرفته بود، سازندگان مجموعه مجبور شدند سکانسهای این بازیگر را از ابتدا و با پوشش کامل اسلامی جلو دوربین ببرند تا اثرشان مجوز پخش بگیرد. این اتفاق در سریال مناسبتی دیگر، "مدینه"، هم افتاد. زنان مثبت سریال همهگی از حجاب چادر استفاده میکردند و کاراکترهای منفی زن، از مادر خطاکار تا دختر اغواگر، با پوشش مانتو و روسری جلو دوربین ظاهر میشدند. خشونتسریالهای ایدئولوژیک، چه مذهبی و چه سیاسی، محدودیتی برای نمایش خشونت ندارند. شاید اینجا بیش از هر جای دیگر، ممیزها و سانسورچیها آسانگیر میشوند. فیلمهای خشن هالیوودی که در آمریکا نمایششان برای تماشاگر زیر هجده سال ممنوع است، در ساعتهای عمومی روی آنتن میروند و سکانسهای خشنشان زیاد دچار ممیزی نمیشود. اما نشان دادن صحنههای خشونتبار در آثار ایرانی داستان دیگری دارد. چند سال پیش وقتی فیلم "ضیافت"- مسعود کیمیایی- روی آنتن رفت، سکانس قتل زن فیلم با تکهای شیشه و نمایش جان دادنش، به دلیل خشونت عریان سانسور شد. نشان دادن صحنههای خشن، فقط به سریالهای مذهبی اختصاص داشت. آنجا نمایش بریدن سر و شمشیر زدن توسط لشکر اسلام مانعی نداشت اما آثار معاصر هیچوقت اجازه ورود به این حیطه را نداشتند تا سال گذشته که سریالی به نام "انقلاب زیبا" روی آنتن رفت و این سد را شکست. سریالی با همان کلیشهی معین آثاری که پیروزی انقلاب شکوهمند و سبعیت حکومت پیشین را نمایش میدهند؛ در قالب یک داستان پلیسی و معمایی. اما در قسمت پایانی این سریال، چنان نمایش خونبار و خشونتباری روی آنتن رفت که باعث تعجب مخاطب و ذوقزدهگی سایتهای حکومتی شد. مخاطب از همه جا بیخبر، بدون هشدار لازم، در ساعتی که مصادف با شام خوردن است جلو تلویزیون نشسته بود و صحنههایی مربوط به کشیدن ناخن و دریل کردن دندان را میدید و از آنسو سایتهایی نظیر رجا و کافه سینما که از بودجههای دولتی و حکومتی ارتزاق میکنند، این نمایش بیپرده را نشانهای از تغییر رویکرد صدا و سیما در سانسور آثار نمایشی میدانستند. کارگردان سریال وجود چنین سکانسهای را لازم دانسته بود با این استدلال که "ساواک چیزی جز خشونت برای نمایش دادن ندارد" و نویسندهی مجموعه هم با افتخار اعلام کرده بود که انقلاب زیبا اولین مجموعه نمایشیای است که از این خط قرمز عبور کرده است. انقلاب زیبا با ماموریت نمایش خشونت و بیرحمی دستگاه اطلاعاتی حکومت سابق، مجوز نمایشی عریان از خشونت را میگیرد که در آمریکا فقط ببیندهگان بالای هجده سال اجازه تماشایش را دارند و در ساعتهای مخصوصی از شبکههای تلویزیون پخش میشود. سازمانی که همین چند ماه پیش جدیدترین ساخته تارانتینو- جانگوی رها از بند- را به خاطر خشونت افراطی مثله کرده بود، حالا با مجوز ایدئولوژیک سیاسی و امنیتیاش، صورتهای کوفته و خونین و کبود و از هم پاشیده را در نمای درشت روی آنتن میفرستد. اما در مدت زمانی کوتاه، "انقلاب زیبا"، از استثنا بودن خارج شد و سریالهای دیگر هم توانستند سکانسهایی با دوز بالای خشونت را به نمایش دربیاورند. در آخرین نمونه، سریال "آمین"، که داستانی پلیسی دارد؛ برای نشان دادن اقتدار نیروی انتظامی و البته مظلومیتاش، انواع و اقسام خشونتها را از طرف نیروهای دولتی و قاچاقیان نشان میدهد. کمی پیشتر هم سریال ویژهی "وزارت اطلاعات"- "تعبیر وارونهی یک رویا"- برای نشان دادن توحش دشمنان هستهای ایران، قتل و شکنجهی ماموران اطلاعاتی ایران توسط تروریستها و جاسوسها را بدون پردهپوشی روی آنتن فرستاد. دور نبود زمانی که رقص و برهنه شدن یک زن در کنفرانس برلین روی آنتن پربینندهترین ساعت تلویزیون رفت تا مجوزی برای زندانی کردن روزنامهنگارها و توقیف رسانهها باشد. حالا هدف مقدس دیگری، توجیهکننده نمایش چاقو و ساطور و بارش خون شده است؛ آن هم از شبکههای سراسری صدا و سیما، در پربینندهترین ساعتها. قاتلها و جنایتکارهای آثار نمایشی تلویزیون اهل کوچکترین فعل خشنی نیستند و نمایش خشونت فقط وقتی از سوی دشمنان دیروز و امروز جمهوری اسلامی سر بزند، قابلیت و اجازهی نمایش دارد که "هدف وسیله را توجیه میکند." و این جمله سالهاست که تعریف سانسور در سازمان صدا و سیمای جمهوریاسلامی است.
مصاحبهی خیالی با کاراکتر فیلمِ "سینما پارادیزو"مقدمه: جیم.دال کمالی نام خبرنگاری ناشناخته اما خبرهای است که ماموریتهای ناممکن را انجام میدهد. پس از سفرِ غیرمترقبهی "آلفردو"- شخصیت فیلمِ "سینما پارادیزو"- به ایران، جیم.دال کمالی با او مصاحبهای دربارهی ایران، سینمای ایران و دلیل سفرش به ایران انجام داده که با هم میخوانیم. جیم.دال کمالی: به ایران خوش اومدید آقای آلفردو. ابتدا میشه خودتون رو معرفی بکنید؟ آلفردو: فکر میکنم همه من رو میشناسن. چون گویا فیلم "سینما پارادیزو" بارها از تلویزیون شما پخش شده. جیم. دال کمالی: بله! اما از اونجایی که این فیلم از شبکههای جم و فارسیوان پخش نشده، شاید مردم شما رو نشناسن. آلفردو: خب من آلفردو هستم. قبلا آپاراتچی سینما بودم تا اینکه چشمام نابینا شد... جیم.دال کمالی: اما الان که خوشبختانه چشماتون میبینن... آلفردو: بله به لطف وزیر محترم بهداشت شما آقای حسن هاشمی... جیم.دال کمالی: که از وزیران متعهد و ارزشی هستند... آلفردو: بله. بله. بسیار باارزش... نزدیک به صد و بیست هزار دلار خرج ِ عمل شد! جیم. دال کمالی: بگذریم... میشه از دلیل سفرتون به ایران بگید. آلفردو: برای عمل چمشام اومدم دیگه... جیم.دال کمالی: اما منابعی به من گفتن که شما در یک ورک شاپ شرکت کردین... آلفردو: پس اینکه بیناییم رو به دست اوردم، ایرانیها که بسیار مهماننواز هستند من رو به عنوان مهمان به یک ورک شاپ یا به قول خودشون کارخانهی آدمسازی دعوت کردن. جیم.دال کمالی: دربارهی موضوع این ورک شاپ و مدرساناش میشه کمی برای ما صحبت کنید... آلفردو: موضوع اینطور که در برشور اومده بود، بذارید از رو براتون بخونم؛ چون شما زبان بسیار سختی دارید؛ "روشهای بهینهسازی آثار نمایشی". با حضور آقایان علی جنتی و محمد سرافراز؛ مهمان ویژه حسین شریعتمداری. که متاسفانه من افتخار آشنایی با هیچکدومشون رو نداشتم. جیم. دال کمالی: کسانی که نامشون رو بردین "متولیان فرهنگی کشور" هستن... آلفردو: زبون شما واقعا سخته. انگلیسیاش چی میشه این متولیان فرهنگی؟ جیم.دال کمالی: این یه عبارت بومیه. هنوز در لغتنامهی آکسفورد به ثبت نرسیده؛ بگذریم. در این ورک شاپ چه خبر بود؟ با چه بخشی از فرهنگ ما آشنا شدید؟ آلفردو: برام بسیار جالب بود. من متوجهی چند نکته شدم. ابتدا دیدم که سینمای سوررئال چه پیشرفتی در کشور شما داشته... جیم.دال کمالی: سینمای سوررئال؟ مطمئنید؟ آلفردو: بله. من فیلمی دیدم که در اون از داخل گل و بلبل و سبزه و جنگل صدای گیتار و درامز و پیانو بیرون میاومد. فوقالعاده عجیب و به اصطلاح هنریاش سوررئال بود. جالبتر اینکه من متوجه شدم در کشور شما همه همجنسگرا هستن. این موضوع من رو خیلی سورپرایز کرد. جیم.دال کمالی: اما رئیس دولت قبلی اعتقاد داشتن ما یک همجنسگرا هم در کشور نداریم... آلفردو: کی؟ جیم.دال کمالی: رئیس دولت قبلی. محمود احمدینژاد. آلفردو: بهاش بگو بیاد تا من نشوناش بدم. جیم.دال کمالی: چی رو؟ آلفردو: اینکه در ایران همه همجنسگرا هستن. تو فیلمایی که تو ورک شاپ پس از بهینهسازی پخش شد، فقط مردا همدیگرو میبوسیدن و زنها هم فقط زنها رو بغل میکردن. به نظرم وضعیت عجیبی بود اما مدرسان ورکشاپ گفتن آثار نمایشی آینه تمام نمای اجتماعست. البته من که متوجه نشدم یعنی چی؛ اما بعدا که توضیح دادن متوجه شدم این فیلما جزو سینمای نئورئالیسم شما هستن. جیم. دال کمالی: شما گشت و گذاری در شهر هم داشتید؟ آلفردو: متاسفانه خیر. ابتدا در بیمارستان بودم و بعد هم در این ورک شاپ شرکت کردم و حالا هم که در خدمت شما هستم. اتفاقا بسیار دوست دارم که جاذبههای توریستی کشور شما رو ببینم... شما در ایران کشیش دارید؟ جیم.دال کمالی: بله. در کشور ما همهی ادیان آزادانه مشغول فعالیت هستن؛ البته به جز یهودیها و بهاییها و کسایی که مسیحی شدن و چند سری دیگه. آلفردو: یعنی همه یه زنگوله دستشونه و تکون میدن تا یکی مثل من نگاتیوها رو قیچی کنه؟ جیم. دال کمالی: متوجه نمیشم... آلفردو: شما مثل اینکه فیلم سینما پارادیزو رو ندیدین... جیم. دال کمالی: متاسفانه نه. گفتم که هنوز از فارسی وان و جم پخش نشده. آلفردو: در این فیلم یه کشیش بود که فیلمها را بازبینی میکرد، اگر صحنهای مورد تاییدش نبود، یه زنگوله رو تکون میداد تا من اون قسمت رو سانسور بکنم... خدا من رو ببخشه... البته من همهی نگاتیوهای قیچی شده رو نگه میداشتم. جیم.دال کمالی: حالا متوجه شدم منظورتون از کشیش چیه... در ایران تقریبا از هر سه نفر، دو نفرشون کشیش هستن. آلفردو: جدی؟ جیم. دال کمالی: البته در ایران ما بهشون میگیم آخوند... آلفردو: چه کلمهی سختی.... تلفظ این خ برای من خیلی سخته... اگه اجازه بدید به جای این کلمه از عبارت "مسئول بهینهسازی سینما" استفاده بکنم. جیم. دال کمالی: این عبارت خیلی واضح نیست. چون اونا فقط سینما رو بهینهسازی نمیکنن. زنگولهشونو دم اتاق خواب مردم هم تکون میدن. آلفردو: یعنی همجنسگرایی در ایران آزاد نیست؟ جیم.دال کمالی: نه! آلفردو: عجب! پس در کشور شما سینما و رسانههای نمایشی یکی از پیشگامان آزادی هستن. به خصوص فیلمی که در ورک شاپ پخش شد... اخراجیها... که فکر میکنم فیلمی بود دربارهی چند مرد همجنسگرا که برای به دست اوردن حقشون میجنگیدن و جلو توپ و تفنگ میایستادن... کارگردان این فیلم کیه؟ جیم.دال کمالی: مسعود دهنمکی... آلفردو: فکر میکنم اسم این مرد رو باید در کنار کسانی مثل تارکوفسکی و پازولینی و دیگران که به دنبال آزادی بشر از راه سینما و نمایش بودن نوشت. چطور جشنوارههای خارجی تا به حال ازش تقدیر نکردن؟ جیم. دال کمالی: ایشون جایزهشون رو از دست رهبری گرفتن... آلفردو: رهبری؟ ایشون از حامیان آزادی همجنسگرایان هستن؟ جیم. دال کمالی: من فکر میکنم برای آشنایی بیشتر با این موضوع شما باید رفتن به ورک شاپ رو ادامه بدین. به خصوص در این بخش آقای شریعتمداری میتونن شما رو راهنمایی بکنن. آلفردو: ایشون هم از رهبران جنبش آزادی همجنسگرایان هستن؟ جیم. دال کمالی: نه ایشون از مخالفان جدی این موضوع هستن. آلفردو: من واقعا گیج شدم... پس چطور فیلم آزادیخواهانهی اخراجیها در حضور ایشون پخش شد و ایشون هم خیلی خوششون اومده بود؟ جیم. دال کمالی: این حاصل تفاوت فرهنگی ما و شماست... آلفردو: تفاوت فرهنگی؟ میشه انگلیسیشو بگید... جیم. دال کمالی: متاسفانه نمیدونم انگلیسیاش چی میشه. اما بذارید یه داستان واقعی رو براتون تعریف کنم تا متوجه این تفاوت فرهنگی بشید. یه آقا از مسئولان دولتی ایران در برزیل به استخر میره و به بخشهایی از بدن یه دختر برزیلی دست میزنه. برزیلیها فکر میکردن که تجاوز یا آزار جنسی رخ داده در حالی که تفاوت فرهنگی باعث چنین برداشتی شده بود. آلفردو: یعنی برزیلیها هم مثل من نمیدونستن در ایران همه همجنسگرا هستن و فکر کردن اون آقای مسئول قصد و غرضی داره؟ جیم. دال کمالی: راستاش توضیح کاملاش خیلی سخته... آلفردو: من متوجه شدم. تفاوت فرهنگی یعنی در کشور شما همه همجنسگرا هستن اما کسی این موضوع رو نمیدونه. مخالفان همجنسگرایی برای یه فیلم دربارهی همجنسگراها دست میزنن و کل این وضعیت با اینکه از نئورئالیسم سرچشمه گرفته اما بسیار سوررئالیستی هست و نشات گرفته از بهینه سازی فرهنگیه... جیم. دال کمالی: من دیگه مخم داره سوت میکشه. اگه اجازه بدین مصاحبه رو در همین جا تموم بکنیم. آلفردو: اوکی. کاش در کشور شما شراب بود تا یه گیلاس به سلامتی هم میزدیم. جیم. دال کمالی: هست... چی میخواین؟ آلفردو: اما تو فیلمهایی که تو ورک شاپ پخش شد همه کوکا میخوردن و یه نوشیدنی سفید به اسم دوغ... جیم. دال کمالی: تفاوت فرهنگی رو فراموش نکنید... فقط بگید چی میخواین؟ آلفردو: یه بطری پِروسکو لطفا! جیم. دال کمالی: الان زنگ میزنم بیارن... آلفردو: به کی؟ شریعتمداری؟ جیم. دال کمالی: تقریبا! آلفردو: عجب وضعیت سوررئالی!
در صف عذرخواهی از شریعتمداری! دوشنبه دوم آذرماه روزنامهی سینمایی "صبا"طبق روال همیشهگی شمارهی جدیدش را به یک هنرمند تقدیم کرد. اما تقدیم این شماره از روزنامه به غلامحسین ساعدی با واکنش تند روزنامهی کیهان مواجه شد. روزنامهی سینمایی "صبا" که به مدیرمسئولی محمدرضا شفیعی- از تهیهکنندهگان نزدیک به سپاه- منتشر میشود، شمارهی دوم آذر ماهاش را به غلامحسین ساعدی تقدیم کرد. این اتفاق با واکنش تند روزنامهی کیهان مواجه شد. بلافاصله پس از اعتراض روزنامهی کیهان، محمدرضا شفیعی در شمارهی بعدی روزنامهاش با نوشتن نامهای خطاب به حسین شریعتمداری- مدیرمسئول روزنامهی کیهان- از او بابت "اشتباه" پیش آمده عذر خواست و نوشت: "درج نام غلامحسین ساعدی در آن شماره یک خطای رسانهای و بدون تعمد و مورد تایید اینجانب نبوده است." پیش از این بهرام رادان هم به خاطر حمایت از قانون آزادی ازدواج همجنسگرایان در آمریکا مجبور به عذرخواهی از مدیرمسئول روزنامهی کیهان شده بود.محمدرضا شفیعی تهیهکنندهی جوانی است که ارتباط نزدیکی با سپاه دارد و معمولا تهیه ومدیریت پروژههای خاص به او واگذار میشود. از این تهیهکننده سریال "کیمیا" در حال حاضر از صدا و سیما پخش میشود که وقایعاش در دوران شاه، انقلاب و جنگ میگذرد.تکذیب حضور سینماییها در انتخابات مجلس در لیست انتخاباتی موسوم به "هممیهن" نام کارگردانهایی مثل رخشان بنیاعتماد و کمال تبریزی به چشم میخورد. گروه مطبوعاتی "هممیهن" نزدیک به حزب کارگزاران فهرست اولیه کاندیداهای اصلاح طلبان برای شرکت در انتخابات مجلس شورای اسلامی از تهران را منتشر کرده است. در این لیست نام هنرمندانی مثل رخشان بنیاعتماد، کمال تبریزی و هوشنگ مرادی کرمانی به چشم میخورد. این فهرست که با اسامی افراد معتدل و میانهرویی چون محمود دعایی، محسن مهرعلیزاده، کمال خرازی و موسویلاری منتشر شده، با واکنش سینماگران روبهرو شد. رخشان بنیاعتماد حضور به عنوان کاندیدا در انتخاب مجلس را با گفتن یک "نه" تکذیب کرد و کمال تبریزی هم انتشار این فهرست را "دروغ سیزده زودهنگام" خواند! پیش از این هم گفته میشد مجریان برنامههای ورزشی و سینمایی نود و هفت- بهروز افخمی و عادل فردوسیپور- قصد کاندیدا شدن برای انتخابات مجلس را دارند که هر دو نفر چنین احتمالی را تکذیب کردند. فاطمه معتمدآریا؛ بهترین بازیگر جشنواره آسیاپاسیفیک فاطمه معتمدآریا جایزه بهترین بازیگری نهمین جوایز سالانه آسیاپاسیفیک را از آن خود کرد. فاطمه معتمدآریا که مدتهاست در صدا و سیما جمهوری اسلامی ممنوعالکار است، در نهمین جشنواره آسیاپاسیفیک جایزهی بهترین بازیگر نقش اول زن را به خاطر حضور در فیلم "بهمن"- ساخته مرتضی فرشباف- دریافت کرد. این فیلم که فیلمبرداریاش در برف و سرما انجام شده، از سوی رسانههای تندررو داخل ایران به عنوان فیلمی نمادین علیه انقلاب بهمن 57 مورد اعتراض قرار گرفته. معتمدآریا در این جشنواره با مانتویی با طرح و نقش ایرانی شاهنامه روی صحنه رفت و جایزهی خود را دریافت کرد. گفته میشد که صدا و سیمای جمهوری اسلامی با پایان دادن به ممنوعالکاری معتمدآریا قصد دارد نقش اول سریال نوروزی شبکهی سوم سیما را به او بدهد، اما این خبر از سوی تهیهکنندهی سریال "زعفرانی" تکذیب شد تا ممنوعیت این بازیگر شناخته شده سینمای ایران در صدا و سیما کماکان ادامه داشته باشد. بازیگران سینما و حمله به مادران! پس از انتشار فایل تصویری پاسخ توهینآمیز الهام چرخنده به یک دانشجو، بهنوش بختیاری در سایت اینستاگرام به مادر یکی از کاربران اینترنتی فحش رکیکی داد. الهام چرخنده در میان سخنرانیاش دربارهی حجاب آنجلینا جولی در افغانستان در مقابل پرسش دانشجویی که گفت "شما اونجا بودید؟" پاسخ داد: "نه! مادرتون اونجا بوده!" انتشار فایل تصویری این سخنرانی و پرسش و پاسخ، با انتقاد شدید کاربران اینترنتی نسبت به این بازیگر که از سوی رهبر جمهوری اسلامی لقب "زهرایی" دریافت کرده، روبهرو شد. به طوری که چرخنده صفحهی شخصیاش در اینستاگرام را بست. اما بازیگری دیگر، بهنوش بختیاری، در همین سایت به مادر یکی از کاربران اینترنتی فحش رکیکی داد و پس از آنکه با اعتراض رسانهها مواجه شد، در مصاحبهای عنوان کرد که : "اگر به این کاربر دسترسی داشتم، میکشتماش!" الهام چرخنده و بهنوش بختیاری دو بازیگری هستند که مدتیست سعی کردهاند به هنجارهای حکومتی مثل حجاب و تایید سیاستهای نظام نزدیک بشوند. نوهی نواب صفوی؛ در جنگ با داعش! حسام نوابصفوی، نوهی سیدمجتبی نوابصفوی[عضو تشکیلات تروریستی فدائیان اسلام]، که بازیگر سینما و تلویزیون است با انتشار ویدئویی کوتاه اعلام کرد که آمادهی نبرد با داعش است! حسام نوابصفوی، بازیگر و نوهی سیدمجتبی نوابصفوی، با انتشار ویدئویی که در پشت صحنهی یک فیلم سینمایی ضبط شده، اعلام کرد که آمادهی نبرد با داعش است. در این ویدئو حسام نوابصفوی که اسلحهای قلابی در دست دارد رو به دوربین میگوید آمادهی جنگیدن با گروه داعش است. نواب صفوی در مصاحبهای دربارهی این ویدئو که طنزآمیز به نظر میرسید، گفت : "من اولین سرباز کشورم در جنگ با داعش خواهم بود!" این بازیگر که به کار وکالت هم مشغول است، در همین مصاحبه عنوان کرد که مجری شبکهی تلویزیونی فارسیوان را دستبند زده به ایران خواهد آورد؛ سینا ولیالله که در برنامهی تلویزیونیاش "جمعهها با سینا" ادعای نواب صفوی مبنی بر حضور در نقش اولیس پریسلی را زیر سوال برده، از سوی این بازیگر متهم شده که به مردم ایران توهین کرده! نوابصفوی که با عملهای زیبایی چهرهی خود را نزدیک به اولیس پریسلی کرده، مدعیست بازی در یک پروژهی هالیوودی را به خاطر حضور در سریال "معمای شاه" رد کرده! عذرخواهی به خاطر ادیت نامناسب! روزنامه ایران، متعلق به دولت حسن روحانی، یک روز پس از انتشار عکسهای سانسورشدهی ترانه علیدوستی و پریناز ایزدیار، بابت "ادیت نامناسب" تصاویر از این بازیگران عذرخواست. انتشار تصاویر سانسور شدهی بازیگران سریال شهرزاد در روزنامهی دولتی ایران، با بازخورد زیادی در فضای مجازی مواجه شد. کنار هم گذاشتن عکسهای اصلی و تصاویر سانسور شده و واکنش طعنهآمیز ترانه علیدوستی به این اتفاق باعث شد روزنامهی ایران پس از یک روز بابت"ادیت نامناسب" تصاویر از بازیگران سریال شهرزاد عذرخواهی بکند. در متن انتشار یافته در روزنامهی ایران آمده: "متاسفانه در دقایق پایانی ارسال روزنامه به لیتوگرافی، خطایی سهوی در اصلاح تصاویر خانمها ترانه علیدوستی، پریناز ایزد یار و گلاره عباسی از سوی پردازشگر تصاویر صورت گرفت که در اینجا از این بازیگران عذرخواهی کرده و مراتب تأسف خود را از این خطای سهوی اعلام میداریم." پوشش بازیگران زن ایرانی همیشه از سوی نهادهای دولتی و حکومتی با حساسیت زیادی زیر ذرهبین بوده و مدتی پیش صدا و سیمای جمهوری اسلامی اعلام کرد شش بازیگر به خاطر انتشار تصاویر نامناسب در صفحههای شخصیشان، در این رسانه ممنوعالتصویر هستند. هدیهی کذب اردوغان به مجیدی! رجب طیب اردوغان، رییس جمهور ترکیه پس از نمایش فیلم محمد(ص) در سینماهای این کشور، ضمن تقدیر و ابراز رضایت از این فیلم، مبلغی معادل بیست میلیارد تومان را به مجید مجیدی اهدا کرد. سایت اصولگرای "هفت راه" در خبری مدعی شده که رجب اردوغان- رئیسجمهور ترکیه- پس از دیدن تازهترین ساختهی مجید مجیدی، ضمن ستایش از این اثر، مبلغ بیست میلیارد تومان به این کارگردان اهدا کرده. مجیدی اما در مصاحبه با خبرگزاری فارس این خبر را تکذیب کرده و گفته از نمایش فیلم برای رئیسجمهور ترکیه اطلاعی ندارم. پیش از این هم اخبار کذبی در مورد فیلم "محمد" مثل ستایش فورد کاپولا از مجیدی و اکران عمومیاش در کشور ایتالیا منتشر شده بود، اما سازندهگان فیلم حاضر به تکذیب این خبرها نشده بودند. گلزار، کیم کارداشیان، آیشواریا رای و ویکتوریا سکرت محمدرضا گلزار در تازهترین مصاحبهی رسمیاش جلو دوربین شبکهی اینترنتی تیویپلاس نشست و دربارهی آخرین فعالیتهایاش صحبت کرد. شبکهی اینترنتی تیوی پلاس که با مدیریت یکی از کارمندان صدا و سیما اما بدون نظارت این سازمان برنامههایاش را در ایران ضبط و پخش میکند، به تازهگی با محمدرضا گلزار مصاحبهای انجام داده که چشمگیرترین ویژهگیاش زیر پا گذاشتن خط قرمزهای نظام است. در این مصاحبه گلزار با اشاره به فعالیتهای تبلیغاتیاش از خودش و "کیم کارداشیان" به عنوان سفیر کمپانی "هایپ" – نوشابهی انرژیزا یاد کرد و با اشاره به همکاری سوپراستارهای جهان با کمپانیهای چون "ویکتوریا سکرت"- تولیدکنندهی لباس زیر زنانه- چنین فعالیتهایی را معمول دانست. در بخش دیگری از این گفتوگو که تا امروز پنج قسمتاش پخش شده، گلزار مدعی شد به زودی در پروژهای مشترک با سوپراستارهای سینمای هند نظیر آیشواریا رای و آمیتا باچان جلو دوربین خواهد رفت. گلزار با "مبتذل" خطاب کردن سریالهای ماهوارهای گفت آمادهگی کامل دارد تا در یک سریال ویژهی ماه رمضان جلو دوربین برود تا درِ تلویزیونهای ماهوارهای تخته بشود. این بازیگر که در چند نوبت و به خاطر مسائلی که از سوی جمهوری اسلامی مشکلات اخلاقی خوانده میشود، ممنوعالکار شده؛ خود را ممنوعترین بازیگر سینمای ایران معرفی کرد و گفت با اینکه پیشنهادهای زیادی برای ترک کشور داشته، اما هرگز تن به مهاجرت نخواهد داد. چندی پیش انتشار تصاویری از حضور گلزار در کنسرت خوانندهگان چون گوگوش و شادمهر عقیلی با واکنش تند رسانههای رسمی و دولتی روبهرو شد. بابک زنجانیِ هالیوودی! فیلمی دربارهی زندهگی بابک زنجانی در حال ساخت است که کارگرداناش مدعی شده کیفیتی در حد فیلمهای هالیوودی دارد و با بودجهای پانزده میلیاردی جلو دوربین میرود. ابتدا تصاویر بازیگری با چهرهای شبیه به بابک زنجانی و با لباس زندان در فضای مجازی منتشر و پس از آن اعلام شد که فیلمی دربارهی بابک زنجانی در حال ساخت است که کارگرداناش مدعی شده کیفیتی در حد فیلمهای هالیوودی دارد و با بودجهای پانزده میلیاردی جلو دوربین میرود. این فیلم که دربارهی جوانی باهوش است که با سختکوشی به همهچیز میرسد و به خاطر حسادت اسیر دسیسه و مشکل میشود، ابتدا "اختلاس" نام داشت اما به تازهگی به "اشتباس" تغییر نام داده؛ چون کارگرداناش معتقد است گاهی اختلاس اتفاق نمیافتد و همه چیز یک اشتباه است! کارگردان این فیلم اردشیر احمدی شهروند کشور کاناداست که فعالیتاش را با ساخت فیلمهای مستند انتقادی دربارهی تلویزیونهای لسآنجلسی آغاز کرد و پس از آن برای حمایت از موسیقی زیرزمینی به ایران بازگشت. اواخر سال گذشته اطلاعات سپاه اصفهان این کارگردان را به دلیل فعالیت غیرمجاز دستگیر کرد و احمدی وقتی از زندان آزاد شد، در نامهای با معذرتخواهی از مسئولان نظام اعلام کرد که دیگر کار هنری انجام نخواهد داد اما مدتی بعد با ساخت فیلم کلیپ "انرژِی هستهای"- کارِ "امیر تتلو"- فعالیتاش را از سر گرفت و با ساخت این فیلم که گفته میشود بدون مجوز "وزارت ارشاد" در حال ساخت است، قصد دارد کارگردانی را ادامه بدهد.
عطش مبارزه: زاغ مقلد- بخش دوم؛ اکراناش از بیست نوامبر در سینماهای آمریکا و دیگر کشورهای دنیا آغاز شده. فیلم براساس کتابی به همین نام نوشتهی "سوزان کالینز" جلو دوربین رفته. فیلم قسمت دوم فیلمی به همین نام است که اکران موفقی داشت اما بخش دوم با استقبال سرد مخاطبان مواجه شده. عطش مبارزه: زاغ مقلد- بخش دوم، توانسته در هفتهی اول اکران خود ۱۰۱ میلیون دلار فروش داشته باشد که در مقابل قسمت قبلی این سری، یعنی زاغ مقلد ۱ دچار افتی معادل بیست میلیون دلاری شده. میزان فروش فیلم در مقابل هزینههای تولیدش اندک و ناچیز است و دلیل این عدم موفقیت به جز کیفیت نه چندان درخشان فیلم، به حوادث تروریستی هفتهی گذشتهی پاریس مربوط میشود که باعث کم شدن حضور اجتماعی مردم در شهر شده. داستانِ فیلم: پس از اینکه منطقهی پانم درگیر جنگی سراسری میشود، کتنیس که ناخواسته رهبر شورشیان در مبارزه با رئیس جمهور اسنو شده، به کمک نفراتی که به همراه دارد برای پایان دادن به این جنگ و حکومت فاسد اسنو اقدام میکند اما... کارگردان: فرانسیس لارنس نویسندهگان: دنی استرانگ، پیتر کرگ بازیگران: جنیفر لارنس، جولیان مور، جاش هاچرسون، لیام همسورث تریلر فیلم را تماشا کنید چهرهی روزجنیفر لارنس متولد ۱۹۹۰؛ جنیفر لارنس در شهر لوئیزویل از توابع ایالت کنتاکی به دنیا آمد. در سن چهارده سالهگی به نیویورک سفر کرد تا بتواند به عشق و علاقه، رویا و آرزویاش نزدیکتر بشود. در ابتدا مثل خیلی از بازیگران سرشناس هالیوود به عنوان مدل فعالیت میکرد اما پس از مدتی به سمت عشق اصلیاش، بازیگری، رفت. جنیفر لارنس حرفهی مدلینگ را ترک کرد تا بازیگر بشود. با پشتکارِ بسیار به دنبال جلب نظر نمایندهگان استعدادیابی بود و برای تست بازیگری به استودیوهای مختلفی میرفت اما در اکثر موارد در تست بازیگری رد میشد! اما بالاخره به شکلی عجیب موفق به جلب نظر یک نمایندهی استعدادیابی شد. جنیفر در این تست متنی را از روی کاغذ روخوانی کرد که به گفتهی نمایندهی استعدادیابی " بهترین روخوانیای بود که در تمام مدت کاریاش دیده و شنیده بود!" پس از این، جنیفر به پروژههای مختلف تلویزیونی معرفی شد و سرانجام برای حضور مستمر در هالیوود به شهر لس آنجلس نقل مکان کرد. در لس آنجلس، جینفر ابتدا کارش را با نقشهای کوتاه در پروژههای تلویزیونی آغاز کرد اما خیلی طول نکشید که با نقش ری دالی در فیلم تحسین شدهی " استخوانهای زمستان" به شهرت جهانی رسید. "استخوانهای زمستان" یکی از موفقترین فیلمهای سال ۲۰۱۰ بود که جدا از جوایز گوناگونی که از جشنوارههای مختلف گرفت، برای جنیفر لارنس هم همراه با موفقیتهای شخصی بود و او توانست کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن بشود. جنیفر لارنس پس از "استخوانهای زمستان" ، در پروژههای مهمتری جلو دوربین رفت که می توان به "مردان ایکس: درجه یک" و " عطش مبارزه " اشاره کرد. فیلمهایی که او را تبدیل به یک ستارهی مهم سینمای هالیوود کردهاند. او یکی از بازیگرانی بود که در جنجال معروف انتشار عکسهای خصوصی سوپراستارهای سینما، تصاویر برهنهاش به صورت عمومی روی اینترنت قرار گرفت.
برگردان: فرزاد آربال دو نامه از جیمز جویس برای همسرش نورا دو نامهیی که در زیر ترجمهاش آمده است جزو نامههای جیمز جویس به همسرش، نورا، هستند. نامههایی رسوا، تحریک کننده، رمانتیک، شاعرانه و خنده دار. سال ۱۹۰۹ است، جویس در "دوبلین" است و همسرش در "تریست". نورا دوست دارد فانتزی جنسی جویس را متوجه خود کند تا او دوباره سر از فاحشهخانهها در نیاورد و جویس هم نیاز دارد نورا را اغوا کند چرا که مدتی پیش، از قصد نورا برای جدایی به خاطر مشکلات مالی خبردار شده است: به نورا دوبلین، ۲ دسامبر ۱۹۰۹ عشق من به تو مجازم میکند که روح زیبایی ابدی و محبتی را که در چشمهایت منعکس است عبادت کنم یا تو را به زیر خودم بکشم، روی آن شکم نرمت و از پشت تو را بگایم، مثل گرازی که روی خوکی افتاده باشد، بر عرق بسیار بدبویی که از کون تو برمیخیزد ستایش کنم، بر شکل باز لباس بالا رفتهات، بر شورت سفید دخترانهات ستایشت کنم و در گیجی گونههای سرخ شده و موهای ژولیدهات. مرا مجاز میکند تا با یک کلمه ناچیز در اشکِ افسوس و عشق فرو بروم، تا با عشق در صدای یک زه، یا افول یک آهنگ، برایت بلرزم، یا خوابیده شیر و خط بازی کنم با تو که انگشتانت را حس میکنم که خایههای مرا نوازش میکنی و دهان داغت کیرم را تو می کشد، وقتی که سرم فرو رفته بین رانهای چاقت، دستهایم در کوسنهای کفل گرد تو چنگ میاندازد و زبانم با ولعی بسیار کس سرخ ترشت را لیس میزند. من به تو یاد دادهام که تقریبا با شنیدن صدای آواز من یا نجوای من با روحت که شور و غم و رمز زندگی را آواز می دهد غش کنی و همزمان به تو یاد دادهام که با لبها و زبانت برایم علائم خراب بسازی، تا مرا با صداها و لمسهای مستهجن تحریک کنی. و حتی تا در حضور من شنیعترین و شرمآگینترین حرکات بدن را انجام دهی. تو روزی را به یاد میآوری که لباست را بالا زدی و گذاشتی من زیر تو خوابیده به بالا نگاه کنم وقتی که تو انجامش میدادی. بعد از آن خجالت میکشیدی حتی به چشمهایم نگاه کنی. تو مال منی، عزیزم، مال من! من عاشقت هستم. همه آن چه بالا نوشتهام چیزی جز یک یا دو لحظه جنون شهوانی نیست. آخرین قطره نطفه هنوز از کست بیرون نپاشیده که به پایان رسیده و عشق واقعی من به تو، عشق ابیاتم، عشق چشمهایم به چشمهای عجیب اغواگرت، بر روحم مثل نسیمی از ادویه میوزد. کیرم هنوز داغ است و سفت و از آخرین کشش وحشیانهای که به تو داده میلرزد وقتی که سرودی ضعیف از صومعه کمنور قلب من شنیده میشود که در یک ستایش رقتبرانگیزِ نرم از تو به اوج میرود. نورا، عزیز باوفایم، دختر مدرسهای ولگردِ چشم شیرینم، جنده من باش، معشوقهام، هر چقدر که دوست داری (معشوقهی حشری من! فاحشه گاییدنی کوچک من!) تو همیشه گل زیبای وحشی حصار منی. گل آبی تیرهی خیسِ آب شدهی من. جیم به نورا دوبلین سه دسامبر ۱۹۰۹ تو مرا جانور میکنی. این تو بودی. تو دختر بی شرم بی حیا که راه را باز کردی. این من نبودم که سالها پیش در "رینگ سند" تو را لمس کردم. تو بودی که دستانت را داخل شلوار من فرو بردی و لباسم را به آرامی بالا زدی و کیرم را با انگشتهای بلند غلغلک دهندهات لمس کردی و کمکم هر چقدر هم که چاق و سفت بود در دستت گرفتیش و به نرمی با آن رفتی، آنقدر که از انگشتهایت بیرون ریختم. در تمام مدت روی من خم شده بودی و به من با چشمهای قدیسانهات خیره بودی. این لبهای تو بود که اولین کلمات خراب را بر زبان آورد. من به خوبی آن شب را در تخت به یاد می آورم، در پولا. خسته از خوابیدن زیر یک مرد، شبی با وحشیگری لباس زیرت را پاره کردی و روی من پریدی، تا عریان بر من بتازی. کیرم را در کست فرو بردی و شروع کردی به راندن بر من، بالا و پایین. شاید شیپوری که داشتم به اندازه کافی برای تو بزرگ نبود چرا که به یاد می آورم روی صورتم خم شدی و به آرامی نجوا کردی "بیشتر بگا، عشقم! بیشتر بگا، عشقم!" نورا عزیزم من تمام روز دارم میمیرم که از تو یک یا دو سوال بپرسم. به من اجازه بده عزیزم چرا که من به تو همه چیزی که انجام دادهام گفتهام و پس میتوانم ازت بخواهم که همین کار را بکنی. وقتی که آن مرد (ونسانت کاسگرو) که قلبش امیدوارم با کلیک رولوری خاموش شود دست یا دستهایش را زیر دامنت برد آیا تنها از بیرون تو را غلغلک داد یا انگشت یا انگشتهایش را در تو فرو کرد؟ اگر کرد، آیا آنقدر بالا رفتند که کیر کوچک انتهای کست را لمس کنند؟ آیا پشتت را لمس کرد؟ آیا خیلی طولانی غلغلکت داد و تو آمدی؟ آیا از تو خواست که لمسش کنی و آیا تو چنین کردی؟ اگر لمست نکرد، آیا روی تو آمد یا تو آن چیز را لمس کردی؟ یک سوال دیگر نورا. من میدانم من اولین مردی بودم که راهت را بستم اما هیچ مردی هیچ وقت تو را گاییده بود؟ آیا آن پسر (مایکل بودکین) که تو در کارش بودی این کار را کرد؟ حالا به من بگو نورا، حقیقت در ازای حقیقت، صداقت در ازای صداقت. وقتی که در تاریکی شب با او بودی هیچ وقت انگشتهایت، هیچ وقت دکمه شلوارش را باز نکرد و مثل موشی داخل نپرید؟ هیچ وقت او را گاییدی، عزیزم، راستش را به من بگو، یا کس دیگری را؟ آیا تو هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کیر یک پسر یا یک مرد را با انگشت هایت پیش از آن که دکمه های مرا باز کنی حس نکرده بودی؟ اگر بهت بر نخورده است نترس از آن که حقیقت را به من بگویی. عزیزم، عزیزم، امشب من هوسی وحشی برای بدنت دارم، اگر این جا کنار من بودی و حتی اگر با لبهایت به من میگفتی که پیش از من نصف جاهلهای کله قرمز در "گالوی کانتی" تو را کردهاند من هنوز هم با اشتیاق به سویت میشتافتم. جیم منبع: کافه سه پنج
زخمه يکم: بعد از ظهر يک روز بهاری در سال ۱۳۴۸ است و من با دو نازنين که هنوز يادشان مثل دو داغ تازه قلبم را میسوزاند دارم برای اولين بار به ديدار دکتر ساعدی در مطبش میروم. يکی کرامت دانشيان دوست و همکلاسیام در مدرسه سينماست و ديگری يوسف آلياری است که دوست مشترک ما و همخانه کرامت در تهران است (کرامت که نياز به معرفی ندارد اما شايد بد نباشد يادآوری کنم که يوسف از هر نظر جفت کرامت بود و عجيب نيست که بر او درجمهوری جهالت همان رفت که بر کرامت در رژيم گذشته). به پيشنهاد هموست که من و کرامت که دربدر به دنبال سوژه برای ساختن فيلم پايان سال تحصيلیمان هستيم به ديدار دکتر ساعدی که يوسف را از روی همشهریگری میشناسد میرويم. ساعدی که در اوج شهرت و محبوبيت همچنان خاکی و بیرياست ما را که جوانانی از راه رسيده بيش نيستيم به گرمی میپذيرد و از هر سوژهای که به ذهنش میرسد برايمان حرف میزند. يکی از آنها به دل من مینشيند و همان فيلمی میشود که چند ماه بعد با نام "ما گوش میکنيم" در سرلوحه کارنامه سينمائی من مینشيند. چند سال بعد، وقتی من در زندان هستم، ساعدی همين فيلمنامه را با عنوان "ما نمیشنويم" منتشر میکند. زخمه دوم: چند ماهی از پيروزی انقلاب میگذرد و من به پيشنهاد عباس کيارستمی که به تازگی مسئول بخش فيلمسازی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شده ساختن فيلم بلند مستند "ماهی سياه کوچولوی دانا" را برای کانون دست میگيرم. برای بازسازی زندگی کوتاه صمد با گروه کوچکم به هر کجا که پا گذاشته باشد، از دهات آذرشهر تا سواحل ارس، سر میکشم و با هر کس که نشانی از او داشته است، از رحيم رئيس نيا تا مادر و برادرش، همسخن میشوم؛ ساعدی که جای خود دارد. در پايان يک روز سنگين فيلمبرداری در خانه ساعدی در تهران به خواست او گروهم را میفرستم تا در تنهائی لبی تر کنيم. کلهمان که گرم میشود ساعدی از نوشتهای که در دست دارد حرف میزند که در آن خيال دارد پنبه شهادت طلبی را که شعار ملاهاست بزند. اين را که میگويد گيلاسش را به گيلاس من میزند و جامش را با بيان "مرگ بر مرگ، زنده باد زندگی!" سر میکشد. زخمه سوم: تازه به خارج گريخته و در هلند پناه گرفتهام که برای ديدار دوستان به پاريس میروم. از آپارتمان ناصر رحمانینژاد که پنجرهاش به رود سن چشمانداز دارد تلفنی با ساعدی حرف میزنم. میگويد دارد ديدش را از دست میدهد و مهربانانه از من میخواهد پيش از اينکه قادر به ديدنم نباشد به ملاقاتش بروم. ناصر قرار دارد و نمیتواند مرا ببرد. بالاخره محسن يلفانی میآيد و مرا به خانه ساعدی میبرد. سخت بيمار و روحيه باخته است. گرمايش اما همان گرمای روز اول ديدارمان را به يادم می آورد. يک بطر "جانی واکر" کنار دستش است و آنرا گرمِ گرم و بیوقفه مینوشد. برای اينکه حرف را از بيماری بگردانم و روحيهاش را عوض کنم او را به ياد آن روز بهاری میاندازم که برای اولين بار به ديدارش رفته بودم. روحيهاش که عوض نمیشود هيچ، انگار غم همه عالم را جمع کردم و گذاشتم روی سينه خستهاش. ياد کرامت و بويژه يوسف چشمان تارش را خيس میکند و برای مدتی بیآنکه حرفی بزند فقط مینوشد. در دلم میدانم او از اين مهلکه جان به در نمیبرد. زخمه چهارم: من که اولين فيلم زندگیام را بر مبنای قصهای از ساعدی ساخته بودم انگار مقدر بود که اولين فيلم دوران تبعيدم را نيز با قصهای از او بسازم؛ قصه مرگ دردناک او در غربت. هنوز راه و چاه را در هلند به درستی نمیشناسم که خبر را میشنوم و فردای آن روز با يک فيلمبردار و يک صدابردار نا آشنای هلندی، با يک سواری اجارهای به پاريس میشتابم تا از مراسم خاکسپاری آن نازنين فيلم بگيرم؛ فيلمی که به همت کانون نويسندگان در تبعيد در اولين سالگرد مرگ او با عنوان "آخرين بدرود با ساعدی" به نمايش در میآيد. منبع: از دور بر آتش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر