همسر شاپور رشنو که در پی هجوم شبانه نیروهای امنیتی به منزل مسکونی شان، جنین سه ماهه خود را از دست داده از این نیروها شکایت کرده است. او به روز می گوید که قرار است روز شنبه بر اساس نامه دادگاه به پزشکی قانونی مراجعه کند. او همچنین از انتقال همسرش و سه بازداشتی دیگر شهرستان اندیمشک به زندان کارون اهواز خبر می دهد و می گوید که آنها متهم به تلیغ علیه نظام و عضویت در گروههای معاند شده اند. محمد نجفی، وکیل دادگستری هم می گوید که این هفته قرار است راهی اندیمشک شود تا با خواست خانواده شاپور رشنو، وکالت این فعال سیاسی را برعهده بگیرد. شاپور رشنو و عزت الله جعفری از فعالان ملی مذهبی، علی نجاتی از فعالان سندیکای کارگران هفت تپه و علی محمد جهانگیری از ۲۵ شهریور ماه در بازداشت به سر می برند. در این روز بیش از ۱۰ فعال مدنی و فعال مدنی و ملی مذهبی در اندیمشک بازداشت شده بودند که جز این ۴ نفر بقیه ازاد شدند. یکی از بازداشت شدگان که آزاد شده خانم رحیم خانی از فعالان مدنی اندیمشک و موسس یک کتابخانه برای زنان در این شهر است. او به دلیل وضعیت جسمی نامساعد و با قرار وثیقه صدمیلیون تومانی آزاد شده اما اجازه خروج از شهر ندارد و هر روز باید خود را به پلیس امنیت معرفی کند. به گفته نزدیکان خانم رحیم خانی او به اقدام علیه امنیت ملی از طریق کتابسرای مادر و ارتباط با گروههای معاند متهم شده است. زینب کشوری، همسر شاپور رشنو درباره وضعیت فعلی همسرش می گوید: سه روز پیش آقای رشنو و دوستان شان را برده اند زندان کارون اهواز. امروز هم برادرش رفت ملاقات اش و میگفت حالش خوب است. الان وضعیت شان خوب است و از موقعی که امده اند کارون غیر از روزهای تعطیل بقیه روزها زنگ می زند. او می افزاید: الان ۶ نفر هستند که در کارون با هم هستند. دو نفر از قبل بودند و این ۴ نفر هم به آنها اضافه شده اند. در واقع پیمان موسی وند و عبدالرضا شاکری از قبل آنجا بودند. تبلیغ علیه نظام و عضویت در گروههای معاند، دو اتهامی است که به گفته خانم کشوری، متوجه همسر اوو دیگر بازداشت شدگان شده است. او می گوید: ما امیدوار هستیم هرچه زودتر حداقل با وثیقه آزادشان کنند. خانم کشوری که جنین سه ماهه اش براثر هجوم شبانه نیروهای امنیتی به خانه آنها دچار ایست قلبی شده و مجبور به سقط جنین شده است می گوید که نسبت به این مساله شکایت کرده: من شکایت کرده ام و الان هم دنبالش می کنم. رفتم دادگاه فرستادند پاسگاه و نامه دادند برای پزشکی قانونی که شنبه بروم پزشکی قانونی و حتما می روم وپی گیری می کن او می افزاید: مجوز داشتند برای خانه و خود دادستان هم آمد اما آنطور شبانه ریختند خانه ما، من تا آن لحظه هیچ مشکلی نداشتم از نظر جسمی و کاملا سلامت بودم همان شب و فردای همان روز حالم بد شد و رفتم بیمارستان گفتند قلب بچه ایستاده و متاسفانه، من که تا آن لحظه ساعت یک و نیم شب حالم خوب بود نه خودم و نه جنین ام اصلا مشکلی نداشتیم. الان هم واقعا وضعیت خوبی ندارم، دکترم گفته باید مجددا جراحی بکنم به این دلیل که جنین کامل از بدن خارج نشده. محمد نجفی، وکیل دادگستری که با خواست خانواده شاپور رشنو قراراست وکالت این فعال سیاسی را برعهده بگیرد به روز می گوید: در مرحله مقدماتی متاسفانه با تبصره ای که داده اند دست ما را بسته اند برای دفاع در پرونده های امنیتی و سیاسی. گفته اند وکلایی که دستگاه قضایی لیست شان را تایید می کند ما هم مشکل داریم نمی دانیم این لیست چه کسانی هستند و نیستند و... او می افزاید: قانونی که تصویب شده این را ندارد اما شبانه تبصره را اضافه کرده اند. تبصره می گوید که وکیل در مرحله مقدماتی می تواند حضور داشته باشد بدون دخالت اما وکلایی که قوه قضائیه تایید کند. ما می خواهیم برویم اندیمشک و ممکن است بگویند شما نمی توانید وکالت رو برعهده بگیرید و جزو آن لیست نیستید و به همین راحتی. او درباره وضعیت شاپور رشنو و دیگر بازداشتی ها توضیح می دهد: متاسفانه خصلت پرونده های سیاسی اینطور است که جواب درستی به خانواده ها و وکلا نمی دهند. وضعیت خوبی در بازداشتگاه نداشته اند جای خواب و امکان استحمام نداشتند و در حدی که در تلفن بیان کرده اند. حالا به کارون اهواز منتقل شده اند. انشالله با حضور فیزیکی در اندیمشک بتوانیم بهتر پرونده را پی گیری کنیم. محمد نجفی سپس به فشار مضاعف و آزار و اذیت فعالان در شهرستان ها اشاره می کند و می گوید: حرف من همیشه این بوده پرونده هایی که در شهرستان ها اتفاق می افتد مثل تهران نیست. دیده نمی شود متاسفانه و بیشتر آزار می بینند. فعالان شهرهای کوچک خیلی محروم هستند از خیلی چیزها. فشاری که به خانم رشنو آمده خیلی دردآور است و واقعا این خانواده را بسیار آزار می دهد. آقای رشنو فعال مدنی یا سیاسی است حمله شبانه و دستگیری شبانه واقعا یعنی چی؟ خانم ایشان صدمه بدی دیده کل خانواده صدمه دیده اند. همسرشان که زندان است و خودشان واقعا تنهایی چنین سختی می کشند اینها درست نیست.
۱- اگه به یک نفر که تازه پاش رو توی زندان گذاشته و در هیات یک زندانی در اومده، بگی که تو می تونی مدتهای زیادی بودن در این شرایط رو تحمل کنی، خیلی بعیده که باور کنه! غالب این زندانیان تازه وارد هیچ درکی از قدرت تحمل عجیب آدمیزاد و انعطاف پذیری حیرت انگیز اون ندارند. اونها وقتی با یک زندانی با سابقه مواجه می شن با تعجب در این فکر فرو می رن که مگه ممکنه یک انسان اینهمه مدت توی یک چار دیواری بمونه و هیچ بلائی سرش نیاد! این احساس تعجب ریشه در سوتفاهمی داره که اکثر انسانهای آزاد دچارش هستند و اون اینکه دوست نداشتن شرایطی رو با تحمل نکردن اون مترادف معنا می کنند. آخه اونها عادت کردند که وقتی موقعیتی رو دوست ندارند و نمی پسندند، تحملش نکنند و به هر زحمتی که شده از شرش خلاص بشن.. خاص بودن تجربه یزندان اما به این نکته بر می گرده که یک زندانی درون وضعیتی قرار گرفته که ازش خوشش نمیاد و امکان رهایی از اون رو هم نداره و دقیقا همینجاست که زندانی متوجه می شه مفهوم طاقت و تحمل تا چه موقعیتها رو تحمل می کنند تنها به این دلیل که تحملش می کنند! درست مثل آدمهایی که توی بعضی شرایط زنده می مونند، تنها به این سبب که زنده می مونند!! ۲- از بزرگترین مشکلات یک زندانی سیاسی، فاصله ی زیاد میان احترامیه که خودش واسه خودش قائله و احترامی که ساختار سرد و بی روح زندان واسه هیچ کس قائل نیست! مشکل اینجاست که اکثر زندانیان سیاسی توی محیط هایی رشد کردند که روابط انسانی در اون خیلی محترمانه و با ملاحظه بوده و در ضمن اونا برای خودشون هویت و شخصیت خاص، متمایز و با اهمیتی تعریف کرده بودند، هویت و تشخصی که وقتی با بقیه زندانیها جمع زده می شی و همردیف قرار می گیری، دیگه چیزی از اون باقی نمی مونه…اصلا فقط کافیه در همون بدو ورود به زندان و موقع بازرسی بدنی ازت بخوان لخت شی، تا بفهمی شخصیت متفاوت و متمایز یعنی چی! به همین خاطره که خیلی از سیاسیون درزندان، شاید به همون اندازه که شوق آزادی دارند، طلب و عطش محترم شمرده شدن هم همراهشونه.. شاید باورش سخت باشه اما قسمت زیادی از اطلاعاتی که زندانی های سیاسی در مرحله ی تحقیقات در اختیار دستگاه امنیتی قرار می دن، نه ناشی از اعمال فشار یا زور (برعکس تصور رایج) که اتفاقا نتیجه ی احترامیه که بازجوها برای متهم قائل می شن! نکته اینجاست که یک زندانی سیاسی در مقام کسی که در و دیوار زندان و قوانین و مقررات و عواملش هویت اون رو انکار می کند، وقتی با فردی مواجه می شه که با هویت و شخصیت متمایزش اون رو خطاب قرار می ده، چنان مشعوف می شه که به هیچ عنوان نمی خواد این رابطه و احترام نهفته در اون رو از دست بده! خنده دار به نظر می رسه اما خیلی از حرفهایی که زندانی ها در این شرایط علیه خودشون می زنند، به این دلیله که حس می کنند انکار بعضی مسائل به ظاهر منطقی! خلاف آداب یک رابطه ی محترمانه است!! ۳- گاهی وقتها یک زندانی کمی تامل در سلول انفرادی به بصیرتهایی در مورد زمان دست پیدا می کنه که شاید یک فیلسوف پس از سالها تفکر و تفلسف هم راهی به اون نداشته باشه.. آخه یک زندانی در سلول انفرادی دچار تجربه ای می شه که خیلی به ندرت در زندگی عادی برای انسان پیش میاد و اون تجربه مواجه شدن با عریانی زمانه! یعنی شرایطی که زمان خودش رو لخت و عور و بدون حجاب وقایع و اتفاقات به انسان عرضه می کنه.. به بیان دیگه اگه زندگی رو به گوش دادن موسیقی وقایع و اتفاقاتی تشبیه کنیم که روی نوار کاست زمان ضبط شده، اونوقت بودن در سلول انفرادی مثل گوش دادن مداوم به یک نوار کاست خالیه!.. زندانی توی این موقعیت مات و متحیر می مونه که این زمان تا حالا کجای زندگی ما بوده که الان اینطور به جون ما افتاده و با این مهارت و قدرت شکنجه مون می ده! زمانی که مثل یک چاه عمیق و بی انتها در برابرت قرار می گیره و ناچارت می کنه که تمام داشته ها و اندوخته ها و اندیشه ها و خلاقیت ها و هنرهات رو توش بریزی تا شاید بتونی دهنش رو ببندی اما زهی خیال باطل، این حفره پر شدنی نیست!!.. اینجاست که حس می کنی شاید در تمام زندگی ات کاری به جز نبرد با زمان نکردی! به خودت می گی شاید همه ی اونچه که در مسیر زندگی ازت صادر شده، اعم از ارزشی یا غیرارزشی، خوشایند یا ناخوشایند، متفاوت یا غیر متفاوت، همه و همه چیزی جز ترفندهایی برای کنار اومدن با زمان نبوده! توی این طور مواقع ذهن هایی که میل به کلی بافی و نقطه اشتراک گرفتن از حوادث عالم رو دارند، مایلند اینطور نتیجه گیری کنند که؛ همه ی انسانهای جهان، در هر نقطه و مکان، آگاهانه یا ناآگاهانه مشغول یک کار واحد هستند و اون کلنجار رفتن با زمانه و زندگی چیزی نیست جز آموختن تدریجی هنرها و مهارتهای این رویارویی بنیادین… ۴- در مورد افرادی که بعد از تجربه ی زندان تبدیل به انسانهای موجه تر و اخلاقی تری می شن، تقریبا با اطمینان می شه این حکم رو صادر کرد که بیگناهند و یا حداقل اینکه چنین تصوری از خودشون دارند.. این نکته به این خاطره که اکثر افراد خلافکار که به دلایل موجه و عادلانه به زندان می افتند، تنها تاثیری که از زندان می گیرن اینه که از این به بعد چگونه به فعالیتهاشون ادامه بدن بی اینکه گیر قانون بیا فتن! البته زندانیان بیگناه هم اصلا دلشون نمی خواد که به زندان برگردند اما خب از اونجا که دلایل قانونی و حقوقی برای زندانی بودن خودشون ندارن (و احتمالا به اصل علیت و حکمت در هستی قائلند) به ناچار دست به دامن دلایل هستی شناختی می شن.. این افراد گاهی هم تمام مسیر زندگی شون رو مرور می کنن تا شاید بتونند خطاهایی رو بیابند که بواسطه ی اون دلیل رنج و مشقت امروز رو بهتر بفهمند و جالب اینجاست که اکثر اونها خیلی زود به این نتیجه می رسند که حکمت حضورشون در زندان رو کشف کردند! ادعایی که نه قابلیت اثبات داره و نه می شه کاملا ردش کرد!! تفاوت این افراد با زندانیان خلافکاری که مورد غضب قانون قرار گرفتن و راههای درروی زیادی هم دارند اینه که احساس می کنند وضعیت امروزشون ناشی از خشم یک شعور کلی و فراگیر در جهانه، شعوری که نمی شه چیزی رو ازش پنهان کرد، نه می شه دورش زد! در واقع به نظر می رسه که اگه این افراد بخوان که به تجربه ی خودشون وفادار بمونند، چاره ای جز این ندارند که پروژه های اصلاحی رو روی خودشون اعمال کنند! پروژه هایی که اگر چه شاید به نتیجه نرسه و شاید هم مدت زیادی دوام نیاره اما خب کمتر زندانی بیگناهی رو می شه پیدا کرد ، که هرگز دچار چنین وسوسه ای نشده باشه و چنین پروژه ای رو کلید نزده باشه! ۵- یکی از بزرگترین تفاوت های سیاسیون امروز با نسل پیشین در تفاوت معناییه که برای زندانی بودن قائلند.. نسل گذشته به واسطه ی فهم ایدئولوژیک و مبارزه جویانه اش از امر سیاسی و ضرورتی که در حذف و نابودی حریف سیاسی اش (دشمن) می دید، تحمل زندان و هزینه های مرتبط با اون رو هم جزوی از پروژه ی سیاسی خودش قلمداد می کرد. اونها عرصه ی سیاست رو به مثابه صحنه ی جنگی تلقی میکردند که در نهایت یک پیروز بیشتر نداره وخشونت و رنج جزو گریز ناپذیر چنین فهمی از سیاست به حساب میاد.. در مورد نسل جدید اما قضیه کاملا متفاوته .. سویه های پراگماتیستی و پلورالیستی فهم مسلط سیاسی امروز که غایت امر سیاسی رو رسیدن به یک توافق و مصالحه ی منصفانه و متوازن میدونه ،اهالی سیاست رو ترغیب میکنه که رفتار سیاسی شون رو به نحوی سامان بدن که با کمترین هزینه ،بیشترین نتیجه رو بدست بیارن .. زندانی بودن در این پارادایم سیاسی ،تحمل یک رنج ضروری و با معنا نیست ،بلکه نوعی بدشانسی وناکامی در پیشبرد پروژه ی سیاسی محسوب میشه … برای همینه که یک زندانی سیاسی دیروز این امکان رو داشت که عمری که در زندان گذرونده رو جزو زمانهای با ارزش و با معنای زندگی خودش تلقی کنه،اما نسل امروز چنین تصوری نداره..حتی مقاوت کردن در زندان و ایستادگی بر روی مواضع خود هم در این دو نسل معنای کاملا متفاوتی داره.. در نسل پیش چنین مقاومتی نشانه عمق کینه و نفرت زندانی نسبت به طرف مقابل و ناامیدی مطلق او از اصلاح وضع موجود و ضرورت یک انقلاب به حساب می اومد اما در شرایط امروز بیشتر نشانه ی خوشبینی زندان نسبت به طرف مقابل و امیدواری او به تغییرات مثبت در همین سازو کار موجوده.. بدبیاری زندانیان سیاسی امروز با همه ی این گرایشهای مصلحت گرایانه و توافق جویانه شون اما اینجاست که حریف اونها در جریان این تغییر نسل، چندان میل و رغبتی به تجدید نظر و دگرگونی در خودش نشون نداده و بر مدار همون فهم سیاسی دیروز با مخالفینش برخورد می کنه!!… ۶- و اما قسمت طنز ماجرا؛ اگر روزی در قامت یک زندانی پس از تحمل حبس به بهانه آزادی یا مرخصی پاتون رو از زندان بیرون گذاشتید و با تعریف و تمجید دیگران مواجه شدید که: «به به! عجب روحیه ای! چه انسان مقاومی!!» اصلا به خودتون تبریک نگید!.. این تحسین ها بیشتر از اونکه نقطه ی قوتی رو در شما به تصویر بکشه نشونه ی همه ی اون امتیازهائیه که شما ندارید و یا از دست دادید! نکته اینجاست که شما به عنوان یک زندانی نه کار و فرصت شغلی مناسبی دارید که بشه ازش حرف زد و نه سرمایه و دارائی که بشه به خاطرش تبریک گفت! نه می شه به آثار فرهنگی و هنری که خلق نکردید اشاره کرد نه سلامتی و احیانا خوش تیپی که براتون باقی نمونده! توی چنین شرایطی به نظر هیچ راهی برای اطرافیان باقی نمی مونه جز اینکه به یک ویژگی انتزاعی متوسل بشن که هیچ معیار و شاخصی برای اون وجود نداره، چیزی مثل روحیه!! تازه اون دسته از افراد که در تحسین هاشون صادقانه عمل می کنند هم بیشتر تحت تاثیر اون ذوق زدگی و شعفی قرار می گیرن که هر انسانی وقتی از محیط بسته خلاص می شه از خودش بروز می ده، شعف موقتی که اشتباها حمل بر روحیه می شه! البته گاهی اوقات هم اطرافیان چنان تحت تاثیر ذهنیت و پیشداوری منفی در مورد زندان قرار دارند که وقتی یک زندانی رو بعد از مدتها سالم و سرپا می بینند، ناخودآگاه زبان به تحسین باز می کنند. بگذریم، به هر حال یک زندانی به نقش یک انسان ساده لوح و بی جنبه هرگز اینقدر نزدیک نیست که تعریف و تمجید دیگران رو جدی می گیره و روش حساب می کنه! اون باید به خاطر داشته باشه که دیگران وظیفه ی اخلاقی شونه که از او تعریف کنند و بهش روحیه بدن، اما روشن بینی حکم می کنه که خودش شرایط رو صادقانه و بدون توهم بسنجه و ارزیابی کنه، داشتن چنین قدرت سنجشی از معدود امتیازهائیه که یک زندانی واقعا می تونه برای خودش قائل باشه وبه اون بنازه!!… منبع: سایت کلمه
هفته سوم "مهر" است. "قمار بزرگ نظام"در سوریه سرانجام آشکارشده است و هزاران جوان ایرانی درخاک سوریه آماده اند تا عملیات نظامی برای نجات دیکتاتور دمشق را همراه با روسیه و حزب اله لبنان، آغاز کنند. پیش ازبرافتادن پرده ازهمه "کذب محض" های حضور گسترده نظامی در سوریه، یکی از سرداران قدیمی "نظام" که در جنگ با عراق توسط " مقام معظم" سازماندهی شدند به تیر داعش که به چشمش می خورد برخاک بیگانه می افتد وازجهان می رود. سیستم شهید سازی "نظام" بحرکت در می آید. سردارهمدانی که درسوریه "ابو وهب" خوانده می شود (یعنی پدر وهب که پسرش باشد و با نامی عربی) را به عرش اعلاء می رسانند. رسانه های مستقل که "مقام معظم" از خوفشان خواب راحت ندارد به میدان می آیند و پرده اززندگی "سردار اشرار"- تعبیر از محمد جواد اکبرین-ـ بر می گیرند؛ از سرکوب کردهای ایران در کردستان تا به خاک و خون کشیدن تظاهرات ۸۸. یک سایت محلی همدان مصاحبه کمتر دیده شده ای از "سردار" را بازنشرمی دهد ونور به روی اوباشی می افتد که برای سرکوب مردم " بسیج " شده اند. نسل پرورده "انقلاب اسلامی" که موضوع شماره قبل" نگاه هفته" بود و "سیمای واقعی" آنان را دراکبرعبدی وامیر مهدی ژوله درپرتو رویدادهای هفته بررسید،این هفته در هیئت "سردار همدانی" در متن حوادث قرارمی گیرد. " نظام" ازاو" قدیس شهید" می سازدو کاربران اینترنت او را"بدرک واصل "می کنند و "کامنت های سراسر توهین" نثارش می سازند. پیوندش با "اوباش ده نمکی" بر ملا می شود. سایت امنیتی فارس او را یکی از"امیران ایرانی دمشق" می خواند و از فیس بوک لقب " گنده لات" می گیرد. "حاج حسین همدانی" که به روزگارفرماندهی اش درتهران به نام اسلام،" ندا" و" سهراب" ودهها دیگررا قربانی "اوباش بسیج شده" کرد،خود با گلوله مخوف ترین اسلام گرایان چشم بر جهان می بندد. تاریخ کارنامه او رابرخواهدرسید وتفاوت و تشابه سرکوب داعشی در تهران با عملیات داعشی در سوریه روشن خواهد شد. آنچه ای نروزها بادهای پاییزی تهران بردیوارتاریخ می نویسند "انقلاب شکوهمند اسلامی" است که برای استقرار فرهنگ در جهان، دست به بسیج اوباش زد. هفته ایست که یکی دیگراز دست پروردگان "نظام" بازچادرزهرایی خودباد می دهد و حسرت گوگوش بودن را فریاد می کند. سیستم تبلیغاتی "نظام" هنوز در تدارک ویرانسازی دورانی است که گوگوش تنها یکی ازبرکشیدگانش درموسیقی پاپ بود وهنوز بسیاری از ستاره هایش زنده اندو فرهنگ برآمده از انقلاب مشروطه را امتداد می دهند. سریالی دیگر علیه خاندان پهلوی درآستانه پخش است وکاربران "فرحِ جمهوری اسلامی" را سخت می نوازند. و روزآخر هفته کاربدانجا می رسد که "گاوگند دهان" – وام از احمد شاملو- نوباوه ای برای دشنام گویی به شفیعی کدکنی گشوده می گرددو شاعر بزرگ را به "هذیان گویی" متهم می کند. راه "امام" ادامه دارد که حکم ارتداد سلمان رشدی داد و ولی فقیه دوم هم به مناسبت انتشار کتاب تازه نویسنده "آیات شیطانی" و حضور نویسنده درنمایشگاه کتاب فرانکفورت همان حکم را تایید می فرمایند. علی افشاری، در باره این "فرمایش" می نویسد: "خامنه ای در پاسخ استفتایی در خصوص حکم سلمان رشدی و امکان تغییر آن بر اساس مصلحت کنونی در ارتباط با لزوم تمایز با خشونت های نفرت انگیز وناموجه داعش و دیگر گروه های اسلام گرای افراطی گفته است: "حکم همان است که امام خمینی فرمودند." اگرچه خامنه صلاحیت فتوا دادن را ندارد، اما این موضوع نشان می دهد تا چه حد اتکا به فتاوی وی خطرناک ودردسر ساز است. حال اینکه استفاده از بمب اتمی و نه تولید آن را حرام اعلام کرده است، یک جا به کار اعتدالی ها آمده است در جاهای دیگر برای شان مشکل درست می کند. البته فتوای آیت الله خمینی و خشونت داعشی ها منشا و ریشه مشترکی دارند وآن ابدی ساختن ویژگی های جامعه معاصر، عصر نزول و نادیده گرفتن جنبه های خاص زمان و مکانی آنها در قالب امر مقدس است. " همه راهها به ریشه های مشترک بینش دانشی و بسیج اوباش می رسد. درسرزمین روسیه که اکنون برادر بزرگ جمهوری اسلامی است، شعار معروف مارکس برای مبارزه با سرمایه داری و مرکز آن آمریکا زیر چکمه های استبداد استالینی قربانی شد: - کارگران جهان متحد شوید... اکنون، برای مبارزه با آمریکا،استبداد مذهبی "رهبر فرزانه" شعار دیگری را برگزیده است: -لات های جهان متحد شوید... باید منتظر ماند تا صبح بدمد. خانم ها ! آقایان! این مقاله دکتر جمشید اسدی خواندنی است؛ درهای باز بر روی بیگانگان، درهای بسته بر روی ایرانیان. و شعری از رضا مقصدی: همسایگان ما در خاکهای خاطره خفتند. همسایگانِ آینه وُ آه آوازِ روسفیدیِ صبحی بلند را بر سینهی سپیده نوشتند. در اوجِ مهربانیِ دلهای شادمان در رویشِ دوبارهی یک باغِ ارغوان این بار هم آوازهای "ناظم حکمت" به خون نشست. مهتاب، بر سیاهیی تابوتها خمید. خورشید، بر تباهیی ایام، خیره گشت. اما ستارگانِ درخشانِ دور دست رازی شگفت را با جانِ عاشقانِ جهان گفتند. فردا اگر ترانهسُرای سپیدهها بر ساحلِ صمیمیِ دریا سفر کندزیباتر از همیشه بیفشانَد آوازهای "ناظم حکمت" را.
میلان کوندرا میگوید: "در آثار کافکا زندهگی انسان را نیروهایی بیرون از خودش تعیین میکنند ... و آنانی جای خود را در جامعه مییابند که انزوای خود و در نهایت شخصیت خود را نفی میکنند." کافکا انگار راوی و تصویرساز جامعهی امروز ایران است. جامعهای که مردم و هنرمنداناش تسلط دیگران را پذیرفتهاند و چنان در این پذیرفتن، به جای هر فعل دیگری، حل شدهاند که پس از مرگ هم خودشان نیستند. هما روستا را میتوان در مراسم خاکسپاریاش نظاره کرده. اگر حتی او را بازیگری بدون فکر و اندیشه فرض کنیم؛ حضور مدیری دولتی که ساختار و استخوانبندیاش با سانسور و حذف و نظارت بنا شده کنار تابوتاش، تصویریست از ادامهی حیات اجباری است در روزگار رسیدن مرگ. جایی که تابوت و بدن بیجان در محاصرهی مدیران دولتی و نیروهای امنیتی به سوی خاک میرود، حضور بازیگر محدود به دوربین ایدئولوژیزدهی حاتمیکیا میشود و چیزی از آن همه شور و هنر باقی نمیماند و تصویر، تصویر یک کارمند هنری است که از بین رفته و جای خود را به کارمندان دیگر داده که راهاش را قرار است ادامه بدهند. همهچیز از همان حیات هنری آغاز میشود. آنجایی که هنرمند شرایط را میپذیرد. میپذیرد که طبق خواستهی موجود وارد صحنه بشود و ادامه بدهد. خواست و سبک زندهگی شخصیاش را در چهار دیوار اتاق جا میگذارد و وقتی در صحنه است، از سر تا پا، جوری دیگر بازی میکند. و چنان در این بازی، که نوشتهاش از دیگری و کارگردانیاش از کس دیگر است، حل میشود که پس از مدتی فکر میکند من همینام. این خود من هستم. خواستههای حکومت و دولتی را ابتدا خواستههای ملی و مردمی میپندارد، بعد استعفاء داده از مقام هنری و شاید روشنفکری، خود را یکی از آحاد ملت میداند و تبدیل میشود به تابلو اعلانات حکومتی که هر روز چیزی به روی سر و صورتاش چسبانده میشود. انقلاب که انقلاب مردمی بوده. جنگ هم دفاع مقدس و مذهب هم سرنوشت و پیشانینوشت است. خطی میان هنرمند و حکومت باقی نمیماند. این همآغوشی هولناک پس از مدتی تبدیل به یک حیات واحد میشود. هنرمند پیوسته در حال احترام گذاشتن به خواستهی دیگران است و دیگر خودی وجود ندارد که کسی بخواهد به خواستههایاش احترام بگذارد. هنرمند کارگزار حکومت شده. احمد شاملو که دوستداراناش "غول تعهد" خطاباش میکردند، و نه فقط او که غلامحسین ساعدی و نه فقط این دو که داریوش اقبالی، در شمایل آوازخوانی پاپ که از دل زرق و برق تبلیغاتی حکومت پیشین بیرون آمده بود، در دوران دور نشانی از زیستی دیگر بودند. به زندان میرفتند، رنج انفرادی را تحمل میکردند و پس از آن همچنان میخواستند با خط فاصلهای پررنگ آنسوی قدرت بایستند و صدای دیگری باشند جز آنکه از بلندگوهای رسمی شنیده میشد. صحبت از سقوط آرمان و از سکه افتادن اعتراض نیست. حرف بر سر زندهگی شخصی، حرمت خلوت انسان، است. چیزی که امروز نه برای مردم و نه برای کاراکترهای برجستهتر حضور و حیات ندارد. هنرمندانی که حتی در سفرهای اروپاییشان حجابشان را سفت میگیرند، مبادا عکسی لو برود و معیارهای حکومتی بلرزد و این لرزه تبدیل به ممنوعیتشان بشود. هنرمندانی که میدانند در اولین فرصت، البته با عاریه گرفتن نام ملت و باورهای ملی، باید حادثهی منا را "تسلیت عرض بکنند" و یک دقیقه به احترام "غواصان دست بسته" سکوت. چیزی از هویت فردی هنرمند باقی نمانده و از رخت و لباس تا گفتار و نوشته را دیگران بالا دست هستند که با حکمهای نانوشته تعیین و معلوم میکنند. فرهادِ آوازخوان که پس از انقلاب خاک ایران را ترک نکرد، به ناچار در هراس و هالهی سکوت باقی ماند و به قول خودش "موش زباناش را خورده بود"، برای پس از مرگاش وصیت کرده بود که پیکرش سوزانده بشود. اتفاقی که چون برخلاف قوانین مذهب رسمی بود نیفتاد تا حضور همیشهگی دیگران بر شخصیترین احوال هنرمند عریان بشود. آنها که چون هیولایی از بیرون به خلوت و خانهی افراد وارد میشوند و پنهان ماندهترین عقاید و خواستههایاش را مورد تجاوز قرار میدهند، به تن بیجان هم رحم نمیکنند. آن را هم همانطور آرایش میکنند که میخواهند. از همان دست که جسم بیروح سیمین و سپان و هما را با اسکورت امنیتی عقیدتی به خاک سپردند. بهمن فرمانآرا امروز را در دیروز اواخر دههی هفتاد، در میانهی فیلم "بوی کافور، عطر یاس" تصویر کرده است. جایی که کارگردان برگشته به مرزهای حکومت، پس از پذیرفتن دست بردن در سناریو و فیلماش، نظارهگر سرقت جنازه و تغییر مراسم تشییع خود است. اتفاقی که امروز، بیرون از دنیای فیلم، در وسط واقعیت قابل دیدن و لمس کردن است. عبدالرحیم جعفری هم در همین روزها درگذشت. ناشری که تا ۹۶ سالهگی بر گرفتن حقاش از حکومت پا فشرد، تا عزا-فشنهای ایرانی با ست عینک و کلاه و شال مشکی، مراسماش را برای عکس برداشتن هم قابل ندانند. چون حضور در چنین مراسمی هم خطر دارد. چون جملهی دیکته شدهی "من سیاسی نیستم" بر لب هنرمند ایرانی گلدوزی شده و هر چهقدر هم کارنامهی فرهنگی "جعفری" و "امیرکبیر" را برایاش بالا و پائین کنی، فایدهای ندارد. چون در این حیات بیاختیار هنرمند، دیگران هستند که تصمیم میگیرند، هنر و فرهنگ کدام است و سیاست کدام. فرجالله سلحشور اما به جای جعفری و شاملو و ساعدی و دیگران، باید قبلهی هنرمندان امروزی باشد. هر چه باشد بیش از آن دیگران در دیدرس و نگاهشان است و او را بیشتر به جا میآورند. سرداری از سپاه اسلام که بنا به رسالت سازمانی در دنیای هنر حاضر شده اما هر دقیقه خود را موظف میداند که تاکید بکند از "گروه پتیارگان و فواحش هنری" نیست! او، سلحشور، خط فاصلهی پررنگی است بین اعتقاد شخصیاش، هر چهقدر دگم و عقبمانده، با دنیای دیگران. هنرمندان دیگر اما اهل چنین فاصلهگذاریهایی نیستند. یکبار حتی به ترس و تزلزل هم نمیتوانند ابراز وجود بکنند و هویتشان را از هویت حاکم جدا؛ و بگویند "ما مردمان دیگری هستیم!" شاید که نباشند. شاید همان دیگری، شهروند دلخواه حکومت، شدهاند. یکی از کاروان "تتلیتیها". هواداران پنهان امیر تتلو؛ رپری که هر روز به صورتی برون میآید! و این سقوطیست که انکارش ممکن نیست. همین نوشته را از بالا تا پائین که بیایید، از کوندرا و کافکا و هما روستا و شاملو و فرهاد و فرمانآرا و جعفری میرسید به فرجالله سلحشور و امیر تتلو. این شاید سیر نزول هنر و هنرمند ایرانی باشد که از فراز ساختمان صد طبقه سقوط کرده و پس از رد و طی کردن ۹۵ طبقه و وقتی تنها پنج طبقه تا سقوط کامل و شکستن و عدم فاصله دارد، میگوید "تا اینجاش که خوب بوده!"
یک سال از اسیدپاشی اصفهان گذشته. نه عاملان این جنایت دستگیر شدهاند، نه آمران یک قدم از ایدئولوژی خود پا پس کشیدهاند. در گویا همچنان بر پاشنهی سابق، پاشنهی ناجوانمرد سنت و مذهب، میچرخد. پاشنهای که شاید حالا خوابیده باشد اما هر آن و آینه ممکن است دوباره ورکشیده شود، در خیابانها به دنبال شکار بگردد و دوباره زیبایی را هدف بگیرد. انگار که این اسید، شرابیست که متعصبان انداختهاند و سال به سال قدر و قیمت و کیفیتاش بالاتر میرود و به وقتاش آماده میشود برای بدمستی و قربانی گرفتن. یک سال از اسیدپاشی اصفهان گذشته. امام جمعهی اصفهان، یوسف طباطبایینژاد، باز وارد صحنه میشود تا بگوید: "امروز دختران یک نخ به نام روسری روی سرشان میاندازند و پا برهنه در خیابان حرکت میکنند؛ اینها از نظر من مسلمان نیستند. زنی که پا برهنه حرکت میکند و نخ روی موی سرش میاندازند، مسلمان نیست." و کیست که نداند در پایتخت اسلام جزای زن نامسلمان چیزی جز توهین و تندی، عطر اسید و سرمهی سرکوب نیست. یک سال از اسیدپاشی اصفهان گذشته. گشت ارشاد در میان خیابان به کاروان عروسی هم رحم نمیکند. لباس عروسی هم مشمول قوانین سختگیرانهی پوشش قرار میگیرد و عروس به جای حجله به سمت دخمههای تفتیش و توبیخ برده میشود. ماموران چهرهدار که چنین بکنند، تکلیف بیصورتهای در تاریکی، سوار بر مرکب ِ غضب و اسید یک ساله در دست دیگر روشن است. یک سال از اسیدپاشی اصفهان گذشته. تنها خبر خوش بازگشت بینایی سهیلا جورکش از قربانیان اسیدپاشی سال گذشته است. دختر زیبا، کیلومترها دورتر از مرزهای اسلام، در آغوش اروپا و اسپانیا، دوباره چشم به جهان میگشاید. جهانی که فعلا برایاش ترجمان ترس نیست. اما زادگاه سهیلا و دیگر زنان ایرانی هنوز زیر سایههای مبهم خوف و خطر نفس میکشد. یک سال از اسیدپاشی اصفهان گذشته. و چه میتوان کرد جز مرور آنچه که گذشته؟ فراموشی، میتواند طغیان دوبارهی آتشفشانی باشد که ظاهرا خفته اما هنوز از لای پلکهای نیمهبستهاش خواب ذوب کردن زیبایی را میبیند.
چهره نگاری برای من همواره معنایی فراتر از تصویر کردن چهره افراد داشته است. صورتگری برای من بازتاب درکی است که از انسان دارم. بعد از شنیدن خبر اسیدپاشیهای اخیر در اصفهان به سراغ چهرههای قدیمی رفتم که به تاثیر از نقاشهای قدیمی کشیده بودم و آنها را با تاثیرپذیری از رخدادهای اخیر دوباره نقاشی کردم. چهرههای سوخته از زخم اسید، در این تصاویر یادمان بغضِ فروخوردهی زنان ایران است که درد و رنج را تحمل میکنند و با استواری و شهامت ایستادهاند. اسید پاشان از گسترش این مقاومت میترسند و از اینکه زنان و جوانان بهرغم گذشت دههها از قانونی شدن اجباری همچنان به آنها نه، میگویند خشمگیناند. آنها با آسیب رساندن به دیگران روی ترسهای خود سرپوش میگذراند. در هر جامعه گروههایی هستند که حاضرند هر کاری بکنند تا دیگران مانند آنها زندگی کنند. حتی در اروپا نیز چنین موجوداتی یافت میشود. آنها در خانه شما را میزنند و میخواهند شما را به راه راست هدایت کنند! آنها فرقههایی کوچک و در حاشیهاند و در برخی از کشورها مطرودترین آحاد جامعه. رفتار آنها کموبیش به رفتار مستهای دائمالخمر میماند. در خیابانهای شلوغ اروپا و یا در مراکز خرید، انجیل به دستانی را میبینید که فریاد بیدارباش سر میدهند و مردم را از روز جزا میترسانند. فریاد آنها چون عربده مستان نوعی فرافکنی است و مادامی که رنگ خشونت به خود نگیرد تحمل یا بهتر به گویم ندیده انگاشته میشود. نفرت پراکنی و گفتار مروّج خشونت اما جرم تلقی میشود و در صورت اثبات در محاکم قانونی مورد مجازات قرار میگیرد وقتی سر گذر خطابه میخوانند و خلأیق را به راه راست میخوانند. پدیده شگفتآور در ایران پخش گسترده نفرت پراکنی از تریبونهای رسمی است. نفرت پراکنی در ایران نه تنها غیرقانونی نیست که گفتمان مسلط بر جامعهٔ است و در لفافه امر به معروف و نهی از منکر تبلیغ میشود، غافل از آن که حقنه کردن جزمیات به دیگران، نشان از تعارض عرف آمر با معروف جامعهٔ دارد شاید به همین خاطر هم هست که چنین گروههایی در ایران از توسل به هیچ خشونتی فروگذار نیستند. اسیدپاشی از خوفناکترین این خشونتهاست. اسیدپاش در واقع فردی جاهل و جبون است و از انقراض هنجارهایش و طرد شدن در جامعهٔ میترسد. جرئت ارتکاب چنین خشونت حیرتانگیزی نه بازتاب شهامت او که نشان هم سویی گفتمان مسلط با هنجارهای اوست. باید پذیرفت که باورهای جمعی میتوانند به وسایل مرگباری در دست حاکمان بدل شوند. آنها که همه جامعهٔ را مجرم و تهدید بالقوه برای بقای خود میبینند برای زهرچشم گرفتن و پیشگیری از تهدیدهای جدی و یا احتمالی , سراغ بیدفاعترین آحاد جامعهٔ میروند. اسیدپاشی بر چهره زنان رهگذر فقط یک جنایت نیست؛ عملی است حساب شده برای گسترش ترس در بین تمامی اقشار جامعهٔ و بهویژه گروهی از زنان که به تحمیل هنجارهای فرهنگ مسلط تن ندادهاند. اسیدپاشی بر چهره زنان اثبات این آموزه تاریخی است که اگر مذهب آلت دست سیاست ورزان شود, جان و مال کسی در امان نخواهد ماند. اسیدپاشی بر چهره زنان اثبات این آموزه تاریخی است که اطمینان مطلق و تغییرناپذیر حاکمان به محق بودنشان خطرناک است و به آنها و طرفدارانشان شجاعتی کاذب برای سلب امنیت بیگناهان میدهد.
نگاه زنان شاعر به جنایت اسیدپاشی اصفهان اسیدیمرجان ریاحی باران بارید اما نه آنقدر که لب زاینده رود تر شود و نه آنقدر که جای اسیدها پاک شود فقط آنقدر که یادمان باشد باران هم گاهی مثل اشک میریزد آرام آهسته بیشتاب در این زندانسميرا شربتی اسید می پاشی مریام تب میکند و گاه زبان کوچکم بیبی میگوید" اسید نیست/ گرمای موهای توست" به هر حال آتش از توست تو تنها مجرمی که جرمش را دوست دارم دختر نازم جز امعا و احشا در این زندان که من برای تو ساختهام چه میبینی؟ صبح که شد یک دوربین دیجیتال قورت میدهم تا میتوانی عکس بگیر بیست سال دیگر دلت تنگ میشود آنگاه که مری من به جوانی امروز نیست تو را به خدا تو دیگر مشغول شمردن دلارهایت نشو محسن و اکبر و رضا شب به شب کابوسشان بچه میکند اما نه شکمشان بزرگ میشود نه مریشان میسوزد طبق نظریه بیبی دلارها کچلند این است که من تو را با هزار هزار تایشان هم عوض نمیکنم دختر نازم خیابانهای دلهرهفروغ ریحانی دلهره پسمان میبارد برادرانم آمدند اربابهای خیابانی موتورهای اسید فشان برادری دارد میآید خواهران گم شوید، جم شوید، خم شوید روسریهایتان را تا نقطهی شرمگاهتان پایین بیاورید آخ برادر بسیجیام ارباب موتورسوار اصفهانیام دارد میآید دستپاچه میشوم غسل کردهام آیا؟ جنابت بود حیض آه اعمالم…! کاش برادرم نفهمد به برادر دیگرم نظر دارم وسوسهی طمع خوابش را … نمیدانم اگر بسیجیام بسیجی اسید فشانم بفهمد افشرهاش را چه میکند؟ نگاهم را تاب می آورد وقت پاشیدناش؟ آخ خواهران، خواهرانم اگر برادرم بفهمد.
ماجرای خوفناک اسید پاشی، به سوژه روز طراحان و هنرمندان ایرانی و خارجی مبدل و صدها طرح درمطبوعات چاپی وآن لاین منتشر شد. گزیدهای از این طرحها را دوباره مرور میکنیم.
فیلمهای دیروز، گرفتاریهای امروز مقدمه: خشت و آینه بخش تازهای است که قرار دارد به فیلمهای قدیمی سینمای ایران بپردازد. فیلمهایی که نه صرفا به لحاظ کیفیت هنری، که از دید مضمون و نگاه اجتماعی مهم بودهاند اما در زمانهی خودشان جدی گرفته نشدند تا "فیلمهای دیروز" تبدیل به "گرفتاریهای امروز" در عرصهی اجتماع بشود. از پشت عینک یک منتقد سینمایی، فیلم "علی کنکوری" ساختهی مسعود اسداللهی، چیزی نیست به جز یک کمدی عامهپسند که متاثر از کمدیهای جنسی ایتالیایی ساخته شده است. نشانههایی مثل ترانهی پاپ، استفاده از سکس به عنوان مضمون، شوخیهای کلامی جنسی و حضور بازیگرانی مثل شهناز تهرانی، در دید مورخان و منتقدان سینمایی، علی کنکوری را داخل سبد فیلمهای غیرمهم قرار میدهد. اما نگاه فرامتنی به فیلم، گذر از داستان و سکانسهایش و انطباقش با شرایط واقعی جامعهی امروز ایران، این فیلم را به مرتبهی یک هشدار و آژیر خطر شنیده نشده میرساند. علی کنکوری داستان جوانی به نام علی است که مادرش وصیت کرده دکتر بشود. پدرش او را در تنگنا و فشار گذاشته تا درس بخواند و در کنکور قبول بشود و همهی اینها باعث شده که علی تبدیل به یک موجود ناقص، نابالغ و شکل نگرفته بشود که نمیتواند یک زندهگی روزمرهی معمولی داشته باشد. اینطور که در یکی از دیالوگهای فیلم، شخصیت روانپزشک اشاره میکند، آنقدر به مغز علی فشار آورده شده و توجه شده که باقی بخشهای بدنش، مثلن پائین تنهاش، رشد نکردهاند و بالغ نشدهاند و علی را به وضعیت یک بیمار غیرعادی رساندهاند که تمام حواسش به زنها و دخترها و برهنه تصور کردنشان است. حالا بیرون از دنیای فیلم، میشود حکومت برآمده از انقلاب سال ۵۷ را جایگزین پدر سختگیر علی کرد، فشار برای قبولی در کنکور و دکتر شدن را هم با معنویت اجباری و بهشت بایدی یکی گرفت و نسل بعد از انقلاب را در شمایل علیهایی دید که به آنها اجازهی رشد طبیعی و زندهگی نرمال داده نشده. کمیتهی دههی شصت، آن مینیبوسهای معروفی که وظیفهشان جلب دخترها و پسرهای نامحرم بود، در حقیقت تکثیر شدهی همان پدر ظاهرا خیرخواه علی کنکوری بودند که جوانها را از جریان طبیعی زندهگی خارج میکردند و به زور به مسیر معنویت میبردنشان. توجه بیش از اندازه و غیرطبیعی جامعهی امروز ایران به سکس، سرچ بیوقفه این کلمه در اینترنت، فیلم گرفتن از لحظات خصوصی خود و دیگران و تقسیم کردناش در سایتهای پورنو وطنی، چرخ زدن با اتومبیل و بوق زدن برای هر جنس دیگری در خیابان به مثابهی یک تفریح پرطرفدار، نتیجهی همان روند غیرطبیعی رشد و بلوغ جامعه در دههی شصت است که از جامعهی امروز ایران، یک جامعهی بیمار و در پاری وقتها خطرناک ساخته که در آن آزار و تجاوز جنسی بیداد میکند. اگر علی کنکوری در دههی پنجاه صرفا یک فیلم کمدی بود، دلیلی نداشت جز اینکه اجتماع روابط طبیعی خودش را داشت. دختر و پسر طبق قاعده و فرمول آتش و پنبه از هم جدا نشده بودند، تفکیک جنسیتی به عنوان یک شوخی هم به ذهن کسی خطور نمیکرد و جامعه لااقل در بخش روابط اجتماعی زیستی عادی داشت. اما حکومت اسلامی ابتدا با پرده کشیدن در میان دریا، پوشش انداختن بر تن و سر بانوان و جدا کردن زندهگی اجتماعی دختران و پسران، آرامآرام باعث رشد یک بیماری خطرناک شد که هنوز هم تمام قد خودش را نشان نداده و فقط بخشی از علایم هشداردهندهاش از زیر پوست جامعه بیرون آمده. علی کنکوری فیلم مسعود اسداللهی ایزوله شده در اتاقی مهیا برای درس خواندن و دکتر شدن، از جامعه جدا شد تا در اولین همخلوتی با جنس دیگر خجالت بکشد، بعد تمام زنهای همسایه، از پیر و جوان را برهنه تصور کند و به طرفشان یورش ببرد و دست آخر دلاش برای اولین زنی که پا به خانهی پدریاش گذاشته، برود و تبدیل به رقیب عشقی پدر سختگیر بشود. جامعهی دههی شصت و بعد از آن هم در حجرههای سنت اسیر و تبدیل به جزیرههایی شدند که باید در جدایی به معنویت و آسمان میرسیدند اما نه تنها معنویت را به دست نیاوردند که فکر یک رسم زمینی آنقدر در سرشان بزرگ شد که به چیزی جز آن نمیتوانند بیاندیشند. که اگر جامعهی دهه پنجاه چشمچرانیاش را در سینما و با فیلمهایی مثل علی کنکوری میکرد، عطش جنسیاش را به شهرنو میبرد و دلدادهگیاش را با دختر و پسر همسایه و همکلاس تجربه میکرد، جامعهی شکل گرفته زیر سایهی حکومت اسلامی، همه چیز را به ناچار یک کاسه کرده و عشق و شهوت و چشمچرانی را با هم و یکجا میبلعد. فیلم علی کنکوری، مثل تمام کمدیهای دیگر پایانی خوش دارد. علی در مسابقهی عشقی با پدرش نه تنها نمیبازد و کشته نمیشود که برخلاف رسم ایرانی، پدر است که ارزشها و خواستهای خود را قربانی میکند تا فرزند بیمارش سلامت بشود و با دختر موردعلاقهاش به حجله برود. اما جامعه، آن هم از نوع ایرانیاسلامیاش، معمولا مصائبش به خوشی و آسودهگی نمیرسد. فشار ادامهدار حکومت، اینبار مثلا در شکل گشت ارشاد، جامعه را کماکان در منگنه نگه داشته است. حکومت و مردم در وضعیت جدید، خوب میدانند که دیگر مسئلهی معنویت در کار نیست. پدر سختگیر علی کنکوری فهمیده که دیگر فرزندش از دست رفته و به مقام والای معنویت و دکترای خداشناسی نخواهد رسید. پس فقط برای پاسداری از ارزشهای شخصیاش، بازوهای قدرتاش را به اجتماع میکشاند تا فرزندان ناخلف هر آینه تنبیه و توبیخ بشوند و به راحتی دست از پا خطا نکنند. امنیت اجتماعی جای معنویت اجتماعی را گرفته است و ترانهای که ایرج جنتیعطایی برای فیلم علی کنکوری سروده بود، به جامعهی امروز ایران بیشتر شباهت دارد. ترانهای که کلیدواژههایاش چشمهای بیفروغ، نهنگهای کور و درهای قفل است.
حکومت مرکزی این روزها دیگر تبدیل به یک شوخی شده. حکومتی که بتواند جامعه را به طور کامل کنترل کند، وجود ندارد. جامعهی ایرانی با پراکندهگی قابل ملاحظهاش، به دور از حکومت قبیلهای و بدوی صاحب قدرت، به حیات دیگر خود ادامه میدهد. شاید افتان و خیزان و شاید به سختی. اما فرهنگ اسیر قدرت و حاکمیت سیاسی نمیشود و برای همین است که حکومتی گیر کرده لابهلای قوانین خودش، مجبور به ساخت نمونههای تقلبی فرهنگ آزاد در حاشیههای خودش است. در فراسوی مرزها ایران، ایرانی بدون سانسور و جدا از قرائت رسمی تصویر میشود و در داخل مرز، وسط شاهراه آزاد اطلاعات، رسانههای حکومت به شکل جزیرههای ظاهرا آزاد سبز میشوند تا بلکه بتوانند با فرهنگ حذف شده و نادیده گرفتهی مردم که جایی دیگر ظهور کرده، رقابت کنند. فلافل اتمی؛ دستپخت ایران و اسرائیل "به زودی در این محل سفارت ایران افتتاح می شود." فیلم "درور شائول" با این جمله نقش بسته بر بنر و نصباش در یکی از خیابانهای تلآویو کارزار تبلیغاتیاش را آغاز کرد. جملهای که ابتدا نشانی از آگهی یک فیلم سینمایی نداشت و بسیاری آن را باور کردند و به شمارهای که پائین جمله نوشته بود، زنگ میزدند تا اخبار کاملتری از بازگشایی سفارت ایران در اسرائیل بگیرند. فیلم "فلافل اتمی" آنطور که از تریلر منتشر شدهاش برمیآید، یک فیلم جریان اصلی سینما با همان اسانسهای معروف و محبوب کمدی و سکس است که سیاست و مسائل مربوط به نبرد دو کشور در زمینهی انرژی هستهای هم در کنارش قرار گرفته. نکتهی مهم "فلافل اتمی" اما در این است که سازندهگاناش فیلم را برای نزدیکی دو ملت به هم ساختهاند و حتی کارگردان فیلم برای نمایش اثرش در ایران ابراز تمایل کرده. تمایلی که البته بیشک به واقعیت نمیرسد و خبری از اکران عمومی فیلم که نما و نشانی کامل از نادیده گرفتن خطوط قرمز حکومت ایران است، نخواهد بود. اما فیلم پس از اکران عمومیاش در اسرائیل و دیگر کشورها، به سرعت و به یاری امواج اینترنت به ایران هم خواهد رسید و به عنوان گامهای نخست سینمایی هنری با حضور مشترک هنرمندان ایرانی اسرائیلی دیده و قضاوت خواهد شد. "فلافل اتمی" با آن که به جملهی "بازگشایی سفارت ایران در اسرائیل" بُعد طنز و تبلیغاتی داده اما در حقیقت اثری است که درآن نه ترس و تهدید مقامات اسرائیل دیده میشود، نه کینه و دشمنی مقامات ایرانی. مصاحبهی احمد رافت، روزنامهنگار ایرانی با کارگردان "فلافل اتمی" را در اینجا تماشا کنید. سپتامبرهای شیراز؛ رنج روایت نشدهی انقلاب آثاری که در خارج کشور و با تم و مضمون مربوط به ایران ساخته میشوند، از دو سو و به دو شکل مورد نقد قرار میگیرند. نخست رسانههای ایرانی خارج کشور هستند که با دید صرفا فرمالیستی و فنی این فیلمها را نگاه و نقد میکنند و معمولا رای و نظرشان به سمت فیلمهای ساخته شده در ایران، به کارگردانی مجید مجیدی یا عباس کیارستمی هم فرقی ندارد، است. و بعد رسانههای حکومتی داخل ایران هستند که چنین فیلمهایی را صرفا در دید و دایرهی مضمون مورد بررسی قرار میدهند و به آنها انگهای امنیتی و ایدئولوژیک میچسبانند. در چنین وضعیتی، عجیب نبود که "سپتامبرهای شیراز" در رسانههای بیرون مرز، "اثری کلیشهای" معرفی بشود و در داخل ایران، "فیلمی ضد ایرانی". اما نکتهی مهمی فیلمهایی مثل "سپتامبرهای شیراز"، "گل سرخ"، " گلاب"، "فصل کرگدن" و... در این است که راوی داستانها و قصهها و اتفاقاتی هستند که هیچگاه روی پرده نمایش داده نشدهاند. انقلاب ایران، جنگ هشت ساله، اعدامهای دههی شصت، جنبش و سرکوب سال ۱۳۸۸ و... هنوز و همچنان در چنبرهی دولت و حکومت بر سینما و فرهنگ ایران مجال بروز صادقانه و بیواسطه را نداشتهاند و در خارج مرزها، نبود و کمبود امکانات باعث شده که روایتهای ایرانی کماکان ناگفته بمانند. برای همین "سپتامبرهای شیراز"، فارغ از ضعفها و قوتهای احتمالی، میتواند فیلم مهمی باشد دربارهی انقلاب ایران، اتفاقات افتاده و تصویر نشده و رنجی که بر مردم و به طور خاص و در ارتباط با مضمون فیلم، یهودیهای ایرانی، باشد. فیلم براساس داستانی واقعی و با الهام از کتابی به همین نام نوشتهی "دالیا سوفر" ساخته شده. "سپتامبرهای شیراز" با اینکه تیم سرشناسی در بخش کارگردانی و فیلمنامهنویسی ندارد- کارگردان:وین بلیر. فیلمنامهنویس:هانا وینگ-، با حضور بازیگران مطرحی مثل سلما هایک، آدرین برودی و شهره آغداشلو ساخته شده که هر سه در میان ایرانیها بازیگران سرشناسی محسوب میشوند و به ترتیب با فیلمهای نظیر "فریدا"، "پیانیست" و "سوتهدلان" به یاد و خاطر میآیند. بخشهایی از سپتامبرهای شیراز را تماشا کنید. فرش قرمز فیلم با حضور "آدرین برودی"، "سلما هایک" و "شهره آغداشلو" دید در شب؛ اتحاد زیرزمین و حکومت در داخل ایران اما، فرهنگ رسمی و حکومت، هنوز با هنجارهای خود ساخته و تعارف و خجالت روزگار میگذارند. صدا و سیمای رسمی حتی برنامههای سرگرمیساز را از ایدئولوژی مصون نمیگذارد و خندیدن در خندوانهاش هم باید با حضور حداد عادل و خاطرات مقام رهبری و استندآپ کمدیهایاش با یاد شهیدان همراه باشد و در کنارش، رسانههای رسمی اینترنتی، با مدیریت کارمندان سابقاش را حمایت و پشتیبانی میکند تا در یکی گلپا، آوازخوان همچنان ممنوع، پیش دوربین بنشیند و از عشق به ایران بگوید و در دیگری پس از تتلو، صادق خرازی مهمانی باشد که دربارهی دست دادن آیتالله بهشتی با خانمها، نظم دادن کراوات به آدم و عشقاش به شجریان و آزناوور-آوازخوان مشهور ارمنی فرانسوی- حرف بزند. برنامهی "دید در شب" رضا رشیدپور بیشک جایی در تریبونهای کامل رسمی ندارد. در چنین جایگاههایی نه میتوان از تتلو با آن لحن لاتی، حتی با سویهی حکومتی، رونمایی کرد، نه از مقام رسمی جمهوریاسلامی، صادق خرازی، که میخواهد نامی از شجریان به عنوان "سلطان قلبها" به میان بیاورد و از دلسوزی و صداقت سیدابراهیم نبوی حرف بزند. برای همین باید رسانههایی ساخته بشوند که گرچه با مجوزهای لازم برنامه تهیه و تولید میکنند اما از بخش غیررسمیای مثل اینترنت پخش میشوند. "رشیدپور" که سالها پیش جلو دوربین شبکهی پنج مینشست و از کروبی و دهنمکی تا گلراز و بهرام رادان را به عنوان مهمان به برنامهاش دعوت میکرد، حالا با سیاستهای جدید سیما که سختگیرانهتر از همیشه است، ابتدا در مصاحبهای از علاقهاش به اجرای برنامه در صدا و سیما برای مقابله با ماهواره میگوید و بعدتر با ساخت یک رسانهی موازی و برنامهای به نام "دید در شب" سعی میکند بخشهای غیررسمی و خط قرمزی فرهنگ امروز را برای مخاطبان نمایش بدهد تا بلکه با سیستم سابق "نظارت و نمایش" بتواند جلو هجوم بیواسطهی فرهنگ و هنر، از موسیقی و ترانه گرفته تا سینما و دیگر رسانههای تصویری، را بگیرد. مصاحبهی رضا رشیدپور با صادق خرازی را تماشا کنید.
سانسور خندوانهای! پریوش نظریه بازیگر سینما و تلویزیون که در یکی از قسمتهای برنامهی "خندوانه" شرکت کرده بود، دقایقی پس از اتمام پخش این برنامه، به سانسور برخی از گفتههایاش اعتراض کرد. پریوش نظریه پس از پخش برنامهی "خندوانه" که به عنوان مهمان در آن حاضر بود، یادداشتی در صفحهی شخصیاش منتشر کرد و به سانسور برخی از گفتههایاش معترض شد. این بازیگر نوشته: " سوالهایی که در خندوانه پرسیدم و اجازهی پخش نگرفت : دلیلِ کشتار سگها و گربهها توسط شهرداری در حالی که قانون اجازهی این کار را نداده. دلیلِ قطعِ درختان در شهر. زشت بودن ساختمانِ زیبا سازیِ شهر تهران ساختنِ سازهها قبل از فکر درمورد کاربرد آنها. و اجازهی ساخت به نماهای زشتِ ساختمانها. اعتراض به برخورد معلمان پرورشی در مدارس با بچهها. و البته نمیدانم چرا درخواست برای محلی که شهرداری در اختیار خیریهی یاران برکت مهر برای فروش محصولاتِ بانوان سرپرست خانوار قرار بده حذف شده بود." نکته جالب توجه اینکه تمام پرسشهای پریوش نظریه که سانسور شده، دربارهی شهرداری و فعالیتهای این نهاد است. نهادی که با بستن قراداد پانصد میلیون تومانی یکی از اسپانسرهای مهم برنامهی "خندوانه" محسوب میشود و چند تن از مسئولان و مدیراناش در برنامههای خندوانه با رویکرد تبلیغاتی شرکت کردهاند. پرویز پرستویی، سردار سلیمانی میشود! اولین تصاویر منتشر شده از فیلم بادیگارد ساختهی جدید ابراهیم حاتمیکیا نشان میدهد که پرویز پرستویی با گریمی مشابه سردار سلیمانی در فیلم نقشآفرینی میکند. فیلم بادیگارد به کارگردانی ابراهیم حاتمیکیا که از همان آغاز فیلمبرداری با حاشیههای زیادی همراه بوده، با انتشار اولین تصاویر از حضور پرستویی در این فیلم، با حاشیهای تازه مواجه شده. در این تصاویر که از پشت صحنهی فیلم است و پرستویی را در کنار حاتمیکیا نشان میدهد، گریم نقش پرستویی بسیار شبیه و نزدیک به سردار قاسم سلیمانی است. پرستویی در این فیلم گویا کاراکتر بادیگاردی زبده را بازی میکند که وظیفهی محافظت از یک دانشمند هستهای را دارد. مدیریت پروژهی بادیگارد که گفته میشود دربارهی مسائل مربوط به انرژی هستهای و موقعیت این روزهای جمهوری اسلامی ساخته شده، به عهدهی احسان محمدحسنی است که مدیریت سازمان فرهنگی اوج، از زیرمجموعههای "قرارگاه عماریون"، را به عهده دارد. یکی از فعالیتهای قبلی این موسسه، ساخت بیلبوردهایی ضد مذاکره با آمریکا بود که در سطح شهر تهران به نمایش درآمد. مخملباف در اسرائیل محسن مخملباف، کارگردان ایرانی، یک بار دیگر به اسرائیل سفر کرد و این بار به عنوان رئیس هیات داوران جشنواره سینمایی حیفا، با استقبال رسانهها و هنرمندان اسرائیلی و سینماگران این کشور روبرو شد. فستیوال فیلم حیفا که هر سال در ده روز مصادف با جشن یهودی "سوکوت" در ابتدای پاییز برگزار میشود، امسال محسن مخملباف، فیلمساز ایرانی را به عنوان رئیس هیات داوران برگزید. در این جشنواره از فعالیتهای سینمایی مخملباف تجلیل شد و جدیدترین ساختهاش "پرزیدنت" به نمایش در آمد. رسانههای اسرائیلی چون همیشه با مطالب و نقدهای مثبت از مخملباف استقبال و از او به عنوان فیلمسازی خوشفکر یاد کردند. پیش از این در تابستان ۲۰۱۳ جشنواره فیلم اورشلیم جایزهی نخست خود را به محسن مخملباف داد و از وی تجلیل کرد. اما گروهی از روشنفکران مذهبی ایران که در خارج کشور ساکن هستند، نامهای علیه مخملباف منتشر کردند و نوشتند: "چرا برای حمایت از فلسطینیها از جنبش تحریم و بایکوت اسرائیل پیروی نکرده است؟" مخملباف به انتقادها پاسخ داد و گفت: "افتخار میکنم راهگشای ورود سینمای ایران به اسرائیل بودهام." این کارگردان ایرانی چند سال پیش فیلم "باغبان" را در کشور اسرائیل و شهر حیفا جلو دوربین برد. اعتراض به فرح ِ جمهوریاسلامی! بازیگر سریال پرحاشیهی "معمای شاه" که پخشاش از پانزدهم آبان آغاز خواهد شد، در صفحهی شخصیاش در اینستاگرام با اعتراض مخاطباناش مواجه شد. ساغر عزیزی بازیگری که تا پیش از این چندان شناخته شده نبود، با انتشار عکسی از خود در نقش فرح پهلوی خبر داد که سریال معمای شاه از پانزده آبان روی آنتن میرود. بخشی از مخاطبان صفحهی این بازیگر اما به او معترض شدند که چرا به خاطر پول حاضر به حضور در نقشی شده که ضد خاندان پهلوی است. کاربران اینترنتی با برشمردن خدمات خاندان پهلوی، به ساغر عزیزی گوشزد کردهاند که بهتر است راهی که امین حیایی و شریفینیا و دیگران رفتهاند را در پیش نگیرد و بازی در مجموعههای سیاسی جهتدار را نپذیرد. این بازیگر پس از چند روز با انتشار پست دیگری و تصویر تازه از خودش در نقش فرح پهلوی به حملهی کاربران اینترنتی معترض شد و نوشت: "کدام یک از شما حاضر هستید زیر گریم ۱۰، ۱۲ساعته بنشینید. روز تاج گذاری با لباسی که ۷متر دم داشت نزدیک به ۱۳ساعت یک جا بایستید و در تمام این مدت نه غذا نه چایی نه سرویس بهداشتی بروید. یکسال و پنج ماه کارتان تمام شود و هنوز یک سوم دستمزدتان را دریافت نکرده باشید. با هزار جور بی مهری رو به رو شوید و تازه و تازه بعد به فحشهای یک مشت... گوش بدید؟این نقش را هم مثل بقیه نقشهایی که توی این ۱۴سال بازی کردم دوست دارم و به آن افتخار میکنم و باز هم می گویم من این قدر می فهم که سیاست کار من و شما نیست. از گیر دادن به هم دست برداریم. شاید خدا به ما هم نظر لطفی کرد." سریال معمای شاه به کارگردانی محمدرضا ورزی ساخته شده که آثار دیگرش مثل "سالهای مشروطه" به دلیل تحریفهای تاریخی مورد اعتراض تاریخنگاران مستقل ایران قرارگرفت. در فیسبوک روز آنلاین بخوانید. سردار همدانی و اوباش دهنمکی! شاید در نگاه اول حسین همدانی از سرداران سپاه ربطی به سینما و فرهنگ نداشته باشد، اما پس از کشته شدن او در سوریه، دو کارگردان سینمای ایران برایاش سوگنامه نوشتند و از خاطراتشان با او گفتند! پای حسین همدانی یکی از سرداران سپاه که به تازهگی در سوریه کشته شد، با نوشتههای ابراهیم حاتمیکیا و مسعود دهنمکی به سینما هم باز شد. حاتمیکیا سوگنامهای برای این سردار سپاه نوشت و دهنمکی روایتی از واکنش همدانی به فیلم اخراجیها منتشر کرده و نوشته: " سردار همدانی از فرماندهان دوران دفاع مقدس دیروز در سوریه به شهادت رسید. سردار همدانی وقتی اخراجیها را دید گفت اگر کسی از تو شاهد خواست که مگر همچین آدمهایی در جنگ بودند؟ بگو پیش من بیاید و آدرسشان را بگیرد." داستان اخراجیهای مسعود دهنمکی دربارهی حضور لاتها و اوباش در جبههی جنگ ایران و عراق است. سردار همدانی مدتی پیش در مصاحبهای عنوان کرده بود که برای سرکوب جنبش سبز، نزدیک به پنج هزار از اراذل و اوباش را سازماندهی و رهبری کرده. چرخندهای که گوگوش نشد! الهام چرخنده که با تغییر حجاباش و ابراز علاقه به رهبر جمهوریاسلامی لقب "زهرایی" را گرفته، در سخنرانی تازهاش در دانشگاه تبریز گفته: "من میتوانستم جای کسانی مثل گوگوش بنشینم، اما نپذیرفتم!" الهام چرخنده که به تازهگی در مصاحبهای مدعی شده به خاطر انتخاب حجاب چادر از نقش اصلی سریال علیرضا افخمی کنار گذاشته شده، در دانشگاه آزاد تبریز سخنرانی کرده و مدعی شده پیشنهاد بازی در یک فیلم بالیوودی را نپذیرفته، قرارداد شش میلیاردی بازی در نقش یک مانکن برای شبکهای در خارج از کشور را امضاء نکرده و با اینکه میتوانسته در جایگاه گوگوش بنشیند، اما تصمیم گرفته به ایران برگردد. چرخنده دربارهی پیشنهاداتاش در زمان حضور در کشور مالزی گفته: "پنج شش سال پیش شبکههای ماهوارهای فارسی زبان مختلفی هم سراغ من آمدند و پیشنهاد حضور به عنوان نقش اول سریالی که مضمونش مربوط به یک خانم مانکن و چند نفر مرد عاشق و شیفته او بود را دادند و گفتند ۵-۶ میلیارد به تو میدهیم. موقعیتی که من داشتم و میتوانستم در بهترین سالنهای خارج از کشور کنسرت بگذارم و بروم جای کسانی چون گوگوش بنشینم را نپذیرفتم!" چرخنده که دلیل رد این پیشنهادات را نفروختن وطن، شرف و باور خود عنوان کرده، شش سال پیش در کشور مالزی به مدیران شبکهی جم گفته بود برای براندازی نظام از کشور خارج شده و تصمیم دارد با این شبکه همکاری کند! در فیسبوک روز آنلاین بخوانید. شریفینیا و فساد سینمای ایران! محمدرضا شریفینیا که مدتهاست به عنوان مدیر پروژههای ارزشی و حکومتی شناخته میشود، در برنامهای تلویزیونی از اعتیاد در سینمای ایران انتقاد کرد و سینمای روشنفکرانهی ایران را زیر سوال برد. شریفینیا با حضور در برنامهی گفتوگو محور "شهر فرنگ" با دفاع از حضور و نقشآفرینی خودش در قالب شخصیتهای تکراری، به انتقاد از سینمای روشنفکرانهی ایران پرداخت و گفت: " یک زمانی بود سینمای شبه روشنفکری ما آمد و فیلمهای تجاری که مثلا جمشیدهاشم پور بازی میکرد را زدند. یعنی وقتی دیدند فیلم خودشان فروش نداشت به این فیلمها و مردم ایراد میگرفتند که این فیلم را نبینید. در صورتی که مردم، این فیلمها را میدیدند ولی وقتی به مردم توهین میشد، دیگر نمیروند این نوع فیلم ها را ببینند." این بازیگر در بخش دیگری از صحبتهایاش که جنجال زیادی به راه انداخت، به اعتیاد در سینمای ایران اشاره کرد و گفت: " بازیگری را سر صحنه میبینی وسط کار گذاشت و رفت. میپرسی کجا رفته؟ میگویند رفته که خودش را بسازد! اما کسانی که من برای بازیگری میآورم از لحاظ اخلاقی طلا هستند. متاسفانه اعتیاد معضلی است که گریبانگیر بعضی از بازیگران ما شده است و خیلیها به مشکل خوردند. یکی بود که میگفت یک جایی بگذاریم که تست اعتیاد بگذارند و بعد وارد سینما شوند." شریفینیا در سالهای اخیر از سوی مطبوعات و اهالی سینما به داشتن باندی مافیایی متهم بوده و خبرهای زیادی دربارهی باجگیری مالی از بازیگران مرد و درخواستهای جنسی از بازیگران زن توسط او منتشر شده است.
فیلم "تسلی بخش" ساخته آلفونسو پویارت، کارگردان جوان برزیلی، بالاخره پس از کش و قوسهای فراوان به نمایش درآمد. فیلم را می توان برداشتی از فیلم "هفت" [سال ۱۹۹۵] ساخته دیوید فینچر دانست. بازیگران: آنتونی هاپکینز، کالین فارل، ابی کورنیش، جفری دین مورگان. داستان فیلم: جو (جفری دین مورگان) و کاترین (ابی کورنیش)، دو مأمور اف بی آی، به شیوه عجیب یک قاتل زنجیرهای (کالین فارل) پی میبرند که قربانیان خود را بدون هیچ دردی هلاک میکند. جو یکی از دوستان قدیمی خود، جان، را که یک پزشک بازنشسته و دارای قدرت ماوراءالطبیعه است به کمک میخواند. جان (آنتونی هاپکینز)، تلاش میکند تا از هویت و اسرار قاتل زنجیرهای که وی نیز دارای نیرویی خارقالعاده است، پرده بردارد. ولی به دام انداختن او کار آسانی نیست، چرا که تمامی رویدادها را از قبل پیشبینی میکند و از معرکه میگریزد. آنتونی هاپکینز که موهای سفیدش باعث شده تا این نقش بهتر بر روی چهرهاش بنشیند، همان نگاههای خیره "هانیبال لکتر" در "سکوت برهها" را به کار گرفته و از این حیث شخصیتی تأثیرگذار در میان دیگر بازیگران است. به نظر میرسد که او علیرغم دوستی قدیمیاش با جو (جفری دین مورگان) گاهی از پلیسبازیهای او خسته میشود. ابی کورنیش نیز دین خود را برای ایفای این نقش خوب ادا کرده، ولی نتوانسته "جودی فاستر" سکوت برهها را تداعی سازد. فیلمنامه نیز گاهی او را به فراموشی میسپارد و گویی او تنها وسیلهای برای تسهیل رویارویی مردانه در آخر فیلم بین شخصیتهای خوب و بد داستان است. شروع جالب فیلم باعث شده تا صحنههای بعدی قدری عذابآور شود. فیلم برای رسیدن به صحنههای بعدی و روبرو شدن با کالین فارلريال شخصیت منفی فیلم، و همچنین نتیجهگیریهای پایانی قدری سرعت میگیرد. درواقع فیلم تلاشی برای ایجاد همزادپنداری با شخصیتهای فیلم نمیکند. آفونسو پویارت، کارگردان فیلم، در اولین کار انگلیسیزبان خود نهایت سعیاش را کرده تا به فیلم روح دهد، ولی چندان موفق نبوده. در اولین صحنهای که قدرت شخصیت هاپکینز برای پیشگویی آینده به نمایش گذاشته میشود، صحنه جالب و درعین حال خوفناکی خلق میشود. متأسفانه فیلم خیلی روی این اهرم تکیه میکند و خیلی زود روندی خسته کننده ایجاد میشود. این فیلم یک نمونه کلاسیک از فیلمی است که فکر میکند باهوشتر از آنچه باید باشد هست، و درنهایت میخواهد حماقت و بلاهت خود را به مخاطب روا دارد. بیننده با مشاهده تیتراژ پایانی درمییابد که در این فیلم برخلاف نامش هیچ نشانهای از "تسلی" وجود ندارد، و تماماً درد و رنج است. چهرهی روز؛ ابی کورنیش ابی کورنیش، بازیگر استرالیایی ۳۳ ساله، بیشتر بخاطر نقشهایش در فیلم های "پشتک" [سال ۲۰۰۴] به کارگردانی "کیت شورتلند"، "آب نبات" [سال ۲۰۰۶] به کارگردانی "نیل آرمفیلد"، "یک سال خوب" [سال ۲۰۰۶] به کارگردانی ریدلی اسکات، "الیزابت: دوران طلایی" [سال ۲۰۰۷] به کارگردانی "شکهار کاپور"، و "مشت ناگهانی" [سال ۲۰۱۱] به کارگردانی "زاک اسنایدر" شناخته میشود. ابی کورنیش حرفه بازیگری در سینما را از سال ۲۰۰۰ آغاز کرد. او در فیلم "مشت ناگهانی" با رایان فیلیپ آشنا شد و با او ازدواج کرد، ولی در فوریه سال ۲۰۱۰ از او جدا شد. او که از سن ۱۳سالگی گیاهخوار شده، در سال ۲۰۰۸ به عنوان "سکسیترین گیاهخوار استرالیا" برگزیده شد.
تشییع جنازهی هما روستا و عبدالرحیم جعفری تشییع جنازهها که زمانی نمایشی از غم و اندوه بودند، آرام آرام در حال تبدیل به نمایشی امنیتی از اقتدار نظام در تمام حوزهها هستند. پس از تغییر جو تشییع پیکر محمدعلی سپانلو، آنچنان که دوستان و همراهاناش ترجیح دادند قافلهی عزا را رها کنند، اینبار مراسم خاکسپاری هما روستا در چنین اتمسفری برگزار شد. در همان روزها، عبدالرحیم جعفری، ناشری که تا آخرین نفس برای گرفتن حق غصب شدهاش با حکومت درگیر بود، از دنیا رفت تا تشییع او از جلو درهای بستهی نشر امیرکبیر و در غربت کامل و عدم حضور چشمگیر هنرمندان و اهالی فرهنگ اتفاق بیفتد. قاب این هفته، تصاویریست از عزا. تصاویری که نه فقط به خاطر غم، که شاید به خاطر حضور و جو امنیتیست که این همه تیره به چشم میآیند. یک- غربت هما محمد آقازاده- روزنامهنگار- بر فیسبوک نوشته: "تشییع جنازه هما روستا در خانه هنرمندان امروز چقدر آزار دهنده بود، به جای فضای حزن زده و کاملا طبیعی با چیدن صندلی برای ایجاد وی آی پی برای آدمهای خاص و حضور افراد با هیکلهای درشت و سیاهپوش که با هدفونهایشان فضا را امنیتی کرده بودند و نمیگذاشتند افراد به سادهگی جابهجا شوند." غربت هما. تن ِ بیجان و حضور غریبهها.تصویر بازتر میشود. بسیجی دهانگشاد چهرهی یک میشود!صف اول از حضور دوستان و هنرمندان خالی است. به سختی میتوان آشنایی را در این خط تیره پیدا کرد.از معدود قابهایی که هنرمندان حضور دارند؛ البته در حاشیه. رضا کیانیان، علی دهکردی، محمدعلی سجادی، مهدی میامی و در پشتشان چهرهی آشنای "آقای دوربینی" که تعریف درست و امروزی مراسم شادی و عزاست؛ غریبههایی که قاب را پر میکنند!برخی از چهرههای هنری کم از "آقای دوربینی" نیستند. مراسم بیخطر را شناسایی میکنند، عکس میگیرند و میروند!دو- پشت درهای بستهی امیرکبیروصیت عبدالرحیم جعفری چنین بود: تشییع از مقابل انتشارات امیرکبیر. انتشاراتی که ابتدای انقلاب توسط حکومت غصب شد و تا پایان عمر به این ناشر بازگردانده نشد. درهای امیرکبیر اما در روز تشییع جنازه بسته بود.جمعیت چشمگیری برای بدرقهی جعفری نیامده بودند. فقط حضور اهالی ادبیات، آنها که مینویسند، برای برگزاری یک مراسم باشکوه کفایت میکرد.در چنین مراسمی دیگر حضور نیروهای ویژهی امنیتی برای کنترل جو ضرورتی ندارند. فضای سانسور و سرکوب پیش از این کار خود را کرده. آنها که جعفریها را میشناسند، اندک هستند.احمد مسجدجامعی وزیر اسبق ارشاد از معدود افراد شناخته شدهای بود که که در مراسم حضور داشت. حتی نویسندهگان مطرح که سالها با کتابهای نشر امیرکبیر آشنا بودند هم در مراسم شرکت نکردند.بهمن فرمانآرا یکی از اندک هنرمندانی بود که در این مراسم بدون هیاهو و بدون حضور هزار عکاس شرکت کرده بود.محمود دعایی یکی از افرادی بود که در هر دو مراسم، تشییع هما روستا و عبدالرحیم جعفری، حضور داشت و بر هر دو پیکر نماز خواند.
عزیز حکیمی سلمان رشدی، نویسندهی بریتانیایی، گذشته از آن که جزو نویسندههای شناختهشدهی جهان است، احتمالا برای نویسندههای همترازش، به طور رشکبرانگیزی جزو خوشاقبالترین آنها نیز هست، تا حدی که به سختی میتوان گفت آیا این کیفیت خوب آثار رشدیست که او را چنین مطرح کرده، یا عزم خستگیناپذیر مقامهای ایرانی که با دشمنی غیرقابلدرکشان با رشدی، برای او و آثارش تبلیغ میکنند. وزارت ارشاد ایران به دلیل حضور سلمان رشدی، در نشست افتتاحیه نمایشگاه کتاب فرانکفورت تصمیم گرفته این نمایشگاه را تحریم کند، هرچند آنچه در واقعیت اتفاق میافتد، نه تحریم نمایشگاه، که محروم کردن نویسندگان و ناشران ایرانی از یک فرصت مهم بین المللی در نشر کتاب است. در بیانیهای که وزارت ارشاد صادر کرده، آمده است: «نمایشگاه بینالمللی کتاب فرانکفورت […] متأسفانه در سال جاری در تعارض آشکار با اهداف اعلام شده فرهنگی، تحت پوشش آزادی بیان اقدام به دعوت از یکی از چهرههای منفور در جهان اسلام نموده و برای سلمان رشدی، نویسنده ملحد کتاب آیات شیطانی فرصتی برای ایراد سخنرانی در آن نمایشگاه و رونمایی از آخرین اثر وی نموده است که محتوای آن نیز خود نوعی مقابله مستقیم با اندیشهها و باورهای دینی میباشد» جمهوری اسلامی، از جمله معدود کشورهاییست که هنوز هم فرهنگ و هنر و نشر کتاب را ابزاری در خدمت سیاست میداند و تعریفهای تنگنظرانه، متناقض و سیاستزده منحصر به خود را از آزادی بیان (و دیگر آزادیهای مدنی) دارد. وزارت ارشاد ایران میافزاید: «جای تأسف است که برگزارکنندگان این رخداد خود را بازیچه دست عوامل صهیونیست و ضد اسلام قرار داده و با مستمسک قرار دادن واژه آزادی بیان، عواطف و احساسات مسلمانان سراسر جهان را خدشهدار ساختهاند.» البته مقامهای ایرانی در نمایشگاه کتاب فرانکفورت که سهل است، در رویدادهای داخلی مشابه (مثل نشر یک کتاب، یک تجمع فرهنگی، تشکیل یک سازمان مردمی)، حتی اگر تحت نظارت مستقیم خودشان رخ دهد هم، قادر بودهاند ردپایی از صهیونیستها و استکبار جهانی بیابند، و جایی هم برای حرف حساب باقی نمیگذارند. چون احتمالا اگر میشد با حرف حساب و گفتگوی مدنی آنها را متقاعد ساخت که چنین سیاستهایی نتیجهای چیزی جز ضربه زدن به سرمایههای معنوی ایران و مطرح شدن هر چه بیشتر یک نویسنده «مرتد» ندارد، در چند دهه گذشته طبیعتا گشایشی حاصل میشد. اما ظاهرا اهل فرهنگ و قلم ایران، مثل والدین کودکی بهانهجو و پرخاشگر، ذله شدهاند. مدتهاست که سانسور و دیگر محدودیتهایی که بر ضد کتاب در ایران اعمال میشود به ندرت باعث تعجب فارسی زبانها میشود و کمتر کسی حال اعتراض و برنامه ریزی برای اقدامی مدنی بر ضد آن را دارد. اما پرسشی که به هر عقل سلیمی میرسد این است که ایران از محروم ساختن ناشران ایرانی از فرصتی که این نمایشگاه به دست میدهد، دقیقا چه سودی میبرد؟ آیا این تصمیم ایران کوچکترین تاثیری بر کیفیت نمایشگاه خواهد داشت؟ آیا در پایان نمایشگاه حتی کسی یادش خواهد ماند که ایران آن را تحریم کرده بود؟ آیا وزارت ارشاد ایران واقعا نمی داند که این تصمیم فقط شمار خوانندگان سلمان رشدی را افزایش خواهد داد؟ این آیاها را میتوان همین طور ادامه داد. در خبری که سایت فارسی بی بی سی در مورد تحریم نمایشگاه کتاب فرانکفورت از سوی وزارت ارشاد ایران، منتشر کرده آمده که «تعدادی از تشکلهای نشر در ایران» با نوشتن نامه ای به برگزارکنندگان نمایشگاه خواسته اند که سلمان رشدی در این نمایشگاه حضور نیابد. در گزارش بیبیسی روشن نشده که آیا منظور از این تشکلها ناشرهای خصوصی در ایران است یا تشکلهای دولتی مرتبط با نشر و صد البته امید این است که گروه دوم باشد. با این همه، اگر حال و حوصلهای باقی باشد، اتفاقاتی نظیر تصمیم وزارت ارشاد ایران برای تحریم نمایشگاه کتاب فرانکفورت، هرچند تاسفبار، همزمان میتواند فرصتی خوب برای جلب توجه جهانی به وضعیت نشر و کتاب در ایران باشد. چنین اخباری برای ایرانیها و دیگر فارسی زبانها ممکن است تکراری باشد، اما برای بسیاری از مردم جهان جزو رویدادهای قابل توجه است. برای درک این اهمیت کافی است تجسم کنیم قرار است به یک شهروند کتابخوان و کتابدوست آلمانی بفهمانیم که چرا ایران در نمایشگاه کتاب فرانکفورت شرکت نخواهد کرد. کلیدواژههای اصلی که در این توضیح به کار میبریم چه خواهد بود؟ و نیز به جز احتمالا کرهی شمالی چند کشور دیگر را میشناسید که برای توجیه تصمیمی مشابه از کلیدواژههای مشابهی استفاده کنند؟ هر چند از زمانی که رهبران سیاسی آلمان نیز فرهنگ، هنر و کتاب را ابزاری در خدمت سیاست میدانستند، چند دهه ای بیشتر نمی گذرد، اما نسل جدید اروپایی به دشواری میتواند از منطق مقامهای ایران در محروم کردن یکی از بخشهای اصلی جامعه خود از یک فرصت مهم شگفت زده نشود. فایده جلب توجه جهانی به این وضعیت، هرچند باعث تغییر سیاستهای جمهوری اسلامی در ارتباط در عرصه نشر نخواهد شد، اما میتواند باعث همکاری و همدلی بیشتر نهادهای جهانی مرتبط با نشر و کتاب با نهادهای فرهنگی فعال در حوزه نشر و کتاب فارسی در خارج از ایران شود و کمک کند تا حداقل بخشی از آسیبهای ناشی از سیاستهای دولت ایران در این حوزه ترمیم شود. و این روزنامهنگاران فارسیزبان، بخصوص کسانی که در رسانههای خارجی به زبانهایی غیر از فارسی کار میکنند، هستند که میتوانند نقشی مهم در مطرح کردن این معضل در سطح جهانی داشته باشند. منبع: نبشت. کام
مشکلِ برصحنه آوردنِ يک اثر خارجی آشور بانیپال بابلاپیش از مقدمه: متن پیشِرو ۲۸ دی ۱۳۵۶ در روزنامهی رستاخیز منتشر شده؛ به قلم آشور بانیپال بابلا. کارگردان سرشناس ایرانی که پس از انقلاب ممنوع و طرد شد. ایران را ترک کرد و فصل موفقیتآمیز و پربار دیگری از زندهگی کاریاش در آمریکا آغاز شد. متن با اینکه به ۳۸ سال پیش برمیگردد اما انگار نویسندهاش امروز را دیده و تصویر کرده. تصویر آشور از ایران و تئاتر آن زمان بیشتر شبیه امروز و اکنون است. برای همین خواندناش نه فقط که خالی از لطف نیست، که لازم است و بایدی. اول؛ مقدمه گاهي دوستان، آشنايان و مخصوصا طرفدارانم ـکه تعدادشان از انگشتان يک دست تجاوز نمیکندـ بر من خرده میگيرند. میگويند «چرا چخوف کار نمیکنی؟ مگر نمیبينی تئاترروهای ما چخوف را دوست دارند؟ چرا کاری از برشت دست نمیگيری؟ اگر اينکار را بکنی تمام کسانی که بر عليه تو جبهه گرفتهاند، يکباره تمام خصومتهای خود را کنار میگذارند و حداقل يک بار هم که شده به ديدن نمايشهايت میآيند. و اگر نمايشی از ماکسيم گورکی را بر صحنه بياوری در کارگاه نمايش چنان غلغلهای برپا بشود که تماشاگران تا انتهای بنبست «کلانتری» (البته انتهای بازش) صف ببندند و برای خريد بليت سر و دست بشکنند. مگر چخوف را دوست نداری؟ مگر با برشت پدرکُشتگی داری؟ مگر ماکسيم گورکی چيزی کمتر از جو اورتون دارد؟ شايد میترسی؟ شايد بلد نيستی؟ شايد شعور و استعدادت در همين حد است؟ در مورد بلد بودن، در مورد باشعور و يا بااستعداد بودن سخن نمیگويم ولی مايلم به برخي از اين سوالها پاسخی داده باشم. چخوف را دوست دارم. (مگر میشود چخوف را دوست نداشت؟) برشت را میستايم و نه فقط به هنرش بلکه به وجدان اجتماعیاش احترام میگذارم و بيش از هر نويسندهی ديگری نوشتهها و نظريههايش را به روحيهی خود نزديک میبينم. در کارها و نوشتههايم دائم از افکار اوست که تغذيه میکنم. و اما گورکی؛ گرچه او را نمیشود همپايهی دو نامدارِ ديگر به شمار آورد ولي به خاطر اينکه مانند انبيای کتاب مقدس به دنيا مینگرد در بتکدهی کوچکم مقام والايی دارد و تلخی او (گورکی يعني «او که تلخ است») برايم شيرينتر از شکر است. عشق و علاقهی من به اين سه نمايشنامهنويس ـکه در اصل تعدادشان خيلی بيشتر از اينهاستـ به کنار، به عنوان کارگردان نيز مايلم که در آينده ـاگر امکانش بودـ اثر يا آثاری از اين نويسندگان دست بگيرم. ولی چرا تا به حال از آنها دوری جستهام و اگر دست به طرفِ اين نويسنده و آن نويسندهی خارجی بردهام چرا از بهترينشان انتخاب نکردهام؟ دليل دارم. به صحنه آمدن نمايش «غارت» (يعني يک اثر خارجی) را بهانه قرار میدهم تا دلايلم را عرضه کنم. ولی پيش از اينکه دلايلم را مطرح کنم میخواهم به يک نکتهی مهم اشارهای کرده باشم. به دور و بَرمان نگاه کنيم؛ نود درصدِ اتفاقات تصادفیست، ديمیست، معياری ندارد. ساختمانها، آسمانخراشها ديمی بالا میرود. روزانه صدها اتوموبيل به ترافيک تهران اضافه میشود (آسمان لاجوردين شهر تهران نه فقط خراش برداشته بلکه سياه شده). دانشگاههای ما ديمی ديپلم میدهند. او که پرستاری خوانده، انگليسی تدريس میکند. او که بازیگر است، آژانس خصوصی معاملات ملکی بهراه انداخته. دستفروشِ دمِ درِ خانهمان مرا «آقای مهندس» خطاب میکند. ديمیديمی يکی به اوج شهرت و محبوبيت میرسد و روز بعد ديمیديمی به قعر گمنامی سقوط میکند. شهر تهران مثل يک غدهی سرطاني به دامنهی سلسلهجبال البرز که زيباترين جلوهی شهرمان بود، چنگ میاندازد. اگر وضع اينچنين است ـکه اينچنين هم هستـ چخوف که سهل است شکسپير و سوفکل را هم میشود ديمیديمی بر روی صحنه آورد. ولي اگر نخواهيم در اين جريانِ مسموم قرار بگيريم، اگر نخواهيم در لجنزار شهرمان غرق شويم ـو اگر به پيشرفت واقعی (يعنی معنوی) کشورمان و شهرمان علاقهمند هستيمـ در مقابل چخوف و ديگر بزرگان هنر نمايش حداقل برای چند لحظه (و يا شايد بهتر باشد چند سال) ترديد و تأمل میکنيم. دلايلی که دارم ـتا آنجا که در حوصلهی اين مقاله بگنجدـ به دو عنصر مهم هنر نمايشی مربوط میشود. (يک) بازيگر، (دو) تماشاگر. دوم؛ کدام بازیگر؟ يک بازیگر ايرانی مثل هر بازیگر ديگری احتياج به دو چيز دارد؛ (يک) فرهنگ، (دو) وقار اجتماعی. اجازه دهيد کلیبافی کنم. اکثر بازیگرانی که ما در اين مملکت داريم نه از «يک» بويی بردهاند و نه از «دو» برخوردارند. در مورد «يک» مقصر خودشان هستند، و در مورد «دو» هم باز مقصر خودشان هستند. حالا اين کلیبافی را زير ذرهبين بگذاريم و به جزييات آن نگاه کنيم. با مسايل فردی بازیگر ـمسايلی که مربوط به استعداد و حتا شهرتطلبی و خودنمايی میشودـ کاری نداريم. اغلب بازیگران ما به اين دليل بازیگر شدهاند ـو بعضی از آنها به نحو معجزهآسايی به حرفهی بازیگری ادامه میدهندـ که از بازی کردن خوششان میآيد. اين را در مورد خيلیها میتوانم با کمال اطمينان بگويم، مثلاً بازیگران گروه اهرمن (در نمايش «غارت») روی صحنه بازی میکنند و از کارشان لذت میبرند. ولی اين لذت، اين خوشآمدن فقط شروع کار است و يک بازیگر نمیتواند ـيا نبايدـ در خم اولين کوچه درجا بزند. به مفهومی ديگر کارِ يک بازیگر فقط و فقط در کسب تجربه خلاصه نمیشود. بلکه بايد اندکاندک چيز مرموزی که اسمش را «فرهنگ» گذاشتهاند، کسب کند و جذب کند. خاکِ صحنه خوردن ـکارِ گِل کردنـ عرق ريختن و به قول بعضيها «خون دادن» جای خالی «فرهنگ» را پُر نمیکند. کارِ واقعی يک بازیگر (يعني خلاقيت) مثل هر هنرمند ديگری در خفا (در تنهايی) صورت میگيرد و نه در صحنه، زيرِ نورِ پروژکتور، جلوی چشمِ تماشاگر. برای مثال اگر بازیگری که مثلاً در نمايشي که در چارچوب فرهنگِ روس خلق شده بازی میکند، هرچه زور بزند و هرچه «خاک صحنه» بخورد نمايش الزاماً يک اثر روسی نمیشود؛ يعني اگر بازیگر ايرانی واقعاً از ته دل بخواهد ـبا نيات پاک و آسمانی تلاش کندـ چخوف الزاماً به چخوف تبديل نمیشود. و اگر اين اتفاق بيفتد، نمیتوانيم بگوييم که نمايشی از چخوف ديدهايم. همانطور که جو اورتون، جو اورتون نمیشود؛ که در اجرای ما نشده. چهبسا در صحنه شاهدِ بازیگرانی بودهايم که با عشق و علاقه و انرژی هرچه تمامتر جانبازانه هنر و استعدادِ خود را فدای نمايش و تماشاگر کردهاند ولی از آنچه اسمش را «فرهنگ» میگذارند، خبری نبوده. اگر در چارچوب هنر نمايش ما میخواهيم و يا احتياج داريم که با فرهنگهای ديگرِ دنيا آشنا شويم، اين بازیگر است که به کمکِ کارگردان و طراح، آن فرهنگ را به ما معرفی میکند (اشتباه نشود، «بازآفرينی» نمیکند زيرا نمیشود و اصولا کار درستی نيست). يعنی بازیگر پنجرهای به افق تازهای میگشايد. بازیگر در اين ميان واسطه است. به مفهومی مترجم است. چه تهوعآور و چه رقتبار است منظرهی بازیگرانی که در صحنه اسمشان مثلا ناتاشا، فيليپ، هلن، هربرت، ژولين است ولی انگار همه در خانهی قمرخانم گردِ هم آمدهاند؛ ولی رقتبارتر از اين بازیگریست که ادای کليشههای رفتارِ مثلاً انگليسی، مثلاً آمريکايی يا مثلاً آلمانی را درميآورد. به من نگوييد «چرا چخوف کار نمیکنی؟» گيريم که از عهدهی چنين کاری به عنوان کارگردان برآمدم؛ با کدام بازیگر؟ بازیگران ما در اين مملکت حتا موقعی که نمايش ايرانی بر صحنه میآورند ـنمايشی که مثلاً در يکی از دهات ايران اتفاق میافتدـ چنان شخصيتهای دهاتی را با کليشههايی که از نمايشهای مبتذل راديو تلويزيونی (و نه از دهات) به عاريت گرفته شده و با آن لهجههای «مندرآری» مسخره چنان يکبعدی و بيبو و بیخاصيت جلوه میدهند که حتا قطعاتی از شعرای معتبر و نوپرداز ايرانی که در آن ميان مثل نمک و فلفل برای بالا بردن اعتبار کار پاشيده میشود، نمیتواند به نجاتشان بشتابد. ديگر از من نخواهيد چخوف کار کنم. جو اورتون را میشود «ماستمالی» کرد. جو اورتون را میشود با بازیگراني که به هيچ شکلی با فرهنگ انگليسی آشنايی ندارند به صحنه آورد. جو اورتون در پانتئون خدايان هنر نمايش و تاريخ تئاتر راه نيافته و هرگز راه نخواهد يافت. ولی لجنمالکردنِ چخوف، برشت، ماکسيم گورکی، نه هنر است و نه شهامت میخواهد؛ خوشبختانه، علیرغم دستاندرکاران تئاتر اين مملکت، هم چخوف و هم روستاييان ايرانی وقار خود را حفظ کردهاند. حالا که اسمی از وقار برده شد، بهتر است به نکتهی دوم بپردازم؛ «بازیگر بايد وقار اجتماعی داشته باشد.» به يک کليشهی معروف پناه میبرم؛ «در ايران، تئاتر وجود ندارد.» اين را ديگر همه میگويند. چه روشنفکران چه... (عکسِ روشنفکر نمیدانم چه میشود) چه آنهايی که به اصطلاح متعهد هستند، چه آنهايی که به اصطلاح متعهد نيستند. همه يکصدا داد و فغانشان برآمده؛ «ما در اين مملکت تئاتر نداريم.» آری، ما در اين مملکت تئاتر نداريم و هرگز نخواهيم داشت اگر بازیگر ما وقار اجتماعي نداشته باشد (کارگردان و طراح، مدير صحنه و غيره حسابشان جداست و اهميتشان کمتر). اگر بازیگران ما در رابطه با اجتماعشان وقار حرفهای ندارند، فقط به اين دليل است که واقعاً «وقار حرفهای» ندارند؛ اغلب آنها نمیدانند که از تئاتر چه میخواهند و آنهايی که واقعاً عاشق و دلباختهی حرفهشان هستند با اين که «خاک صحنه» میخورند، کارشان پوچ و عبث است. وقار نيز مثل فرهنگ چيز مرموزیست. آن را بايد به دست آورد. نمیشود زورکی به کسی تحميل کرد. اگر کسی باوقار باشد، خواهی نخواهی اجتماع به او احترام ميگذارد؛ و بازیگر در اين مرز و بوم احترامی ندارد. هر فردی که به بازیگری علاقهمند میشود و به تئاتر رو میآورد، اجتماع آناً برچسبِ تحقيرآميزی به او ميچسباند. گرچه در اين اجتماع، احترامگذاردن نيز مانند چيزهای ديگر پایمال شده است، انصاف حکم میکند که بگويم هنوز به حرفهی معلمی، به حرفهی پرستاری، به حرفهی مهندسی، به حرفهی طبابت احترام گذارده میشود. و اين احترام بيشتر زاييدهی احتياج است؛ زيرا احتياج و احترام رابطهی مستقيمي با هم دارند. تماشاگر ايرانی به بازیگر احتياجی ندارد. چرا؟ برای اينکه (يک) برخی از بازیگران، خودشان برای کار خودشان اهميتی قايل نيستند. (دو) برخی ديگر ـمخصوصا آنهايی که به شهرتی میرسند و اسمی از آنها در روزنامهها و مجلات برده میشودـ بيش از حد لازم برای خود وقار قائلاند. گروه دوم نمیدانند که نوع وقار يک بازیگر با نوع وقار يک ديپلمات و يا يک استاد دانشگاه فرق میکند. يک بازیگر خوب میداند که احترام تماشاگرش را نمیتواند با اندام خود يا با صدای خود و يا با صدای گيرای خود جلب کند (چون تئاتر کاباره نيست) بلکه احترام واقعی تماشاگر از ورای گريمِ بازیگر ـاز درون چشمان و از نُکِ انگشتانِ بازیگرـ [دريافت و منتقل میشود. اگر تماشاگر] به آن ذهنِ تيزبينِ بافرهنگ، حساس و مرموزِ بازیگر پي نبرد پس به چه چيزی احترام بگذارد؛ به يک مشت ادا اطوار دستوپا شکسته که نمیشود احترام گذاشت. پيش از اينکه به قسمت دوم ـيعنی تماشاگرـ بپردازم بهتر است عقيدهی خود را در اين باره ابراز کنم. به نظرم وقار يک بازیگر، «وقار يک دلقک» است. اميدوارم در آينده فرصتی پيش بيايد تا در اين باره عقايدم را با خوانندهی خود در ميان بگذارم. سوم؛ کدام تماشاگر؟ همانگونه که بازیگر مسووليتي دارد، تماشاگر نيز مسوول است. اجازه دهيد قسمت دوم مقاله را نيز با کلیبافی شروع کنم. تماشاگر بايد دارای خصوصياتی باشد؛ (يک) فرهنگ (دو) احتياج معنوی. تماشاگر ما نه از «يک» برخودار است و نه از «دو»، اگر از «يک» بويی نبرده، مقصر خودش است. و اگر «دو» را حس نکرده باز هم مقصر خودش است. حالا اين «کلّیبافی» را زير ذرهبين بگذاريم و به جزئيات آن نگاه کنيم. تماشاگر ايرانی نه به فرهنگ خود علاقهمند است و نه کندوکاوی در تاريخ و ادبيات خود میکند؛ و عالیترينِ همهی رابطهی او با فرهنگش، در سطح «حالکردن» و «فالگرفتن» است. همه میدانند که عالیترين و مهمترين جنبهی يک فرهنگ، زبان و ادبيات است و نه معماری، نقاشی، تئاتر و چيزهای ديگر. در دبستانها و دبيرستانها به تنها چيزی که اهميت داده نمیشود، زبان فارسیست؛ معمولاً کندذهنترين، عقبماندهترين، بیرمقترين آدمها در اين مملکت به تدريس زبان فارسی میپردازند. در دانشگاههای ما، او که عرضه و هوش کافی برای فراگيری علوم ندارد بالاخره به دانشکدهی ادبيات راه پيدا میکند. در حالی که بايد درست عکسِ اين باشد. در ممالک متمدن ديگر، عکس اين است. بنا بر اين از تماشاگری که پيشينهی معلوماتش در زمينهی زبانِ خودش اينچنين است، چهگونه میشود انتظار داشت که با ادبيات و فرهنگهای خارجی رابطه ايجاد کند؟ چهگونه ميشود از تماشاگری که «قرآن مجيد» را که پايه و اساس ادبيات فارسیست مطالعه نکرده، انتظار داشت که «کتاب مقدس» را خوانده باشد که پايه و اساس دو هزار سال ادبيات و فرهنگ غربیست؟ او که با «مزامير داوود» آشنا نيست هرگز نمیتواند «از اعماق» ــ يا «در اعماق») ماکسيم گورکی را بفهمد؛ اصلا اسمِ اين نمايش از «کتاب مقدس» [ريشه گرفته] است. فغانِ ماکسيم گورکی، فغانِ حضرت داوود است که از اعماقِ تاريکی و عدم، خدا را صدا میزند و خدا در مقابلِ فريادش سکوت اختيار میکند. اين نمايش ـو اين نمايش فقط يک مثال استـ در اين مملکت در عالیترين حدش میتواند فقط به صورت يک کليشهی مبتذل بر صحنه بيايد؛ و نه يک رویدادِ فرهنگی (اين حرفها شامل نمايش «غارت» نيز میشود). از تماشاگری که فقط با شنيدن کلماتِ رکيک و مستهجن خندهاش میگيرد، چهگونه میشود انتظار داشت که نمايشِ «ديوار چين» يا «غارت» را يک کمدی بپندارد. شبی که «ديوار چين» را ديدم، درست يک ساعت و نيم طول کشيد تا تماشاگر متوجه شد که اگر بخندد کارِ بدی نکرده و نه فقط او را از سالن بيرون نمیاندازند، نهفقط به بازیگرانِ نمايش بَرنخواهد خورد، بلکه هدف از آنحرفها و ادا و اطوارها خنداندنِ اوست. در نمايش «غارت» که يک کمدیست، تماشاگران تازه بعد از نيمساعت که از نمايش میگذرد مثل يک مشت دخترِ دوازده ساله دزدکی میخندند. تمام اين ترديدها و ترسها به خاطر اين است که «فرهنگ» ـيعني آنتن برای دريافت امواج کميکـ ندارد. بنا بر اين، جلوی تمام عکسالعملهای طبيعی خود را میگيرد و در تاريکی سالن پنهان میشود تا مبادا رازش برملا شود. مسالهی فرهنگی تماشاگر به گونهای ديگر نيز جلوه میکند؛ بعضیها اسمش را گذاشتهاند «جبههگيری». اگر ما در اين مملکت تئاتر زنده نداريم، جبههگيری برای چیست؟ فقط يک دليل میتواند وجود داشته باشد. مثال میزنم؛ هنگامی که در اجتماعی ايمان به خدا نابود میشود، تعصب جای آن را پر ميکند. هنگامی که در اجتماعی احترامِ واقعي پایمال میشود، چاپلوسی جايش را پر میکند، هنگامی که هنر از جامعهای رخت برمیبندد، تقليد جایگزينش میشود. جبههگيری ـالبته به سبکی که در تهران ميان محافل هنری رايج استـ خبر از جهالت، تهيدستی و بيفرهنگی میدهد. مسالهی بیفرهنگی تماشاگر، شکلِ ديگری نيز دارد؛ «عقده» (عقدهی روانی را نمیگويم، منظورم عقدهی اجتماعیست). عقدههايی که باعث میشود مسائل، بیشتر در سطح خصومت شخصی بيان شود تا در سطح فرهنگی و حرفهای. اگر کارِ يک هنرمند بد است «کارِ او بد است»، اين ربطی به شخص ندارد؛ ولی به خاطر اينکه تماشاگر ما بیفرهنگ است و سادهترين نمايشها را نمیفهمد، به خودِ هنرمند بند میکند. مثلا اگر در نمايشی کلمهای به کار گرفته میشود که تماشاگر مفهومِ آن را نمیداند، احساس حقارت میکند و به هنرمند میتازد. اگر در نمايشی به يک شخص تاريخی ـمثلا يهوداـ پرداخته میشود و اگر او نداند که يهودا کیست، عقدهمند میشود و هنرمند را مسوول بیسوادی خود میشمارد. اگر هنرمندی بخواهد حرفهايش را حتا يکذره «بالاتر از ديپلم» مطرح کند، تماشاگر کلافه ميشود و تصور میکند هنرمند دارد معلوماتش را به رخ مردم میکشد. چنين تماشاگری اجازه ندارد ـحق نداردـ انتظارِ اين را داشته باشد که يک اثر هنری، برايش مفهومی داشته باشد. متاسفانه برخي از هنرمندان خوب و بااستعدادِ اين مرز و بوم ـدليلش هرچه هست، بماندـ در مقابل چنين تماشاگری سرِ تعظيم فرو آوردهاند و در ابتذال ـدر لجنـ شيرجه رفتهاند. يک چيز ديگر؛ به خاطر اين که تماشاگرانِ ما عموما بیفرهنگ هستند، انتظارشان کم است و شکمشان با يک لقمه نانِ بيات سير میشود، دوست دارند چيزهايی را که «تو میدوني و من میدونم» برای هزارمينبار نشخوار کنند. اگر هنرمندی بخواهد ذرهای ذهنِ منجمدِ آنها را تحريک کند، با جراتترينشان میآيند پشت صحنه و معترضانه میگويند «منظورِ شما از اين نمايش چه بود؟ ما که چيزی دستگيرمان نشد.» اين بیفرهنگی تماشاگر، نتيجهی تلخی به همراه دارد. نتيجهاش اين است؛ همانگونه که گارسنهای رستورانهای تهران غذا را چنان جلوی آدم میگذارند که انگار استخوانی جلوی سگی انداخته باشند، هنرمندان نيز در چنين رابطهای با اجتماعشان قرار میگيرند. زيرا از آنها انتظار نمیرود که هنرنمايی کنند؛ بنابراين تماشاگرانشان را با همان کليشههايی که دوست دارند برای چند دقيقه يا چند ساعت سرگرم ميکنند. نکتهی دوم اين است که تماشاگرِ ما خواست و احتياج معنوی ندارد و يا نمیخواهد داشته باشد. هنر نمايش، چه بخواهيم چه نخواهيم، با معنويات سر و کار دارد. به گمانِ من اگر تماشاگر در چارچوب معنويات، کمبودی حس نمیکند ـزيرا اين کمبودها را داردـ دو دليل دارد. اول اين که مثل هرکس ديگری که در اين شهر زندگی میکند با ابتدايیترين مسائلِ حياتی دست به گريبان است؛ مسائلی از قبيل ترافيک و مسکن و... آن هم در زمينهای که هيچکس به هيچکس اعتمادی ندارد. برايش حالی باقي نمانده تا به ديدنِ نمايش ـآنهم نمايشی هنریـ برود و اگر رفت، چيزی دستگيرش بشود. دليلِ دوم اين که در اين شهر اغلب مردم ـمخصوصاً جوانانـ نسبت به همهچيز بیتفاوت شدهاند؛ به نظرِ من يک جوان معتاد و ولگردِ نيويورکی بيشتر از يک جوان ترگل و ورگل تهراني، شوق زندگی دارد و مسووليت سرش میشود. بهترين تکيهکلامِ تهرانیها در اين دوره و زمانه «ای بابا»ست. کسی که به همهچيز «ای بابا، حوصله داری» میگويد تئاتر میخواهد چه کند؟ تئاتر برای زندههاست نه مُردهها. در اين گورستان که نامش تهران است، تئاتر نيز مثل هر چيز خوب، ديگر جايی ندارد. اگر در اجتماع کمبود معنوی حس میشد تا به حال حداقل يک منقّد به وجود میآمد. اين ديگر کلیبافی نيست؛ ما حتا يک منقد هنری، يک هنرشناس و حتا يک طراح صحنه نداريم. چهارم: مؤخره اگر آنچه از نظرتان گذشت شباهتی به نقد هنری نداشت، مانعی ندارد؛ در زندگی واقعا چيزهايی هست که به مراتب اهميتشان بيشتر از هنر است.
این قسمت سوم مجموعهای است که تلاش میکند گوشهای از گستردگی حرکت موسیقی زیرزمینی داخل ایران را به علاقهمندان معرفی کند. درنوشتهی قبلی توضیح دادم که دسترسی به همهی موزیسینهای فعال ممکن نیست و اینجا فقط میتوان تعداد محدودی از این هنرمندان معرفی کرد. یکی از مهمترین جاذبههای موسیقی زیرزمینی کلام آن است. هر کجا که یک ترانهساز زیرزمینی در کلام حرفی نو داشته مورد توجه قرار گرفته. در فضای سوررئال امروز ایران با اینکه ترانهسرا از بابت پیدا کردن سوژه در مضیقه نیست اما محدودیتهای دیگر توام با بیماری خودسانسوری که دامن موزیسینهای زیر زمینی را هم گاهی میگیرد؛ ترانهسرایی و خلق فضایی نو به کمک متن ترانه از همیشه سختتر است. به عقیدهی من این همان بهانهای بوده که گروهی از با استعدادترین جوانهای موسیقی زیرزمینی دست به تشکیل گروهی بزنند به نام "فضانوردان"! از نام فضانوردان برداشتهای متفاتی میتوان کرد. اما بچههای این گروه خودشان اعلام کردهاند که دنبال ایجاد فضایی نو با استفاده از ظرفیتهای زبان فارسی خیابانهای تهران امروز هستند و برای همین اسم فضانوردان را انتخاب کردهاند. گروه از سال ۹۱ به بهانهی کار بر روی ترانههای بهرنگ شروع به فعالیت کرد و نادی امید و آوا هم دیگر اعضا گروه هستند. فضانوردان بعد از یکی دو اجرای پژوهشی تصمیم میگیرند بر ضبط کارهایشان متمرکز بشوند. از نظر صدا گروه فضانوردان یک حس سرخوش و زندهای دارد که تضاد فرم کلی این سبک یا صدای گروه با سولوهای سوزناک کمانچه جذابیتی ایجاد میکند. شاید به سلیقهی من گاهی این سولوها بیش از حد لازم سوزناک میشوند اما شاید هم این به خاطر تضاد شدید فضای تقریبا فانک قسمتهای دیگر ترانههای فضانوردان است که این حس را در من به وجود میآورد. به هر حال حضور کمانچه از جذابیتهای صدای فضانوردان است و بیس و گیتار هم با نواختن ریفهای جاندار باعث میشوند هنگام گوش دادن به ترانههای این گروه اندام شما دست به حرکات موزون بزنند! از نظر صدادهی من لهجهی گروه بالگرد را در کارهای گروه فضانوردان تا حدی میبینم که البته نکته بسیار مثبتی است. فضانوردان در صدا دهی گروه مهیجی هستند و ترانههای این گروه تیر خلاصی است تا شما را به پیگیری کارهای این گروه تشویق کند. همانطور که خود اعضا گروه اعلام کرده بودند ترانههای این گروه فضاهای شهری تهران، رابطهی انسانها و اتفاقاتی که کاملا و منحصرا تهرانی هستند را در قاب ترانه به تصویر میکشد. ترانهی " اتوبوس" یک نمونهی موفق از این نگاه جذاب گروه است. در این ترانه داستان سادهی اتوبوس سوار شدن یک شهروند دستمایه بیان احساسات و خلق چنان فضای زندهای میشود که بعد از تمام شدن آهنگ احساس میکنید یک فیلم مستند در مورد تهران امروز دیدهاید. این همه شفافیت در خلق این فضا به خاطر صداقت در انتخاب واژهها و پرهیز از دوپهلو حرف زدن، شعار دادن و تظاهر کردن است. ترانهی "اتوبوس" را در سایت رسمی گروه میتوانید بشنوید. گروه فضانوردان نوید اتفاقات خوبی در موسیقی زیرزمینی را میدهد اما احتیاج به تجربه کردن دارد. چیزی که فقط با کار کردن بیشتر و یادگیری از تجربهی بقیه گروهها و هنرمندها میتوان کسب کرد. مثلا به عنوان نظر شخصی دوست دارم ببینم آیا خوانندهی گروه مایل است در سبک خواندن خود مقداری جسورانهتر برخورد کند و مقداری از انرژی و اجرای تیاتریکال را چاشنی سبک اجرای خودش بکند یا نه. چون خواننده در گروههای اینچنینی باید برای بهتر شنیده شدن متن ترانه، مقداری در اجرا جسورانهتر عمل بکند. من امیدوارم گروه فضانوردان حالا حالاها به کار و فعالیت خودشان ادامه بدهند.
مرد به ماهیها نگاه میکرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگها آبگیری ساخته بودند که بزرگ بود و دیوارهاش دور میشد و دوریش در نیمه تاریکی میرفت. دیوارهی روبروی مرد از شیشه بود. در نیم تاریکی راهرو غار مانند در هر دوسو از این دیوارهها بود که هر کدام آبگیری بودند نمایشگاه ماهیهای جور بهجور و رنگارنگ. هر آبگیر را نوری از بالا روشن میکرد. نور دیده نمیشد، اما اثرش روشنایی آبگیر بود. و مرد اکنون نشسته بود و به ماهیها در روشنایی سرد و تاریک نگاه میکرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند، بیپر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمیرفت، آب بودن فضایشان حس نمیشد. حباب، و هم چنین حرکت کم و کند پرههایشان. مرد درته دور روبرو، دوماهی را دید که با هم بودند. دو ماهی بزرگ نبودند، با هم بودند. اکنون سرهایشان کنار هم بود و دمهایشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبیدند و رو به بالا رفتند و میان راه چرخیدند و دوباره سرازیر شدند و باز کنار هم ماندند. انگار میخواستند یکدیگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لولیدند و رفتند و آمدند. مرد نشست. اندیشید هرگز این همه یکدمی ندیده بوده است. هر ماهی برای خویش شنا میکند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگیرهای دیگر، و بیرون از آبگیرها در دنیا، در بیشه، در کوچه ماهی و مرغ و آدم را دیده بود و در آسمان ستارهها را دیده بود که میگشتند، میرفتند اما هرگز نه این همه هماهنگ. در پاییز برگها با هم نمیریزند و سبزههای نوروزی روی کوزهها با هم نرستند و چشمک ستارهها این همه با هم نبود. اما باران. شاید باران. شاید رشتههای ریزان با هم باریدند و شاید بخار از روی دریا به یک نفس برخاست؛ اما او ندیده بود. هرگز ندیده بود. دو ماهی شاید از بس با هم بودند، همسان بودند؛ یا شاید چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمی بود، یا همدمی از گردش هماهنگ زاده بود؟ یا شاید همزاد بودند. آیا ماهی همزادی دارد؟ مرد آهنگی نمیشنید، اما پسندید بیاندیشد که ماهی نوایی دارد، یا گوش شنوایی، که آهنگ یگانگی میپذیرد. اما چرا نه ماهیان دیگر؟ دو ماهی آشنا بودند. دو ماهی زندگی در آبگیر تنگ را با رقص موزونی مزین کرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصید؟ از اینجا تا کجا خواهند رقصید؟ یک پیرزن که دست کودکی را گرفته بود،آمد و پیش آبگیر به تماشا ایستاد و پیش دید مرد را گرفت. زن با انگشت ماهیها را به کودک نشان میداد. مرد برخاست و سوی آبگیر رفت، ماهیها زیبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگیر خوش روشنایی بود و همه چیز سکون سبکی داشت. زن با انگشت ماهیها را به کودک نشان میداد، بعد خواست کودک را بلند کند، تا او بهتر ببیند. زورش نرسید. مرد زیر بغل کودک را گرفت و او را بلند کرد. پیرزن گفت: "ممنون. آقا." اندکی که گذشت، مرد به کودک گفت: "ببین اون دو تا چه قشنگ با همن." دو ماهی اکنون سینه به سینهی هم داشتند و پرکهایشان نرم و مواج و با هم میجنبید. نور نرم انتهای آبگیر، مثل خواب صبحهای زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل یک حباب مینمود، پاک و صاف و راحت و سبک. دو ماهی اکنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزدیک شوند و کنار هم سر بخورند. مرد به کودک گفت: "ببین اون دو تا چه قشنگ با همن." کودک اندکی بعد پرسید:"کدوم دو تا؟" مرد گفت: "اون دو تا. اون دو تا را میگم. اون دو تا را ببین." و با انگشت به دیوارهی شیشهای آبگیر زد. روی شیشه کسی با سوزن یا میخ یادگاری نوشته بود. کودک اندکی بعد گفت: "دوتا نیستن." مرد گفت: "اون، آآ، اون، اون دو تا." کودک گفت: "همونا. دو تا نیستن. یکیش عکسه که توی شیشه اونوری افتاده." مرد اندکی بعد کودک را به زمین گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشای آبگیرهای دیگر.
صورتم را محکم به این مجسمههای سفید ببندم کبوتران مرا بخورند از سینهام نفت بیرون میزند و سینمایی که عاشقش بودم تیرباران شده زخمت را از گیجگاه من بیرون نکش! ما انارهای منفجری بودهایم در مرزهای بی تسکین، از انگشتهایمان وقت ِ نوشتن، اشک میآمد! نه! زخمت را از گیجگاه من بیرون نکش! هوا پُر از صفی ست که میرود رویاهایش را به جنگ ببازد! کافههای سرخاش را روشن کند وَ روی عرصهی سیمرغهای آدمخوار بلند بنویسد: کرانهی "آواتار"! من به استعاره امید ندارم تنها دیوارم را با دیوانگی از این حروف، جدا کردهام مردن به وقت تیرآهن! به وقتِ من که اطراف این النگوهای زخم منفجر شدهام مردن به وقت جان به وقت "آفتابکاران" ای تابیده بر جدار خیابان! زخمت را از گیجگاه من بیرون نکش هوا نبود، قصه نیست تنها سینهی من است که سینما به سینما جِر میخورَد! . در این شراب، شاهرگم را میزنند. ورسیون اول، سانفرانسیسکو- ژانویه ی ۲۰۱۱
پنج شعر از اورهان ولی ترجمهی احمد پوری1. در انتظار توام در چنان هوایی بیا که گریز از تو ممکن نباشد. 2 چه خوش است ترانهای كه با سوت میزنی وقتی مست و سرخوش خيابانگردی میكنی اما چه اندوهبار است همان ترانه وقتی درون كوپهی قطاری هستی. 3 چه كردهايم برای مامِ وطن بعضی از ما مُرديم بعضی سخنرانی كرديم. 4 چيزی مثل الكل در هواست حال آدمی مثل من را خراب میكند، خراب. وقتی دل لبريز غم غربت است. عشق تو جايي و تو جايی ديگر، آدمی مثل من را غمگين میكند، غمگين. چيزی مثل الكل در هواست آدمی مثل من را مست میكند، مست. 5 مجانی زندگی میكنيم هوا مجانی، ابر مجانی تپه مجانی، چمن مجانی باران، گِل و شل همه مجانی بيرون ماشينها در سينماها ويترين مغازهها مجانی. اما نان و پنير نه. آب و نمك مجانی، آزادی به قيمت جان بردهگی اما مجانی مجانی زندگی میكنيم. مجانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر