خاطرههای شاعر و ترانهسرای نامدار، اسماعیل نواب صفا را میخواندم. دیدم اشارهای به آن خزان سیاسی کرده و نالهی بلبل هزار آوای سحرخیز ملکالشعرا را مربوط به"حوادث دوران محمدعلی شاه و بستن مجلس شورای ملی و بلا تکلیفی مملکت در لحظاتی حساس" انگاشته است. وی، با اشاره به روایتی از زبان موسی نی داود، میافزاید: "در غیر این صورت، رضا شاه پس از شنیدن این شعر و آهنگ، مجریان آن را مورد محبت قرار نمیداد."( ۱) گویی نویسندهی ساده دل که خود در دورهی خودکامگی رضاشاهی زیسته، از کارهای او ناآگاه بوده، محبت او را به بازماندگان خودکامگی محمدعلی شاهی و تعیین مقرری برای سالارالدوله برادر خونریز و آزادی ستیزش را نمیدانسته است. وانگهی، از زبان یکی از دو برادر سازندهی آهنگ مرغ سحر می گوید: " در واقع، ترانهایست که استاد بهار برای مخالفت با رضاشاه سروده است."( ۲) و این سخن با آن سخن نمیخواند. در بارهی زمان سرودن مرغ سحر، به همین بسنده میکنم که بهار، سخنها به نثر و نظم دربارهی دورهی مشروطهخواهی گفته و از سرودههای آزادیخواهانهی خود یاد کرده است. در آنها، هیچ اشارهای به آن ترانه که بیدرنگ پس از اجرایش در دلها نشست، دیده نمیشود. وانگهی، چنان که خواهیم دید، در سال ۱۳۰۶ که برای نخستین بار اجرا شد، نام سرایندهی ترانه را پنهان داشتند. کسانی هم سرایش آن را به دورهی زندان یا پس از زندان و تبعید بهار منسوب داشتهاند که به کلی نادرست است. در آن هنگام، شاعر- اگر چه مغضوب دستگاه بود- هنوز نمایندگی مجلس را بر عهده داشت. گفتنیست که به روایت نیرسینا، یک ماه پس از ضبط مرغ سحر با صدای ملوک ضرابی، شهربانی رضاشاهی جلوی توزیع آن را گرفت.( ۳) نخستین خوانندهی ترانهی مرغ سحر، به احتمال قوی خانم ایرانالدوله (هلن) و محل اجرایش باغ سهمالدوله بود که شرحش را خواهم داد. سپستر، چنان که آقای دکتر ساسان سپنتا نیز نوشتهاند(۴) این ترانه را ملوک ضرابی خواند و به صورت صفحه روانهی بازار ساخت؛ اما هنوز کسانی به نادرست، نخستین اجرا را به قمرالملوک وزیری منسوب میکنند و محل آن را هم گراند هتل تهران مینویسند. شگفت آن که در چاپهای ناقص دیوان شاعر بزرگ ما نیز این اشتباه راه یافته است. بدیهیست که به سال ۱۳۰۶، مانعی در مورد اعلام نام قمر به عنوان خوانندهی ترانهای در جشن یک روزنامهی طرفدار رضاشاه، وجود نداشت. من ندیدهام در جایی به نخستین اجرای این ترانه اشاره شده باشد و چنان که گفتیم، برای کسانی دربارهی زمان سرایش آن نیز ابهامهایی وجود دارد. از این رو، مناسب میبینم شرحی در این زمینه بدهم: در هفتم تیر ۱۳۰۶، روزنامهی طنز آمیز ناهید جشنی به مناسبت آغاز هفتمین سال انتشار خود برپا کرد و "تصنیف در ماهور" به عنوان " اثر طبع یکی از اساتید سخن" در آن جشن اجرا شد و متنش را پیوست اولین شمارهی سال هفتم کردند. محل اجرا هم "باغ آقای سهم الدوله" بوده است.( ۵) این تصنیف، بعدها "مرغ سحر" یا "نالهی مرغ سحر" نام گرفت و سرایندهی استادش نیز شناسایی شد. روزنامهی هفتگی ناهید(با وقفههایی: ۲۲ فروردین ۱۳۰۰- ۳۰ اردیبهشت ۱۳۱۲)، ارگان طنزآمیز هواداران سردار سپه بود و به دست میرزا ابراهیم ناهید و یاری قلمی عارف قزوینی در میآمد. ناهید، دشمنان بسیاری برای خود فراهم آورد که اغلب، مخالفان خودکامگی سردار سپه یا کسانی بودند که این روزنامه به آنها پرخاش کرده یا ناسزا گفته بود. یکی از اینان، ملک الشعرای بهاراست. او را در ناهید «طماع الشعرا» میخواندند.( ۶) شاعر هم در چند سروده، میرزا ابراهیم ناهید و روزنامهاش را هجو کرده است. از جمله: ای سیهنامهی ناهید و طرفدار رضا آلت آلت برخواه وطن در هر باب. با این حال، از سال ۱۳۰۵ به بعد، بسیاری از شعرهای تازهی بهار در روزنامهی ناهید به چاپ میرسید و گمان میبرم که سرایندهی مغضوب دستگاه رضا شاهی، بدین وسیله خواسته است خود و خانوادهاش را از بدگمانی آن دستگاه کینهجو مصون دارد و بستن پروندههای پیشین را یادآور شود. اولین سروده، "چهارخطابه"ی اوست(۷) که در آن مدح و مجیزی از شاه نو به تخت نشسته کرده است. این تمهیدها، جانش را نجات داد؛ اما سالی پس از نخستین اجرای مرغ سحر به زندانی افتاد که آغاز یک دوره ی رنجآمیز پنج ساله بود و شگفت آن که در آن زندان، با ابراهیم ناهید هم بند شد.( ۸) گفتیم که در نخستین اجرا، نام ترانهسرا ذکر نشده است و تنها به مقام ادبی او اشاره کردهاند. جز این، یک تفاوت هم آن اجرا با آنچه میشناسیم دارد. روانشاد نواب صفا مینویسد: شادروان[یزدان بخش] قهرمان از قول[پدر زنش،] مرحوم بهار میگفت: تصنیف مرغ سحر را ساخته بودم و در آن قسمت از آهنگ که می گویم "شام تاریک ما را سحر کن"، ابتدا گفته بودم: "شام من، شام من را سحر کن". یک شب شنیدم ﺮهگذری به شام من شام من میگوید "شام تاریک من را سحر کن" و من دیدم چه کلمهی مناسبی را همین مرد رهگذر که میزان سوادش هم معلوم نیست انتخاب کرده؛ در حالی که من توجه نداشت ام و شعر را، به همین شکل اصلاح کردم.( ۹) البته در روایت قهرمان یا نواب صفا اشتباهی رخ داده است؛ زیرا چنان که در تصویر نخستین متن ترانه نیز دیده میشود، در هر دو صورت "ما" آمده است و نه "من". منبع: مجلهی بخارا پانوشتها ۱-نواب صفا، اسماعیل. قصهی شمع(خاطرات هنری)، تهران، نشر البرز، ۱۳۷۷، ص ۳۴۴ ۲- همان کتاب، ص ۳۴۱ ۳- سپنتا، ساسان. ضبط موسیقی در ایران، اصفهان، نیما، ۱۳۶۶ ۴- نیرسینا، هدایت. "خاطراتی از بهار"، ره آورد(چاپ لوس آنجلس)، ش ٩(۱۳۶۴)، ص ۹۷ ۵- "نمایش به مناسبت تجدید سال ناهید"، ناهید، ش ۱ سال ۷، ۳ تیر ۱۳۰۶ ۶- خلق به جای ناهید، ش ۵۵ سال ۵، ٩ فروردین ۱۳۰۵ ۷- در بارهی مخالفتهای ناهید با بهار، بنگرید به مقاله من: " بهار و روزنامهنگاری زمانهی او". این روزنامه، با وجود خدمات ارزندهای که به سردار سپه کرده بود، برای همیشه توقیف شد؛ اما با سقوط رضا شاه و "چون نسیم آزادی بر صحائف مطبوعات وزیدن گرفت"(آگهی ناهید: "مژده"، اطلاعات، ش ۳۶۵۶، ۳۰ شهریور ۱۳۲۰)، بار دیگر در سالهای ۱۳۲۰- ۱۳۲۱ انتشار یافت. ۸- "یادگار زندان"، دیوان ملک الشعرای بهار، چاپ ملک زاده، ج۲، ص ۶۵ ۹- نواب صفا، همان کتاب، ص ۷۷
بدون تردید ملک الشعرای بـهار یـکی از ماندهگارترین چهرههای ادبی و سیاسی تاریخ معاصر ایران است. ادیب و سیاستمداری که در دهههای اخیر در خصوص آرا و افکار و مبارزات سیاسیاش پژئهشهای زیادی صورت گرفته است. بااینوجود آنچه در این پژدهشها محلی از اعراب نیافته یا تـوجه انـدکی بـدانها شده است تناقضگوییها و بهویژه نـوسان هـایی اسـت که مرحوم بهار در رفتارها و نگرشهای سیاسی خود نسبت به مسایل و رخدادهای داشته است. نوشتار حاضر بر آن است تا با تکیه بـر مـنابع و مـأخذ محکم ضمن بازکاوی اندیشههای سیاسی بهار به عـنوان یـک باستانگرای تا حدودی متعصب، نمونهها و گوشههایی از این پارادوکسها و دوگانهنگریها وی را روشن سازد. محمد تقی بهار در واپسین دههی سلطنت ناصر الدیـن شـاه قـاجار به سال ۱۳۰۴ هجری قمری در مشهد دیده به جهان گشود. در سـالهای جوانی از مظفر الدین شاه قاجار لقب ملک الشعرایی گرفت. بهار مقدمات فارسی و عربی را نزد پدرش میرزا کاظم صبوری آموخت و از مـحضر درس دانـش مـندانی چون ادیب نیشابوری بهرهها جست. در هیجده سالهگی در غم از دست دادن پدر به سـوگ نـشست و از آن پس غلام رضا خان شاهسون از والیان وقت خراسان تربیت وی زا برعهده گرفت. جوانی بهار مقارن با آغاز جنبش مـشروطیت ایـران گـردید. اندیشهی آزادی طلبانهاش او را به سوی مشروطه خواهان سوق داد. در این راستا خود وی مینویسد: "در سال ۱۳۲۴ ه-ق بـه سـن بـیست سالهگی در شمار مشروطهطلبان خراسان جای گزیدم... من و رفقای دیگرم در این مدت عضو مراکز انقلابی بـودیم و روزنـامهی خـراسان را به طریق پنهانی طبع و به اسم «رییس الطلاب»مرحوم منتشر میکردیم و اولین آثار ادبی من در تـرویج در آن (بـه تصویر صفحه مراجعه شود) روزنامه انتشار یافت." بهار در فاصلهی سالهای ۱۳۲۴ تا ۱۳۲۷ هجری قمری کـه مـشروطیت ایـران در حال فرازوفرود بود به مناسبت ارتباطی که با دستگاه تولیت داشت و دستگاه تولیت زیـر نـظر دربار محمد علی میرزا بود به ناچار سکوت کرد اما با عزل مـحمد عـلی شـاه قاجار از منصب پادشاهی طبع و فکر بهار از برکت محیط آزادی که در مشهد به وجود آمده بـود بـه جنبش درآمد و به نشر شعر و مقاله در روزنامهی توس پرداخت و در همان سال امـتیاز روزنـامهی بـهار را گرفت و به حزب دموکرات پیوست. وی که تمایلات رادیکالی داشت با حزب اعتدالیون و خط مشی رهـبران آن سـر سـازگاری نداشت. بهار به اتفاق دوستان هم حزب خود شروع به مخالفت با نـفوذ روسـیهی تزاری در امور داخلی ایران نمود و به همین جهت دست نشانده های آن دولت استعماری از همان ابتدا شروع بـه جـوسازی علیه بهار کرده و او را انگلوفیل(هوادار سیاست انگلستان) در ایران نامیدند. وثوق الدوله شخصیتی که او و مخالفانش را بـه وابـستهگی به انگلستان متهم میکردند. دستور داد تا روزنامهی بـهار تـوقیف و خـود بهار به تهران تبعید شود. بهار پس از هـشت مـاه به مشهد بازگشت و دوباره فعالیتهای انقلابی خود را از سر گرفت. وی در بحبوحهی جنگ بینالملل اول و بـه دنـبال تصمیم ملیون مبنی بر تـشکیل دولت مـوقت ملی در کـرمانشاه به هـمراه آزادیـ خواهان به قم رفت و اما بـه دلیـل آسیبدیدهگی از ناحیهی دست نتوانست همفکران خود را بیش از اینیاری نماید. سرانجام پس از اقامت کوتاهی در مشهد به تـهران احـضار و به عضویت کمیته مرکزی حزب دمـوکرات منصوب گردید. پیروزیهای خیرهکننده ارتـش آلمـان در مصاف با متفقین، ملک الشعرای بـهار را نـیز مانند بیشتر روشنفکران ایرانی که دو ملت ایران و آلمان را دارای یک نژاد مشترک میدانستند تـحت تـأثیر قرار داد. هرچند که بیدادگریهای دو کـشور روسـیه و انـگلیس در دولت و مردم ایران نـیز در تـمایل ایرانیان نسبت به آلمـان بـینقش نبوده است به هر حال بهار که سرمست از فتوحات آلمانها بود با ساختن قـصیدهای بـه سبک خراسانی با عنوان(فتح ورشو)خواست تـا شـادی قیصر آلمـان و مـردمش خـود را سهیم سازد: قیصر گرفت خـطهی ورشو را درهم شکست حشمت اسلو را جیش تزار را یورشش بگسیخت چون داس باغبان علف خودرو را دیری نـمانده کـز یورشی دیگر مسکوف(مسکوی)ز کف گذارد مـسکو را و... بـه رغـم هـمدلی بـهار با دولت آلمان، وی در مـواقعی نـیز با چرخش در مواضع خود با دولت انگلستان که رقیب جدی آلمان بود همسویی میکرد به طوری کـه وقـتی حـسن وثوق قرار داد منحوس ۱۹۱۹ را با انگلستان بست بـهار بـه اتـفاق روزنـامهنگار جـوان آن عـصر یعنی سید ضیاء الدین طباطبایی از قرارداد مزبور جانبداری نمود هرچند که به گمان کاتوزیان این پشتیبانی از قرارداد چنان نبود که باعث لکهدار شدن نام بهار در محافل سـیاسی شود این دوگانهگی و نوسان در موضعگیریهای بهار محدود به یکی دو مورد نبود و همچون پارادوکسهایی در سالهای آتی از وی مشاهده شد. بهار در غائلهی مربوط به جمهوری رضاخانی شعر طنزآمیز بلندی البته با همفکری میرزاده عشقی بـه نـام«جمهورینامه 9» سرود و جمهوری شدن ایران را در چنان اوضاع و احوالی که باعث افزایش نفوذ رضاخانی و برقراری دیکتاتوری میشد مصلحت ندانست و اعلام کرد که مخالفت او با جمهوری رضاخانی در حقیقت مخالفت با دیکتاتوری و دفـاع از رژیـم مشروطه و آزادی بوده است. این موضوع او بهطور کامل بهجا بود یعنی بهار همان موضعی را در پیش گرفت که مدرس و مصدق آن را اتخاذ کرده بودند. اما بهار دو سـه سـال بعد در نگرش خود نسبت بـه رضـا خان تجدید نظر کرد و به مناسبت جلوس وی به تخت پادشاهی او را «قائد» ایران نامید او برای فراهم شدن زمینههای لازم برای استقرار رژیم رضا شاه تمامی حرکتهای ضـد اسـتبدادی و ضد استعماری سالهای پایـانی حـکومت احمد شاه قاجار نظیر جنبش میرزا کوچک خان جنگلی و پسیان و خیابانی را حرکتهای تجزیهطلبانه خواند و به مخالفت با آنها برخاست. با استقرار حکومت پهلوی در ایران و در پرتو تبلیغات گستردهای که در جهت ارج نهادن بـه دوره ایـران باستان به عمل آمد، محمد تقی بهار نیز به مانند خیلی از روشنفکران آن دوره نظیر کاظمزاده ایران شهر، ابراهیم پور داود و... تحت تأثیر تبلیغات باستانگرایانهی رضا شاه، تبدیل به یکی از خطدهندهگان اصلی باستانگرایی در دوره پهلوی اوب(۱۳۰۴-۱۳۲۰ ش) تبدیل گردید. بـهار در اشـعار خود کـه به مناسبتهای مختلفی سرود، رضا شاه را به احیای فرهنگ و آداب و تاریخ دوره باستان تشویق کرد. او که به مانند روشن فـکران دوره پهلوی روحیهای ضد عربی داشت، پیوسته اعراب را به عنوان نابودکنندهگان علم و تـمدن و فـرهنگ ایـرانی به باد سرزنش و انتقاد گرفت: بست عرب دست عجم را به پشت هرچه توانست از آن قوم کشت آیین زرتشت پدید آمده، از دیدگاه او همهی فضایل و نـیکیهای مادی و معنوی آن عصر پرفـروغ و طـلایی را میباید به حساب آیین زرتشت و آموزههای مربوط به آن دانست. ازاینرو احترام به زرتشت و ستایش او در اندیشهی بهار از جایگاه بلند بالایی برخوردار بود. بهار نیز مانند پور داود و ذبیح بهروز و تنی چند از باستانگرایان تاریخ پهلوی چیرهگی عـرب بر ایران را سبب اصلی انحطاط ایران دانسته است. اما بهار نیز مانند آن دو معلول را به جای علت گرفته است. بهطور یقین تب تند نژادپرستی و جریان سامیستیزی که به پیروی از آلمان در دوره رضا شاه نـیز کـمابیش به وجود آمده بود در شکلگیری افکار این عده و از جمله ملک الشعرای بهار تأثیر زیادی داشته است. بهار بدون تفحص لازم در خصوص علل فرسودهگی نظام سیاسی ایران در دوره ساسانی و شکاف عریضی که بین مـردم و حـکومت ساسانی به وجود آمده بود، علت اسلام آوردن ایرانیان را نه به خاطر حقانیت و جذبهی آیین جدید، بل که به خاطر ترس ایرانیان از شمشیر عرب دانسته است که بدون هیچ توضیحی باید گـفت کـه این امر ناشی از سطحینگری بهار دارد. بهار که دیدی ستایشآمیز نسبت به ایران باستان دارد دوره پس از زوال ساسانیان را دوره تباهی و انحطاط دانسته و میگوید: از پس پرویز گفتی خسروی معدوم شد خون آن شاهنشه والا بر ایران شوم شـد لاجـرم بـر ما شکست آمد ز گشت روزگـار شـاه شـاهان کشته شد در مرو و باطل گشت کار برخی به وجود تمایلات باستانگرایانه از نوع افراطی آن در بهار اعتقادی ندارند. مؤلف کتاب "آرمان شهر در اندیشهی ایرانی" از زمره کـسانی اسـت کـه ضمن بیان این امر که بهار به آرمـان مـشروطیت دلبستهگی داشته، اظهار داشته است که در سرودههای بهار ملتگرایی و باستان گرایی ملایمی از آن دست که سزاوار هر روشنفکر پاکدلی است نـمایان اسـت. به نـظر میرسد از نظر این نویسنده بهار هرگز در ردیف آن دسته از بـاستانگرایان افراطی که احیا و مجد عظمت ایران باستان را تنها راه برونرفت از عقبماندهگی و انحطاط میدانستند نمیتوانسته است قرار بگیرد. البته جای هـیچگونه تـردیدی نـیست که مرحوم بهار شخصیت مهم ادبی و فرهنگی در دوره پهلوی بوده و آثار ارزشمندی را هم از خـود بـه یادگار گذاشته است. با این حال برخی از سرودههایش نشان میدهد که نگرشاش نسبت به ایران باستان و واقـعیتهای مـوجود در آن انـتقادی است. وی حتا در نوشتههایی که به مناسبتهایی برای شاگردان و کودکان ایرانی سروده ایـن گـرایش بـاستان گرایانه را نمایان ساخته است: ما همه کودکان ایرانیم مادر خویش را نگهبانیم همه از پشت کیقباد و جمیم همه از نـسل پور دسـتانیم زاده کـورش و هخامنیشم بچهی قارن و نریمانیم پسر مهرداد و فرهادیم تیره اردشیر و ساسانیم...
یکی از معدود ترانهها و تصنیفهای ایرانی است که بارها و بارها، با صدای آوازخوان متخلف، اجرا شده است. مرغ سحر از اولین اجرا با سازهای ایرانی تا این تازهترین اجرا با صدای گوگوش و سازهای غربی، هنوز و همچنان زنده است و راوی حال و روزگار مردم ایران در تنگنای "ظلم ظالم" و "جور صیاد". شاید همین پیوند عمیق با درد مردم آن روزگار بوده که کلام محمدتقی بهار را هنوز تازه نگه داشته. کلامی که هنوز در دهان جای میگیرد و در گوش و جان مینشیند؛ بدون بوی نا و کهنهگی. اولین اجرای این تصنیف منسبت به ملوک ضرابی است. میگویند او نخستین کسی بوده که این تصنیف را اجرا کرده اما آنچنان که باید مورد توجه قرار نگرفته. مرغ سحر با صدای ملوک ضرابی اما قمرالملوک وزیری بوده که مرغ سحر را به اوج محوبیت و شهرت رسانده. تصنیف با صدای اوست که به میان مردم میرود. مرغ سحر با صدای قمرالملوک وزیری در روزگار سرمه ریختن در گلو زنان آوازخوان، رنج کلام بهار در دهان آوازخوان مرد جای گرفت. مردم این روزگار، مرغ سحر را بیش از همه با صدای محمدرضا شجریان میشناسند. او که از سوی مردم "خسرو آواز ایران" خوانده میشود، تمام کنسرتهایاش را با مرغ سحر به پایان میرساند. مرغ سحر با صدای محمدرضا شجریان در خارج از مرزهای ممنوعیت زنان، آوازخوان موسیقی پاپ که علاقهای به اجرای تصنیفهای سنتی داشتند، به سراغ مرغ سحر رفتند. لیلا فروهر در کنسرتی این تصنیف را اجرا کرده و شکیلا هم نسخهای دیگر از آن را ضبط و پخش کرده. مرغ سحر با صدای لیلا فروهر مرغ سحر با صدای شکیلا فرهاد آوازخوانی که در دههی پنجاه صدای درد و اعتراض مردم بود و مجری کلام احمد شاملو و شهیار قنبری، در پس از انقلاب وقتی که دیگر اجازهی اجرای ترانههای روز را نداشت؛ برای توضیح روز و روزگار خود و هموطناناش به سراغ این تصنیف قدیمی رفت و آن را با گیتار اجرا کرد و در قالب آلبوم برف به بازار فرستاد. مرغ سحر با صدای فرهاد آرش سبحانی که موسیقیاش در چارچوب راک تعریف و شناخته میشود، در کنار محسن نامجو که به اجرای متفاوت و آوانگارد و تجربی از موسیقی ایرانی علاقه دارد، با هم نسخهای دیگر از مرغ سحر را اجرا کردهاند. مرغ سحر کاری از گروه کیوسک و محسن نامجو پرواز همای که پس از سرکوب اعتراضات سال ۱۳۸۸ چند تصنیف در همراهی با مردم اجرا کرد و پس از آن از ایران خارج شد، در یکی از کنسرتهایاش مرغ سحر را اجرا کرد. هرچند که بعدها به ایران بازگشت تا به جای خواندن از "ظلم ظالم" ترانهای را تقدیم سردار همدانی بکند! مرغ سحر با صدای پرواز همای هنرمندان غیرایرانی هم که شاید مفهوم درست تصنیف را کامل درک نمیکنند، مرغ سحر را اجرا کردهاند. نتهای مرتضی خان نیداوود و کلام بهار، گوهر نایابی دارد که مرزها را هم درنوردیده. مرغ سحر با اجرای هنرمندان هلندی تازهترین اجرای مرغ سحر با صدای گوگوش. اثری که امسال به بازار آمد و به تازهگی کلیپاش پخش شده. اجرای گوگوش گرچه با اعتراضها و انتقادهای زیادی همراه بوده، اما منصور تهرانی، ترانهنویس و همکاری قدیمی گوگوش، در صفحهی شخصیاش این اجرا را اینگونه توصیف کرده: "رفتن به سراغ ترانه مرغ سحر که بارها توسط استاد شجریان اجرا شده جرئت و اعتماد بنفس میخواست ، که گوگوش هر دو را داراست. با سبک و سیاق و تحریرهای خاص خودش خوانده است . به خصوص تحریر زیبائی روی مصرع ابر چشمم ژاله بارد که بسیار دلنشین بود." مرغ سحر با صدای گوگوش
قرار نبود من صحبت كنم. منتها يك دو دقيقه خاطرهای را نقل میكنم كه مربوط به مرحوم بهار است. البته من شاگرد مرحوم بهار نبودهام ولی شعر بهار را در پاريز خوانده بودم و از حفظ كرده بودم. در ۱۳۲۷ كه من اينجا، دانشگاه تهران، درس میخواندم، مرحوم حبيب يغمايی به سبب لطفی كه به من داشت، به من گفت بيا برای غلطگيری مجله به من كمك كن. من دانشجو بودم. رفتم. عصرها میرفتم سراب سردار كه خانهاش بود و مجله يغما. حبيب يغمايی در بهمن ۱۳۲۷ به رياست فرهنگ كرمان انتخاب شد و رفت كرمان. سال اول مجله بود و مجله هم مرتب منتشر شده بود. برادر يغمايی، اقبال يغمايی، گرفتاری فراوان داشت. گفت من مطمئن نيستم كه برادرم كار را تمام كند. اين مقالهها آماده هست يك مقداری ديگر كار هست. تو اگر بتوانی، مجله را چند شماره راه بينداز. من میدانم كه در كرمان زياد نمیتوانم بمانم و برمیگردم و میآيم. خوب ما علاقه داشتيم. مقالات هم واقعآ به اندازه دو ـ سه شماره بود. چاپ كرديم و دو ـ سه شماره چاپ شد. در همين وقت مرحوم محمد خان قزوينی در بهار ۱۳۲۸ فوت كرد. مجله يغما هم مجله ادبی مهمی بود. آن موقع تلفن نبود. يغمايی تلگراف زد به مجله، به من. كه باستانی دو ـ سه تا مقاله هست مربوط به قزوينی، در فلان كاغذها،را چاپ كن، عكس خوبی هم داريم. يك چيزی هم اگر توانستی از كسی بگير تا اين شماره اختصاصی شود. آن وقت مرحوم ملكالشعرا بهار پنج ـ شش جلد از دفترهای شعرش را به حبيب يغمايی داده بود؛ نسخههای خطی بودند. و به يغمايی اختيار داده بود كه هر وقت هر شعری مناسب دانست انتخاب كند. چون خود بهار میگفت ديگر من حوصله مقاله نوشتن و نيروی آن را ندارم. يغمايی هم گاهی انتخاب و چاپ ميكرد. مرحوم بهار به يغمايی خيلي احترام و اعتماد داشت و اين دفترهای شعرش را در اختيار او گذاشته بود. من هم كه عصرها برای غلطگيری آنجا میرفتم، گاهی اين كتابها را ورق میزدم. هنوز استعداد آن را نداشتم كه اينها را درك كنم و هنوز نمیدانستم كه اينها چه جواهری هستند. در آن وقت هنوز فتوكپی و... نبود. ما هم پول عكس و... نداشتيم تا از آنها برای خود نسخهای برداريم و در ضمن اجازه نداشتيم چنين كاری كنيم. كتابها را ورق میزدم. چندين شعر در آنجا ديدم كه در جای ديگر چاپ نشده است. اين كتابها را كه ورق میزدم در يكجا ديدم كه مرحوم ملكالشعرا نوشته است كه اين شعر را در رثای عارف قزوينی گفتهام كه در سال ۱۳۱۲ فوت كرد. ظاهرا عارف با ملكالشعرا هم ميانه خوبی نداشتند. ما هم كه اين را نمیدانستيم. ولی اين استاد بزرگ در رثای عارف قزوينی شعر گفته بود با اينكه میدانست كه عارف آدم بددهنی است و به ملكالشعرا هم بد گفته است. من از روی ناشیگری و جوانی، نزد خودم فكر كردم كه اين شعر در رثای عارف قزوينی هيچجا چاپ نشده، چون ما نديده بوديم شعر به اين قشنگی در مرگ كسی گفته شده باشد. محمد خان هم كه قزوينی است. ما اين را به اسم ملكالشعرا بهار، درمرگ محمد خان قزوينی چاپ میكنيم. شايد خيلی عيبی نداشته باشد. فرستاديم چاپخانه. بيت اول شعر را كه خواندم، در عالم جوانی و دانشجویی، متوجه نبودم، خوشم نيامد. گفتم قدری بهترش كنيم. مرحوم ملكالشعرا بهار گفته است:
دعوی چه كنی داعيهداران همه رفتند شو بار سفر بند كه ياران همه رفتند آن گرد شتابنده كه بر دامن صحراست گويد چه نشينی كه سواران همه رفتند افسوس كه افسانهسرايان همه رفتند اندوه كه اندوهگساران همه رفتند فرياد كه گنجينه طرازان معانی گنجينه نهادند به ماران، همه رفتند تا آخرش كه : خون بار بهار از مژه در فرقت احباب كز پيش تو چون ابر بهاران همه رفتند از مصرع اولش خوشم نيامد: "دعوی چه كنی داعيهداران همه رفتند"، تبديلش كردم به: از ملك ادب حكمگزاران همه رفتند شو بار سفر بند كه ياران همه رفتند شعر چاپ شد. عكس قزوينی را هم با سبيل و كلاه فرنگی گذاشتيم. در همين حين هم يغمايی از رياست فرهنگ كرمان معزول شد. صد روز بيشتر رئيس فرهنگ كرمان نبود و ما اسمش را حكومت صد روزه گذاشتيم. علتش هم اين بود كه در بهمن ۱۳۲۷ كه به شاه تير انداختند، از اينجا دستور دادند كه در كرمان مراسم شكرگذاری بگذارند. پيرمرد يغمايی مجلسی گذاشت و فكر كرد افرادی هم دعوت كند كه مصمم باشند. آنان هم از موقعيت استفاده كردند، دو نفر آمدند و آنجا سخنرانی كردند و گرفتاری برای يغمايی پيش آوردند. يكي مهندس سيد احمد رضوی كرمانی بود و ديگری دكتر بقايی كرمانی، كه در همان مجلس گفت تير كمانه كرد و خورد به جای ديگری. به هر حال رعايت يغمايی را كردند و گرنه هزار گرفتاری پيدا ميكرد. آمد تهران. روزی رسيد كه ما مجله را چاپ كرده بوديم و يكي از شعرهای خودم را هم در مجله قالب كرده بودم. خوشحال بوديم. يغمايی هم بدش نيامد. ديد دو ـ سه شماره بالاخره درآمده. وقتی اين شعر را ديد گفت بهار راجع به قزوينی شعر گفتهاند؟ گفتم اينطوری شده آقای يغمايی. اين شعر را در حق عارف قزوينی نوشته بودند. گفت چرا چنين كاری كردی؟ گفت كار خوبی كردی. هر كاری كردی گذشته. داشتيم اين حرف را ميزديم، تلفن زنگ زد. يغمايی گوشی را برداشت. ديدم ای داد بيداد، يغمايی رنگ به رنگ میشود و با احترام جواب میدهد. نگو كه خود بهار بود. كه: مرد، من كجا براي محمد خان قزويني شعر گفتهام؟ كجا به اين مرد ارادت داشتهام؟ دوم اينكه شعر را من برای عارف قزوينی گفتهام، اصراری هم نداشتهام چاپ شود. تو چرا اين كار را كردی؟ يغمايی كه نمیخواست بگويد من نبودم و دادم محصلی اين كار را كرد، گفت آقا ببخشيد، اينطور شده و ما درست كرديم. گفت آخر بدتر از اين، شعر مرا چرا دستكاری كردهايد؟ به هر حال يغمايی خيلی عذرخواهي كرد. بعد گفت باستایی كار بدی شد. فردا صبح هم بهار فرستاد و همه آن هفت ـ هشت ديوان را بردند. اين داستان شعر معروف بهار بود، ميخواستم به دانشجويانی كه اينجا هستند، بگويم بدانيد كه دست در كار بزرگان نبايد ببريد. به هر حال اين داستان ما و بهار بود، در مورد يكی از بهترين شعرهای مرحوم بهار: "دعوی چه كنی داعيهداران همه رفتند". متن سخنرانی دکترمحمدابراهيم باستانی پاريزی استاد تاریخ دانشگاه تهران، درهمایش بزرگداشت بهار اردیبهشت سال۱۳۸۳، تالارفردوسی دانشکدهی ادبیات، دانشگاه تهران. نقل از کتاب یادی دوباره از بهار، تهران، مؤسسهی تحقیقات و توسعهی علوم انسانی.
یک ۱۷ سال پیش، شاید اواخر آذر بود. هتلی در شرق تهران قرار بود میزبان فرهاد باشد. فرهاد که هم آن موقع، هم وقت مرگش، هم الان و هم آینده، میشود با حس رقیق و سست ژورنالیستی، "مرد تنها" خطاباش کرد. و این از معدود مواردیست که حس رقیق و سست ژورنالیستی، خیلی بیجا و از مرحله پرت نیست. فرهاد به واقع "مرد تنها" بود و هست و خواهد ماند. دو روز پس از آن کنسرت، که شکوهاش نه در استیج بزرگ و نوازندهگان بسیار، که در صدای قدیمی و تنها و اصیل فرهاد بود، روزنامهی خرداد نوشت که عدهای از لباس شخصیها در اطراف هتل محل برگزاری کنسرت تجمع کرده بودند و قصد داشتند از برگزاری آن جلوگیری کنند. "مرد تنها" که قبلتر در حصر شهر و مردم مانده بود و فقط گوشهی انزوایاش را داشت، وقتی هم به میان مردم و شهر و روشنایی و هتل آمد، باز در حصر کسانی بود که نمیخواستند باشد. دو از آن ۱۷ سال، چند سالی به حذف و خون و ضرب و زخم ِ نه فقط "فرهاد"ها که یک ملت گذشت؛ در یک مصاحبهی تلویزیونی دختری پیش دوربین نشسته که قربانی یک اتفاق معمولیست که معمولا در پاورقی اتفاق میافتد. دختری که میگوید "نه" و روی صورتاش اسید پاشیده میشود. دختر چون قبول نمیکند مال مرد باشد، پس نباید مال دیگران و حتی مال خودش باشد. پس با اسید زشت میشود و از چهره میافتد. دختر حالا فقط قصاص میخواهد تا مرد اسیدپاش هم کور و زشت بشود. رانده و منزوی شدن از ازل و لابد تا ابد، سرنوشت کسانیست که میگویند: "نه" و متعلق به دیگران نمیشوند. میخواهد دختر معمولی باشد، میخواهد "مرد تنها" باشد. فرهاد با پیراهن سیاه عادیاش، با موهای سپید و صورت پیر شدهاش و با صدای خسته و یک پیانو و یک گیتار، شمایلی از جوان عاصی و شورشی دههی پنجاه نبود. اسید قوی و لابد متبرک دههی شصت، چهرهی اصلیاش را گرفته بود. اما اصالت فرهاد در صدایاش که مال دیگران نشده بود، در حریم حفظ شدهاش، باقی مانده بود؛ از همان دست که فریدون فروغی، یا ناصر تقوایی، یا تمام آنها که زادگاهشان را ترک کردند تا خودشان باشند. بعدتر وقتی فرهاد مرد، "مرد تنها" خیلی صاحب پیدا کرد. با مرگ فرهاد، انگار "نه" فرهاد و حریم فرهاد هم از بین رفته بود. برای همین ترانهی "شبانه"- با شعری از شاملو ِ اسید پاشیده شده- هم با عکس رهبر انقلاب پنجاه و هفت روی آنتن رفت، هم با تصویر رهبر غایب مجاهدین. آن ماه که یک شب قرار است از میدان، خندان عبور کند هم، مورد اسیدپاشی وقیحانه و همهجانبه قرار گرفت. حالا در این گذر بیش از یک دهه، دختر معمولی حق دارد که قصاص بخواهد. چون لابد اگر زمانی بمیرد، به "نه" و حریماش هم تجاوز خواهد شد. پس بهتر که در فرصتی که دارد، چشمهای فرد مهاجم هم کور بشود تا دیگر امکانی برای تجاوز وجود نداشته باشد. روزگار بدیست که عقوبت هر نه و داشتن حریم شخصی، منجر به انزوا و تنهایی و تحمل اسید بر چهره میشود. حالا هم که روزگار ما، حلقهاش آنقدر تنگ و بسته است و پیشنهاداتاش آنقدر وقیح و بیشرمانه، که "نه" دیگر نشانهای از یک سبک زندهگی نیست؛ جوابیست روزمره برای حفظ حداقلهایی از حریم شخصی. خیلی سال است که عشاق وحشی اسید میپاشند و معشوقها با نه و حریم شخصیشان، منزوی میشوند. به خاطر همین آن دختر، یک دختر معمولیست. اما تراژدی وقتی اتفاق میافتد که "مرد تنها" هم تبدیل بشود به یک چیز معمولی. یک بار شاید این بازی باید به هم بخورد. یک بار جای اینکه اسید سهم "نه" بشود، باید پاشیده بشود به صورت عشاق وحشی و متجاوز. دختر معمولی حق دارد که قصاص میخواهد. سه از چهرهی خراش برداشتهی فرهاد و صورت سوختهی دختر چند سالی گذشته. حالا فصلی دیگر است. اسید در کارگاهی به شکل سیستماتیک به عمل میآید تا دختران معمولی، "تنها" بشوند. "نه"ِ شخصی که تلافی و انتقام شخصی داشت، حالا تبدیل به "نه"ِ عمومی شده؛ با انتقام و تلافی عمومی. کاری که جامعه تا دیروز در برابر "مرد تنها" انجام میداد، حالا در مقابل "دختران تنها" اتفاق میافتد. دختران تنها و تنهاتر میشوند تا مبادا مبتذل بشوند. تا مبادا دیگری و دیگران بگویند چهطوری باشند. در این مبارزه با ابتذال، باران اسید میبارد. هم کسانی که ظرفهای بزرگ اسید را بر نرمی و تردی گوشت خالی میکنند، هم آنهایی که عکسهای بزرگ را بازنشر میکنند؛ همه پیاده نظام ِ ابتذال هستند در برابر تکسوارهای تنهای شهر. آنها که در این نبرد عمومی، نمیخواهند مبتذل باشند. "دختران تنها" با پوشش خودخواستهشان، که زره و سپر نیست، یک پارچهی حریر شکننده است؛ پیش لشکر اسیدپاشان، از حکومتیهای عیان سوار بر ماشین تا حکومتیهای نهان پا بر رکاب موتور، ایستادهاند تا فقط و فقط خودشان باشند. آنها "جورکش" آری رقتبار نخبهها و طبقهی الیت و هنرمندانشان هستند. مترسکهای برآمده در جالیز بایر هنر، هم از جنس رفیق لاتها هم از جنم آن دیگری که پریروز وردست مافیای سینما بود، دیروز سبز شد و امروز زرد شده تصویرش را برعکس بر اعلان مجلات میچسباند تا با توبهای تازه به نقشهای فرعی سینما و تلویزیون برگردد، خیال قدرتداران و حکومتگران را از عصیان و اعتراض در آن منطقه راحت کردهاند؛ تا به قصد فتح سنگری دیگر، به پیش بیایند و اینبار رخت و ردای انتخابی "دختران تنها" را در چشمهی جوشان اسید آب بکنند. دختر معمولی، هنوز و همچنان حق دارد که قصاص بخواهد؛ هر چند که در گذر از آن سالها و آن مصاحبه، با تردید به ببخش رسیده و عشاق وحشی و متجاوز را در سور مفصل اسیدهای تازه، با چشمهایی که ندارد، به تماشا نشسته.
رییس فدراسیون وزنه برداری مصاحبه کرده، گفته حسین رضازاده دلش میخواسته رییس جمهور بشود. پرسیدهاند چرا؟ گفته "کار دیگری ندارم میخواهم رییس جمهور بشوم". خب بد است خیلی صادقانه راستش را گفته؟ شما جای رضازاده، ده دقیقه محمود احمدی نژاد را بهعنوان کسی که حدود یک چهارم عمر این نظام رییس جمهورش بوده تجسم کنید، با خودش گفته خب من، هم از این بیشتر میخورم، هم از این بیشتر پس میدهم، هم بیشتر از این بهم میخندند، هم هیچ کاری نتوانم بکنم حداقل دویست سیصد کیلو را راحت بلند میکنم. وجداناً اگر شما باشید دلتان نمیخواهد رییس جمهور بشوید؟ یک تئوری دیگر هم اینست که یکروز رضازاده از خواب بلند شده، طبق عادت یک شانه تخم مرغ با هفت تا بربری و یک سماور چایی شیرین صبحانه خورده، بعد همینطور که داشته "یا ابوالفضل" میگفته که از جایش بلند بشود حساب کرده دیده الآن اینقدری پول دارد که اردبیل را بخرد. بعد تلفن را برداشته زنگ زده گفته اردبیل کلاً چند؟ گفتهاند ببخشید، اردبیل که فروشی نیست. گفته پس من الآن چکار کنم که اردبیل مال من بشود؟ گفتهاند خب شما بیا استاندار بشو. گفته استاندار یعنی چی؟ گفتهاند مثلاً مثل همین جناب آقای "خدابخش". گفته کی؟ این مجید؟ اینکه یک پیت نفت نمیتونه بلند بکنه. بعد از آنطرف خط دو ساعت تلاش کردهاند به رضازاده بفهمانند که استانداری به زور و هیکل نیست آخرش قانع نشده، بعد همینجوری که دوباره داشته با "یا ابولفضل" شلوارش را میکشیده بالا گفته اصلاً چه کاریه؟ میروم رییس جمهور میشوم. حالا شما میخندید، ولی من واقعاً به این احساسات پاک صادقانه رضازاده احترام میگذارم. حتی حاضرم هر کمکی از دستم بربیاید برایش انجام بدهم. همین آدم بعد از اینکه دلش خواسته رییس جمهور بشود، گفته "کوروش باقری" هم بشود رییس ورزش. حتی نگفته وزیر ورزش، گفته "رییس" ورزش. خب چه اشکالی دارد؟ اگر مملکت یک رییس جمهور داشته باشد با یک رییس ورزش بنده قول میدهم دکلهای کمتری گم بشود. بنده بهعنوان اولین کمک حاضرم همین الآن در بستن کابینه به رضازاده کمک بکنم. وزیر که نه، چندتا "رییس" معرفی میکنم: محمد مایلی کهن رییس فرهنگ و ارشاد اسلامی: هر کسی که خواست فیلمی بسازد یا کتابی چاپ بکند یا کنسرتی برگزار بکند کافی است تیمش دوتا از تیم مایلی کهن بخورد بعد برود در رختکن زیارت عاشورا بخواند، از در رختکن بیرون نیامده مجوزش را گرفته. ابراهیم حاتمی کیا رییس راه و ترابری: ایشان یک هفته طول میکشد که یک فیلم بسازد، پنج سال عوامل فیلمش را میبرد خدمت مراجع برمیگرداند. به جان خودم بسکه رفته آمده، هم تمام راهها را حفظ شده هم روشهای ترابری را. مسعود دهنمکی رییس حمله و دفاع مقدس: شما هر طوری حساب کنید دیالوگهای اکبر عبدی در فیلمهای دهنمکی خیلی کمتر از اظهارات رسمی سرداران فعلی دفاع مقدس خندهدارتر است. آبروی دفاعی کشور بیشتر حفظ میشود. الهام چر،خنده رییس رفاه، تعاون، کار، غیره: این آدم اصلاً لازم نیست کاری بکند. اصلاً وزارتخانههای مربوطه هم کار خاصی برای انجام ندارند. این همین هفتهای یک دفعه چادر سرش بکندف به هر دلیلی حرف بزند هم مردم میخندند رفاه ایجاد میشود، هم همه با تعاون جوک میسازند هم اینطوری کلی کار و غیره ایجاد میشود. سردار حسین همدانی رییس دادگستری: خب البته ایشان شهید شده ولی الآن تو بیا و به رضازاده حالی کن که یک شهید نمیتواند رییس جایی بشود. آخرش ایتقدر اعصابت خرد میشود که میگویی اصلاً هرچی که تو گفتی. سردار آزمون رییس سازمان سنجش: فقط بخاطر اسمش، همین. وگرنه خیلی هم بچه توپ و ردیفی است. فریدون جیرانی وزیر هفت: هم مطمئناً رضازاده تا هفت بلد است بشمرد هم کلیه امور مربوط به هفت خطی کشور را بدهند دست فری خودش بلد است چکار بکند. حسن فیروزآبادی معاون اول رییس جمهور: خب این دوتا تا بخواهند به مدد ابوالفضل و عباس و سایر متعلقین و وابستگان از سر جایشان بلند بشوند وقت اداری تمام شده. باور کنید هرچی رییس جمهور و معاون اولش کمتر بتوانند جابجا بشوند برای کشور خیلی بهتر است. این لیست میتواند تا اطلاع ثانوی همینطور ادامه داشته باشد ولی علی الحساب از تمامی هموطنان خواهشمندم در صورت رییس جمهور شدن حسین رضازاده، از هرکی پرسید الآن دیگه اردبیل مال منه بگویند آره شر را بکنند!
نگاهی به فیلم باغبان ساختهی محسن مخملباف ساختار فیلم باغبان- ساختهی محسن مخملباف- چنان از هم گسیخته و چند پاره است که چارهای برای مخاطب نمیگذارد که اجزا را جدا بکند و هر کدام را جداگانه مورد قضاوت قرار بدهد. شاید اگر فیلم بر روال مضمون پایهاش، بهائیت، پیش میرفت راحتتر میشد دربارهاش حرف زد. اما آفت قدیمی "همهچیز گفتن" اینجا هم دست از سر مخملباف برنداشته تا با اثری مواجه باشیم که تا چند فرسخی همهی مسائل دنیا پیش میرود و از پشت سر یک قدم تا "هیچ نگفتن" فاصله دارد. فیلم برای معرفی یا نشان دادن آئین بهائیت ایدههای جذابی دارد. رفتن به مرکز باغی که مکان امن و به نوعی عبادتگاه بهائیان محسوب میشود و از آنمهمتر داشتن دو راوی، پدر و پسر فیلمساز، مخاطب را موقعیت دید بهتری قرار میدهد. دوربین پدر، محسن، میخواهد نکات منفی را به نمایش بگذارد و دوربین پسر، میثم، به دنبال سوژههای مثبت است. اما این قرار اولیه خیلی زود نقض میشود و به بیراهه میرود. فیلمساز به جای اینکه در وضعیت بیطرف بنشیند، فضا و جا را برای دو راوی باز بگذارد و اجازه بدهد مخاطب بین دو روایت موازی، نگاه و نگرش خود را پیدا بکند؛ پیوسته با دوربین سوم، پا به میان میگذارد، دخالت میکند، حرفهای مهم و نظریههای به زعم خود کارساز را در دهان دو راوی میگذارد تا فیلم محل بحث باسمهای دو شخصیتی بشود که ظاهرا با هم اخلاف نظر دارند. پسر معتقد به دنیای بیمذهب است و پدر در لایهی زیرین حرفهایاش حسرت این را دارد که چرا به جای اسلام، بهائیت به قدرت نرسیده. پسر تذکر میدهد هر دینی که به قدرت رسیده، دستگاه تفتیش عقاید را به راه انداخته و پدر از صبوری و مهربانی بهائیان میگوید که معتقد هستند که اگر وضعیت تغییر بکند هم به دنبال انتقامجویی نخواهند بود. این بحثها، به جای اینکه مخاطب را با بهائیت آشنا بکند، در بهترین حالت فیلم را تبدیل به تقابل دو نسل و دو دیدگاه میکند که میتواند موضوع بحثشان هر مذهبی باشد. در ابتدای فیلم، پدر به پسرش توصیه میکند که روی سوژه تمرکز کند و از آن سرسری رد نشود. اما اولین کسی که این توصیه را جدی نمیگیرد، مخملباف پشت دوربین است. او به جای تمرکز روی سوژهی اصلی فیلم، در مرحلهی نخست بهائیت و در پلهی بعد رنج بهائیان داخل ایران، مدام از این شاخه به آن شاخه میپرد و به جای مطرح کردن این پرسش که نفرت تاریخی و کهنهی حکومتگران اسلامی از بهائیان چه تاریخی پشت خود دارد و از کجا میآید، انگار که میخواهد دل دشمنان بهائیت را نرم بکند، پیوسته از مهربانی و به تعبیری بیخطری این دین حرف میزند. اشارهی گذرا یکی از بهائیان در بخش مستندگونهی فیلم به اعدام طاهره قرهالعین بهترین فرصت را در اختیار فیلمساز میگذارد که وارد روایتهای اینچنینی بشود و بعد داستاناش را با وضعیت بهائیان در روزگار فعلی پیوند بزند. اما این اتفاق هم نمیافتد تا همهچیز دوباره برگردد به موقعیت پدر و پسری دوربین به دست که با هم اختلافات نظری دارد و همین باعث قهر کردن پسر و رفتن به اورشلیم و باز کردن یک بحث دیگر و احتمالا از نظر فیلمساز جذاب میشود؛ اینکه چرا دو دین یهود و اسلام در همسایهگی هم قرار دارند اما با هم در موضع جنگ و دشمنی هستند. مخملباف اگر به قول خودش کمی تمرکز میکرد و فقط همان "باغبان" بهایی فیلم را به سمت شخصیت شدن میبرد، میتوانست فیلماش را از وضعیت فعلی نجات بدهد. اما هیچکدام از آدمهای جلو دوربین عملا تبدیل به شخصیت نمیشود و حتی خود بهائیت به عنوان یک مذهب هم جدی گرفته نمیشود تا نگاه سانتیمانتال فیلمساز که مجذوب باغبانی کردن مرد بهایی شده، به میان بیاید، دوربین را از دست محسن بگیرد، او را در موقعیت باغبان قرار بدهد که نه فقط به گلها که به دوربیناش هم آب میدهد تا شاهد رشدش باشد. فیلم البته نه فقط در اینجا، که در نماها و سکانسهای دیگر هم گرفتار همین نگاه احساساتزده و تقابلها و دوتاییهای از سکه افتاده است. هنوز از دید مخملباف فیلمساز، بین مذهب و تکنولوژی، فیلمسازی و باغبانی تقابل است و چنین نگرشی است که تصویر رقیقی مثل آشفته شدن پرندهگان از حضور هلیکوپتر در آسمان را میسازد. نزدیک به سه دهه از حضور مخملباف در سینما میگذارد و به نظر میرسد او هنوز مثل اولین روزها، از فیلم و سینما بیزار است. در ابتدای انقلاب او جوانی متعصب و مذهبی بود که میخواست سینما را به مرتبهی منبر بودن برساند تا پیام انقلاب و اسلام عمومی بشود و حالا هم توقعاش از سینما در نمای دوربینی فرو رفته در خاک، چون گیاهان و گلها، خلاصه میشود که به جای پیجویی و پرسشگری باید یک گوشه بماند تا به لطف رسیدهگی یک قدرت قاهر، باغبان یا فیلمساز، رشد بکند. مخملباف دیروز، در بایکوت، زندانیان چپ را برخلاف عقایدشان جلو دوربین قرار میداد و در این گذر سالها که به نظر میرسد تغییرات مهمی در فیلمساز رخ داده، او هنوز کسی است که میخواهد سینما را ابزاری برای تغییر عقیده قرار بدهد. ابتدا خود برخلاف نریشن ابتدایی فیلم که میگوید بیدین است، تبدیل به فردی دیندار میشود و پس از آن توقع دارد که پسرش هم همین راه و نگاه را ادامه بدهد. شاید تنها توفیر دیروز و امروز مخملباف، وصل بودن به حکومت در زمان جوانی و جدایی کنونیاش از کانون قدرت است. با این همه باغبان را به عنوان قدم اول میتوان پذیرفت. البته نه قدم اول یک فیلمساز که بیش از سی فیلم ساخته. قدم اول حضور بیواسطه و سانسور بهائیت در قاب سینمای ایرانی. سوژهای که مثل بسیاری دیگر از سوژههای مهم در ایران زیر فشار دولت و حکومت حذف شده و در بیرون مرزها هم کسی احتمالا به خاطر انگهای احتمالی به سمتاش نرفته. شاید بتوان باغبان را به حساب همین بیتجربه بودن گذاشت. فیلمساز یا سفارشدهندهگان احتمالی که از پس یک سانسور و نبود چند ده ساله بیرون آمدهاند، از استراتژی اولیهشان ضربه خوردهاند. جایی که به جای نمایش رنج و حرمان بهائیان در ایران، تصمیم گرفتهاند باغبانی را سوژه بکنند که قطره قطره به گیاهان آب میرساند و این در حالیست که در ایران سرچشمه کلا بسته شده و این همان نمای کلیدی اما غایب در فیلم باغبان است.
فیلمهای دیروز، گرفتاریهای امروز مقدمه: خشت و آینه بخش تازهای است که قرار دارد به فیلمهای قدیمی سینمای ایران بپردازد. فیلمهای که نه صرفا به لحاظ کیفیت هنری، که از دید مضمون و نگاه اجتماعی مهم بودهاند اما در زمانهی خودشان جدی گرفته نشدند تا "فیلمهای دیروز" تبدیل به "گرفتاریهای امروز" در عرصهی اجتماع بشود. هشتمین روز هفته در زمان خود، و حتی تا همین امروز، مورد توجه منتقدان و مخاطبان جدی سینما قرار نگرفته. در نیمهی اول دههی پنجاه، زمان اوج موج نو و کاشفان نه چندان فروتناش در مطبوعات سینمایی، فیلم "حسین رجائیان" با اینکه تم جذابی دارد، حرف مهمی میزند و سر و صورت حرفهای دارد، اما دیده نمیشود تا از پساش فیلمهای مشابه ساخته بشوند و موجی همپای "قیصر"، که این فیلم در تم و مضمون و نگاه ضد آن محسوب میشود، شکل بگیرد. جامعهی سنتی، فیلم و نگاه سنتی را طلب میکرد و موج سینماییای که پسوند "نو" داشت، اتفاقا که پیرو و پیجو تحجر بود. لیلی دانشجوی رشتهی پزشکی شبی که میخواهد به خانه برگردد، در خیابانی خلوت مورد تجاوز قرار میگیرد. از همین نقطهی آغازین و پایه، میتوان شباهتها و تفاوتهای "هشتمین روز هفته" و "قیصر" را دید و حس کرد. در فیلم کیمیایی، تجاوز به فاطی وقتی اتفاق میافتد که او میخواهد برای درس خواندن به خانهی دوستاش برود. مسیر بین خانه و جایی برای تحصیل و آموزش و در میانهاش حادثهی مهلک تجاوز. قیصر راوی مناسبات طبقهی پائین و سنتی جامعه است و هشتمین روز هفته نمایی از طبقهی متوسط را بازتاب میدهد. در هر دو خانه، خبری از پدر نیست. در قیصر چیزی دربارهی غیبت پدر گفته نمیشود اما در هشتمین روز هفته، طبق قاعدهی درست شخصیتپردازی، پدر را اینگونه میشناسیم: نویسندهای که به لحاظ اخلاقی به دخترش نزدیک بوده و به او آزادی زندهگی و زیست اجتماعی میداده. نبود پدر در قیصر با حضور برادران غیرتمند پر میشود تا از همان ابتدا، با اینکه درام با تجاوز به فاطی آغاز میشود، شخصیت زن از متن فیلم حذف بشود و فیلم دربارهی غیرت و همت مردانی باشد که دنبال انتقام هستند. در هشتمین روز هفته اما خبری از مرد و مهمتر نگاه مردسالارانه نیست. و شاید همین غیبت است که زندهگی لیلی را ادامه میدهد و او را مثل فاطی به سمت خودکشی نمیبرد. لیلی پس از تجاوز، در هم ریخته و شکسته، به خانه میآید. لباسهایاش در میآورد. وان حمام را پر میکند و تناش را که به حضور اجباری و بیاجازهی دیگری آلوده شده، زیر دوش آب و اشک ریختن خودش میشوید تا دوباره به زندهگی، درس خواندن و زندهگی اجتماعی برگردد. هشتمین روز هفته دقیقا در همین نقطه، در دههی پنجاه و حتی همین امروز، فیلمی نو و پیشرو و انسانی محسوب میشود. تجاوز باعث انزوا و حذف و عدم زن نمیشود. او را به زیر سایهی مردان غیرتمند و حامی نمیبرد. حتی وقتی همکلاسی لیلی، علی، متوجه ماجرا میشود و عزم انتقام دارد، دختر تجاوز دیده، به او هشدار میدهد: "با انتقام چیزی حل نخواهد شد." شاید محل شکست همینجاست. همینجا که که انتقام و چاقو و زیربازارچه و وسترن ایرانی از روایت حذف میشود. این شکست نه فقط برای فیلم "هشتمین روز هفته" که برای اجتماع ایرانی اتفاق میافتد. اجتماعی که تجاوز را ضعفی زنانه تعریف میکند. آن را آبروریزی بزرگ برای تجاوز دیده میداند و با این نگاه تجاوزگون، زن را در چارچوب بسته قرار میدهد که یا باید در مقابل تجاوز ساکت باشد یا خودش را نیست و نابود بکند. لیلی ِ "هشتمین روز هفته" بدون اینکه متجاوز را بشناسد، در موقعیتی دیگر، با او وارد گفتوگو میشود. کمکم به او دل میبندد. و وقتی متوجه یکی بودن متجاوز و معشوق میشود، به خود فرصت میدهد که فکر بکند، تمام احتمالات ممکن، از طرد تا بخشش، را مرور بکند و در نهایت تصمیماش را بگیرد. هشتمین روز هفته به همین اندازه صبور است و به خودش و مخاطباش اجازهی فکر کردن میدهد. آن هم در زمانهای که شور و شر و هیجانهای آنی ارزشهای مهمی به حساب میآمدند. قیصر با تبدیل تجاوز به هیجانی داستانی مخاطب خود را گروگان میگیرد و او را به همراه خود به هزارتو انتقام و کینهکشی میبرد و هشتمین روز هفته فضا را برای فکر کردن، تحلیل و نتیجه گرفتن باز میگذارد. جامعهی ایرانی در همان دوران، بعدتر در دههی شصت و حتی همین حالا، پیرو و هواخواه همین فضاهای سنتی است. در تهران چند سال پیش، میانهی دههی هشتاد، صفحهی حوادث روزنامهها و سایتها دربارهی دختری نوشتند که پس از سوار شدن بر اتوموبیلی مسافرکش مورد تجاوز قرار میگیرد. دختر که از قضا دانشجو بوده، نه چیزی میگوید و نه شکایتی میکند و چند ماه دوباره از سوی همان مرد مسافرکش در موقعیتی دیگر تجاوز را تجربه میکند. دختر بینام ِ صفحهی حوادث، سکوتاش مسلما مملو از پچپچهها و هیاهوهای یک جامعهی مردسالار است که زن تجاوزدیده را بیآبرو یا مقصر میداند. جامعهای که در اینجا کامل و دربست دنبالهرو حکومتاش است. حکومتی که پس از تجاوز دستهجمعی به زنان حاضر در یک مهمانی، آنها را به خاطر نوع پوشش مقصر در تحریک کردن مردان متجاوز دانست و دوباره با همراهی جامعه فرد تجاوزدیده را زیر فشار قضاوتها و اتهامهای خود قرار داد. در سکانس پایانی هشتمین روز هفته، متوجه میشویم که تمام ماجرایی که بر لیلی گذشته، یکی از داستانهاییست که پدرش نوشته. پدر با گذاشتن دخترش در مرکز یک فاجعه، در حقیقت خود را مورد آزمایش قرار میدهد که میتواند در مقابل دوگانهی عقل و احساس همچنان طرف تعقل باشد یا نه. او در متن داستاناش دخترش را در دام تجاوز تصویر میکند تا ابتدا خودش را مقابل تلهی مردسالاری امتحان بکند و بعد از دیگران بخواهد نسبت به زنی که تجربهی دردناک تجاوز را از سر گذرانده، نگاه امن و ایمنتری داشته باشند. هشتمین روز هفته در نهایت به همراه نگاه انسانی و هشداردهندهاش شکست میخورد؛ در زمانهای که قیصر و دنبالچههایاش نمادهای مردانهگی و حقطلبی بودند. کسانی که با بیرق حمایت از زنان به عنوان "ضعیفه" در همان گام نخست، زن را به انزوا و پستو میفرستادند و پس از آنکه تبدیل به قدرت حکومتی شدند، همین تز را تبدیل به تئوری عمومی کردند تا جامعه از حضور مزاحم و تحریککنندهی زنان تهی بشود.
رامین پرچمی: وقتی بازداشت شدم، چاقو داشتم! رامین پرچمی، بازیگر سینما و تلویزیون که پس از انتخابات سال ۱۳۸۸ به دلیل شرکت در تظاهرات دستگیر و به یک سال حبس محکوم شد، اخیرا در مصاحبهای با مجلهی تماشاگران امروز دستگیری خود را تصادفی عنوان کرده. پرچمی در مصاحبهای با هفتهنامهی تماشاگران امروز دستگیری خودش در جریان تظاهرات سال ۱۳۸۹ را اینطور توضیح داده: "گوشی دستم بود و داشتم عکس می گرفتم. موتور سوار بودم و سگم هم روی موتور بود. دیدم یک عده مردم ایستادهاند و دارند شعار میدهند. چراغ هم قرمز بود، ایستادم و اصلا فکر نکردم عکس گرفتن از آن گارد و فضا کار اشتباهی است. همان جا یک نفر دستبند سبز به من داد و گفت این را ببند و من هم بستم و همین یک نکته منفی برایم شد. یک چاقو هم در جیبم بود که برای آن هم اتهام اقدام به خرابکاری خوردم." این بازیگر علیرغم چنین روایتی گفته به کسانی که او را دستگیر کردهاند حق میدهد. پرچمی در بخش دیگری از مصاحبهاش با انتقاد از فضای زندان و بند ۳۵۰ مدعی شده که زندانیان سیاسی افرادی متعصب هستند، چون به او اجازه ندادهاند فیلم "نفوذی"- که با مشارکت سپاه و ضد سازمان مجاهدین ساخته شده- را در زندان نمایش بدهد. این بازیگر در مقابل پرسش مصاحبهکننده مبنی بر اینکه اگر جای امین حیایی بود پیشنهاد بازی در قلادههای طلا را میپذیرفت یا نه؛ گفته: "اگر بگویم بله، باور نمیکنید!" داریوش مهرجویی کارگردان سینما به تازهگی در مصاحبهای گفته "امین حیایی به اجبار در فیلم قلادههای طلا بازی کرده." رامین پرچمی در بخش نهایی گفتوگویاش عنوان کرده اگر روزی از ایران خارج بشود، مسلما در بحثهای سیاسی شبکههایی مثل صدای آمریکا شرکت نخواهد کرد و کسی خواهد شد مثل اندی و داوود بهبودی! سوءاستفاده از برند جعفر پناهی! تصویر جعفر پناهی که از سوی دادگاههای جمهوریاسلامی اجازهی فیلم ساختن به صورت رسمی را ندارد، برای تبلیغ یکی از تولیدات حوزهی هنری سازمان تبلیغات اسلامی مورد استفاده قرار گرفت. جعفر پناهی که به دلیل تلاش برای ساخت فیلمی دربارهی بازداشتگاه کهریزک توسط اطلاعات سپاه دستگیر و زندانی شد و پس از آن به حکم دادگاه اجازهی فیلم ساختن به صورت رسمی را ندارد، برای تبلیغ یکی از تولیدات سینمایی حوزهی هنری سازمان تبلیغات اسلامی مورد استفادهی ابزاری قرار گرفته. در صفحهی مجازی فیلم "مزار شریف" که دربارهی کشتن دیپلماتهای ایران در افغانستان و به تهیه حوزهی هنری ساخته شده، عکسی از جعفر پناهی در کنار بازیگر فیلم، مسعود رایگان، منتشر شده تا به نوعی مخاطبان سینما تشویق به دیدن "مزار شریف" که در گیشه شکست سختی خورده، بشوند. جعفر پناهی مدتهاست اجازهی حضور رسمی در سینما را ندارد و از سوی دیگر حوزهی هنری نهادیست که با سانسوری سختگیرانهتر از وزارت ارشاد فیلمهای مجاز را مورد ارزیابی مجدد قرار میدهد و مجوز اکران فیلمهایی که با معیارهایاش همخوانی نداشته باشند را در سینماهای تحت اختیارش نمیدهد. نکتهی جالب اینکه عکس جعفر پناهی و مسعود رایگان هیچ ربطی به فیلم "مزار شریف" ندارد و در شب جشن کارگردانهای سینمای ایران گرفته شده! روسیاهی دولت تدبیر و امید! کاوه صباغزاده، فیلمساز جوان، در نامهای خطاب به مسئولان فارابی آنها را مایهی روسیاهی دولت تدبیر و امید خواند و نوشت: " چه بخواهید و چه نخواهید امسال فیلم اولم را میسازم." کاوه صباغزاده، فیلمساز جوان، که مدتهاست برای ساخت اولین فیلم بلند سینماییاش در انتظار کمک بنیاد فارابی است، پس اینکه فیلمنامهاش به دلیل بیتوجهی به تحکیم خانواده از سوی این نهاد رد شد، در نامهای خطاب به مدیرعامل فارابی، علیرضا تابش، نوشت: "به خاطر هدر دادن یک سال از عمر و وقت و انرژیام هیچ گاه شما را نمیبخشم. امیدوارم خدا شما را ببخشد. پولتان را صرف رفقای پاچهخوارتان کنید و به سنگ اندازی جلوی پای نسل من ادامه دهید. ما نسلی هستیم که هرچه بیشتر سد راهمان شوند قویتر میشویم و ذرهای از مسیرمان منحرف نخواهیم شد." در بخشی دیگر از این نامه کاوه صباغزاده مسئولان فارابی را باعث روسیاهی دولت تدبیر و امید دانسته و نوشته: "حالا نوبت من است که باعث روسیاهی شما بشوم!" سینمای ایران مدتهاست که درگیر حضور و دخالت نهادهای مختلف و موازی با وزارت ارشاد است و فیلمنامهی کاوه صباغ زاده که از سوی ارشاد مجوز گرفته اما از سمت فارابی تایید نشده، یکی از این نمونههاست. اکبر عبدی: رفقایام لاتها و چاقوکشها هستند! اکبر عبدی در جدیدترین مصاحبهاش دربارهی دهنمکی، شریفینیا، احمدینژاد و حسن روحانی حرفهایی را بیان کرد که به طور طبیعی و در مصاحبههای رسمی امکان به زبان آوردناش نیست. در تازهترین قسمت برنامهی "دید در شب" که با اجرای رضا رشیدپور و به صورت اینترنتی پخش میشود، مهمان برنامه، اکبر عبدی دربارهی خاطرهی جنجال برانگیزی که روی آنتن شبکهی سه تعریف کرده بود، گفت "من در نروژ و سوئد بزرگ نشدهام. رفقایام لاتها و چاقوکشها و کفتربازها هستند و از این ادبیات در روزمره استفاده میکنم." در بخش دیگری از برنامه، عبدی به همکاریاش با دهنمکی اشاره کرد و گفت: "این آدم چهل و پنج کیلویی زور ندارد کسی را هل بدهد یا دانشجویی را از بالا به پائین پرت بکند و من از همکاری با او راضی و خوشحالم هستم." این بازیگر سینما و تلویزیون که چند ماه پیش خبر اقامتاش در ترکیه جنجال زیادی به همراه داشت، در اینباره گفت: "من ۱۵۰ هزار یورو دادهام و خانهای در آلانیای ترکیه خریدهام تا در سال یکی دو ماه به آنجا بروم و از غذا و هوا و موسیقی ترکیه استفاه بکنم و اصلا قصد کار تبلیغاتی برای اقامت در ترکیه نداشتهام." مجری برنامه، با مقایسهی رفتار متفاوت اکبر عبدی با رئیسجمهور قبلی و فعلی ایران، نظر او را دربارهی محمود احمدینژاد و حسن روحانی پرسید که اکبر عبدی جواب داد "من فقط در انتخابات اول انقلاب رای آریام را به صندوق جمهوریاسلامی انداختم و به این دو نفر هم رای ندادهام. اما احمدینژاد فردی راحت است که انگار با او سالها دوست هستی. در حالی که با دیدن حسن روحانی من تنها به یاد بدقولی میافتم و وضع اقتصادی مردم در دوران او خیلی بد شده!" در بخش پایانی برنامه که اختصاص به پخش تصویر افراد و نظر عبدی دربارهی آنها داشت، این بازیگر شریفینیا را "مردهخور" خطاب کرد و گفت "او منتظر بود که من با مخ زمین بخورم تا نقشهای من را بازی بکند. در اخراجیهای ۲ هم شریک بود و با کم کردن از دستمزد ما از سرمایهگذار فیلم پورسانت میگرفت." عبدی که برخلاف مصاحبههای رسمی در این گفتوگو با پوشش کت و شلوار و کراوات حاضر شده بود در پاسخ به این پرسش رشیدپور که خوانندههای مورد علاقهات چه کسانی هستند، گفت: " دلکش، مرضیه، ابی، معین و استاد امید!" تماشای محمد به جای رفتن به مدرسه! مدیرکل روابط عمومی آموزش و پرورش شهر تهران از صدور و ارسال بخشنامهای به کلیه مدارس شهر تهران خبر داد و گفت: "در این بخشنامه مجوز تماشای فیلم محمد رسولالله(ص) اعلام و در کنار آن به کلیه مسئولان مدارس و انجمنهای اولیا و مربیان نیز، توصیه میشود از این ظرفیت تربیتی نهایت استفاده را ببرند." فیلم محمد که پس از گرفتن رانتهای بیشمار حکومتی طبق آمارهای تهیهکنندهاش به فروش چند میلیاردی رسیده، حالا با بخشنامهی رسمی آموزش و پرورش مخاطبان جدیدی را خواهد که داشت که به اجبار باید جدیدترین ساختهی مجید مجیدی را تماشا بکنند. مسعود ثقفی مدیرکل روابط عمومی آموزش و پرورش شهر تهران در گفتوگو با خبرگزاری ایسنا گفته: "از نظر آموزش و پرورش فیلمی مانند محمد رسولالله (ص) دارای قابلیتهایی است که میتوانیم به عنوان یک فرصت تربیتی در ساحت تربیت دینی و اعتقادی دانش آموزان از آن بهره ببریم." فیلم محمد با که با سرمایهای بیش از صد میلیون دلار ساخته شده و نمایندهی جمهوری اسلامی در اسکار امسال است، با حمایتهای همهجانبهی مسئولان در ایران اکران عمومی شده و حتی برای شهرهایی که فاقد سینما هستند، به صورت موقت مکانهایی برای نمایش این فیلم ساخته شده. دعوای کارگردان نظام و پاپاراتزی بیست دلاری! دومین برنامه از سری جدید هفت به سردبیری بهروز افخمی هم روی آنتن رفت. برنامهای که هنوز و همچنان به دعواهای درون گروهی بین کسانی که ادعای اجرای برنامه را دارند، اختصاص دارد. وقتی نام بهروز افخمی به عنوان سردبیر سری جدید هفت اعلام شد، تیم قبلی سازندهی برنامه و کسانی که خود را برای جایگزین محمود گبرلو آماده میکردند، شروع به افشاگری علیه افخمی و تیم جدید هفت کردند. سایت کافه سینما، متعلق به امیر قادری که از منتقدان حامی مسعود دهنمکی و جریانهای اصولگرا است، در مطلبی مفصل سابقهی قبلی مسعود فراستی منتقد برنامهی هفت را افشا کرد و با اشاره به اعتقادات کمونیستی این منتقد، استفاده از عبارت "جمهوری اسلامی عزیز" توسط او را به مسخره گرفت. از سوی دیگر همکاران محمود گبرلو، مجری سابق هفت، هم نسبت به دور جدید برنامه موضعگیری تندی کردهاند و مدعی شدهاند مسئولان سازمان صدا و سیما از مدتها پیش تصمیم داشتهاند گبرلو را به دلیل مطیع نبودن، از کار برکنار بکنند. این انتقادات از سوی افخمی بدون جواب نماند و او با استفاده از برنامهی تحت اختیارش، منتقداناش را پاپاراتزیهای بیست دلاری خطاب کرد. به نظر میرسد خطاب او مستقیما متوجه سردبیر سایت کافه سینما باشد که چند سالیست از سوی کارگردانها و تهیهکنندههای سینما به باجگیری و تقاضاهای مالی برای ساختن کمپینهای تبلیغاتی برای آثارشان متهم است. بهروز افخمی که در مصاحبههایاش از نظام جمهوری اسلامی بارها حمایت کرده و در یکی از آخرین گفتوگوهایاش از علاقهی شخصیاش به بشار اسد حرف زده، در حالی به عنوان مجری و تهیهکنندهی برنامهی هفت انتخاب شده که مسئولان صدا و سیما گفته بودند برای این برنامهی سینمایی به دنبال یک مجری حرف گوشکن هستند که خواستههایاش را به طور کامل در برنامه پیاده بکند.
اکران تازهترین ساختهی ریدلی اسکات، مریخی، از تاریخ دوم اکتبر ۲۰۱۵ در سینماهای آمریکا و دیگر کشورها آغاز شده. مریخی که در ژانر محبوب این روزهای هالیوود، تخیلی فضایی، ساخته شده داستان فضانوردی را روایت میکند که در مریخ تنها مانده و برای ادامهی زندهگی تلاش میکند. داستان و فضای فیلم به نوعی میتواند یادآور دستآوردهای علمی این روزها و نزدیک شدن به نظریهی وجود حیات در مریخ هم باشد. بازیگران فیلم: مت دیمون، جسیکا چپستن، کریستن ویگ، جف دنیلز، کیت مارا مریخی که به تهیهکنندهگی کمپانی فاکس قرن بیستم ساخته شده، پیش از اکران، با ساخت و راهاندازی یک کمپین تبلیغاتی عجیب و جالب توجه مخاطبان را به خود جلب کرد. سازندهگان فیلم با یکی از موسسههای پستی آمریکا قراردادی میبندند تا مخاطبان فیلم بتوانند از طریق آن سیب زمینیهایی که توسط کمپانی فاکس قرن بیستم تهیه شده را مقابل منزلشان دریافت کنند. نکتهی جالب اینکه هزار نفر اولی که در این طرح ثبت نام کرده بودند، توانستند سیب زمینیشان را بدون هزینه تحویل بگیرند. این سیب زمینیها با تمبری به دست صاحبانشان میرسند که چهار دلار قیمت دارد و تصویر مت دیمون بازیگر اصلی فیلم روی آن است. دلیل انتخاب سیبزمینی هم به داستان فیلم و تاثیر آن در سرنوشت شخصیتهایی فیلم برمیگردد. مریخی که به صورت سه بعدی تهیه شده و نمایش داده میشود، در اکران افتتاحیه خود موفق شده به فروش دور از انتظار ۵۵ میلیون دلار برسد و به نظر میرسد با توجه به نزدیکی فیلم به ذائقهی این روزهای تماشاگران آمریکایی، موفقیت فیلم ادامه پیدا بکند. تریلر مریخی را تماشا کنید. چهرهی روز؛ کریستن ویگ متولد ۱۹۷۳ است. علاقهاش به بازیگری از حضورش در دانشگاه آریزونا و تحصیل در رشتهی هنر آغاز شد. برای حضوری جدیتر و تجربههای تازه به لسآنجلس سفر کرد. برای ورود به دنیای هالیوود، در سالهای اولیه به عنوان خدمتکار در استودیو یونیورسال مشغول به کار شد. در سال ۲۰۰۵ با "هایس هارگرو" ازدواج کرد. در سال ۲۰۰۷ در فیلم " باردار" به کارگردانی جود آپاتو بازی کرد که یکی از موفقیتترین حضورهایاش است. سال ۲۰۰۹ از همسرش جدا شد. مهمترین نقطهی شهرت و موفقیت "کریستن ویگ" مربوط میشود به حضور در فیلم "ساقدوشها" به کارگردانی "پاول ویگ"؛ جایی که هم یکی از اعضای گروه نویسندهگان فیلم است و برای همین نامزد دریافت جایزهی اسکار شد و هم یکی از نقشهای اصلی فیلم را بازی کرده. یکی از صداپیشههای انیمیشنهای محبوب "من نفرتانگیزیک و دو" بوده و امروز به عنوان نویسنده، کمدین، بازیگر و صداپیشه در دنیای هالیوود شناخته میشود و محبوبیت دارد.
فهرست طولانی است. حکومتهای دیکتاتوری در اولین قدم، کلمه را نشانه میگیرند و صاحب کلمه را. نویسندهگان همیشه هدف بودهاند. وقتی به تیر غیبت سربازهای گمنام گرفتار شدهاند و زمانی دیگر به حکم قاضیای در بیدادگاه به زندان و شکنجه رسیدهاند. قاب این هفته اما ده تصویر و ده روایت را نمایش میدهد و بازگو میکند. ده نویسندهای که از زمان استقرار حکومت جمهوریاسلامی تا امروز، زیر سایهی سانسور و سرکوب رفتهاند. وقتی به فتوایی که تبدیل به فشاری بر گردن و نفس شده و زمانی به حکمی که میله ساخته و دیوار. و این نبرد گویا بیپایان یاسهای معطر است با داس کدر از کینه و کشتن. یک- تیرباران سعید سعید سلطانپور- نویسنده و شاعر- در شب عروسیاش دستگیر شد و نزدیک به دو ماه بعد در خرداد ۱۳۶۰، گلوله و فشنگ سربازان آیتالله را به عنوان چشمروشنی دریافت کرد. یکی از قابل توجهترین واکنشها به اعدام سعید نه از سوی دوستان روشنفکر و مبارزش که از سمت دنیای ترانه بیرون آمد. جایی که مسعود امینی سروده و حمیرا خوانده: "شعر و ترانه مُردن... شاعرا رو شمردن... شبی که عروسی داشتن... به جشن گوله بردن" دو- فتوا برای سلمان "به اطّلاع مسلمانان غیور سراسر جهان میرسانم، مؤلّف کتاب «آیات شیطانی» که علیه اسلام و پیامبر و قرآن، تنظیم شدهاست، همچنین ناشرین مطّلع از محتوای آن، محکوم به اعدام میباشند." این بخشی از فتوای آیتالله خمینی برای به قتل رساندن سلمان رشدی است. فتوایی که باعث شد رشدی سالها مخفیانه زندهگی بکند و البته یکی از مجریان فتوا را هم به کشتن داد. مصطفی مازح جوان لبنانی تبعهی فرانسه شش ماه پس از صدور فتوای آیتالله خمینی، زمانی که در تلاش بود سلمان رشدی را به قتل برساند، به دلیل انفجار نابههنگام بمب، خودش کشته شد.سه- سلاخی کردن فریدون فریدون فرخزاد، شاعر و شومن و آوازخوان، پس از انقلاب به جای برگزاری کنسرتهایی که صرفا به خواندن ترانه ختم میشدند، تصمیم گرفت بخشی از برنامهاش را به انتقاد از حکومت وقت و شخص آیتالله خمینی اختصاص بدهد. در زمانی که انقلاب میخواست به دنیا صادر بشود، سربازان گمنام مقیم اروپا به سراغ فریدون رفتند و او را مثله کردند. تروری که هنوز عاملاناش دستگیر نشدهاند و افرادی که متهم به این جنایت هستند، مثل اکبر خوشکوشک، امروز در رسانههای ایران در جایگاه شاکی ایستادهاند و خود را از هر جنایتی مبرا میدانند. چهار-ایست امنیتی قلب سعیدی به چرای مرگ خود آگاه بود. در بخش پایانی نامهی شجاعانهاش به ولیفقیه جدید، سیدعلی خامنهای، کلمات بیپروایاش را به جام شوکران تشبیه کرده بود. مدتی پس از این نامه، توسط وزارت اطلاعات دستگیر شد. پروندهای برایاش تدارک دیدند خالی از جرم کلمات و دلیل دستگیریاش را مواد مخدر و لواط عنوان کردند. سعیدی سیرجانی زیر فشار شکنجه، علیه خود اعتراف کرد و مدتی بعد در بازداشتگاه وزارت اطلاعات به دلیل ایست قلبی درگذشت. سالها بعد اکبر گنجی- روزنامهنگار ایرانی- دلیل و نحوهی مرگاش را اینگونه روایت کرد: "سعیدی سیرجانی از مراقبین و بازجویانش طلب داروی مسهل میکند. سعید امامی (اسلامی) توضیح داده بود که به جای شیاف مُلیّن به سعیدی سیرجانی "شیافی ساخته شده از پتاسیم" داده شد، تا به عنوان توصیه پزشک از آن استفاده کند. پتاسیم به سادگی میتواند قلب انسان را از کار بیندازد." پنج-ربودن فرج نقشه برای سربهنیست کردناش کشیده بودند. اما کلمات نویسنده را نجات دادند. نامهای که پس از ربودن نوشته بود، در دنیا منتشر شد تا فرج سرکوهی از یک توطئهی امنیتی جا سالم به در ببرد. رسانهها و خبرنگاران آزاد حتی رئیسجمهور وقت، هاشمی رفسنجانی، را در جای پرسش و پاسخ نشاندند. نقشه اینچنین بود: ربودن فرج، پنهان کردناش در بازداشتگاهی مخوف، اعلام خروجاش از ایران و رفتن به سوی آلمان و دست آخر سر به نیست کردناش. تا هم شر نویسنده را بکَنند، هم دولت آلمان را پس از واقعهی میکونوس زیر فشار بگذارد. اما کلمات ریسمانی شدند تا حقیقت عیان بشود و نویسنده از گودال سربازها و سردارهای گمنام زنده بیرون بیاید. شش- مرگ مختاری پشت کارخانهی سیمان جسدش را پشت کارخانهی سیمان ری پیدا کردند. حالا که هفده سال از آن روزها گذشته و تهدید علنی روحالله حسینیان مبنی بر سیمان ریختن روی جواد ظریف و علیاکبر صالحی خبر یک است؛ آن کارخانهی سیمان معنا و مفهومی دیگر به خود گرفته. حسینیان یکی از یاران سعید امامی و حامیان قتلهای زنجیرهای بود. زنجیرهای که یک حلقهاش بر گردن محمد مختاری هم کشیده شد، تا شاعر بینفس، چند روز پس از مرگ به عنوان جسدی مجهولالهویه پشت یک کارخانهی سیمان کشف بشود. هفت-پیکر پوینده در راهآهن در راه دفتر اتحادیهی ناشران و کتابفروشان تهران بود که ربوده شد. پیکرش را زیر پل راه آهن حوالی شهریار پیدا کردند. زنجیرهی واپسین قتلهای وزارت اطلاعات جمهوریاسلامی در سال ۱۳۷۷ بود. پس از آن عوامل اجرایی قتلها دستگیر شدند و به تعبیر رئیسجمهور آن زمان، سیدمحمد خاتمی، غدهی سرطانی از درون وزارت امنیه بیرون کشیده شد. اما سرطان در جاهای دیگر خانه کرده بود و داستان سرکوب روشنفکران و نویسندهگان هنوز ادامه دارد. هشت- پریدن سیامک از پنجرهی زندان تصویر سیامک پورزند در آخرین روزهای حیاتاش، عریانترین نمای جمهوری اسلامی است. پیرمرد سرحال و شیکپوش را زیر فشار و شکنجه تبدیل کرده بودند به یک عکس شکسته و ترکخورده. کسی که بیرمق، جلو دوربین تلویزیون، حرفهای بازجویان را به اجبار تکرار میکرد. نقش زدن و نقر کردن نفرت تاریخی فرزندان خلف اسلام از روشنفکری روی چهرهی سیامک پورزند تا ابد خواهد ماند. حتی وقتی که از زندان و بازداشت بیروناش آوردند و در حصر خانهگی اسیرش کردند، لحظهای کینهی کورشان آرام نگرفت تا مرد محترم به تنگ آمده از آن همه ننگ، پنجرهی حصر را بگشاید، تن نحیفاش را از دامگه بیرون بکشد و با پرتاب کردن خود بر کف خیابان، آزادی تکنفرهاش را جشن بگیرد. آزادی پس از مرگ. نه- شلاق بر پیکر موسوی پیش از دستگیری توسط اطلاعات سپاه، وقتی بارها روایتهایی از زیر نظر بودناش را تعریف میکرد، از سوی دیگر، عموما ترانهنویسان و شاعران وصل به دستگاه قدرت، متهم به توهم و داستانسرایی میشد. سیدمهدی موسوی اما عاقبت به دلیل همکاری با شاهین نجفی دستگیر شد. مدتها در بند دو الف سپاه، زیر فشار و بازجویی بود و حالا مدتی پس از آزادی، حکماش از سوی قاضی مقیسه اعلام شده. ۹ سال زندان و ۹۹ ضربهی شلاق. طبق رسم و سنت جمهوریاسلامی در اتهامات خبری از کلمات مجرم نیست. جرم سیدمهدی موسوی را نگهداری گاز اشک آور و دست دادن با نامحرم اعلام کردهاند! ده- جرم مضاعف فاطمه بودن مریم هوله، شاعر ایرانی، که سالها پیش از جو امنیتی ایران گریخت؛ در جایی عنوان کرده که حکومت روی مراکزی که محل تجمع نویسندهگان است و به نوعی شکل پاتوق و حلقه دارد، حساس است. سعی میکند یا آن مراکز را کنترل بکند یا از بین ببرد. جرم اصلی سیدمهدی موسوی و فاطمه اختصاری هم از این قرار است. جمع کردن نویسندهگان و شاعرانی که در کنار هم حلقهای تاثیرگذار را تشکیل داده بودند. شهرت پس از همکاری با شاهین نجفی هم حساسیت حاکمیت را بیشتر کرد تا فاطمه اختصاری به همراه سیدمهدی موسوی دستگیر بشوند و پس از مدتی دادگاهی. حکم فاطمه که اتهاماتی مشابه سیدمهدی دارد، لابد به جرم زن بودن، سختتر است: یازده و نیم سال زندان و ۹۹ ضربه شلاق.
با گذشت نزدیک به چهار دهه از جشن هنر شیراز، این رخداد فرهنگی هنوز بحثبرانگیز و خاص و ویژه است. حضور هنرمندان درجه یک جهان، در کنار تجربههای ناب هنرمندان ایرانی هنوز در قالب هیچ برنامهی دیگری، نه در ایران و نه در دیگر کشورهای خاورمیانه، تکرار نشده. اما رسانههای دولتی و حکومتی ایران در تاریخنگاشتهایشان که بر پایهی تحریف و تحمیل نظرات حکومت شکل گرفته، این جشن را نشانی عیان از فساد هنر در دوران پهلوی میدانند. حالا پس از این همه سال و آن همه روایت، همه متضاد و تناقض، در غیبت آرشیو و تاریخ، در گالری وایت چپل لندن نمایشگاهی برگزار شده دربارهی تاثیر جشن هنر شیراز در توسعهی فرهنگی ایران. شکی نیست که آثار هنری اجرا شده در آن جشن و هنرمندانی ایرانی حاضر در آنجا، هنوز نفرات شمارهی یک دنیای هنر ایران هستند. از محمدرضا شجریان که آن روزها جوانسال بود و حالا در جایگاه استادی نشسته تا آربی اوانسیان و بیژن مفید در تئاتر که کسی در اندازههایشان دیگر ظهور نکرده. خبرگزاری ایرانشهر دربارهی این نمایشگاه مینویسد: "این نمایشگاه که برای اولین بار در بریتانیا برپا شد، شامل مجموعهای از پوسترهای دورههای مختلف جشن هنر شیراز، کاتالوگها، بروشورها، بولتنهای خبری روزانه، عکسهای مربوط به اجراهای نمایشی، رقصها و کنسرتهای موسیقی و برخی نوارهای ویدئویی و صوتی با کیفیت نسبتا خوب از برخی اجراهای نمایشی و موسیقایی اجرا شده در طی یازده دورهی جشن هنر شیراز بود. در حالی که مطالعهی جشن هنر و بازخوانی آن در فضای فرهنگی و دانشگاهی کنونی داخل کشور و رسانههای داخلی تقریبا ممکن نیست، برگزاری نمایشگاه جشن هنر در لندن و کوششهای برخی مراکز دانشگاهی و فرهنگی در خارج از ایران برای معرفی و بررسی جنبههای مختلف آن و تاثیر اجتماعی و فرهنگی آن، تلاش شایسته و ارزندهای است. ولی محلوجی، برگزار کنندهی اصلی این نمایشگاه، در سخنرانی خود در خانهی آسیایی لندن، هدف از برگزاری این نمایشگاه را ارزیابی دوبارهی ارزشهای هنری و روشنفکرانهی جشن هنر شیراز دانسته و گفته است: «این پروژه، بخشی از باستان شناسی یک دههی تاریخی است. این کار، یک پلاتفورم آموزشی است که من به منظور شناساندن فضای هنری دههی چهل و پنجاه در ایران فراهم کردم.» به اعتقاد محلوجی، هدف او از این تحقیق باستان شناسانه، تنها کندن به منظور استخراج مواد آرشیوی نیست بلکه یک تحقیق وسیع افقی برای درک ایدهها و انگیزههای روشنفکرانهی پشت این رویداد فرهنگی- هنری است. به گفته محلوجی او در این نمایشگاه، مواد آرشیوی و اسنادی را به نمایش گذاشته که برخی از آنها پیشتر دیده نشده و یا از دسترس خارج بودهاند. محلوجی، پیش از برپایی این نمایشگاه در لندن، در ماه مِی سال ۲۰۱۴ آن را در نمایشگاه هنر معاصر ایران در پاریس با عنوان « ایران: تاریخ ویرایش نشده» به نمایش گذاشته بود." فرخ غفاری فیلمساز مطرح ایرانی که قائم مقام مدیرعامل جشن هنر شیراز بوده، در مصاحبهای جشن هنر شیراز را اینگونه توصیف میکند: "یکی از هدفهای ما از آغاز آن بود که جامعه ایران را با موسیقی و نمایش مدرن مغرب زمین آشنا کنیم... یعنی بخشی از کار ما فقط در حیطه هنر معاصر جریان داشت ولی از هنرهای سنتی و آئینی نیز غافل نبودیم. کوشش میکردیم با عرضه سنتهای ایرانی به غربیان، عقدهی حقارت هنرمندان خودمان را نیز بشکنیم. برنامهها و کنسرتهای ایرانی در جشن هنر همان قدر مورد توجه غربیها قرار میگرفت که موسیقی هند و ژاپن. از سوی دیگر، جشن هنر سبب شد که هنرمندان ایرانی به مجامع فرهنگی اروپا راه پیدا کنند و غربیها را نیز با موسیقی سنتی و هنرهای نمایشی ایران آشنا کنند." بیژن فرهودی، روزنامهنگار و برنامهساز، دربارهی از بین رفتن آرشیوها و رواج روایتهای غیرواقعی در حکومت فعلی دربارهی جشن هنر شیراز و اهمیت برگزاری این نمایشگاه مینویسد: " برای بسیاری از جوانانی که هم سن انقلاب هستند شاید سادهترین راه برای پی بردن به واقعیتهای پیش از انقلاب، شنیدن حقایق از زبان پدر و مادرشان باشد. یکی از این واقعیتهای تاریخی، پیشگامی مسئولین وقت از یک سو در ارتقای جایگاه هنری ایران در جهان، و از سوی دیگر، شناساندن ماهیت هنر و فرهنگ کشورهای دیگر، به ویژه کشورهای جهان سوم به هنردوستان داخلی بود. برای این منظور برای ده سال از ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۷ برابر با ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۶، شیراز و تخت جمشید صحنه برپایی فستیوالی از رقص، تآتر و موسیقی به نام «جشن هنر شیراز» بود که زیر نظر مستقیم فرح پهلوی ملکه پیشین ایران، و با مدیریت فرخ غفاری فیلمساز آوانگارد برگزار میشد. در پی وقوع انقلاب، تمام نشانههای باقیمانده از این رویداد مهم و بحث انگیز هنری، از آرشیوهای رسمی کشور پاک شد. و از این رو برای پژوهشگران دسترسی به فیلمها، عکسها و نوشتههای مختلف در مورد «جشن هنر شیراز» تقریبا امکان ناپذیر گشت. اما یکی از این پژوهشگران به نام ولی محلوجی با پشتکار و تعهدی کم نظیر و با هدف مطالعه اسناد و ارزیابی نقادانه ماهیت و محتوای جشن هنر شیراز، اجرای پروژهای را برای یافتن هرگونه نشانهای از این رویداد هنری آغاز کرد. حاصل این تلاش آقای محلوجی شامل فیلمهایی از برخی برنامههای هنری مانند تآتر شهر قصه از بیژن مفید همراه با بریدههای جراید آن زمان در مورد جنبههای گوناگون جشن هنر شیراز در نمایشگاهی کوچک و نوستالژیک است که به تازگی در گالری «وایت چپل لندن برگزار و در معرض تماشای عموم قرار داده شده است. در روز گشایش این نمایشگاه که با حضور عدهای از ایرانیان و انگلیسیهای مقیم لندن برگزار شد ولی محلوجی سخنرانی مبسوطی همراه با نمایش فیلم و اسلاید در مورد پروژه ردیابی نشانههای جشن هنر شیراز ایراد کرد. به گفته وی با نبود اطلاعات دقیق در مورد جشن هنر مقدار زیادی افسانهسرایی ابعاد واقعی این رویداد هنری را در خود پوشانده است. در طول ۱۰ سال برگزاری جشن هنر جمعا ۳۱۱ برنامه هنری در شیراز و تخت جمشید اجرا شد که بیش از ۶۰ مورد آنها به موسیقی ایرانی اختصاص داشت. بر خلاف این انتقاد برخی از مخالفین حکومت که میگفتند جشن هنر شیراز نشانهای دیگر از «غربزدگی» رژیم شاه است و برای برجسته ساختن هنر غرب و ترویج آن در ایران برگزار میشود محلوجی میگوید که حدود دو سوم برنامههای اجرا شده در جشن هنر غیر اروپایی و غیر آمریکایی بود. محلوجی معتقد است که جشن هنر شیراز چندین هدف را دنبال میکرد از آن جمله: کاوش در سنتهای ایرانی و قرار دادن آنها بر روی نقشه فرهنگی جهان، تولید خلاقیت تازه در هنرهای معاصر، آموزش نسل جوان ایران و قرار دادن فرهنگهای جهان در معرض دید آنان، به ویژه در زمانی که بیشتر ایرانیها دسترسی به آنها نداشته و و فرصتی نیز برای درخشیدن نزد فرهنگهای دیگر نداشتند. محلوجی در سخنرانی خود خاطرنشان ساخت که علاوه بر مخالفین چپگرای حکومت، ساواک نیز چندان دل خوشی از جشن هنر شیراز نداشت و معتقد بود که این رویداد مخالفین را جسورتر خواهد ساخت و تریبونی در اختیار به اصطلاح هنرمندان ناراضی قرار خواهد داد. پس از ده سال، ناآرامیهای تابستان ۵۷ مانع از برگزاری جشن هنر شیراز در آن سال شد. بازیابی آرشیوها بهترین و درستترین کار برای شناختن کامل تاریخ است. در انقلاب سال ۵۷ بایگانیها به طور سیستماتیک به آتش کشیده شدند تا تاریخی نو نوشته شود. اما میتوان به سمت همان تصاویر مانده و تاریخنویسان صادق رفت تا تصویر دیگری از هنر ایران، در بالندهگی سالهای دههی چهل و پنجاه، دید. زمانی که دنیای هنر محل نمایش و یکهتازی لاتها و چماقکشها نبود و آنها که بر صحنه بودند، از جنس و جنم هنر بودند نه چیز دیگر. پس ببینید و بشنوید: جشن هنر شیراز - سال ۱۳۵۴ مستند جشن هنر شیراز مروری بر دیدگاه جهانی جشن هنر شیراز حسین سرشار؛ اجرای اپرا در جشن هنر شیراز اجرای پریسا در جشن هنر شیراز اجرای راوی شانکار و الله راکا در جشن هنر شیراز
اگر در موسیقی روز دنیا، تاپ تنها هستند که روز به روز تغییر میکنند و هر لحظه ترانهای هیت میشود و به ابتدای رده میآید و ترانهای دیگر پائین میرود؛ در موسیقی ایران آدمها و کاراکترهای هنری هستند که ثانیه به ثانیه در حال تحول هستند و از فهرست "فتنه" و مِنو "ممنوع" وارد لیست خودیها میشوند. تغییر جایگاهی که نه احتیاج به خلاقیت دارد و نه هنر و استعداد. فقط توبه. توبهی مدام است که صحنهها را روشن میکند و سن و استیج را پیش پاهای ترانه و موسیقی باز. مردان به جای زنان صفحهی اول داستان برمیگردد به سال گذشته. به یک جشن موسیقی درایران اسلامی که به طور طبیعی متعلق به مردان اهل موسیقی است. نزدیک به چهار دهه شده که زنان در پس پرده نشستهاند و در محیطهای ایزوله شده سازی میزنند و اگر شد آوازی میخوانند. پس حضور ترانهخوان قدیمی پاپ، سیمین غانم، در یک جشن موسیقی عجیب بود. ویدئوی این حضور، که رقت و رنج از سر تا پایاش میبارد، همان زمان منتشر شد اما گویا نادیده ماند تا امسال که در میان شوق و شوری عجیب ویدئو حضور سیمین غانم در تالار وحدت در صفحهها و پیجهای مجازی دست به دست شد. زن آوازخوان که در صدا و حنجرهاش تعریف میشود، روی صندلی نشسته تا مجری برنامه، یک مرد بدصدا، به جای او ترانهی مشهور "از تو تنها شدم" را به زمزمه بخواند و تماشاگران هم با او همراهی بکنند. مخلوطی از صدای زن و مرد که وقتی به هم بپیچد و در هم بشود، دیگر از دید و نگاه اسلام حرام نیست. آوازخوان اصلی، تکخوان خوشخوان اما در تمام مدت ساکت نشسته و ساکت بلند میشود و دوباره ساکت مینشیند. آوازخوان از معنای اصلیاش که با کلام و نت و آوا شناخته میشود، در ایران امروز، تهی شده؛ تا آنها که نباید، به صدا در بیایند و سمفونیای بسازند از سرسام و سکوت. ویدئو بدترین اجرا از ترانهی "از تو تنها شدم" را در اینجا ببینید و بشنوید. چشم شهلا و چشم اسفندیار نام آوازخوان مشهور پاپ را اگر تا کمتر از یک دههی پیش سرچ میکردید، حبیب در کنار "مرد تنها شب" و "شهلا" سر و کلهاش پیدا میشد. حالا اما جستوجو نام حبیب در فضای مجازی به اسفندیار رحیممشایی و محمود احمدینژاد ختم میشود و در بهترین حالت به آقازادهی مرحوم خزعلی که پاپ میخواند! حبیب به ایران بازگشت. از گذشتهاش برگشت. پای ترانههای دیروز نایستد تا به حق طبیعی خود برسد. قرار بود در استادیوم صد هزار نفری روی صحنه برود اما صحنهی کوچکی در ماسوله، که ویدئویاش را آنجا ضبط میکرد را هم از او دریغ کردند و تحتالحفظ در پاسگاه نگهاش داشتند تا مقامهای بالاتر دستور آزادیاش را صادر بکنند. خبرنگاری زمانی که تازه حبیب به ایران برگشته بود، دیدار اتفاقیاش با او را چنین توصیف کرد: "در کافیشاپ دیدماش. به طرفاش رفتم و گفتم چرا حالا برگشتی؟! چرا در این اوضاع؟ حبیب تلخخندی زد و گفت کدام اوضاع؟ مگه خبریه؟" روایت برمیگردد به سال خون در خیابان. سال ۱۳۸۸ که از دید حبیب، البته لابد بنا بر ضرورت، خبری نبوده! حالا همان خبرنگار، روایتی دیگر از حبیب را بر صفحهی مجازیاش منتشر کرده. شش سال از آن "اوضاع" گذشته و به کلید امید و تدبیر، تغییری اینچنین حاصل شده. حبیب در یک جشن موسیقی با حضور مقامات دولتی. البته از صدا او، همچون صدای سیمین غانم، خبری نیست. حبیب بر صحنه میرود تا به دیگران مجاز و مباح جایزه بدهد. او هم غمگنانه از هویت خود خالی شده. از کسی که باید گیتار به دست بخواند، تبدیل شده به کسی که لوح تقدیر دیگران در دستاش است. تقدیری که خود ِ او چنین رقماش زده! رپر پای روضه رپ که در دنیای امروز، موسیقی و صدای اعتراض است، در ایران برای بودن تبدیل به مدح شده. امیر تتلو چراغ نخست را روشن کرد و با نوشتن انواع و اقسام مدیحهها بر صفحهی مجازیاش، صلهی حضور روی ناو ارتش و سپاه را دریافت کرد تا از انرژی هستهای بخواند. حالا دیگران هم راهاش را آموختهاند. حمید صفت، رپری که در مدتی کوتاه میان جوانان مطرح و محبوب شده، طبق مد سال ریش "مدل داعشی" گذاشته و مشغول رپ کردن تکسهای عاشقانه بود؛ ناگهان سر از مراسم روضهی حاج منصور ارضی و عبدالرضا هلالی در میآورد. همنشین "حسینیان ِ قاضی و قاتل" میشود. طبق رسم این روزها، از آلسعود ابراز انزجار میکند تا از پس همهی این نشستنها و گفتنها به مجوز برسد. مجوز رپ کردن. همان فعلی که در دنیای امروز قرار دارد معترض باشد و ضد قدرت. حمید صفت اما همچون رهبر و مقتدایاش، امیر تتلو، مدح قدرت میکند و خاکسار حکومت میشود تا مجوز رپ کردن را بگیرد. رپی که هویتی همپای نسخههای جهانیاش ندارد. رپیست زیر سایهی اسلام و قدرت. شاید تکسهای پیشنهادی هم از راه برسند. یکی برای انرژی هستهای، دیگری برای سردار قاسم سلیمانی و یا شاید شهید تازه از راه رسیده؛ شهید راه سوریه: سردار همدانی. حمید صفت در مراسم روضهخوانی منصور ارضی؛ ببینید. ملودی میل و ترانهی تحمیل دوباره باید به نقطهی جوش برگشت. سالی که معصومیت نگاه ندا و سکوت پرسوز سهراب خوشباشترین آوازخوانان را هم به صدا درآورد. فقط داریوش اقبالی و شهیار قنبری و ابی و دیگران که همیشه یار و صدای اعتراض بودند، روی صحنه نایستند. اندی و منصور و دیگران هم بغض سال ۱۳۸۸ را پیشکش کسانی کردند که در خیابان بودند و در خیابان ماندند و در خیابان مردند. در این بین، دو آوازخوان، از میان ایران همان روزها، سکوت را خط زدند و سعی کردند صدای مردم معترض باشند. آریا آرامنژاد و پرواز همای که آن روزها به عنوان "گروه مستان" شناخته میشد، ترانهها و آوازهایی خواندند در همراهی با خون و خیابان. آریا به زندان رفت و همای به خارج کشور. آریا پس از مدتی آزاد شد و همای پس از مدتی برگشت. برگشت نه به کشور، که برگشت از صدا و عقیدهی دیروز. او بابت همهی آن چیزهایی که در داخل و بیرون مرز، در آن روزها، خوانده بود عذر خواست تا طبق معمول مجوز از راه برسد. مجوز آمد اما روزنامهی سپاه، روزنامهی جوان، به عنوان شاکی خصوصی از راه رسید تا از او شکایت کند و مقام قضایی حکم بدهد و مجوز لغو بشود. دادگاه در نهایت برگزار شد و همای توبهکرده تبرئه شد تا بالاخره روی صحنه برود. کنسرتی که بنا به گفتهی گزارشگران رسمی در ده دقیقه بلیطاش تمام میشود تا آوازخوانی روی صحنه حاضر بشود که میخواهد در رثای ردای سوختهی سردار سپاه، سردار همدانی، بخواند. خبرگزاریها مینویسند: "پرواز همای که شب گذشته قطعهای را با ترجیعبند «پیوند جاودان است، خون برادرانم» به شهدای این سرزمین اهدا کرده بود و یاد جانباختگان منا را گرامی داشته بود، امشب هم ترانهای را به سردار همدانی تقدیم کرد. او پیش از اجرای این قطعه از حاضران خواست به احترام سردار همدانی ۳۰ ثانیه سکوت کنند. " همای که تا دیروز در رسانههای تندرو، آوازخوان "فتنه" و "ضداسلام" معرفی میشد، حالا صدای رسمی حکومت است. او که البته میگوید "با کمال میل" برای سردار همدانی خوانده، خوب میداند که بودناش در گرو همین "کمال میل" است. میلی که دیروز بر اعتراض و خواندن برای کشتهشدهگان ساطور اوباش در سال ۸۸ بود، حالا گذشته از آن "میل کال" به "کمال ِ میل" رسیده و برای کسی میخواند که بنا به گفتهی خودش رهبر اراذلی بوده که اعتراضات آن سال را سرکوب کردند. گزارشی از کنسرت پرواز همای و تقدیم ترانه به سردار همدانی. همسرایان حذف و هیاهو انتهای این دفتر، همان ابتدایاش است. ابتدایی که با حذف صدای زن آغاز شد و انتهایی که به همان جا ختم میشود. آثار ناصر چشمآذر در تهران اجرا میشود تا در کنار "باران عشق" مشهور، ترانههای دیروز بدون کلام ترانهسراها و در غیبت صدای آوازخواناناش به گوش مخاطبان برسند. مخاطبان، از تماشاگران حاضر تا مخاطبان مجازستان، همه غرق در کیفی کوک هستند. پس از سالها "خدای آسمونها" و "هجرت" اجرا شده. نگاهی به دیروز اما کام را تلخ میکند. تصاویر رنگ و رو رفتهی ویدئوهای رنگارنگ، هنوز تصویر طوفان و ناصر را کنار هم دارد که مینوازند و میخوانند "برس به داد دل عاشق ما جوونا" و گوگوش که زیبا و جوان نشسته و کلام شگفت شهیار را میخواند "فصلی که ما بی تو من، فصل خاکستری مرگ" حالا در این فصل خاکستری که طوفان در غربت به خاک سپرده شده و گوگوش و هر صدای زنانهی دیگری ممنوع است، باز تماشاگران هستند که باید جور خالی بودن صحنه را بکشند و وقتی نوازندهگان نتها را به صدا در میآورند، کلام را از حنجره بیرون بریزند و همسرایان حذف و هیاهو باشند. بر دنیای آزاد مجازی هم دیگرانی این حذف را کارشناسانه تئوریزه میکنند تا با تکبر بگوید "مهم نت آهنگساز است؛ صدای آوازخوان مهم نیست!" اما در روزگار رفته، روزگاری که به قول شهیار و ترانهی هجرت: "فصل سبز خواهش برگ" بود، نت و ساز و کلام و حنجره آوازخوان با هم ما میشدند تا ترانه بشکفد. نه صدایی به جرم زیبایی زنانه محروم و ممنوع بود، نه کلامی به دلیل ساختن تصویری از عشق به سرداب سانسور برده میشد. حالا اما فصل دیگریست. فصلی که صدا به صدا نمیرسد که ارکستر بیهویت ِ هیاهو، کوک ِ کوک است. کنسرت آثار ناصر چشمآذر؛ اجرای بدون آواز ترانهی "هجرت"
مدتهاست که عزاداری مسلمانان شیعه برای امام سومشان، تبدیل به یک پارتی و مهمانی کامل شده. از غذای نذری که به نوعی بخش خوردنیهای مجلس را تامین میکند و قدمت طولانی دارد که بگذریم، مدتهاست که سینهزنی روزهای تاسوعا و عاشورا تبدیل به محل و محیطی برای مهمانیای با لباسهای آخرین مد و مدل موهای فشن شده و در کنارش نوحه که پیش از این به شکل سنتی و قدیمی اجرا میشد، روزآمد و با ریتم تکنو و پاپ و بعضی مواقع همان کلمات اجرا میشود. پخش نوحه و روضهای که در شهر یزد اجرا شده و بخشهایی از کلاماش متعلق به شعر معروف سهراب سپهری است و اشاراتی به وضعیت جدید کشور و به طور مشخص کلیدواژههای دولت جدید مثل "امید" دارد، دوباره بحث دربارهی شکل جدیدی از نوحهسرایی و روضهخوانی را آغاز کرده. عدهای چنین سبکی را دوست دارند و آن را نشانی از به روز بودن مذهب و مراسماش میدانند و طیف سنتیتر به آن معترض هستند و از این شکل اجرا به عنوان "بدعت خطرناک" یاد میکنند. یکی از سایتهای مذهبی در مطلبی با تیتر "مداحی با ریتم تکنو" مینویسد: "چندسالی است که در مجالس عزاداری شاهد تحریفات و خرافههایی هستیم که مداحان اهل بیت به منظور جذب جوانان و شور دادن به مجلس از آلات موسیقی و و اشعار مبتذل شروع به خواندن نوحههایی ریتمیکتر از آهنگهای غربی میکنند که غالباً حرمت کلام را شکسته و با بیان و اشاعه واژههای نا مناسب و دور از شأن خاندان پیامبر جایگاه اهل بیت (ع) و سوگوارانشان را پائین آورده است.به طوری که در برخی مداحیها مرثیه و جوهره حقیقی عاشورا به غفلت سپرده شده و در مقابل به اشعار بسیار نازل و نامناسب آن هم با آهنگ و ریتم موسیقیهای «جاز، پاپ، راک، رپ، متال» و نیز ملودی ترانههای فارسی قدیم، ترانههای استانبولی، هندی، عربی و لس آنجلسی تبدیل شده است تا حدی که هدف برخی مداحان فقط گریاندن و جذب جوانان شده و حتی گاهی این تاثیر گذاری در حدی است که نسبت به مقدسات هم توهین صورت می گیرد." اشارهی این مطلب به نوحهها و روضههایی متعددی است که با الهام از ترانههای موسیقی روز اجرا میشوند. یکی از مشهورترین این مداحیها با اجرای سعید حدادیان شناخته میشود. او که یکی از جنجالیترین و پرحاشیهترین مداحان اهل بیت است، در نوحهای با استفاده از کلام اردلان سرفراز و موسیقی فرید زلاند ترانهای که پیش از این هایده آن را خوانده را بازخوانی کرده. ترانهی ساقی به طور مشخص و بدون هیچ پردهپوشی عذرخواهی شاعری از یک ساقی، می رسان، است. اما دوپهلو بودن کلمات فارسی در بُعد معنایی این اجازه را به مداح اهل بیت داده که با استفاده از کلماتی مثل "می" و "ساقی" و "یار" نوحهای برای معصومان و قدیسان مذهبی بخواند. این رویه خیلی زود مورد استقبال قرار گرفت و رواج پیدا کرد. مداح دیگری آهنگ مشهوری از سامی بیگی را که در پارتیها و مهمانیها استفاده میشود برداشته و به شکل نوحهخوانی اجرا کرده. مداح دیگری گویا به دلیل علاقهی شخصیاش به آثار محسن چاوشی آهنگی از او را دستمایهی روضهاش کرده و دیگری نوحهاش را با زبان انگلیسی میخواند. استفاده از ریتمهای موسیقی روز و همینطور کلام عامیانه چنان است که گاهی نوحهها پهلو به کارهای عاشقانه و حتی اروتیک میزنند. با دنبال کردن این سبک کارها میتوانید کلمات و عباراتی مثل "میخوامت خیلی زیاد"، "قربون چشمای قشنگت"، "سحر اومدم نبودی"، "رقاصم و رقاصم و رقاصهی عباسام" و... بشنوید. یا حتی در برخی مواقع تکهکلامهای برنامههای طنز تلویزیونی را؛ مثل این نمونه: "شیعه بگو با احساس، به وهابی خناس، ورود به جنت ممنوع؛ اینجا کلاش واس ماس!" مجریان این سبک نوحهها که گاهی حتی با همراهی سازهای غربی مثل ارگ اجرا میشود، جذب نسل جوانان را دلیل کارشان عنوان میکنند اما از سوی دیگر مداحان قدیمی به این شکل و شیوهی اجرا معترض هستند. غلام کویتیپور که در زمان جنگ ایران و عراق یکی از مشهورترین صداها در زمینهی نوحه و روضه بود، در اینباره گفته: "من تربیت شده خانه جوانان پیشاهنگی هستم اما باورهای خودم را دارم و جایی که لازم بوده از موسیقی در کنار خواندم استفاده کردم. اما وقتی ترانه "سلام من به تو یار قدیمی" خواننده درگذشته لس آنجلسی و ملودی "شهر موشها" را در مرثیههای بعضی از مداحان میشنوم واقعا دل آزرده میشوم چرا که این روند اصلا قشنگ نیست. من به خوبی میتوانم ملودی موجود در ترانههای بسیاری از خوانندگان لس آنجلسی و حتی داخل کشورمان را به خوبی تقلید و اجرا کنم اما هیچ گاه این کار را نکردم. آیا خوانش آهنگی از علیرضا افتخاری در نوحه جایز است؟ چرا باید کار را به جایی برسانیم که عکس فلان خواننده درگذشته لسآنجلسی را با فیلم مداحی مجلس عزاداری حضرت سید الشهدا (ع) میکس کنند و ما ببینیم ذرهای تغییر در خوانش این نوحه خوان با خانم خواننده نیست؟ اینها از نظر من دهن کجی به محضر مقدس هیاتها و مجالس روضه خوانی است." مجلس عزاداری که در میانهی دههی هفتاد در پارکهای شمال شهر به شکل مدرن اجرا میشد و دلیل اصلی و اولیهاش هم عزاداری و سوگواری مذهبی نبود و به طعنه مجلس "مستر حسین و موسیو یزید" خوانده میشد، حالا به شکل سراسری و عمومی تبدیل به یک پارتی بزرگ مجاز شده. در پارتی هم انواع و اقسام خوردنیها یافت میشود و دیگر نذری فقط آن قیمهی سنتی نیست و در برخی از قسمتهای شهر پیتزا و سوشی را به عنوان غذای نذری عرضه میکنند. لباسها و تیپهای مد روز را میتوان دید و البته موسیقی، به شکل جذاب و ریتمیکاش هم موجود است. شاید این تنها گردهمایی عمومی ایرانیان باشد که از سوی حاکمیت منع نمیشود و نمیتوان به آن برچسب ضدمذهب زد. هرچند که شاید در میان درگیری تندروها و با مجریان مدرن مذهب، حرف رهبر جمهوریاسلامی چون فصلالخطابی اینچنین صادر شده است: "البته آهنگ خوب به معنای تقلید از آهنگ موسیقیهای لهویِ مضلّ عن سبیل اللَّه نیست؛ این را توجه داشته باشید. بعضی آهنگها، آهنگهای بدی است، آهنگهای غلطی است، آهنگهای لهوی است؛ این را نباید به وادی حرفه مداحی و خواندن مداحی کشاند. عیبی ندارد که شکلهای جدیدی را در خواندن و قرائت اشعار و آهنگسازیهای گوناگون ابتکار کنید؛ اما از این تشابه و تداخل بپرهیزید. البته آهنگهای لهویِ مضلّ عن سبیل اللَّه را میگویم، نه حالا هر آهنگی که یک وقتی در یک مضمون دیگری خوانده شده، آن را بخواهیم منع کنیم؛ نه، آهنگهایی که لهوی است و مضلّ عن سبیل اللَّه است؛ اینها را نیاورید."
این چهارمین نوشتار از مجموعهای است که تلاش دارد گوشهای از گستردگی جریان موسیقی زیرزمینی داخل ایران را به مخاطبان معرفی کند. به خاطر محدودیتهای متفاوت تعداد زیادی از گروهها و موزیسینها در این مجموعه حضور ندارند که بیشتر به خاطر عدم دسترسی به کارها یا سابقهی گروههاست. قصد نداشتم در این مجموعه به هنرمندان رپ و هیپ هاپ اشاره کنم؛ به دو دلیل: یکی اینکه شناخت من از موسیقی رپ و هیپ هاپ به صورت کلی خیلی محدود و ناقص است و دوم اینکه در موسیقی زیر زمینی امروز ایران هیپ هاپ آنقدر گسترش دارد که فکر میکنم باید مجموعهای جداگانه و ویژهی این ژانر تهیه کرد. درمیان چهرههای سبک هیپ هاپ فارسی در چند سال اخیر شاهد درخشش هنرمندان زنی بودهایم که اتفاقا از بابت کلام و استفاده هنرمندانه از برد هیپ هاپ و پیام شکل دهنده پشت سر این سبک، بسیار موفقتر از تعداد بیشماری از هنرمندان و همکاران مردش بوده. اصولا مقولهی زن و نگاه حاکمیت و لایههای سنتی جامعه به آن، حضور هنرمند هیپ هاپ زن باعث میشود همه گوشها را تیز کنند. در این بین جاستینا چهرهای شناخته شده است که هم در فضای مجاز تعداد قابل توجهی هوادار دارد و هم بین کسانی که موسیقی زیرزمینی را جدیتر دنبال میکنند کاملا شناخته شده است. جاستینا بسیار هوشمندانه و جا افتاده از کلام هیپ هاپ استفاده میکند و در تمام جزییات به ریشههای اصیل این سبک موسیقی وفادار مانده. کلام ترانههای جاستینا واقعگرایانه، به دور از بزرگنمایی یا اغراقهای مورد علاقهی شاعران است و به مشکلات زندگی زن ایرانی اشاره میکند. جسارت جاستینا فقط در مطرح کردن این واقعیات در کلامی هنرمندانه نیست. جاستینا یک زن مغرور است که ریشههای این ظلم را شناخته و به درستی این ظلم مضاعف را در ضعف مرد ایرانی میبیند. برای گرفتن حقش التماس نمیکند بلکه به حال مردی که ضعفهای خودش را با سلب آزادی همنوعش میپوشاند، احساس ترحم دارد. این نگاه جاستینا نگاهی پیشرو و واقع بینانه است. در ترانهی "به این آزادی بخند" جاستینا آیینهای در برابر چهره مرد ایرانی قرار میدهد و بدون استفاده از تکنیکهای دم دستی در مظلومنمایی متظاهرانه، واقعیت تبعیض بین زن و مرد ایرانی را مثل داوری بیطرف خیلی دقیق و بیرحمانه به تصویر میکشد. در ترانهی "گربهی نر" جاستینا از گربهای میخواند که حتی به تولههای خودش هم رحم نمیکند و مدام در حال حمله به آنهاست. ترانههای جاستینا نوعی بروتالیسم شاعرانه دارند که شاید در لحظاتی حتی شما را معذب کند و این دقیقا یکی از نقاط جذاب کار این هنرمند است. اما مشکلی که موسیقی هیپ هاپ فارسی به آن دچار شد- و انتظار آن هم میرفت- نفوذ نحوهی اجرای مداحیگونه و نوحهخوانی است. نوحهخوانی کسل کننده قبلا، پایههای موسیقی جدی پاپ ایرانی را منفجر کرده بود. موسیقی پاپی که در دورهی اوجش در سالهای نزدیک به انقلاب کاملا در حد استانداردهای موسیقی پاپ روز جهان بود، به لطف این گرایش به بدبختی و اقبال نوحهخوانی در بین افراد کمتر اهل فرهنگ، تبدیل شد به سمبل زوال فرهنگی. چندی است که حتی در موسیقی راک زیرزمینی هم این استایل نوحهخوانی شنیده میشود ولی هیپ هاپ زودتر از راک فارسی به نوحهخوانی آلوده شد. من فکر میکنم اینکه برای ضبط ترانههای هیپ هاپ به امکانات کمتری نیاز هست باعث فراگیر شدن آن در بین موزیسینهای زیرزمینی شد اما همین موضوع هم آن را در دسترس خطرهای اینچنینی قرار داد. کارهای بیشماری در سالهای اخیر در این سبک تولید شده است که احساس میکنید در آن هنرمند به شدت تحت تاثیر حاج محمود کریمی است و نه توپاک! اینجاست که ارزش کار جاستینا بیشتر معلوم میشود. جاستینا بسیار جدی است. در اجرای او از تحریرهای گل درشت رایج بین خوانندگان ایرانی اصلا خبری نیست. جاستینا اصلا دنبال این نیست تا از نوع نازل عنصر زنانگی برای جذاب کردن ترانههایش استفاده یا به عبارت بهتر بگوییم سوء استفاده کند. و این پرهیز از نیچ شدن علیرغم داشتن مخاطب و فضای مناسب برای رخ دادن چنین فاجعهای بسیار قابل احترام است. جاستینا را میتوانید اینجا گوش کنید. سایت جاستینا فیسبوک جاستینا در پایان بد نیست یادآوری کنم کاری که بچههای موزیسین زیرزمینی داخل ایران انجام میدهند، بسیار با ارزش است و حمایت از آنها با انتشار کارشان و حمایت اقتصادی و خرید کارهایشان میتواند این جریان فرهنگی اجتماعی را زنده نگه دارد.
گفتگوی لی لا نیکان با ابراهیم نبوی درباره کیوسک اگر در يكی از شبكههای اجتماعی عضو باشيد، مثل فيس بوك يا گروههای تلگرام حتمن به نوشتههای طنز با مضمونهای اجتماعی، سياسی و فرهنگی از ابراهيم نبوی بر خورد كردهايد؛ كه دست به دست توسط كاربران فارسی زبان از شرق تا غرب دنيا فرستاده میشود. به بهانهی ده سالگی گروه موسيقی كيوسك و جمع آوری اطلاعات در مورد روند كار اين گروه، كتابی تحت عنوان "گفتگويی بلند با آرش سبحانی " نوشته ابراهيم نبوی نظرم را جلب كرد. كتاب را كه شروع كردم فكر نمیكردم بیتوقف تمامش كنم. برايم جالب بود كه مردی از سه دهه قبل از نسل من يعنی نسل بچههای بعد از انقلاب، گفتگويی چالش برانگيز و تميز را كه در آن فرهنگسازی برای رسيدن به آرمانهای موسيقی آلترناتيو موج میزند، بنويسد. طنز باشد، تلخ و شيرين، آموزنده و اميدبخش. برای تهيه گزارش درباره كيوسك، گفتوگو با چه كسی بهتر از ابراهيم نبوی میتوانست باشد؛ آدمی با نوشتههای مورد علاقه مردم كه روزها وقت گذاشته، گفتگو كرده و با ايدهها و كارهای آنها از نزديك آشنا بوده است. آيا با توجه به كوتاه بودن عمر گروههای موسيقی در ايران، ده ساله شدن كيوسك میتواند موضوع مهمی باشد؟ حتما. طولانی شدن عمر هر گروه اجتماعی، از جمله گروههای موسیقی میتواند یک اتفاق مهم در ایران باشد، تا چند سال قبل تنها چیزی که عمر طولانی در ایران داشت، ازدواج و زندگی مشترک بود، که این یکی هم براساس آمار دارد کم می شود. ده ساله شدن کیوسک به نظرم اتفاق مهمی است و امیدوارم این اتفاق به همین صورت ادامه پیدا کند، به خصوص اینکه گروه کیوسک ماندگاریاش به خاطر تغییر نکردن نبود؛ یعنی تغییرات زیادی در کیوسک ایجاد شد، با این همه گروه خودش را با تغییرات تطبیق داد و ماند و این ماندگاری را به آرش، گروهش و بچههای موسیقی راک و آلترناتیو ایران تبریک میگویم. تا قبل ازکیوسک فکر میکنم ما در بیرون حوزه موسیقی سنتی و محلی یا کلاسیک، فقط دو گروه را میتوانیم نام ببریم که عمر طولانی داشتند. یکی بچههای اسکورپیو بودند، یعنی بهرام سعیدی و بهرام امین سلماسی و عین الله کیوانشکوه و اریک آرکونت که عمرشان به پنج سال رسید و این بچهها موسیقی راک کاور می کردند و گروه بلاک کتز که در واقع دورههای کاریاش نمادین بود و یک گروه خاص و متمرکز نبود. در واقع گروهی بود که شهبال شب پره هر از گاهی آن را تشکیل میداد و بیشتر هم کارش موسیقی پاپ بود. البته اوهام ده سالی منتظر مجوز بود، و شاید نتوانیم این انتظار را به معنی کار ممتد فرض کنیم. از آن سی تا چهل گروهی که من در کتاب " آوازهای زیرزمین" خودم نام بردم، کمتر از ده تاشان الآن زندهاند و با هم به کارشان ادامه میدهند. گروههای خوبی مثل 127 یا آبجیز، رادیو تهران، سرخس. مثل اینکه وقتی تهران اوینیو تعطیل شد، آنها هم تمام شدند، یا بعضیها در مهاجرت متلاشی شدند. بگذریم، البته آنها که رفتند، ولی گروههایی مثل پالت و چارتار و دنگ شو تشکیل شد. به هر حال، برای آن از دست رفتهها بیایید گریه نکنیم. فعلا پهلوان زنده را عشق است. با توجه به اينكه عمر گروههای موسيقی راك آلترناتيو و فيوژن كوتاه بوده در ايران، مهمترين عواملی كه كيوسك برای دوام ازش دوری كرد چيست ؟ به نظرم دو سه عامل در این موضوع دخیل بود. یکی جدا کردن شخصیت رهبر گروه با شخصیت گروه بود، میگویم رهبر، به خاطر اینکه آرش در گروه نقش رهبری دارد و نه نقش مدیریت. او شاعر، آهنگساز و خواننده گروه است؛ پس بیشترین نقش را در ایجاد شکل و محتوا دارد. آرش در این مدت سعی کرد تا شخصیت خودش را از کیوسک جدا کند، و این کار را به شایستگی انجام داد. دومین نکته، مدیریت تغییرات بود. یعنی تغییرات در محتوای ترانهها و تغییرات در نوع موسیقی کیوسک به شکلی مدیریت شد که موجب به هم ریختن گروه نشد. مثلا پیوستن تارا کمانگر، اردلان پایوار و یحیی الخنسا درامر جدید گروه ( به جای شهروز)به شکلی صورت گرفت که صدای کیوسک جنس خودش را از دست نداد. عامل سوم به گمان من به وجود روحیه کار جمعی چه در شخص آرش و همچنین اعضای گروه باز میگردد؛ در واقع برخورد دموکراتیک با گروه و روحیه آزادمنشانه از یک سو و از سوی دیگر پررنگ بودن کار اعضا، همه به این وضعیت کمک کرد. یعنی ما در حین اینکه صدای ویولون تارا کمانگر را میشنویم، یا آکاردئون اردلان را میتوانیم بشنویم با این همه صدای نهایی ترکیب همه اینهاست. و به نظر من این چند موضوع عامل ماندگاری کیوسک شد. این را هم اضافه کنم که گروه کیوسک چون گروهی نیست که اعضای آن از طریق تولید موسیقی در گروه زندگیشان را ادامه بدهند، بنابراین از تغییراتی که در بازار موسیقی میتواند موجب از بین رفتن هویت گروهی بشود و موجب از میان رفتن آن باشد، به دور ماند. در واقع کیوسک اگرچه بازار خودش را حفظ کرد( چه در تولید آلبوم و کنسرتها) با این همه متکی به فروش نشد، اگر متکی به فروش میشد، خیلی چیزها میتوانست گروه را از میان ببرد. مهاجرت آرش سبحانی چقدر روی روند كار كيوسك تاثير داشت و توانست آنرا به چيزی كه الان هست برساند؟ پاسخ دادن به این سئوال عملا ناممکن است. در واقع بدیهی است. کیوسک اگر آرش سبحانی مهاجرت نمیکرد، معلوم نیست چه می شد؛ ولی این چیزی که الان وجود دارد، حاصل مهاجرت اوست. در واقع پاسخ سئوال روشن است، منتهی چیزی جز این پاسخ وجود ندارد، یعنی با عرض معذرت سئوال مفیدی نیست. در ده سال گذشته، جنس صدا و نحوه خواندن، صدا دهی و محتوای كيوسك چه تغييراتی داشته است؟ جدا جدا پاسخ می دهم. اول اینکه از بعد از باغ وحش جهانی، و در واقع بعد از نتیجه مذاکرات، آرش سبحانی به طرف صداسازی رفت، این صدا سازی را در ترانههایی مانند "ندیدی" یا "ورداببر" و همچنین "کرامت" میشود شنید. این صدا سازی به نظرم خوب بود، چرا که اقتضای ترانهسرایی آرش و داشتن شخصیتهای طنزآمیز در برخی ترانههایش شاید نیاز به شخصیتسازی برای ووکال را ایجاب میکرد. امیدوارم این صداسازی بعدا هم بیشتر بشود. صدای کیوسک هم تغییرات زیادی در این ده سال کرد، افزوده شدن صدای جیپسی و موسیقی بالکان و تلفیقهایی با این نوع موسیقی و ورود ویولون، به خصوص ویولون با شخصیت تارا کمانگر تاثیر زیادی در گروه داشت. همچنین تغییر درامر گروه هم برایم قابل گفتن است. به اینها اضافه کنید کاری که کیوسک بعد از زنگ بزن آژانس انجام داد؛ یعنی اینکه تنظیم و ارنجمنت برخی قطعات را افرادی از گروه به عهده گرفتند که این باعث شد تا مثل بداهه نوازیهایی که در جریان اجرا یک دفعه یک قطعه را متفاوت با اجراهای دیگر میکند، خون تازهای را به رگ ای کیوسک بدواند. به نظرم صدای کیوسک که با لحن غمگین و کمی شیطان و شنگول آدم معمولی در آغاز کار به صدای خشمگین نتیجه مذاکرات رسیده بود، با دو لحن جدید مواجه شد، یکی برخی کارهای عاشقانه آرش که جزو شنیدنی ترین کارهای اوست، مثل "افسوس" و سرخوشی بیشتر صدای کیوسک که به عقیده من بیشتر ناشی از کنسرت دادن و مواجهه با مخاطب سرپایی کنسرتهاست. مخاطبی که میخواهد کمی هم بالا و پائین بپرد و موسیقی کیوسک به او هم فرصت میدهد. از نظر محتوایی به نظرم کیوسک مثل بومرنگ از موسیقی اجتماعی حرکت کرده، در حوزه سیاسی عصبانی شده و بعد خودش را کنترل کرده و در زنگ بزن آژانس رنگ اجتماعیاش بیشتر شده و به جای خودش برگشته؛ مثل همان بومرنگ. به نظرم کیوسک موفق شده عصبانیتش را کنترل کند و پختهتر شود. تبریک به آرش و بچههای کیوسک. چه چيزی باعث شده كيوسك موجودی مجزا از آرش سبحانی باشد؟ موسیقی راک، یا در واقع راک آلترناتیو، آرش این عقلانیت را داشت که بفهمد برای حفظ ماهیت و صدای راک، بهتر است گروهش را حفظ کند و همانطور که در پاسخ سئوال اول گفتم، این دو را از هم جدا کرد. و چقدر هم کار خوبی کرد. به نظرم با وجود همه برجستگیهای آرش، گروه کیوسک شاید مهمتر از او باشد. در واقع بچههای کیوسک همه در شکل دادن به صدای گروه نقش داشتند، و در واقع اعتبار کیوسک را باید به همه بچههایی داد که از روز اول با کیوسک بودند و تا امروز همراهیاش کردند؛ شهروز، محمد کمالی، محمد تالانی، اردلان، شادی، تارا و دیگران. خصوصيت بارز كيوسك چيست؟ اول از همه محتوای ترانههای آرش، که در واقع یک نگاه طنزآمیز، انتقادی و استهزاکننده نسبت به سیاست، زندگی اجتماعی، و حتی کل هستی دارد. بیش از هر چیزی این محتوا ویژگی کیوسک را میسازد. ویژگی دوم، که طبیعتا نقش خیلی مهمی دارد، وجود خود آرش سبحانی است که اصولا بدون او گروه معنی ندارد. و سومین خصوصیت هم صدای خاصی است که خیلی نمیتوانیم تعریف دقیقی بکنیم. فقط میتوانیم بگوئیم موسیقی کیوسک. نه که نمیتوانیم تعریفش کنیم؛ لازم نیست. کمتر پیش میآید که آدمی که کمی گوش تربیت شده و حتی " بی تربیت"ی هم اگر داشته باشد؛ نتواند موسیقی کیوسک را تشخیص دهد. یکی دیگر از ویژگیهای کیوسک در مقایسه با بقیه گروههای راک و آلترناتیو این است که کیوسک بلد است روی صحنه اجرا کند. گروههای ایرانی کمی هستند که این توانایی را داشته باشند. بعد از آدم معمولی غالب كارهای كيوسك سياسی بود تا اجتماعی و بعد از نتيجه مذاكرات بيشتر به آدم معمولی شبيه شد؛ آيا اين برداشت درست است ؟ تقریبا درست است. با این تفاوت که از نظر غنای موسیقایی و توانایی اجرا و همچنین سازبندی و شیوههای اجرا و محتوای موسیقی، کار کیوسک در این ده سال پختهتر شده. به نظرم آدم معمولی چون اتفاق تازهای بود، به نظر خیلی دوست داشتنی بود؛ ولی صدای کیوسک به اندازه ده سال پختهتر شده و در واقع این دور زدن و تغییرات به یک کیفیت بهتر منجر شده است. در مصاحبه شما با آرش و همچنین کتابتان، آرش به آلبومی با موضوعات پيوسته اشاره كرده بود. آيا در موردش اطلاعی دارید؟ کمابیش چیزهایی میدانم که بهتر است خودش پاسختان را بدهد. ولی میتوانم به یک امیدواریام در این مورد اشاره کنم. یک بار که با نامجو حرف میزدم، او به گرفتاری موسیقی ایران در اندازه ترانه پنج دقیقهای اشاره کرد؛ اینکه موسیقی آلترناتیو و تلفیقی ما در همان تایم پنج دقیقهای ترانه سرایی پاپ دهه پنجاه شصت به بعد گیر کرده و در واقع ما همیشه ترانهسرا داریم نه موسیقی نویس. از چند سال قبل آرش به فکر یک پروژه بزرگتر بود. حتی پروژهای که متکی به تصویر باشد، در واقع چیزی شبیه یک فیلم موزیکال. فکر کنم اینها تصاویر و رویاهای من است، خیلی دلم میخواهد که او این رویاها را بسازد و ما آن را بشنویم و ببینیم. نظرتان راجع به تاثير پذيری و تلفيق از موسيقیهای ديگر چيست؟ فضای كار كيوسك تا چه حد تاثیر از موسیقیهای دیگر پذیرفته ؟ تاثیر پذیری طبیعی است. اگر قرار بود موزیسینها همیشه کارهای ویژه خودشان را منتشر کنند، هر سال حداکثر پانصد تا ترانه در همه دنیا خلق میشد. در حالی که فکر کنم الان هر سال پانصد هزار ترانه خلق میشود. تاثیر پذیری یا تلفیق یا اقتباس طبیعیترین اتفاق در هنر است. کیوسک هم از خیلی گروههای موسیقی تاثیر پذیرفته، هم در خواندن، هم در ترانه سرایی، هم در سازبندی و خیلی چیزهای دیگر. خود آرش هم خیلی اوقات به این تاثیرات اشاره کرده؛ از مارک نافلر و باب دیلن بگیر تا موسیقی بالکان و موسیقی کولیها. این تاثیرپذیری طبیعی است. منتهی اگر مثل دنگ شو موسیقی کسی را برداری و عین خیالت هم نباشد، این میشود دزدی موسیقی؛ ولی اگر اقتباس کنی یا استفاده کنی و این را هم اعلام کنی میتواند اقتباس یا تلفیق باشد. کیوسک هم مثل همه گروهها تاثیر پذیرفته و خوشبختانه همه این تاثیرپذیریها را هم گفته. خیلی هم خوب است. آيا كار كردن روی موسيقي به شكل نوشتن كتاب و بررسی اشعار و روند كار يك گروه چقدر و چگونه تاثير دارد در جامعه؟ و آيا اساسن اين كار را لازم میدانيد ؟ به نظرم تاثیر زیادی دارد. من فکر میکنم تنها راه تعمیق و ماندگاری هنر، تبدیل آن به فرهنگ است. متاسفم که آدمی مثل فرهاد یا فریدون فروغی بعد از چند سال که از مرگشان میگذرد، در مورد کارهایشان ده تا کتاب از ده نویسنده مختلف به فارسی در مورد آنها نداریم؛ یا کتابهایی درباره حسین علیزاده، سیما بینا، لطفی، شهرام ناظری یا تاج اصفهانی.کافی است ده دقیقه توی آمازون بگردید و ببینید چند تا کتاب درباره ژاک برل، ادیت پیاف، شارل آزناوور، بیتلز، جتروتال، یا خیلی گروهها به زبانهای مختلف وجود دارد. زمانی داشتم روی موسیقی عرب کار میکردم. در دمشق حداقل چهار کتاب خوب درباره ام کلثوم پیدا کردم. در حالی که ما در موسیقی بهطور خاص کمتر کار فرهنگی و تولید محتوا میکنیم. باز در سینما کار منتقدین و نویسندگان و پژوهشگران خوب است، ولی متاسفانه در موسیقی موش همه نویسندههای ما را خورده. ظاهرا جز همین کار مختصری که من روی کیوسک کردم، یا کتابی که دارم روی نامجو کار میکنم، یا کاری که روی موسیقی زیرزمینی کردم که به زودی ورژن جدید آن در میآید، کمتر روی موسیقی آلترناتیو کار میشود. چند تا فیلم مستند خوب دیدم کار شده، از جمله کار عالی امید هاشملو و فریده صارمی روی گروه اسکورپیو، ولی به نظرم هرچه در این موارد کار شده کم بوده. و لازم داریم که بیشتر و بیشتر کارکنیم. خط قرمزهای تاثير و تلفيق موسيقی چه چيزهايی هستند و آيا اساسن خط قرمزی وجود دارد برای هنرمند يا خير ؟ خط قرمزی برای تاثیر و تلفیق وجود ندارد، یا در واقع فقط یکی است؛ این که وقتی از کاری استفاده میکنی یا به استفاده از آن آگاه هستی، آن را باید اعلام کنی. تضمین اشعار در واقع یکی از تاثیرپذیریها یا تلفیقهاست که در تاریخ شعر ما وجود دارد. حتی افرادی مانند حافظ هم از آدمی مثل خواجو متاثر شده و شعرش را استفاده کرده، حتی گاهی اوقات معلوم نیست فلان غزل متعلق به کدام یکی است. در دوران معاصر، تنها خط قرمز این است که اگر از کار کسی برداشت میکنی، این را اعلام کنی. آرش مثلا میگوید که دوچرخهاش را از تام ویتز قرض گرفته. اگر این را نگوید می شود دزد دوچرخه. ولی وقتی این را اعلام میکند، میشود آرش سبحانی. به نظرم هیچ خط قرمزی نیست، فقط احترام به مالکیت معنوی دیگران. البته بگذریم که خیلی اوقات خصوصا در موسیقی ممکن است آدمی خودش هم تا مدتی متوجه نشود که تحت تاثیر چه کسی و کدام ملودی فلان کار را ساخته، ولی بعد از اینکه فهمید دیگر نباید پنهانش کند. محتوای سياسی و در جاهايی نااميدی از شرايط موجود در اشعار كيوسك نقطه قوت است؟ ناامیدی از شرایط موجود دست شما که نیست؛ خوب ناامید هستی، چیکارت کنیم؟ به نظرم نه ناامیدی الزاما خوب یا بد است و نه امیدواری. اینها گرایش یا ایستارهای آدمهاست. بعضیها وسط بیابان هم با یک لنگه کفش کهنه امیدوار میشوند. بعضیها در اوج موفقیت و شادی و داشتن، چنان بق میکنند که انگار همین الان کامو و هدایت و کافکا را با دست خودشان کفن کردند. حتی نمیتوانم بگویم که امید و نومیدی باید حقیقی و واقعی باشد. اصلا مگر حقیقتی وجود دارد؟ من با آرش در همان کتابم زیاد بحث کردم، ده سال است با هم بحث داریم، آرش کلا آدم ناامیدی است، ولی دروغگو نیست. ناامیدیاش را مثل آن برادر خیالی شعر فروغ پرچم نمیکند که لایک جمع کند. شاید اصلا هم از ناامیدی خودش راضی نباشد. ولی همین است که هست. هنرمند که صاحب بنگاه شادمانی یا دی جی فسنقری نیست که برای عروسی شما بیاید و خانوما دست آقایون رقص حالا برعکس راه بیاندازد. اتفاقا من در حوزههای اجتماعی و سیاسی خیلی از آدمهایی که برای پیروزی آواز میخوانند خوشم نمیآید. یک جور امیدواری ابلهانه دارند که فقط به درد نامزدهای جوان انقلابی میخورد. بطور کلی معتقدم همیشه رنج و نومیدی و تلخی هنر عمیقتری را میسازد، ولی اصلا نمیتوانم این را نشانه چیزی بدانم. به نظر من نگاه انتقادی و تلخ کیوسک توان نقادی گروه را بیشتر میکند، ولی این فقط یک نظر کلی است، کلیتر از من و شما و کیوسک، در سیاست البته من غرغرهایم را به آرش زدم و میزنم، ولی در این مصاحبه و امروز و در ده سالگی کیوسک، فقط میتوانم آغوشم را برایش باز کنم و محکم بغلش کنم و بگویم، رفیق! خسته نباشی.
بهرام صادقی در گردشگاه بزرگ شهر به هم بر خوردند، امّا ما خیلی زود كار خود را فیصله دادیم. حقیقت این است كه آنها پس از طیّ مقدّمات هیجانانگیزی به هم رسیدند. این مقدّمات چه بود؟ اوّل، جوان نجیب و سر به زیر ما، آقای X، كه اتفاقاً در این لحظه سرش رو به بالا بود، حس كرد كه در آن دور... نزدیك مجسّمهی مرغابیهایی كه از دهانشان آب قرمز و از سوراخ نامریی دیگرشان، آب قهوهایرنگ سرازیر بود، مرد سالمند و بالابلندی كه كلاه مشكی به سر دارد، آهسته قدم میزند. چه كسی میتوانست باشد؟ آقای X حروف الفبا را یكایك شمرد: «آقای A؟... فكر نمیكنم. رییس ادارهمان؟ همسایهی منزلمان؟ آقای D، رفیقم؟ دوستم؟.... دشمنم؟... آقای H؟ آقای I یا J و یا آقای KLM؟!» ناگهان چیزی نظیر الهام یا اشراق، كه تا حدّی هم نتیجهی نزدیك شدن او به مرد سالمند بالابلند بود، كه اكنون قیافهاش در روشنایی كدر و نیمهجان غروب تشخیص داده میشد، در گوشش بانگی زد و باعث شد كه از نهاد پاك و محجوب آقای X آه معصومانهای برآید: «آقای Y! آه Y است! پدرزن آیندهام!» پدرزن آینده، راهش را كج كرد و از كنار كلاغهایی كه آتش از گُردهشان برمیخاست، به سوی خیابان شنی و باریكی كه آقای X در آن دستپاچه و حیران، مردّد مانده بود، راه افتاد. آقای X سرش را خم كرد. آقای Y كلاهش را برداشت. بعد سرِ این یك و كلاه آن یك، به جای خود برگشت! آقای X اندیشید: «خدایا! آه! كاش مادرم این جا بود! برای چه همه جا همراه من نمیآید؟! حالا به او چه بگویم؟! چه طور تعارف كنم كه بگیرد و یا لااقل بدش نیاید؟! چه گونه احوالپرسی كنم كه گرم و مناسب باشد؟! در بارهی چه مطلبی با او بحث كنم كه توجّهش جلب شود؟!» آقای Y هم فكر كرد: «حالا چه خواهد گفت؟ این دفعهی سوم است كه تنها با او رو به رو میشوم. آیا بالاخره از خجالت اوّلیّه درآمده است؟ مادرش كه خیلی مطمئن بود و به من نوید میداد؛ امّا آخر با این كمرویی... بالاخره باید روزی ترس آدم بریزد و به آشنایان تازه عادت كند! خیلی خوب، من تصدیق میكنم، من نجابت و خاموشی و بیآزاری را دوست میدارم و مخصوصاً معتقدم كه داماد آیندهام باید واجد این صفات باشد؛ امّا بالاخره تكلیفش در اجتماع چیست؟ امروز فقط پررویی و بیحیایی به كار میآید!... آن وقت دخترم چه خواهد كرد؟!» اكنون است كه میتوانیم بگوییم به هم برخوردند. آقای X آشكارا سرخ شد و انگشتهایش كه در هم قفل شده بود، صدا كرد. نزدیك بود به جای سلام بگوید «خداحافظ»؛ و در این حال چیزی كه گفت، مخلوط وحشتناكی بود از سلام و خداحافظ و كلمات دیگر! (آقای Y حس كرد كه انگار چیزی شبیه «مرسی متشكّرم» به گوشش خورده است!) بعد وقتی دست دادند، دوشادوش هم به راه افتادند. آقای X در دل گفت: «حتّی از نظر حفظ ظاهر و رعایت سنّ و مرتبهی خویشاوندی هم كه باشد، او باید اوّل شروع كند.» آقای Y هم از خود پرسید: «پس چرا حرف نمیزند؟ ولی من منتظر میمانم، بیجهت امیدوار است كه من شروع كنم!» و گوشهایش را تیز كرد: صدای همهمهی مردم و رفت و آمد ماشینهایی كه از دور میآمد، با زمزمهی عجیب و نامفهوم حشراتی كه به تازگی از آمریكا برای تكمیل كادر گردشگاه بزرگ خریداری و وارد شده بودند، در هم آمیخت. هر دو در اصرار خود، در سكوت باقی ماندند و نتیجه این شد كه: خیابان شنی پیموده شد و به میدان وسیع گردشگاه رسیدند. آقای Y سرانجام آه بلندی كشید: «خیلی خوب! این بار هم من فداكاری میكنم!» و گفت: ـ خوب، حالتان چه طور است؟ با گرما چه میكنید؟ آقای X جواب داد: «متشكّرم» و بعد چون كمی جرأت یافته بود، پرسید: «حال شما چه طور است؟» ـ خیلی خوبم. فقط امروز كمی خسته بودم. شما چه طور؟ ـ متأسّفم! ولی حالا كه الحمدالله حالتان خوب است؟ ـ بله كاملاً.... سكوت. آقای X به فراست دریافت كه محیط، خستهكننده و سرد میشود و با خود اندیشید: «بالاخره باید چیزی بگویم. یك احوالپرسی گرم... باید به او بفهمانم كه خیلی چیزها میدانم و میفهمم! اگر به میزان معلومات من پی ببرد، اگر بداند چه قلب پاك و بیآلایشی دارم، در دادن دخترش، آه!... زیبای عزیزم!... بله در دادن H به من حتّی یك دقیقه هم تردید نخواهد كرد! ولی... خیلی خوب، چه عیبی دارد؟ فرض میكنم همین الان او را دیدهام، از اوّل شروع میكنم. منتهی كمی جرأت میخواهد و كمی هم... نكتهسنجی!» آقای Y هم عزمش را جزم كرد: «دیگر یك كلمه هم نخواهم گفت! این مسخرهبازی است. خیلی مضحك است... بالاخره شور، یك بار؛ شیون، یك بار! بله، من حاضرم! ببینم كار به كجا میكشد؟!» آقای X جوان، ظریف و لاغر اندام ما، پرسید: «آقای Y! معذرت میخواهم، حالتان خوب است؟!» سرِ آقای Y تكان خورد. ـ سلامت هستید؟ آقای Y از لحن این سخن متوحّش شد! داماد آیندهاش چنان حرف زده بود كه گویی او در حال نَزْع است یا برایش حادثهی خطرناكی روی داده است! آقای Y صلاح در این دید كه همراهش را از اشتباه درآورد: «ملاحظه میفرمایید، چاق و چلّهام، ابداً جای نگرانی نیست!» ـ خوشوقتم!... شما پنكهتان را روزها روشن میكنید؟! ـ آه، بله!... چه طور مگر؟ ـ هیچ!... میخواستم توجّهتان را به گرما جلب كنم! واقعاً بیداد كرده است. ـ متشكّرم، ولی این را دیگر هر دیوانهای هم میفهمید! گرما چیزی نیست كه لازم باشد توجّه كسی را به آن جلب كنند. خودش این كار را میكند! آقای X محزونانه، حرف پدرزنش را تصدیق كرد! آن وقت هر دو، روی یك نیمكت سنگی نشستند. چراغها روشن شده بود. زمان، آهسته و سنگین میگذشت و منگنهوار، جسم و جان آقای X را در پنجههای سرد و خاموش و تحقیركنندهی خود میفشرد. آقای X مدّتها فكر كرد: «باید حرف جالبی بزنم! چیز تازهای بگویم.» و دهانش باز شد: «ولی تصدیق بفرمایید كه این جا خیلی خنك است! شما كه راحت هستید؟ این هوای لطیف برایتان، مخصوصاً برای حال شما، مفید است....» قیافهی آقای Y در تاریك و روشن گردشگاه، بیاعتنا مینمود. آقای X با خود گفت: «عجب حرف جالبی زدی! خیلی تازه بود!» و به سخن ادامه داد: «این تابستان، اگر بچّهها را به ییلاق میفرستادید، بهتر بود. میدانید؟ گرما واقعاً ناراحتكننده است! امّا من از صمیم دل امیدوارم كه شما بتوانید تابستان را به سلامتی بگذرانید!» آقای Y نگاه خشمآلود و كینهجویی به او انداخت: «یعنی چه؟! این پسرهی احمق چه حق دارد كه در بارهی سلامتی من این قدر مشكوك و نگران باشد و نفوس بد بزند؟!» آقای X اندكی مرتعش شد، چون در این لحظه میخواست دل به دریا بزند و سخن جالب و درخشانی را كه گمان میكرد، مقدّمهی بحث طولانی و شیرین آینده خواهد بود، به زبان بیاورد. این حرف تازه، در واقع یك چیستان لطیف بود كه به تازگی آن را در یك جلسهی خانوادگی یاد گرفته بود. آن روز تا غروب، دهها بار نظیر چنین معمّایی را طرح كرده و به آن جواب گفته بودند. تجربهی گذشته، نشان میداد كه طرح این چیستان، مفرّح و سرگرمكننده است. آقای X ناگهان صدایش را بلند كرد و با لحن كودكانهای (همچنان كه از مادرش آموخته بود: «خیلی تند... خیلی قاطع... خیلی سریع») تقریباً فریاد زد: «شما بیش از پنج ثانیه وقت ندارید! اگر گفتید با من چه نسبتی دارید؟!» آقای Y مدّتها بود كه در عوالم دیگری سیر میكرد و به كلّی از یاد برده بود كه داماد آیندهاش پهلویش نشسته است! آقای X با لحنی پوزشخواه گفت: «شما باختید! برای این که نگفتید! آخر این که خیلی آسان است! شما برادرِ عمویِ مادرِ پسرِ من هستید!» آقای Y میكوشید كه جزئیّات آشنایی خود و خانوادهاش را با آقای X و خانوادهاش به یاد بیاورد و به دقّت در ذهن مرور كند. آقای X مصرّانه و اندكی هم وقیحانه، حرفش را تكرار كرد: «شما برادرِ عمویِ مادرِ پسرِ من هستید!» آقای Y از طنین كلمات سخنان آقای X به خود آمد. پرسید: «چه فرمودید؟! پسر شما؟! مگر شما پسر دارید؟!» آقای X شادمانه لبخند زد (پیروزی به او رو كرده بود!) و با این همه، زبانش به تتهپته افتاد: «خب، بله دیگر! دیدید چه طور غافلگیر شدید؟! من میدانستم. مادرم هم اطمینان داشت!» ـ شما مرا غافلگیر كردید؟ ـ بله، همین منی كه گمان میكردید اصلاً نفس نمیكشم و عرضهی هیچ كاری را ندارم! خوشحالم كه توانستم شما را گیر بیندازم! ـ آه! چه حرفهایی میشنوم! خدا كند اشتباه كرده باشم! شما زن و پسر دارید؟! آقای X سرخ شد و روی نیمكت مثل كودكی به لول خوردن افتاد و دستهایش را به هم كوفت: «بله دیگر! چه قدر بامزّه است! برادرِ عمویِ مادرِ پسرِ من!» ـ حرف بزنید! دارم دیوانه میشوم! این برادرِ عمویِ مادرِ پسرِ شما چه كرده است؟ كجا است؟ حقیقت دارد؟ وجود دارد؟ ـ مسلّم است! او زنده است. حیّ و حاضر است. همان گونه كه زن من هم زنده است. امّا پسرم، این یك فانتزی و آرزو است! آقای Y از روی نیمكت بلند شد. سرش را چند بار تكان داد. اندكی آقای X را به دقّت نگاه كرد. به اطراف نظر انداخت و آن وقت با لحنی پر از سوء ظن و ناباوری فریاد كشید: «شما زن و بچّه دارید؟! تكرار كنید، تكرار كنید و مرا مطمئن كنید كه اشتباه نشنیدهام!» آقای X به تَمَجْمُج افتاد و زبانش تُپُق زد. «آه! چه قدر خوب است!» (بالاخره او هم توانست كسی را به هیجان وادارد و توجّهش را جلب كند!) بریدهبریده جواب داد: «نه!... درست شنیدهاید، ولی شما نمیدانستید. قبلاً این را جایی نشنیده بودید. این است كه غافلگیر شدید...» ـ آه لعنت بر من! گول خوردم، گول خوردم، امّا زن و بچّه؟ شما پسر دارید؟ آقای X سعی كرد توضیح بدهد، امّا هیجان و شادی درونی مانعش میشد: «آینده... قربان! مال آینده است... خب معلوم است كه من زن دارم، ولی این یك معمّای شیرین است و شما نمیدانستید....» آقای Y به سر خود كوفت و گفت: «بله؟! پس شما پسر داشتید و نمیگفتید؟! زن داشتید و معلوم نبود؟! پس این قیافهی نجیب و این كمرویی (ادا در آورد.) و این مزخرفگوییها: "حال شما چه طور است؟ امیدوارم حالتان خوب باشد... مامان سلام میرساند." پس اینها بیهوده نبود! آه چه پستفطرتهایی! اینها همهاش حقّهبازی بوده! ای Y بیچاره! آن وقت تو... آقای نجیب سر به راه، میخواستی یك خانوادهی بزرگ را گول بزنی؟! میخواستی H قشنگم را بدبخت كنی؟ حیوان! گرگِ در لباس میش! آقا زن و بچّه دارند، هزار پدرسوختگی كردهاند و حالا سرخ میشوند! و: "... حالتان... چه طور است؟" و مثل دخترها ناز میكنند: "سلامت هستید؟" بله، سلامتم آقا! خوب مچتان گیر افتاد! آرزوی مردن مرا به گور میبرید! حالا معلوم شد چرا آن قدر برای سلامتی من نگران بودید! میخواستید در غیاب من كارهای پلیدتان را انجام بدهید. آقای X! شما لیاقت H را ندارید. اوه! H عزیر! چه به موقع فهمیدم، چه به موقع تو را نجات دادم....» آقای X میدید كه آقای Y به سرعت دور میشود و حتّی سایهاش هم از كسی كه قرار بود داماد آینده[اش] باشد، میگریزد! امّا احساس میكرد كه روی نیمكت سنگیِ گردشگاه میخكوب شده است. با خود میگفت: «چه سوء تفاهمی! آخر من كه قصد بدی نداشتم! این معمّایی بود كه بچّههای خواهرم طرح كرده بودند! به من چه ارتباطی داشت؟! خیلی خوب! من باید توضیح بدهم. امّا چه طور توضیح بدهم؟ كاش فقط یك كلمه توضیح داده بودم! کاش نگذاشته بودم برود و سرِ صبر همه چیز را برایش گفته بودم! امّا چه طور؟ چه طور میتوانستم؟! باز اگر مادر پهلویم بود، شاید موفق میشدم، امّا....» پس از یك ربع، پسربچّهی چالاك و جسوری كه شلوار كاوبوی پوشیده بود و سیگاری هم به لب داشت، به آقای X نزدیك شد. آقای X به شكل مجسّمهای درآمده بود: ساكت و صامت! پسربچّه، كاغدی را در دستش مچاله كرده بود. جلوتر آمد و گفت: «شما آقای X هستید؟» ـ بله. ـ این كاغذ را آقایی به ما داد. آقاهه بلندقد بودش. كلاه سیاهی سرش بود و شما را از دور نشان داد. این سیگار را هم با یك پنجریالی به مخلصت انعام داد! فرمایشی نبود؟ آقای X كاغذ را خواند: «شما مردی متقلّب و پست هستید. یك هنرپیشهی به تماممعنی هستید و تصدیق میكنم كه با كارهای ماهرانهتان، داشتید مرا و خانوادهام را به بینظری و نجابت فطری خود معتقد میكردید؛ امّا اكنون همه چیز تمام شده است. بروید با زن و پسرتان خوش باشید! H دیگر متعلّق به شما نخواهد بود و شما میتوانید رسماً این موضوع را به مادرتان و ابویتان و آقای DDT و خانم TDD اطّلاع بدهید.» پسربچّه با لحن بیاعتنا و تمسخرآمیزش، بار دیگر گفت: «فرمایشی نبود؟» آقای X عمیقانه در چشمهای او نگاه كرد. (در این چشمها چه چیزی دیده میشد؟: یك خوشحالی و بیخیالی درخشان كه اكنون سخت تحقیر میكرد. همان كه آقای X بدان نیاز زیادی داشت!) و زیر لب گفت: «یعنی تمام شد؟! ولی عشق من؟! پس تكلیف عشق من چه میشود؟! من H را دوست میدارم. امّا اگر مامان این جا بود، توضیح میداد. حتماً برایش توضیح میداد....»
چهار شعر از بیژن نجدی یک نيمی از سنگها، صخرهها، کوهستان را گذاشتهام با درههایش، پيالههای شير به خاطر پسرم نيم دگر کوهستان، وقف باران است. دریایی آبی و آرام را با فانوس روشن دريایی میبخشم به همسرم. شبهای دريا را بیآرام، بیآبی با دلشورههای فانوس دريایی به دوستان دوران سربازی که حالا پير شدهاند. رودخانه که میگذرد زير پل مال تو دختر پوست کشيدهی من بر استخوان بلور که آب، پيراهنت شود تمام تابستان. هر مزرعه و درخت کشتزار و علف را به کوير بدهيد، شش دانگ به دانههای شن، زير آفتاب. از صدای سهتار من سبز سبز پارههای موسيقی که ريختهام در شيشههای گلاب و گذاشتهام روی رف يک سهم به مثنوی مولانا دو سهم به " نی " بدهيد. و میبخشم به پرندگان رنگها، کاشیها، گنبدها به يوزپلنگانی که با من دويدهاند غار و قنديلهای آهک و تنهایی و بوی باغچه را به فصلهای که میآيند بعد از من دو کدام ساعت شنی بهار را زاييد؟ کدام فصل پيرهنی دارد گرمتر از تابستانی که من عاشق دختر همسايهام بودم همان سال چه گريههايی ريخت از تن پاييز و چه ارقام خستهای افتاد از صفحهی غروب ساعت ديواری انگار زمستان بود که عقربههای همان ساعت لغزيدند تا کنار هم افتادند درست در جای خالی شش و نيم و حالا من پير شدهام همچنان که دختر همسايه بیهيچ خاطره از شش و نيم. سه ديروز که میآمدم از نيمهی دوم قرن بعد ديدم که نور آهسته میريزد صدا آهسته میگذرد آهستهتر بسيار از گريهی تنهايان حتا ديدم که ريش و سبيل زمين موهای منظومهی شمسی سفيد شده است و خورشيد با چشمانش پر از آب مرواريد به آفتابگردانی مینگرد که پلاستيکیست چهار بسيار پيشتر از امروز دوستت داشتم در گذشتههای دور آن قدر دور که هر وقت به ياد میآورم پارچ بلور کنار سفرهی من ابريق میشود کلاه کپی من، دستار کت و شلوارم، ردای سفيد کراواتم، زنار اتاق، همين اتاق زير شيروانی ما غار غاری پر از تاريکی و صدای بوسههای ما و قرنهای بعد تو را همچنان دوست خواهم داشت آنقدر که در خيالبافی آن همه عشق تو در سفينهای نزديک من من در سفينهای ديگر، بسيار نزديکتر از خودم با تو دست میکشيم به گونههای هم بر صفحهی تلويزيون.
دو شعر از خورخه لوئیس بورخس برگردان: رضا فرخفال، مودب میرعلاییخوشبختی هرآنکس که زنی را در آغوش میگیرد، " آدم " است. زن "حوا" ست. همه چیز برای نخستین بار است که اتفاق میافتد. چیزی سفید را در آسمان دیدهام. میگویند ماه است، اما چه میتوانم کرد با واژهای و اسطورهای؟ درختها کمی مرا میترسانند. بس که زیبایند. حیوانهای رام به نزد من میآیند تا نامی بر آنها بگذارم. کتابهای کتابخانه حروفی ندارند. کتاب را که باز کنم، پرواز میکنند. با ورق زدن اطلس سوماترا را روی نقشه رقم میزنم. هرآنکس که در تاریکی کبریتی را روشن میکند، آتش را کشف میکند. در آینه آن "دیگری" در کمین نشسته است. هرآنکس که به دریا نگاه میکند، انگلیس را میبیند. هرآنکس که شعری از لیلین کرون را میخواند، نبرد را آغاز کرده است. خواب کارتاژ و سپاهی را دیدم که کارتاژ را با خاک یکسان کرد. خواب شمشیری و ترازویی را دیدم. خوشا آن عاشقی که نه مالکی در آن است و نه مملوکی، بلکه از هر دو سو بخشایندگی است. خوشا کابوسی که نشانمان میدهد ما توانایی آفرینش جهنم را داریم. هر آنکس که به سوی رودخانهای میرود، به سوی رود گنگ میرود. هر آنکس که به ساعتی شنی نگاه میکند، انقراض امپراطوریی را میبیند. هر آنکس که با خنجری بازی میکند، مرگ قیصری را پیشبینی میکند. هر آنکس که خواب میبیند، همهی انسانهاست. در صحرا ابولهول جوان را دیدم که درست هم اکنون به هیئت مجسمهای درآمده بود. در زیر آفتاب هیچ چیزی کهن نیست. همه چیز برای نخستین بار اتفاق میافتند، اما به گونهای جاودانه. هر آنکس که این واژههای من را میخواند، آنها را ابداع میکند. جدایی سیصد شب چونان سیصد دیوار سر برآورند میان من و معشوق من و دریایی میان ماست همچون جادویی سیاه. تنها خاطرههاست که میمانند. آه، عصرهای به بار آمده از دلتنگی، شبهای به امید نظاره تو، دشتهای سر راهِ من، گنبد مینا که میبینم و گم میکنم. صُلب و سخت همچون مرمر فراقت عصرهای دیگری را اندوهبار میکند عمر بیکرانی را باید در پیش گیرم که همیشه و هنوز آیینهای از توست: هر بامداد باید آن را دیگر بار کنار هم بگذارم. از آن زمان که رفتهای مکانها چه بیهوده و بیمعنا شدهاند مثل سوسوی چراغها در روشنای روز بسیار گذرگاهها عطرشان را از دست دادهاند. عصرها که شاه نشین خیال تو بودند. موسیقیهایی که در ترنمشان همیشه مرا انتظار میکشیدی، واژههای آن زمانها، همه در دستان من خرد و خراب خواهند شد. در کدام گودال باید روحم را پنهان کنم تا نبودِن ترا نبینم که همچون زل آفتاب ثابت و بیامان بر من میتابد؟ نبودن تو مرا در میان میگیرد، همچون ریسمانی به دور گردنم، همچون دریایی که در آن غرق میشوم. تسخیر دیروز میدانم چیزهای بسیاری را از دست دادهام که قادر به شمارش آنها نیستم و این از دست رفتهها حال همهی آن چیزی است که من دارم. میدانم که زرد و سیاه را از دست دادهام و درفکر رنگهای ناممکنی هستم که هیچکس تا نابینا نباشد قادر به تصور آن نیست پدرم مرده است و همیشه کنار من است. می گویند، به وقت تقطیع شعرهای سوین برن صدای او را دارم. فقط کسانی که مردهاند از آن ما هستند و آنچه از دست رفته برای ما میماند. تروا با خاک یکسان شد اما در نظم هومر هنوز به زندگی ادامه میدهد. اسرائیل وقتی اسرائیل شد که غم غربت کهنهای بود. هر شعر در گذر ایام مرثیهای میشود. حال زنانی از آن ما هستند که ما را ترک کردهاند، حال که از بدگمانیها، از دلتنگی ، از بیقراری و از وحشت امید وارهیدهایم. بهشتی در کار نیست مگر بهشتهای گمشده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر