پاییزی سردتر از زمستان شروع شده است. چهره های خبرساز ماه اول سلطان فصل ها- به تعبیر مهدی اخوان ثالث-ـ در برابر مایند؛ پروردگان فرهنگ انقلاب مشروطه که یکایک می روند وزادگان سیاست انقلاب اسلامی که علنی می شوند. عبالرحیم جعفری می نویسد: "جنتی و محمدی گیلانی وارد اتاق شدند و گیلانی با لگد بر سر و صورتم می زد تا انتشارات امیركبیر را به تشكیلات جنتی هدیه كنم و من به خاطر حفظ جانم چنین كردم." خطی از کتاب خاطرات بنیانگذار و مالک انتشارات امیرکبیر است که بعد از عمری دوندگی برای بازپس گرفتن "گنج فرهنگی" که خود ساخته و برساخته بود، جهان را به احمد جنتی سپرد که بر صندلی زرین اهدایی "مقام رهبری" خدایی می کند.شرح بیشتر این ماجرای تلختر از زهر را علی اصغر رمضانپور بدست می دهد و بخش پرونده هنر روز این شماره همه زوایای آن را می کاود. هما روستا درآمریکا از این جهان می گذرد و "نظام" که از درگذشت بزرگ بانوی شعر سیمین بهبهانی مصادره درگذشتگان ادب و فرهنگ را جانشین سیاست های گذشته کرده است، ماموران امنیتی مودب را مامور خاکسپاری بازیگر بزرگ سینما می کند. محمد آقا زاده-ـ روزنامه نویس-ـ در صفحه فیس بوکش فضا را چنین می بیند: "تشیع جنازه هما روستا در خانه هنرمندان امروز چقدر آزر دهنده بود، بجای فضای حزن زده و کاملا طبیعی با چیدن صندلی برای ایجاد وی آی پی برای آدمهای خاص و حضور افراد با هیکل های درشت و سیاهپوش که با هدفون هایشان فضا را امنیتی کرده بودند و نمی گذاشتند افراد به ساده گی جابجا شوند. سخنران هایی که صدایشان به هیچکس نمی رسید، نمی دانم چه اصراری است که هدایت یک تشیع جنازه ساده هم را دولتی کنند و آنرا از ریخت طبیعی و انسانی اش بیاندازند... این مراسم نماد اتفاق دیگر و مهمتر است که به صورت خصوصی در موردش حرف زده می شود ولی در منظر عام کمتر..." "اتفاق دیگر و مهمتر" را چند سطر پائینتر خواهیم دید. همای سینما می رود و یکی دیگر از نسل بزرگ روشنفکران و هنرمندان ایران که با انقلاب مشروطه زاده شد و در دهه چهل به ثمر نشست، کم می شود. نسلی که درهمه سالهای انقلاب تیغ "نخبه کشی" بر فراز سرش آویخته بوده است. نسل روشنگری می رود و نسل پرورده "انقلاب اسلامی" سر بر می کشد. اکبرعبدی در"عید غدیر خم" از تلویزیون جمهوریاسلامی "سیمای واقعی"یکی از معروفترین چهره های این نسل را به نمایش می گذارد وامیر مهدی ژوله "نیمه پنهان" آنرا. بهروز صمد بیگی- روزنامه نگار- حرفی در باره "امیر مهدی" می زند که شامل امیر تتلو و اکبر عبدی و نسل آنها می شود که به تمامی در دامان فرهنگ "نظام مقدس" پرورده شده اند: "ژوله را باید جدی گرفت. او شمایلی از نسل ماست؛ نسلٍ "عاشقان آوانگارد حسین" و "پیروان فشن پیر خمین". همان نسل متناقض دورو بار آمده که دنبال چاره برای تاب آوردن زیر فشار ایدئولوژی بود تا زندگی را تحملپذیرتر کند. دستپخت آن فضا و آن سیستم تعلیم و تربیت هم عموما "پیتزای قورمهسبزی" شد. حالا یکی از شمایلهای نسل ما سر برآورده؛ نماد محبوبش صابون است تا با اشاره نه چندان پنهان به خودارضایی٬ خنده بگیرد، اما آخر برنامهاش از غواصان دست بسته تقدیر میکند. اگر از مزاحم تلفنی و تلفنی حرف زدنهای دختران و پسران صحبت میکند پشتبندش انتقاد از تک فرزندی را میگذارد تا "ضربهگیر" باشد. مثل خیلی دیگر از ماها که به نعل و به میخ زدن را استاد شدهایم. این میشود که شمایل نسل ما یک بار در مرد هزار چهره نویسندگان و شاعران را به سطحیترین شکل ممکن هجو میکند و از تریبون صدا و سیما به مسخرهشان میگیرد؛ چند سال بعد ما غرق شادی و غرور میشویم از پیروزی قدرت متن و نویسندگی بر بازیگری و نان به نرخ روز خوری! حامد احمدی-ـ روزنامه نگار-ـ در حرف اول این شماره "هنر روز"، سینمای جمهوری اسلامی را در قاب می گذارد:" تولید سینمایی سرزمین ولایت که سینمای آمریکا را نماد فساد میداند اما در کنارش خواهان دیده شدن توسط همان سینما با همان مختصات است؛ تا اسلام در یک روزگار و دوران، صاحب دو تصویر، دو نما، دو عکس در نمای باز و بسته باشد؛ از سر تا پا متفاوت و متضاد. اسلام محتاج اسکار و اسلام ضد اسکار. اسلام خشن و اسلام فشن." "مهر" ماه است؛ عبدی و ژوله در تلویزیون سرداران که "امام راحل" خواسته بود "دانشگاه" باشد و محمد رضا شجریان، فخر موسیقی ایران در غربت قونیه کنار مولانا تا ترانه ابدی" مرغ سحر" ملک الشعرا بهار را بخواند. پائیز، "اعترافات اجباری" تازه ای هم درآستین دارد. "کمپین بینالمللی حقوق بشر در ایران" ابراز نگرانی می کند که قوه قضائیه جمهوری اسلامی، "بنا بر سابقهای که در اتکا به اعترافات اجباری دارد" در مورد جیسون رضائیان، خبرنگار ایرانی ـ آمریکایی زندانی، اقدام مشابهی انجام دهد. بیژن نوباوه که همراه با ۱۱ عضو دیگر مجلس در تذکری مدعی "نفوذ یک جریان چند صدنفری جاسوسان غربی" در رسانههای ایران شده بود، میگوید که این مسئله "تحت پیگیری" است و لیستی "۱۳-۱۲ نفره" از این افراد "اعلام شده است" که "وزرای مربوطه نیز اطلاع دارند." در پاییزی که خرمن انقلاب را شعله زد، سعید سلطان پور در شعر معروفش بانگ بر می کشید: - برمیهنم چه رفته است؟ و روزنامه نویسی درادامه تصویر فضای مراسم تشییع هما روستا- انگار بخواهد بعد از سی و اندی سال پاسخ شاعرتیرباران شده را بدهد-ـ می نویسد: "این مراسم نماد اتفاق دیگر و مهمتر است که به صورت خصوصی در موردش حرف زده می شود ولی درمنظر عام کمتر...فضای هنری در همه جنبه هایش مبدل به لجن زار شده است.لجن زارباند بازی، زد و بند، چاپلوسی، سوداگری، حق کشی و ابتذال، وقت آن رسیده است با این لجن زار در تمامیت اش جنگید و در همه اشکالش رسوایش کرد، شبه مدیران، شبه هنرمندان، شبه استادان چون شبه وبا ویروس بدبینی، یاس و انفعال ر ا در نظام رسانه یی، در هر جایی که اثری تولید و توزیع می شود، شور بختانه در دانشگاهها و مراکز آموزش پراکنده می کنند تا بتوانند به تغذیه انگل وار خود ادامه دهند، تنها با خشک کردن این لجن زار می توان به فردای کشور امید بست." خانم ها! آقایان! در پائیزی دیگر، این زلال صدای شجریان است که "مرغ سحر" را پرواز می دهد و در فضای مجازی به شعر حسن صفورا پیوند می زند: راست استما هنوز نیزاندوهگین ترین مردمان جهانیمهنوز در خیابان صدای تازیانه می آیدهنوز در دور دست ها پژواک گلوله می پیچدهنوز رقص و صدای آواز عاشقانه حرام استراست است در کوهستان نیز دروغ جنگلی شده استو همه آب های برکه ها در فساد و آلودگی غوطه خورده است
ناخوانا؛ این میتواند نگاه یک ناظر بیرونی نسبت به بروز و حضور اجتماعی اسلام باشد. و سرگیجه؛ این هم احتمالا حس کلی کسانی است خود را به نوعی نمایندهی اسلام میدانند و میخواهند تصویری ملایم، به روز و مدرن از این مذهب نشان بدهند. این دو گانه، ناخوانایی و سرگیجهگی، در دنیای هنر که بخشی از ملزومات دنیای امروز است هم خودش را نشان میدهد. از سویی با مذهبی مواجه هستیم که بایدها و نبایدهای بسیار دارد و با قوانین خاص و قبیلهای خودش زیست میکند و از سوی دیگر، این مذهب و نمایندهگاناش، تشنهی حضور در محلها و مکانهایی هستند که حاصل گذشتن از مذهب، به عنوان یک گزینهی کلی، و شخصی کردناش هستند. در ایران. امسال برای انتخاب نمایندهی ایران در اسکار، دیگر احتیاجی به رقابت و لابی هم نبود. از ابتدا میشد حدس زد که "محمد"- تنها پروژهی هنری که تمام حاکمیت پشتاش ایستادهاند و نظر قطعی و قاطع رهبری را هم با خود دارد- برای ارسال به آکادمی اسکار انتخاب میشود. محمد فیلمی است که زندهگی پیامبر اسلام را روایت میکند. سازندهگان مادی و معنویاش صاحبان و پیروان حکومتی هستند که خود را دشمن شمارهی یک آمریکا میدانند و با این همه تمام تلاششان این است که با حضور در یک مراسم صد در صد آمریکایی و گرفتن مجسمهای طلایی از سوی این آکادمی، مهر تایید نهایی را برای اثر هنریشان بگیرند. سرگیجهی عجیبی است. فیلمساز معتقد به ولایت در گام اول و براساس قوانین قبیلهای و درونی مذهباش اجازهی نمایش تصویری و سینمایی پیامبرش را ندارد اما با در دست داشتن این محصول ناقص سفرش به سوی مرکز سینمایی دنیا، آمریکا، را آغاز میکند تا با معیارهای سینمایی جدا از مذهب، سنجیده بشود و جایزه بگیرد. این شاید تلاش و تقلایی باشد برای گرفتن نشان استاندارد از سوی دنیای امروز برای قوانین بدوی و قدیمی. در چند قدمی مرزی که با بودجهی میلیون دلاری و با حضور تکنسینهای زبدهی غربی فیلمی دربارهی محمد، آخرین پیامبر اسلام ساختهاند، گروهی نفس میکشد به نام داعش که خود را نمایندهی تام و تمام و واقعی اسلام میداند. گروهی که عشیرهی شخصی خودش را با دستچین کردن افراد مختلف از سرزمینهای گوناگون ساخته. با قوانین خودش زندهگی میکند و سعی دارد به زور اسلحه و سرنیزههای امروزی، هنجارهای خودش را به دنیا دیکته و دیکتاتوری اسلامی را تبدیل به امپراطوری جهانی بکند. پول و سرمایه، از یکسو اسلام رحمانی مجید مجیدی را ساپورت و پشتیبانی و از سوی دیگر، مهمات جنگی داعش را تامین میکند. خاورمیانه را که رد بکنیم و به اروپا که برسیم، رگههای سرگیجهگی و ناخوانایی، نه کم که فقط محو و مبهم میشود. سرزمینهایی که گویا مدتهاست در آغوش سکولاریسم آرام گرفتهاند، با ساکنانی زیر پوستشان مواجه هستند که کماکان میخواهند و دوست دارند که نمایندهگان عمومی و اجتماعی مذهب باشند. مسلمانان ساکن اروپا هنوز هم نمیتوانند حضور و زندهگی شخصی و خصوصی مذهب را باور بکنند و تلاششان این است که با غلبه بر جو عمومی، که مذهب را در حریم خانه تعریف کرده، با نشانههای دینشان به وسط خیابان بیایند و نقش مبلغ را بازی بکنند. ماریا ادریسی، دختر هفده سالهی متولد لندن، از پدر و مادری پاکستانی و مراکشی، یکی از آنهاست. او فقط در رعایت پوشش دلخواهاش و پوشاندن بدن و موهایاش خلاصه نشده و با حضور در آگهی تبلیغاتی یک برند مشهور لباس، اچ اند ام، حضور در دنیای مد و فشن را تجربه کرده. او در گفتوگویی با "فشن بلاگ" گفته: " همیشه احساس میکردم زنان مسلمان در دنیای مد و فشن نادیده گرفته شدهاند." اسلام در مورد پوشش، به خصوص پوشش زنان، نظر قاطع و روشن دارد. پوششی که اصل و اساس و فلسفهی مبنی بر پنهان شدن زن و ندیده شدناش است. فلسفهی مد و فشن هم که مشخص است. تلاشیست برای دیده و متمایز شدن. حالا اما یک دختر مسلمان متولد اروپا، میخواهد هم پوشیده بماند و هم پوشیدهگیاش در اجتماع دیده بشود و پیرو پیدا بکند. مشابه تولید سینمایی سرزمین ولایت که سینمای آمریکا را نماد فساد میداند اما در کنارش خواهان دیده شدن توسط همان سینما با همان مختصات است؛ تا اسلام در یک روزگار و دوران، صاحب دو تصویر، دو نما، دو عکس در نمای باز و بسته باشد؛ از سر تا پا متفاوت و متضاد. اسلام محتاج اسکار و اسلام ضد اسکار. اسلام خشن و اسلام فشن. حاصل جمع این سرگیجه، سرگشتهگی، ابهام و ناخوانایی یک عبارت قدیمی و آشناست. "فاحشهی باکره". عبارتی که اشارهاش به یک تضاد است. تضادی که اسلام و نمایندهگاناش موفق به حل درونیاش نشدهاند و حالا در این نمای بیرونی، تصویری گنگ و نفهمیدنی هستند. دنیای مدرن و سکولار شده را فاحشه میدانند اما دوست دارند با حفظ بکارت سرآمد و الگو چنین فاحشهخانهای با همان معیارها- بنا به قرائت و روایت خودشان- بشوند تا شاید بتوانند هنجارهای خودشان را جایگزین کنند. دور نبود زمانی که در همین جغرافیای ایران، مذهب در اتاق و خانه بالانشین بود و کسانی که زندهگی اجتماعی مدرن داشتند، زنان آوازخوانی مثل هایده و شهره، برای امام علی و امام رضا ترانه میخواندند. حالا اما در این دوران وارونه، آنان که نمازگزار و زائر حرم و مسجد هستند، میخواهند رخت آواز و مد و آرتیستی، لباس بزم برای رزمی تازه، بر تن بکنند تا تصویر رحمانی دینی باشند که داعش و گروههای مشابه، رو به قبلهاش، بیرحمانه دست به کشتار میزنند تا مدینهی فاضلهشان پدید بیاید. سرزمینی که در آن دیگر نه مجیدی رنج کاری که دوست ندارد را خواهد کشید، نه ماریا. دنیایی بدون فیلم و فشن؛ و اسلامی که دیگر نیازی به تبلیغات رحمانی ندارد!
رسانهها هنوز مشغول پیگیری دعوای ظاهرا حقوقی بین سازمان تبلیغات اسلامی و عبدالرحیم جعفری بودند که خبر فوت این ناشر قدیمی از راه رسید. عبدالرحیم جعفری، مالک و بنیانگذار انتشارات امیرکبیر، در سن ۹۶ سالگی در بیمارستانی در تهران درگذشت. این ناشر که مدتی تلاشاش برای باز پس گیری انتشارات تصرف شدهاش، در رسانهها منعکس شده بود، عاقبت بیآنکه بتواند حقاش را بگیرد، از دنیا رفت تا دیگر هیچ امیدی به بازگشت انتشارات امیرکبیر به صاحب و مالک اصلیاش نباشد. جعفری در کتاب خاطراتاش، "در جستوجو صبح"، که در ایران اجازهی انتشار ندارد، نوشته: "جنتی و محمدی گیلانی وارد اتاق شدند و گیلانی با لگد بر سر و صورتم میزد تا انتشارات امیركبیر را به تشكیلات جنتی هدیه كنم و من بهخاطر حفظ جانم چنین كردم!" مهدی جامی پس از منتشر شدن خبر فوت "عبدالرحیم جعفری" در صفحهی شخصیاش در فیسبوک متنی منتشر کرده و نوشته: "مرد بزرگ صنعت نشر ایران رفت و ستمی که در حق او شد وبال گردن ستمگران خواهد ماند. وقتی مجلس بزرگداشت او به همت علی دهباشی برپا شد نوشته بودم: جعفری مرد بزرگی است بی هیچ اغراق. بزرگی را امثال او نشان میدهند و معیار بزرگی میشوند. اگر خاطراتاش را نخواندهاید همین امروز دستیاب کنید و خواندنش را شروع کنید تا ببینید چگونه این مرد از فقر مطلق خود را بالا کشیده و تبدیل شده به یکی از موفق ترین ناشران ایران تا انقلاب. بعلاوه گزارش او از زندگی خودش و جامعه ایران اوایل تا نیمههای قرن کم نظیر است. بعد ببینید که انقلاب چگونه ثروت حلال این مرد را بالا کشید و حتی در سالهای بعد هم که مثلا شور شلتاق انقلاب خوابید حاضر نشد انتشارات او را به او برگرداند و همان کتابهایی که او قرارداد بسته بود را هی چاپ کرد و چاپ کرد بدون اینکه ذرهای خم به ابرو بیاورد و نگران حق بزرگی باشد که از این مرد ضایع کرده است." اشاره جامی به مجلس بزرگداشت عبدالرحیم جعفری، برمیگردد به تیرماه ۱۳۹۳ که به همت علی دهباشی شب بخارا در ستایش این ناشر مهم ایرانی برگزار شد. در این مراسم علی دهباشی ابتدا در سخنانی جعفری را اینطور معرفی کرد: "عبدالرحیم جعفری در دوازدهم آبان ماه سال ۱۲۹۸ شمسی در آخر بازار عباسآباد یکی از محلات فقیرنشین جنوب تهران متولد شد. پس از ترک پدر آن هم چند ماه قبل از تولد او، مادرش برای تأمین زندگی خود و تنها فرزندش به کار نخریسی برای جوراببافها روی آورد". عبدالرحیم تا کلاس چهارم ابتدایی در مکتبخانه و دبستانهای علامه و ثریا در تهران درس خواند و چون مادرش قادر به تأمین مخارج خانواده نبود در حالی که بیشتر از دوازده سال نداشت او را به چاپخانه علمی که در آن سالها به طریقه چاپ سنگی کار میکرد سپرد و او نیز پس از چند سال کار متمادی، در ۱۳۲۰ و با ورود متفقین به ایران به خدمت سربازی رفت و پس از گذراندن این دوران به کار در چاپخانه برگشت و تا ۱۳۲۸ به کار در کتابفروشی علمی مشغول بود و سپس از این کار استعفا داد و با پسانداز سالهای کارگری و کارمندی مؤسسه امیرکبیر را در یک اتاق ۴*۴ در قسمت فوقانی یکی از ساختمانهای خیابان ناصرخسرو تأسیس نمود. به این ترتیب، عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار مؤسسه انتشارات امیرکبیر، با همت ستودنی و بینظیر خود موفق شد « صنعت نشر» را در سرزمین ما معنا و مفهوم بدهد. در طی چندین دهه دست به انتشار صدها کتاب مهم در عرصههای گوناگون زد که مجموعۀ این کتابها در ارتقاء سطح فلسفی و فرهنگی، هنری و ادبی و علمی جامعۀ ما مؤثر بود. بدون شک این همه ممکن نمیشد مگر با همت والای انسانی به نام عبدالرحیم جعفری." در این مراسم فیلمی مستند به کارگردانی "مهرداد شیخان" هم به نمایش در میآید که به معرفی عبدالرحیم جعفری از راه گفتوگو با هنرمندان و نویسندهگان ایرانی میپردازد. در این فیلم که نام کتاب خاطرات جعفری، "در جستوجو صبح"، را بر خود دارد، افرادی مثل "ابراهیم حقیقی"، "احسان نراقی"، "پوری سلطانی"، "بهمن فرزانه"، "لیلی گلستان" و "سیمین بهبهانی" دربارهی همکاریاش با جعفری و انتشارات امیرکبیر حرف زدهاند. رسانههای داخل ایران اما خبر درگذشت جعفری را کوتاه منتشر و در متنهایشان از او فقط به عنوان "مدیر سابق" انتشارات امیرکبیر یاد کردهاند. سایت خبرگزاری ایسنا به اشارهای گذری به جملهی علی دهباشی در این باره که: "جعفری الگویی را در نشر ایران بنیان گذاشت که سالهاست ناشران موفق ما سعی میکنند همچنان از روش و ایدههای او بهره جویند." بسنده کرده و دربارهی کارنامهی کاری این ناشر و کتابهایی که منتشر کرده چیزی ننوشته. در مرگ و درگذشت اهالی فرهنگ و هنر معمولا به آثار باقی مانده از آنها اشاره میشود تا کمی از تلخی نیستی جسمانی کم بشود. با اینکه کتابهای بسیاری از انتشارات امیرکبیر به مدیریت عبدالرحیم جعفری بر جای مانده، اما نکتهی غمانگیز فوت این ناشر را باید در غصب و تصرف شدن مهمترین تولید و خلقاش، انتشارات امیرکبیر، جستوجو کرد. نشانی که با فوت او دیگر امکان دوباره پس گرفتن و رونق دادن به آن ناممکن است.
از راست : همایون صنعتیزاده به همراه عبدالرحیم جعفری، کرمان ۱۳۸۷ به اعتقاد عبدالحسین آذرنگ (تاریخ نگار نشر ایران)، حرفهی نشر در چند دههی اخیر در ایران سه ستون اصلی داشت، همایون صنعتیزاده، خانوادهی علمی، و عبدالرحیم جعفری این سه رکن بودند که نشر ایران را از دوران چاپ سنگی تحویل گرفتند و به دوران فیلم و زینگ و چاپ با فیلم و زینک رساندند. این نوشته میکوشد دریچهای باشد بر این تحول و مروری بر فعالیتهای قلههای نشر در ایران. همایون صنعتی زاده شهریور امسال که از راه رسید پنج سال از خاموشی مردی میگذشت که نشر صنعتی و مدرن امروز ایران بدون تردید به او بدهکار است. اگرچه نمایهی فعالیتهای او در مدت عمر ۸۴ سالهی خود آنچنان بلند است که گاه باورنکردنی به نظر میرسد اما متاسفانه امروز در تریبونهای رسمی نامی از او نیست. سیروس علینژاد (روزنامه نگار)، روزگاری به او لقب اعجوبه داده بود، آنقدر زندگی جالبی دارد که آدم در میماند از کجا شروع کند. از انتشارات فرانکلین، دایره المعارف مصاحب، چاپ کتابهای درسی، سازمان کتابهای جیبی،، مبارزه با بیسوادی، چاپخانه افست، کارخانه کاغذ پارس، کشت مروارید کیش، رطب زهره، پرورشگاه صنعتی، خزرشهر، گلاب زهرا، ترجمه و تالیف بیش از بیست عنوان کتاب و.... روزگاری اگر قرار باشد از مردی تجلیل کنند که به کار نشر کتب درسی در ایران سامان بخشید، یا بزرگترین چاپخانهی خاورمیانه را به ایران آورد، یا اگر قرار باشد از مردی یاد کنیم که نهضت ترجمهی دههی چهل با درایت او و تاسیس دو بنگاه بزرگ فرانکلین و کتب جیبی رونق گرفت یا مردی که در تولید علم بومی نقشی بی بدیل ایفا کرد، تنها به یک نام میرسیم ؛ مردی که به اندازهی یک وزارت فرهنگ از خود خدمات فرهنگی برجای گذاشت. با پیروزی انقلاب او به زندان افکنده شد، اموال و داراییهای فرهنگیاش از چاپخانهی افست و سازمان انتشارات علمی و فرهنگی مصادره شد و... ولی او از پای ننشست کشور را ترک نکرد و همانند دیگر سرمایهدارانی که گرفتار مصادرهی اموال شدند، به یگنه دنیا نرفت. در ایران ماند و به ترجمه و تالیف و سرودن شعر پرداخت. تا آخر عمر نیز با اهالی ادب و فرهنگ و هنر مراوده و رابطه داشت. از ایرج افشار یزدی تا ابراهیم باستانی پاریزی، هوشنگ مرادی کرمانی و علی دهباشی در خانهاش همیشه بر روی اهالی فرهنگ باز بود. بد نیست اشاره کنم که نخستین بار سال ۱۳۸۳ در جریان جشنواره کتاب کودک کرمان به این شهر رفته بودم و برای نخستین بار با او در آنجا آشنا شدم. به لطف هوشنگ مرادی کرمانی و البته لطف و هماهنگی محمدعلی علومی، در آن زمان صنعتی زاده با شرکت دلچه وگابانا برای تولید اسانس اودکلنهای مورد نیازشان وارد تجارت شده بود. صنعتی زاده برای تولید این اسانس، کشتزارهایی در افغانستان را برای تولید رز زیر کشت بوده تا هم کشاورزها به کشت خشخاش نپردازند و هم این که سود بیشتری نصیب شان شود چرا که پولی که سود تولید اسانس بسیار بیشتر از کشت خشخاش است. علاقه و توجه صنعتی زاده به افغانستان البته به سالها و چند دهه پیش باز میگردد، این نیز روایتی شنیدنی دارد: در افغانستان خیلی پیش از ایران به فکر سامان دادن کتابهای درسی دبستان میافتند.نخست به اتحاد شوروی رو میآورند اما به دلیل مشکل حروف فارسی که در شوروی آن روزگار به سختی پیدا میشد و در اندازهی چاپ وسیع کتاب درسی در درترس نبود، در سال ۱۳۳۷ به فکر ایران میافتند و برای این کار چه کسی بهتر از صنعتی زاده. اندک زمانی پس از آن نیز این حرکت در ایران آغاز میشود و چاپخانهای که کلید راه اندازیاش در سال ۱۳۴۰ زده میشود همچنان نیز به کار چاپ بخشی از کتب درسی در ایران مشغول است! از ابتدای کار روحانیون از در مخالفت با صنعتی زاده در آمدند. فرید مرادی (تاریخ نگار نشر در ایران) با اشاره به شرایطی که صنعتی زاده متولی انتشار کتب درسی در ایران شد میگوید، اگرچه نظام آموزش رسمی و مدرن از سه-چهار دهه پیش در ایران جا افتاده بود و سیستم مکتبخانهای دیگر به آن شکل فراگیر نبود، اما همچنان بخشی از آموزشهای سنتی توسط روحانیون و در مدارس قدیمه صورت میگرفت. به این ترتیب وقتی محمد رضا شاه پهلوی یک نمونه از کتاب جغرافیای مدارس ابتدایی که به دستش رسیده بود و پر از غلط بود را به دیوار پرت کرد، خیلیها به این فکر افتادند که باید کتاب درسی ایران نیز همانند افغانستان منسجم و متمرکز منتشر شود. تا پیش از آن هر معلم و استادی به میل خود و با نگاه به کتابهای موجود در بازار کتاب، کتاب درسی مد نظر خود را انتخاب میکرد. تا این که قرار شد کتابها در مرکز چاپ و از طریق شبکهی مدارس توزیع شود. این نیز از جمله اقداماتی بود که در کنار بخشیدن حق رای به زنان و...، مورد اعتراض شدید روحانیون قرار گرفت. اگرچه در کرمان خانوادهی صنعتی زاده معروف و سرشناس بودند اما برخی خطبای مساجد در تهران، او را یهودی بهایی شده خطاب میکنند! خانوادهی علمی و نخستین پاتوق کتاب تهران تاریخ نگاران نشر در ایران و پژوهشگران این عرصه اعتقاد دارند که خانوادهی علمیها در نشر ایران همانند یک تراست عمل میکنند. اگرچه از ظهور علمیها در نشر ایران نزدیک به صد سال میگذرد اما هنوز نیز بخشی از بدنهی نشر کشور در اختیار این خانواده است. شاید برای برخی روزنامه نگاران جالب باشد که بدانند، نخستین شکلی از نشریهی مرور کتاب امروزی یا همان کتاب هفته چیزی بود چندین دهه قبل از سوی بزرگ خاندان علمی برای معرفی کتابهای سودمند فارسی که از هند وارد کرده بود منتشر میشود. سالها پس از آن مجلهی پیک سعادت نسوان به تقلید از علمی به معرفی کتاب در نشریهی خود پرداخت. این اتفاق برای حدود ۹۰ سال پیش است. محمد علمی در آغاز تاجری بود که در کنار واردات چای و برنج و حبوبات کتاب نیز وارد میکرد، به طور جدی به کسب و کار کتاب فکر میکند و نخستین کتابفروشیاش را در نزدیکی توپخانه دایر میکند. جایی که امروز کت و شلوار فروشیهای باب همایون قراردارند. همین می شود که نخستین پاتوق کتاب نیز در تهران شکل میگیرد. جایی برای نشست و چایی خوردن نویسنده و ناشر و کتابفروش و مردم. مجلهی کتاب نیز در همین مدت به چاپ می رسد، در این موقع سانسوری روی این نشریه وجود نداشت اما به دلیل دیگری تعطیل میشود، عدم استقبال مردم از کتاب و کتابخوانی. خانوادهی علمی امروز از چهار دهه پیش به صورت تراست و یک خانوادهی بزرگ با در اختیار گرفتن شمار زیادی از کتابهای مطرح و مهم، یک شبکهی خانوادگی از کتابفروشی و موسسات نشر را در اطراف خود به راه میاندازد. یک ضربالمثلی امروز در میان ناشران وجود دارد که میگوید، هرناشری را اگر به پشتاش نگاه کنید یه جوری به علمیها میخورد. اسامی موسساتی که در این خانواده اداره میشود، انتشارات علمی، علم، پیکان، سخن، البرز، نشر علم، جاوید علم، ابن سینا و... حتی رمضانی، مدیر نشر مرکز ( که اگرچه در شناسنامه یک علمی نیست و خارج از خانواده باید باشد) اما همین اندازه که از سوی مادر علمی است وارد حلقهی اعتماد شده و توانسته امروز خود را به عنوان یک ناشر حرفهای، سخت کوش و با وسواس شناخته جابیاندازد. این خانواده با در اختار گرفتن تعداد عناوین بسیار بالای کتاب در فضای بدنه و تولید انبوه، سیاستهای مدنظر خانواده را پیمیگیرند سیاستی در راستای انتشار و تمرکز بر کتابهای ادبیات کلاسیک؛ آثار نایاب و کمتر منتشر شدهی، ایجاد شبکهیخصوصی توزیع کتاب، بینیازی خود را از دولت و شبکهی دولتی توزیع کتاب که بسیار کران و بی معنی است تامین میکنند. نگاهی به کارنامهی انتشارات علمی ها در همهی موسساتی که به نوعی با علمیها در تعامل است، بیشتر تاکید بر ادبیات کلاسیک، کتابهای روانشناسی، ترجمههای داستانی کتابهای عامه پسند و....یا این همه علمیها توانستهاند مخاطبهای فراوانی را هرساله با ترفندی جدید از انتشار کتابهای روانشناسی و کتب عامه پسند، داستانی در اختار داشته باشند. نخستین شاهنامه رنگی در ایرانمجلس بیژن و منیژه در شاهنامه امیرکبیر خدمتی که عبدالرحیم جعفری به نشر ایران کرد از جنبههای مختلفی حائز اهمیت است. از هنگامی که صنعتی زاده به نوعی بازنشتگی زود هنگام خود را اعلام کرد، جعفری با پا به میدان گذاشتن جعفری و خرید امتیاز کتابهای گوناگون و فعالیتهای دیگرش، همان مسیر را با سبک و سیاق خود ادامه داد اما در همین زمان بهار ۱۳۵۸ از راه میرسید و جعفری کوتاه زمانی بعد دیگر مالک امیرکبیر نبود و باید با امیرکبیر خداحافظی کند. وقتی در سال ۱۳۲۸ امیرکبیر راه اندازی شد یک عنوان کتاب نماز را داشت اما در سال ۱۳۵۸ و در این مدت ۳۰ ساله ۲۸۰۰ عنوان کتاب منتشر کرده بود. جعفری اما همانند صعتی زاده نیست، او تمام تمرکز و حواسش بر روی انجام بهترین کار است. با توجه به تجربه و تخصصی که در جاپخانه کسب کرده، همهی امور ویراستاری، حروفچینی، و... را میداند. وقتی به کمک نیاز باشد خودش در کنار کارگرها آستین را بالا میزند و به نمونه خوانی مشغول میشود. انتشار بدون غلط کتاب رویایی بود که جعفری به آن جامهی عمل پوشاند. ایجاد یک تحریریهی تخصصی برای ویراستاری و نظارت بر نشر کتاب، از اقتضائات نشر صنعتی و مدرن در ایران بود. ب این تجربه به مرور جعفری جرات پیدا کرد که دست به کار ویژهای بزند. چاپ شاهنامه بر روی کاغذ گلاسه و چهاررنگ. این تازه در زمانی است که بسیاری از کتابهای غیر درسی همگی به شیوهی چاپ سنگی تولید شده بودند. جعفری به خود جرات داد با سفارش بهترین کاغذ و مرکب و ماشین آلات جاپ، دست به کاری آزموده نشده بزند. او پس از چندین بار آزمون و خطا در نهایت موفق میشوند نخستین تابلوی مینیاتوری که خود سفارش نقاشی و تذهیبش را پرداخته بود منتشر کند. این کار چندین بار و چندین بار تکرار میشود تا رنگها به اصلاح روی هم بنشینند و رویهم داغی ندهند. تا پیش از این نسخهی کامل شاهنامه از سوی شورویها و در مسکو به چاپ رسیده بود نسخهای که اگرچه تصحیح و مقابلهی خوبی داشت اما، غلط چاپی فراوان داشت. این نسخه را مرکز فرهنگی سفارت شوروی در تهران یا انتشارات میر- گوتنبرگ یا کتابفروشی نیل عرضه میکردند. در سالهایی که شاهنامه روسها در تهران چاپ شد وضعیت اقتصادی مردم به گونهای نبود که مردم عادی بتوانند هزینهی خرید یک نسخهی کامل آن را بپردازند. روسها هم نشسته بودند و تماشا میکردند که مردم تهران با این شاهکار ملیشان چگونه معامله میکنند. به این ترتیب بود که مدیر انتشارات نیل به فکر بازکردن فرمهای کتاب از یکدیگر و ورق ورق فروختن شاهنامه میافتد. باری این اتفاق خشم جعفری را موجب میشود و او با زحمت و مشقات فراوانی که در کتاب خاطرات خود "درجستجوی صبح" شرح داده، دست به انتشار شاهنامهی تمام رنگی در ایران میزند.
برای سالها محرمعلیخان سانسورچی با قیچیای که در دست داشت، به نماد سانسور دورهی پهلوی تبدیل شده بود. معروف است که از قول او نقل شده واژه جنگل را ، چون به زعم او دلالت داشت به جنگلی که مبارزان چپگرایی فدایی خلق در آن اقدام نظامیکرده بودند، در شعر ممنوع کرده بود. وقتی بختیار به نخست وزیری رسید سانسور به همهی اشکال آن در ایران برداشته شد. ناشران میگویند که البته در فضای بلبشوی سالهای ۱۳۵۶ و ۵۷ ناشران هرکاری که دلشان میخواست را انجام میدادند. اما بسیاری از کتابهای سانسوری چند سال پیش از آن به یک باره مجال انتشار مییابد. از رمان همسایهها اثر احمد محمود گرفته تا پرتویی از قرآن طالقانی و آثار شریعتی و.... با این همه انقلابی که از راه میرسد روی دشمنی خود با ناشران را نشان میدهد. وقتی انقلاب ۱۳۵۷ به پیروزی میرسد در ایران ۱۰۰ ناشر حرفهای پیدا نمیشده است. البته در آن سالها همچون امروز ضوابط نشری وجود نداشت. کار نشر کتاب از سوی کتابفروشیهای صورت میگرفت و اتحادیهی ناشران و کتابفروشان متولی بخش خصوصی حوزهی نشر بودند. پروانهی نشر اختراع میشود با پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ نخستین گام محدود کننده فعالیت ناشران دریافت مجوز یا پروانه نشر است. سپس قیمتگذاری کتاب از سوی وزارت ارشاد است که گلوگاه ناشر و نویسندهی دگراندیش را هدف میگیرد تا با قمیت گذاری پایین برای کتاب، ناشر و نویسنده را متضرر کند. ناشرانی که سابقهی فعالیتشان به آغازین سالهای پس از انقلاب باز میگردد، همچون نشر مرکز، ققنوس، روشنگران و مطالعات زنان، و... خاطرههای تلخی از آن دوره دارند. دورهای که کارمند وزارت ارشاد برای امضاء کردن برگهی تسویهی ارشاد، قیمت پشت جلد کتاب را نیز دیکته میکرد که همواره رقمی نزدیک به چیزی بود که تمام شده بود عملا دست ناشر را برای پرداخت حق الزحمه به نویسنده و مترجم میبست. این تازه صرف نظر از به راه اندازی دستگاه سختگیر سانسور مستقیم است. در ابتدای سال ۱۳۵۸ مدیر بزرگترین موسسه انتشاراتی کشور بلکه خاورمیانه عبدالرحیم جعفری از سوی دادگاه انقلاب ممنوع المعامله میشود. احمد جنتی و محمد محمدی گیلانی صلحنامهای را به مدیر انتشارات پیشنهاد میکنند که بر اساس آن دو سوم انتشارات امیرکبیر به سازمان تبلیغات اسلامی واگذار و یک سوم دیگر در اختیار جعفری باشد. جعفری که در بازداشت و در زندان اوین حضور داشته، از ترس جان راضی به امضای این صلحنامه میشود. اما وقتی در سال ۱۳۶۲ این صلحنامه نوشته میشود دیگر صحبت از دو سوم و یک سوم نیست احمد جنتی بر روی همهی انتشارات امیرکبیر دست انداخته است. متاسفانه جلد سوم از خاطرات عبدالرحیم جعفری هنوز در ایران منتشر نشده است، اما شرح این ماجرا به طور کامل در این جلد آمده است. تیر ۱۳۹۳ پس از درگذشت محمدی گیلانی مهدی خزعلی فرزند عضو بلندپایه مجلس خبرگان رهبری نحوهی گرفتن امضائ از جعفری را شرح میدهد" جنتی و محمدی گیلانی وارد اتاق شدند و گیلانی با لگد بر سر و صورتم میزد تا انتشارات امیركبیر را به تشكیلات جنتی هدیه كنم و من بهخاطر حفظ جانم چنین كردم ! " بهانهی صوری این واگذاری نیز نپرداختن خمس مال از سوی جعفری در سالهای گذشته عنوان میشود. حتی امروز هم عبدالرحیم(تقی) جعفری رونوشت این صلحنامه را در اختیار دارد و در دادگاههای متعدد ارائه کرده اما دادگاه میگوید چون خودتان هدیه کردید، دیگر قابل برگشت نیست! جعفری اما همانند دیگر سرمایه دارانی که داراییشان مصادره میشد، از کشور خارج نشد. او تلاش برای باز پسگیری اموالاش را از همان دوره آغاز کرد، چند سالی صبر کرد و این تلاشها را از مجاری مذهبی دنبال کرد؛ با استفتاءی از آیت الله خمینی رهبر جمهوری اسلامی آغاز کرد. جعفری در سال ۱۳۵۶ در پرسشی از آیت الله خمینی دربارهی فردی که اموالاش با پروندهسازی از چنگاش به در آمده است استفاء میکند و آیت الله خمینی نیز در پاسخ مینویسد که باید اموال او به وی بازپس گردانده شود. اما از هنگام صدور چنین استفتایی تا امروز در آبان ۱۳۹۳ دستگاه قضایی هنوز رای به بازگرداندن انتشارات امیرکبیر و فروشگاههای آن به مالک نخستین آن نداده است. جعفری اعتقاد دارد: "اموال من به ناحق مصادره شده بود. بنده در روزهای منتهی به انقلاب، از دارایی خودم پوستر امام خمینی را چاپ و بین مردم توزیع میکردم. حتی امیدوار بودیم که با پیروزی انقلاب اسلامی و تغییر فضای فرهنگی کشور، امکان فعالیتهای بیشتر نیز برایم مهیا شود ولی ناگهان اموال بنده و نشر امیرکبیر مصادره شد". ناشران کمونیست اجازه فعالیت ندارند پس از دستاندازی بر امیرکبیر و داراییهای انتشارات فرانکلین، تلاش برای محدود کردن ناشران با سابقهی دیگر نیز آغاز میشود. بسیاری از ناشران با سابقه به بهانههای واهی از ادامه فعالیت منع میشوند یا این که اجازه چاپ کتاب به آنها داده نمیشود و تنها میتوانند کتابفروشیشان را نگه دارند. انتشارات نیل، میر-گوتنبرگ، ابن سینا ، از جمله مهمترین آنها هستند که به بهانهی ترویج اندیشههای کمونیستی اجازهی چاپ کتاب تا امروز از آنها گرفته شده است و شاید هرچند سال یک بار با تغییر فضای جامعه بتوانند مجموعه شعری به جاپ برسانند. این درحالی است که رد مقایسه با فعالیت پیش از انقلاب این ناشران فعالیت امروزی آنان ناچیز محسوب میشود. ناشران دیگری را نیز که چون نمیتوانستند با این بهانه از میدان به در کنند، از راههای دیگر وارد شدند. نشر توس، خوارزمی، مروارید و... نیز از جمله ناشرانی هستند که در آن سالها دچار مشکلاتی میشدند. از در اختیار قرارندادن سهیمهی کاغذ تا دیگر ملزومات چاپ و.... اگر گذرتان به چهارراه جهان کودک در تهران افتاده باشد، ساختمان پنج یا شش طبقهای را در ضلع جنوب شرق چهار راه باید دیده باشید که تصویر یک سیب قلقک مانند و شعاری در ارتباط با پرداخت مالیات بر آن حک شده است، این ساختمان که امروز به انتشارت علمی- فرهنگی تعلق دارد ، بیش از چهل سال پیش توسط انتشارات فرانکلین و به همت همایون صنعتیزاده ساخته شده است. حال و روز نشر خصوصی در ایران و حتی دولتی آنقدر غمانگیز است که امروز شما نمیتوانید ناشر بخش خصوصیای را پیدا کنید که همانند چهل سال پیش در طبقهی زیرزمیناش بنگاه انتشاراتیاش استودیوی ضبط نمایش ویدیویی و تولید کتاب صوتی داشته باشد و در پنج طبقهی بنگاه انتشاراتیاش ۷۰ نفر کارمند از ویراستار و نویسنده و دیگر اعضای تحریریه مشغول به کار باشند. ناشران گنجشکروزی امروز ایران امروزه توان چنین بلندپروازیهایی را ندارند. خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود قطار سانسور وقتی به راه افتاد تا امروز به حرکت خود ادامه داده، تنها و تنها در یک مقطع از وزارت ارشاد عطاءالله مهاجرانی حرکت این قطار کند شد. مجید صیادی و طالبزاده از مدیرانی بودند که به ناشران حرفهای کشور در سال ۱۳۷۹ اختیار انتشار کتاب دادند. اما قوهی قضائیه با به دادگاه فراخواندن این مدیران نشان داد که اختیار سانسور کتاب تنها در اختیار دولت نیست و وزارت ارشاد نیست و نظام جمهوری اسلامی با تمام قوا پای سانسور از هرنوعاش ایستاده است. امروزه چندین دستگاه موازی و در طول و عرض یکدیگر را میتوان لیست کرد که بر امر سانسور کتاب چه به شکل اجرایی و چه به شکل نظارتی در مسالهی سانسور کتاب دست دارند.
ردیف
دستگاه متولی سانسور کتاب
مرجع
۱-
معاونت امور فرهنگی وزارت ارشاد
اداره کتاب (دو بخش بررسی کودک و بزرگسال)
۲-
دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیهی قم
مرکز تحقیقات (متولی سانسور کتاب دینی)
۳-
موسسه انتشارات علمی فرهنگی
متولی سانسور کتب علوم انسانی
۴-
قرارگاه فرهنگی عمار
اندیشکده راهبردی امنیت نرم
۵-
معاونت فرهنگی سازمان بازرسی کل کشور
دفتر مستقر در معاونت فرهنگی وزارت ارشاد
۶-
نهاد نمایندگی ولی فقیه در سپاه
اداره فرهنگی – اداره سیاسی
۷-
ستاد کل نیروهای مسلح
عقیدتی سیاسی
از بهترین دورهی نشر کتاب در ایران یاد کردیم خوب است که بدترین دورهی آن را نیز به یاد بیاوریم که در زمان تصدی وزارت ارشاد از سوی سردار پاسدار محمدحسین صفارهرندی بود. هنگامی که صفارهرندی به وزارت ارشاد رفت، بنا به نوشتهی روزنامه خبر ، محمدجواد مرادینیا را به دفتر خود فرا میخواند و از وی میخواهد که برنامهای تنظیم و عملیاتی کند که ۱۰ ناشر به زعم او برانداز دیگر امکان فعالیت نداشته باشند. این ۱۰ ناشر کدام بودند؟ بنا به گفتهی مدیرکل وقت ادارهی کتاب این ناشران عبارت بودند از چشمه، ثالث، ققنوس، آگاه، روشنگران، نی، مرکز، ویستار، قطره و مرکز. یعنی همهی ناشرانی که در بخش خصوصی فعالیت میکنند و سالیانه بیش از ۲۰۰ عنوان کتاب منتشر میکنند. مرادینیا با رد درخواست صفارهرندی استعفا میدهد و جای خود را به حمیدزاده میدهد که این برنامه را عملیاتی میکند. به خواست آقای وزیر از این پس نشر کشور دچار انسداد میشود. از شهریور ۱۳۸۴ تا اسفند همان سال مجوز نشر کتاب به صورت قطره چکانی صادر میشود. وزارت ارشاد از برخی ناشران بیش از ۱۰۰ عنوان کتاب را معطل نگه میدارد. این در شرایطی است که اگر هزینهی آماده سازی یک کتاب۱۰۰ صفحهای را تا زمان ارائه برای درخواست مجوز بین پانصد هزار تا یک میلیون تومان (برای سال ۱۳۸۴ ) در نظر بگیریم، سرمایهی کلانی را از برخی ناشران چشم به راه نمایشگاه کتاب در اردیبهشت ماه معطل میکند و به این ترتیب کمر ناشران را میشکند. ناشران به تنور انداخته میشوند از این به بعد است که ناشران بزرگ کشور دچار مشکل میشوند. انتشارات ققنوس به شدت تحریریهی خود را کوچک میکند و تنها به سه نیروی تحریریهی ثابت به کار خود ادامه میدهد. در انتشارات فرهنگ معاصر که پیش از این تا نزدیک به هفتاد نفر پرسنل مشغول به کار بودند و اساتیدی همچون دکتر باطنی مشغول تولید فرهنگ بودند نیز دست به تعدیل نیرو میزند. اما این تازه آتش زیر خاکستر بود، چون دورهی بدتری نیز برای ناشران در پیش بود. بدترین این دوران زمانی که معاون فرهنگی وزارت ارشاد تحویل بهمن دری شد. به گفتهی مهدی خزعلی، دری از نیروهای همکار وزارت اطلاعات بود که مدتی نیز در وزارت ارشاد حضور داشت. از جمله ویژگیهایی که ناشران از وی یاد میکنند قراردادن کلت کمری روی میز کار در وزارت ارشاد بود. تعطیلی نشر چشمه اقدامی که بدون هیچ دلیل حقوقی، قضایی و اداری صورت گرفت. ایجاد مانع برای انتشارات روشنگران و طیف وسیعی از ناشران مستقل ، جلوگیری از ورود بسیاری از ناشران به نمایشگاه کتاب به بهانهی این که مصلای تهران جای ارائهی هر کتابی نیست و... از مهمترین شاهکارهای دوران بهمن دری است. دری به دلیل تندروی در ندادن اجازه حضور به ناشران در نهایت با اعتراض مردمی، کاهش بازدیدکننده از نمایشگاه کتاب و درگیری با وزیر از پست معاونت کنار گذاشته شد. نوبت به انتشارات خوارزمی رسید قطار سانسور همچنان به حرکت خود ادامه میدهد، در این ایستگاه قرار است سروقت انتشارات خوارزمی برسند. تیرامسال رود که محمود خاموشی در مصاحبهای با خبرگزاری فارس از تصرف انتشارات امیرکبیر از سوی سازمان تبلیغات اسلامی داد. شش سال از درگذشت علیرضا حیدری مدیر انتشارات خوارزمی میگذرد و سازمان تبلیغات اسلامی فکر دستاندازی بر این بنگاه قدیمی با چهل سال سابقه در زمینهی تولید کتاب را دارد. سازمان تبلیغات اسلامی که با دارابودن چندین موسسهی انتشاراتی بزرگ ، یکی از ضرردهترین بنگاههای نشر کتاب در کشور را اداره میکند، با به راه انداختن یک کارزار حقوقی با ورثهی حیدری این انتشارات مهم خصوصی را تصاحب کند. بهانهی این سازمان برای این اقدام، خریداری شدن سهام خوارزمی در پیش از انقلاب از سوی عبدالرحیم جعفری است. در جریان یک دعوای حقوقی پیش از انقلاب، دو سوم سهام انتشارات خوارزمی را عبدالرحیم جعفری، مدیر و صاحب اصلی انتشارات امیرکبیر پیش از انقلاب خریده بود. وقتی متعلقات و توابع امیرکبیر دراختیار سازمان تبلیغات اسلامی قرارگرفت، انتشارات خوارزمی نیز در زمرهی آنها بود. تا زمانی که حیدری زنده بود، تلاشهای دست اندرکاران کنونی امیرکبیر برای تصاحب این شرکت به سرانجام نرسید. دلیل اصلی ادامه یافتن کشمکش بین نهاد قدرت و مالکان خوارزمی برای مدت ۳۰ سال یک اتفاق خیلی ساده است، اگرچه بسیاری هستند که از ماجرای خرید سهام خوارزمی از سوی عبدالرحیم جعفری آگاه هستند و خود وی نیز در کتاب خاطراتاش این موضوع را نوشته است، اما در این ۳۰ سال سازمان تبلیغات اسلامی توانسته سندی برای اثبات ادعای مالکیت خود ارائه کند. به عبارت سادهتر اگرچه تعدادی از سهام خوارزمی که میزاناش را فقط خود جعفری میداند ، امیرکبیر پیش از انقلاب در اختیار گرفت اما این اسناد هم اکنون گم شده است. تا این لحظه نیز کسی نمیداند که این اسناد نزد کیست. از آنجایی که سهام خریداری شده به شکل رسمی در دفاتر ثبت منتقل نشده بود دعوای سازمان تبلیغات در این ۳۰ سال علیه مدیران خوارزمی به نتیجهای نرسیده است. در این سالها هرزمان که کسانی از سازمان تبلیغات قصد دستاندازی بر خوارزمی را داشتند، هیات مدیره این شرکت از ایشان مدرک و سند مطالبه کردند، مدارکی همه میدانند در اختیار ندارند! علت چشم داشت امیرکبیر و برخی نهادهای دیگر به تصاحب این انتشاراتی، به اعتقاد حسن مختاباد وجود گنجینهای از کتابها است که این ناشر کهنه کار در طول حیات چهار دههای خود به بازار نشر عرضه کرد. اکنون سازمان تبلیغات اسلامی آنطور که رئیس آن گفته خواب دیگری برای خوارزمی دیده است: "حتما با نگاه به انقلاب اسلامی انتشارات خوارزمی را اداره خواهیم کرد".
بنیانگذار انتشارات امیرکبیر در گفت و گو با مسعود لواسانی عبدالرحیم (تقی) جعفری (بنیانگذار انتشارات امیرکبیر)، ١۰ سال پیش کتاب خاطرات خود را در دو مجلد و بیش از هزار صفحه منتشر کرد و در آن داستان زندگیاش را شرح داد. پس از آن نیز مصاحبههای متعددی انجام داده است. برای گفتگو با او من کار دشواری پیش رو داشتم، این که از جایی شروع کنم که پیشتر در موردش صحبت نشده باشد. جعفری در این سالها تقریبا هر آنچه داشته گفته است، پس من از پایان شروع کردم. این که در چرا در سن و سال همچنان دست از تلاش بر نمیدارد، تلاش برای رسیدن به امیرکبیر! وقتی از او پرسیدم در این سالها با رسانههای فارسی بیرون از ایران مصاحبه کرده، یا نه، گفت که خبرنگارها همیشه به او تلفن میزنند و او به همه پاسخ میدهد. پیرمرد اکنون ۹۵ ساله است. نود و پنج سالگی سنی است که آدمی امید و آرزوی چندانی در سر ندارد. مگر اینکه به تماشای حاصل عمر یا بالنده شدن هر آنچه در نه دههی زندگی کاشتهاند بنشینند. او در ۲۸ آبان ١۳۲۸ در طبقهی دوم چاپخانه آفتاب خیابان ناصرخسروی تهران، چراغی را روشن کرد که در سه دههی پس از آن به یکی از بزرگترین موسسات نشر خاورمیانه تبدیل شد و امروز نیز که شصت و پنج سال از آن تاریخ میگذرد نام امیرکبیر همچنان باقی است اگرچه دیگران از درختی که او کاشته میوه میچینند. وقتی از او میپرسم که آیا در نود و پنج سالگی هم هنوز هم امید به بازپس گیری امیرکبیر دارید، پاسخ میدهد "چرا که نه! من تلاشام را میکنم. در این ۳۵ سال هم همیشه تلاش کردهام و نامه نوشتم و به دادگاه رفتم. فعلا که زور آقایان از من بیشتر است اما من هم اگرچه توان سابق را ندارم و خودم نمیتوانم به اداره جات بروم اما از طریق وکیل پیگیر هستم". امید که در صدای پیرمرد از پشت تلفن موج میزند جرات ندارم که بپرسم: فکر میکند روزی امیرکبیر به او بازگردد؟ شاید او با همین امید زنده است و تا به اینجای راه آمده است! امیرکبیرهای ناکام! نام او در شناسنامه عبدالرحیم بود اما به دلیل بلند بودن این نام مادرش کبرا در خانه او را تقی صدا میکرد و برای سالها چون این نام در گوش او مینشست تقی جوان را به نام اصلاح طلب تاریخ معاصر میرزا تقیخان امیرکبیر دلالت کرد و از همین جا نام موسسهی انتشاراتیاش را به این نام گذاشت. "درست است که من تحصیلات خوبی نداشتم ولی از کودکی یا نوجوانی با نام امیرکبیر آشنا بودم امیرکبیر مرد بزرگی بود که نام او در کشور ما همواره با احترام یاد میشود". سرنوشت اما گویا همیشه میخواهد سرانجام غمانگیری را برای امیرکبیر رقم بزند؛ اول هنگامی که میرزا تقی خان دارالفنون را تاسیس کرد و گروهی دانشجو به خارج فرستاد، ولی مجال این را نیافت که حاصل کارش را تماشا کند و اینبار نیز تقی جعفری هنگامی که پس از گذشت ۳۰ سال از دایرکردن موسسهی انتشاراتی مجبور به واگذاری آن شد. او هنوز هم رونوشت برگهی صلحنامهای را که در دادگاه انقلاب و با حضور آیت الله محمدی گیلانی تنظیم و امضاء شد در اختیار دارد. از او میپرسم که آیا در دادگاه هرگز این رونوشت صلحنامه را ارائه کرده است؟ پاسخ بله است. 'بله آقایون اما میگویند که خودم اموالام را بخشیدهام به سازمان تبلیغات اسلامی و با حضور چند شاهد که امضاء کردهاند. قبول نمیکنند حرف من را من میگویم که من را تهدید کردند. قبول نمیکنند'. هنگامی که با او گفتگو میکردم آیت الله محمدی گیلانی در گذشته بود[1]. او هیچ واکنشی به این مساله نشان نمیدهد 'انسان یک موقع به دنیا میآیند و یک موقع میمیرد. من کاری به ایشون نداشتم '. ماجرای صلحنامه در جلد دوم در جستجوی صبح به طور مفصل توضیح داده شده است. وقتی من در ایران بودم این شانس را داشتم که نسخهی پیش از انتشار این جلد از خاطرات جعفری را بخوانم. این کتاب از سوی ناشر خاطرات او ؛ انتشارات روزبهان برای دریافت مجوز به وزارت ارشاد ارائه شد اما با فشار افرادی همچون عباس سلیمی نمین از سوی وزارت ارشاد مجوز نشر دریافت نکرد. جعفری، میلی به انتشار این کتاب در خارج از کشور ندارد. "نه خیر! من این کتاب را در خارج از کشور چاپ نمیکنم. اصلن هم قرار نبود در آنجا چاپ شود. صحبتی هم نشده بود. برخی از دوستان دست نوشتههای من را دیده بودند یا با خودشان به خارج از کشور برده بودند. ولی قرار نبوده و نیست که این کتاب در خارج منتشر شود. من میخواهم آنرا برای مردم ایران منتشر کنم. حالا فعلا صبر میکنم". جعفری در حال تورق شاهنامهی امیرکبیر و صبر تقریبا ترجیع بند همهی جملات اوست. مردی که زندگی را با صبر آغاز کرده، ساخته و تا به اینجا ادامه میدهد. ده سال پیش وقتی با او مصاحبه میکردم از رنجی که در کودکی تحمل کرده بود تا هزینهی زندگی مادر و مادر بزرگاش را فراهم آورد میگفت. سالهایی که در چاپخانه علمی غبار سرب به سینه برده بود. از کتابفروشی روی پلههای مسجد شاه بازار تهران تا پادویی در این چاپخانه و در آن حجرهی بازار. خاطراتی تلخ و طولانی که در یکی از مصاحبههای او نیز میتوان از آن سراغ گرفت و یا در کتاب خاطراتاش خواند. میخواهم بدانم هرگز در این سالها نامیدی به سراغاش آمده "نا امیدی یعنی چه؟ خب بالاخره یک زمانی است که مشکلات به آدم فشار وارد میآورد. عرصه بر آدم تنگ میشود اگر منظورتان در زندان است، خب من را تهدید کردند که باید امیرکبیر را بهشان واگذار کنم، من چارهای نداشتم. یک مشتی از کارگرهای من را هم وادار کرده بودند که علیه من شعار دهند. اینها با تحریکات مجاهدین و تودهای ها بود که به نفع کارگران شعار میدادند. بعد هم یک موقعی بود که یک جزوهای سیاه و سفید درست کرده بوند علیه من که عکس عروسی دختر من را در آن انداخته بودند. اینها را در همان چاپخانه امیرکبیر علیه من چاپ کردند. خب این کارها خیلی من را ناراحت میکرد ولی من نا امید نشدم از پیگیری". فراز و فرودهای پیگیری یک پرونده در یکی دوسال اخیر برخی سایتها، خبرهایی منتشر کردند مبنی بر بازگردانده شدن اموال جعفری و پس دادن امیرکبیر به او، در توضیح این اخبار میگوید: "من که خودم این اخبار را ندیدهام و نمیدانم کجا منتشر شده ولی هنوز خبری نیست. اینها نمیخواهند پس بدهند. (اسم از شخصیتی میآورد که مجبور هستیم نام او را در مصاحبه حذف کنیم) میگوید او جلوی امیرکبیر را گرفته است". در ادامه از او دربارهی صدور دو رای رد مال به نفع او میپرسم که این موضوع را تایید میکند و حتی اشاره میکند به این مساله که در دوران ریاست جمهوری آیت الله خامنهای، رئیس جمهور وقت نامهای مبنی بر پگیری شکایت من نوشته بود، اما متاسفانه ترتیب اثر نمیدهند. 'تاکنون چهار بار دادگاه درخواست شکایت ما را رد با این عنوان که خودمان امیرکبیر را واگذار کردهایم رد کرده است. من میگویم که من را با تهدید واداشتند که صلحنامه را امضاء کنم برای این که میترسیدم بلایی به سر من بیاورند.خب به من گفتند این برگه را امضاء کن و برو بیرون از دادگاه. متاسفانه در رسیدگیها به این مساله توجه ندارند که من مدتی بازداشت بودم و از ترس راضی به امضای آن شدم'. جعفری اگرچه در ۳۵ سال گذشته بارها جواب نه شنیده است اما از هیچ تلاشی فروگذار نکرده است. از تظلم خواهی به مراجع تقلید گرفته تا استمداد از خانوادهی شهید باهنر. اینها میدانند که محمدجواد باهنر برای ما کتاب مینوشت. "بهشتی و باهنر هرگز یک کلمه حرف علیه من نزدند. آنها حتی به تاییدیههای باهنر و بهشتی هم توجهی نمیکردند. در صورتی که اینها آمده بودند گفتند که این آدم خوبی است". تقدیرنامه دائرهالمعارف بزرگ اسلامی از جعفری "فعلا این چهارمین باری است که درخواست و شکایت ما را رد کردند. این شکایت در یک دادگاهی که رسیدگی میکند به موضوع مصادرهی اموال طرح میشود. من و پسرم نیز همچنان پیگیر هستیم. من اگر برای پسرم نگران نبودم اگربرای خانوادهام نگران نبودم هرگز زیر بار این کار نمیرفتم. اما اینها با تهدید و یک نامهای که در دادگاه انقلاب درست کردند امیرکبیر را مصادره کردند. اینها اگر میخواستند مصادره کنند که نیاز به نامه نبود، خب میکردند، چرا به زور به اسم اینکه خمس اموال و اینها داده نشده این نامه را نوشتند...، آخر باید این مساله توجه کنند". میخواهم بدانم نظرش در مورد امیرکبیر امروز چیست، میگوید: "دورهی مهاجرانی آمدند به من گفتند بیا یک مجوز نشر بگیر و کار ات را دوباره شروع کن! من گفتم نمیخواهم، من امیرکبیر را میخواهم، حتی اسم امیرکبیر را هم به من نمیدهند. چون میدانند که اگر اسم امیرکبیر را به من بدهند، دوباره شروع میشود، و] اون مجموعه را [ نمیخواهند که دوباره شکل بگیرد... شما الان نگاه کنید آنجا چه کار میکنند، نمیخواهند من بیایم!" بهترین دوران و نقطهی اوج پیگیریهای جعفری، رای ابطال صلحنامه سال ۱۳۶۲ در دیوان عالی کشور بود که به گفتهی جعفری در دوران ریاست هاشمی شاهرودی در قوهی قضائیه اتفاق افتاد اما به آن نیز عمل نشد. او در نامهای به شاهرودی خواستار پیگیری این پرونده شد اما این نامه تا سال ۱۳۸۸ و رفتن شاهرودی از دستگاه قضا بی پاسخ ماند. ناشری که کارش را با انتشار کتاب نماز در سال ۱۳۲۸ آغاز کرده و در بحبوحهی انقلاب رسالهی آیت الله خمنی و پوستر او را با هزینهی شخصی چاپ و رایگان میان مردم توضیح میکرد، سرانجام به دلیل ندادن خمس مجبور به واگذاری انتشارات و ۱۳ باب مغازهی کتابفروشیاش شد. انتشارات امیرکبیر هم اکنون زیرمجموعهی سازمان تبلیغات اسلامی از موسسات زیر نظر رهبری جمهوری اسلامی است.
صدیق برمک کارگردان مطرح افغانستانی که بسیاری در سطح جهان او را با فیلم موفق «اسامه» با بازی دیدنی «مارینا گلبهاری» میشناسند در مورد هفتمین جشنواره فیلمهای افغانستانی در سوئد میگوید: این جشنواره با وجود رقابتی نبودن توانسته است طی این هفت سال بسیار موفق و تاثیرگزار عمل کند و نه تنها انگیزه بسیار خوبی برای ارایه کار بهتر و حرفهای تر در بین سینماگران افغانستانی ایجاد کرده بلکه توجه سینماگران غیر افغانستانی را نیز به سینمای این کشور و کار روی موضوعات مربوط به آن جلب کند. " هفتمین جشنواره فیلمهای افغانستانی در سوئد طی روزهای ۲۶ و ۲۷ سپتامبر در شهر استکهلم سوئد برگزار شد. این جشنواره رقابتی نبوده و بحث اهدای جایزه و رتبه بندی کیفی فیلمها مطرح نیست. به گفته همایون مروت؛ برگزار کننده این جشنواره، "با توجه به سطح بالا و تخصصی جشنواره، همین که این فیلم ها برای نمایش انتخاب شدند خود به معنای پسندیده و خوب بودن فیلم، توانایی کارگردان و عوامل آن است." برای جشنواره امسال نزدیک به ۸۰ فیلم معرفی شدند که از بین آنها ۱۷ فیلم به بخش نمایش راه پیدا کرد. شعار امسال این جشنواره «رفع تبعیض» بود که در کل با روند برنامه، فیلم های منتخب و مهمانان دعوت شده همخوانی داشت. به گفته محسن نکومنش؛ نویسنده ایرانی که تقریباً هرساله در جشنواره شرکت کرده است، این رویداد نه تنها به رشد و معرفی سینمای افغانستان به فارسی زبانان و جامعه جهانی کمک شایانی کرده که زمینهساز گردهمایی، آشنایی و تبادل نظر بین اهالی سینما، قلم و هنر فارسی زبانان ایرانی و افغانستانی شده که اتفاق کمسابقه ای بویژه در سطح اروپاست. در طول هفت سال برگزاری جشنواره، موسیقی و ادبیات هم بخشهای جدایی ناپذیری بودهاند که با حساسیت پیگیری شده و هرساله مهمانهایی از نویسندگان، شعرا و آواز خوانهای مطرح حضور داشتهاند. امسال از اهالی قلم چهرههایی چون «صنم عنبرین»؛ شاعر ساکن فرانکفورت آلمان، داستاننویسهای مطرحی چون «آصف سلطانزاده»، «خالد نویسا» و همچنین «شریف سعیدی» و «میترا عاصی» ؛ شعرای افغانستانی در این جشنواره حضور داشتند. در بخش موسیقی نیز «وجیهه رستگار»، «فرید رستگار» و «داوود سرخوش» آوازخوانان افغانستانی، «قاسم رامشگر» آهنگساز و گیتاریست و «استاد آرمان»، پیشکسوت موسیقی نوین افغانستان حضور داشته و به اجرای برنامه پرداختند. داوود سرخوش معتقد است که "یکی از دستاوردهای قابل توجه جشنواره طی هفت سال گذشته، پیوند زدن دوباره موسیقی و سینماست". ایشان میگوید که "در سینمای افغانستان به ساختار موسیقی فیلم و نقش مهم آن در کیفیت فیلم توجه نمیشود". وی خوشبین است که در این جشنواره حضور اهالی قلم و ادبیات، موسیقی و سینما در کنار هم سبب ساز همکاری و رشد کیفی و محتوایی سینما خواهد شد. در بین ۱۷ فیلمی که در این فستیوال به نمایش در آمد ۸ فیلم مستند، ۶ فیلم کوتاه، دو فیلم بلند و یک انیمیشن حضور داشتند که با ژانر و تم های متفاوت و کارگرادانانی از ایران و افغانستان به نمایش درآمد. محوریت موضوعی فیلمها پیرامون افغانستان و فرهنگ، موسیقی و چالش ها و معضلهای این سرزمین بود.
هفتمین جشنواره فیلمهای افغانستانی در سوئد طی روزهای 26 و 27 سپتامبر در شهر استکهلم سوئد برگزار شد. این جشنواره رقابتی نبوده و بحث اهدای جایزه و رتبه بندی کیفی فیلمها مطرح نیست. گزارش تصویری روزآنلاین از این فستیوال را ببینید. از جمله مهمانان این فستیوال داوود سرخوش، محسن نکومنشفرد، استاد آرمان و خانم میترا عاصی بودند. عکس یادگاری برخی از مهمانان و شرکت کنندگانفستیوال در پایان مرایم از برخی از مهمانان از جمله حسن ناظر و صدیق برمک تجلیل به عمل آمد. وجیه رستگار (آوازخوان) و صنم عنبرین (شاعر) از دیگر مهمانان این جشنواره بودند. در حاشیه فستیوال برخی از صنایع دستی شهر مزار شریف و آثار نویسندگان افغانستانی و ایرانی هم به نمایش درآمد.
آنها که به هزار تهمت رانده شدهاند و با انگ ابتذال و دیگر برچسبهای امنیتی به مخاطبان معرفی میشوند، در لندن "جرج برنارد شاو" اجرا میکنند و در پاریس، روایتی بیپرده و صادق از رنج دو نسل را روی پرده میبرند؛ تا دیگرانی که به نام ارزش و وطنپرستی و چیزهای دیگر اعتبار کاذب گرفتهاند، روی صحنههای خالی بایستند و رو به قبلهی ایدئولوژیهای نظام خاطرات رکیک تعریف میکنند و مورد تشویق قرار بگیرند. این سه روایت و سه فیلم، امروز هنر ِ ایران است. آنها که بلدند و میدانند در غربت و دیگرانی که فقط راه ماندن در هر شرایط را یاد گرفتهاند؛ روی صحنههای ایران. دونژوان در لندن نمایشنامهی مشهور جرج برناو شاو، دونژوان در جهنم، به ترجمهی ابراهیم گلستان پس از سالها به شکل نمایشنامهخوانی به کارگردانی قاضی ربیحاوی در سومین جشنوارهی تئاتر ایرانی در لندن اجرا شد. ابراهیم گلستان در حاشیهی این اجرا، دربارهی ترجمهی این اثر و این اجرای تازه صحبتهایی کرده که در ادامه میخوانید: من این متن را شصت و پنج سال پیش ترجمه کردهام. الان یادم نیست که چقدر طول کشید ترجمهاش کنم. من این ترجمه را برای شما نکرده بودم، در حقیقت برای خودم کرده بودم. این متن را در سال ۱۹۵۰ ترجمه کردم و مدت کمی بعد از این که ترجمه من تمام شد، برنارد شاو مرد؛ شاید از غصه همین ترجمه. وقتی داشتم فیلمی میساختم با بازی پرویز صیاد، برایش این متن را خواندم. گفت که بیائید این را کار کنیم. صیاد با علاقه زیادی یک سالن تئاتر درست کرده بود و عدهای را هم دور خودش جمع کرده بود که برایش بازی میکردند. صیاد گفت که این را به جای آن که بخوانیم بازی کنیم و من هم قبول کردم. برایش میزانسن درست کردم و پانزده یا بیست شب اجرا شد. سه چهار سال پیش در اینجا صیاد گفت که این متن را با هم بخوانیم و ضبطش کنیم. واقعاً یادم نیست که من نقش شیطان را خواندم یا دون ژوان و کدام را صیاد خواند. به هر حال صیاد این را ضبط کرده و همین چهار پنج روز پیش از او خواستم که آن را تدوین و آماده کند چون برداشتهای مختلف داشتیم و بعضی جاها را چند بار خوانده بودیم باید تدوین شود. قول داده است که این کار را بکند. بعد از آن هم قاضی ربیحاوی گفت میخواهد این کار را بکند و من گفتم خب بکن. ویدئو صحبتهای ابراهیم گلستان را تماشا کنید [...] زنده روی آنتن صدا و سیما ابتدا سایتهای رسمی بودند که خبر خاطرهگویی خط قرمزی اکبر عبدی را منتشر کردند. خاطرهای که هیچکدام از سایتهای رسمی اجازه ندارند کامل و بیسانسورش را منتشر کنند. پس برای فهمیدن "هنرنمایی" تازهی اکبر عبدی لازم بود تا فایل تصویری هم روی یوتیوب و باقی شبکههای تصویری مجازی قرار بگیرد. عبدی مدتهاست که شوخیهای مگو و ممنوعاش را با ایدئولوژی محبوب حاکمیت مخلوط میکند تا هم از خط قرمزها عبور بکند و هم بابت آن تاوانی ندهد. بار اول در جشنوارهی فیلم فجر و پس از نمایش "اخراجیها" بود که گفت "باید تا از دهنمکی حمایت کنیم تا مثل مخملباف نرود در خارج کشور و [...] به آبرو و خانواده و کشورش!" استفاده از فعلی که مربوط به توالت میشود و اینبار هم در شب عید غدیر عبدی بر زبان آورد، وقتی با تفکرات و خواستههای حکومت یکی باشد، دردسری به همراه ندارد. برای همین اینبار هم عبدی، که سابقهی توهین نژادپرستانه به یهودیها را هم دارد، به سراغ عربهای سعودی رفت تا با ساخت و روایت یک خاطره، از ارزش طلاگون دختر و بیارزشی [...] پسر عرب بگوید. این اتفاق اما با تشویق و حمایت بخشی از کاربران اینترنتی مواجه شد. آنها که خود از عزادار واقعهی منا میدانند، از عبدی به عنوان "ایرانی باغیرت" یاد میکنند که جواب دندان شکنی به آلسعود داده است! اما از سوی دیگر، برخی از روزنامهنگاران و نویسندهگان ایرانی، به عبدی معترض شدهاند. فرشاد کاسنژاد، روزنامهنگار ایرانی، در صفحهی شخصیاش بر فیسبوک نوشته: " اکبر عبدی کثیفترین واژهها را نژادپرستانه و مضحک به زبان میآورد و ملتی هورا میکشند و حال میکنند و دست میزنند. حالا به فرض اینکه در چهار خط حال اکبر عبدی را بگیریم، حالا به فرض اینکه دیگر تحویلش نگیریم و آدم حسابش نکنیم، با خیل مردمانی که آمادهاند برای هر مزخرفی هورا بکشند و دست بزنند، چه کنیم؟ اکبر عبدی را پلی نمیکنیم، اما آن جمعیت، آن دست زنندگان در لحظه لحظه زندگی ما پلی شده و آمادهاند. همه جای زندگی ما بازی میکنند، بدون آنکه چهرهشان را بشناسیم و بدانیم چه اکبر عبدیهای بی مایهای هستند." ویدئو خاطرهگویی اکبر عبدی در شبکهی سوم صدا و سیما را تماشا کنید گل سرخ؛ روایت عریان زخم و زیبایی نمایش اینترنتی و سینمایی فیلم "گل سرخ"- ساختهی "سپیده فارسی"- هنوز با حواشی و بازخوردهای فراوان ادامه دارد. فیلم محصول فرانسه و یونان است. نخستین نمایشاش در کانادا بوده اما سازندهگاناش ایرانی هستند و ایران را روایت میکنند. "گل سرخ" ساختهی سپیده فارسی، ایستادن در دامنهی آتشفشان و دست گذاشتن روی نقاط حساس است. فیلم از یکسو با پرداختن به اعتراضات سال ۸۸ خود را در معرض طعن و لعن حکومت به عنوان "طرفدار فتنه" قرار میدهد و از دیگر سو، با نمایش بیپردهی یک رابطهی زنده و سالم زنانهمردانه، زیر نگاه سنتآلود به عنوان اثری "هرزهنگار" و "غیراخلاقی" ارزیابی میشود. "گل سرخ" اما نمایی از ایران است. خیابانهایی که در آتش و دود میسوختند و حریم عشق و تن که در حضور غریبهها امن و ایمن نیست. رسانههای رسمی و حکومتی ایران این روایت بیپرده از عشق و اعتراض را تاب نیاورند و بدون اینکه فیلم را دیده باشند، به آن پرداختند؛ پرداختی طبق روال و معمول با کلیدواژههای آشنای "فتنه"، "ضدایرانی" و "فیلمی به سفارش لابیهای صهیونیست"! حمله به "گل سرخ" اما در این اندازه متوقف نماند و با انتشار تریلر فیلم که نمایی از صحنهها و سکانسهای اروتیک فیلم را با خود داشت، شکل دیگری گرفت. کلمات تازه برای نقد فیلم نادیده به میان آمدند: "هرزهنگار"، "غیراخلاقی" و "فیلم پورن روشنفکرانه"! در این میان بیشترین حملات متوجه بازیگر نقش سارا است؛ مینا کاوانی که در سکانسهایی از فیلم برخلاف رسم معمول فیلمهای ایرانی برهنه شده. تریبونهای حکومتی ایران از او به عنوان بازیگری یاد میکنند که برای رسیدن به شهرت، تن به برهنهگی و بیاخلاقی داده! شاید بهترین راه مواجه با گل سرخ" دیدن بیواسطه و بدون پیشداوریاش باشد. و قضاوت در این باره که چهقدر ساخت و نمایش آثاری چون "گل سرخ" برای سرزمینی سانسور شده مثل ایران لازم است. محمدرضا شاهید، برنامهساز و روزنامهنگار برجستهی ایرانی، در بخشی از برنامهاش، زیر آسمان پاریس، گزارشی از شب افتتاحیهی "گل سرخ" تهیه و با بازیگران و کارگردان فیلم مصاحبه کرده که میتوانید در این نشانی تماشا کنید.
آقازادهها در تلویزیون ابتدا برنامهی "ویتامین سه" از یکی از خویشاوند مسئولان حکومتی به عنوان مجری استفاده کرد و حالا برنامهای دیگر به نام "مردم چی میگن؟" همین رویه را ادامه داده. مهدی مظاهری فرزند طهماسب مظاهری رییس سابق بانک مرکزی مدتی است که در برنامهای به نام "مردم چی میگن؟" به عنوان مجری حضور پیدا کرده. این برنامه که به تهیهکنندهگی علی زاهدی- سازندهی برنامههای نظیر ماه عسل و کولهپشتی- روی آنتن میرود به مشکلات مردم در حوزهی خانواده میپردازد و قصد دارد رفتارهای غیرارزشی را نقد و اصلاح بکند. پیش از این برنامهی "ویتامین سه" از علی مرادی پسرعمو شهاب مرادی به عنوان مجری استفاده کرده بود. هفتهی گذشته آزاده نامداری مجری معروف صدا و سیمای جمهوریاسلامی خبر ازدواج خود با یکی دیگر از آقازادهها- سجاد عبادی؛ فرزند رحيم عبادی رييس سازمان جوانان دولت خاتمی- اعلام کرد تا حضور فرزندان مسئولان حکومتی جمهوریاسلامی در حوزهی فرهنگ بیش از گذشته بشود. آقازادهها در سینما پس از پایان اکران فیلم "خداحافظی طولانی"- به تهیهکنندهگی فرزند الیاس حضرتی- حالا سریال شهرزاد- به تهیهکنندهگی داماد محمد شریعمداری- به زودی در شبکهی نمایش خانهگی عرضه خواهد شد. پس از ورود علی حضرتی فرزند ۲۴ سالهی الیاس حضرتی مدیرمسئول روزنامه "اعتماد" به سینما و تهیه آثاری چون "خداحافظی طولانی"- فرزاد موتمن و "نیم رخها"- ایرج کریمی- حالا یک آقازادهی دیگر هم وارد دنیای تصویر و نمایش شده است. سیدمحمدهادی رضوی داماد محمد شریعتمداری معاون اجرایی رئیس دولت یازدهم با مشارکت در تولید و سرمایه گذاری سریال "شهرزاد" رسما وارد عرصه تهیه کنندگی شده. این سریال که کارگرداناش حسن فتحی است و بازیگرانی مثل ترانه علیدوستی در آن حضور دارند، حدودا ۱۲ میلیاردی هزینه داشته. سیدمحمدهادی رضوی مدیرعاملی یک گروه اقتصادی به نام "فاطمی" را برعهده دارد. این گروه در برگیرنده چندین مجموعه از جمله شرکت صنایع آینده سازان فاطمی نوین، سیستمهای رسانهای فاطمی، ماشینهای اداری فاطمی و کارخانجات فاطمی است. نکتهی جالب اینکه طبق قوانین صنفی نه علی حضرتی و نه محمدهادی رضوی اجازهی فعالیت به عنوان تهیهکننده را ندارند و با اینکه رسما تهیهکنندهی این آثار هستند اما نامشان زیر چنین سمتی در تیتراژ درج نشده. کارگردانهای وزارت اطلاعات در تلویزیون اولین مجری برنامهی سینمایی هفت در دورهی جدید این برنامه رو در رو مجری فعلی قرار گرفت تا با هم دربارهی خطمشی "هفت" تازه گفتوگو کنند؛ مجریان که هر دو از کارگردانهای نظام هستند. فریدون جیرانی و بهروز افخمی با هم شباهتهای زیادی دارند. هر دو دلبستهی سینمای آمریکا هستند، خود را متعلق به سینمای بدنه و تجاری میدانند، آخرین اثر تصویری هر دو با سفارش مستقیم وزارت اطلاعات ساخته شده و حالا دیگر هر دو تجربهی اجرای برنامهی سینمایی هفت را هم دارند. سری تازهی برنامهی سینمایی هفت با اجرای بهروز افخمی و به صورت ضبط شده روی آنتن رفت. در بخش ویژهی این برنامه افخمی و جیرانی دربارهی فضای سینمای ایران و صدا و سیمای جمهوریاسلامی صحبت کردند و افخمی گفت " در صورتی که برنامه با سانسور مواجه بشود، اجرای هفت را ادامه نخواهم داد!" و جیرانی هم هشدار داد که "این برنامه از تلویزیون دولتی پخش میشود که نگاه مثبتی به فیلمهای روشنفکرانه ندارد." نکته جالب اینکه دو فصل قبلی برنامهی هفت با اجرای فریدون جیرانی و محمود گبرلو به صورت زنده روی آنتن میرفت اما دور جدید این برنامه، ضبط شده و پس از نظارت و بازبینی برای پخش آماده میشود. مقابله با آمریکاستایی در سینما جشنوارهی عمار که با هدف تربیت و پروش نسل جدید فیلمسازان انقلابی و با حمایت قرارگاه عماریون- وابسته به سپاه- شکل گرفته، در فراخوان ششمین دورهاش "مقابله با آمریکاستایی" را به عنوان تم و مضمون ویژه انتخاب کرده. در فهرست موضوعات فراخوان جدید جشنواره عمار، عنوان ویژهای مرتبط با مسائل روز کشور به چشم میخورد که مربوط به روابط "ایران و امریکا" است که زیر عنوان "مقابله با آمریکاستایی" و با ذکر مواردی مثل کودتای ۲۸ مرداد، قانون کاپیتولاسیون، واقعه ۱۶ آذر و کشتار دانشجویان، حمله امریکا در طبس، تسخیر لانه جاسوسی، تحمیل تحریمها بر ایران، حمایت از گروههای تروریستی، حمایت از صدام، حمله به هواپیمای مسافربری، تحمیل فتنه ۸۸ و... به عنوان تم و مضمون به فیلمسازان برای ساخت فیلم پیشنهاد و توصیه شده. جشنوارهی عمار که در دوران دولت محمود احمدینژاد و با بودجهی ویژهای که جواد شمقدری در اختیار فیلمسازان جوان و انقلابی و ولایی قرار دارد، شکل گرفت؛ با حمایت گروههای تندرو و افرادی چون مهدی طائب، سعید قاسمی، وحید جلیلی و حجتالاسلام نبویان به حیات خود ادامه میدهد و به زودی قرار است در زمینهی تولید بازیهای کامپیوتری و کارهای گرافیکی هم فعال بشود. قرارگاه عماریون- وابسته به سپاه- که با ایجاد موسسههای ظاهرا هنری مثل دلصدا و موج در زمینه موسیقی و گرافیک فعال است، جشنوارهی عمار را هم برای تربیت نسل جدید فیلمسازان انقلابی و اسلامی راهاندازی کرده. حملهی بسیج به تقوایی و دولت اصلاحات خبرگزاری بسیج پس از نمایش مستند ناصر تقوایی از صدا و سیما، با حمله به این کارگردان، دوران اصلاحات را عصر حاکمیت جاسوسان سیا و ام آی 6 خواند. شبکهی "مستند" صدا و سیما در برنامهای به نام "گنجینه" مستندی از ناصر تقوایی به نام "نانخورهای بیسوادی" را پخش کرده که با اعتراض خبرگزاری بسیج روبهرو شده. این خبرگزاری در مقالهای نوشته: "ناصر تقوایی از کارگزاران فساد و تباهی در تلویزیون و سینمای عصر ستمشاهی بوده و کارهای فاسدی چون دایی جان ناپلئون و آرامش در حضور دیگران در کارنامه وی ثبت شده. تقوایی در عصر حاکمیت جاسوسان سیا و ام آی 6 بر دولت موسوم به اصلاحات، ضمن نفوذ به عرصه فرهنگ، موفق به دریافت مجوز ساخت تولید فیلمهایی شد که سراسر فحاشی علیه جمهوری اسلامی بود! از آن جمله میتوان به فیلم کثیف و ضدانقلابی کاغذ بیخط اشاره نمود که در آن از نظام مظلوم اسلامی چهرهای جنایکار و فاسد ارائه شده است!" تقوایی که همیشه اظهارات رک و بیپردهاش با واکنش گروههای تندرو مواجه میشود، چندی پیش در مصاحبه با روزنامهی شرق از علاقهی سیدمرتضی آوینی به پخش مجدد سریال "دایی جان ناپلئون" از صدا و سیمای جمهوری اسلامی گفته بود. پرویز کیمیاوی: ۱۷ سال بعد؛ ایران فیلم "همه جای ایران سرای من است" ساختهی "پرویز کیمیاوی" از سوم آبان در تهران اکران میشود. این ساختهی کیمیاوی اولین بار در جشنوارهی سال ۱۳۷۷ در سینما صحرا- ریولی سابق- و در آخرین روز جشنواره نمایش داده شد؛ در حضور نزدیک به پانزده تا بیست نفر در سینمایی که نزدیک به هزار نفر گنجایش دارد. مدتی پس از این نمایش، تهیهکنندهی فیلم "مرتضی سرهنگی" فوت کرد و پرویز کیمیاوی هم به فرانسه بازگشت و فیلم بلاتکلیف ماند. در این مدت، "همهجای ایران سرای من است" نمایشهای محدود و نیمهخصوصی در سینما تک داشت تا امروز که خبر نمایش سراسریاش در گروه هنر و تجربه منتشر شده. کیمیاوی که فیلمهای درخشان و ارزشمندی مثل "مغولها"، "باغ سنگی" و "پ مثل پلیکان" را کارگردانی کرده، در یکی از واپسین مصاحبههایاش در ایران گفت " بعد از ۱۷ سال که به من کار نمیدادند فیلمی ساختم که آن هم توقیف شد، دیگر چه انگیزهای برای کارکردن میماند؟ من تا قبل از فیلم ایران سرای من است بارها اقدام به ساخت فیلم کردم اما هر بار با مشکل سناریو و تهیهکننده مواجه شدم و به نوعی نمیگذاشتند کار کنم." یکی از تازهترین آثار تصویری کیمیاوی، یک چیدمان ویدئویی است به نام "دو سه چیزی که از ایران میدانم" که در این نشانی قابل دیدن است. راجر واترز: دیواری دیگر نمایش مستند "راجر واترز: دیوار" در بریتانیا و دیگر کشورهای جهان از ۲۹ سپتامبر آغاز شده و هواداران گروه پینکفلوید و راجر واترز میتوانند روایتی دیگر از کارهای تاثیرگذار این گروه را بر پردهی سینما تماشا بکنند. گروه پینک فلوید در سال ۱۹۸۳ به کار خود پایان داد و پس از آن راجر واترز آلبومهای انفرادی بسیاری منتشر و سعی کرد از زیر سایهی گروه و موفقیتهای پیشین بیرون بیاید و فضاهای تازهتری را تجربه بکند. این مستند که به کارگردانی واترز و همراهی "شین اوانز" در بین سال های ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۳ و در هنگام اجرای تور کنسرت دیوار و سفرهایاش به کشورهای مختلف ساخته شده، برای اولینبار در جشنوارهی فیلم تورنتو نمایش داده شد. پیش از این یک روایت سینمایی داستانی هم از گروه پینکفلوید به نام "دیوار پینک فلوید" و به کارگردانی آلن پارکر در سال ۱۹۸۲ ساخته شد که نمایشاش بازخوردهای مثبتی در اندازههای آثار این گروه موسیقی نداشت. تریلر مستند "راجر واترز: دیوار" را ببینید. امیر نادری: کندن کوه ِ غربت تازهترین ساختهی امیر نادری، به نام "کوه" که در یکی از روستاهای دورافتادهی ایتالیا جلو دوربین خواهد رفت. این فیلم که بخشهایی از آن در شهرهای کشور "اتریش" ساخته شده، داستاناش دربارهی یک کشاورز و همسرش است که با قلهی دوهزارو ٥٠ متریای که مانع تابیدهشدن خورشید به زمینهایشان است، مقابله میکنند. فضای فیلم به قرنها قبل برمیگردد و تصویرگر روستاییست که زیر کوه لاتمار در بخش التو آدیجی ایتالیا واقع است. آندرآ سارتورتی، بازیگر ایتالیایی که در سریالهای تلویزیونیای مانند "رمان جنایی" و "مأموریت غیرممکن۳" بازی کرده و کلادیا پوتنزا در این فیلم بازی میکنند. یک شرکت ایتالیایی با نام "سترولو" در زمینه عکاسی با نادری همراهی میکند و کارلو هینترمان، جراردو پانیچینی، میشل پتوچی و جرومی کالتاگیرونه در کنار ژیواگومدیای ایتالیا و شرکت نیویورکی "سیتریم" از تهیهکنندگان "کوه" هستند. امیر نادری در اواسط دههی شصت و پس از موضعگیری تند و سخت منتقدان مجلهی فیلم در مقابل فیلم "دونده" از ایران خارج شد؛ فیلمی که حضور و موفقیتاش در جشنوارههای جهانی، فضا را برای دیگر فیلمهای ایرانی باز کرد. رامین بحرانی: در جستوجو خانه هشمین فیلم سینمایی رامین بحرانی، کارگردان ایرانیالاصل، از ۲۵ سپتامبر در آمریکا و کشورهای دیگر اکران شده و توانسته نظر مثبت منتقدان را به دست بیاورد. "۹۹ خانه" که پیش از این در چند جشنواره مثل جشنوارهی ونیز نمایش داده شده، داستاناش دربارهی پدر مجردی است که بیکار شده و در کنارش مجبور است که خانهاش را هم تخلیه کند و جای دیگری برای زندهگی خود، مادرش و پسرش پیدا بکند. امیر نادری، فیلمساز صاحب نام ایرانی، در نوشتن فیلمنامه با بحرانی همکاری داشته و نویسندهگان فیلمنامه توانستهاند فضای آمریکا و بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ را به خوبی تصویری کنند. پیتر بردشو منتقد گاردین دربارهی فیلم نوشته: "رامین بحرانی، یک درام پیچیده و قوی را درباره املاک و وعدههای دروغین در سرزمین رویاها و ورشکستگی روایت میکند. رامین بحرانی، خود را به عنوان یک فیلمساز با استعداد در ایالت متحده آمریکا نشان داده و «۹۹ خانه» یک درام هیجانانگیز و قوی احساسی درباره وسوسه، شرم، تحقیر و طمع است." بحرانی سالها پیش با دومین ساختهاش، بیگانهگان، در جشنوارهی فیلم فجر حضور داشت که با بیتوجهی مسئولان سینمایی و منتقدان ایرانی مواجه شد. تریلر ۹۹ خانه را میتوانید تماشا کنید.
شاید اولین بار باشد که هنرمندان، اتفاقی معاصر که از رخ دادناش یک ماه هم نگذشته را بدون اینکه دیدن باشند، بازنمایی تصویری میکنند. صحبت از خبر دست دادن رئیسجمهور آمریکا، باراک اوباما، با محمدجواد ظریف، وزیر امور خارجهی ایران، است. خبری که در نوشته و کلمه خلاصه میشود و تا امروز و این لحظه تصویر ثابت و متحرکی از آن در دست نیست. اما هنرمندان ایرانی و غیرایرانی، با تخیل و تحلیل خود هر کدام به نوعی این خبر نوشتاری را بازنمایی تصویری کردهاند که بخشهایی از آن را در "قاب" این هفته مرور میکنیم. در کارتون هادی حیدری، اوباما و ظریف با اینکه با هم دست دادهاند اما راهشان جداست؛ شاید از ترس!اشارهای به سالها پیش و پنهان شدن سیدمحمد خاتمی در دستشویی برای روبهرو نشدن با بیل کلینتون.تاکید بر "اتفاقی" بودن دیدار اوباما و ظریف از سوی مسئولان دو کشور و شبیهسازی سازمان ملل به زیر بازارچه!کارتونی که آمریکاییها را کمین کرده و مشتاق برای دیدار "اتفاقی" نشان میدهد.هفتهنامه صدا با استفاده از خبر دست دادن ظریف و اوباما، یک داستان کوتاه مصور ساخته. داستانی که براساس گفتههای خبری، دیدار را تصادفی بازنمایی کرده و به بازخوردهایاش هم اشاره دارد.دست دادن، پشت به پشت هم؛ شاید نما و نشانی از دوئل دیپلماسی!کارتون دیگری با اشارهای رکتر در بازنمایی سازمان ملل به عنوان "سرپیچ" و "زیر گذر"!کارتون "لسآنجلس تایمز" مربوط به پیش از دست دادن اوباما و ظریف است و باز به دیداری برنامهریزی شده در دستشویی بین دو رئیسجمهور اشاره دارد. رسانههای ایران این کارتون را توهینآمیز دانستهاند. شاید به دلیل تصویری کردن فردی با پوشش روحانی در حال قضای حاجت!
بخش سوم – قسمت دوماهل دین و نثر فارسیگرد آورنده: - بهرام دریاییسقوط مرکز خلافت خلافت بغداد پایگاه بزرگ تسلط مادی و معنوی تسلط حکومت و فرهنگ عرب بود. از بین رفتن این پایگاه، نیرو وتوانایی گسترش زبان عربی را کم کرد. مخصوصا" که مرکز سیاسی واداری به جای دیگر منتقل شد و فارسی بصورت تنها زبان سیاسی و دیوانی ایران درآمد. سیر توسعه مذهب شیعه، که از چند قرن پیش شروع شده بود، در این عصر با آهنگ تندتری، ادامه یافت. تساهل و بی مذهبی مغولها و نوسان خان میان ادیان بودایی، مسیح و اسلام و بعدا" سیاست تیموری ها به اضافهء از بین رفتن مرکز روحانی و دنیوی تسنن در بغداد، اینها چند علت مهمتر است در میان سلسلهء درهم و پیچیده علت های گوناگون دیگر. ازنبمه قرن هفتم تا اوایل قرن دهم و تشکیل دولت صفوی، زبان فارسی دیوانی و مذهب شیعه هر دو رواج بیشتر و دامنه دارتری پیدا کردند و کیفیت رابطهء اهل تشیع، به عنوان اقلیتی مذهبی، با اکثریت سنی و دستگاههای حاکم محلی و مرکزی عوض شد. زبان دین همچنان عربی بود و علما، علوم دینی را به آن زبان می نوشتند. دربرابر نویسندگان متعد د نثر فارسی در موضوعهای مختلف، تعدادن آ علمای فارسی نویس ناچیزست. در تاریخ و عرفان، علوم یا ادب اجتماعی این دوره، بزرگانی مثل، خواجه رشیدالدین فضل الله، نجم الدین کاشانی، خواجه نصیر الدین توسی، قطب الدین شیرازی، عبید زاکانی و بالاخره سعدی را داشته ایم. نثر اهل دین در دوره دوم در این دوره، دوره ای است که تشیع، مذهب بیشتر مردم و مذهب رسمی دولت است و علمای دین با ملیت مخالفند و اندیشه و فرهنگ ملی را طرد می کنند. شاه اسماعیل پادشاه کشوری شد که هنوز اکثریت مردم آن سنی بودند، و او با خشونت و تعصب و به زور شمشیر تشیع را، که مذهب پادشاه ودولت بود، رواج داد و اکثریت را به این مذهب در آورد، ولی از همان زمان تا امروز، اقوامی مثل کرد، ترکمن، بلوچ و... خلاصه تعداد کثیری سنی مذهب در ایران باقی ماند. درخارج هم، ایران با دو دشمن نیرومندو سنی روبه رو بود و جنگهای طولانی داشت، ازبکان در ماوراالنهر و عثمانی ها در ترکیه و عراق. جنگ با این دو دشمن علل مذهبی نداشت. اختلاف ازبکان با ما، اززمان گورکانیان سنی مذهب و پیش از صفویه شروع شده بود. آنها خراسان را می خواستند، خواه سنی، خواه شیعه. امپراطوری عثمانی هم در حال رشد وگسترش بود و از هیچ طرف حدی برای خودش نمی شناخت، نه در اروپا، نه در آفریقا. مگر آنکه به مانعی عبور ناپذیر بر می خورد. در مشرق امپراطوری یعنی در برخورد با ایران هم، وضع همین بود. حکومت ایران یا باید تسلیم می شد و یا باید می جنگید و صفویه راه دوم را انتخاب کردند. تشیع و جنگ با همسایگان اما جنگ صفویه با ازبک ها و عثمانی ها از همان اول رنگ مذهبی به خود گرفت. چون نه فقط شاه اسماعیل سنی کش، شیعه ای سخت گیر و بیرحم بود، بلکه معاصران او، شیبک خان ازبک و سلطان سلیم عثمانی، هم در شیعه کشی و سنگدلی دست کمی از او نداشتند. مخصوصا" که سلاطین عثمانی مدعی جانشینی پیغمبرو خلافت مسلمانان هم شدند. از دوطرف، جنگ رنگ مذهبی گرفت و صفویه با تکیه بر تشیع، دولتی سراسری و یکپارچه تشکیل داد و با دشمنان نیرومندش می جنگید. آنها در این مبارزهء طولانی، احتیاج به ایدئولوژی داشتند و تشیع دارای این نقش ایدئولوژیک شد و به صورت امری ملی در آمد و دولت صفویه از راه مذهب دارای رنگی ملی شد. البته در جنگیدن با خان ازبک و سلطان و خلیفهء عثمانی دستگاه دین ودستگاه دولت – هر دو – در امری "مذهبی-ملی" با هم متحد و شریک می شوند و این، یک تفاوت عمدهء نقش اجتماعی علمای این دوره است با دوره های قبل. پیوند دین و دولت پادشاهان صفوی، سید و از خاندان نبوت بودند و هم مرشد صوفیان و هم نایب امام و هم صوفی اعظم وخلاصه ریاست دینی و دنیوی را باهم داشتند. در جنگ چالداران، سپاهیان ایران با فریاد "اشهدان اسماعیل ولی الله" به لشکر عثمانی می زدند. در دستگاه وسیع "دولتی – مذهبی" صفوی، علما و اهل دین به عنوانها و در مقالهای مختلف، صاحب وظیفه بودند. در سفرنامه کمپفر که یکی از سیاحان تیزبین دورهء صفویه است، چنین می خوانیم:- "صدر" که مهمترین مرجع برای تفسیر فقه شیعی است در راس روحانیون ایران قرار دارد ووی نزد ایرانیان همان مقام را دارد که مفتی اعظم در نزد ترک ها، ولی گذشته از این، وی دارای مقام دولتی نیز هست، چنانکه اختیارات دینی و دنیوی را در شخص خود یک جا حمع کرده است. و شاه مقام پر درآمد صدارت را که مورد احترام همهء روحلانیون است فقط به کسی تفویض می کند که چه سببی و چه نسبی، باوی خویشاوندی داشته باشد. درچنین شرایطی مذهب شیعه، گذشته از نقش ملی، نقش دولتی و اداری وسیعی هم دارد و زبان این امور فارسی است. فارسی نویسی علما به همهء این علت ها علما به زبان فارسی رو آوردند که بیشتر برای ترویج مذهب وآنچه بدان مربوط است، از قانون و اخلاق و آداب و کسب و معیشت گرفته تا سیاست و شریعت و خرافات. آنها که در هماهنگی و همکاری با دولت عملا" نقشی ملی داشتند اما نقش ملی آنها در درجه اول، ترویج و حفظ مذهبی بود که در شرایطی تاریخی بصورت مذهب ملی در آمده بود. آنها مسائل مذهبی را به زبان ساده می نوشتند تا "جمیع خلایق از خواص و عوام از مطالعه آن نفع یابند و بهره مند گردند". در این دوره، تشیع تکیه گاه داخلی و خارجی سیاست شاهان صفوی است، آنها برای سیاست، مذهب را تبلیغ می کنند و برای تبلیغ باید به زبان مخاطب روی آوردورد، به فارسی، و علما به همه دلایل گفته شده این کار را می کنند.نچه فارسی نویسی علمای دین در اواخر عهدصفوی و مخصوصا" به وسیلهء ملامحمد باقر مجلسی، ملاباشی دربارشاه سلطان حسین، به نتیجه می رسد. مجموعه تاءلیفات او به ۶۰ سر می زند و به جز بحارالانوار (چاپ بزرگ سنگی در ۲۶ جلد) که به عربی نوشته شده، بقیه آثارش همه به فارسی است. همانطور که گفته شد، زبان دین و دولت فارسی است اما زبان لشکری و درباری فارسی نیست، ترکی است، هم زبان خاندان شاهی و هم طوایف قزلباش، که اتش را تشکیل می دادند. فقط از زمان شاه عباس به بعد تعدادی فارسی زبان هم به سپاهیان اضافه می شوند. ادب و مخصوصا" شعر فارسی مورد علاقهء پادشاهان صفوی نیست. نگاهی به تحول تشیع با سقوط اصفهان و تسلط افغانهای سنی، بیشتر علما از آن شهر به عتبات گریختند. نادرشاه به سبب گرایش به مذهب اهل تسنن، ارادتی به علمای شیعه نداشت. او مقام "صدر" را حذف کرد و بیشتر موقوفات مساجد ومدارس تبدیل به خالصهء دولتی شد و کار طلاب و متولیان و امثالهم از رونق افتاد. در شورای دشت مغان (۱۱۴۸ ه.ق) از جمله شرطهای نادر برای قبول سلطنت، یکی این بود که مردم ایران از تشیع و سب خلفا است دست بردارند و میرزاعبدالحسین ملاباشی را که در این باره اظهار مخالفتی کرده بود به فرمان او خفه کردند. نادر مستبد خودکامه هرگز نتوانست دولت مرکزی یا سازمان دولت را بوجود آورد. شخص خودش دولت و ملت بود و مثل رئیس ایلی خود رای، مملکت داری می کرد. حکومت زندیه کمابیش خصلتی ولایتی داشت نه ملی، عمرش کوتاه (۴۶ سال)، که در حقیقت باید آنرا منحصر به فرمانروایی سی ساله کریم خان دانست. بعد همه جنگ و آشوب است. پادشاهی آغامحمدخان، موسس سلسله قاجاریه هم، به جنگ و لشکر کشی و ایجاد یک دولت سراسری می گذرد. در ایندوره اصفهان که قبلا" مرکز سیاسی و مذهبی تشیع بود، بتدریح جای خود را به کربلا و نجف می دهد و همین برکناربودن مرکز تشیع از قلمرو سلطنت ایران، مایه آزادی عمل بیشتر در رابطه با علما با مومنین ایرانی و دخالت آزادانه تر آنها در امور کشور است. در همین دورهء نسبتا" کوتاه، از سقوط اصفهان تا آغاز پادشاهی فتحعلی شاه، که علمای شیعه در رتق فتق اموردولت و سیاست دستی ندارند، تسلط عقیدتی با علمای اخباری است. امر مرجعیت، رابطه مقلد و مرجع و تسلط مجتهد جامع الشرایط بر تمام شئون مادی و معنوی مومنین در ایندوره صورت نهایی خودرا بدست می آورد. این دوران، دوران پیروزی نظری و عملی اصولیون به زعاست آقا وحید بهبهانی معروف به مروج مذهب، که از نظر تاریخ تشیع دارای اهمیت بسیار است می باشد. در حالیکه تشیع، مذهب رسمی مملکت و دولت است، جدایی سازمانهای مذهبی، استقلال امور مالی و اداری شیعیان، مثل پرداخت سهم امام، خمس و زکات به مراجع مذهبی و نپرداختن مالیات به دولت در این دوره به اصطلاح جا می افتد و از این دوره است که علما توانستند خرج خود و نهادهای مذهبی را از دولتی که هم مذهب آنها بود، کاملا" جدا کنند و از همین زمان است که رقابت و ادعای علنی قدرت، میان دونیروی دولتی و مذهبی، میان سلطان و فقیه بوجود می آید. به هر حال در دورهء قاجاریه مخصوصا" از دوره فتحعلی شاه تا پایان مشروطیت، در جنگهای ایران و روس یا تحریم تنباکو، در تقریبا" همهء رویدادهای عمده و اساسی، روحانیت شیعه حضور و مشارکت داشته است. سبک نثر علما از صفویه به بعد فارسی نویسی علمای دین، همانطور که می دانیم، از صفویه به بعد عمومیت پیدا میکند. علما در کتابهای مربوط به فقه یا اخلاق و آداب، به همهء زمینه های خصوصی و عمومی، فردی واجتماعی وارد شود، احکام آنها را بیان کرده و تکلیف مومنین را روشن کرده اند. اما در زمینهء سیاست کمتر به نظری و فکری پرداخته و یا اصلا" نپرداخته اند و دخالت آنها در حوادث سیاسی روزمره بیشتر به صورت صدور فتوا های لازم (مثل جنگ ایران و روس، تحریم تنباکو، مشروطیت و....) بوده است. فلسفهء سیاست، نقش دولت، رابطهء آن با افراد، وظایف و تکالیف و حدود آنها نسبت به همدیگر، سازمانهای اجتماعی و نقش آنها، روش حکومت و رژیم های سیاسی، از طرف علمای پس از استقرار مشروطیت و در رسالهء معروف شیخ محمد حسین نایینی به پیش کشیده می شود (بنام تنبیه الامه و تنزیه الملله). این یکی از آثار نادری است که علما در سیاست نوشته اند. خصوصیت دیگر نثر علمای دین، تقریبا" در همهء دوره ها، منبری بودن آن است. نویسندگان این آثار اهل وعظ و خطا به و منبرند. بیشتر اهل کلام شفاهی هستند تا کتبی و به جای نوشتن، با گفتن سروکار دارند. حس ملیت و توجه به زبان ملی از طلیعهء انقلاب مشروطیت، هم موضوع نثر عوض می شود و هم دامنه اش بسیار وسیع تر، نویسندگان، خوانندگان و سبک بیان و شیوهء نثر همه تغییر می کند. در آخر این گفتارفقط یادآوری می شود که نظر علمای دین دربارهء ملیت تغییری نکرد و همان عقیدهء غزالی ومجلسی، همان نظر همیشگی است. آیت الله مطهری می گوید:- "مسئلهء ملت پرستی در عصر حاضر، برای جهان اسلام مشکل بزرگی بوجود آورده است. گذشته از اینکه فکرملیت پرستی برخلافت اصول تعلمیاتی اسلام است. ما به حکم آنکه پیرو یک آئین و مسلک و یک ایدیولوژی، تحت نام و عنوان ملیت و قومیت، صورت می گیرد بی تفاوت بمانیم. (خدمات متقابل اسلام و ایران، ص ۵۰ و ۵۲). در کار دین، فارسی برای تماس شفاهی با تودهء مومنین و نوشتن به آن برای توضیح مسایل و اشاعهء مذهب حقهء جعفری اثنی عشری مفید است، ازاینکه بگذریم دیگر مصرفی ندارد، در گذشته هم نداشت و همانطور که گفته شد، نظر علمای دین در بارهء ملیت همان عقیدهء غزالی و مجلسی است تا آیت الله مرتضی مطهری. بگذریم. غزنویان ادامه دهندهء "سیاست فرهنگی" سامانیان بودند، درگسترش زبان فارسی نقش عمده ای داشتند، همچنین است سهم سلجوقیان، چون آنها زمانی به ایران رسیدند که فارسی رسمیت یافته و "ایران گیر" شده بود. اما همهء اینها چرا باید مایهء انکار نقش شروع کننده و بی چون و چرای سامانیان در تکوین زبان فارسی باشد؟ تاریخهایی که در دوره های مختلف – درباره گذشته ای دورتر – نوشته می شود، هریک نسبت به آن گذشته، دید و برداشتی متفاوت دارد و هر تاریخ خصلت زمان نویسنده را در خود دارد. تاریخ بلعمی و ایران باستان مشیرالدولهء پیرنیا، ایران دوران ساسانی را یک جور نمی بینند و هر کدام در دیدی که از آن دوره دارند، معرف نه فقط دانش بلکه بینش زمان خودشان هم هستند. و همین طور است تصور و دریافتی که تاریخ سیستان، جامع التواریخ یا تاریخ ایران عباس اقبال، هریک از صدر اسلام و فتح ایران به دست عربها دارند. به این ترتیب هر اثر ارزندهء تاریخی به نحوی غیر مستقیم "تاریخ" زمان مورخ هم هست. اما اگر مورخ به یک ایدیولوژی چنان مقید باشد که بنا بر آموزشهای آن – از پیش – تصمیم خود را در باره سیر تاریخ و سرگذشت اجتماعی انسان گرفته باشد، دیگر "تاریخ" او بیان آرزو و تبلیغ خواستهای مورخ است در این حال نه تنها تاءلیف وقایع و تنظیم "داده" های تاریخی بلکه گاه حتی انتخاب کلمات به طرزی است که خواننده را به طرف منظور دلخواه نویسنده هدایت می کند. به هرحال به حس ملیت و توجه به زبان ملی و نظر و تصور علمای دین نسبت به آن، باید توجه ای عمیق داشت.
نقد موسیقی گروه منتال ریلیس در یادداشت قبل توضیح دادم که بنا داریم در این ستون به معرفی تعدادی از گروههای فعال حال حاضر موسیقی آلترناتیو یا زیرزمینی یا….. (یا هر اسم مناسبی که بتوان برایشان انتخاب کرد) بپردازیم. چند نکته ضروری را باید در ابتدا یادآوری کنم. این گروهها و هنرمندان همهگی در داخل ایران فعالند. به همین خاطر معرفی آنها کاری دشوار است. از یک طرف اینها موتور محرک یک حرکت فرهنگی در خور توجه هستند و به خاطر محدودیتهای فرهنگی که حکومت بر آنها وارد میکند، کمتر شناخته شده هستند. از طرف دیگر وظیفهی ماست تا با حمایت از این هنرمندان که آتش موسیقی را زنده نگه داشتهاند؛ سعی کنیم آثار آنها را به مخاطبین معرفی کنیم و نگذاریم این همه استعداد و انرژی چوب عدم حمایت دولت را بخورد. وظفیهی ما حمایت است. اما مسایل امنیتی و پیچیدگیهایی که این قبیل ملاحظات ایجاد میکنند، دست من را در معرفی دقیق و کامل این گروهها میبندد و خود این گروهها هم، آنطور که در یک کشور طبیعی مرسوم است، نمیتوانند اطلاعات کامل و با جزییاتی را در اختیار علاقهمندان قرار دهند. اگر گروهی مانند "مورچهها" که به شدت ضد ساختار موجود است، میتواند در تلویزیون این کشور اجرا کند، اما گروههای ایرانی از انتشار نام کامل یا عکس خودشان حتی در فضای مجازی واهمه دارند. همچنین باید یادآوری کنم که این گروهها و موزیسینها فقط نمونهای از یک مجموعهی بسیار مفصل هستند که امیدوارم دیگر رسانهها هم کمک کنند تا بتوان تعداد بیشتری از آنها را به مخاطبان موسیقی معرفی کرد. دسترسی من به موسیقی گروههای محدودی بوده و سلیقهی محافظهکارم در انتخاب موسیقی قطعا در دستچین کردن این گروهها بیتاثیر نیست. نکتهی مهم ولی اینجاست که تعداد این گروهها و هنرمندان بسیار فراتر از آن چیزی است که اکثر علاقهمندان فکر میکنند و تنوع و پراکندهگیشان در سطح کشور چهرهای جدید از وضعیت فرهنگی جامعه ایران ترسیم میکند. اولین گروهی که در این مجموعه به آن میپردازم، گروهی است که هم سابقهی قابل توجهی دارد و هم برای کسانی که موسیقی زیرزمینی را جدیتر دنبال میکنند، شناخته شده است. گروه "منتال ریلیس" از حوالی سال ۲۰۰۹ فعال است؛ هم تجربهی اجرای زنده دارد و هم تجربهی ضبط آلبوم. آلبوم جدید آنها به نام "سرای سرود" قرار است به زودی روی وبسایت گروه منتشرشود. منتال ریلیس گروهی است که در شیراز مستقر است و خواننده و گیتاریست آن از چهرههای شناخته شده موسیقی و فرهنگ این شهر است. از نظر صدا دهی، منتال ریلیس در ۳۰ ثانیه اول شما را جذب میکند. وسواس در فضاسازی لعابی از موسیقی الکترونیک به ترانههای گروه میدهد، ولی گیتار الکتریک و به خصوص افکتهایی که برای صداسازی گیتار استفاده شده، پختهگی و وزنی به کارها میدهد که دارای پیام روشنی است: شما با یک گروه جدی و استخوندار طرفید. من کلا طرفدار تنوع صدادهی در فضای یک آلبوم نیستم و دوست دارم آلبوم فضایی یک دست داشته باشد؛ اما در کار آخر منتال ریلیس تعادلی هوشمندانه بین تنوع صداها در قطعههای مختلف و یکدستی و یک پارچهگی در کل آلبوم به عنوان اثری واحد به چشم میخورد که حاصل تجربهی این گروه است. شاید عامل دیگری که به این یکدست شدن کمک میکند، انتخاب ترانهها باشد. ترانههای این آلبوم منتخبی از سرودههای استاد ابتهاج هستند. اشعاری که خوانندههای سنتی و به نامی آنها را در قلب موسیقی سنتی اجرا کردهاند؛ اینبار در فضای پروگرسیو راک با گیتار و کیبورد اجرا میشوند و جالب اینجاست که برای من بسیار نو و تازه صدا میدهند. ترانههایی که ظرفیت آن را دارند که در فضای موسیقی راک اثر گذار باشند. شاید یکی از بهترین تنظیمهای این مجموعه روی قطعهی مشهور برخیز باشد: برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست ترانه را میتوانید در این دو لینک گوش کنید. لینک یک. لینک دو منتال ریلیس به نظر من همهی عناصر یک گروه راک ایرانی را دارد که البته همهی این عناصر لزوما جذاب نیستند. توضیح میدهم : اگر در کشورهای دیگر یک گروه راک به واسطهی ظاهر غیر متعارف و رفتار ساختار شکنانه عضوی از خانوادهی موسیقی راک آن کشور میشود یا به قولی سبک زندگی را انتخاب میکند که موزیسینهای راک اینچنین تعریفش میکنند: sex, and drugs and rock & roll در ایران عناصر دیگری لازم است تا شما خود را عضو خانوادهی موسیقی راک به حساب آورید. برهم خوردن اجرا، عدم صدور مجوز ضبط و پخش، عدم صدور مجوز اجرا و در مورد گروه منتال ریلیس اخراج از ساختمان وزارت ارشاد بخاطر «ظاهر نامناسب». منتال ریلیس همهی اینها را دارد؛ علاوه بر آن که اجرای زنده گروه به هم خورده و در یک مورد به خاطر برگزاری یک اجرای خصوصی اعضا گروه دستگیر و دادگاهی هم شدهاند! اینها همه مجازات گروهی جوان مستعد است که موسیقی را خوب بلدند. میتوانید موسیقی این گروه را در صفحهی فیسبوکشان دنبال کنید. من موفقیت گروه منتال ریلیس را جدای از پشتکار و استعداد اعضا گروه در وسواس آنها در انتخاب صداها و فضا سازی میبینم. ضمن اینکه اعضا این گروه از همکاری و تبادل فکر با دیگر موزیسینهای داخل و خارج از ایران استقبال میکنند و نشان دادهاند که ظرفیت بالایی برای حرکت رو به جلو دارند. خیلی کنجکاوم تا ببینم در آلبوم بعدی آیا این گروه میتواند عناصر متنوعتری را در کلام انتخابی به خصوص به کار بگیرد؟ مشخصا منتظرم ببینم آیا گروهی با این استعداد برای آلبوم خود دست به ترانهسرایی میزند یا هنوز ترجیح میدهد از کلام دیگران استفاده کند (که البته اصلا اشکالی ندارد.) حرف آخر. از هنرمندان زیرزمینی حمایت کنید. بازنشر موسیقی آنها و خرید موسیقی که آنها تولید میکنند. کمترین کاری است که میتوانیم انجام بدیم. فراموش نکنیم این یک حرکت فرهنگی است که در دراز مدت تاثیر جدی خواهد داشت.
تئاتر زیرزمینی در ایران پس از موسیقی که به دلیل سبکهای رسمی نشده و مطرودی مثل رپ و متال مجبور به حیات زیرزمینی است و سینما که برای فرار از سانسور نگاه اجتماعی و انتقادی، گاه زندهگی بیمجوز و به تعبیری فیلمسازی چریکی را تجربه میکند، حالا تئاتر ایران هم برای اجرای آن چیزی که نمیتواند به صورت عمومی روی صحنه ببرد، دور از تالارهای در اختیار وزارت ارشاد و بدون مجوزهای لازم، در خانههای کوچک برای مخاطبان اندک نمایش داده میشود. تئاتر ایران که هنوز فهرستی از نامهای ممنوع را زیر بغل دارد، از بیژن مفید تا عباس نعلبندیان، و برای پرداختن به بسیاری از سوژهها با محدودیت مواجه است، حالا تصمیم به تجربهای دیگر گرفته. تجربهی حضور بیسانسور در خانههای خودی و با دعوت از تماشاگران کمی که واقعیت نمایش ایران را نه در تالارهای رسمی و اجراهای صد هزار تومانی و عموما تو خالی، که در این مکانهای مختصر جستوجو میکنند. اجرا به چنین شکل و روالی البته برای اولین بار نیست که اتفاق میافتد. جدا از کارهایی که در محیط محدود و با تماشاگران معدود اجرا و تصویربرداری میشدند تا روزمهای باشند برای شرکت برخی از گروههای غیررسمی تئاتر در جشنوارههای جهانی، در معروفترین و مشهورترین این سبک اجرا، محمد یعقوبی بود که نزدیک به دو دهه قبل، نمایشنامهی "شب بهخیر مادر" اثر "مارشا نورمن" را پس از چند ماه تمرین، به جای تئاتر شهر، در منزل مسکونیاش روی صحنه برد و از هنرمندان شناخته شده و دوستان و آشنایان برای دیدناش دعوت کرد. این نمایشنامه به دلیل تماش، خودکشی دختری جوان، اجازهی اجرا نداشت و کارگردان و بازیگران، ریما رامینفر و پانتهآ بهرام، به اجبار اجرایی کوچک و غیررسمی را پذیرفتند تا بتوانند آن چیزی را که دوست دارند به نمایش بگذارند. هر چند مدتی بعد، با تغییراتی که در وزارت ارشاد ایجاد شد، این نمایش با همان تیم و ساختار در تئاتر شهر هم روی صحنه رفت تا چنین اجراهایی تبدیل به روال عمومی نشود و به شکل پررنگ و برجسته رواج پیدا نکند. حالا اما در این فصل که دولت و حکومت فقط در زمینهی بودجه و مسائل مالی به قواعد بازار آزاد پایبند هستند و در زمینهی مجوز همچنان حضور و حیات سنتی خود را دارند، اجراهای زیرزمینی احتمالا یکی از گزینههایی خواهد بود که نمایشگران ایرانی برای فرار از ممیزی سختگیر و جو عموما دولتی نمایشها، پیشرو دارند. اتفاقی که با اجرای نمایش "داستانهایی از بارش مهر و مرگ"- نوشتهی عباس نعلبندیان- و به کارگردانی محمد رضاییراد آغاز شده و در کنار استقبال مخاطبان، با فشارهای نهادهای رسمی و سایتهای حکومتی روبهرو است. عباس نعلبندیان نمایشنامهنویسی است که از لحظهی وقوع انقلاب و پس از تعطیلی خاستگاهاش-کارگاه نمایش- تا همین امروز ممنوع بوده. نه آثارش اجازهی انتشار داشتهاند و نه کسی توانسته نمایشنامهای از او را روی صحنه ببرد. شاید از این جنبه، نعلبندیان یکه باشد. چون حتی افرادی مثل بیژن مفید یا بهمن فرسی هم شانس این را داشتهاند که برخی از کارهایاش در زمانی کوتاه به صورت رسمی روی صحنه برود اما نگاه ضدسنت و ساختارشکن نعلبندیان که در تمام آثارش حضوری قاطع دارد، او را تا امروز در فهرست ممنوعههای مضر وزارت ارشاد نگه داشته و این اجرای زیرزمینی رضاییراد در حقیقت اولین اجرای حرفهای نوشتهای از نعلبندیان در پس از انقلاب است. اجرایی که به سرعت مورد توجه قرار میگیرد. از یکسو تماشاگران حرفهای تئاتر، دلزده از نمایشهای عامهپسند دولتی، از اجرای چنین نمایشی استقبال کردند و از دیگر سو، سایتهای حکومتی و رسانههای رسمی، به این اجرا و این رویه معترض شدند. روزنامهی جوان ارگان سپاه پاسداران در این زمینه مینویسد: "آيا اين نمايشنامه در حالت عادی از سوی اداره كل هنرهای نمايشی قابل اجرا شناخته میشد؟ شايد يكی از دلايل اجرای زيرزمينی تئاتر «داستانهايی از بارش مهر و مرگ» فرار از قانون و البته هنجارهايی باشد كه نوشتههای نويسندگانی چون نعلبنديان كمتر در چارچوب آنها تعريف شده است." و پس از این تشریح درست موقعیت تئاتر ایران و نمایشنامهنویسانی از جنس نعلبندیان به سراغ سرپرست شورای ارزشيابی و نظارت اداره كل هنرهای نمايشی میرود تا همچنان از ممنوعیت رسمی چنین کارهای مطمئن بشود و برای پروندهسازی علیه این گروه تئاتری اقدام بکند: "پيش از اين نيز گزارشهايی درباره فعاليتهای غيرقانونی در حوزه تئاتر به اداره كل رسيده بود اما به دليل كمبود مستندات تا به حال امكان برخورد با آنها وجود نداشته است. موذن سرپرست شورای نظارت افزود: هيچ مجوزی از سوی شورای نظارت و ارزشيابی برای اجرای نمايشنامه عباس نعلبنديان صادر نشده است." در نهایت سرپرست شورای نظارت، نگاه و استراتژی کلی وزارت ارشاد در زمینهی تئاتر را به این شکل شرح میدهد: "تلاش داريم تا براساس دغدغههای فرهنگی مقام معظم رهبری محيط مناسب و سالمی را در تئاتر كشور ايجاد كنيم." دغدغههایی که مسلما نمایشنامهنویس مطرود و ممنوعی چون نعلبندیان را شامل نمیشود و ترجیحاش نویسندهگان آماتوری است که با بودجههای شبهدولتی و حضور سوپراستارهای سینما سعی دارند مخاطبان جدیدی برای تئاتر ایران بسازند. رسانههای حامی دولت تدبیر و امید، مدتهاست که برای توصیف این دوران از عبارت "دوران تازه" استفاده و با جرح و جعل، برنامهی دولت حسن روحانی در مورد هنر را با رویهی "بازار آزاد" کشورهای مثل آمریکا مقایسه میکنند. در حالی که اصل اولیهی بازار آزاد، برداشتن سانسور و حضور تمام هنرمندان است که بتوانند با عرضهی آثار خود مخاطب را جذب بکنند و براساس تقاضا و استقبال مردم کارشان را ادامه بدهند. یعنی چیزی مشابه کاری که تئاتر زیرزمینی ایران، طبق نوشتهی روزنامهی جوان، انجام میدهد: "گروه تئاتری برای اجراهای خود بليت نمیفروشند و طبق گفته مسئول رزرو، تماشاگران بعد از پايان نمايش هر مبلغی را كه مدنظر خودشان است، پرداخت میكنند." این مواجه و داد و ستد بیواسطهی مردم و هنرمند اما مثل همیشه از سوی دولت و حکومت نقض میشود. دولت همچنان دوست دارد نقش پدرخوانده را ایفا بکند و براساس فرامین بالا دستیها چارچوب بسازد و در مقابل چنین آثاری که روند دریافت مجوز را طی نمیکنند، نشانی را به آدرس نهادهای اطلاعاتی امنیتی بفرستد تا آنها برخورد لازم را انجام بدهند. همین است که وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، علی جنتی، در پاسخ به پرسشی دربارهی اجراهای زیرزمینی تئاتر میگوید : "وقتی مجاز نیستند، نمیتوانند فعالیت داشته باشند و وظیفه نیروی انتظامی است که جلوی فعالیت این گروهها را بگیرد؛ چرا که یکی از وظایف نیروی انتظامی، ارشادی است و باید از این طریق اقدامات لازم را انجام دهد." این روزها قهرمان جدید هنری حکومت، امیر تتلو، در صفحات اجتماعیاش از عدم لزوم گرفتن مجوز برای انتشار آثارش میگوید و این نوشتهها توسط رسانههای رسمی به عنوان دوران تازهی حکومت و هنر برجسته میشود. تتلو مجوز لازماش را به جای ارشاد، از سپاه و ارتش میگیرد و از سوی دیگر، تئاتر زیرزمینی ایران، بدون پشت و پناه، در انتظار نشسته تا زنگ خانهی کوچکاش به صدا در بیاید و نیروهای نظامی و انتظامی و امنیتی، در دوران تازهی امنیتی شدن دوبارهی فضای فرهنگ، "اقدامات لازم" را انجام بدهند؛ "اقداماتی براساس دغدغههای مقام معظم رهبری"!
یکی از معدود تالارهای موسیقی ایران میسوزد، آوازخوان قدیمی پس از مدتها ممنوعیت اجازهی حضور پیش دوربین یک رسانهی اینترنتی را پیدا میکند، ترانهخوان پاپ پشت به کنسرتهای صدمجوز، ترانههای غیرمجاز را در خیابان میخواند؛ این تصویر موسیقی در ایران است. در چهار راه هر ور باد که از یکسو نسیم نت و خلاقیت میوزد و از دیگرسو طوفان برچیدن و ممنوعیت. در دنیای بیرون، دنیای غرب، اما حال همه بهتر است. اسطورههای موسیقی راک، دیوید گیلمور و سِر پل مککارتنی، هر کدام جدا از گروههای افسانهایشان، پینک فلوید و بیتلز، زنده و پیشرو هستند. برنامه اجرا میکنند، آلبوم جدید به بازار میفرستند و روی ابر سبکی از جنس رهایی و زیر خورشید داغی از جنس آزادی، بادبان هنر در دست جلو میروند. کنسرت پیادهرو حمید حامی، ترانهخوان پاپ و از شاگردان بابک بیات، که مدتهاست در اعتراض به حضور مافیای موسیقی برنامهی زندهای اجرا نکرده، هفتهی گذشته به طور اتفاقی با یک گروه موسیقی خیابانی همراه شد و دو ترانهی غیرمجاز را در پیادهرو برای مردم اجرا کرد. طبق روایت حامی وقتی با گروهی خیابانی مواجه میشود که در کارشان حرفهای هستند، تصمیم میگیرد فیالبداهه دو قطعه را در کنارشان اجرا بکند. قطعهی اول ترانهی مشهور "غریب آشنا" با موسیقی "حسن شماعیزاده" و ترانهی " اردلان سرفراز" که پیش از این با صدای "گوگوش" شنیده شده و ترانهی دوم هم "میدونی دل اسیره" کاری از "فرامرز اصلانی". مدتهاست گروههای موسیقی که در هزارتو مجوز ارشاد و ادارهی اماکن راه به جایی ندارند و از خطر برخوردهای امنیتی با اجراهای خصوصی و بیمجوز هم آگاه هستند، در کنار خیابان و درپیادهرو به اجرای برنامه میپردازند. اما حضور حامی در حقیقت اولین همراهی یک چهرهی سرشناس و شناخته شده است با این گروهها. با رفتن به نشانیهای زیر میتوانید، اجرای این گروه خیابانی در کنار حمید حامی را ببینید. ترانهی غریب آشنا ترانهی میدونی دل اسیره در حمایت از حیوانات سِر پل مککارتنی، آوازخوان مشهور موسیقی راک اند رول، در سیوپنجمین سالگرد آغاز به کار پتا، روی صحنه رفت و ترانه خواند. پتا گروه حمایت از حیوانات است که برخی از چهرههای مشهور دنیای هنر از آن پشتیبانی میکنند. یکی از ترانههایی که پل مککارتنی در این مراسم اجرا کرد، ترانهی مشهور "هی جود" بود. "هی جود" توسط پل مککارتنی نوشته شده و به نام لنون-مککارتنی ثبت شده است. این ترانه در آگوست سال ۱۹۶۸ به عنوان اولین تکآهنگ گروه بیتلز منتشر شد و به رکورد "طولانیترین حضور در صدر جدول" دست یافت و حدود هشت میلیون نسخه از آن به فروش رسید. در بخش دیگری از این برنامه، از ریور فینیکس، بازیگر آمریکایی، تقدیر شد. او که همیشه از حامیان حیوانات بود و در سن جوانی در گذشت، نام کاملاش، ریور جود فینیکس، است که نام میانیاش، جود، در حقیقت از همین ترانهی مشهور "هی جود" گروه بیلتز گرفته شده. بخش کوتاهی از اجرای سِر پل مککارتنی در این شب را تماشا بکنید. اجرای دوبارهی بهشت در زمانی که موسیقی پاپ در ایران با طرح مشابهسازی صدا و سیما پا گرفت، شهریار مسرور شاید یکی از اولین نفراتی بود که به دور از تقلید خوانندهگان مشهور پاپ، ترانههایی را اجرا کرد که به نوعی تم بلوز و کانتری داشت و با ذائقهی آن روز مخاطبهای ایرانی نمیخواند. عمومیترین حضور مسرور در آن روزها، در فیلم "بهشت از آن تو" ساختهی "علیرضا داوودنژاد"بود که چند ترانه برای این فیلم ساخت و اجرا کرد اما با شکست تجاری "بهشت از آن تو" و استقبال محدود از آلبومهای مسرور، یکی که نام فیلم را بر خود داشت و دیگری نام "گاهی وقتا"، این آوازخوان متفاوت مدتها از صحنه دور بود. حالا پس از سالها، مسرور این بار در همراهی با گروه "ریتون" روی صحنه رفته و در پردیس چهارسو برنامه اجرا کرده. این کنسرت یازده و دوازده مهر برگزار شده و در آن فرشاد نجاتى (نوازنده پیانو و ملودیکا)، علیرضا میرآقا (ترومپت و پرکاشن)، علیرضا شمس اسکندرى(رهبر ارکستر و سرپرست گروه ریتون)، فوآد الهى قمشهاى( گیتار الکتریک) و آرین کشیشی (گیتار باس) در کنار شهریار مسرور روی صحنه رفتهاند. در این نشانی یکی از ترانههای شهریار مسرور را بشنوید. ادامهی ترانه دیوید گیلمور 69 ساله بر صحنه. گیتاریست و آوازخوان سرشناس گروه پینکفلوید، در آستانهی سالگرد تولد و رونمایی از چهارمین آلبوم سولویاش در رویال آلبرت هال لندن روی صحنه رفت. گیلمور که پیش از این سه آلبوم سولو به نامهای "دیوید گیلمور"، "عقبگرد" و "در یک جزیره" منتشر کرده، همزمان با انتشار چهارمین آلبوماش در لندن روی صحنه رفت. آلبوم جدید گیلمور به نام " Rattle That Lock " در هفته اول با اختلاف فروش 20 هزار تا از رتبه دوم، در جایگاه اول آلبومهای پرفروش بریتانیا قرار گرفت! یکی از قطعات این آلبوم "دختری با لباس زرد" است که در اجرای آن جولز هالند با نواختن کیبورد گیلمور را همراهی کرده. "پوتین روی زمین" از دیگر قطعات اجرا شده این آلبوم در فستیوال خانه بوریس است که به گفته گیلمور ایدهی این ترانه پس از گوش دادن به بلندگوی اعلانات یک ایستگاه قطار در فرانسه به وی الهام شده."امروز"، "و سپس"، "زیبایی"، "به هیچ زبان"، "رقصیدن درست روبروی من"، "قایقی خوابیده در انتظار" و "ساعت 5 صبح" دیگر قطعات این آلبوم هستند. کنسرت رویال آلبرت هال هم مثل آلبوم تازه با استقبال مخاطبان پیگیر موسیقی گروه پینکفلوید و شخص دیوید گیلمور همراه بود. بخش کوتاهی از اجرای زندهی دیوید گیلمور را تماشا کنید. گلپا بدون سانسور صدا و تصویر اکبر گلپایگانی که با نام هنری گلپا شناخته شده، برای اولینبار پس از انقلاب، در یکی از رسانههای رسمی جمهوریاسلامی پخش شد. شبکهی اینترنتی تیوی پلاس که به مدیریت محمدرضا حسینیان از مجریان و ممیزان سابق صدا و سیما برنامههایاش تولید و پخش میشود، در یکی از جدیدترین برنامههایاش با گلپا مصاحبه و در طول این برنامه صدا و ترانههای این آوازخوان ممنوعالکار را پخش کرد. گلپا که یکی از مطرحترین آوازخوانان موسیقی سنتی ایرانی است، پس از پیروزی انقلاب، با اینکه ایران را ترک نکرد، موفق به برگزاری کنسرت رسمی و منتشر کردن آلبوم نشد و این مصاحبه در حقیقت اولین حضور صوتی و تصویریاش در رسانههای رسمی محسوب میشود. گلپا در این مصاحبه که فعلا بخش اولاش منتشر شده، دربارهی چهگونهگی ورودش به دنیای موسیقی حرف زده. برادر اکبر گلپایگانی، که با نام هنری محمد گلریز معروف است، برخلاف برادرش فعالیت موسیقیاش را از ابتدای انقلاب و با خواندن سرودهایی دربارهی شخصیتهای سیاسی و انقلابی آن روزها نظیر مرتضی مطهری و روحالله خمینی آغاز کرد و یکی از سرودهایاش مورد تشویق و ستایش رهبر انقلاب اسلامی قرار گرفت. مصاحبه گلپا را در این نشانی ببینید. صداهای سوخته صبح شنبه آتش سوزی وسیعی در ساختمان وزارت کشور در منطقهی فاطمی تهران رخ داد و بخشی از تالار و مرکز همایشهای این ساختمان را در بر گرفت. همه صندلیهای تالار اصلی به علاوه همهی تجهیزات صوتی و کف پوشها، به طور کامل سوختهاند و شدت خسارتها بالاست و قطعا تا بازسازی کامل این سالن امکان برگزاری هیچ کنسرتی در این مجموعه مهیا نخواهد بود. حراست ساختمان وزارت کشور روز گذشته در گفتگو با رسانهها اتصال برق در یکی از سالنهای مجموعه را دلیل اصلی این حادثه عنوان کرده است. در سالهای اخیر کنسرتهای موسیقی بالای هزار نفر در تهران تنها در سالنهای برج میلاد، میلاد نمایشگاه بین المللی و سالن وزارت کشور برگزار میشد که با اتفاقات اخیرو خسارت شدید و سوختهگی کامل این تالار، و ممنوعیت اجراهای زنده در سالن برج میلاد، مشکل تازهای پیش راه موزیسینهای ایرانی که مدتهاست اجراهایشان با فشار گروههای تندرو و مماشات وزارت ارشاد لغو میشود، قرار گرفته است.
من وقتی شنیدم فیلم «محمد رسول الله» نماینده ایران در آکادمی اسکار شد واقعاً کیف کردم. خب در تاریخ سینما این اولین باری است که یک پیامبری دو دفعه کاندیدای اسکار میشود. از قضا دفعه اولی هم که این فیلم کاندیدای اسکار شد، ببینید دشمن تا کجاها نفوذ کرده بود که برای تخریب شخصیت «محمد رسول الله»، آنرا در بخش «موسیقی متن» کاندیدای اسکار کرد و آخرش هم هر چقدر هم که مصطفی عقاد تلاش کرد، باز هم به زور اسکار موسیقی را به «حضرت»ش دادند. اینهمه «حضرت» تلاش کرد از طریق جلوگیری از ترویج موسیقی جلوی اشاعه فحشا در جهان را بگیرد، آخر سر برداشتند به خودش اسکار موسیقی دادند. ای جرثقیل توی آن اسکار سیاسیتان! من امیدوارم که «حضرت» مجیدی ایندفعه پک و پوز دشمن را بیاورد پایین و در قسمت «همهمه ته سانس» اسکار بگیرد. واقعاً اگر هم آکادمی اسکار چنین قسمتی تا حالا نداشته از کمکاری دشمن فرضی است. الآن این «حضرت» مجیدی هیچی هم اگر نداشته باشد یکعالمه سر و صدا دارد. همین بسیج مردمی که مثل همیشه همینطوری خودجوش برای تماشای این فیلم شکل گرفت، اگر در جنگ ایران و عراق تشکیل داده بودند، کل جنگ تحمیلی بدون نیاز به زحمت جمشید آریا دو هفتهای کنتراتی تمام شده بود. خب بیچاره مجیدی هم دست خودش نیست. روزها عبدالکریم سروش را تکفیر میکند، شبها برای اسکار فیلم میسازد یعنی برای اسکار که فیلم نمیسازد، فیلمش همینطوری خودجوش کاندید اسکار میشود. من واقعاً امیدوارم بعد از فجایع «جدایی نادر از سیمین» در اسکار که مثل نوبل شیرین عبادی کاملاً یک جایزهی سیاسی بود، «حضرت» مجیدی بتواند مشت محکمی به عبدالکریم سروش بزند و لااقل ایندفعه دیگر با توسل به «حضرت»ش یک اسکاری چیزی بگیرد. بنده به جوامع غربی هم توصیه میکنم حالا که روابط تا چند وقت دیگر که رهبری سکسکهاش بگیرد حسنه شده، از فرصت استفاده کنند و بهجای اینکه فولکس واگن مواظب لایه اوزون و رنو دوازده در هشتاد سوپاپ بما بیندازند، بیایند خیلی مستقل و بیطرفانه به «حضرت» مجیدی اسکار بدهند که برای همه بیشتر از قبل معلوم بشود که جایزهی اصغر فرهادی کاملاً سیاسی بوده. الآن در همان هالیوود همه بهدرستی میدانند که مقام معظم رهبری ما غیر از تخصص در کهکشان راه شیری و آخرین تغییرات جدول مندلیف بگیر بیا تا آداب رستن شرمگاه و تیمم بدل از وضو، در حوزه سینما هم مشاهدات منحصر بهفردی دارد و فلذا وقتی ایشان از «حضرت» مجیدی خوشش میآید پس لابد یک چیزی میداند وگرنه چطر از اصغر رهادی هیچوقت خوشش نیامده؟ یک حسن دیگر اینکه «حضرت» مجیدی اسکار بگیرد این است که برخلاف سایر همکارانش، موقع برگشتن به ایران دیگر ما اینهمه نگران نیستیم که یکوقتی خدای نکرده بگیرندش. سرویس فرهنگی خبرگزاری شبه نظامی فارس هم دیگر بیخودی مجبور نمیشود بنویسد فلانی موقع دریافت اسکار، رژیم صهیونیستی را محکوم کرد و به عوامل کشتار حجاج در مکه هم بد و بیراه گفت. خب برگزار کنندگان اسکار حتماً خبر دارند که در ایران هیچ فیلمسازی بهخاطر ابراز عقیدهاش از کار محروم نیست. مثلاً همین جعفر پناهی که الآن چند سال است به میل خودش دیگر فیلم نمیسازد، اگر همین الآن بردارد به میل «خودش» در بیت رهبری، برای سومین بار زندگینامه حضرت را بسازد خیال «خودش» و ما و بقیه را راحت کرده. رامبد جوان هم یک مسابقه بگذارد که الآن «حضرت» پناهی اسکارتره یا «حضرت» مجیدی؟ البته در هر حال «حضرت» فقط مجیدی!
(چند ماهی قبل پنجاهمین سالگرد ازدواج نورالدین زرین کلک و همسر نازنینش روح انگیز یا همان روحی خانم بود، این نوشته را به عنوان هدیه سالگرد ازدواج شان به ایشان تقدیم کردم. یک چندی است مشغول نوشتم کتابی در مورد او هستم، این نوشته را مقدمتا به دوستان عزیز هنرروز می دهم و بخشی از کتاب را در هفته آینده منتشر خواهم کرد.) آن صاحب کلک زرین، آن مسمی به نورالدین، آن قادر به داروسازی و دکتری، آن نادره فعل انیماتوری، آن نقاش کتب اطفال، آن سازنده رودابه و زال، آن نوشنده جام صبوحی، آن جوشنده عشق روحی، آن حاوی افکار عالی، آن راوی قصه گل قالی، عارفی رهروی سلک بود، و نام نامی اش زرین کلک بود، و چیزی که نداشت ملک بود، رضی الله عنه. نقل است که شیخنا چون ولادت یافت، نوری از پیشانی وی ساطع گشتی که به هفت شبانروز زمین و آسمان را همی روشن کردی، پس والدین وی از این معجزت به شگفت آمده، هفتاد کس از شیوخ و طالع بینان طلبیدند که این فعل را چه حکمت باشد. شیخ پرویز کلانتری طالع طفل دیده همی گفت، این نور از آن باشد که چون به بزرگی رسد، هر مرده بیند به اشارت دستی جان بخشد و از کاغذ پاره ای صد پهلوان زنده کند و هیچ کس چنین ننموده جز شیخ الشیوخ رائول سروه که از اعاظم شیخان باشد. پس آن طفل را نورالدین نام کردندی. و این گفته تا به چندین سنه در گوش طفل همی بود. و دائم نام شیخ رائول بر زبانش جاری بود و اسباب گرفتاری. شیخ نورالدین تا به بیست نرسیده بود دائم هر موجود از مارومور مرده دیدی خواست زنده کند از محبت خلق که در وی بود و دائم حضرت باری را خواندی که مرا قدرتی ده که چون عیسی جان بخشم و توانم از گِل مرغی برون آورم. پس شبی شیخی را به خواب دید که گفت مرا فیروز نام بود و تو را جان بخشیدن بیاموزم، به تهران فرودآ که مرا با تو کاری است. شیخ نورالدین از آن خواب برخاسته و از عظمت آن شخص تا به چند لمحه به دست و پای مرده بود و حرکت نمی توانست. پس به تهران رفته هر کس دیدی نام فیروز آوردی، چنان که مجنون لیلی طلبد و وامق عذرا. پس در طی این طریق می رفت تا به عمارتی عظیم رسید که قراول و یساول در آن ایستاده، چندین کس در آن به معلمی مشغول بودندی. گفت: « این پنجاه تومانی است؟» گفتند: « نی نی، این دانشگاه تهران است.» تا شخصی از وی سئوال نمود که « در این مقام به چه کاری؟ و چه خواهی به دست آری؟» شیخ نورالدین همی گفت: « شیخ فیروز خواهم.» شخص گفت: « فیروز ندانم کیست، و از چه قبیل است. دیگر چه خواهی؟» شیخنا گفت: « خواهم جان بخشم و مردگان زنده نمایم که طالع من این باشد.» آن شخص عمارتی نشان داد و گفت « بدان جای برو که مردگان را همی زنده نمایند.» پس شیخ نورالدین به آن عمارت برفت و فیروزش از یاد برفت تا هفت سال که صد شیخ او را تعلیم کردند و حکمت مرزنجوش و تخم گشنیز و بارهنگ و سنبل الطیب و رازیانه و آویشن و استامینوفن و سرخارگل و نوالژین و افسنطین و هر دارو و نوشدارو بدانست و مداوا و شفای مردمان بتوانست و به هفت سال نرسید که حکیمی عظیم گشت و به هیبت داروسازان درآمد. و این بود تا مریضی بر وی نازل گشته و او را نوشدارویی بداد و آن مریض از مصرف آن بمرد. شیخ نورالدین را تعبی بسیار عارض گردید و تا ده شب تب بر وی معلوم بود از آن مصیبت. تا همان شب دوباره در خواب شیخ فیروز بیامد و گفت « مرد حساب! برای چه عوضی رفتی دانشگاه تهران، تاکسی بگیر بیا کانون» و شیخ نورالدین از عظمت آن خواب از جای بجست و فی الفور مرکبی اختیار نموده به کانون همی فرود آمد و شیخ فیروز را دیدی که در آن مکان به ریاست و سیاست مشغول است. شیخنا در وی آویخت که مرا معرفت جان بخشی بیاموز که مرا شوقی تمام بدین هنر است. شیخ فیروز در وی نگریست و بسیار گریست و گفت: « دانم که راهی دشوار است، پس هفت کفش آهنین و هفتاد قبای پولادین بپوش که بایدت به بلاد کفر روی و به جستجوی شیخ رائول برآیی که هیچ کس به قاعده او جان بخشی ننموده و از اعاظم جان بخشان بوده که الله یحیی و یمیت و یمیت و یحیی، هیچ کس چون حضرت حق جان نبخشد و انیماتوری نداند. از همین گفت بود که شیخ نورالدین به بلد بروکسل رفته و کوی به کوی همی گشته و بر در هر سرایی بون سواق همی گفتی و کمانتاله وو شنفتی و شیخ رائول همی خواندی. تا دری گشاده گشت و شیخی بر در آن سرای بود. شیخ نورالدین سئوال نمود: « شیخ رائول تویی؟» شیخ رائول با دیده تر گفت: « شیخ نورالدین تویی؟» بیت بعد از هزار گشتن، رائول به دیده آمد باشد که بازبینیم، دیدار آشنا را شیخ نورالدین از شوقی که داشت به ده روز شیخ رائول را چون قبایی در بر گفته و او را می بوئید چنان که لیلی مجنون را. شیخ نورالدین گفت « ایها الرائول! مرا جان بخشی بیاموز که من جز این هنر هیچ نخواهم.» شیخ رائول گفت: « باید که مراتب و مقامات جان بخشی بیاموزی تا توانی تن تن و میلو را به کاپیتان هادوک بدوزی، و این حکمت را مقاماتی چند بود، اول دسن بود، دویم کارتون بود، سیم انیمیشن باشد و چهارم کمیک استریپ بود و چون اینها بیاموزی توانی دست بر کاغذی زده و از این معجزت صد شخص از آن جان بگیرد.» و همین بود که شیخ نورالدین تا به چندین سنه زانو در مکتب شیخ رائول زدی و طی طریق نمودی. و انیماتوری عظیم بگشت و صد تن جان بخشید. از شیخ نورالدین اقوال عالی نقل است. گفتند تو را به دکتر محمود چه شباهت است؟ گفت او را هاله نور بودی و ما خود نوریم و از چنین دیوانگانی به دور. گفتند تو را به حضرت سلیمان نبی چه شباهت است؟ گفت: سلیمان نبی معجزتی داشت که چون حیوانات را همی دید با آنان سخن می گفت، اما ما هر حیوان را که خلق نمائیم او را به زبان آوریم تا با ما سخن گوید، چنان که با سیمرغ و کلاغ و کرم ابریشم چنین کردیم. گفتند تو را به عیسی بن مریم چه شباهت بود؟ گفت اول آنک مادر ما با خدای متعال روابط نامشروع نداشت، دویم آنک عیسی مردگان را به دم خویش زنده می نمود و ما با کاغذ و قلم خویش. نقل است که شیخ نورالدین را کراماتی عظیم بود و از این کرامات بودی که چندین کس جان بخشید. شیخ رضا عابدینی کثرالله پوسترهم، شیخ نورالدین را گفت « چندین کس را جان بخشیدی؟ و به چه طریق این کردی؟» گفت: « اول امیرحمزه دلدار جان بخشیدم که پهلوانی عظیم بود، دویم شخصی دنیادار زنده کردمی که چشمی تنگ داشت و روزگاری جفنگ، سیم امیرحمزه صاحبقران جان دادمی و خان و مان، چهارم مهتر نسیم عیار زنده کردمی که از عیاران بود. پنجم زال و رودابه از شاهنامه برداشتمی و به حرکت واداشتمی، ششم کورش را که خوابیده بود زیرا که دیگران بیدار بودند، بیدار کردمی و وی را بر مرکبی سوار، هفتم سندباد و فیلیپو و صد کس دیگر که جان شان بخشیدم و نان شان دادم و از ایمان شان نپرسیدم. و هزار مرغ و سیمرغ و کلاغ و کرم ابریشم که زنده نمودم و این از کرامات عظیم ما بود.» نقل است که شیخنا چون بیست و هفت رسید، حیران بوده و در کوی و برزن همی گشت و خواستی همگان را زنده کند، تا خاتونی بر وی نازل گشت. وی در خاتون نگریست و چشم از وی نداشتی و حرکت از وی منقطع گردید. خاتون عتاب کردی که « مهلا! مهلا! لماذا تنظرون لی»( ترجمه: اووووی! چیه به من بروبر نگاه می کنی؟) و شیخنا هیچ نتوانست بگوید از کثرت آن عشق که به یک نگاه در دلش افتاده بود. خاتون گفت: « اگر تو جان می بخشی و انیماتوری، ما از تو انیماتور تریم.» پس خاتون را رحم به دل آمد و دست بر وی زد و شیخنا از معجزت آن دست جان گرفته زبانش به گفتار آمد که بگو نام تو چیست و از کجا آمدی؟ خاتون گفت: « مرا روحی نام بود و بیخودی اینجوری نیگام نکن، می خوای بیای خواستگاری برو خونه بابام اینا.» و شیخ نورالدین تا به چندین روز چنین خواندی که ترانه: روحی خانم! ابرو کمون! می خوام بیام در خونه تون، حرف بزنم با باباتون، بگم شدم عاشق دخترتون، می خوام بشم من دومادتون. و از معجزت این ترانه بود که دم گرم نورالدین در دل روحی اثر بکرد و به زوجیت وی در آمد و تا پنجاه سال همین بود و تا پنجاه سال دیگر نیز همین باد. ( تصویری از نورالدین زرین کلک و پرویز کلانتری دو دوست قدیمی که سالها در کنار هم بودند و دوستی شان در میان سایر بزرگان حوزه هنرهای تجسمی به چیزی چون اسطوره مانند شده، از روزهای جوانی، دورانی که هر دو استادانه به ساختن زیبایی برای بچه های ایران می پرداختند.)
برفابه از كوههای شمال تهران سرازير شده است و مسيلهای اوين ودركه و نيروی هوايي و سليمانيه را در دو سوی شهر انباشته است و دارد جویهای پهن و باريك و كوتاه و بلند خيابانهای مركزی و جنوبی تهران رامثل خون تازهای كه از شاهرگ جانوری عظيمالجثه و بيقواره، به رگها ومويرگهايش تلمبه میشود، پُر میكند. ميرابها در نيمهشب دست بهكارشدهاند تا قطرهای از اين رحمت بیدريغ حرام نشود. مثل شبهای محرم كه دستهی اردبيلیها در نيمههای شب راه میافتاد و محله را از رختخواب بيرونمیكشيد، حالا همه ريختهاند بيرون تا آب كفكرده و گلآلود جوی پهن خيابان را ببندند به حوضها و آبانبارهای خانههاشان. امشب نه دعوامرافعهای در كار است و نه خط و نشان كشيدنی. آب آنقدر با فشار میآيد كه نه تنها باز بودن راهآب همهی خانههای محله، كه باز بودن همهی راهآبهای دنيا هم علاجش نمیكند. برفابه، مثل دست دوستیای كه از محلهای به محلهی ديگر دراز شده باشد، كينههای بیدليل و دلچركينیهای بيپايه را میشويد و زرين نعل را به رسومات و رسومات را به شهناز و شهناز را به چهارصددستگاه و چهارصد دستگاه را به مفتآباد و همه را پايينتر به ورزشگاه وتير دوقلو و مسگرآباد و ديگر محلههای پابرهنهنشين تهران پيوند میدهد. ابراهيم آقا سر جوی خيابان تنهايم میگذارد و میدود كمك خانم شيرازی كه بالاخره سر و صدای شاد كوچه بيدارش كرده است و با چادر مشكی روی شانهاش، آمده است دم در خانه. فريبا حتماً خواب خواب است. بيدار هم كه باشد بيرون نمیآيد. كدام دختر اين وقت شب برای تماشای آببندان میآيد بيرون كه فريبا با اينهمه فيس و افادهاش بيايد؟ زهرا وضعش فرق میكند. نه همسن و سال اوست نه همشأن او! زهرا بیمحابا چادرش را انداخته است كنار و به كلاف آبی كه به راهآبخانهی آقای جليلی سرازير ميشود، نگاه ميكند. جای سوختگی روی گونهی چپش، با همه بزرگی نتوانسته است زيبايي دخترانهی او را خراب كند. "خيلی ساده است. يك دستمال میاندازی روی صورتش و ترتيبش را میدهی!" حسين لاتی با اينكه ظاهراً خاطرخواه زهرا است، هيچ تعصبی به او ندارد.هر كسی كه بپرسد چرا با اينهمه ادعا با كُلفتی مثل زهرا روی هم ريخته است، همين جواب را میشنود. "زير كاريش حرف ندارد. باقيش هم با يك دستمال حل ميشود!" ميروم كنار زهرا میايستم. كوچه سخت شلوغ است. از هر خانهای دستكم يكنفر در كوچه است. صدای شرشر آب كه به حوضها وآبانبارهای محله بسته شده است، به همنوازی ناكوك يك دسته مطرب دورهگرد میماند. زهرا به روی خودش نمیآورد كه متوجه من شده است ولی نمیتواند زيرچشمی نگاهم نكند. میخواهم حرفی بزنم ولی نمیدانم از كجا شروع كنم. عمويم، دورترك جلو خانهمان ايستاده است و میتواند بهراحتی ما را ببيند. همين، دستپاچهام میكند. زهرا خم میشود كه يك تخته پارهی مزاحم را از جلو راهآب بردارد. من با چوب دوشاخهای كه به دست دارم، تختهپاره را، جلد، برمیدارم. با نگاهش تشكر میكند و سرش را زيرمیاندازد. حالا به او نزديك نزديك هستم. سوختگی صورتش چندان زشت نيست. اگر مثل امشب چادر يا چارقد نداشته باشد، نيمی از آن زير موی فرفری و پُرپشت مشكیاش پنهان میشود و آنچه به چشم میآيد، به سالك كوچكی میماند كه بهملاحت صورت نسبتاً چاقش میافزايد. ميخواهم همين را به زبان ديگری به او بگويم تا خوشش بيايد ولی حضور عمويم درفاصلهای نه چندان دور دستپاچهام میكند. زهرا هم احساس میكند میخواهم چيزی بگويم. لبخند میزند و میرود كنار در باز خانهشان كه كمی تاريكتر است میايستد. مكثی میكنم تا ببينم عمويم هوايم را دارد يا نه. نه! عمو راه افتاده است برود خانه ببيند آب تا كجای حوض بالا آمده است. اگر پُر شده باشد برمیگردد تا راهبند فلزی دستهدار را بگذارد جلو تنبوشهی راهآب حوض و آب را ببندد به آب انبار. عزيزم همچنان رو سكوی خانهمان نشسته است و مثل هميشه در عوالم خودش غرق است. عمو راهبند فلزی را تكيه میدهد به زانوی عزيز و از او میخواهد مواظب آن باشد و بیآنكه مكث كند میرود تو. خانم جان يك لحظه سرك میكشد بيرون وعزيزم را صدا میكند بيايد بخوابد و بیخودی تا اينوقت شب سر كوچه ننشيند. عزيز انگار نشنيده باشد، در عوالم خودش غوطهور است. من خودم را كنار میكشم تا چشم خانم جان به من نيفتد، گرچه امشب شبی نيست كه پيرزن بتواند مرا با پسگردنی ببرد توی رختخواب. حميد، نيمهخواب و نيمهبيدار از خانهشان آمده است بيرون و با پيژامه راهراه گشادش كنار پدرش ايستاده است. فكر نكنم مرا ديده باشد وگرنه يكراست میآمد سراغم. خودم را میكشم در تاريكی و كنار زهرا كه منتظر من است، میايستم. هيچكس حواسش به ما نيست. ميخواهم بپرسم آيا آقای جليلی و خانمش از اينهمه سر و صدا بيدار نشدهاند، اما میبينم هيچ ربطی بهمن پيدا نمیكند. آنها هر دو اداری هستند و هر روز اول وقت بايد بروند سرِكار. بيدار هم كه بشوند كوچهبيا نيستند. زهرا وظيفهاش را خوب بلد است و نيازی به آقا و خانمش برای آببستن به آب انبار ندارد. سركار مردآبادی، پاسبان پست، سر كوچه زير تير چراغبرق ايستاده است و با ميراب حرف میزند. شانس آورده است. شبهای ديگر بايد تك و تنها پست بدهد وخواب را از چشمانش براند. ابراهيم آقا هر تكه آشغالی را كه از جلو تنبوشه راهآب خانهی خانم شيرازی برمیدارد، روی دست بلند میكند و با لبخندی شوخ به رخ خانم شيرازی میكشد. همه میدانند كه ابراهيم آقا اگر به خاطر ديد زدن خانم شيرازی نباشد، اينوقت شب پا از خانه بيرون نمیگذارد. خانهی يكدر اتاقهاش، نه حوض دارد و نه آبانبار. خانم شيرازی بیآنكه به نگاههای ابراهيم آقا اعتنا كند میرود به طرفخانه. شايد میخواهد ببيند آب تا كجای حوض كوچك حياطش رسيدهاست. شايد هم میخواهد ببيند فريبا بيدار شده است يا نه. هر چه باشد تنها خوابيدن برای دختربچهها ترسناك است. حميد تا وسط كوچه آمده است ودنبال كسی ـ شايد من ـ میگردد. چيزی خيس و خنك به دستم میخورد. ناخودآگاه دستم را كنار میكشم. دست زهرا است كه با مهربانی كشيده شده است پشت دستم. تنم ريس میشود. چيزی لطيف و شيرين همراه ترس دروجودم میدود. زهرا به تاريكی دالان خانهشان فرو میرود و منتظرم میايستد. نوری خفيف كه از جايی در حياط به دالان میآيد خط باريك كمرنگی به دور موهای مجعدش میكشد كه او را به سختی از زمينهی سياه دالان جدا میكند. بیاختيار به دالان میروم و در سياهی گم میشوم. بياختيار به دالان میآيی و در سياهی گم ميشوی. مثل من. دستت را با دست خيس و خنكم میگيرم. چرا میلرزی؟ از چه میترسی؟ نگاه كن!هيچكس حواسش به ما نيست. آقا هم دو سه ساعت پيش افتاده است روی خانم و كمرش را سبك كرده است و حالا خرخرش بلند است. دوقلوها هم دردو تختخواب يكشكل و يكقد، در اتاق خودشان، ساعتهاست خوابيدهاند. اگر توپ هم بزنند كسی بيدار نمیشود. تازه اگر هم كسی بيايد میگويم آمدهای كمكم كنی. دستت را بده به من، اينجا خيلی تاريك است. تو را میبرم جلو پلكان باريك و پرشيبی كه از وسط دالان به سرداب میرود. تو بارها وقتي آبانبارتان خالی بوده است، آمدهای در پاشير همين سرداب و از شير برنجی و قطور آبانبار آقای جليلی يكی دو سطل آب برداشتهای. ولی حالا انگار كه بار اولت باشد، با احتياط بيش از حد، از پلكان پايين میآيی. ترست بيش از آنكه از تاريكی باشد از من است. میرسيم به آخرين پله، مواظب باش! چند لحظه ديگر چشمت عادت میكند. عادت كرد؟مرا میبينی؟ خوب، پس بيا جلوتر. خودت را اينقدر كنار نكش. میشنوی؟ اين صدای ريزش آب است كه لب تنبوشهی راهآب به داخل آب انبار میريزد. حالا حالاها جا دارد. از صدای ريزش آب پيداست. بچسب به من! بچسب! دستت را میگذارم روی سينهام. دستت را پس میكشی و چيزی زير لبی میگویی كه نمیفهمم. خدای من، چرا اينطور میلرزی؟ دست ديگرت را میگيرم و خودم را به تو میچسبانم. آدم اينقدر ترسو! پس مرض داشتی اينقدر چشم و ابرو آمدی!؟ كِرم داشتی با آن چوب دوشاخهات آمدی كنارم ايستادی و خودشيرينی كردی؟ از كی میترسی؟ از حسين لاتی؟ میترسی اگر بفهمد بيايد جلو محل و دو تا كشيدهی آبدار بخواباند بيخِ گوشت؟ چرا وقتی برای فريبا موسموس میكنی، از خاطرخواههای خانم شيرازی نمیترسی؟ تو با عجله دستت را از دست من خلاص میكنی و میدوی بالا. من به دنبالت میآيم. توی دالان، در تاريكی میايستم و به كوچه نگاه میكنم. چيزی تغيير نكرده است. تو میتوانی بدون آنكه ديده شوی از دالان به كوچه بروی. زيرلبی خداحافظی میكنی. رويت نمیشود نگاهم كنی. من در تاريكی دالان میمانم و تو میروی توی كوچه. چوب دوشاخهات را از لب جوی آببرمیداری و به بهانهی برداشتن آشغال از سطح آب، به طرف خيابان دورمیشوی. با سرريز حوضها و آبانبارها، محله از جوش افتاده است. آب اما، پُرخروشتر از پيش در جوی پهن خيابان جاری است. چوب دوشاخهام رامیاندازم در جوی و به بازی موج گلآلود با چوب نگاه میكنم. موج میتابدميان دو شاخهی هفتمانند چوب و از كمر میكشدش پايين. چوب، مثل گربهی بازيگوشی كه در حوض افتاده باشد، دُمش را علم میكند و از آب درمیآورد.غلتی میخورد و سوار موج ميیشود. موج، گُردهاش را خم میكند و دوشاخ در هوا، با آب همراه میشود. "چرا نمیروی خانه؟" سر كار مردآبادی است كه با رفتن ميراب تنها مانده است. آشنای ماست. نه به اين خاطر كه گاهگداری تو محلهی ما پست میدهد. بلكه به اين خاطر كه با پدرم همپياله بود. آخرين بار كه در خانهمان ديدمش چند ماهی پيش ازآخرين سفر پدرم بود. پدرم جلو رو او را سركار مردآبادی و پشت سر "نشونپهن" صدا میكرد. شبهايی كه تو محلهی ما، يا همين دور و برها كشيك داشت، اول میرفت پيالهفروشی حاج موسيو و خودش را خوب میساخت. همانجا بود كه اغلب پدرم را میديد. پدرم اگر سفر نبود بی برو برگرد سری به حاجموسيو ميزد. حوصله نداشت حتی يكساعت كنار خانم جان يا عزيزم بنشيند. آنشب سركار مردآبادی بدجوری مست كرده بود و حاضر نبود برود خانه لباس عوض كند و بيايد سر پستش. پدرم آوردش منزل ما و سرش را تا گردن كرد تو آب خنك حوض و تا وقتی نفسش بند نيامد، رهايش نكرد. من و پروانه پشت پنجره از خنده رودهبر شده بوديم. عزيز، با همه حواسپرتی چشم از آنها برنمیداشت و از زور خنده تا شقيقههايش سرخشده بود. ديدن پاسبان در لباس شخصی به خودی خود خندهدار است چهبرسد به اين حالتش. خانم جان يك استكان چای داغ گذاشت جلو سركار مردآبادی كه مثل موش آب كشيده چمبكزده بود و دندانهايش به هم میخورد. پدرم مرا كشيد كنار و گفت برو خانه نشون پهن و از عيالش لباسآجانيش را بگيرم و بياورم تا همانجا تنش كند و بفرستدش سر پست. بار اول بود كه به خانهی سركار مردآبادی میرفتم. دو اتاق كوچك در خيابان زرين نعل داشت كه به شكل وسواسانهای تميز و مرتب بود. دستمالهای سفيد گلدوزی شده، همه يك اندازه و يك شكل، روی دستهی مبلها، روی راديوی سیيرا، و روی تكتك تاقچهها ديده میشد. زنش بیغرولند، انگار به اين كارشوهرش عادت كرده باشد، لباس پاسبانی او را در بقچهی نظيف و سفيدی كههمان نقش مايههای گلدوزی شده را داشت پيچيد و زد زير بغل من. دو سال پيش وقتی پدرم در آخرين سفرش بود، سركار مردآبادی يكي ازبچههای زريننعل را فرستاد دنبال من كه يك تُك پا بروم خانهشان. اواخر تابستان بود و مدرسهها هنوز باز نشده بودند. بیآنكه روحم از چيزی خبرداشته باشد، بازی كنان رفتم زريننعل. سركار مردآبادی در لباس خانه، روی مبل به يك كوسن گلدوزی شده تكيه داده بود و غمگين و بيحوصله به نظرمیرسيد. زنش، چادر چيت بهسر، پای سماوری زغالی كه از تميزی برق میزد نشسته بود و سرش را طوری زير انداخته بود كه من نمیتوانستم صورتش را ببينم. سلام كردم و با نگرانی جلو در ايستادم. سركار، تعارفم كرد بروم كنار او روی مبل بنشينم. از آنجا، میتوانستم بازتاب كوژ چهره زن سركار را در سماور ببينم. دماغش، انگار از گريه، سرخ بود. وقتي سركارمردآبادی بالاخره لب تر كرد و اسم پدرم را برد، انگار آبجوش سماور را يكجا روي سرم خالی كردند. سوختم! پدرم مأمور ارزيابی ادارهی كشاورزی تهران و توابع بود. كارش اين بود كه وقت و بیوقت برود به باغها و اراضی كشاورزی دور و بر تهران سركشی كند و سهميهی سالانهی كود شيميايی و سموم نباتی را تخمين بزند و درآمد احتمالی هر يك را برای تعيين ميزان كمك مالی به صورت بذر و ابزارآلات كشاورزی، تعيين و گزارش كند. اين شغل با روحيهی بیقرارش همخوانی داشت. قبلاً هر ماه يكبار و بعدها وقتی مادرم حواسپرتی گرفت و پدرم بیحوصلهتر شد، ماهی دو و حتی سهبار چمدان كوچكش را میبست و راهمیافتاد. هر سفرش چهار پنج روزی طول میكشيد. يكبار از گاراژ الواری در چهارراه پل چوبی، با اتوبوس میرفت طرف سرخهحصار. از آنجا به جابون و ايوانكی و جاجرود، تا خود دماوند را با جيپ و تراكتور اين و آنمیرفت و در هر دهی هم شبی يا روزی ميماند. كارش كه تمام میشد، با اتوبوس الواری برمیگشت تهران. بار ديگر میكوبيد میرفت طرف غرب. تا كرج را با اتوبوس میرفت و از آنجا با هر وسيلهای كه گير میآورد سری بهرباط كريم و شهريار و عليشاهعوض میزد. تابستانها، بهخصوص وقتی عزيزم خوب بود و خانم جان هنوز جان دوندگه داشت، پدرم يك اتاق از آشنايانش در ميگون اجاره میكرد و يكهفتهای را كه خودش برای سركشی شمشك و گلندوك و لواسان و ديگر ييلاق شمال تهران میرفت من و پروانه را با عزيز و خانم جان در آنجا میگذاشت. پدرم آخرين سفرش را با يك اتوبوس جِمس گاراژ الواری، به كيگا كرد. پس از چهار روز سركشی به روستاهای بخش كن، پدرم از كيگا سوار جمس شد. جمس پر از زواری بود كه از زيارت امامزاده داود برمیگشتند. راننده برای اينكه مسافران را به روستاهاشان، كه سر راه همديگر نبودند برساند، تمام منطقه را چرخ زد. سركار مردآبادی با بُغضی كه در صدايش بود آنروز برای من و بعدها برای خانم جان و عزيزم، آنچه را كه از بازماندگان حادثه در كلانتری ژاله شنيده بود، تعريف كرد. اتوبوس، تو يكی از گردنههاي سولقان چپ كرده بود و غلتيده بود ته دره. پدرم، انگار گيجگاهش خورده بود به دستهی جلو صندلی ودر جا تمام كرده بود. خيلیها كه مثل راننده جابهجا نمرده بودند، ته دره توی رودخانه غرق شدند. سركار مردآبادی از من خواست بیآنكه خانم جان وعزيزم ملتفت شوند بروم عباسی و به عمويم خبر بدهم. گفت به عمويم بگويم صبح بيايد گاراژ الواری برای شناسايی و تحويل جسد پدرم. عمويم بیآنكه حرفی به زنش بزند آمد شب را پيش ما ماند. با اينكه جلو عزيز خودش و عزيز من اشاره به حادثه كرد، اما اسمی از كشته شدن كسی نبرد. گفت خبر را از يك مسافر كه خودش كمی زخمی شده بود شنيده است و خيلی بعيد میداند كه داداشش در همان اتوبوس بوده باشد، ولی به هر حال دلشوره باعث شده است شب را پيش ما بماند تا صبح اول وقت برود ازحاجآقا الواری تحقيق كند. شب تا خود صبح چشم روی هم نگذاشتم. تا چشمم از بیخوابی هم میآمد كابوس سقوط اتوبوس به درهی سولقان تكانم میداد و بيدارم میكرد. اتوبوس، در پيچاپيچ گردنه، با شتابیی دمافزون به اينسو و آنسو كشيده میشد و زوار را كه ذكر يا امامزاده داود، يا امامزاده داود گرفته بودند، بیوقفه دور اتاقك بیقوارهاش تاب میداد. راننده كه نفسش را در سينه حبس كرده بود و همهی حواسش را به چرخش بیپايان جاده داده بود، وقتی جمس ازكنترلش به كلی خارج شد و به سوی سراشيب گريخت، فقط توانست فرياد بزند تُف به گور پدر جاكِشت، و خودش را پرت كند بيرون. جمس آنوقت شروع كرد به معلقزدن و فروغلتيدن به عمق دره. شاگرد راننده، پسركی جوان، جست زد و غربيلك فرمان را چسبيد و فرياد كشيد يا امامزاده داود.هنوز فريادش از اتاقك اتوبوس بيرون نرفته بود كه ميل فرمان مثل دشنهای به سينهاش نشست. پدرم دست خونآلودش را به گيجگاهش گرفته بود و همراه با ديگر مسافران، از اين بدنه به آن بدنه كوفته میشد. من دستگيرهی عمودی وسط جمس را دودستی چسبيده بودم و مثل قايقی بر موج تاب میخوردم. پدرم نگاه بیحالش را دوخته بود به من و انگار از من كمك میخواست. با يك معلق ديگر، سقف اتوبوس به خرسنگی اصابت كرد كه بر سر ما هوار شد. صدای جيغ و گريهی دوقلوها كه حالا از بغل زهرا رها شده بودند و كف جمسغلت میزدند، در فرياد بیوقفهی زوار كه يا امامزاده داود يا امامزاده داودشانقطع نمیشد، گم شده بود. زهرا دستش را گذاشته بود روی شكم حاملهاش و دور ميلهی وسط جمس تاب میخورد. دستم را دراز كردم تا دست پدرم را كه به سويم دراز شده بود بگيرم. پدرم غلتی زد و قبل از اينكه دستم به دستش برسد از شيشهی شكسته جلو اتوبوس به بيرون لغزيد. جمس آخرين معلقش را ته دره، وسط آب خروشان رودخانه زد و از جنبش افتاد. صبح، من و عمويم همزمان با سركار مردآبادی و حاج موسيو رسيديم گاراژ الواری. سركار چند كلامی با عمو از آنچه میدانست حرف زد و با هم رفتيم به دفتر گاراژ. حاج آقا الواری با پيراهن مشكی نشسته بود پشت ميزش و خودش را با ورق زدن دفتر صورتحساب روزانه مشغول كرده بود. با ورود ما، حاجی از جا بلند شد و به عمو كه لابد از شباهتش به پدرم شناختهبودش، تسليت گفت. عمو بغضی را كه از ديروز فرو خورده بود، به صورت اشكی گرم فرو ريخت. حاج موسيو يك پنج سيری از جيبش درآورد و با بغضی فروخورده برای خودش و سركار مردآبادی و دو سه شوفر و شاگرد شوفر گاراژ كه با پيراهن مشكی، غمزده، دور يك ميز چوبی بزرگ نشسته بودند در استكانهای خالی چای، عرق ريخت. عمويم برای آنكه به تعارف حاج موسيو جواب رد ندهد، آمد بيرون و دم در ايستاد. دو سه تا كارگر داشتند الوارهای تازه رسيده را از يك وانت بار نمره آمل تخليه میكردند. كف خاكی گاراژ كه با بُرادهی چوب پوشيده شده بود، از نمِباران شب پيش برق طلايیرنگی میزد. دو تا اتوبوس قراضه مثل همانی كهشب تا صبح دهها بار مرا به ته دره غلتانده بود، دماغشان را به ديوار چسبانده بودند. كمكم كس و كار راننده و شاگرد رانندهی كشته شده هم رسيدند و گريان به منتظران پيوستند. من يك چشمم به گاراژ بود و يك چشمم به بيرون كه كی وچهگونه پدرم را میآوردند. با ورود يك وانت روكشدار سورمهای رنگ، گاراژ الواری عزاخانه شد. جسد راننده و شاگرد راننده و پدرم را از زيرروكش درآوردند و روی يك بِرِزِنت بزرگ خاكیرنگ، جلو الوارهای بلندسر به فلك كشيدهای كه در دو سوی گاراژ به ديوار يله داده شده بودند، كنارهم دراز كردند. شوفرها و شاگردشوفرهای گاراژ همراه با كس و كارها ودوست و آشنايان ديگر، قبل از اينكه عمويم جسد پدرم را تحويل بگيرد و بهمسجد ابوالفضل منتقل كند، دور جسدها نوحه خواندند و سينهزنی كردند. کتاب رضا علامهزاده را میتوانید با استفاده از این لینک خریداری بکنید.
با اسبهای سفید همسفر بودم در دشت آبی. سرگردان بودم تمام حیرت جهان را در چشمهایم داشتم تمام شادیها، اندوههای جهان را بر لبانم آرام و اندوهگین بودم در آن هنگام که لندن آرام و اندوهگین بود در آن هنگام که ملاحان طنابها را میکشیدند و کشتی آرام آرام از بارانداز جدا میشد در آن هنگام که چمدانم را به سختی از راه پلههای تنگ کشتی بالا کشیدم چمدانی که جهنم بود و در آخرین راهرو ناخدایی را دیدم با پیراهنی سفید و چروکیده که به من لبخند میزد و اشتیاق دیدن تمام شهرهای جهان بر لبانش مرده بود گفتم: مرا تا ادینبرگ ببرید مرا در خیابانهای ادینبرگ رها کنید خواهید دید نیمه شب خورشید طلوع خواهد کرد جغرافیای جهان به هم خواهد ریخت قارهها یکی خواهند شد و ما با تمام مردم جهان هم سرزمین خواهیم بود کافیست مرا، خشمگین و زنده در خیابانهای ادینبرگ رها کنید ناخدا هراسان بر عرشه دوید و فریاد برآورد: پیش از تاریک شدن هوا باید کاری کرد. ملاحان پاسخ دادند: دیگر دیر است کارگران اسکله در مه و غبار گم شدهاند. من، ناخدا و ملاحان دیگر در آیینهی قدی اتاقهایمان شبیه یکدیگر میشویم چشمهایمان هم رنگ دستهایمان هم اندازه قدمهایمان یکسان از بندری به بندری همسفر با اسبهای سفید از گذشته به آینده از آینده به گذشته در خاطراتمان کهنسالی خویش را میبینیم با همان چمدانهای جهنمی در راه پلههای تنگ کشتی. من در تمام راه پلههای تنگ کشتی بارها و بارها گم شدهام و از پنجرههای کوچکش دیدهام چگونه جهان مبدل به دشتی آبی میشود در دشت آبی به آرزوهایی که در ادینبرگ داشتم فکر میکنم موهای ژولیده ی طلاییام را در باد رها میکنم پیراهنم را که در اندوه آهار خورده است بازوانم را که لنگری در زمان فرو رفته است ناگاه باد صدایم می زند: آی سندباد ! در انتظار به یاد آوردن کدام شهر جهان را از یاد بردهای ؟! سرنوشت این کشتی در بندری کوچک در جنوب دریای مرده رقم خواهد خورد خلیج بنگال مرداد نود و چهار پانوشت: لندن و ادینبرگ: پالامابرون و رینترا دو تن از چهار پسر اورشلیماند که یکی به آرامی و غمانگیزی و دیگری به خشمگینی و روحیه انقلابی شهرت دارند. این دو به ترتیب نمایندهی لندن و ادینبرگ هستند. ر.ک. منظومه وصال بهشت و دوزخ شاهکار ویلیام بلک به ترجمه امید شمس . نشر پاریس.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر