خشونت نسبت به زنان سابقه ای طولانی و شکل های گوناگون دارد. شکل خاصی از خشونت را می توان در خشونت های جنسی مشاهده کرد. خشونت جنسی و تجاوز، تأثیرات مخربی بر روی زندگی، جسم، و روان زنان می گذارد اما باید به نکته دیگری نیز توجه داشت و آن این که در جوامع مردسالار که معمولاً زنان نه فقط جنس دوم بلکه مایملک مردان در نظر گرفته می شوند از طریق خشونت جنسی و تجاوز به زنان، مردان خشونت پیشه غلبه خود را بر مردان دیگری که زنان قربانی، زیر سلطه و نظارت آنان قرار دارند نمایش می دهند. به عبارت دیگر زنان به عنوان نشانه و ابزاری برای زورآزمایی مردان با یکدیگر (برای اثبات قدرت شان) در نظر گرفته می شوند. تجاوز جنسی به زنان، در واقع زنی را که تا لحظۀ تجاوز، زیر نظارت مرد دیگری بوده زیر سلطه فرد متجاوز در می آورد و نه تنها امکان نظارت بر زن را از آن مرد مغلوب می ستاند بلکه مردانگی او را نیز از بین می برد، و مرد غالب از این طریق به بازتولید هویت مردانه خود و نظم جدیدی از مردسالاری می رسد. مقاله زیر در رابطه با تجاوزهای جنسی فراوانی که در خلال جنگ و مناقشات کنونی منطقه ما نسبت به زنان صورت می گیرد تنظیم شده است اما روشن است که این نگاه را می توان به هر نوع تخریب و نابودی جسم و جان زنان مانند وقایع اسید پاشی و هم چنین قتل های ناموسی نیز تعمیم داد. مناقشاتی که در دهه های اخیر به علت در گیریهای قومی، مذهبی و نژادی در میان گروه های مختلف رخ می دهد دارای ویژگی های خاص خود هستند. هر چند که همیشه در جنگ ها خشونت و غارت و کشتن افراد غیر نظامی وجود داشته اما ابعاد خشونت در مناقشات و جنگ های کنونی در منطقه، بسیار گسترده تر شده است. گذشته از خشونت نسبت به افراد عادی، ویژگی دیگر این جنگ ها، خشونت و تجاوزهای مکرر جنسی به زنان است. هر چند که پس از جنگ دوم جهانی در سال ۱۹۴۹ و بعد در سال ۱۹۷۷ در کنوانسیون ژنو توجه به حقوق و موقعیت افراد غیر نظامی به ویژه وضعیت زنان و کودکان، در اسناد مختلف مطرح شد (کنوانسیون ژنو ۱۹۴۹ و پروتکل های الحاقی ۱۹۷۷ ) اما نگاه جامعه جهانی به این پدیده هولناک که از سال های پیش، آغاز شده بود تنها بعد از جنگ داخلی بوسنی به این امر تمرکز یافت. تا آن زمان زنان بسیاری در جنگ های متعدد برمه ، کنگو، رواندا و بوسنی - و در حال حاضر در سوریه و عراق - از طرف گروه های متخاصم مورد تجاوز، بردگی و آزار جنسی قرار گرفته، به بردگی گرفتار شده، و به فروش رسیده اند. یکی از دلایلی که معمولاً برای توجیه عمل تجاوز جنسی مطرح می شود توجیه بر اساس میل جنسی مردان است و گفته می شود که سربازان پس از پیروزی بر دشمنان و فتح سرزمین آنها، برای رفع نیازهای جنسی خود دست به این عمل می زنند. این توجیه بیشتر در حد گفتار برای افراد عادی قابل طرح است و از لحاظ بررسی های علمی هرگز مورد تأیید نیست. زیرا تجاوزهای جنسی بدون توجه به امکان برطرف کردن میل جنسی افراد صورت می گیرد و ارتباطی با در دسترس بودن یا در دسترس نبودن امکاناتی برای رفع نیازهای جنسی سربازان ندارد، بلکه بعضی از مردان در "خلاء فرهنگی" به وجود آمده در فضای جنگی، به این عمل شنیع دست می زنند. شواهد متعددی وجود دارد که مشخص می کند تجاوز نه عملی جنسی بلکه عملی تهاجمی است. آن چه متجاوز را راضی می کند نه صرف عمل بلکه تحقیر و خفیف کردن قربانی و دریافت احساس سلطه و قدرت بر زن است. با توجه به هدفمند بودن این رفتار که در مناقشات امروزی دیده می شود، خشونت جنسی را به عنوان سیاستگزاری جنگ و به عنوان یکی از ابزارهای جنگ - ساده ترین و ارزان ترین ابزار جنگ - با بیشترین منافع در نظر می گیرند. خشونت جنسی در سیاستگزاری جنگ در مجاورت سایر ابزار های جنگی در نظر گرفته می شود و یک استراتژی مؤثر برای پیشبرد اهداف جنگی است. خشونت جنسی زنان ساده ترین ابزار جنگی است زیرا به طور مستقیم در برگیرنده علایق مجرمان به انجام و تکرار آن است. ارزان ترین ابزار است زیرا برای گروه مهاجم هزینه ای در بر ندارد. وانگهی، بیشترین منافع را برای مهاجم به وجود می آورد زیرا آگاهی از وجود تجاوزات جنسی حتا قبل از این که سرزمینی فتح گردد باعث فرار افراد و رها کردن خانه و سرزمین خود می شود بنابراین فتح سرزمین و راندن افراد، ساده تر صورت می گیرد. توجه به شرایط حاکم بر جنگ که باعث انجام رفتارهای غیر عقلانی می شود نیز مهم است. افراد در شرایط جنگی از لحاظ احساسی سردرگم ، ناامید ، عصبانی و ترس خورده هستند و به دلیل شرایطی که در آن به سر می برند دست به رفتارهای غیر عقلانی می زنند طبعاً یکی از این رفتارهای خشن و غیرعقلانی، تجاوز به زنان است. در این حالت، تجاوز بخشی از سیاستگزاری جنگ نیست بلکه رفتاری است که از سربازان سر می زند. اما از بروز چنین اعمالی نه تنها جلوگیری نمی شود بلکه قصد جلوگیری را هم ندارند. گمان بر این است که چنین رفتاری برای سربازان و در زمان جنگ طبیعی است و باعث ایجاد همبستگی و کسب رضایت خاطر میان افراد می گردد. توجه به جهان بینی، باورهای جمعی و ساختار اجتماعی گروه های در مناقشه با یکدیگر، نکته دیگری را توضیح می دهد زیرا در ساختار اجتماعی برخی از گروه ها چنین رفتاری نه تنها مجاز بلکه مورد درخواست نیز می باشد از این روست که رفتار افراد را نمی توان تنها با توجه به دلایل فردی توجیه کرد بلکه باید عنوان رفتاری مورد انتظار در چهارچوب باورهای فرهنگی گروه نیز در نظر گرفت. اگر ساختار و فرهنگ زن ستیزی در گروه های مختلف در حال مناقشه با یکدیگر را در نظر داشته باشیم، مشخص می شود که این گروه ها دارای تفاوت هایی در مورد زبان، نژاد، مذهب و به صورت کلی تفاوت در جهان بینی شان با یکدیگرند اما اکثر آنان دارای ساختاری مردسالارانه و زن ستیز، البته با تفاوت هایی در درجه زن ستیزی با یکدیگر هستند. در این جوامع "مردانگی" اصلی بسیار مهم است، اما باید توجه داشت که "مردانگی" وابسته به نظارت بر کلیه وجوه زندگی زنان و قراردادن آنان در چهارچوب تفکرات مردانه. در فرهنگ های مختلف و ایدئولوژی های مختلف زن دارای ویژگی خاصی می باشد و تنها در صورتی که ان گونه رفتار کند، حرکت کند، فعالیت کند و پوششی مناسب با ایدئولوژی حاکم داشته باشد مردانگی مردان به اثبات می رسد. در نتیجه نمی توان خشونت های جنگی را به صورت فقط سیاستگزاری جنگی یا رفتار فردی در نظر گرفت بلکه باید به تاثیر ساختار فرهنگی توجه داشت، رفتارهای خشن با توجه به فرهنگ گروه را باید به صورت رفتارهایی مطابق با آداب فرهنگی و اجتماعی گروه در نظر گرفت و فرد در چارچوب رفتاری مورد قبول گروه زن ستیز خود رفتار می کند. هدف از درگیری های کنونی تنها فتح سرزمین نیست بلکه بر اساس ایدئولوژی خاصی باید موجودیت، و نسل گروه مخالف را از بین برد بنابراین نه تنها باید سرزمین را فتح کرد، نه تنها باید مردان را از میان برد و بدین وسیله قدرت خود را اثبات کرد بلکه از آن جا که مردانگی اصلی بسیار مهم و تعیین کننده است باید "مردانگی" مردان گروه مخالف را نیز از بین برد و آنان را به عنوان افرادی که قادر به حفظ سرزمین و حمایت از افراد خود به خصوص حفاظت از زنان نیستند مورد تحقیر قرار داد. بدین ترتیب مشاهده می شود که در زمان غلبه گروهی بر گروه دیگر در مجاورت تغییراتی که در ساختار اجتماعی، حقوقی و سیاسی به وجود می آید، قواعد و مقررات مربوط به زنان هم تغییر می کند. گروه مهاجم در مورد زنان نیز نظارت های خاص خود ر ا اعمال کرده و سلطه خود را بر زنان نمایش می دهد. گروه طالبان زنانی را که در قبل نیز در یک جامعه مردسالار زندگی می کردند، در خانه ها محبوس کردند و از هر نوع حضور اجتماعی آنان جلوگیری به عمل آوردند، برای طالبان نامریی بودن زنان جهت اثبات مردانگی کفایت می کرد. گروه بوکو حرام نیز با ربودن دختران دانش آموز و ازدواج اجباری و به بردگی کشاندن آنان و دور ساختن شان از آموزش سعی در تقویت الگوی مردانگی مد نظر خود را دارند. در مورد "داعش" این مساله البته به شکلی بسیار فجیع تر و به صورت تجاوز جنسی، خرید و فروش زنان، و کشتن آنان مطرح است. خشونت جنسی در وهله اول به عنوان ارزان ترین سلاح جنگی افراد را حتا قبل از جنگ و تسلیم شدن، وادار به گریز از محل زندگی خود می کند و در بسیاری از موارد هرگز بازگشتی هم صورت نمی گیرد. پس فتح سرزمین به ساده ترین روش صورت گرفته است. از طرف دیگر تجاوزات جنسی که در بسیاری از موارد در برابر چشم دیگران، اعضای خانواده و یا همسایگان صورت می گیرد نه فقط باعث تحقیر و خُردشدن زن می شود بلکه به طرد او از محل زندگی و نزدیکان، و فروپاشی شرایط زندگی او و اطرافیانش می انجامد. در عین حال عملی است که به افراد فاتح رضایت خاطر می بخشد. این رضایت خاطر، نه تنها به دلیل انجام موفقیت آمیز عمل، بلکه به علت ایجاد حس مردانگی بالا، تعلق به گروه فاتح، و قدرتمندبودن هم است. از طریق تجاوز جنسی نه فقط سلطه بر سرزمین کسب می شود بلکه سلطه بر بدن ها نیز به دست می آید و این تنها به معنای سلطه بر بدن زن و نابود کردن جسمی و روانی او نیست بلکه از طریق خشونت جنسی بر زنان، سلطه کامل بر مردان مغلوب نیز به دست می آید. این مردان نه تنها سرزمین خود، اموال و مایملک خود را از دست داده اند بلکه مهم ترین ویژگی هویت مردانه شان یعنی نظارت بر زنان خود را نیز از دست داده اند و بدین ترتیب است که سلطه بر مردان مغلوب کامل می شود. از دید جوامع مردسالار، مردان تعیین کننده و به وجود آورنده جامعه هستند. از این منظر، هویت مردان، هویت جامعه را می سازد پس برای نابودی کامل یک جامعه باید هویت مردان یا مردانگی آنان را ازشان سلب کرد. بدین ترتیب در کنار کارکردهای متعددی که خشونت در جنگ به ویژه خشونت جنسی دارد، کارکرد بسیار مهم دیگری نیز باید برای آن در نظر گرفت که از طریق سلطه بر بدن زن، سلطه بر مردان نیز تأمین می شود. مردی که نتواند از بدن زنان مرتبط با خود محافظت کند یک ویژگی اساسی مردانگی یعنی نظارت بر بدن را از دست داده و "دیگری" این نظارت را از طریق تعرض به بدن زن، به چنگ آورده است. سخن پایانی نگاه فرودستانه به زنان و حاکمیت زن ستیزی در جوامع مردسالار، خواه ناخواه زنان را در موجودیت خود به عنوان یک فرد در نظر نمی گیرد بلکه زنان نشانه ای از روابط میان مردان هستند. در جوامع زن ستیز تحقیر یک زن و سلطه بر بدن اش گذشته از مشکلات فراوان برای او، جهت تحقیر مردان صورت می گیرد. با این عمل اولاً متجاوز برتری خود را به دیگران نشان می دهد و از طرف دیگر خشونت نسبت به زنان نمایشگر ناتوانی مرد مغلوب جهت محافظت از زن، و همین طور بیانگر ناتوانی جنسی او تلقی می شود. در چنین وضعیتی، این طور قلمداد می شود که مرد مغلوب هویت مردانه خود را از دست داده است. هر چند که مردان مغلوب آن جامعه، از مردانگی به دور افتاده اند ولی این به معنای رها شدن زنان از نظارت و کنترل نیست زیرا رفتار مردان پیروز، سبب بازتولید نوعی دیگر از نظارت بر زندگی و بدن زن و "بازتولید نظامی" دیگر از مردسالاری می شود، در این حالت تجاوز جنسی مولد هویت مردانه است. خشونت جنسی نه تنها ابزار جنگ بلکه ابزار قدرت نیز می باشد. قدرتی که پایه های آن در فرهنگ نهادینه شده گروه متجاوز، نهفته است. آنانی که دست به تجاوز جنسی می زنند در واقع قدرت خود را بر بدن و هویت زن، و از این طریق بر مردان و سرزمینی که زن به آن تعلق دارد نشان می دهند. سلطه بر بدن زنان اصلی مهم برای اثبات مردانگی است. شکل حاد آن به صورت تجاوز و بردگی جنسی در جنگ ها مشاهده می شود اما باید به اشکال خفیف تر آن نیز توجه داشت. منبع: مدرسه فمینیستی
روایت کننده: آقای دکتر غلامحسین ساعدی تاریخ مصاحبه: پنجم آوریل ۱۹۸۴ محل مصاحبه: پاریس، فرانسه مصاحبه کننده: ضیاء صدقی نوار شماره: ۱
Narrator: GHOLAM HOSSEIN SAEDI Date of Interview: APRIL 5, 1984 Place of Interview: PARIS, FRANCE Interviewer: ZIA SEDGHI Tape No.: 1 Restrictions: NONE
مصاحبه با آقای دکتر غلامحسین ساعدی در روز شانزده فروردین ۱۳۶۳ برابر با ۵ آوریل ۱۹۸۴ در شهر پاریس – فرانسه. مصاحبه کننده، ضیاء صدقی.
س- آقای دکتر ساعدی، میخواهم از شما خواهش بکنم که در بدو امر یک شرح حال مختصری راجع به خودتان برای ما توضیح بدهید که کجا به دنیا آمدید و چگونه وارد فعالیتهای اجتماعی و سیاسی شدید؟ ج- من ۱۳۱۴ توی تبریز روی خشت افتادم، توی یک خانواده کارمند اندکی بدحال، فقیر مثلاً. تحصیلاتم در تبریز حتی طب را در تبریز خواندم. س- در دانشگاه تبریز؟ ج- آره. س- چه سالی وارد دانشکده طب شدید؟ ج- من حدود ۱۳۳۹ – ۱۳۴۰ فارغ التحصیل شدم. عرض کنم که برای دیدن تخصص به تهران آمدم و رفتم قسمت روانپزشکی، مدتی در بیمارستان روزبه کار میکردم. از آنجا هم ساواک و اینها یک کاری کردند که من دیگر توی دانشگاه نباشم. س- چرا؟ ج- دلیلش هم روشن بود. معمولاً سر کلاسها و با دانشجویان و اینها که مثلاً بحث ما بود، مثلاً تا حدودی نمیرفتند دنبال اینکه قضایای روانی را تنها بیوشیمیک بدانند، این فاکتورهای مثلاً اجتماعی و این چیزها برای من خیلی مطرح بود. مثلاً در مورد دپرسیونها من ده تا بیست تا مریض را میبردم سر کلاس و نشان میدادم و بعد از آنها میپرسیدم خیلی دقیق و یکمرتبه معلوم میشد که چه مقدار از فاکتورها مثلاً عوامل بیرونی بوده یا درمانی بوده، در مورد تراپی هم همینطور. به ناچار خیال میکردند که من تبلیغ یک مکتبی را میکنم توی کلاس که به عوامل اجتماعی توجه کردم. چه ربطی دارد، معلوم است حالا آدم دارای هر نوع مرام و عقیده ای باشد چیز میکند، ولی اینها اینجوری فکر میکردند که بعد از آن هم مدتی فقط اینور و آنور میگشتم و سفر میرفتم و اینور و آنور را میدیدم تا سال ۵۳ که مرا گرفتند. قبل از آنهم که زندان دیگر محل... س- یعنی بعد از ۲۸ مرداد دیگر. اولین بار بود که زندان رفتید؟ ج- نه نه، س- ۱۹۵۳ گفتید، ج- ۵۳ آخرین زندان من بود، آره. س- چه سالی برای اولین بار زندان رفتید؟ ج- اولین بار قبل از ۲۸ مرداد. س- قبل از ۲۸ مرداد چرا شما را دستگیر کردند؟ ج- یک بچه بودم و من توی سازمان جوانان فرقه دمکرات کار میکردم که به صورت مخفی درآمده بود. مسئول سه تا روزنامه من بودم. یکی به اسم «فریاد»، یکی به اسم «صعود» که اتفاقاً این ماجرای صاحب امتیاز صعود فوق العاده برای شما جالب است. اولین آدمی که بعد از ۲۸ مرداد ترور کردند این آدم بود و اسمش بود آرمائیس آروزمانیان.. س- آرمائیس آرزومانیان؟ ج- یک ارمنی فقیری. او صاحب امتیاز یک روزنامه بود به اسم «صعود» و یک روزنامه سومی بود به اسم «جوانان آذربایجان» که مسئول همه کارشان من بودم نوشتن و «بای» بسم اله تا «تای» تمه را بنده باید مینوشتم. گزارش تهیه میکردم، تفسیر سیاسی مینوشتم. بچه بودم، حتی ریش و سبیل در نیامده. خب بنده گیر آنها افتادم و هی می زدند و فلان و اینها. بعد از ۲۸ مرداد هم که برای چند ماه مخفی بودم... س- قبل از ۲۸ مرداد زمان حکومت دکتر مصدق هنوز فرقهی دموکرات بصورت مخفی پس فعالیت داشت؟ ج- بله، بله دقیقاً. فرقهی دموکرات آذربایجان فعالیت داشت. س- موضع فرقهی دموکرات آذربایجان در آن موقع نسبت به حکومت دکتر مصدق و موضع حزب توده نسبت به دکتر مصدق چگونه بود؟ آیا از سیاست حزب توده پیروی میکرد؟ ج- بدبختانه تا آنجایی که من مثلاً الان بعد از یک ربع قرن نسبت به این فکر میکنم، فکر میکنم که اینطوری بوده، هیچ تاندانس بخصوصی نسبت به اینکه مثلاً حکومت دکتر مصدق یک چیز ملی، ملی نه به معنای ناسیونالیست و اینها نه، کلاً یک چیزی که روی پای خودش است قبول نداشتند. و خود من بعدها احساس گناه وحشتناکی کردم برای اینکه ماها را میریختند توی خیابان و ما بچهها میرفتیم داد می زدیم مثلاً «مرگ بر مصدق»، «مصدق عامل امپریالیسم» و از این مزخرفات میگفتیم. بعدها من برای جبران این قضیه بود که حتی درست بعد از همین کاتاستروف سال ۱۳۵۷ وقتی به من پیشنهاد کردند من حاضر شدم که بنشینم و مقدمههای مفصل بر نطقهای دکتر مصدق بنویسم که آلبوم اولش درآمد. آن موقع اینطوری بود، فرقهی دموکرات اصلاً هیچ میانهای با جریاناتی که در داخل چیز بود... تقریباً همان خط حزب توده را می رفت. س- پس شما قبل از ۲۸ مرداد به همین علت زندانی شدید؟ ج- تقریباً میشود گفت که علتش فقط مسئلهی روزنامه نبود. آن موقع خیلی شل و ول بود مثلاً رکن دو بود و شهربانی بود. وقتی یک نفر را میگرفتند میبردند دو سه تا سیلی میزدند و اندکی که بنشین سر جایت پسر، برو درست را بخوان شاگرد خوبی باش، چه کار به این کارها داری، آیندهات را خراب نکن. گوش آدم را میگرفتند و میکشیدند و میبردند آن تو و بعد هم در زندان را باز میکردند و با تیپا میانداختند بیرون که برو بازیت را بکن. آره، ولی درست بعد از آنکه ساواک واقعاً پایه گرفت و محکم شد و اینها دیگر قضایا سختتر شد. اوایل ساواک در این قضایا کارهای نبود، میخواست شکل بگیرد. یک موجود آمورفی بود عین یک ژله افتاده بود توی مملکت نمیدانست مثلاً چکار بکند. حالا کارشناس داشتند نداشتند، که حتماً داشتند، آن خرپاهای ساختمان وحشت دقیقاً ریخته نشده بود و یواش یواش خوب ریخته شد. مثلاً تا نزدیک ۱۳۴۰ و اینها آدم همچین وحشتی از ساواک نداشت، بعد از آن دیگر شمشیر را تیز کردند و موجوداتی تربیت کردند که به آنجا رسید. س- در سال ۱۳۳۲ که ۲۸ مرداد اتفاق افتاد بنابراین شما ۱۸ سالتان بود.. ج- دقیقاً نمیتوانم بگویم ۱۸ سالم بود.. س- خب بله دیگر، اگر در سال ۱۳۱۴ به دنیا آمدید آن موقع ۱۸ سالتان بوده باشد. ج- تقریباً آره. خیلی جالب است، دو روز یا سه روز اصلاً همهی ما یک جایی بود به نام پل سنگی در تبریز و آنجا منتظر بودیم که به ما اسلحه بدهند، ما میخواهیم در مقابل کلتها بایستیم. بچه بودیم اصلاً، اگر اسلحه را میدادند من نمیدانستم باید با آن بازی کنم یا لولهاش کجاست، نمیدانم گلنگدنش کجاست. فرقی نمیکرد ولی میگفتیم ما اسلحه میخواهیم. میگفتند نخیر آرام بنشینید، سه روز دیگر تمام میشود. باز از بالا دستور میآمد که دست به هیچ کار نزنید آرام بنشینید، خفه شوید ساکت بنشینید، بچه بازی در نیاورید، این (؟) ادامه پیدا نمیکند. که دیدیم چقدر ادامه پیدا کرد. س- فعالیت حزب توده در تبریز، در آذربایجان به طور کلی در آن موقع با فعالیت فرقهی دموکرات ادغام شده بود؟ ج- سینکرون بودند، میدانید؟ در یک طیف بودند ولی اگر یادتان باشد فرقهی دموکرات خیلی دقیق با حزب توده اختلافات عمیقی داشت، سال ۱۳۲۴ را میگویم. زمان پیشه وری، حزب توده با خط مشی فرقه شدیداً مخالف بود. من یک دوستی داشتم که پیرمردی، ان شاء الله هنوز زنده باشد ولی فکر میکنم که زنده نباشد – نه زنده نیست، بود او برای من تعریف میکرد که از طرف حزب توده، قاضی دادگستری هم بود، مامور شده بود که بیاید برای به هم ریختن جلسه رسمی فرقه و او آمده بود در تبریز و صندلی را برداشته بود و به طرف پیشه وری پرت کرده بود. من میخواستم ته و توی قضیه را دربیاورم که ببینم چرا با پیشه وری مخالف است. پیشه وری آدم فوق العادهای بود از یک نظر و از خیلی نظرهای دیگر. یکی اینکه شخصیت بینظیری بوده که در مورد این آدم وحشتناک ظلم شده، تا آنجایی که من از اینور و آنور شنیدم. س- ممکن است این را توضیح بدهید؟ ج- البته از نظر اخلاق شخصی پیشه وری نادر بود، که با جماعت ۵۳ نفر او را گرفته بودند. این جزو ۵۳ نفر نبود ولی با آنها همبند بود و پیشه وری آدمی بود که در رفتارش اینکه مثلاً غذا را از سیب آنها نخورد، مراعات آنها را بکند و به دیگران برسد از آنجا... یک آدم با فرهنگی بود و میدانست چکار میتواند بکند و من فکر میکنم اگر کسی بخواهد اینکار را بکند تنها سند زنده در شرایط فعلی آقا بزرگ علوی است. آقابزرگ راجع به پیشه وری خیلی حرفهای فوق العادهای دارد و یکبار هم که به تهران آمده بود با هم قرار گذاشتیم که بنشیند و اینها را بنویسد. س- قرار است که با ایشان مصاحبه کنیم. ج- آره. آقا بزرگ یک نظر حیرتآوری راجع به پیشه وری دارد، نه راجع به عقاید سیاسیاش، میگفت این آدم درست عین یک الماس تراشیده شده است. اگر روزنامه نگار بوده اگر نمیدانم... و واقعاً هم در مقابل لومپنهایی که زمان فرقه دموکرات هر کدام از یک گوشه از اینور و آنور ریخته بودند و قدرت را میخواستند به دست بگیرند فراوان بودند، پیشه وری واقعاً یک انتلکتوئل بود، پیشه وری واقعاً یک انتلکتوئل بود. یک اتوپیست بود، منتهی توتالیتر نبود و آن اتوپیایی که توی ذهنش بود اینجاد یک نوع سوسیالیسم قابل انطباق در متن جامعه و بعدها وقتی آدم مثلاً مینشیند و کارهایش را نگاه میکند یا حرفهایش را میشنود یا رفتارش را حتی، اصلاً من هیچ یادم نمیرود این قضیه، بچه بودیم کوچولو ریزه میزه اینها یک سال حکومت کردند. س- شما خودتان اصلاً پیشه وری را دیده بودید؟ ج- بله فراوان. پیشه وری اصلاً بین مردم میرفت و میآمد. آن کاویانی که با اسب میآمد و دکانها را سر میزد. در عرض یک سال کارهایی که کردند یک دفعه.. توی تبریز در آن موقع فقط ۱۲۰ متر آسفالت بود آن موقع، از میدان شهرداری تا سر خیابان تربیت، یک دفعه همه جا را پروژکتور گذاشتند و تبریز یکدفعه آسفالت شد. دانشگاه را پایهاش را اینها ریختند. رادیو را آنها گذاشتند و بعد نمیدانم پارک، پارک نه به آن معنی مثلاً باغ گلستان تبریز یکدفعه تبدیل شده بود به محل تفرج مردم، و آن تب و تاب هم بود، من دقیقاً یادم میآید که خومههایی، خومه مثل کمیتههایی که حکومت فعلی الان دارد، در هر محل بود و افراد آنجا میرفتند و مشق میکردند، ما بچه بودیم میرفتیم برای تماشا. توی خومهها مثلاً رفتارشان آنطوری بود که اصلاً درست تبدیل شده بود به جای زوار مثلاً هرکس شب که میشد میرفت توی آن خومه مینشستند حرف میزدند، جو خیلی دوستانه بود و یک عده میترسیدند و این اربابها و اینها زده بودند به چاک. یک همسایه ما داشتیم که یک سال مخفی شد، ده فراوان داشت. آن لیقوانی صاحب دهی که دهاتیها کشتند تمام اربابها ترسیده بودند و رفته بودند تو زیرزمین، فکر میکردند که حکومتی که.. واقعیت هم این بود که اصلاً پایه و فکر فرقه دموکراتیها اصلاً آن موقع کارکردش بیشتر روی چیز دهقانی بود، به نهضت دهقانی بیشتر توجه میکرد تا مثلاً فرض کنید الکی پرولتر درست بکند یا بتراشد. روی دهاتیها البته بعد از سقوط فرقه دموکرات که آن موقع اصلاً همهمان از اینها میترسیدیم و حتی قضیهای که من خیلی جالب یادم هست مثلاً ما جوانان را که به سازمان مخفی فرقه دموکرات آذربایجان پیوسته بودیم میفرستادند برای تبلیغ در دهات. خود من دورهی دبیرستان مثلاً پا میشدم میرفتم یک دهی بود به اسم پینه شلوار، پینهی شلوار، میرفتم آنجا توی میدان و مثلاً به عنوان تحقیق آمدیم و میگفتیم که ارباب به شما ظلم کرده و حق و حقوقتان را بگیرید و فلان بهمان. بیشتر کانالیزه میشد به طرف نهضت دهقانی که با شرایط جامعه آن روزی بیشتر قابل تطبیق بود. بعد آن موقع اینها چیزی هم که خیلی خیلی وجود داشت چند تا کارخانه خیل عمده در تبریز بود. دو تا کارخانهی کبریت سازی بود، یک کارخانهی قالیبافی و نساجی بود به اسم پشمینه و خیلی از کارگرها همه ی اینها تقریباً میشود گفت اصلاً خیلی رادیکال و چپ بودند، حتی اولین کاری که بعد از ۲۸ مرداد کردند بستن کارخانهی پشمینه بود و من یادم هست که تمام کارگران کارخانهی پشمینه تبدیل به رانندههای اتوبوس شهری شدند و آن موقع ایستگاه نبود هرکجا مسافر دست بلند میکرد سوار میشد، بیشتر طبقهی پایین را از لجشان سوار میکردند... معذرت میخواهم بعد از سقوط آذربایجان.. س- بعد از سقوط حکومت فرقهی دموکرات آذربایجان. ج- فقط طبقهی پایین، دهاتی، کاسب، محصل. اینها را سوار میکردند و از جلوی پولدارها به سرعت رد میشدند. س- آقای ساعدی شما تا آنجا که به خاطر میآورید برای ما راجع به جریان فرقهی دموکرات توضیح بدهید، چون جریان فرقهی دموکرات ابتدا به عنوان تشکیل انجمن ولایتی و این حرفها شروع شد ولی بعدها خب پیشه وری سخنرانی کرد و گفت که ملت ما لیاقت ادارهی ارتش خودش را دارد و این در ذهن خیلی از اشخاص ترجمه شد به تجزیه طلبی که در واقع اگر یک حکومت خودمختار محلی است به این معنا که اگر تصدی امور محلی را میخواهد به عهده داشته باشد ارتش برای چه میخواهد و قوای مسلح برای چه میخواهد که داشته باشد. نظر شما راجع به این جریان چیست؟ آیا واقعاً پیشه وری تجزیه طلب بود تا آنجا که شما به خاطر دارید؟ ج- والله ببینید این اصطلاح تجزیه طلب را من اصلاً به این معنایش نمیفهمم، تجزیه طلب یا غیرتجزیه طلب و این چیزها در واقع توی ذهن من یک جنبهی اخلاقی دارد. تجزیه طلبی چیست؟ مثلاً فرض کنید که بنده و سرکار اینجا زندگی میکنیم، من موقع خواب خرخر میکنم شما هم مثلاً نمیتوانید در یک اتاق با من بخوابید میگویید که آقا اینجا پرچین بزن من آنجا میخوابم، آیا این تجزیه طلبی است؟ خب شما حق دارید. مسئله اینکه اگر از اول بگوییم تجزیه طلبی بد است یا بگوییم تجزیه طلبی خوب است، اگر این دو تا را از همدیگر تفکیک بکنیم. اگر خوب باشد خوب کاری کرده، بد باشد بد کاری کرده، یعنی جنبهی واقعاً اخلاقی پیدا میکند. س- حالا این به نظر من یک جنبه ی سیاسی هم دارد و آن مسئلهی حاکمیت ملی است و در واقع تجزیه ناپذیر است و جدا کردن مسئلهی حاکمیت ملی از تصدی امور فرضاً میتواند که یک جایی محققاً میبایستی که تصدی امور محلی به عهدهاش باشد اما وقتی که به مسئلهی عرض کنم خدمتتان ارتش و دولت مجزا و اینها میرسد آن دیگر در واقع به نظر شما لااقل تجزیه حاکمیت ملی نمیآید؟ ج- منظور از حاکمیت ملی چیست؟ س- منظور از حاکمیت ملی، منظور من حالا که صحبت میکردم... ج- حکومت مرکزی است؟ س- نه، یک فرد ایرانی این حق را دارد که در امور سایر جاهای مملکت هم اظهار نظر بکند و دخالت بکند. فرض بفرمایید که یک آدم گیلانی هم حق دارد که در امور آذربایجان فرضاً اظهار نظر بکند و دخالت بکند و برعکس یک آذربایجانی هم چنین حقی را دارد که در امور گیلان چنین کاری را بکند. اگر ما اینها را از همدیگر جدا بکنیم و حاکمیت ملی را در واقع تجزیه بکنیم، خب این اسمش در واقع جدا شدن و تجزیه طلبی است. ج- نه. میدانید اگر نظر من را بخواهید من خیلی راحت میخواهم بگویم، س- بله. ج- حکومت مرکزی مثلاً در دوران سلطنت پهلوی کاری که کرده بود میخواست که برای تسلط و ارعاب دقیقاً، فقط نمونههای استثنایی را من میتوانم دقیقاً اسم ببرم، غیر از آن مواردی که به مصلحت خودش بوده، خراسانی را استاندار مازندان میکرد و مازندرانی را استاندار خوزستان میکرد و خوزستانی را استاندار فلان جا میکرد، کارمندهای عالیرتبه از جاهای دیگر انتخاب میشد، فقط به خاطر اینکه آن چنگال سرطان قدرت راحتتر به تن آن یکی دیگر برود. اینجا ارعاب میکرد. رییس آمده از تهران با زبان فارسی در تبریز حرف میزند. اصلاً مردم از لهجهی فارسی میترسیدند و دست و پای خودشان را گم میکردند... س- و همچنین گویا وارد به امور آنجا نبوده. ج- مهمتر از همه اینکه وارد به امور آنجا هم نبود. پس نتیجه چه میشد؟ نتیجه خیلی راحت همه چیز تبدیل شده بود به یک نوع نفرت از این قضیه. س- نمایندگان حکومت مرکزی که به آنجا تعلق نداشتند. ج- بله تعلق به آنجا نداشتند و آنوقت آنها میخواستند چکار بکنند؟ ناچار متولی پیدا میکردند. ببینید یک مسئلهای بود که پیش از... مثلاً در زمان فرقهی دموکرات این قضیه به یک صورتی حل شده بود برای اینکه همه ترکی حرف میزدند و بین خودشان بودند. مثلاً یکسال فرض بفرمایید بنده ترکی خواندم و آن موقع زمان حکومت پیشه وری بود، کلاس چهارم ابتدایی. قصهی ماکسیم گورکی توی کتاب ما بود، قصهی چخوف توی کتاب ما بود، مثالهای ترکی و شعر صابر، شعر میرزاعلی معحز.. همهی اینها توی کتاب ما بود و آنوقت تنها موقعی که من کیف کردم که آدم هستم بچه هستم یا دارم درس میخوانم همان سال بود. من از آنها دفاع نمیکنم. میخواهم احساس خودم را بگویم. یک مسئلهی عمده هم که میشود به آن اشاره کرد و نباید گذشت در زمان، آن سال که من یک بچه کوچولو بودم دقیقاً یادم میآید که نود درصد امور دست روسها بود. میآمدند روزنامهی «وطن یولوندا»، «در راه وطن» چاپ میشد که سربازان روسی میآوردند. من در مدرسهای بودم به اسم دبستان بدر. از مدرسه که بیرون میآمدیم سالداتها روزنامه میآوردند... س- روزنامه به زبان ترکی. ج- به زبان ترکی، بعد اینها را بسته کرده بودند که میدادند به مدرسه، من دیوانهوار عاشق خواندن روزنامه بودم. به او میگفتم یکدانه به من بده. بعد برگشت فحش خواهرمادر به من داد آن روسه و یک سیلی هم زد توی گوشم. اینها بود، یعنی اینها اصلاً هیچ جنبهی تاریخی ندارد جنبهی توصیفی قضایا است و آدم اینها را لمس میکرد. آنوقت پدربزرگ مادری من دکان گندم فروشی داشت. یکبار کاویانی آمده بود و من هم با پدربزرگم روی سکو نشسته بودم. مثلاً آمد و گندم را نگاه کرد، یک تپه گندم بود و یک پارو هم رویش بود که مثلاً یکی یک من میخواست بفروشد، او رفت. بعد دو تا سالدات، سرباز روسی آمدند. آره. آمدند هارت و پورت گندمها را اینور ریختند آنور ریختند و همه مبهوت. ولی با وجود همهی اینها آدم احساس میکرد (...) باز بود، خیلی سریع راه باز بود به آنور مرز اصلاً. حکومت ملی حالا من نمیدانم (...) شد و چه چیزهایی باشد به هرحال حکومت فکری بود. شاید این کار شماها باشد که بروید تحقیق کنید و کار ابراهامیان باشد که این روابط چگونه بوده که عین ساعت ژنو کار میکرد. افکار از آنور میریخت اینجا و اگر نمیشد. و دوباره میریخت آنور. س- شما از روزی که حکومت فرقهی دموکرات سقوط کرد چیزی به خاطر میآورید؟ دقیقاً منظور من این است که بارها گفته شده که قبل از ورود ارتش ایران به تبریز اصولاً مردم خودشان به پا خاسته بودند و حکومت را ساقط کرده بودند و کار تمام شده بود و وقتی که ارتش وارد شد دست به خشونت بی دلیل زیادی هم زد. شما تا آنجایی که خاطراتتان یاری میکند در این مورد چه دارید به ما بگویید؟ ج- عرض کنم که به صورت قصه نمیگویم ولی خب حالت قصه میتواند پیدا بکند. روبروی خانهی ما یک خانهای بود که یک افسر فرقهی دموکرات زندگی میکرد و این خانه در واقع عین خانههای مصادره شده بود و آمده بود آنجا نشسته بود. بعد برای پسرش عروسی گرفته بود و ما بچههای محل از روی پشت بامها نگاه میکردیم، یک عروسی مجلل و وحشتناک. از سه روز پیش این فرار کرد، فکر میکنم مثلاً نوزده آذر بود. بغل خانهی اینها یک کفاش مینشست، ریخت خانه این و قالی و صندلی و این چیزها را برداشت. همسایهها ریخته بودند و آن خانه را غارت میکردند. شاید از این مثالی که میزنم به یک نتیجهی دیگر هم برسیم، و شروع به غارت کردن اینها کردند. پدربزرگ من، پدربزرگ مادریم از آن غولهای محل بود که مشروطهچی، خانهی ماها یک چیز عجیب و غریبی بود، متحیر مانده بود که اینها چرا اینکار را میکنند. آن کفاش شش صندلی آورده بود که به پدربزرگ من رشوه بدهد که «این را تو بگیر و صدایت در نیاد». همین کفاش که من یادم هست، هیچوقت فراموش نمیکنم شاید بعدها به صورت یک قصه دربیاورم و حتی زن و بچههایش و پسرهایش را میشناختم، جزو طبقهی لومپنی بود که آن موقع داشتند رشد میکردند، یعنی رشد کرده بودند و میخواستند حمله را شروع کنند. ولی آن خانهای ارتشی را که غارت کردند فکر کردند جاهای دیگر را هم میتوانند غارت بکنند؛ قبل از اینکه ارتش بیاید سه روز حکومت دست لات و لوتها بود. و همان اربابانی که میگفتم همهشان قایم بودند. آن همسایه ارباب ما حاج عباس آقا پسرهایش ریخته بودند بیرون اول حمله کردند، همه حمله کردند به طرف خانهها، همهشان بچه اربابها بودند، تابلوها را پایین بکشند، بشکنند، چاقو بزنند. یکی از این فداییها، فداییهای فرقهی دموکرات واقعاً آدمهای عجیبی بودند، یکیاش الان در تهران زنده است و یکی از دوستان نزدیک من است، یک دهاتی است، به حساب بومی است. این به خاطر جنگ ویتنام میآمد پیش من و من به او خواندن و نوشتن یاد میدادم... س- به خاطر جنگ ویتنام؟ ج- تا اینکه بفهمد، خودش یکی یکی بخواند. س- بتواند روزنامه بخواند؟ ج- آره. آنوقت ریختند بیرون. غارت که شروع شد شروع کردند به کشتن آنهایی که چپ بودند، مثلاً طرفدار فرقه بودند و آنقدر آدم کشتند که حد و حساب نداشت. یک قبرستان بود در تبریز به اسم «آش ترکی» قبرستانه و این خیلی جالب است برای اینکه داستانش اینجوری است که در یکی از قحطیهایی که در تبریز ظاهر شده بود، یک مادری بچههایش از گرسنگی میمیرند و بعد از اینکه قحطی رفع میشود این یک دیگ بزرگ آش میپزد و میبرد و میریزد روی قبر بچههایش، قبرستان خیلی معروفی بود، بعد هم آنجا یک مدرسهای ساختند که حالا نمیدانم هست یا نیست به اسم دبستان خیابانیه، به اسم شیخ محمد خیابانی. آنوقت که مدرسه ساخته نشده بود من یادم هست که حتی قبل از اینکه ارتش بیاید آنقدر آدم کشته بودند جسد روی حسد ریخته بودند، هر کی مهاجر بود، تمام مهاجرینی که از قفقاز از انقلاب اکتبر فرار کرده بودند آمده بودند آنجا و چپ هم نبودند، اصلاً مهاجران را به علت اینکه... س- آنها را هم کشته بودند؟ ج- همه را کشتند، آره. ارتش خیلی دیر آمد دو یا سه روز و مردم هر روز میرفتند توی خیابانها صف میبستند که الان ارتش میآید، هی موتوره میرفت از اینور به آنور که میآیند الان رسیدند میان. هر روز هم ما میرفتیم، یکبار هم کنار خیابان که ایستاده بودیم یک عطار بود و همسایهی ما و بغل دست ما ایستاده بود، گلوله دنگ خورد به اینجاش و افتاد توی جوی. بعد مردم ریختند و رفتند، مردم که میگویم همان طبقهای که «زرتیشن» از این قضایا اندکی استفاده میکردند، راحت رفتند و یک دانه سکودار حمام بود؛ پیرمرد که مهاجر بود و نود و خردهای سال داشت، رفتند او را بکشند، حالا آن بدبخت تکان نمیتواند بخورد، زیر گنبد حمام نشسته، و بعد رفتند بالای گنبد حمام را شکستند و از آن تو همینطور تیر در میکردند، آن بدبخت رفته بود جایی که یک سوراخی بود و خودش را چپانده بود آن تو. حاج محمد عطار را کشتند اینها هنوز داشتند تیر در میکردند، بابا ول کن بیچاره پیرمرد رفته بود توی سوراخ قایم شده بود. یعنی یک چیز عجیب و غریبی بود. ارتش آمد، تا آن موقع اکثر جنایات شده بود، قتل عام و کشتن و فلان و بهمان. آره ارتش سه روز بعد آمد اگر حافظهام اشتباه نکند. س- آقای ساعدی شما با این دوستانی که در فرقه دموکرات داشتید و در آنجا فعال بودند و با پیشه وری آشنا بودند هرگز چیزی راجع به مرگ پیشه وری در شوروی شنیده بودید؟ چون دربارهی این مرگ داستانهای متفاوت هست و حتی گفته میشود که پیشه وری را در شوروی کشتند؟ ج- من یک دوستی دارم که طبیب است و جراح زنان، این جزو دانشجویانی بود که پیشه وری انتخاب کرده بود که بروند درس خلبانی یاد بگیرند. نمیدانم صد یا صد و خردهای نفر بودند. اینها را به شوروی فرستاده بود که در قفقاز درس خلبانی یاد بگیرند. بعد این رفته بود آنجا، بعد قضیه از این رو به آن رو شده بود. البته از من خیلی مسنتر است. و این داستان را او برای من تعریف کرد... س- منظورتان از قضیه از اینور به آنور شده بود چیست؟ ج- یعنی بعد از اینکه فرقه سقوط کرده بود، فرقه سقوط کرده بود و پیشه وری و دیگران همه به شوروی رفته بودند و در شوروی پیشه وری رفته بود سراغ همین محصلین هواپیمایی و با آنها نشسته بود صحبت کرده بود گفته بود که خیلی راحت، فعلاً در شرایط امروزی بهتر است که شما رشتهتان را تغییر بدهید بروید طب بخوانید، آرشیتکت بشوید و از این حرفها. چون اینها را به عنوان خلبان که تربیت میکردند برای آذربایجان بود. آن آقای دکتر که دقیقاً داستان را برای من تعریف میکرد. آخرین بار رفته بود موقعی که اینها... این خودش درس طب میخواند، میرفته سر میزده و در برگشتن سه یا چهار نفر بودند توی یک جیپ و جیپ یکدفعه برمیگردد و پیشه وری کشته میشود ولی آن سه نفر سالم میمانند، حتی زخم هم بر نمیدارند. استنباط همان آدم و دوستان دیگرش حتی خیلیها در شوروی این بود که اینها عمداً او را آنجا کشتند. س- شما از آقای بی ریا هم که بعدها شنیدم وارد ایران شد و در آنجا در مسجدی عزلت گزیده خبری دارید؟ ج- نه. آذربایجان خودمان؟ س- بله، همانی که وزیر فرهنگ بود. او مدتها در شوروی بود و من از آقای احمدینی احمد شنیدم که ایشان فعلاً در ایران هستند... سالهاست که آمدهاند ایران. ج- من نمیدانم ایران بوده یا نه. نه، سالها نیامد ایشان. س- شما از ایشان خبری دارید؟ ج- چرا از ایشان خبر دارم. آقای بی ریا وقتی آنجا میرود بعد یواش یواش حالت پارانوئید پیدا میکند؛ یعنی فرم سوءظن بیش از حد. بعد یواش یواش مذهبی میشود و شروع میکند به فحش دادن و شعار دادن و توی خیابان راه رفتن و اینها. داستان من فکر میکنم که تحریف شده به گوش ما رسیده.آن که من دقیقاً شنیدم و به عنوان راوی میتوانم بگویم، بی ریا سر این ماجراها که مخالفت با شوروی میکند فلان میکند و اینها، او را میگیرند مدتهای طولانی در سیبری بوده بی ریا و در حال تبعید. آنوقت بعدها او را از سیبری دوباره میآورند قفقاز. در قفقاز میخواهند از او دلجویی بکنند و این دلجویی به این صورت بوده که شعرهای او را به صورت کتاب چاپ میکنند و یک پول کلانی میخواهند به او بدهند و خود بی ریا قبول نمیکند و میگوید من پول اجنبی را نمیگیرم. و توبه میکند و تبدیل میشود به همان حالات بیمارگونه روانی و اینها به سید و اینها و شال سبز به کمرش میبندد و میرود توی یکی از مساجد باکو، میرود بالای درخت اذان میگوید. به دفعات او را میگیرند و میبرند توی تیمارستان میخوابانند. تا اینجایش من آن چیزهایی را که بر و بچههایی که از روسیه آمده بودند شنیدم اینها بود. س- آقای ساعدی برگردیم به دوران بعد از ۲۸ مرداد. شما تا چه سالی در آن زمان در آذربایجان بودید و کی به تهران آمدید؟ ج- من آذربایجان بودم. س- کی آمدید به تهران؟ ج- حدود ۱۳۳۸ یا ۱۳۳۹ بود. س- تهران که آمدید به دانشکده پزشکی رفتید برای تخصصتان؟ ج- نه، اول که من آمدم رفتم سربازی. در ضمن خدمت سربازی حقیقتاً خیلی از نظر روحی چون من اول تخصص مامایی را انتخاب کرده بودم و بابت تقلباتی که میکردند حالم به هم خورد. چون زنان فلک زده دهاتی و اینها میآمدند یک اپیزوتومی بکنند که یک عمل خیلی ساده است، یک انسیزیون اینکه بچهی په ین پارت (؟) چگونه به دنیا میآید، اینها پول کلانی به گردنشان میگذاشتند، ول کردم و گفتم بروم این تجربه را بکنم که سربازی یعنی چه، چون میتوانستم سربازی نروم. من رفتم توی خدمت سربازی که حدود ۱۳۴ نفر بودیم و جالبتر این است که رییس پادگان ما عباس قره باغی بود. س- که بعدها ارتشبد قره باغی شد؟ ج- بله. این رییس پادگان ما بود در سلطنت آباد و ما آنوقت ۱۳۴ نفر بودیم، طبیب. بعد از آنکه آن دورهی خدمت و اینها را گذراندیم همینطور الکی چون آن موقع خیلی مرا اذیت میکردند. بعد یکدفعه من در تهران شاگرد اول شدم و مرا از تهران انتخاب کردند و من ماندم سلطنت آباد. خاطرات فوق العادهای از آنجا دارم. س- ممکن است بعضی از آنها را برای ما توضیح بدهید؟ ج- آره. من اولین بار بود که شدیداً از مسئلهی نظام متنفر شده بودم. اصلاً نظم توی کادر چرخیدن نمیدانم. ادب خاصی را مراعات کردن، اینها واقعاً به نظرم نفرت انگیزترین نوع زندگی است. من این را لمس کردم. یکی از چیزهایی که برای من خیلی جالب بود، من طبیب پادگان بودم رسماً، همان سرهنگهایی که مثلا مدام آدم را تهدید میکردند من باید برای آنها مینوشتم که مرخصی، چهار روز استراحت یا این دوا را بگیر. بعد میآمدند ویتامین اضافه بگیرند یا قرص فلان برای زنش یا بچهاش میخواهد. سرهنگه مثلاً جلوی من دست میزد بالا و دکتر جون مثلاً فلان کار را بکن. و من هم میگفتم نمیکنم. لج نمیکردم ولی میگفتم چرا تقلب بکنم، نمیخواهم بکنم. من که طبیب آنجا شدم مرا به خاطر فعالیتهای سیاسی قبلیام سرباز صفر کردند و به احتمال طبعاً تا آنجایی که من میدانم اولین سرباز صفر من بودم بعد از ۲۸ مرداد. سرباز صفرم کردند ولی خب طبیب بودم. من هم لات و لوت میگشتم. افسر بودم ولی درجه نداشتم. آنوقت عباس قره باغی یک دفعه تلفن میکرد، «پزشک وظیفه غلامحسین ساعدی»، میگفتم بله. «میروی خانه»، دو تا دختر داشت، «شهین مریض است. من فکر میکنم که آنژین گرفته است، سه تا آسپرین به او میدهی، دو تا ویتامین ث و میگویی که به او سوپ بدهند و مطلقاً پنیسیلین نمیزنی». من هم میگفتم تیمسار خب شما خودتان که اینها را میدانید خودتان دستور بدهید، به خانم بگویید اینکار را بکند، سه تا آسپرین، دو تا ویتامین ث، سوپ جوجه، آن هم فقط سوپ جوجه، پس من برای چه به آن خانه بروم؟ میگفت «دستور دستور نظامی است و باید بروی». گفتیم بسیار خوب. یک آمبولانس قراضهای بود این را به زور هل میدادیم میانداختیم جلو سوار میشدیم بعد هم بعد از سه ساعت میرفتیم خانهی تیمسار قره باغی. خانمش در را باز میکرد میگفت «پزشک وظیفه، کفشهایت را بکن». خوب معلوم است کفشهای من پر از کثافت است. کفشها را میکندیم و میگذاشتیم. بعد دستت را بشوی. حالا فکر میکردم که حالا تیمسار قره باغی این را میگوید که دستور طبی که به من داده. میرفتم و دستهایم را میشستم و خیلی راحت الکل میزدم و دهن بچه را باز میکردم میدیدم مثلاً گلودرد دارد یا آنژین قرمز است. بعد فرمودهی فرماندهی کل پادگان دو تا آسپرین و سه تا ویتامین ث و چهار تا جوش شیرین قرقره بکند و اینها را میگفتیم و خانم هی تایید میکرد. ولی قبل از اینکه من نسخه بنویسم خود خانمه میگفت. خوب معلوم بود که تیمسار اول به اون دستور داده بعد به من دستور داده، اصلاً دنیا کافکایی بود. که چی؟ یا مثلاً یک مثال دیگر. اینکه یکروز گفتند شاهپور غلامرضا میآید برای بازدید پادگان، خیلی خوب. گفتند که همه باید روپوش بپوشند. یک استوار بود که زیر دست من کار میکرد که عین یک برج، واقعا به عنوان چیز، غول عظیمی عین یک برج قدبلند چهارشانه. میگفت که من معمولاً چهار کاسه آبدوغ اگر نخورم ناهار بچهها کم میآید، باید اینها را بخورم معدهام پر بشود تا بعداً بتوانم بقیه را بخورم و بخورم. حالا ببینید این آدم چه روپوشی باید بپوشد. من هم روپوش نداشتم. از اینجا رانده از آنجا مانده. نظام نه به من حقوق میداد، نه غذا میداد، نه چیزی میداد نه روپوش میداد ولی باید خدمت میکردم و الّا محاکمهی صحرایی. اینها صبح که گفتند شاهپور غلامرضا برای بازدید میآید آن استوار که اسمش هم یادم هست به نام استوار جانباز، او روپوشش را آورد و تن من کرد. خب من آدم ریزه میزه بروم توی آن روپوش چکار کنم. اینها این را پنج شش بار همینطور تا کردند سنجاق کردند عین کفن. همینطور ایستادیم. خوب، رییس درمانگاه هم این دندانپزشک است، این مسئول داروخانه است و آن یکی استوار دندان کش همینطوری ردیف. بعد شاهپور غلامرضا وارد شد و پشت سرش تیمسار قره باغی همینجور آمدند و فلان و اینها و از جلوی ما رد شدند و معرفی کردند و همینطور یک ابرو بالا و یک ابرو پایین. خب پسر رضا خان است، باید اینجور بیاید شوخی نیست. آمد و رد شد. بعد روز بعدش یک توبیخ نامه برای من آمد که «پزشک وظیفه غلامحسین ساعدی به خاطر نداشتن روپوش»، من ده تا روپوش تنم بود، به جان تو. به جرم نداشتن روپوش. برای اینکه ندیده بودند که تن من روپوش هست. از روی پرونده نگاه کرده بودند که روپوش داشته یا نداشته، چون دیده بودند که من روپوش ندارم مثلاً توبیخ کرده بودند. فضای خیلی عجیبی بود. این همان موقعی بود که انقلاب سفید شاه راه افتاد و آن موقع من توی سربازخانه بودم. تمام مدت هم همان تبلیغات نوع ارتشی... همه ما جبیب هورا بکشیم به خاطر اینکه انقلاب سفید دارد میشود. یک افسر میآمد نیم ساعت راجع به اصلاحات ارضی حرف میزد، خانلری هم آن موقع وزیر فرهنگ بود مسئلهی سپاه دانش را مطرح کرده بود و سپاه بهداشت و اینها... توی همان سربازی با لباس سربازی وحشتناک دعوت کرده بودند رفتیم توی هیئت تحریریه مجله سخن، خانلری گفت که «چرا شیر در پوست خر آمدی؟» گفتم والله شما بفرمایید سپاه دانشتان چگونه است و قضایا را کشیدیم به یک راهی که به پیرمرد هم برنخورد. آن موقع عجیب تبلیغ میکردند، یعنی تمام مدت و آن رفراندوم کذائی که درست کردند راجع به انقلاب سفید و اینها، سال ۱۳۴۱ بود، آره. س- فعالیت هنری من... س- نوشتن نمایشنامه و داستانها. ج- نخیر خیلی وقت پیش از آن بود. س- چه زمانی بود که این کار را شروع کردید؟ ج- من از قبل از ۲۸ مرداد مینوشتم. س- در این زمان که شما در تهران بودید آیا با هنرمندان و نویسندگانی که مقیم تهران بودند و فعالیت سیاسی و یا لااقل تمایلات سیاسی هم داشتند ارتباط داشتید؟ مثلاً با جلال آل احمد؟ ج- آره. من با آل احمد فکر میکنم که همان سالها آشنا شدم. س- یعنی بعد از نوشتن «غرب زدگی»؟ ج- زودتر از آن ولی همزمان با انتشار آن. س- چه خاطراتی از آن زمان و فعالیت سیاسی آل احمد دارید؟ و آن غربزدگی نوشتهاش چه تاثیری در آن زمان در شما داشت؟ ج- غربزدگی، اولاً راجع به آشنایی اگر صحبت بکنیم، آشنایی با آل احمد برای من خیلی خوب بود. س- چطور شد که با آل احمد آشنا شدید؟ ج- سر همین نوشتن و این قضایا همدیگر را پیدا کردیم و دوستان خیلی خوبی برای هم بودیم. تقریباً شب و روز با هم بودیم، حداقل هفتهای یک روز را تا آخر شب با هم میگذراندیم و حرف میزدیم. اختلاف فکر زیاد با هم داشتیم. دعوا میکردیم و دعوایمان به قهر و آشتی و این چیزها میانجامید. س- ممکن است یک مقداری از این اختلاف فکرتان را برای ما توضیح بدهید؟ ج- اختلاف فکر من با آل احمد سر خیلی چیزها بود. یکی اینکه من آن برداشت مذهبی که آل احمد میگفت این وسیله است یعنی یک جبه یا قبایی است که دوخته میشود و میشود زیر آن هم مبارزه کرد، من این را قبول نداشتم. یک بار هم یادم هست که قبل از پانزده خرداد آمد مطب من و اصرار که بیا برویم قم. س- برای چه کاری؟ ج- برای دیدن خمینی. من نرفتم ولی جلال رفت. س- بعد از آن ملاقاتش با آقای خمینی با شما صحبت کرد؟ ج- نه. نه صحبت نکرد ولی رفته بود و یک نوع سمپاتی خاصی نسبت به او پیدا کرده بود و به همین دلیل بود که تمام آن چندگانگی که در کتابش به نام «خدمت و خیانت روشنفکران» آدم میبیند و گاهی هم تعجب میکند که چرا اینجوری کرده و آخرش فرمایشات خمینی را درج کرده، میشود گفت که واقعاً آن چیزی که برایش جذابیت داشته آن را نشان داده. یکی مثلاً از این زاویه بود. بعد دیگر از خیلی نظرها. در مورد عوالم هنری و این قضایا مثلاً قضاوتهایش عجیب و غریب بود. آل احمد آدم فوقالعاده تیزی بود، خیلی آدم مطبوع و بینظیری بود ولی قضاوتش سریع بود. حتی در آن مقدمه ارزیابیاش شتابزده خودش نوشته است که «ساعدی به من گفت چرا میگویی ارزیابی شتابزده». واقعاً ارزیابیاش شتابزده بود. مثلاً راجع به مسجد دانشگاه مقاله نوشت، نوشت که آقا الان که بلندگو اختراع شده دیگر مطلقاً نیازی به مناره نیست، چرا برای مسجد مناره گذاشتید؟ خب الان مسجدهایی هم که از عهد بوق هم مناره داشتند، مناره هایش باقی مانده و یارو با بلندگو اذان میگوید. این نوع بینش هایی که... یا اصلاً مسجد نباید باشد یا مسجد اگر باشد با این کیفیت ساخته بشود. یعنی در او این حالات رفرمیستی بیشتر مطرح بود، در نگاهش، آره. س- شما با صمد بهرنگی هم آشنایی داشتید؟ چون آل احمد مینویسد که خبر مرگ صمد را هم شما به ایشان دادید. آقا واقعاً صمد بهرنگی تا آنجایی که خاطرتان شما را یاری میکند به دست ساواک کشته شده بود؟ ج- من حقیقت قضیه را بگویم. آشنایی من با صمد بهرنگی در سطحی است که من او را از بچگی میشناختم. صمد محصل دانشسرای مقدماتی بود و من اصلاً نمیشناختمش، مثل هزاران نفر دیگر، توی کتابخانه آمد با ترس و لرز، من آنجا بودم دیدم یک بچهی جوانی آمد و لباس ژندهای تنش است و «چه باید کرد» چرنیشفسکی را میخواهد... س- در کتابخانه کجا آقا؟ ج- یک کتابفروشی بود. س- کتابفروشی روبروی دانشگاه، یکی از آن کتابفروشیها؟ ج- نه، تبریز را میگویم. کتابفروشی «معرفت» بود. حتی گفت که این را میخواهم و یارو گفت همچین کتابی نیست. من تعجب کردم که این بچه چه جوری میخواهد این را. بعد صدایش کردم، ترسید. من یک مقداری از کتابهایم را از قبل از ۲۸ مرداد قایم کرده بودم توی صندوق و توی یک باغ چال کرده بودیم. گفتم من دارم و با من راه افتاد و آمد، یعنی از وقتی که محصل بود من او را شناختم تا دم مرگش. این قضیه اینکه صمد را ساواک کشته به نظر من اصلاً واقعیت ندارد. صمد توی رودخانه ارس افتاد و مرده و آدمی که با او همراه بوده و به عنوان عامل قتلش میگویند یک افسر وظیفه بوده که من بعداً او را هم دیدم و این آدمی بود که با سعید سلطانپور کار میکرد و موقعی که سه نفری آمده بودند در تبریز و کمیته چیز را تشکیل داده بودند یکی از آنها همان آدم بود که با صمد بود. صمد آنجا مرده بود و بعد این شایعه را در واقع آل احمد به دهان همه انداخت. برای اینکه یکی از خصلتهای عمده جلال آل احمد، من نمیگویم بد است یا خوب است و شاید هم اصلاً خوب است، یک حالت Myth ساختن است و Myth پروری است. و وقتی Myth میسازد میتواند مثلاً دشمن را بیشتر بترساند. ولی نوشته یادم هست، که نمیدانم صمد مرده در چیز یا کشته شده. و این قضیه یواش یواش تبدیل شد به یک نوع چطور بگویم، اغراق گویی، نه در مورد صمد بلکه در مورد خیلی دیگران. خوب خود آل احمد وقتی مرد، من این را میدانم که دقیقاً تهدیدش کرده بودند که به هند تبعیدت میکنیم. خوب توی اسالم سکته کرد و همه جا باز پر شد که او را کشتند و آنوقت یک محیط شهیدپروری دست شد. س- صمد بهرنگی آیا هیچوقت کارهای ادبی و کارهای سیاسیاش را به شما نشان میداد؟ ج- آره، من الان فراوان نامه از او دارم که حد و حساب ندارد. یک مقدار زیادی از آنها پیش یکی از دوستانم در آمریکا است که فعلاً آدرسش را ندارم. صمد کار سیاسی که به آن معنی نمیکرد. یعنی توی حزب باشد. ولی تاندانس سیاسی خیلی شدیدی داشت. س- به چه سمتی؟ ج- خب معلوم است، به اصطلاح معروف اندکی چپ بود و این چپ بودن هم اندکی تمایل به شوروی هم تویش بود. منتهی صمد اصلاً فوق العاده ذهن شفافی داشت. یکبار که مثلاً یک جوری رویش فکر میکرد دیگر جزمی نبود و روز بعد هم از زاویهی دیگر میخواست نگاه بکند. صمد هیچوقت کار ادبی و این چیزهایش را به عنوان کار جدی نمیگرفت بلکه فکر میکرد که با این قضیه میتواند افکارش را چیز بکند... س- منتشر بکند. ج- یعنی در واقع نقش عمدهای که صمد داشت بعداً هم کلیشه برداری و نمونه برداری و تقلید از او شد، برای بار اول مثلاً بعد از ۲۸ مرداد یک معلم تبدیل شد به مبلغ. یعنی در واقع مبلغ و معلم را با هم ادغام کرد و به این دلیل بود که فکر میکرد که... مثلاً یکبار آمده بود پیش من و میگفت مثلاً چکار بکنیم برای بچهها و اینها. گفتم که خب خودت یک چیزی بنویس و خودت ببر بخوان. بعد قصه نویسی را از آنجا شروع کرد. آره کارهایش را من همهاش میدیدم. س- شایع است که آن کار معروفش را که «ماهی سیاه کوچولو» است پیش شما آورد و شما آن را به سیروس طاهباز دادید که آن را به اصطلاح به فارسی نویسی درست در بیاورد که قابل انتشار باشد. آیا این موضوع حقیقت دارد؟ ج- این به آن صورتش نه. ماهی سیاه کوچولو را برای مجله آرش فرستاده بود یک داستان کوتاهی بود که در مجله آرش میبایست چاپ بشود، داستان خوبی بود. آنوقت همزمان با آنموقع کانون پرورش فکری تشکیل شده بود. سیروس طاهباز گفت که آره میشود این را آنجا به صورت کتاب درآورد. آنکه میگویند فارسیاش را درست کرد و درست نکرد نه، هر کاری را آدم ادیت میکند. هر مزخرفاتی را من بنویسم میگویم که شما ببینید که فارسیاش درست است یا نه چهار کلمه اینور و آنور صاف و صوف بشود، تقریباً حرف ربط و حرف اضافه از همدیگر تفکیک بشود، جابهجا نشده باشد و اینها. در همین حدود بود و درست موقعی منتشر شد که صمد مرده بود. س- شما با اشرف دهقانی که یکی از رهبران چریکهای فدایی خلق بود آشنایی داشتید؟ ج- من با بهروز دهقانی آشنایی داشتم. یک گروهی بود که بهروز دهقانی بود و صمد بهرنگی بود و نابدل و همه ی برو بچههایی که کشته شدند و مخصوصاً آن منا فلکی تبریزی که یک کارگر قالیباف بود که بعداً اول اعدام شد در سال ۱۳۵۰ و جزو نه نفر بود در شب چهارشنبه سوری، اینها بروبچههایی بودند که ما همیشه دور هم جمع می شدیم و مفتون امینی هم با ما بود، آن شاعر معروف. بهروز دهقانی باز یکی از استثناییترین آدمهایی بود که من بین این جوانان میدیدم. خیلی برایم دردناک است صحبت کردن به این خاطرات. آن موقع آره گاه گداری که به خانهی بهروز میرفتم و یا میدیدیم اشرف که خواهر کوچک او بود آره با چادر و اینها پیدا میشد... س- چرا با چادر؟ ج- خانوادهی خیلی فقیری بودند. میدانید چادری که قبل از این جمهوری اسلامی بود معنی دیگری داشت و الان یک معنی دیگری دارد. الان خیال میکنند که اندام زن را میکنند آن تو، آن موقع اینجوری نبود. هر کی لباس خوب داشت چادر را میگذاشت کنار. طبقهی فقیر در واقع استتار میکرد فقر خودش را. عین عبا، ژنده پوش بودند زیر عبا گوشت یا پنیر یا آشغالی که خریده بود یا چهار تا کدوی پوسیده زیر عبایش میبرد کسی نمیدید. چادر هم در واقع آن پیراهن پاره و پوره و وصلهدار را میپوشاند. به این دلیل چادر میپوشید. بچهی جوانی بود. بهروز تاثیر زیادی روی خواهرانش داشت. مثلاً فرنگیس هم واقعاً بچهی بی نظیری بود. س- فرنگیس خواهر اشرف دهقانی؟ ج- که اعدام کردند دیگر. مثلاً شوهر او کاظم سعادتی به نظر من، من هیچوقت یادم نمیرود کاظم یک پسر جوانی بود معلم، همکلاس بهروز که صمد یکی از کتابهایش را به او و فرنگیس تقدیم کرده است. من ممکن است که اسمش را اشتباه بکنمها، فرنگیس... آره، نمیدانم. به هرحال این جوان معلم بود و از طرف ساواک او را گرفتند و بردند و تهدید کردند همان موقعی که فعالیتهای سیاسی یواش یواش علنی می شد. همان کاظم بود که جسد صمد را در ارس پیدا کرد. خیل بچهی بی نظیری بود، نترس، شجاع. دوباره که ریختند بگیرندش این رگهایش را در مستراح زد. رفت در را بست و رگهایش را زد و آنجا افتاد و مرد. س- توی خانهی خودش؟ ج- توی خانهی خودش، بله. س- شما بنابراین ارتباط نزدیکی با رهبران اولیه سازمان چریکهای فدایی خلق داشتید؟ ج- آره. س- راجع به سازمان چریکهای فدایی خلق شما چه به یاد دارید؟ از فعالیتهایشان و ارتباطی که شما با آنها داشتید؟ ج- سازمان چریکهای فدایی خلق را نباید به این صورت مطرح کرد، چیزی بود که مدام تغییر شکل داده. بروبچههایی که اول بودند یک جور دیگر بودند اصلاً نسل به نسل، نه، سال به سال چهرههای تازهای پیدا میشدند، چهرههایی (؟) میشدند. مثلاً فرض کنید که من راجع به یک بچهی جوانی میتوانم حرف بزنم به نام پناهیان برادرزادهی همان ژنرال پناهیان معروف بود. این همسایهی ما بود، این بچهی کوچولو بود من جوجهی یک روزه برایش میخریدم که با آن بازی بکند. س- در تبریز؟ ج- در تبریز. و بعد این یواش یواش رشد کرد و آمد بالا و اینها، همان سن و سال هشت سالگیش نه سالگیش، من او را خیلی دوست داشتم. او را میآوردم و به صمد میگفتم، چون صمد میآید خانه ما، روی سکو بعد صمد شبها مینشست و برای او قصه میبافت، قصه میگفت و این مثلاً پیوست به سازمان چریکهای فدایی خلق و از خانه فراری شد. خلاصه در بیست و خردهای سالگی توی مبارزات خیابانی کشته شد و یک آدمی بود که همیشه کپسول سیانور توی دهانش بود، خیلی روشن بود. حتی بعد از اینکه من از زندان بیرون آمدم مدتها میآمد و یک مقدار از آن چیزهایی که راجع به امبزواسیونهایی که باید نوشته میشد یا بیوگرافیهای کوتاه راجع به مبارزین من توی مطب مینوشتم و به او میدادم. س- آقای ساعدی در همین رابطه بود که شما گرفتار شدید و به زندان رفتید؟ ج- نه به این ربطی نداشت. س- موضوع چه بود؟ شما یک زمانی هم مثل اینکه در جنوب شهر تهران مطبی داشتید، بله؟ ج- یک زمان نه دیگر، مدتهای طولانی. س- خب من اطلاع ندارم، این را لطفاً ممکن است برایمان توضیح بدهید که کی آن مطب را باز کردید؟ جریانش چگونه بود؟ و دستگیری شما چگونه اتفاق افتاد؟ ج- من در دوران نظام فکر کردم که خوب من بالاخره من طبیبم..
روایت کننده: آقای دکتر غلامحسین ساعدی تاریخ مصاحبه: پنجم آوریل ۱۹۸۴ محل مصاحبه: پاریس، فرانسه مصاحبه کننده: ضیاء صدقی نوار شماره: ۲ Date of Interview: APRIL 5, 1984 Tape No.: 2 * * * ج- اول یک مطب داشتم دم کارخانهی سیمان شهرری و بعد هم در دلگشا سالهای طولانی من مطب داشتم. س- به عنوان طبیب روانپزشک؟ ج- نخیر، طب عمومی میکردم، همه کار، مثلاً زخمی و فلان. یک مطب عجیب و غریبی بود. واقعاً خاطراتی که از آنجا دارم و قصههایی که از آنجا دارم اصلاً چیز عجیب و غریبی است. س- ممکن است یک مقداری از آن خاطرات را برای ما توضیح بدهید؟ ج- بله، یکی از خاطراتم این بود که یک شب، مطب من شبانه روزی بود و من آنجا زندگی میکردم اصلاً توی مطبم، بعد یک شب نصف شب زنگ زدند، و یک شیشه هم بالایش بود. من از خواب بلند شدم که لابد مریض آمده است. رفتم نگاه کردم دیدم هیچکس نیست. آمدم تو دیدم دوباره زنگ زدند. باز رفتم دیدم هیچکس نیست. بعد فکر کردم که خیالات مرا گرفته است. در را که باز کردم دیدم که یک مرده توی یک گونی است. ترسیدم و در مطب را برقآسا بستم و برگشتم عقب. بعد فکر کردم که یعنی چه؟ آره، اصلاً این هیچوقت یادم نمیرود. یک مرتبه متوجه شدم که بابا نکند مثلاً یک مرده را آوردند اینجا و فردا هم فکر میکنند که او را من کشتم و گذاشتم بیرون. از بغل این برقآسا رد شدم، رفتم دیدم دو تا پیرمرد نشستهاند و دارند چپق میکشند. س- گونی مرده کجا بود؟ ج- گونی مرده را آوردند مثلاً توی میدان خراسان از اتوبوس پیاده شدند و طرف هم حالش بد بود خب، این را توی لحافی که پیچیده بودند به صورت گونی درآورده بودند و او را انداخته بودند روی دوششان و بعد آورده بودند و گذاشته بودند آنجا. من خیلی از این چیزهای وحشتناک آنجا میدیدم. خوب، یکی از از قصههایش را آل احمد، در مقالهای که راجع به صمد نوشته، درج کرده. آن «مرگ برادر». س- دیگر از خاطراتی که از آن مطب دارید چه بود؟ از روابطی که با مردم در آن زمان داشتید با مردم آن ناحیه؟ ج- خیلی خیلی زیاد است، اصلاً نمیدانم مثنوی هفتاد من است. یک شب آمدند در را زدند، خیلی راحت، و بعد من پا شدم و گفتند که یک مریض بدحال اینجا هست. بدو بدو رفتم بالا سر یک مریض فکر کردم که این دارد میمیرد، بعد معلوم شد که نه این زائو است. وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همه پیرزن و اینها در حال گریه. خلاصه من اینها را به زور از اتاق بیرون کردم چون اصلاً هوا نداشت، یک اتاق درب و داغان. بعد رفتم بالای سر این و دیدم این زائو است؛ منتهی بچه به دنیا آمده و من به زور شلوار او را کندم، یک خانوادهی فقیر بدبخت و فلک زدهای بودند، بعد دیدم کلهی بچه بیرون است، گرفتم و کشیدم بیرون، بچه مرده بود و دور گردنش بند ناف پیچیده بود. من برقآسا گفتم یک کمی آب داغ به من بدهید، دستهایم را شستم و بعد بند ناف را بستم و نعش بچه را انداختم آنور و شروع کردم به تنفس مصنوعی و رسیدگی به مادر. مادر ِ حالش جا آمد و بعد دیدم که این جفت بچه کنده نمیشود، دکوله نمیشود. گفتم به هرحال باید بکنم. یک مانوری است که با دست میدهیم از توی رحم میکنیم. اینطوری کردم و انداختم دور. گفتم بدوم بروم دوا و درمان بیاورم. همینطوری که داشتم میرفتم دیدم این نعش بچه اینجاست. همهی مردم هم پشت پنجره ایستادهاند و ما را همینطور تماشا میکنند. این بچه را دوباره برداشتم و بند ناف را از گردنش باز کردم، خیلی سریع این کارها انجام شده بود، و شروع به کتک زدن این بچه کردم. یک دفعه جیغ زد و من در عمرم برای بار اول شادی را حس کردم، اینکه شروع به گریه کرد. من وقتی به طرف مطبم میدویدم آنچنان از شادی اشک به پهنای صورتم میریختم و احساس خلاقیت برای بار اول و برای بار آخر فکر میکنم آن موقع کردم. بعد برگشتم. سر خاک تختی که رفته بودیم، شب هفت تختی، من و آل احمد و صمد بهرنگی، دو زن آمدند جلو، آل احمد نوشته، بعد گفتند که «پسرت را میشناسی؟» گفتم پسر کیست؟ پسر من؟ گفتند مصطفی بیا. مصطفی رفته بود بالای یکی از این... همان پسره بود که حالا بزرگ شده بود. بعد از انقلاب هم خیلی بامزه بود که من یکبار دیگر هم او را دیدم. یکجا سخنرانی برای مدنی گذاشته بودند که همهی ما را مثل آخوندها بالای منبر میکشیدند. آنموقع یک پسر جوان آمد که من باید تو را برسانم، حالا دوستان زیاد بودند. بعد معلوم شد که این همان مصطفی است که برای خودش ریش و پشمی داشت. آنجا یک دنیای عجیب و غریبی بود و بعد یک کم این بود که چون من طبیب بودم و همیشه توی مطب بودم آنجا به یکی از پایگاههای عمدهی روشنفکران آن روز تبدیل شده بود. آل احمد، شاملو، بر و بچهها، به آذین، سیروس طاهباز، آزاد، دیگران، همیشه آنجا بودند. من آنجا مریض میدیدم. میآمدم تا یک کمی بحث بکنیم و حرف بزنیم یا راجع به نشر مجله یا کتاب، دوباره مریض میآمد و من میرفتم، یک دنیای فوقالعادهای بود. و این فاصلهای بود که سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ که به حق خیلیها میگویند که دوران شکوفایی جماعت اهل قلم و ادب ایران بود و این به نظر من درست است. س- آیا همین تجمع در مطب شما بود که نظر ساواک را به شدت به طرف شما جلب کرد؟ شما تجربیاتی هم با آنها داشتید، ممکن است برای ما توضیح بدهید؟ ج- بله، روبروی مطب من یک خانه بود که بعداً معلوم شد یک استوار ارتشی آنجا را گرفته و از آنجا میپاییدند. ولی آن لابد دخالت داشته برای اینکه یکی دو بار هم آمدند ریختند بعد از ماجرای سیاهکل، توی مطب آمدند مرا گرفتند. س- وقتی توی مطب گرفتند چکار کردند، آنجا کتکتان زدند؟ ج- نه، خیلی بامزه بود. پدر یکی از دوستانم حالش خیلی خراب بود و اطباء متخصص قلب حتی نمیتوانستند به او اوروباین بزنند، میترسیدند. به من تلفن کردند گفتم خیلی خب من میروم مریضخانه که این کار را بکنم. اوروباین را باید مثلاً آرام زد. حالا آنها تازه اسکوپی و اینها داشتند که شما دیاگرامهای ارتعاش قلب و این چیزها را میفهمیدید. گفتم خیلی خب الان میآیم. نگو که دارند تلفن مرا از طرف کمیته گوش میکنند. بعد تلفن زنگ زد و یک خانمی بود که گوشی را برداشت، بعد گفت من میهن جزنی، زن بیژن، مازیار حالش خیلی خراب است میخواهم بیایم آنجا. من اصلاً میهن را به آن صورتش که نمیشناختم. فکر کردم که خب بچه جزنی اگر چیزیش هست و میآورد لابد دلیلی دارد دیگر. منتظر شدم نیم ساعت بعدش ریختند، درب و پیکر را بستند و همهجا را گشتند و مرا برداشتند و بردند به کمیته. در کمیته فهمیدم که کلک خودشان بود. س- کمیتهی ساواک؟ ج- ساواک یا شهربانی؛ نمیدانم. آنکه خیلی چیز داشت. نه اینکه پاتوق همه شده بود، همه نوع آدم هم میآمدند. حتی آخوندهای چپ شما هم میآمدند. س- شما چند بار زندانی شدید در آن سالها؟ ج- والله من نشمردم، هی رفتیم و هی آمدیم. هی زدند و... هر جا میرویم میزنند. آره دیگه. س- شما خاطراتی از آن دوران زندانیتان دارید که برای ما توضیح بدهید؟ یا یکی از جالبترینهایش را. میخواهیم ببینیم که وضع زندان و برخورد آنها با زندانیان سیاسی آن دوران چگونه بود. ج-خاطره اگر بخواهیم بگوییم آنقدر متنوع و عجیب و غریب است که حد و حساب ندارد. البته در مقایسه با شرایط فعلی من نمیدانم چه جوری است اصلاً. خود به خود فکر میکنی که آنها را چشمپوشی بکند. جدیها. یکی از این خاطرات مرگ یک جغد است... س-در زندان؟ ج- آها، توی زندان اوین ۱۵ روز به ۱۵ روز به من هواخوری میدادند، چون من همیشه اوین انفرادی بودم. بعد یک دژبان میایستاد اینجا و یکی اینور میایستاد و در فاصلهی اینها با یک زندانبان میرفتیم و میآمدیم. توی این فاصله که من میرفتم و میآمدم یکی از اینها یک سنگی برداشت و پرتاب کرد بالا. توی اوین و درکه جغد خیلی زیاد است. این سنگ درست رفت توی جناغ جغده و جغده افتاد جلوی پای من و من که رنگ و اینها اصلاً نمیتوانستم نگاه بکنم از دیدن این جغد یک حالت عجیب و غریبی به من دست داد و چشمهای درشت او که اینجوری نگاه میکرد عین دو تا پروژکتور. در آن حالتی که زندگی به مرگ دارد تبدیل میشود این را من عملاً دیدم در حالی که اون بدبخت آن بالا بود و این همینجوری زد. بعد فکر کردم که خوب خیلی راحت است دیگر برای اینکه یاد شکنجههای خودم افتادم. شکنجههایی که به من داده بودند حد و حساب نداشت، دیگر همه چیز به صورت کابوس در آمده بود. انضباطی که در زندان آنها داشتند یک انضباط کاملاً وحشتناک و سختی بود. وقتی یکی لبخند میزند باید از او بیشتر میترسیدی. مامور شکنجه آنقدر ترس نداشت. س- برای چی شما را شکنجه میدادند؟ چه از شما میخواستند که شکنجه میدادند؟ ج- والله مرا گرفتند، گرفتنم را باید دیگر بگویم. آن موقع شهرک سازی میخواستند راه بیندازند، دستگاه دولتی میخواست شهرک سازی درست بکند، یک شرکتی بود که دوستان من اداره میکردند به اسم شرکت بنیاد. پانصد تا از این شهرک را اینها قبول کرده بودند و آمده بودند سراغ من به عنوان اینکه برای هر کدام از اینها یک مونوگرافی بنویسم. یک گشتی زدیم ما، در واقع حاشیهی خلیج بود. دیگر برگشتیم و دوباره قرار شد که به صورت خیلی مفصل کار بکنیم. راه افتادیم و رفتیم. اولین واحدی که باید کار میکردیم لاسگرد بود نزدیک سمنان و توی لاسگرد کارمان را که تمام کردیم، شبها می رفتیم توی هتل مهمانخانهی سمنان میخوابیدیم که شب در واقع آنجا مرا دزدیدند و فقط میگفتند باید بگویی. هر کار میکردم... میگفتم آخه چی چی را بگویم من؟ میگفتند نه، باید بگویی. س- شما را دزدیدند کجا بردند؟ ج- یعنی آمدند و به من گفتند که مادرت در حال مرگ است و مرا پایین آوردند و تلفن را برداشتم گفتند که اوا تلفن قطع است و تو با این دوست ما میتوانی بروی. یک بابایی را نشان دادند، مدیر چیز... آن بابا مرا با تاکسی و یکی دو نفر هم سوار شدند و یکدفعه سر از سازمان امنیت سمنان درآوردیم. آنجا بازرسی فوق العاده شدیدی شد و یک جیپ ساعت دوازده و نیم از تهران آمد و آنها مرا سوار کردند و با سرعت وحشتناکی مرا به طرف تهران آوردند. س- توی راه رفتارشان با شما چگونه بود؟ ج- دستها و پاهای مرا به ماشین بسته بودند و گاه گداری مثلاً اسلحه میکشیدند که چطور است همین جا توی این دره کارش را بسازیم. از آنجا مرا مستقیم به اوین آوردند. و میگفتند که باید بگویی و من نمیدانستم که چه را باید بگویم. آنقدر شکنجه میدادند که هنوز بعد از گذشت سالها، بیشتر از ده سال، همینطور هست. س- شکنجهها چه نوع بود آقا؟ ج- شکنجه خیلی زیاد بود. مثلاً از شلاق گرفته تا آویزان کردن از سقف و بعد شوک الکتریکی و تکه پاره کردن با میخ. اصلاً یارو یک میخ را برداشت و شکم مرا جر داد. س- بله الان آثارش را می بینیم. ج- بعد تمام سر و صورت و اینها را... س- بله روی صورتتان هم آثارش هست. ج- هنوز هم این لب پایینم دوخته است حتی. هیچی، میخواستند آدم را به خوف بکشند مثلاً بگویند که تو باید موافق ما باشی و پدر در میآوردند. یک جور آدم را بیآبرو بکنند و بعد پیله کردن به اینکه تنها راه نجات تو، من اعتصاب غذا میکردم و میگفتم باید به دادگاه بروم، آنها می گفتند نه، باید مصاحبه بکنی. مصاحبه چی چی بکنم؟ چه مصاحبهای بکنم؟ و به زور مرا به تلویزیون میکشیدند. آخرین بار که اینها پیله کرده بودند که باید به تلویزیون بیایی، به زور مرا به تلویزیون کشیدند... س- شما تلویزیون رفتید؟ ج- بله. رفتم تلویزیون آقای نیکخواه. س- پرویز نیکخواه؟ ج- پرویز نیکخواه مسئول این قضایا بود. و ضباط فیلم هم یک دخترخانمی بود که دقیقاً به عنوان یک بیمار اپی لپتیک به من مراجعه میکرد. آنوقت سرهنگ وزیری بود که سرطان گرفت و در لندن مرد، دیگران و اینها بودند و چهار پنج تا هم مامور اصلاً درست مثل چیز ما را بردند و نشاندند و یک بابایی هم آمد و آن گوشه نشست، یک جوان خوشگلی بود، و در واقع کارگردان پرویز نیکخواه بود. بعد گفت اگر شروع بشود آن برگشت، آخر سوالات را از قبل چندین بار برای من گفته بودند و جوابهایی که خواهی داد باید اینها را بگویی... س- جوابها را هم خودشان به شما داده بودند؟ ج- بله، باید اینطوری جواب بدهی. بعد خیلی خوب مرا آنجا بردند و یارو شروع به صحبت کردن کرد که خیلی خوشحالیم که بالاخره بینندگان در این برنامه شما را خواهند دید و اله و بله... س- اینها را پرویز نیکخواه میگفت؟ ج- نه، به اصطلاح آن مصاحبه کننده. س- پس مصاحبه کننده خود شخص نیکخواه نبود، اینها را نوشته بود. ج- نخیر، او کارگردان بود، او از آن دور کنترل میکرد که یک جا بگوید که «کات» و فلان. حالا آن بدبخت را هم کشتند. ولی این واقعیتی است که من میگویم. به عنوان یک سند به نظر من چیزی را که آدم با چشم خودش ببیند و لمس بکند خیلی مهم است. س- مسلم است. ج- آنوقت تا آن سوال را کرد و من خیلی راحت گفتم که بله ای کاش من در بهشت زهرا بودم و اینجا نبودم. بعد نیکخواه گفت «کات» گفت بفرمایید. مرا آوردند و دوباره بردند به زدن. آنوقت بعد از اینکه من از زندان درآمدم، تقریبا دو ماه من نمیتوانستم تکان بخورم و حال خیلی بدی داشتم، یکی از دوستانم به زور مرا کشید به شمال و در شمال که بودیم یک دوست دیگری آمد و من خیلی افسرده بودم، به من گفت که آره تو میخواهی اینجا بمان. من ماندم. س- شمال کجا؟ گیلان؟ مازندران؟ کدام طرف شمال؟ ج- این دوست من یک ویلا داشت در دریاکنار. من را برد آنجا که حال من خوب بشود که بعد هم من اصلاً نمیتوانستم جایی بروم و خیلی حالم بد بود. در آن شرایط من شروع کردم به نوشتن یک نمایشنامهای که تا امروز چاپ نشده. آنها دیدند من شدیداً مشغول کار هستم گفتند تو بمان ما هفتهی دیگر میآییم تو را میبریم. هفتهی دیگر با یک دوست دیگر که آمدند و مرا آوردند من یکدفعه در خانه متوجه شدم، یعنی خواهرم گفت، که تو روزنامه هم میخواندی؟ گفتم نه. گفت این را دیدی یا نه؟ بعد دیدم یک مصاحبهای در کیهان چاپ کردهاند و یک عکس گنده هم از من زدند آنجا. بعد تمام آن چیزهایی را که خودشان ترتیب داده بودند و از پرونده کشیده بودند بیرون، یعنی از پرونده بازجویی... شما اگر مرا بازجویی بکنید من وقتی میبینم که حالت دفاعی دارم همه چیز را که به شما نمیگویم... س- سال ۱۳۵۳ بود که این مصاحبهی شما در کیهان چاپ شد؟ ج- سال ۱۳۵۴، بله خرداد ۱۳۵۴. و مثلا سوال میکرد جوابی که من میدادم یک چیز دیگر بود. و بعد مصاحبه را از روی آن تنظیم کرده بودند که تکههایی را قاطی کرده بودند... س- از همان برنامهی تلویزیون؟ ج- نه، همان که ترتیب داده بودند که در تلویزیون اجرا بشود و اجرا نشده بود، دیده بودند چون اجرا نشد و من حاضر نشدم، آنها چاپ کردند و یک مقداری هم به آن اضافه کردند و یک مقداری فلان کردند... من تقریباً کارم به جنون کشید، واقعاً. یکی از این مسائلی را هم که واقعاً روی آن تاکید میتوانم بکنم حسین زاده معروف عطاپور مامور شکنجه اصرار وحشتناکی داشت که مصطفی شعاعیان را به وسیلهی من پیدا بکند و وحشتناک اصلاً روی این مصرّ بود. س- شما واقعاً میدانستید که مصطفی شعاعیان کجاست؟ ج- نه، نه نمیدانستم. و اگر میدانستم هم نمیگفتم. اگر دندانهایم را با چکش میشکستند، من امکان نداشت که مصطفی را لو بدهم. اصلاً هیچکس هیچکس را لو نمیدهد، برای چه لو بدهد؟ تازه آن موقع مصطفی... یعنی موقعی که من زندان بودم مصطفی را ساواک در خیابان استخر ترور کرد و بعد به صورت یک خبر دو خطی در کیهان چاپ کرد. آن مساله بود، مسالهی نوشتن بود، خیلی قضایا، مسالهی رابطه با پویان بود... س- امیرپرویز پویان؟ ج- بله. س- شما با او رابطه داشتید؟ ج- بله، بله. س- امیرپرویز پویان چه جور آدمی بود و چه افکاری داشت؟ افکاری که البته در نوشتههایش منعکس است ولی شما چه خاطراتی دارید که میتواند مبین شخصیت او باشد؟ ج- پویان یک آدمی بود که اصلاً به نشستن و حرف زدن و اینها زیاد اعتقادی نداشت. پویان مدتی در مدرسه تحقیقات علوم احتماعی کار میکرد. آدمی بود که فکر میکرد که اگر میخواهی دنیا را تغییر بدهی باید تغییر بدهی، نشستن و حرف زدن و اینها کافی نیست. اغلب، خیلی از شبها، مثلا آخر شب ما دور هم جمع میشدیم و بحث بر سر این بود که مثلاً چه کاری از ما بر میآید. ولی چیزهایی که پویان همیشه مطرح میکرد، میگفت هیچ راه حلی نیست باید یک سوراخی پیدا کرد، یک سوراخی در این دنیای سربی، یک سوراخی ایجاد کرد و این فضا را ترکاند. بعد بحث کشیده شده بود به بحث قضایای چریکی و اینها روی استنباطات خودشان که داشتند مسألهی جنگل را راه انداختند، سیاهکل را. یک شب که در خلوت همدیگر را دیده بودیم، خیابان شانزده آذر فعلی، آخر شبها، او اصرار داشت که من را متقاعد بکند که بابا این درست است. من میگفتم اینجا که ویتنام نیست که همه جا جنگل باشد، یک محدوده هست که ممکن است به زودی محاصره بشود و از بین برود و تمام بشود. ولی او معتقد بود که خود این یک تلنگری می زند و امکان چیز هست. گاهی اوقات هم مینشستیم کنار خیابان، نصف شب، بحث اینکه چریک دهاتی یا چریک جنگلی کدام یکی خیلی مهم است. البته هیچ نیتی در رفتار پرویز نبود که حالت تروریستی و ارعاب و اینها نبود. او میگفت این رژیم باید از یک جا متلاشی بشود و ما باید این گیرهی اول را باید پیدا بکنیم و کاراته بزنیم، آره. س- شما با بیژن جزنی هم آشنایی داشتید؟ ج- بله. س- از بیژن جزنی اگر خاطرهای دارید ممکن است برای ما توضیح بدهید؟ ج- بیژن را قبلاً من، الان هم بچههایش به من عمو میگویند... س- بچههای بیژن الان زنده هستند؟ ج- بله، هر دو تای آنها اینجا هستند. زنش هم اینجاست. قبل از اینکه بچهها به دنیا بیایند و بیژن گرفتار شود ما اکثر اوقات همدیگر را می دیدیم تا آن مسألهی شرکت و اینها به وجود بیاید. س- شرکتی که میگویید منظورتان همان جریان شهرسازی است؟ ج- آره دیگه. س- شما با حمید اشرف آشنایی داشتید؟ ج- نه من با احمد آشنا بودم. حمید دو سه بار آمده بود مطب دیده بودم. بر و بچهها که میآمدند، حمید هم میآمد. س- با ظریفی چطور؟ ج- ظریفی را هم یک یا دو بار در جلوی دانشگاه دیده بودم. س- تا آنجایی که شما به خاطر میآورید سواد و آگاهی سیاسی و اجتماعی بیژن جزنی در چه حدی بود؟ بنا به تشخیص شما. ج- من مسألهی آگاهی اجتماعی یا شعور سیاسی را به آن صورت هیچوقت بررسی نمیکنم که ببینم که طبق سلیقهی من است یا طبق سلیقهی من نیست که ارزیابی بکنم. بیژن جزنی جزو معدود آدمهایی بود که واقعاً اهل تفکر بود؛ منتهی اهل فکر وقتی در یک فریم بخصوص چیز قرار میگیرد همه قضایا را هم میخواهد طبق اکل خودش این را تجزیه و تحلیل بکند. بسیار آدم آگاهی بود یعنی من در او سختگیری، خشکی و اینها نمیدیدم. اصلاً تمام بروبچههای قبل از این ماجراها یک مقدار نسبت به این قضیه بازتر بودند. منتهی از آنجایی که قضیه تفکیک مجاهدین و فدایی و اینها به وجود آمد، بیشتر سر این قضیه بود دیگر، مجاهدین خیلی راحت در عین حال که واقعاً لاییک بودند یک تاندانس عجیب و غریب بود که بیشتر بچههای مذهبی بودند که به این جریانات پیوسته بوند و از یک طرف هم یک کشش خاصی داشتند نسبت به اینکه توده مردم نود درصدشان مذهبی هستند، از این راه باید آمد جلو. س- پس در واقع در اصل اینها به صورت یک سازمان اسلامی به آن شکل نبودند؟ ج- نخیر. س- یعنی این را میخواستند به عنوان یک تاکتیک استفاده کنند برای بسیج مردم؟ ج- آره. س- عرض کنم شما با سازمان مجاهدین خلق هم، لااقل با آن رهبران اولیهاش ارتباطی داشتید؟ ج- ارتباط سیاسی نخیر، ولی ارتباط دوستی و رفاقت و این چیزها داشتم. من واقعاً چیزی که در سازمان مجاهدین شدیداً میپسندم، هنوز هم واقعاً با اعتماد کامل میتوانم این را بگویم در عین حال که هیچ نوع تمایل به آنها ندارم، این منضبط بودنشان است. این منضبط بودن به عنوان نظام نیست، درست رفتار میکنند. س- از چه نظر؟ ج- مثلاً فرض کنید که... س- روابط تشکیلاتی سازمانی آنها؟ ج- روابط تشکیلاتی و سازمانی آنها با دیگران فرق میکند. شما اگر مثلاً مقایسه کنید با سازمانهای دیگر، آنها اینقدر انشعاب و انشقاق و تفکیک و این از آن جدا و آن از این جدا، این برای او پرنده میسازد و آن علیه این پرونده میسازد و اینها، در سازمان مجاهدین اینجوری نیست. س- لااقل یک بار بوده و سازمان پیکار از آن درآمد. ج- میدانم. یعنی روز به روز شاخه به شاخه نمیشوند. مثل آمیب نیستند و من این را به عنوان حسن یا به عنوان عیب نمیگویم. این چیزی است که آدم میبیند، خصلتش را میبیند. س- پس شما فکر میکنید که این انضباط سازمانی که شما از آن صحبت میکنید این یکی از خصایص تمام سازمانهای اقتدارگرا باشد، تاکید روی قضیه اتوریته؟ ج- چرا اینش ترسناک است، من واقعاً میدانم که منظورتان چیست. یعنی این حالت ممکن است یک شکلی به قضیه بدهد. ولی چیزی که هست هیچ سازمان در واقع سیاسی بدون آن نوع انضباط نمیتواند راحت جلو بیاید. و دقیقاً تو کفشها را جمع میکنی، من ظرفها را میشویم، تو اینکار را میکنی و لیاقتها را سنجیدن. خود این در واقع یک نوع استراکتور نظامی است، این رعب هست پشتش که یک دفعه ممکن است قضیه به این صورت در بیاید ولی در عوض این هم هست که شلخته گری در کار نیست. این پشت سر تو پرونده بسازد، او پشت سر تو پرونده بسازد، این یکی آن حرف را بزند، آن یکی فلان بکند، هی مدام انشعاب. س- آقای ساعدی در این فاصلهای که مبارزات چریکی شروع شد و تا آنجایی که اولین صداهای تعرض علنی نسبت به رژیم بلند شد، شما در این فاصله چه فعالیتهایی داشتید؟ و چه خاطراتی از مبارزات سیاسی و اجتماعیتان دارید؟ ج- آن دوره دوران غریبی بود، یعنی احساسات در واقع به صورت پراکنده بود. تمام گروهها، گروه که نبود در واقع به صورت زیرزمینی یک چند نفری دور هم جمع میشدند یا اعلامیهای در میآمد یا از این گوشه و آن گوشه بیشتر از این چیزی نبود. سازمانهای سیاسی هم کاملاً زیرزمینی بودند. آن دوره دوران در واقع، چطوری بگویم، یک مقداریش دوران استریپ تیز بود، یعنی اشخاص خیلی راحت داشتند لخت میشدند خودشان را نشان میدادند، از نظر سیاسی و اینها. مثلاً نمونههای فراوانی را میشود گفت. بروبچههایی که مدام یک پایشان زندان بود یک پایشان خانه بود. بیرون تأمین نبودند و همیشه در تهدید بودند، همه آنها را می شناختند. مثلاً یک نمونهی شناخته شدهاش سعید سلطانپور. مثلاً طفلی یا زندان بود یا بدبختی میکشید، بی پولی و اینها و در عین حال خودش را هم به یک صورت خاصی تجلی نمیداد. حتی این کار خواهد شد یا پس فردا این کار خواهد شد نبود. برنامه ریزی به این صورت نبود. این زندان رفتنها و آمدنها و اوج تسلط وحشتناک ساواک، بعد از سال ۱۳۵۰ شروع شد دیگر. س- بله. ج- از سال ۱۳۵۰ به بعد شروع شد و در سال ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴ به اوج رسید و در این فاصله خب اتفاقات خیلی زیاد میافتاد. یواش یواش دیگر مسألهی تک حزبی رژیم شاه مطرح شد. س- حزب رستاخیز؟ ج- حزب رستاخیز و اینکه هر کسی نمیخواهد از مملکت برود و اینها. طرف خیلی باد کرده بود و میخواست خودش را مثل بختک روی سینهی مردم بیندازد. تا رسید به سال ۱۳۵۷ که این قضایا پیش آمد. س- در سالهای ۱۳۵۶ شما در آن جریانات شب شعر شرکت داشتید؟ این چه جوری تشکیل شد؟ چطوری توانستند که در آن زمان تسلط ساواک یک مرتبه جریانات شب شعر را راه بیندازند؟ ج- آن موقع قضیه از این قرار بود که کانون نویسندگان دوباره اعلام موجودیت کرد و یک کارهای عملی هم میشد. س- ممکن است سابقهی کانون نویسندگان را تا حدودی برای ما توضیح بدهید که چگونه به وجود آمد؟ ج- کانون نویسندگان به این صورت به وجود آمد که... س- چون رژیم شاه هم خیال داشت که یک کانونی شبیه این بوجود بیاورد، ممکن است تاریخچهی این را برای ما توضیح بفرمایید؟ ج- وزارت فرهنگ و هنر یک برنامهای ترتیب داده بود که تمام شعرا و نویسندگان و هنرمندان را زیر بال خود بکشد. بعد نامه فرستاد و از همه دعوت کرده بود، تقریباً که این قضیه را به یک صورت خاصی منتفی بکند که اشخاص منفرد نباشند و همه را به طرف خودشان بکشند و زیر بال خودشان بگیرند. بعد همه مخالفت کردند. یک روز من در انتشارات «نیل» بودم چون یک کاری از من درآمده بود و آنها جلویش را گرفته بودند و من خیلی عصبانی بودم و همینطور بد و بیراه میگفتم و بددهنی میکردم. یک آقایی آنجا بود، گفت که فلانی کی هستند؟ بعد گفتند مثلاً اسمش این است. آمد طرف من... س- اسم عوضی گفتید؟ ج- نه. س- اسم خودتان را گفتید؟ ج- فروشنده... س- بله. ج- بعد آمد و گفت که شما ساعدی هستید؟ گفتم بله. آن بابا هم، همه او را میشناسند، اسمش داوود رمزی بود. او گفت اه اله و بله شما چرا از سانسور ناراحت هستید، کاری ندارد، ترتیبش را میدهیم شما با خود هویدا صحبت بکنید. بعد دو روز بعدش او زنگ زد، او شمارهی تلفن مرا گرفته بود، و گرفت که قضیه اینطوری است و هویدا گفت که همه بیایند که من ببینم موضوع چیست. یک عده از ما دور هم جمع شدیم. س- چه کسانی بودید؟ ج- آل احمد بود و رضا براهنی بود و سیروس طاهباز بود و دیگران بودند و همه جمع شدیم. س- این چه سالی بود؟ ج- سال ۱۳۴۶ بود. بعد بلند شدیم رفتیم نخست وزیری. دقیقاً یک ساعتی ما به انتظار نشستیم و هویدا از ما خیلی با احترام و اینها. س- با آغوش باز استقبال کرد. ج- آره. رفتیم توی اتاق نشستیم و شروع کردیم تمام مواردی که از سانسور میدیدیم و یک مقداریش را گفتیم. آل احمد بدجوری به هویدا حمله کرد. س- چه گفت آقا؟ ج- مسأله را درست عین مثل نوشتههای خودش مطرح کرد. مثلاً مسئلهی شمشیر و قلم، شما شمشیرتان در مقابل قلم ما شکست میخورد و اینها. هویدا گفت من اینها را نمیخواهم بشنوم و ما از این چیزها خودمان هم خواندهایم. س- هویدا به او گفت؟ ج- بله. او گفت که اینجوری نمیشود، یک نفر را انتخاب کنید که ما بتوانیم با او حرف بزنیم. بعد آنها من را به عنوان نماینده انتخاب کردند. و آن موقع من مدتها میرفتم توی دفتر نخست وزیری و از طرف نخست وزیر دکتر یگانه... س- محمد یگانه؟ ج- اسم کوچکش... لابد محمد بود، و یک پاشایی نامی بود که یک مدتی هم رییس دفتر فرح شده بود و آنها انتخاب شده بودند، پاشایی بود یا پاشاپور نمیدانم، یادم نیست، ولی رییس دفتر فرح بودنش را یادم هست، بعد یواش یواش یک یا دو جلسه هم... س- که آنها از جانب دولت صحبت بکنند و شما هم از جانب نویسندگان؟ ج- بله، و من هم از جانب نویسندگان، بعد هم قضیه... س- آقا در این مذاکرات چه گذشت؟ ج- مذاکرات خیلی جالب بود، آنها هی میخواستند که ماست مالی بکنند، میگفتند که نه اینجوری که نمیشود باید یک کاری بکنیم. من هم میگفتم خب مثلاً باید چکار بکنیم؟ س- مطالبات شما چه بود؟ ج- مطالبات ما؟ ما میگفتیم اصلاً کتاب نباید سانسور شود. برای چه میآیند میبرند؟ شاید همین کار ما خودش به تشدید سانسور یک جور خاصی کمک کرد. یعنی به این معنی که اینها رفتند دنبال راه و چاره. و یک یا دو نفر در آنجا شرکت کردند. یکی از آنها احسان نراقی بود و دیگری ایرج افشار. س- آنها از جانب چه کسی شرکت می کردند؟ ج- اینها همین جور آمدند. من گفتم که خب آقایان مثلاً چه چیزی دارند؟ اگر قرار است آن جمعی که آمدند اعتراض کردند گفتند بنده بیایم اینجا و با شما صحبت کنم. این آقایان از کجا آمدند؟ گفتند خب اینها هم نویسنده هستند. گفتم اگر اینجوری است ما برویم یک عده دیگری بیایند دیگر. بعد ضوابط را آنجا میریختند، هر روز یک چیزی میآورند و من هم مطلقاً زیر بار نمیرفتم. س- آنها چه بود؟ ممکن است یکی دو تا از آنها را اگر یادتان هست برای ما بگویید؟ ج- یک موردش مسئلهی سبک کتابخانهی ملی بود که گفتند که آره نمیشود حق شما از بین میرود و این کتابها باید ثبت شود. آخرین جلسهای که من بلند شدم و آن کاغذ را پاره کردم و آمدم رفتم کافه فیروز نادری و به بروبچهها اطلاع دادم که اصلاً چیزی نمیشود. آن موقع یک دفعه به فکر افتادم که ما یک تشکیلاتی ترتیب بدهیم. هستهی کانون نویسندگان آنجا بسته شد. س- آیا هیچ یادتان هست که احسان نراقی توی آن جلسه چه گفت؟ ج- والله صحبت خیلی سالهای پیش است ولی دقیقاً آن چیزی را که من میتوانم بگویم، جملاتش را یادم نیست، ایشان حد وسط را گرفته بودند بین... س- سعی می کرد که وساطت بکند. ج- وساطت بکند و قضایا را یک جوری ماست مالی بکند. س- با سایر نویسندگان تصمیم گرفتید که کانون نویسندگان مستقلی تشکیل بدهید؟ ج- نه مستقل، که برای بار اول کانون نویسندگان تشکیل بشود. س- بله. ج- و تشکیل شد و یک مدتی در تالار قندریز جمع میشدیم. س- چه کسانی در این جریان شرکت کردند؟ ج- خیلی بودند. در حدود مثلاً شصت نفر رسیدیم. بعد دوباره حمله شروع شد و بعضیها را گرفتند، بعضیها را زدند و بعضیها را هم تهدید کردند. س- ادامه داشت تا جریان شب شعر، آره؟ ج- نه، آن وسطها قطع شد، داغان کردند. دیگر هیچ فعالیتی نبود تا یک سال پیش از شب شعر. س- شب شعر دقیقاً از چه سالی شروع شد آقای ساعدی؟ ج- شب شعر در واقع در سال ۱۳۵۶ بود که شروع شد. س- چه جوری شد که در آن دوران سانسور و کنترل و خفقان و تسلط ساواک شب شعر توانست که تشکیل بشود؟ ج- این داستان... س- و چرا در آن موسسهی گوته که متعلق به سفارت آلمان بود؟ ج- قضیه از این قرار است که اینور و آنور مینویسند و میگویند، آنهایی که اهل گاسیپ سیاسی و اینها هستند یا اینکه ماجرای کارتر و سر کار آمدن و آزادیهای فلان و اینها... دخالت داشته، تقریباً نمیشود گفت به صورت صریح گفت که آنها امکان دادند که این کار انجام بگیرد یا زور اینطرف بوده. ولی اگر نظر مرا بخواهید من فکر میکنم که زور اینطرف بود. س- چطوری این زور را شما به رژیم تحمیل کردید؟ ج- بعد از اینکه ما دو نامه به هویدا نوشتیم و نامهی خیلی اعتراض آمیز... س- چه میخواستید توی آن نامه؟ ج- ما میخواستیم که سانسور از بین برود، آزادی بیان و آزادی عقیده و آزادی فکر و این چیزها. و یکی دو تا هم برای آموزگار نوشتیم که آن موقع نخست وزیر بود. بعد از آن فکر کردیم که یک کار عملی باید بکنیم. نوشتیم گفتیم چکار باید بکنیم؟ گفتیم خب چند شب را ما برنامه ترتیب بدهیم که این جماعت جمع بشوند شعر بخوانیم، اصلاً تماس با اینها... بعد یک پوستر چاپ شد، پوستر قشنگی هم بود. قرار شد که در انجمن گوته این برگزار شود. انستیتو گوته در دنیا یک امتیازی دارد که سازمانهای فرهنگی یا آتاشههای فرهنگی جاهای دیگر دنیا ندارند و آنها اصلاً به دولت وابسته نیستند، یعنی اعمال سیاست و اینها نمیشود و روی این اصل انستیتو گوته تمیزترین جا بود. بعد دیدیم انستیتوی گوته جای خیلی کوچکی است، حیاطش مثلاً... چون این پوسترها که پخش شده بود دیگر تمام مردم به هیجان آمده بودند، این را همه میدیدند. ده شب را تعیین کرده بودیم برنامه هم چاپ شده بود. گفتیم خب چکار کنیم چکار نکنیم. کاری که کردیم اینکه انجمن ایران و آلمان را گرفتیم. علت اینکه انجمن ایران و آلمان را گرفتیم به خاطر این بود که جایش خیلی وسیع بود، فکر میکردیم که در انستیتوی گوته جماعت کمتری میتواند جا بگیرد و پیش بینی ما هم درست بود. نزدیک دروازه پانزده بیست هزار نفر جمعیت هر شب جمع میشدند. و این اولین تلنگر بود. پلیس و تجهیزات و پایگاه و دور و بر کامیون نظامی و اینها ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و حرفها تقریباً صحبتهایی که شد و استقبال جمعیت و اینها نه به آن صورت خیلی خیلی رادیکال بود و نه به صورت چپ بزمی بود. یعنی نه رزمی بود نه بزمی، ولی در باطن اگر نگاه میکردید رزمی بود و اولین اخطار داده شد. س- اولین اخطار از طرف دولت؟ ج- نه اولین اخطار از طرف کانون نویسندگان. س- من الان آن شعرهایی که آن شب خوانده می شد همهشان را حفظ نیستم ولی بعضی شعرهایی را که خواندند یک چاشنی مذهبی هم داشت. مثلاً شعر آقای سیاوش کسرایی اشاراتی راجع به عبا و از این حرفها تویش بود، اینطور نبود؟ ج- ببینید آن موقع مثلاً فرض کنید که شب اول را به احترام آل احمد به خاطر اینکه مسئلهی زن مطرح است و با علاقهای که به سیمین دانشور داشتیم گفتیم شب اول سخنرانی مال سیمین باشد. خانم سیمین که آمد آنجا صحبت کرد با آیهی قرآن شروع کرد. س- ایشان چادر سرش بود؟ روسری سرش بود؟ یا با سر باز؟ ج- خانم سیمین هیچوقت اینجوری نیست. ولی میخواهم بگویم که وقتی که قضیه... یعنی یک نوع تبی به وجود آمده بود، خیلی راحت، تب پوپولیسم، کشیده شدن به طرف [..]تودهها آدم را جذب بکند، آدم خوشش بیاید که جماعت زیادند، برای اینکه همیشه آنقدر اشخاص منفرد و تنها و جدا از هم بودند که آن قضیهی جذب توده برای آدم مثل یک امر فوقالعادهای بود. من نمیخواهم بگویم که خانم سیمین میخواست مذهبی رفتار بکند یا طور دیگری رفتار بکند. ولی کلاً با آیهی قرآن شروع شد. این ایراد نمیتواند باشد، خب، ولی روی هم رفته انگشت مذهبیون و دیگران و اینها به آن صورت نبود ولی آدمهای مذهبی خیلی زیاد میآمدند. س- خب این شبهای شعر چه مدت طول کشید؟ ج- ده شب. س- ده شب پشت سر هم؟ ج- ده شب به طول کشید و بعد به صورت کتابی درآمد به اسم «ده شب». آره هر شب یک سخنران داشتیم که بیشتر آنها نویسندگان بودند. مثلاً شب چهارم مال من بود و بقیهاش هم شعرخوانی و اینها بود. جماعت کثیری می آمدند همه زیر باران. س- سخنرانی شما در آنجا منتشر شد؟ ج- بله چاپ شد و هست. یکی دو بار هم اینور و آنور تجدید چاپ شده است. آره من راجع به شبه هنر، هنر و شبه هنر، هنرمند و شبه هنرمند حرف زدم. شبهای خیلی خوبی بود... س- میتوانید به طور خلاصه برای ما بگویید که مضمون صحبتتان چه بود؟ ج- به هرحال این چاپ شده و آماده است. دم دستتان هست دیگر من... س- به آن دیگر نمیپردازیم؛ بنابراین آن هست و میتواند که ضمیمهی نوارتان بشود. ج- آره. س- ولی بعد از این جریان ده شب شعر چه فعالیتهای سیاسی و اجتماعی را کانون نویسندگان تعقیب کرد؟ ج- آهان این قضیه یک مسئلهای را باعث شد، شبهای شعر، در واقع جماعتی که میآمدند دانشجو و مردم عادی و همه نوع آدم میآمدند حتی خیابان بند میآمد. بعد از اینکه این شبها تمام شد بر و بچههای دانشگاه صنعتی، که آن موقع دانشگاه صنعتی آریامهر بود، میخواستند دوباره این شبها تکرار شود. س- معذرت میخواهم آیا هیچوقت شد که پلیس مزاحم این اجتماع بشود؟ ج- پلیس همیشه وجود داشت با کامیون... س- نظامی بودند؟ ج- نه بیشتر از شهربانی بودند و مسلح همه جا را احاطه کرده بودند. یک یا دو بار هم تهدید غیرمستقیم شد ولی هیچ موقع مزاحمت به آن صورت ایجاد نکردند و مردم هم ساده و سالم آمدند و شب آخر هم که هم نوارش هست و هم، عرض کنم خدمتتان، چاپ شده است ما از مردم خواهش کردیم که بدون هیچ نوع شعار چیزی راحت بروند. بعد آن موقع شبهای دانشکده صنعتی اندکی روبهراه شد و قرار بود که چند نفر حرف بزنند و چند نفر شعر بخوانند که کار از آنجا شروع شد که مسئلهی برخورد مستقیم به وجود آمد و برخورد مستقیم هم خیلی سریع بود یعنی بچهها در تحصن بودند چون اجازه ندادند... س- منظورتان دانشجویان هستند؟ منظورتان از بچهها کیست؟ ج- دانشجویان و مردمی که به دانشگاه صنعتی رفته بودند که شعر و سخنرانی گوش بدهند یک دفعه به این قضیه برخورد کردند... س- قضیهی تحصن؟ ج- نه که اجازه نمیدهند که این جریان اتفاق بیفتد و گفتند که ما از آنجا بیرون نمیرویم و ۴۸ ساعت آنجا در حال تحصن بودند، ۴۸ ساعت نمیدانم، من هم خانهی حاج سید جوادی بودم، سید خودش خوب یادش هست که یک دفعه رفتیم و گفتند که خیلی خوب بعداً بحث میکنیم و اله میکنیم بله میکنیم. جماعتی که بیرون آمدند پلیس و اوباش و لومپنها که بعداً به صورت حزب الهی در آمدند، خیلی راحت، با زنجیر و پنجه بوکس و اینها ریختند بچهها را لت و پار کردند و تمام اینها که فرار میکردند آمدند از بغل خانهی سید که رد میشدند یک عدهی کثیرشان آنجا ریختند و خاطرهی مشترکی است که ما داریم که ما اینها را چه جوری جابهجا کردیم. برادر من و دیگران و اینها مشغول زخم بندی بودیم همسایهها هم غذا میآوردند برای این بچههای گرسنه. از آن موقع درگیری خیابانیها شروع شد و یک موج لاتانتی به وجود آمده بود که قضیه در درجه اول در دست دانشجو و تحصیلکرده و اینها بود و یک مرتبه لات و لوتها هم از اینور و آنور پیدا شدند و شروع کردند به شکستن شیشهی بانک و اینها. بله چیزی که در آنجا خیلی خیلی مسئلهی عمده کردند بود با ظهور یک همچین کیفیت و بحران و اینها مسئلهی حاشیه نشینی در شهر بود. بله، این به نظر من یک مسئلهی خیلی عمدهای است که باید به آن خیلی توجه کرد. س- منظورتان از حاشیه نشینی چیست؟ ج- منظورم از حاشیه نشینی در واقع آن طبقهی از جا کنده شده و به شهر آمده است که شغل ثابت ندارد. کسی که شغل ثابت ندارد همیشه در حاشیه مینشیند، در حاشیهی شهر مینشیند، فلان زاغه مینشیند، در فلان جا مینشیند. اینها نه اینکه کارشان ثابت نیست به همه کاری گرفته میشوند و رشد لومپنیزم هم از اینها است. این یک مسئلهی خیلی عمدهای بود. میتوانست برود عملگی؛ عملگی را اگر نتوانست بکند عصرش مثلاً سیگار وینستون قاچاق بفروشد، بعد از ظهرش مثلاً دو ساعت بلیط بخت آزمایی داد بزند پسرش را هم بفرستد که بلیط سینما را بگیرند و به صورت قاچاق با قیمت گرانتر بفروشند. و در این ماجراها همان طبقهی لومپن بود که حکومت خمینی از این حداکثر استفاده را برد و برایش شغل ثابتی ایجاد کرد، شغل ثابت همیشه یکی از ستون فقرات رژیم توتالیتر است. کاری نمیتواند بکند طرف همهجا هیچ کاره است. وقتی یک دفعه میبیند که یک اسلحه دستش دادند و در فلان کمیته میتواند کار بکند و برای خودش شغل و مقام و شخصیت، اعادهی حیثیت نه، اصلاً... س- پیدا کردن شخصیت. ج- بله. س- شایع بود که یک مقدار زیادی به بانکها حمله کردن و آتش سوزیها و این چیزهایی که در آن زمان اتفاق افتاد خود ساواک اینها را ترتیب میداد. آیا تا آنجایی که شما اطلاع دارید این موضوع حقیقت دارد؟ ج- والله من اصلاً راجع به این قضیه نمیتوانم حرف بزنم برای اینکه هیچوقت سند و مدرک دقیقی در دست ما نبود. یکبار من یک سخنرانی در سازمان برنامه داشتم آن موقعی که بختیار گفته بود که... س- دوران حکومت بختیار؟ ج- انحلال ساواک، موضوع سخنرانیم این بود که «انحلال ساواک نه انهدام ساواک»، و یک مثال عامیانه هم زدم و گفتم که یک حبه قند را اگر بیندازد توی یک لیوان آب، آن حل میشود ولی آن قند را تو نمیتوانی منکر بشوی که توی این لیوان آب هست، ممکن است که حتی مزهاش هم تغییر نکند. انهدام مهم است، اصلاً انحلال یعنی چه؟ س- منظورتان از انهدام چه بود؟ ج- یعنی یک همچین سازمانی باید اصلاً از بین برود که آدمها همدیگر را تفتیش بکنند. یارو صبح پا میشود ریشش را میزند، عطر و ادوکلن میزند و لباس شیک میپوشد و از زن و بچهاش خداحافظی میکند و سوار ماشین میشود و میآید آنجا کتش را در میآورد، کراواتش را باز میکند و شلاق برمیدارد و یکی را میزند. اصلاً نمیداند چرا باید بزند. منظور از انهدام یعنی از هم پاشیدن به طور کامل یک همچین سازمان جهنمی است که واقعاً هیچ اقدامی نکردند. برقآسا همین هادی غفاریها و تمام این مادرقحبهها اینها جمع شدند و رفتند و تمام اسناد را... توی شماره اول روزنامهی «آزادی» که ما منتشر کردیم من گفتم آقا جان یک مرکز اسناد باید درست شود این را نباید گذاشت از بین برود. اگر این اسناد و مدارک در دسترس ما بود الان راجع به این مسئلهای که شما سئوال میکنید، من میتوانستم یک نظری بدهم که واقعاً ساواک در این قضایا دست داشت یا نداشت یا چه کسانی دست داشتند، همه چیز را از بین بردند و ما معلق شدیم. س- شما هیچ نظری ندارید در واقع یا اطلاعی ندارید که اینهایی را که میگویید لومپن بودند چه کسی اینها را تجهیز میکرد و به میدان میفرستاد؟ ج- اینها را نمیشود گفت که چه کسی تجهیز میکرد یا نمیکرد. مثلاً یک مثالهای عمدهای میشود زد. در اینکه یک مقداریش را، سر این راهپیماییها همه بودند و آدم واقعاً به هیجان میآمد، شبها همه ساندویچ در خانه درست میکردند نوشابه میخریدند، شلنگ آب را از پنجرهها پایین آویزان میکردند. یک چیز عجیب و غریبی بود که آدم باورش نمیشد در دنیا، مگر ممکن است همچین اتفاقی بیفتد که یکدفعه دست همدیگر را بگیرند و به همدیگر کمک بکنند؟ ولی در واقع برای دامن زدن به این جریانات از دو چیز بیشتر استفاده میشد؛ یکی حاشیه نشینها بودند و با توجه به این مسئله که حاشیهنشین شهری که از دهات کنده شدند و آمدند اینور و جمع شدند آدمهایی بودند که باید نون در بیاورند و به هرحال نان به آنها میرسید و بعد کامیون کامیون از قصبات و اطراف شهر و اینها آدم میآوردند. به هرحال یک جریان خاصی بود که آدم میبایست این را میفهمید. منتهی سند و مدرکی دست کسی نبود همه گرفتار یک هیستری جمعی بودند، همه خیال میکردند تمام دنیا یکدفعه جوشیده است. ملتی که همه شناسنامههای اینها را شما بگیرید حزب رستاخیز، مهر حزب رستاخیز خورده، یکدفعه همه جمهوری اسلامی میخواهند، آخر نمیشود که برای اینکه عمدهترین مسئلهای که اینجا وجود دارد یک تربیت اسلامی یا رشد سیاسی و این اصطلاحاتی که حتی به صورت به اصطلاح ژورنالیستی هم اگر مطرح باشد یک فرصتی میخواهد که این ملت تحولی پیدا بکند. تجزیه و تحلیل این قضایا یک مقداری فرق میکند. ما نمیخواهیم نسبت به این قضایا قضاوت بکنیم. س- بله. ج- فقط توصیف میخواهیم بکنیم. س- آن چیزی که شما دیدید. ج- آره. به نظر من نمیشود. ولی از یک طرف میشود آن ملتی بود توهین شده از طرف یک رژیم دیکتاتوری وحشناک و همیشه در حال اهانت. هر روز توی این مملکت مهمانی بود. ده میلیون پرچم فلان مملکت دور افتاده که هیچکسی نمیشناخت میزدند برای اینکه مثلاً نخست وزیر آن میخواهد بیاید با شاه شام بخورد، هر دوی آنها را میچیدند، ده میلیون پرچم. من یکبار به یکی از بچهها گفتم تعداد پرچمهایی که هر روز اینجا آویزان میکنند رنگ وارنگ از اینها میشود برای ملت ایران برای هر نفرشان بیست و پنج تا تنبان درست کرد. آخه یعنی چه؟ بعد جشن هنر راه میانداختند. خب جشن هنر خیلی خوب بود ولی برای چه کسی بود؟ برای مردم که نبود، در واقع سره مونی بود. بعد سرگرمیهای مضحک درست کردند... س- فستیوال سینمایی. ج- فستیوال سینمایی و اینها اگر واقعاً در یک شرایط دیگری بود یک معنی دیگری داشت ولی در شرایطی بود که آدم احساس میکرد فقط برای تحقیر شما است. ما میتوانیم برویم. مثلاً جشن هنر شیراز از این زاویه وحشتناک بود، از این نظر که شب اول افتتاح میبایست در تخت جمشید باشد، حالا میخواست آقای پیتر بوروک بیاید آنجا کارگردانی بکند یا هر کس دیگر. مردم بدبخت فلک زدهی دهاتی اطراف و اینور و آنور جمع میشدند و نگاه میکردند میدیدند که یک سری ماشین میآید، رولز رویس و بنز و بی.ام.دبلیو و فلان و یکسری آدمها با لباسهای عجیب و غریب، همه جا گارد، همه جا سرنیزه، اینها رفتند بالا و سه ساعتی خبر نیست و اینها نشسته اند توی خانهشان ماست و خیارشان را می خورند و آبگوشتی دم کردند و گذاشتند وسط و هی فکر میکنند اینها کجا رفتند؟ آن بالا چکار میکنند؟ در واقع یک نوع المپ شده بود. خب که چی؟ او تحقیر میشد. همه با دامن بلند و زنهای بزک و دوزک کرده، هر کی جشن هنر میرفت هفتاد تا چمدان لباس با خودش میبرد، چه مرد و چه زنش. ضرورتی نداشت. اگر ضرورتی هم میداشت میتوانست، جشن هنر را من نفی نمی کنم محتوایش را، ولی غالبش اصلاً اهانت بود. مثلاً وقتی گروه «نان و عروسک» میآید آنجا و یک نمایشنامهای را اجرا میکند بغل زندان یا توی کوچه یا توی تئاتر و اعتراض میکند به رژیم دیکتاتوری آن هم در آن متن دارد خفه میشود. برای اینکه چه کسانی آنها را میبینند؟ همهی آنهایی که با همان لباسها آمدند و حق دارند آنجاها بروند و یا پول بلیطش را دارند و به هر کیفیتی. این قضایا اِکو پیدا نمیکرد. روی این احساس هی توهین توهین جشن ۲۵۰۰ ساله. جشن ۲۵۰۰ ساله؟ ای بابا ول کن. چکار داری با ۲۵۰۰ سال ریدمانی که سر ملت را بدبخت کرده. همهی اینها به صورت توهین درآمده بود. آنوقت هیستری جمعی شروع میشود. هیستری جمعی که شروع شد همه میآیند. از آن طرف گروههای مختلف بیشترشان مذهبیها، بازاریها، از اینور آنور راه میافتند. نوحه خوانها، مرثیه خوانها هم همهشان میریزند. باید به کی متوسل شد؟ به یک آدمی که ناآگاه است و اگر واقعاً کسی قبول بکند اسم این قضیه را انقلاب بگذارد، نه از نظر ایدئولوژی خاصی نمیگویم، باید گفت که در واقع انقلاب ناخودآگاه، اصلاً آدم نمیداند چکار میکند، درست مثلا اینکه بغل جوی آب خوابیده معلق بزند بیفتد توی آب. یعنی یک چیزی بود که صراحتاً میشود گفت که یک حالت مکانیسم دفاعی است ولی این حالت دفاعی مثل اینکه مثلاً یکدفعه آدم یک صدایی بشنود و یکدفعه بچرخد. چیز نبود منتهی آگاهانه، منافع طبقاتی اینها به نظر بنده همهاش مزخرف است. من معتقدم که در انقلاب بالاخره یک طبقه میخواهد برافتد و یکی دیگر بیاید، نه اینها نبود. همه بودند، همه با هم. همه با هم نمیشود آخر، چرا همه با هم؟ خیلی راحت یک چیزی بود که فقط حالت مکانیسم دفاعی بود، یک نوع جبهه گیری بود در مقابل یک رژیمی که فقط تمام مدت توهین میکرد و... اصلاً انقلاب بشکنی بود، ریتمیک بود. یعنی همان تصنیفهای قدیم به صورت نوحه درآمد، نوحهها به صورت تصنیفهای قدیمی درآمد، میریختند توی خیابان و آن رگ و ریشهی لات بازی هم اینجا جوانه زد. یک روز من از جلوی دانشگاه میآمدم، شاید برای شما خیلی جالب باشد...
روایت کننده: آقای دکتر غلامحسین ساعدی تاریخ مصاحبه: پنجم آوریل ۱۹۸۴ محل مصاحبه: پاریس، فرانسه مصاحبه کننده: ضیاء صدقی نوار شماره: ۳ Date of Interview: APRIL 5, 1984 Tape No.: 3 * * * س- این بعد از انقلاب بود؟ ج- آره بعد از انقلاب بود. داشتم از پهلو دانشگاه رد میشدم که گفت، «وایسا ببینم»، برگشتم دیدم یک لات، یک زنجیر هم دستش بود. گفت «روشنفکر»، آن که مرا نمیشناخت، من اصلاً تاریک فکرم یا روشنفکرم به او مربوط نیست. لامپی هم تو کلهام نبود. گفت، «عینکی روشنفکر وایسا بینم»، من هم ایستادم. گفت، «بینم اون چیه زیر بغلت؟» گفتم کتاب. گفت، «بنداز دور». گفتم برای چه؟ گفت، «انقلاب را ما کردیم شماها میخواهید بیایید سر کار؟» گفتم ما کاری نداریم، کدام کار؟ گفت، «نه، من زمان انقلاب شیشهی پنجاه تا بانک را شکستم، تو چند تا را شکستی؟» دیدم اگر بگویم که من نشکستم یا اگر چهل و نه تا بگویم مرا میزند، گفتم من پنجاه و یک تا. گفت، «پس برو» و مرا نزد. انقلاب یعنی شکستن، معدوم کردن، یک چیز را از بین بردن، چرا شیشه را میشکنی؟ کتابها را آتش زدن و آن اس و قص سانسور از آن موقع ریخته شده بود. یعنی درو کردن طبقهای که اندکی درس خوانده بود. س- آقای ساعدی شما فکر نمیکنید همان آدمهایی که آمده بودند یکباره جمهوری اسلامی میخواستند اینها قبلاً یک مقدار زیادی رویشان کار سیاسی و سازمانی، بعد از پانزده خرداد، شده بود و آنها را برای چنین روزی آماده کرده بودند؟ ج- این را به آن صورتش من اصلاً قبول ندارم ولی در حوزههای محدود واقعاً قبول دارم. س- از طریق مساجد، حسینیه ارشاد و نوشتهها و و سخنرانیهای آقای شریعتی، آقای باهنر، آقای خامنهای در آنجا؟ ج- آره. ببینید اینها آنقدر برد نداشته است. باهنر و اینها خودشان عملهی دستگاه بودند، بهشتی، باهنر دیگر این برای تمام دنیا روشن است. ولی اینکه جمهوری اسلامی پایهاش قبلاً ریخته شود، نه. یک افسانه ساخته شد واقعاً هیولا از خمینی، هیولا را به عنوان ابوالهول میگویم؛ منتهی ابوالهول را به معنی بدش نمیگویم، به معنی اسفینکس و اینها. آن وقت همه، نه اینکه هیچوقت یک نوع آلترناتیو یا هیچ چیز دیگر نبود، فکر میکردند یک نفر باید این کشتی را مثلاً به یک جایی برساند، آن هم خیال کردند هارت و پورت خمینی دیوانه بلند شده بود و او را مثلاً در نظر گرفته بودند. والّا اساس جمهوری اسلامی نبود. اگر شما یادتان باشد یک سال ما، تقریباً در حدود شش ماه از سقوط رژیم یعنی سه ماه قبل از سقوط رژیم تا سه ماه بعد از سقوط رژیم ما آزادی داشتیم برای اینکه یک قدرت پوشالی در هم ریخته بود و یک قدرت پوشالی دیگر داشت رشد میکرد. کلمهی «پوشالی» اینجا شاید به نظرتان مضحک بیاید ولی «پوشالی» یواش یواش ساخته میشود. خود استواری که همیشه جاویدشاه میگفت او هم آمده بود و میگفت «ما همه سرباز توییم خمینی». از آن طرف هم یواش یواش یک قدرتی به وجود میآمد که روزنامهها را غصب بکند، سانسور به چه صورتی شکل بگیرد. تجسم فیزیکی، سانسور را در خیابانها عملاً میدیدیم که الان نمونهاش را گفتم که می پرسید «چند تا شیشهی بانک را شکستی؟» بابا من کتاب زیر بغلم است، من شیشهی بانک نمیشکنم، یک دانه کتاب خریدم میبرم یک چیزی بخوانم یاد بگیرم. س- آقای ساعدی شما چه خاطراتی از آن دو شب آخر سقوط رژیم شاه دارید؟ که حمله شد به پادگانهای نظامی. ج- من خیلی دقیق در تمام ماجراها بودم؛ چون همیشه در خیابانها بودم. س- خب توی این خیابانها چه خبر بود؟ چطوری شد که مردم به پادگانها ریختند و اسلحهها را غارت کردند. ج- به آن صورتش همه می دانستند که دارد میریزد، جا به جا میشود قضایا. نقش گروههای سیاسی در اینجا مثلاً به یک صورت خاصی قابل اعتبار است واقعاً. س- دو گروه مسلح آنوقت بودند، چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق. ج- ولی اینها در اول چیز نکرده بودند. یعنی قبلاً هم اتفاقاتی که افتاده بود به نظر من برای اینکه شما واقعاً بخواهید این دو را روشن بکنید ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ را اصلاً باید کرونولوژی این قضایا را دقیقاً باید نگاه بکنیم ببینیم که چه اتفاقی میافتد. یکدفعه فلان کلانتری را میزنند، یکدفعه فلان جا را حمله میکنند. اگر تمام اینها را در نظر بگیریم، گروه مسلح وجود داشته ولی چه حد نقش عمدهای داشتند؟ حقیقت قضیه این است که جنگ مسلحانه به آن صورت نبوده مگر روزهای آخر ۲۱و۲۲ بهمن ماه یا چند روز پیش از آن که بیشترش به صورت تک تیری در برود و اتفاق بیفتد و همه هم مسلح بودند. س- منظور شما این است که گروههای مسلح موقعی وارد کار شدند که دیگر رژیم واقعاً از پایه ریخته بود؟ ج- بله، رژیم از پایه ریخته بود که گروههای مسلح دست اندر کار شدند. حتی دو روز سه روز پیش از اینکه خمینی بیاید به نظر من واقعاً کسی بخواهد روی این زمینه کار بکند به همهی جزئیات باید توجه بکند، مثلاً یکی از جزئیات همین شعارهای روزمره بود، اینها را باید ترتیب داد و نشست و دید که مثلاً این شعارها چگونه ساخته میشود؟ چطوری اصلاً بین توده مطرح میشود. وقتی که شعارها حالت پرخاشگری پیدا میکند و از توی آن بوی یک نوع بروتالیته یک نوع اگرسیویته به نظر میآید. و یک شعارهایی که مثلاً «فردا اگر امام نیاد مسلسلها بیرون میاد»، از این شعارهای این جوری. تا آن موقع مسلسل در میان نبود ولی روز بعد روز بعدش یکدفعه یک جوانی که صورتش را بسته و مثلاً پشت یک موتور است و یک اسلحه روی دوشش است، روز ۲۱بهمن ماه برای اولین بار ظاهر شد جلوی دانشگاه و از میدان فوزیه قدیم و میدان امام حسین جدید تا میدان شهیاد و اینها که همه مثلاً فکر کردند که آره گروههای مسلح، چریکها، ریختند بیرون. اتفاقاً من یک خاطرهی عجیبی دارم که بعداً معلوم شد که یکی از این آدمها بعدها جزو گردن کلفتهای حزب اللهی شده بود. یعنی هر کسی صورتش را میبست دیگر چپ یا راست نبود، پشت صورت بسته یک صورت دیگری است که تو آن را نمیشناسی. همین مسئله ریختن همافران به دانشگاه که روی هم چندین هزار نفر میشدند برای اینکه پلاکارد دستشان بود که میچرخاندند، یک طرف نوشته بود "نُو فوتو" و یک طرف نوشته بودند «عکس نگیرید» به فارسی، آنها هم صورتهایشان را بسته بودند و هیچکسی هم توی آن شلوغی و آشفته حالی آن پرپلکسیته عجیب و غریبی که واقعاً وجود داشت نمیتوانست کسی را تشخیص بدهد، و اصلاً شناسایی در کار نبود و آگاهی در آن موقع در کار نبود. همان هیستری جمعی به همدیگر قاطی شده بود ولی از توی آن یک چیزی میجوشید، در عین حال که همه ریخته بودند همه میخواستند یک اتفاقی بیفتد، همه میخواستند جلد یک ماری را بکنند، نمیدانستند که مار مدام پوست میاندازد، آن چیز کاملاً روشن بود. زنهای بی حجاب را یواش یواش زنهای باحجاب پس میزدند که باید کنار بروید، گروههای فدایی و دیگران را مدام ایزوله میکردند از صفها. س- آقای ساعدی، آقای دکتر بختیار همیشه شکایت میکنند و مرتب این را تکرار میکنند که من اولین کسی بودم که آمدن فاشیسم مذهبی را احساس کردم و دقیقاً به خاطر اینکه جلوی آن را بگیرم پست نخست وزیری را گرفتم و این هشدار را به همه دادم و روشنفکران به کمک من نیامدند. پاسخ شما به این گلهی ایشان چیست؟ شما هم یک مقالهای در آن موقع نوشتید که به ایشان سخت حمله کردید. ج- ببینید دکتر بختیار نخست وزیر منتخب شاه بود، نخست وزیر منتخب ملت که نبود. س- بله. ج- برای اینکه اگر مجلس شورای ملی قبلاً انتخاب شده بود و آن مجلس را اگر مردم آزادانه انتخاب کرده بودند و آقای بختیار را به عنوان نخست وزیر انتخاب میکرد میتوانست یک همچین نقشی را داشته باشد... س- یعنی مشروعیت داشته باشد به نظر شما؟ ج- دقیقاً، آره. ولی دکتر بختیار هم به خاطر جلوگیری از فاشیسم مذهبی نیامد، تازه اصلاً اصطلاح کلمهی فاشیسم مذهبی غلط است. فاشیسم را اگر بخواهیم معنی بکنیم یکی از مراحل رشد سرمایه داری است که می رسد به فاشیسم. در ایران اصلاً فاشیسمی وجود ندارد. کدام فاشیسم؟ آن رشد سرمایه داری بوده که فاشیسم را به وجود بیاورد به سبک هیتلر؟ اصطلاح فاشیسم اصلاً در مورد رژیم خمینی بی مصرف است. چیزی که هست میشود گفت که توتالیتر است، یک چیز کلی. س- حالا بحث نظری نمیکنیم. ج- ولی آقای بختیار اصلاً از کجا بو کشیده بود که همچین اتفاقاتی میافتد. نه، ایشان واسطه شده بودند و فکر میکردند که خیلی خوب میشود یک راهی پیدا کرد و راه این کار را پیدا کرده بود نه به خاطر اینکه مخالف با مذهب بود. و اینکه روشنفکران با ایشان همکاری نکردند... س- فکر میکنید که هدفش چه بود؟ ج- نه اجازه بدهید بگویم. اگر روشنفکر جماعت اینها با دکتر بختیار همکاری نکردند، دکتر بختیار باز همان موقع همانقدر خود ایشان و یا جماعت روشنفکران به یک صورت خاصی مثلاً رو در رو قرار گرفته بود و آنها رژیم شاه را نفی کرده بودند بار اول و او آمده بود نخست وزیر منتخب شاه شده بود. منتهی به نظر روشنفکران رفرمیست بود. و مسئلهی مذهب و این قضایا را اگر میخواستند بگویند قبل از اینکه شغل نخست وزیری را میپذیرفتند مطرح میکردند یک چیزی بود که خیلی خوب یک آگاهی خاصی داده بودند. منتهی دکتر بختیار هم اینجا آنقدرها زیاد مقصر نیست. برای اینکه این شغل را قبول کرده بود و ۳۶ روز بیشتر سرکار نماند و در این ۳۶ روز هم یک چیزی بود که از آن طرف میآمد و آن موجی که میآمد موج مذهبی بود، مردم هم با آن همراهی می کردند. بختیار چون با آن مخالفت میکرد همه فکر میکردند که رژیم شاه را میخواهد روی پای خودش نگه دارد و این یک امر محتومی بود که مردم یا روشنفکر یا هرکس دیگر با بختیار مخالفت بکند. س- آقای ساعدی، جریان تشکیل جبههی دموکراتیک ملی از چه قرار بود؟ آقا شما قبلاً با همدیگر جمع شده بودید و تصمیمی در این زمینه گرفته بودید که یکباره سر مزار دکتر مصدق آقای متین دفتری آن را مطرح کرد؟ ج- این مسئله کاملاً... س- یا اینکه فی البداهه بود؟ ج- نه فی البداهه که هیچوقت نمیشود. کسی که در قضیه نقش خیلی عمدهای داشت این جگرگوشه شکرالله پاکنژاد بود و دیگران هم بودند و درست همان ۱۴ اسفند که این قضیه اتفاق افتاد من در جنوب بودم... س- آن روز شما در احمدآباد نبودید؟ ج- نه نه. من آن روز یک کاری داشتم که میباید میرفتم به آبادان و این بیشتر به خاطر کارگران نفت بود. س- با کارگران نفت شما چکار داشتید؟ ج- نرفته بودم فریبشان بدهم. س- من میخواستم ببینم که جریان چه بود؟ شما، به عنوان یک نویسنده و هنرمند و مبارز سیاسی یک مرتبه با کارگران نفت چکار دارید؟ ج- کارگران نفت آن موقع بزرگترین وزنهای بود. س- اعتصاب کارگران؟ ج- اعتصاب کارگران. حقیقت قضیه این است که من بیشتر حرفهام قصه نویسی و قصهگویی است دیگر. س- بله، من هم به همین علت میپرسم که شما با کارگران نفت چکار داشتید؟ ج- آره. آن موقع موقعیت خیلی عجیبی بود، من میخواستم از همه جا سر در بیاورم، غلت بزنم مثلاً اینجا را ببینم، آنور را ببینم. یکی اینکه آنها میخواستند یک اساسنامهی سندیکایی بنویسند یک دعوتی کرده بودند که من آنجا بروم. از یک طرف قرار بود که یک فیلمی ساخته بشود از زندگی اینها و من یک اسکریپت سینمایی به اصطلاح "نان-فیکشن[غیرداستانی]" ترتیب بدهم، یعنی در واقع (؟) اینها که چه جوری است. از همان موقع من واقعاً تنم لرزید. س-چرا؟ ج- یک بابایی بود که من در آمریکا با او آشنا شده بودم رالف شانمن و این آدمی بود که فراوان اسناد و مدارک و اینها جمع کرده بود، از انقلاب ایران. یک روز در خیابان به هم بر خوردیم و او خیلی آشفته حال بود که جا و پول و اینها ندارد که میخواهد بیاید خانهی من. گفتم قدمت روی چشم بیا. و این درست همزمان با این هم مثلاً آتاشهی روسی هم مثلاً آدمی بود مثل سیدورسکی آمده بود مرا دعوت بکند به شوروی و چند تا مخبر روسی بودند که آمدند با من مصاحبه کردند راجع به انقلاب. من خیلی راحت هستم، حالا از یک طرف امپریالیسم جهانخوار در خانهی ما بود و از طرف دیگر هم نماینده «پایگاه اصلی سوسیالیسم». آن وقت من که میرفتم رالف هم گفت «مرا هم میبری؟» گفتم خیلی خب. او هم با من آمد. س- این دقیقاً در چه تاریخی بود؟ بختیار نخست وزیر بود؟ ج- نه، بعد از سقوط، بعد از انقلاب. بعد ما رفتیم آنجا که طرح فیلم را بریزیم همهی هتلها را داغان کرده بودند و انبارهای مشروب را ریخته بودند، از رویش مثلاً بولدوزر رد میکردند، مذهبیها ریخته بودند بیرون. روزی که قرار بود ما برویم فردایش به پالایشگاه آبادان باید تسهیلاتی ایجاد میشد و این تسهیلات را قرار بود که از یک کمیته ما اجازه بگیریم و این کمیته در یک کلانتری تشکیل شده بود که خیلی جالب بود رییس اصلیاش آدمی بود به اسم مهندس بان. و این مهندس بان پسر جوان ریشویی بود که فارغ التحصیل دانشکده نفت بود. و این گفت که نخیر شما باید بیایید اینجا و ما ترتیبی بدهیم. ما رفتیم و این در واقع اولین بار بود که من احساس کردم که چه بو گندی دارد بلند میشود و یک کارگر نفت ریشویی را انداخت به جان من که ما روشنفکران را محکوم میکنیم، ما اله میکنیم بله میکنیم، شماها حق ندارید این مال طبقهی مستضعف است و اسلام این چنین گفته است و فلان و بهمان. ما چهار ساعت آنجا بحث کردیم، بحث هم نکردیم، بعد هم برگشتیم هتل. هتل که اصلاً هتل نبود، یک اتاق گرفته بودیم توی یک هتل، یعنی نه رستوران داشت و نه چیزی داشت. هیچ چیزی نبود در واقع یک ساختمان متروک بود که آتش گرفته بود. صبح زود تلفن کردند که من حق ندارم به پالایشگاه بروم ولی فیلمبرداران میتوانند بروند. فیلمبرداران هم از طرف تلویزیون آمده بودند، هنوز در تلویزیون قطب زاده به آن قدرت نرسیده بود که بتواند همه چیز را زیر مهمیز بکشد. من نرفتم و بالاخره نگذاشتند و برگشتیم. به ناچار در این فاصله سفر دکتر متین دفتری در ۱۴ اسفند اعلامیه را خواند. خب نوهی دکتر مصدق بود و باید او میخواند. به این ترتیب همه فکر کردند که متین دفتری دکان باز کرده در حالی که اینجوری نبود. س- آیا از نظر اخلاقی به نظر شما صحیح بود که در آن روز که بر سر مزار دکتر مصدق بود و برای بزرگداشت او بود تشکیل یک جبههی سیاسی در آنجا اعلام بشود؟ ج- از نظر اخلاقی یعنی چه؟ س- برای اینکه این جلسه اصولاً برای تشکیل سازمانی یا اعلام موجودیت سازمانی نبود، صرفاً برای بزرگداشت دکتر مصدق بود. از این فرصت استفاده کردند و سازمان سیاسی را اعلام کردند به نظر شما هیچ اشکالی نداشت؟ ج- به نظر من هیچ اشکالی نداشت. برای اینکه باید یک مناسبتی پیدا شود که آدم یک چیزی را اعلام بکند و بهترین مناسبت هم همان بود که ۱۴ اسفند باشد. سر خاک که رفته بودند برای فاتحه که نرفته بودند، رفته بودند خب یک تظاهراتی بود تجلیل از مصدق بود و در ضمن باید یک کاری می شد که به نظر من بهترین موقع بود و آن جماعت کثیری که توانستند آنجا بروند. ولی از یک نقطه نظر من فکر میکنم که اگر به جای دکتر متین دفتری کس دیگری این اعلام موجودیت را میخواند از یک نظر حسن عمدهای داشت و آن حسن عمدهاش هم این بود که فردا نمیگفتند که مثلاً متین دفتری میخواهد از این لقمه نانی بخورد از اسم دکتر مصدق برای اینکه او نوهی دکتر مصدق است، در حالیکه دکتر متین دفتری همچین نیتی نداشت و خود پاکنژاد هم همیشه معتقد بود که خیلی خب حتی اگر گفتند که جبههی دموکراتیک ملی را تو مثلاً اندکی بانیاش هستی بگذار بگویند مهم نیست. س- قبل از اینکه این جریان آنجا اعلام بشود با چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق هم مذاکراتی شده بود برای جلب همکاری آنها در جبهه دموکراتیک ملی؟ ج- من این را واقعاً دقیق نمیتوانم بگویم، نمیتوانم یعنی حافظهام کمک نمیکند که بگویم به چه صورتی بود ولی روی هم رفته تماس ایجاد شده بود و خیلیها آمدند. یکی هم مثلاً از گروههایی که برق آسا میخواستند بیایند در آنجا شرکت بکنند حزب توده بود. س- حزب توده میخواست بیاید در جبههی دموکراتیک ملی شرکت بکند؟ ج- بله. و این یک نکتهی خیلی مهمی است برای اینکه به عنوان سند مکتوب هم من بخواهم نشان بدهم به آذین که در دانشگاه تبریز یک سخنرانی کرد خودش گفت، شما هم میتوانید این را خیلی رسماً پیدا بکنید و به آن تکیه بکنید. آریانپور و به آذین رفتند جبههی دموکراتیک ملی که ما میخواهیم اینجا شرکت بکنیم و شکرالله پاکنژاد گفت که نخیر، درست است که همه میتوانند بیایند اینجا ولی جهتی که، آن راستایی که حزب توده گرفته دقیقاً طرفدار رژیمی است که دارد به وجود میآید و شما نمیتوانید. تکلیفتان را اول روشن بکنید که بعداً... که به آذین در دانشگاه تبریز گفت که ما رفتیم و اینها چطور دموکراتیکی هستند که ما رفتیم و ما را راه ندادند. آره حزب توده خودش پیشقدم شده بود ولی اینها راه ندادند. منتهی عنوان حزب توده را نمیخواستند چیز بکنند به عنوان رسمی. سازمانی را که به آذین درست کرده بود که مال حزب توده بود. س- چطور شد که بعدها آن مشارکتی را که قرار بود که چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق با جبههی دموکراتیک ملی داشته باشند به وقوع نپیوست؟ ج- دلیلش را بگذار بگویم چطور بود. سازمانها بیشتر میخواستند روی پای خودشان بایستند و اختلاف نظرها هیچوقت حل نمیشد. س- ممکن است بفرمایید که آن اختلاف نظرها چه بود؟ ج- اختلاف نظرها خیلی متفاوت بود. مثلاً فرض کنید که با همهی تلاشی که میشد خود مردم داد میزدند، خیلیها کنار خیابان، موقع راهپیماییها، «مجاهد، فدایی، پیوندتان مبارک». ولی دیدیم عملاً اصلاً اینطوری نشد، لابد اختلاف نظر وجود داشت و این برنامهریزیها همچین چیز اس و قص داری نبود، لابد توی آن یک رگ و ریشهی به خصوصی داشت یا از توی آن مثلاً فرخ نگهدار به وجود میآید. س- برنامهریزی جبههی دموکراتیک ملی را میگویید؟ ج- نه، برنامهریزی سازمان مجاهدین. یک جور خاصی فکر میکردند. چریکها، مثلاً فرخ نگهدار کی بود؟ پسرهی نیم وجبی مثلاً بلند شود بیاید و یکدفعه یک سازمانی را از هم بپاشد. معلوم بود که از کدام کانال آب میخورد. س- من به این جریانی که میگویید، وارد نیستم و فکر نمیکنم که شنوندهی نوار هم به آن وارد باشد که کدام سازمان را که میگویید ایشان به هم زدند؟ ج- کی؟ س- همین فرخ نگهدار. ج- فرخ نگهدار سازمان چریکهای فدایی خلق را به هم زد و باعث انشعاب اکثریت از اقلیت شد. س- خب میگویید معلوم بود از کجا آب میخورد، به نظر شما از کجا آب میخورد؟ ج- از طرف حزب توده. فرخ نگهدار در واقع، من که دقیقاً نمیدانم، ولی میتوانم به طور تقریبی بگویم که در یک خانوادهی تودهای که شنیدم بزرگ شده بود کشاند به آن طرف. س- گروه اکثریت را؟ ج- بله. س- یکی دیگر از انتقاداتی که به جبههی دموکراتیک ملی معمولاً میکنند این است که جبهه دموکراتیک ملی به خاطر عدم شناختی که نسبت به اوضاع ایران در آن زمان داشت خیلی چپ زنی کرد و به همین علت در مبارزهاش نتوانست موفق بشود و زود سرکوب شد. نظر شما در این مورد چیست؟ ج- من درست برعکس فکر میکنم. جبههی دموکراتیک ملی راه درستی را میرفت و جبههی دموکراتیک ملی مقاومت، پایداری را عجیب تبلیغ میکرد و معتقد بود که سر هر نوع قضایا باید ایستاد نباید گذاشت این ابر سیاهی که دارد می آید یک دفعه مسلط بشود. دیگران بودند که برعکس. و این چپ روی نبود. س- منظورتان از دیگران چه کسانی هستند؟ ج- دیگران فرض کنید سازمانهای دیگر. س- سازمان فدایی، سازمان مجاهدین، اینهاست؟ عمدهترین سازمانهایی که در جبههی دموکراتیک ملی، لااقل حالا اگر شرکت مستقیم نداشتند و نیمچه شرکتی داشتند اینها بودند دیگر. به اضافه جامعهی سوسیالیستهای نهضت ملی ایران که مثل اینکه آنها هم یک مشارکتی در جبهه دموکراتیک ملی داشتند. ج- نه ببینید، مسئلهی سازمانها نیست. مسئله اگر حقیقتاً میشود بگوییم، سازمان اتحاد چپ، گروههای متعدد آمده بودند و پیوسته بودند. س- حزب دموکرات کردستان هم بود آقا در جبههی دموکراتیک ملی به رهبری آقای دکتر قاسملو؟ ج- نه ولی نماینده داشتند. نماینده که میگویم یعنی رابطه داشتند. س- ولی عضو جبههی دموکراتیک ملی نبودند، نه؟ ج- به نظر من اصلاً چپ روی نکرد، جبههی دموکراتیک ملی کاملاً واقع بینی کرد. اتفاقاتی که افتاد و جبهه دموکراتیک ملی در هم شکست به خاطر عدم مشارکت گروههای دیگر بود. اگر همه گروهها روزی که مثلاً روزنامه آیندگان را میخواستند ببندند یا آن تظاهرات دانشگاه را به هم بریزند، میریختند یعنی در واقع میآمدند و با جبههی دموکراتیک ملی همکاری میکردند این اتفاقات اصلاً نمیافتاد. یا اینکه فرض کنید موقعی که طالقانی قهر کرده بود و از تهران رفته بود یک روز عجیبی بود، فرصتی بود مثلاً. با وجود این نپیوستند، به آن صورتش لات و لوتها کامیون کامیون با سنگ و آجر و اینها ریختند و مردم را بزن. س- به نظر شما استنکاف این سازمانها از همکاری برای حفظ آن آزادیهایی که بعد از انقلاب بدست آمده بود چه بود؟ چه جور استدلال میکردند که عدم همکاریشان را توجیه کنند؟ ج- نه ببینید همان هیستری جمعی که میگویم به این یکی هم توجه بکنید که ببینید چگونه بود. البته یک دورانی به وجود آمده بود دوران روی پای خود ایستادن، همه ماکروفاژ شده بودند، همه قدرت طلب بودند. ولی خود این هیستری جمعی کمک عجیبی میکرد. مثلاً فرض کنید که سازمان مجاهدین یا فدایی یا تمام گروهها و اینها فکر میکردند مهمترین مسئله، مسئلهی مبارزه با امپریالیسم است و این شعار اینها را در یک خط دیگری قرار داده بود و علت اندکی تمایل به رژیم و تسلیم شدن به رژیم اینکه آره یک رژیمی دارد به وجود میآید که ضدامپریالیستی است، طرفدار مستضعفین است و چهار تا آخوند شیخ پشم الدین هم نمیتوانند مملکت را از این رو به آن بکنند. پس به ناچار چکار میکردند؟ میگفتند با اینها تند رفتار نکنید. و کسی که مثلاً واقع بین بود و در مقابل اینها می ایستاد و میگفت این کار دارد میشود، این اتفاق دارد میافتد، این بلاها دارد سرمان میآید فوری انگ چپ روی را به او میزدند. نه چپ روی نبود. بنده وقتی میدیدم که شما یک کاردی را از جیبتان کشیدید به طرف من، من فکر میکنم که شما می خواهید مرا بزنید. واقع بینی در اینجا بود و آنها این را قبول نمیکردند.
روایت کننده: آقای دکتر غلامحسین ساعدی محل مصاحبه: پاریس، فرانسه مصاحبه کننده: ضیاء صدقی تاریخ مصاحبه: هفتم ژوئن ۱۹۸۴ نوار شماره: ۴ Date of Interview: JUNE 7, 1984 Tape No.: 4 * * * س- آقای دکتر ساعدی شما با سازمان چریکهای فدایی خلق از دوران شاه تا دوران انقلاب و انشعابشان به اکثریت و اقلیت روابطی داشتید. لطفاً ممکن است که شکل این روابطتان را با سازمان چریکهای فدایی خلق برای ما توضیح بدهید. ج- آره من رابطه داشتم. من اصلاً با همه رابطه دارم و بدون رابطه هم نمیتوانم زندگی بکنم. با سازمان چریکهای فدایی من رابطهی خیلی خوبی داشتم. حالا هر کاری که از من بر میآمد میکردم. من از زندان که بیرون آمدم، درست در شرایط فوق العاده بد که مامورین ساواک دنبالم بودند من توی مطب تقریباً برای آنها کار میکردم. مینشستم حتی بر و بچههایی که کشته شده بودند من به صورت داستان اصلاً قصهی اینها را مینوشتم و چاپ میکردم. حتی بامزه است اگر مثلاً این را بدانید که توی آن شرایط منهای این کارها یک کار دیگر هم میکردم. من اگر دو هزار تومان توی جیبم بود فکر میکردم که صد تومنش مال من و هزار و نهصد تومنش مال آنها. یعنی اینجوری فکر میکردم، هیچ اصلاً چیزی نبود. رابطهی ما، آنها احتیاط میکردند، من هم احتیاط میکردم. بعد یک پسر کوچولویی بود که خودم بزرگش کرده بودم، اسمش محمود پناهیان بود. محمود پناهیان آدم فوق العادهای بود. پسر کوچولویی بود که من برایش جوجه میخریدم، جوجهی یکروزه که با آن بازی بکند. صمد بهرنگی مثلاً او را روی زانوانش مینشاند و قصه برایش میگفت، دقیقاً او رفته بود آن خط. او برادرزادهی ژنرال پناهیان بود و مادرش فوق العاده ناراحت بود. ما به مادرش خاله میگوییم. س- ژنرال پناهیان آذربایجان منظورتان است؟ ج- آره. این یک بچه عجیبی بود، همیشه مسلح بود و کپسول سیانور اینجایش. من یکبار او را مجبور کردم که با من نهار بخورد و این حتی حاضر نبود که یک لقمه غذا بخورد، خیلی راحت بعد برگشت گفت که.. گفته بودم مثلاً از بیرون چلوکباب بخرند بیاورند این بخورد. خیلی راحت گفت که پول این را چرا ندهیم به سازمان. بچههای آن دوره چیزهای عجیب و غریبی بودند. غذا که خورده بود حالش جا آمده بود ولی احساس گناه می کرد، عجیب احساس گناه، وحشتناک. س- این دقیقاً چه سالی بود؟ سال ۱۳۵۰؟ ج- ۱۳۵۴. به نظر من اصلاً فوق العاده بود. میآمد و من یک چیزهایی مینوشتم و میدادم. من، بر و بچههای دیگر پولهایی جمع میکردیم و میدادیم. س- مطالبی را که شما مینوشتید چه بود؟ مطالب سیاسی و اجتماعی بود برای روزنامه یا نشریهشان؟ ج- آره برای نشریهشان. آن موقع به صورت خیلی مخفیانه در میآمد. همین فتحعلی پناهیان آدمی بود که آن سرمایه دار گردن کلفت کرجی را زد و کشت، او کی بود؟ س- میدانم کی را می گویید ولی اسمش الان یادم نمیآید. ج- او که چای جهان را داشت، سر آن اعتصاب و اینها. بعداً خودش هم در میدان خراسان درگیر شد و ده دوازده تا ساواکی را به مسلسل بست. بچهی حیرت آوری بود و نرم و آدم حسابی بود. هیچوقت یادم نمیرود که یکبار مثلاً آمد به من گفت که، حالش خیلی بد بود، یک شعر از نیما برای من بخوان. رابطهی من بیشتر رابطهی فرهنگی بود. آنها هم احتیاط میکردند که نه آنها گیر بیفتند و نه من گیر بیفتم. خیلی مخفی با هم رابطه داشتیم، تا زمان انقلاب. زمان انقلاب هم یکدفعه مثل یک کاراته بازی بود، همه چیز به هم ریخته بود، بچههایی را که من میشناختم همه از بین رفته بودند. یک عدهی دیگری مانده بودند و این عده را من دقیقاً به آن صورت هیچی نمیشناختم، فقط به عنوان سازمان میشناختم. خب من حاضر بودم همه چیز را، همه کار برایشان بکنم. و من اینکار را میکردم. فکر میکردم اگر پول دارم باید به آنها بدهم، اگر میتوانم از حق تألیفم برایشان آمبولانس بخرم. همه اینها را میکردم. س- شما دو تا آمبولانس برایشان خریدید. ج- آره. برای من خیلی خیلی این قضیه مهم بود. من فکر میکردم که تنها سازمانی است که، نه از روی احساسات که فکر کنم که به صورت رادیکال میروند، چون من با همه «زرتیشن» و این چیزها ته وجودم یک نوع آدم سوسیالیستی هستم و فکر میکردم راهی که اینها میروند درست است. همه کار اینجوری میکردم و با آنها روابط عجیبی داشتم. حتی مثلاً اسلحههای خودم را به آنها میدادم. س- اسلحههایی که در روز ۲۱ و ۲۲ بهمن... ج- آره، قبل از آن هم داشتم. س- قبل از آن هم داشتید؟ ج- آره. همهی اینها را به آنها میدادم. س- اسلحه از کجا میآوردید؟ ج- اسلحه را ما اندکی میخریدیم. س- یعنی در بازار سیاه؟ در زمان شاه؟ ج- نه، همان زمان بختیار. من خیلی اسلحه خریده بودم. منتهی نه برای کشتن آدم. فکر میکردم خیلی چیز مفیدی میتواند باشد در واقع در دفاع. من همهی اینها را میدادم به سازمان. یک رابطهی اینجوری بود. بعد یواش یواش دیگر قضیه به یک مقدار به گند کشیده شد. در واقع یک نوع انحرافات عجیب و غریبی که، حالا میخواهیم مثلاً ایدئولوژی و این قضایا و اینها، یک نوع پاسیویته عجیب و غریبی من دیدم که توی سازمان هست و اگر اینطوری نبود آره، کار را ادامه میدادیم. س- این پاسیویته را ممکن است که قدری بشکافید و توضیح بدهید؟ ج- بله. مثلاً یک نمونه درستش را میتوانم به شما بگویم. من خیلی راحت به بچههای فدایی گفتم که فایده ندارد باید یک کاری کرد و یک نشریه باید داشت و من حاضرم، راحت، زانو به زمین بزنم و همان روزنامهی «کار» که بعداً مییخواستند در بیاورند، گفتم آره من حاضرم این کار را بکنم، دقیق و محکم. منتهی آنها هیچ نوع اعتماد نداشتند. مثلاً فکر میکردند که آدمهایی مثل من شاملو و دیگران و اینها آدمهایی هستیم که مثلاً شاعرمسلک و سودائی مزاج و از این قزمیتها. آن عقیدهی آنها را نمیتوانیم صم استقامه بکنیم، در حالی که اصلاً اینجوری نبود. من خیلی جدی میخواستم کار بکنم. چندین بار هم نشستیم و با آنها صحبت کردیم سر این مسئله و الکی شانه بالا انداختند. آن وقت خودشان شروع کردند به کار، کارِ روزنامه و نشریات و اینها. من فکر میکردم در مورد حوزهی فرهنگی میتوانم با آنها کار بکنم. بعد یکدفعه دیدیم یک چیز عجیب و غریبی از آب درآمد. یواش یواش دیگر مسئله خیلی یک نوع آمبی والانس بود و کار به جایی رسید که به این صورت درآمد که نه اقلیتش و نه اکثریتش هیچکدام دیگر به درد نمیخورد. من چکار میتوانستم بکنم؟ س- شما که همراه و همسوی جبههی دموکراتیک ملی بودید و بعضی مواضع خاص داشتید مثلاً در مورد مجلس خبرگان شما با شرکت در انتخابات مجلس خبرگان مخالف بودید... ج- آره. س- ولی سازمان چریکهای فدایی خلق در انتخابات مجلس خبرگان شرکت کرد و جزوهای هم درآورد که چرا ما در خبرگان شرکت کردیم. آیا این بین شما و آنها اختلافی ایجاد کرد؟ ج- چرا. نکتهی بسیار مهمی را گفتید. اتفاقاً یکی از اختلافات من بر سر این قضیه بود. مجلس خبرگان چیست؟ خمینی مثلاً آمده بود و مجلس موسسان را مجلس سنا میگفت. اصلاً شرکت غلط بود. درآمدن آن جزوه یکی از بزرگترین اختلافات من با سازمان بود. س- هرگز این مسئله را با آنها به بحث گذاشتید؟ ج- چرا ولی آنها قبول نمیکردند، میگفتند که شرایط مبارزه ضدامپریالیستی است، باید کوبید، اله کرد بله کرد. چی چی بابا، امپریالیسم هم آدم بدی نیست، والله بخدا. س- موضع آنها مثل اینکه این بود که میبایستی شرکت کرد و افشاگری کرد به جای اینکه نشست کنار و به کلی کناره گرفت. ج- نه، اتفاقاً اگر آنموقع سازمان اگر این جزوه را منتشر نکرده بود به نظر من یک نقش خیلی عمدهای میتوانست داشته باشد و این میتوانست واقعاً عدهی کثیری را بکشد به یک راهی که در این کار شرکت نکنند. شرکت کردند در انتخابات مجلس خبرگان یا هر چیز دیگر، در واقع دست به دست رژیم دادند و از اینجا بوی این قضیه میآمد بالا. س- یکی از کارهای مسلحانهای که سازمان چریکهای فدایی خلق انجام داد در ترکمن صحرا بود. آیا شما از این موضوع اطلاعی دارید؟ من میدانم که شما در آن موقع به ترکمن صحرا سفر کردید. میتوانید برای ما توضیح بدهید که جریان آنجا چطور بود؟ ج- آره. توی ترکمن صحرا اتفاق عجیب و غریبی افتاد. اصلاً قضیه این بود که آنهایی که در ترکمن صحرا بودند همهشان ترکمن نبودند. مثلاً از زابل من در سفرهای متعددی که کرده بودم مثلاً پای پیاده راه افتاده بودند و آمده بودند حتی کیلیا. کلیلیا عبارت از زرنیخ و یک مقدار چیز عجیب و غریب قاطی می کنند و پشت لپشان میگذارند میمکند و تف میکنند. این مثلاً «زرتیشن» انفیه. س- زابلیها. ج- آره. حتی آن را با خودشان آورده بودند و اینها دهات عجیب و غریبی داشتند که واقعاً آدم دلش میگرفت، اوج بدبختی و فلک زدگی. چیزی که در ترکمن صحرا اتفاق افتاد که من فکر میکنم سازمان در آن مورد تا حدود زیادی مقصر بود مسئلهی اکونومیزم بود. مردم بدبخت و فلک زدهای که آنجا به آن صورت زندگی میکردند قضیه فقط نباید تقسیم اراضی میشد، ولی آنها خواستند یک جزیرهی سرگردان درست کنند. جزیرهی سرگردان به چه درد میخورد؟ یعنی ما میخواهیم در یک گوشه از کشور راحت... س- زمین به زارع داده شود. ج- زمین به زارع داده شود و آن هم وجب به وجب اصلاً و ابداً چیز نمیکردند، همه چیز اندازه هم. آنوقت اگر قرار باشد مثلاً فرض کنید که یک مجله میخواهیم در بیاوریم و چند نفر دور هم میخواهیم جمع بشویم، این چند نفری که دور هم جمع میشوند از یک شرایطی باید برخوردار باشند. یکی مثلاً صفحهآرایی را بلد باشد، یکی ادیتینگ بلد باشد، یکی غلطگیری چاپخانه، یکی مقاله بنویسد و اینها. اینکار نبود. همه مساوی. نمیشود که. من نمیگویم همه مساوی نه، اینجا اصلاً نمی شود. لیاقتهای اشخاص در نظر گرفته نشد، اکونومیزم عجیب زد توی سر قضیهی سیاسی بودن آدمها. مسئلهی سیاسی کردن آدم که بفهمد منافعش در چیست یک امر دیگر است. آن نبود، این زمین مال تو، این هم مال تو، این هم مال تو. خب، که چی؟ س- بعداً چه جریانی شد؟ شما سفری که به آنجا کردید به قصد فقط بازدید بود یا همکاری و دادن کمک فکری به سازمان چریکهای فدایی خلق بود؟ ج- نه من با سازمان اصلاً در این زمینه کار نکردم. من یواشکی رفتم ببینم که... س- خودتان شخصاً ج- آره، رفتم ببینم چه اتفاقی دارد میافتد. س- آیا این نظرتان را برای سازمان چریکهای فدایی خلق توضیح دادید؟ ج- بله، من به یک صورت به خصوصی این قضیه را به آنها منتقل کردم که این کار به این نحوی که دارد پیش میرود غلط است. س- چه کسانی بودند رهبرانی که موثر بودند در جریان ترکمن صحرا؟ ج- بیشتر خود ترکمنها بودند. مثلاً نمونهاش توماج. س- توماج عضو سازمان چریکهای فدایی خلق بود؟ ایشان ترکمن بودند؟ ج- توماج معلوم است دیگر، کی بود، ترکمن بود. یک یلی بود اصلاً. من فکر میکنم که مثلاً خود او یکی از قربانیان این سازمان است. س- چه اتفاقی افتاد دقیقاً در ترکمن صحرا در آن موقع؟ ج- چند روز قبلش توماج و اینها آمده بودند پیش من و یک کتابی هم نوشته بودند در مورد قضیهی تاریخ ترکمن صحرا. تاریخچه بود، از عهد بوق که ترکمن از کجا آمده است. باز همین بحثها را داشتیم. من گفتم که اینجوری نمیشود. بحث اینجوری داشتیم دیگر. بعد گرفتند به طور دقیق اگر یادت باشد پشت سرش خلخالی بود که پا شد رفت آنجا و گفت ما آمدیم و فلان و بهمان و یک نوع قتل عام عجیب و غریبی بود، گرفتند و کشتندش و انداختند زیر پل. س- آقای ساعدی در توضیحی که شما برای آن کتاب عکسی که راجع به حوادث انقلاب ایران منتشر شده دادید از این جریان که در انقلاب اتفاق افتاد و منجر به این استبداد ملایان شد، از این به عنوان یک طوفانی نام بردید که بنام انقلاب آمد و بر همه چیز مسلط شد. دقیقاً منظورتان از این قضیه چیست؟ یعنی منظور من این است که انقلاب مثل اینکه از نظر شما اهداف دیگری غیر از آن چیزی که به صورت مذهب تظاهر کرد داشت، آیا چنین فهمی از سوال شما درست است؟ ج- آره. من فکر میکنم که قضیهای که اتفاق افتاده، این را خیلی صریح میگویم، یک نوع رودررویی با توهین بود و این را چند بار من نوشتم. رودررویی با توهین یک مسئلهی خیلی مهمی است. زمان شاه به همه توهین شده بود و بدجوری هم توهین شده بود و ده هزار پرچم آویزان میکردند، جشن میگرفتند و برای خودشان میرفتند و میآمدند، آن غلامرضاش و آن «زرتیشن» احمدرضاش و آن اشرف. زن توهین شده بود، مرد توهین شده بود. این اصلاً یک انقلاب در واقع یک نوع انقلاب فرهنگی بود که در مقابل یک چیزی میخواستند بایستند. و خیلی راحت مردم میخواستند بزنند توی دهن این رژیمی که اصلاً شرف انسانی را از بین برده بود. برده بود دیگر. برای انسان اصلاً دیگر اعتبار قائل نبود. و خود این مسئله میتوانست واقعاً یک معنی دیگری هم پیدا بکند، ولی قضیه تبدیل شده بود به یک چیز دیگر. همه بدشان میآمد میخواستند این دودمان پهلوی جل و پلاسش را جمع بکند و گورش را گم بکند. ولی در واقع هیچ نوع چیز طبقاتی در آن وجود نداشت، فقط یک اهانت شده بود. س- یعنی دید طبقاتی وجود نداشت، آگاهی طبقاتی وجود نداشت؟ ج- نه مطلقاً وجود نداشت. چه آگاهی طبقاتی؟ کارگر شرکت کرد، دهاتی که اصلاً شرکت نکرد. دروغ میگویند، دهاتی چه نقشی داشت؟ فقط آن اقمار اطراف شهرها. از شهریار و کرج و جاهای دیگر مثلاً دهاتیها میآمدند توی شهر. در همه جای دنیا دهات کاملاً خاموش، در دهات هیچ خبری نبود. س- یعنی به نظر شما این انقلاب یک انقلاب شهری بود؟ ج- حتی من اسمش را انقلاب نمیگذارم. من میخواهم بگویم که این مقدمهی انقلاب بود و بلعیده شد، یک چیزی که واقعاً میتوانست شکل بگیرد، برای خودش فرم بگیرد و قضایا باز بشود. حالا یک عده بدشان میآید ولی خب به ما مربوط نیست، یک کاتاستروف بود، اصلاً همه چیزش کاتاستروف بود. ابوالحسن بنی صدر را کسی نمیشناخت یکدفعه رییس جمهور شد، قطب زاده یکدفعه شد رییس فلان، رهبر امام خمینی. اصلاً یک نوع بوی دموکراسی و اینها که در تویش نبود. خود انقلاب اصلاً چه بود؟ آهان میتوانست شکل بگیرد، مقدمهی انقلاب بود و اگر دودمان شاه میماند و مردم، عین خانوادهی رومانو که با آن جنگیدند با دودمان پهلوی میجنگیدند، الان دیگر بچهی شاه اینجا دم در نمیآورد به عنوان رضاشاه کوچولو و دم و دستگاه و دربار و فلان. نه اصلاً به آنها اعتبار بخشیدند. یعنی یک چیزی بود داشت رشد میکرد اینها گرفتند خوردندش، عین تربچهای که هنوز کونه نبسته است، اینجوری شد دیگر. س- این انقلابی که شما میگویید انقلاب فرهنگی بود یعنی منظورتان این است که بیشتر انگیزهی فرهنگی داشت؟ میتوانید جنبهی فرهنگی این طغیان را در زمان شاه برای ما توضیح بدهید و همچنین عکس العملش را در زمان خمینی؟ ج- انقلاب فرهنگی که من میگویم دقیقاً یک کمی معنی گستردهتری دارد. یعنی به این معنی نمیگویم که مثلاً.. خودِ اهانت، خود بی حرمتی، خود انگ زدن، و خود راه انداختن یک نوع سیستم زندگی. خب جنوب شهر میدیدی که دختر هجده نوزده سالهی جنوب شهری که معلم است خودش را آراسته و به مدرسه میرود، خوب، این فرهنگ زمان شاه بود. درست به همان سادگی هم خمینی، که اصلاً مزخرف است آدم بگوید خمینی، همین رژیم مسلط بعدی آمد همهی این قضایا را پاک کرد. اینقدر مینی ژوپ پوش در تهران داشتیم، چطور شد یک دفعه همه چادر سرشان کردند و عینک زدند، یعنی قرتی گری به یک صورت دیگر درآمد. ماهیت قضیه فرق نکرد، صورت قضیه فرق کرد و صورت قضیه همیشه ماهیت قضیه را چکار میکند؟ خراب میکند. و این چیزی بود که دقیقاً اصلاً اینجوری بود. اگر آن ایام جشن شیراز راه میانداختند، فستیوال سینما و این قضایا و همه ی آقایان و خانمها و فلان و اینها راه میافتادند و میرفتند همانقدر غلط بود که این یکی فستیوال که توی خیابان همه بیایند و مثلاً بگویند «وای اگر خمینی اذن جهادم دهد، لشکر عالم نتواند که جوابم دهد»، مسخره بود. این شاشیده شد به انقلاب. یعنی یک نوع سرپوش فرهنگی گُهی را گذاشتند روی این قضیه که اصلاً به هیچ جا نرسید و اینطوری شد. س- آقای ساعدی، خانم سیمین دانشور در مصاحبهی اخیرشان گفتند که در زمان شاه از نظر فرهنگی و ادبی آثاری به وجود آمد که تراز اول بود و قابل قبول بود، ولی در این زمان خمینی چنین آثاری به وجود نیامد. شما که یک نمایشنامه نویس و یک شخصیت هنری ایران هستید و در آن زمان کار کردید و زمان بعد از آن را هم تا حدودی سالهای خمینی را هم دیدید میتوانید علت این را برای ما توضیح بدهید که چگونه شد که بعد از انقلاب حتی از نظر تولید آثار فرهنگی و ادبی ما عقبتر رفتیم؟ ج- شما مثل اینکه آسیب شناسی قضیه را میپرسید؟ س- نخیر من از این نظر که شما هنرمند هستید و در هر دو دوران کار کردید و هنوز هم کارتان را ادامه میدهید، من از نظر آسیب شناسی نمیگویم، این انقلاب فرهنگی را که شما میگویید که در واقع انقلابی که این انگیزهی فرهنگی را داشته، چگونه بوده که این انگیزهی فرهنگی که در آن زمان بوده و منجر به انقلاب شده توانسته که آثاری بوجود بیاورد که قابل ارزش باشد ولی بعد از انقلاب حتی به چنین چیزی هم توفیق نیافت، چرا؟ ج- من فکر میکنم که قضیه را باید یک جور دیگری نگاه کرد. دههی چهل تا پنجاه یک دوران فوق العادهی باروری بود، یک نوع سرپوش گذاشته شده بود روی هر نوع مسئله و ادبیات واقعاً معنی داشت، موزیک واقعاً معنی پیدا می کرد و این در واقع یک نوع تعالی بود، آن موقع این تعالی معنی داشت. یکدفعه از این راه میزد یا از آن راه میزد، یک چیزی بیرون میآمد. واقعاً دوران فوق العادهای بود سالهای دههی چهل تا پنجاه تا اینکه ساواک بیاید و بنشیند و این قضایا را جابهجا بکند و بگوید این بد است، این خوب است، این به درد میخورد، این به درد نمیخورد. تا سال ۱۳۵۰ اینقدر متوجه نبودند. زمان انقلاب را اگر قرار باشد که راجع به خودم حرف بزنم میخواهم بگویم من تبدیل شدم به یک روزنامهنویس. من هر روز در کیهان و اطلاعات و آیندگان و همهی روزنامهها مقاله مینوشتم. غلط میکردم. من چرا قصه ننوشتم؟ و بعد قصه نمیتوانستم بنویسم. آن تب تند مسلط، آن تبی که واقعاً همه را (...) به صورت هیستری جمعی بقیه را هم گرفته بود، تو نمیتوانستی کاریش بکنی، هیچ کاریش نمیتوانستی بکنی. بله آن موقع یک عنصر عجیبی پیش آمد که به نظر من، گوش میکنی، خیلی خیلی مهم است و آن عامل به نظر من عظیم ترین عامل است. درست همان موقع به جای اینکه هان؟ آدم یک چیزی را میگیرد یک آبی را مینوشد نانی را میخورد، دوستی را میبیند، زیبایی را میبیند، نه. فقط ترس از همین که تهمت بود، آن موقع جو تهمت مسلط شده بود و این جو تهمت طوری بود که هرکس بر علیه امپریالیزم ننویسد، شعر بر علیه فلان ننویسد، در مدح امام چیز نگوید خائن است و این کار را خراب کرد. آن موقع جو تهمت وحشتناک بود. عرض کنم خدمتت که نتیجهی همه این قضایا این شد که این زرتیشن فرهنگی، کار خلاق هنری، تبدیل شد به یک چیز عجیب و غریب. یک بابایی بنام ناصر ایرانی یک جزوهی کوچولویی مینویسد که بسیار مزخرف است. س- راجع به چی آقا؟ ج- راجع به شاه، به اسم «محمد دماغ». این آدم استعداد داشت که بهتر بنویسد. بعد یک چیز مینویسد «محمد دماغ». این را چاپ میکند با تیراژ کثیر و برق آسا نایاب میشود. آخر چیز مزخرفی بود. اگر قرار باشد که شاه را بکوبی باید با یک اسلحهی بهتری بکوبی. یعنی همان اصطلاح عامیانهی خیابان شاهپور و جوادیه منتقل شد روی ذهن اینها. «محمد دماغ»، خب دماغ دارد دیگر، مگر تو نداری؟ من ندارم؟ همه دارند. آن بدبخت هم دارد، که حالا دماغش خاک شده است. خاک توی سرش، «محمد دماغ» همچین فروش میرفت که حد و حساب نداشت. بقیهی کارها هم اینجوری پیش رفت. الان دو تا رمان درآمده است و هر دو در مورد جنگ ایران و عراق است. یکی را اسماعیل فصیح نوشته و دیگری را احمد محمود. هر دو در واقع یک نوع توجیه رژیم فعلی است. یعنی یکنوع ناسیونالیسم تویش هست، شوونیسم تویش هست. یعنی هر طرف را نگاه بکنی می بینی که توی این دو تا قضیه رفته سراغ یک چیزی که حکومت میتواند اجازه بدهد که آن چاپ بشود و شکی در این نیست. در مورد کارهای دیگر هم همینطور. همینطور مثلاً فرض کن که یک چیز وحشتناکی که دل آدم را به درد میآورد این است که ما موسیقی داشتیم، موسیقی مجلسی داشتیم، ارکستر سنفونیک داشتیم، ولی سازها را جمع کردند و فلان کردند و بهمان کردند، یکدفعه خواهر سهراب سپهری در میدان ژاله به اجبار ویولونسلش را برده آنجا و با ارکستر سنفونیک زرتیشن و اینها مجلسی دارد سرودهای انقلابی شورای اسلامی را میزند. بعد میبینیم که واقعاً یک آوازه خوان درجه یک مثل شجریان یک مدتی میافتد به آن طرف خط. پس آن جو هیستری جمعی آنها را هم گرفته بود دیگر. من آن موقع خودم کار نمیکردم، من کار میکردم چیزهای بسیار عوضی مینوشتم. یعنی یک کار عجیب و غریب، فکر میکردیم اصلاً که چی؟ ولی اصلاً ول نمیکردند. اشخاص پرداخته بودند به این قضیه. پرداختن به این قضیه مصنوعی نبود و جدی بود و خیلی راحت. مثلاً فکر میکردند که اگر یک آدم علیه آمریکای جهانخوار ننویسد، شعر به نفع امام نگوید یا نقاشی نکند، حتی یک آرتیست درجه یک هم مثلاً دلش میخواست عکس طالقانی را بکشد. برای چه آخر؟ همه ریش، پشم، عمامه. نه این قضیه از اِلمان تهمت بود، اگر اینکار را نمیکردید پدرت را در میآوردند. پس دو کار میتوانستی بکنی یا خفهقان بگیری یا حتماً در همین خط راه بروی. و وقتی که میخواهی توی همین خط راه بروی میافتی سقوط میکنی عمله و اکرهی دستگاه میشوی و اگر کار نکنی میگویند مثلاً اندکی خودش را باخته. نمونههای فراوانی هست. مثلاً فریدون تنکابنی خیلی راحت، توی ایران کسی نبود که مثلاً این همه میخانه و فلان و ایشان هم چیز میکردند، مردم میرفتند. برداشت توی روزنامه اطلاعات یک صفحهای بود به اسم «چای و گپ» و از این مزخرفات، ایشان مقاله نوشت که آنهایی که علیه رژیم فعلی حرف میزنند آدمهایی هستند که عرقشان قطع شده است. خب مرتیکه خودت هم میخوردی. «عرقشان قطع شده» یعنی دقیقاً آن تهمتی که رژیم میخواست بزند خودِ او میزد. هان چرا اینکار را میکنی؟ مکانیسمهای دفاعی در زمان انقلاب فوق العاده زیاد بود. مثلاً همین الان من میتوانم ده یا دوازده تا مکانیسم دفاعی بگویم. مثلاً یکی اینکه باید انقلابی باشد. انقلابی بودن یعنی چه؟ یا باید اسلحه داشته باشد، یا کتاب تند بنویسد، یا فلان بنویسد، نه. دقیقاً آنموقع انقلابی بودن یعنی بیفکر بودن بود. یعنی تو اگر میخواستی یک مسئله را آنالیز بکنی، باز بکنی، رگ و ریشهاش را پیدا بکنی تو اصلاً انقلابی نبودی. انقلابی کسی است که مشت دارد، انقلابی کسی است که میتواند کتک بزند، انقلابی کسی است حتماً روی سر زنش چادر بکشد، انقلابی کسی است دقیقاً با جوّی که پیش آمده هماهنگ باشد. هماهنگ بودن انقلابی نیست. یک در واقع ریدمونی است. آدمی که انقلابی است یعنی یک شورش میخواهد آن چیزی را میخواهد عوض بکند نه که چیزی را میخواهد که دنده عقب بگذارد و برود، خب چگونه ممکن است که آدم انقلابی باشد و در ضمن بگوید که آره این خوب است؟ و چطوری آدم میتواند بالای کتابش به سبک مطهری و اینها بنویسد «بسمه تعالی» و اینکار را میکردند. اِلمان تهدید، اِلمان توهین و پرونده سازی آنقدر زیاد شده بود که مسئلهی سانسور و سفرهی سانسور گسترده شد. یعنی کسانی که به این قضیه رسیدند و تسلیم شدند آدمهایی بودند که خودشان سانسور را میخواستند دستگاه هم خیلی راحت پایش را گذاشت آن وسط. وقتی که این مرتیکه، چی بود اسمش وزیر اطلاعات... س- میناچی؟ ج- میناچی. مرتیکه ابله کثافت میناچی آره. من آمریکا بودم، هیچ یادم نمیرود توی کالیفرنیا پیش خواهرم بودم... س- ۱۹۷۸؟ ج- بله ۱۹۷۸، دقیقاً. تلفن کردند که یک خانمی بود مال سازمان حقوق بشر... س - Amnesty International- ج- بله. تلفن کرد که آقاجان یک همچین آدمی آمده به اسم مهندس میناچی، تو این را میشناسی؟ من گفتم آره. گفت چطور آدمی است؟ گفتم آدم خوبی است و به هرحال ضد رژیم است. من توی همین سازمان چند ساعت شهادت داده بودم راجع به قضیهی ایران. خب مرا اِی. ای. پی دعوت کرده بود، درست است؟ س- بله. ج- پس به ناچار من معتبر بودم. گفت این میخواهد بیاید شهادت بدهد علیه رژیم شاه و کسی این را نمیشناسد، تو حاضری بیایی این را معرفی کنی؟ س- یعنی این آقای میناچی را؟ ج- میناچی را. گفتم حتماً. من پا شدم رفتم با یک ذلت وحشتناکی بلیط تهیه کردم که از کالیفرنیا هشت ساعت پرواز کنم و آقای میناچی آنجا بتواند علیه رژیم شاه حرف بزند. خیلی خوب، چکار کرد؟ دو روز بعد آن خانم تلفن کرد که با آقای میناچی صحبت کردیم گفت ساعدی کمونیست است و من با او حاضر نیستم ظاهر بشوم، او مسلمان نیست. همین میناچی. بعد او آمد پایش را گذاشت و بزرگترین ضربت وحشتناک را او زد. مرتیکه فلان فلان شده. تمام سانسور را او و قطب زاده علم کردند. بعد بقیه چکار میکردند؟ میگفتند هیچ اشکال ندارد، گذرا است. چی چی گذرا است؟ حالا ما نمیدانیم اصلاً میناچی کجاست. ولی میناچی بود که اولین بار چهل تا روزنامه را یکدفعه بست. مرتیکه فلان فلان شده میخواست برود بهشت؟ خب رفت. اینجوری است دیگر. آمد اصلاً خیلی سریع. بعد هم میگفتند که میناچی آدم خوبی است. بعد از کانون نویسندگان دعوت کرده بود و ما جواد مجابی و چند نفر دیگر را فرستادیم. من گفتم که اصلاً حاضر نیستم او را ببینم. دو سه نفر نماینده فرستادیم که برود آنجا و راجع به مسئله سانسور و اینها حرف بزنند. حسابی همه را شسته بود و گذاشته بود کنار. و بعداً یک عده کثیری واقعاً تسلیم شده بودند که اشکال ندارد در شرایط فعلی که انقلاب دارد پیش میرود، امپریالیسم دارد شکست میخورد. چی چی شکست میخورد؟ امپریالیسم دارد خودت را میخورد. نه فعلاً با اینها کاری نداشته باشید. اینجوری می شود دیگر. مرعوب شده بودند. س- آقای ساعدی شما قبل از اینکه از ایران خارج بشوید آیا یک دورهای هم داشتید که مخفیانه زندگی میکردید؟ ج- آره. مثل همه. س- از چه تاریخی شما احساس خطر کردید و ناچار شدید که مخفی بشوید؟ کدام حادثه بود که شما را به این فکر انداخت و احساس کردید که دیگر نمیتوانید علنی ظاهر بشوید و باید زندگی مخفی را شروع بکنید؟ ج- سوال مشکلی است ولی باید بگویم دیگر؛ نه؟ س- خواهش می کنم. ج- تهدید حزب اللهیها بود. تلفن میکردند، خیلی راحت توی خانهی پدر، می گفتند که با ژسه میآییم سراغت و اله می کنیم و بله میکنیم. آنوقت من به اجبار زدم و رفتم یک لانهای گرفتم و این لانهای که گرفتیم یک اتاق زیر شیروانی بود در سه راه تخت جمشید که از چنگ اینها رها بشوم. س- پس نزدیک سفارت آمریکا بودید؟ ج- دقیقاً. و اتفاقاً خیلی خوب بود. من آنقدر آنجا گردش کردم در لانهی جاسوسی و اینها که حد و حساب ندارد. س- میتوانید خاطراتتان را از جریاناتی که راجع به گروگانگیری در جلوی سفارت آمریکا میگذشت برای ما توضیح بدهید که چه جوری بود؟ این آدمها از کجا میآمدند؟ آیا واقعاً تا آنجایی که شما اطلاع دارید حزب توده در جریان گروگانگیری دخالت داشت؟ ج- من به آن صورتی که تو میپرسی واقعاً اطلاع ندارم ولی آن چیزهایی را که میدانم راحت میتوانم بگویم. س- آن چیزی را که دیدید ناظر بودید؟ ج- آره. من بیشتر شبها که تنها بودم میرفتم جلوی سفارت و جلوی سفارت واقعاً یک فضای عجیب و غریبی بود، به نظر من فوق العاده جالب بود. آنجا مثلاً یک دکه گذاشته بودند به نام نمیدانم چی چی ساحل، ساندویچ ساحل، کباب و شله زرد و آبگوشت تمام این مزخرفات آنجا همینجور ردیف شده بود. یک چیز خیلی خیلی فوق العادهای که آنجا وجود داشت این بیرون ریختن به اصطلاح کونسیانس کولکتیو بود که به صورت انکونسیانس میریخت بیرون. مثلاً ساعت دو من خوابم نمیبرد و من تنها بودم پا میشدم میرفتم آنجا. همیشه کانادا درای و ساندویچ و لوبیا و اینها هم بود. س- حتی ساعت دو بعد از نیمه شب؟ ج- آره. فوق العاده جالب بود. جماعت میآمدند. همه با اتوبوس میآمدند از محلات مختلف و شروع میکردند به تظاهرات به این قضیه سازماندهی داده شده بود. یعنی سازمان دهی به تمام معنی نه اینکه فکر بکنید که یک محله گفته که مثلاً ما برویم آنجا که اندکی زرتیشن بکنیم، نه. همه کفن میپوشیدند. یک دو تا مهر به کفنشان میزدند، یک مهر به جلوی کفن میزدند و یک مهر به پشت کفن میزدند. جلوی کفن اسم محلهشان را زده بودند، پشت کفن دقیقاً «ما همه سرباز توایم خمینی» از این چیزها. بعد میآمدند و شعار میدادند علیه آمریکا و این چیزها. برای من خیلی جالب بود اصلاً دیدن این رفتار. بعد کفنشان را در میآوردند، پیرمرد، پیرزن، جوان، همه اینها. کفن را تا میکردند، خیلی راحت با دستشان مثل اینکه اطو میکنند، بعد یک آش میخریدند و آنجا میخوردند و پولشان را یکی دیگر میداد و بعد اینها را سوار اتوبوس میکردند و میبردند. یک بازار مکارهی عجیب و غریبی بود و هیچکس نمیدانست که اینها که میآمدند علیه امپریالیسم فحش میدهند، امپریالیسم موبور است، زرد است، سفید است، سیاه است، قدبلند است، قدکوتاه است.. یعنی یک ملت دپولیتیزه بود، ملتی که پولیتیزه باشد که اینکار را نمیکند و اینها این کار را میکردند. بیچارهها میآمدند آنجا سینه میزدند و اله میکردند و بله میکردند. یک مشت، وحشتناک، آدمهای عجیب و غریبی آنجا بودند که تمام مدت من فکر میکردم حتی که اینها شکارچی هستند یعنی دنبال کسی هستند که او را بزنند و بکشندش و خرخرهاش را بجوند. مثلاً یادم میآید که یک پیرمردی، چیز عجیب و غریبی بود، سازمان چریکهای فدایی یک تظاهراتی گذاشته بود و بچهها هم آمده بودند، خب. من دو تا پیرمرد را آنجا دیدم که هیچوقت یادم نمیرود، اصلاً تو خواب من هنوز هم او را میبینم که درب و داغون، ریش بلند و پیراهن کثیف و این قضایا، اینها داد میزدند، بچهها سرود میخواندند و کف میزدند، اینها میگفتند الله اکبر. بعد میگفتند دقیقاً با این اصطلاح، عذر میخواهم چون این دقیقاً یادم هست، میگفت، «این خوارکُسدهها رو، این خوارکُسدهها، ما میگوییم الله اکبر، برای خدا که نمیشود کف زد، اینها کف میزنند.» دقیقاً اصلاً یک بازار مکارهی غریبی بود. من فکر میکنم که آنهایی که بردند، نمیدانم شادی ظالمانه فکر میکنم حق داشتند، زور داشتند. اینها به جای اینکه قضایا را روشن بکنند به این مسئله توجه نکردند. مثلاً یک نمونهی خیلی کوچکش را من به تو بگویم شاید برایتان جالب باشد. ما دعوای خیلی مهمی در کانون نویسندگان داشتیم بر سر قضیهی گروگانگیری. ما گفتیم که خب ما مینویسیم مرگ بر امپریالیسم مثلاً، یعنی به این صورت تهدیدمان کردند، حالا امپریالیسم را کسی نمیشناسد... س- چه کسانی شما را در کانون نویسندگان تهدید کردند؟ ج- نه ببینید، قضیه از این قرار بود که گفتند که کانون در این مورد باید موضع بگیرد. آدمی که اینجا خیلی خیلی خیلی دخالت داشت مثلاً من و شاملو میگفتیم که به ما مربوط نیست. مرگ بر امپریالیسم را ما معتقد هستیم، اگر میخواهیم کاری بکنیم واقعاً رودررو با امپریالیسم بایستیم. میگفتند نه ما باید شرکت بکنیم. تودهایها بیشتر بودند میگفتند که ما باید شرکت بکنیم. یک دانه پلاکارد ما دادیم نوشتند و بردند چسباندند جلوی سفارت آمریکا آن بالا. روبرویش یک ساختمان بود آن بالا و آن را تکه پاره کرده بودند برای اینکه تند نبود. هر چه تند بود بهتر بود. س- ما که میگویید منظورتان کانون نویسندگان است؟ ج- بله کانون نویسندگان را میگویم. مثلاً آن را قبول نمیکردند. اصلاً تکه پارهاش کردند. س- یادتان میآید که چه بود؟ ج- آره. شعارش در واقع یک شعار کلی بود و تند نبود. بابت گروگانگیری و اینها به آن صورتش توجه نشده بود و همینجور حمله میکردند. ولی درست موقعی که روزنامهی آیندگان را بستند، بر و بچههایی که الان توی پاریس هستند مثلاً محسن یلفانی و اینها آمدند توی خیابان و ما تظاهرات سر همین جبههی دموکراتیک و اینها راه انداختیم. کانون اصلاً آمد توی خیابان. آن موقع آنها نیامدند. نه علیه آن چیزی که مسلط میشد نیامدند. س- یعنی اعضای تودهای کانون را میگویید؟ ج- هم اعضای تودهای کانون و هم آنهایی که یک مدت سمپاتی داشتند مثلاً مثل اکثریتیها و این چیزها که تازه داشت رشد میکرد. یک عدهی قلیلی بودیم که آمدیم توی خیابان و بعد اصلاً محکوم شدیم نسبت به این قضیه. میدانم، ولی حالا اسم نمیبرم که چه کسانی بودند، اینها آمدند ولی بقیه نیامدند گفتند نه، اصلاً بستن آیندگان خوب است. اوا، چطوری خوب است؟ بعد آنوقت رفتند ریختند و تمام بچهها را گرفتند بردند شصت و خردهای روز در زندانهای عجیب و غریب اوین زندانی کردند و طفلی شاملو هر شمارهی کتاب جمعه را در میآورد مینوشت که شصت و خردهای روز از زندانی شدن اینها گذشته. هی اعلامیه بنویس ولی اصلاً کسی حاضر نبود. قتل عام به نظر من آنجا مباح شده بود، یعنی همه را بایست کشت، همه رأی میدادند و به نظر من علتی که میگویم این انقلاب را من به عنوان طوفان گفتم اینجا معنی پیدا میکند، یعنی یک حالت کاتاستروفی بود. یک کاتاستروف که همه همدیگر را سرویس میکنند، که چه آخر؟ این به آن میگفت خائن، آن به این تهمت میزد، این به آن میگفت مثلاً تاندانس فلان دارد. اصلاً کسی نمیفهمید. توی مملکت ما کی میفهمید که مثلاً صهیونیسم بین المللی. تا دیروز که همه مهر رستاخیز توی شناسنامهشان بود، یکدفعه همه انقلابی شدند، آخه این که نمیشود. همه، از دم. همان خانمی که هر روز میرفت سلمانی و مانیکور و پدیکور میکرد بعد میرفت فلان کافه، از آن بگیر برو تا آخر. بچهای که تا دیروز اصلاً یک کتاب نخوانده بود انقلابی شده بود. خب این اصلاً وحشتناک است. اینجا است که قضیهی انقلاب تبدیل به طوفان می شود. انقلاب یک معنی دارد، نه؟ هنوز هم مثلاً اشعاری که صادر میشود و آدم بر میدارد و میخواند اصلاً در مدح انقلاب است. اگر انقلاب این است که ما داشتیم اصلاً میخواهم هزار سال دیگر انقلاب نباشد. چه انقلابی؟ س- آقای ساعدی شما که ارتباط نزدیکی با روشنفکران ایران داشتید و سوابق آنها را میدانستید آیا آنطور که شما عکس العمل اینها را در زمان انقلاب دیدید میتوانید بگویید که آیا روشنفکران ایران ماهیت آن چیزی را که داشت میآمد نمیشناختند و علتش این بود که دچار آن هیستری که شما اسم می برید شده بودند؟ ج- نه ببینید، اولاً روشنفکر که میگویید یک کمی بیانصافی است. همه ادعا میکنند که روشنفکر این است و روشنفکر آن است. خیلیها هستند که اسمشان روشنفکر است و در واقع اصلاً روشنفکر نیستند، زرتیشن هستند. با اجازهتان در دانشگاه هاروارد این لغت «زرتیشن» ثبت شود، هان؟ نه، اصلاً اینجوری نبود. آنهایی که واقعاً چشمشان باز بود تمام این قضیه را میفهمیدند. برای نمونه کاملش احمد شاملو از روز اول بو گند قضیه را فهمیده بود. احمد شاملو نه به عنوان شاعر یا هنرمند برجسته اصلاً به عنوان یک آدم بو میکشید. ولی آن آدمی که تن به قضایا سپرده بود اسمش را که نمیشود گذاشت روشنفکر. س- منظور من اینجا از کلمهی روشنفکر دقیقاً آن کسانی هستند که تحصیلکرده بودند و عرض کنم خدمت شما داستان مینوشتند، نویسنده بودند، شاعر بودند، مترجم بودند و به این نام شناخته شده بودند، به نام هنرمند و روشنفکر در جامعه ایران. ج- نه ببینید اتفاقاً اگر قرار باشد راجع به این قضیه بحث بشود تنها آدمی را که در ایران به عنوان روشنفکر باید گفت، آدمی است کاشف که یک چیزی را کشف می کند یا باز میکند، استریپ تیز میکند از خودش و هم از دنیا و آدمهایی که همیشه در حجاب هستند. قصه نوشتن چیز مهمی نیست، ممکن است آدم قصه بنویسد حالا قصهی خوب یا بد ولی نود درصدش... اتفاقاً این نکتهی خیلی مهمی است همهاش نویسندگان بد، شعرای بد رفتند آن طرف و برای من واقعاً حیرت آور بود. هر شاعر بد، هر نویسندهی بد رفت طرف دستگاه. آنهایی که رودررو جلوی اینها ایستادند آدمهایی بودند که واقعاً کاشف بودند و میفهمیدند، یعنی میشکافتند سزارین میکردند حتی یک غنچه را که ببینند از توی آن چه در میآید، آنها هیچوقت چیز نشدند. و تعدادشان البته خیلی کم بود که توی سرشان خورد.
روایت کننده: آقای دکتر غلامحسین ساعدی تاریخ مصاحبه: هفتم ژوئن ۱۹۸۴ محل مصاحبه: پاریس، فرانسه مصاحبه کننده: ضیاء صدقی نوار شماره: ۵ Date of Interview: JUNE 7, 1984 Tape No.: 5 * * * س- آقای ساعدی وقتی که آقای خمینی وارد ایران شدند کانون نویسندگان تا آنجایی که اطلاعات من اجازه میدهد به دیدن آقای خمینی رفتند که راجع به مطبوعات و این مسائل با ایشان صحبت بکنند. شما هم جزو آن هیئت به آنجا رفتید. چه خاطرهای از آن روز دارید؟ ج- به نظر من خیلی کار خوبی کردیم که رفتیم. من یک دوستی دارم که خیلی خیلی دوستش دارم و آنقدر به این متلک میگویم که حد و حساب ندارد. و او داستان غریبی را میگوید. میگوید که رفته بوده بنزین بزند و داشته عکس رییس جمهور را نگاه میکرده. یارو به او گفته چته؟ چرا اینطوری نگاه می کنی؟ گفته که یکی از حکما که ابوعلی سینا باشد گفته است که آدم باید صبح به سندهاش نگاه بکند. خب، حالا شما که راجع به این قضیه نمیخندید من فکر میکنم که اتفاقاً آنهایی که پیش خمینی رفتند در واقع رفتند این سنده را ببینند. یعنی او را وقتی از چاه در میآید اگر نبینی و راجع به آن حرف بزنی فایده ندارد. حالا بگذریم از این قضیه که اصلاً جنبهی شوخی ندارد، دیدن خمینی برای من جالب بود. س- چطور شد که چنین تصمیمی گرفته شد؟ ج- آهان. قضیه از این قرار بود که سانسور و اینها دوباره پا گرفته بود و کانون نویسندگان دوباره تصمیم گرفت که اندکی برود و به خود حضرت بگوید که «دایی ما هستیمها.» آنوقت یک متنی نوشته شد. به نظر من هر کس بخواهد راجع به این قضیه کار بکند خیلی خیلی مهم است، برای اینکه در اطلاعات هم صحبت یعنی منظور عرض کانون و فرمایشات خمینی هر دو چاپ شده است و این به نظر من فوق العاده سند معتبری است، یعنی مکتوب است و چاپ شده است. بعد نشستیم به نوشتن متن. یک عده جمع شدند، یک عده مخالفت کردند، یک عده گفتند میآییم، یک عده گفتند نمیآییم و اینها و فلان. گفتیم نه برویم و به او بگوییم، الان دستگاه دارد دست او میافتد. یک متنی تهیه شد که به نظر من متن خوبی هم بود. توی این متن خیلی دقیق نوشته شد که ما همیشه با سانسور رودررو ایستاده بودیم و الان هم هستیم و بعداً هم خواهیم بود. س- برای نوشتن این متن سایر اعضای کانون مخالفتی نکردند؟ اعضای تودهای کانون؟ ج- نه، آن موقع نه. و اسم امام و نمیدانم پیشوا و رهبر و این چیزها نبود. اصلاً از اسلام هم کلمهای برده نشد. متنی که نوشته شد، من دقیقاً تا آنجایی که یادم هست، در آن نوشته شده است که حضرت آیت الله خمینی فقط. نه امام، نه رهبر، نه پیشوا، اینها نبود. پیشوا اینها نبود. خود این قضیه خیلی مهم بود. بعد گفتند وقت میگیریم وقت نمیگیریم اله و بله، تا اینکه گفتند پانزده روز دیگر ایشان اعضای کانون را به حضور میپذیرند. اصلاً برای ما مهم نبود که پانزده روز یا فلان، ولی میخواستیم به گوشش برسد. همان شب که این خبر به دفترش رسید روز بعدش تلفن زدند که شما میتوانید بیایید، آقا اصلاً منتظر شماست. در حدود شانزده هفده نفر بودیم. ما پا شدیم راه افتادیم و رفتیم؛ انگار صبح زود هم بود. س- یادتان میآید که چه کسانی بودید؟ ج- آره. آدمهایی که الان یادم هست میتوانم بگویم. مثلاً سیمین دانشور بود، من بودم، سیاوش کسرایی بود، جواد مجابی بود، باقر پرهام. شانزده هفده نفر بودیم. الان دقیقاً یادم نیست حافظهام کار نمیکند، جعفر کوشاآبادی بود، یک عده از اینها بودند. قرار شد که متن را باقر پرهام بخواند. باقر خیلی آدم متین و درست و این قضایا، گفتیم او بخواند. صبح زود که ما رفتیم قبل از ما چیز عجیب و غریبی که بود انجمن زرتشتیان آنجا بودند. س- این محل کجا بود؟ ج- همان مدرسهی دخترانهای که آمده بود و زیارت قبول و اینها مینوشتند. س- مدرسهی رفاه؟ ج- بله. هیچکس را راه نمیدادند ولی ما را راه دادند. یکی هم آن شیخ مرتضی بود، کی بود آن آخونده؟ س- پسر منتظری؟ ج- نه نه. شیخ مصطفی... اسمش الان یادم نمیآید بعد به شما می گویم. آهان، شیخ مصطفی رهنما. س- مصطفی رهنما ج- آره. تنها زنی هم که بین ما بود خانم دانشور بود. س- ایشان هم با حجاب اسلامی آمده بودند؟ ج- نه یک روسری داشتند و این شیخ هی میگفت که این روسری را یک کمی بکش بالا. مثلاً صورتتان را بپوشاند. خانم سیمین طفلی هم که سنی ازش بالا رفته و اینها، میگفت چی چی را بکش بالا، چکار بکند. بالاخره رفتیم. در واقع یک ساعت ما را معطل کردند. درست روزی بود که یاسر عرفات آمده بود و این خیلی جالب بود. یاسر عرفات آمده بود و هارت و پورت و فلان، آمدن و رفتن و این قضایا. س- شما ایشان را دیدید؟ ج- آره، اصلاً بغل دست هم بودیم. هیچی دیگر. اول.. س- متن که خوانده شد عکس العمل آقای خمینی چه بود؟ ج- نه این خیلی مهم است. س- بفرمایید. ج- یک آخوندی بود شیرازی که الان اسم او هم یادم میآید و خدمتتان میگویم. او خیلی راحت آمد و گفت آره الان اینجوری است و فلان، یک مقداری برای ما موعظه کرد و همان موقع ارتشیها توی حیاط ریختند. استوار و کی و کی و فلان.. «ما همه سرباز توییم خمینی..» وضع خیلی عجیبی بود. همه جا را پر از قالی کرده بودند، قالی فرش کرده بودند و این قالیها معلوم بود که مال تجار محل است که آوردند و آنجا پهن کردند، غذا میپختند. یک بچه از این گوشه در میرفت، یک موش از آن طرف در میرفت، بوی گند پلو در میآمد، بوی زردچوبه. آخوند قیمه نخورَد آخر اس و قس ندارد. همه توی این فضا و اینها. بعد پسرش آمد و اندکی.. س- کی؟ سید احمد؟ ج- آره. بعد گرفت دست داد و آمد و مرا بیش از همه ماچ کرد، خره. س- چرا؟ ج- دوست داره دیگر منو. س- شما چه آشنایی با سید احمد خمینی داشتید؟ ج- ما زمان چریک و اینها، من نمیشناختم که این پسر خمینی است. این یواشکی به مرکزی که ما درست کرده بودیم مرکز اطلاعات، او از این نامهها از قم میآورد. س- یعنی زمان شاه که با چریکهای فدایی و اینها همکاری میکردید؟ ج- نه آن موقع سازمان چریکها نبود. س- پس چه سالی آقا؟ ج- سال ۱۳۴۱ یا ۱۳۴۲ قبل از اینکه خمینی را که تبعید کرده بودند هنوز این بچهاش اینجا میآمد از ناصرخسرو و یک چیزهایی برای من می آورد. س- یعنی اعلامیههای آقای خمینی را؟ ج- نه، چیزهای حوزهی فیضیهی قم و علما و این قضایا. من نمیدانستم که این پسر خمینی است. بعد آمد و یک مدتی هم اینجوری به من نگاه کرد و هی گرفت مرا ماچ کردن. بدبختی است دیگر آقا، همه را سوفیا لورن ماچ میکند و ما را سید احمد خمینی. تا گذشت و آقا وارد شد. ما همه به ناچار بلند شدیم. درست همین موقع استوارهای ارتش ریخته بودند. بلند شدیم، آقا اصلاً نه سلامی نه علیکی همینجور عین شیطان ظاهر شد و یک نگاه اینجوری کرد و رفت و نشست پای بخاری. باقر پرهام آن متنی را که ما تهیه کرده بودیم شروع به خواندن کرد. بعد فکر کردیم پیرمرد است ممکن است که گوشش نشنود، باقر برود جلوتر. رفت جلو همینجور زانو زده و اینها بعد باز همان هیستری جمعی که من همیشه اشاره میکنم اشخاص را گرفته بود. اولین آدمی که دوید و دو زانو نشست جلوی خمینی کسرایی بود. قضیه برای من، ببین دایی، من آدم تئاتری هستم اصلاً اینجوری میبینم. او آمد و زانو زد، پشت سرش هم یک عدهای جمع شدند و همینطور داشتند این آقا را نگاه میکردند. بعد از اینکه این متن تمام شد، دو نفر پاسدار بودند آن موقع – مثلاً پاسدار- که یکدانه ضبط صوت از مال تو خیلی مزخرفتر، مثلاً دست پنجمِ این، دستش بود و فرمایشات امام را ضبط میکردند. آقا گفت «بسم الله الرحمن الرحیم، من متشکرم از این فلان و بهمان شما نویسندگان هستید که اینجا آمدید و این انقلاب فایدهاش این بود که ما طلبهها با شما نویسندگان و اینها نزدیک شدیم»، گفت و هی گفت. اصلاً تمامی نداشت. آخرش هم گفت که، «و شما مجبورید فقط راجع به اسلام بنویسید، اسلام مهم است، آن چیزی که مهم است اسلام است، از حالا به بعد راجع به اسلام.» یعنی ما را سنگ روی یخ کرد، خیلی راحت. ما رفته بودیم بگوییم که سانسور نباشد، اصلاً برای ما تکلیف روشن کرد. یعنی یک فریم برای کاری که ما باید بکنیم این بود. آره روز عجیبی بود، سر این قضیه دعواهای مفصلی شد. س- ایشان که این صحبتها را کردند دیگر پاسخی از جانب شما به صحبتهای ایشان داده نشد، چیزی گفته نشد؟ این صحبتها را کردند و بلند شدند و رفتند؟ ج- ایشان وقتی صحبتهایشان را تمام کردند به ما اشاره کردند که بلند شوید و یک چند نفری هم جلو رفتند. آن شیخ مصطفی هم شعر گفته بود برای امام که داد به او.. س- شیخ مصطفی رهنما؟ ج- آره. بعد خانم سیمین با او صحبت کرد... س- خانم سیمین به آیت الله خمینی چه گفت؟ ج- خانم سیمین به آفت الله، آره به آیت الله یک جور شیفتگی داشت. بعد گفت «آقا اجازه بدهید دستتان را ببوسم»، خمینی گفت «حالا چه فایده دارد؟ نبوسند برند». در واقع مجال گفتگو نبود. یعنی در واقع رهبر ظهور کرده بود و ایشان اصلاً امکان نمیدادند که کسی حرف بزند. بعد ما از پلهها آمدیم پایین و رفتیم. یاسر عرفات همان شب آمده بود. آقا هم از آنجا بلند شدند و آمدند با یاسر عرفات دم پنجره و به ارتشیها دست تکان میدادند طبقهی اول. بعد یک جوان خیلی شیک پوش و خوش قیافهای بود که حرفهای یاسر عرفات را ترجمه میکرد، عربی خیلی خوب بلد بود. بعد معلوم شد که جزو سازمان امل است، از آنجا آمده بود. قضیهی اصلی این بود که خوشبختانه این به صورت چاپ شده در دسترس است. مسئلهای که به وجود آمد بین این حوزهی روشنفکری و نویسندگان و شعرا و اینها این بود که دیدی؟ تو رفتی من نرفتمها پیش خمینی. من فکر میکنم دیدن دیو، رعب دیو را کمتر میکند. این یک قضیهای بود که باید اتفاق میافتاد و یکی از بهترین کارهای کانون این بود که رفت و قضیه را اصلاً راحت مطرح کرد. بسمان است دیگر، توی آن رژیم آن کار را کردند، شما میخواهید این کار را بکنید ما نمیخواهیم، ما جلوی شما خواهیم ایستاد. متن این بود چاپ شدهاش در اختیارتان هست. س- بعد از اینکه از آنجا آمدید بیرون با این رفتاری که آقای خمینی کرد عکس العمل دوستان نویسندهی شما راجع به این موضوع چه بود؟ مثلاً عکس العمل خانم سیمین دانشور راجع به این جریان چه بود؟ ج- ببینید مثلاً آن موقع چیز عجیب و غریبی که هیچوقت من یادم نمیرود اتفاقاً خانم سیمین و من رفتیم خانهی ما. برای من خیلی جالب بود. آن حالت شیفتگی و این چیزها در بعضیها بود. من خیلی وحشتناک غمم گرفته بود برای اینکه از آن کوچهای که باید ما را رد میکردند روی دیوار نوشته بود «زیارت قبول»، کروکدیل آنجا نشسته است میگویند «زیارت قبول». توی کوچهای که من میرفتم برای من خیلی عجیب بود آن بابایی که کمانچه میزد؟ که مرد. س- بهاری؟ ج- بهاری. اصغر بهاری را من دیدم که از آن کوچه رد میشد، آره. و کمرش تا شده بود و او مرا نشناخت، من هم اصرار نداشتم که مرا بشناسد برای اینکه پیرمرد واقعاً داغون بود و بعد هم دیدم که اینجوری یواشکی دارد رد میشود. و بعد دیدم که سهتارش را در آستینش قایم کرده. یاد یک داستان عجیب و غریبی افتادم که سهتار را اصلاً به این دلیل ساختند که توی آستین قایم بشود. او کمانچه میزد.. س- کمانچه میزد. ج- کمانچه میزد نه سهتار، آره. فقط آن را در یک پیراهن خیلی گشادی قایم کرده بود، لباس خیلی گشاد و برای من خیلی عجیب بود. من یاد سهتار افتادم آن موقع، آره. مثلاً فکر میکردم عبادی اگر بود یک معنی دیگری داشت ولی این چرا؟ آمد و از کوچه رد شد رفت. بیچاره، میترسید. یک چیز عجیب و غریبی بود که از آن روز من هیچ یادم نمیرود این است که روی دیواری که خمینی بود و روی ماشین نوشته بودند «قطبی رفت قطب زاده آمد». یعنی درست همان احساسی را که ما میخواستیم بکنیم دیگران قبل از ما کرده بودند. ما هم رفتیم این اعتراض را بکنیم یعنی اعتراض دقیقاً فی النفسه علیه سانسور. س- آن موقعی که شما آمدید برگشتید رفتید به منزل خودتان با خانم سیمین دانشور، این نگرانی خودتان را برای ایشان توضیح دادید؟ ج- بله آقا من گفتم. س- پاسخ ایشان چه بود؟ ج- خانم دانشور یک زن واقعاً نرمی است. خانم دانشور مثلاً فکر میکند که همیشه دنیا خوب میشود و واقعاً اینجوری بود. بعد حتی شوخی و شیطنت کرد که «کاش آقا مرا صیغه بکند»، آنقدر من خندیدم و اینها و فلان. نشستیم با هم یک لقمه نهار خوردیم. بعد میگفت «نه، اینجوری نمیماند، آقا آدم خوبی است». دقیقا. بعداً، دو یا سه روز بعد از آن تنها استنباطی که ما داشتیم بیشتر بچههایی که آنجا بودند اصلاً از برخورد با آقا یک حالت نفرت وحشتناکی پیدا کرده بودند بابت اینکه خیلی راحت گفته بود که «اسلام مهم است. بنشینند آن چهار تا و نصفی روشنفکر». اتفاقاً بعد از آن بود که اصلاً این مسئلهی «بشکنند آن قلمها را» مطرح کرد. خمینی بعداً از آن موقع مطرح کرد. خیلی راحت، خیلی راحت گفت «بشکنند این قلمها را». س- حتی بعد از این جریان هم باز هم برخی از نویسندگان همان نرمش و همان امید و خوش خیالی را نسبت به آقای خمینی داشتند که آقای خمینی آدم خوبی است؟ ج- نه، دو جور آدم بودند. یک عده آدمهایی بودند که وابسته به یک حزب و چیزی بودند، یعنی در واقع طبق نخاع شوکی یک نوع ایده میرفتند که میگفتند آقا بله حتماً باید اینکار را بکنند... س- طبق دستور سازمانی عمل می کردند، منظورتان این است؟ ج- دقیقاً. بعد دیدیم نه، بقیه دیگر ناامید شده بودند.
آدمکشها نویسنده:چارلز بوکفسکی مترجم: غلامرضا صراف ناشر: نیماژ تعداد صفحات: ۶۴ صفحه قیمت: ۶۰۰۰ تومان از متن کتاب: راستش بعد از جر و بحث با فلو بود و اصلا حس نکردم مستام یا اینکه میخوام برم سالن ماساژ.واسه همین پریدم تو ماشین و گازشو گرفتم سمت غرب،ساحل.دمدمای عصر بود و یواش میروندم.رسیدم اسکله،پارک کردم و از اسکله رفتم بالا.دم سالن تفریحات وایسادم و یکی دو دست بازی کردم،ولی جاش بدجوری بوگند شاش میداد و مجبور شدم بزنم بیرون.پیرتر از این بودم که برم چرخ و فلک سوار شم،واسه همین بیخیالش شدم.همون تیپهای همیشگی تو اسکله راه میرفتند-جماعت بیخیال خوابزده. هانا آرنت؛ آخرین مصاحبهها ترجمه: هوشنگ جیرانی ناشر: ققنوس تعداد صفحات: ۱۳۶ صفحه قیمت: ۸۵۰۰ تومان از متن کتاب: شما درست می گویید که مسئله گدشته مهارنشده وجه مشترک یهودیان و آلمانیهاست. میخواهم کمی آن را جرح و تعدیل کنم. در ابتدا باید بگویم که کیفیت واقعی گذشته مهارنشده که وجه مشترک آنهاست، در زمینه قربانیان و جنایتکاران با هم فرق دارد؛ چراکه حتی شوراهای یهودیان هم در دسته قربانیان بودند. این بدان معنی نیست که آنها صددرصد بی گناهاند، اما واضح است که آنها در سوی دیگر ایستادهاند؛ این نکتهای بسیار روشن است. همینگوی خبرنگار نویسنده: ویلیام رایت ترجمه: کیهان بهمنی ناشر: ثالث تعداد صفحات: ۷۰۵ صفحه دربارهی کتاب: همینگوی در مقام گزارشگر و خبرنگار خارجی روزنامههای کانزاس سیتی (طی جنگ جهانی اول)، شیکاگو و تورنتو، در پاریس و در محافل نویسندگان خارجی، در خاور نزدیک، در اروپا همراه با دیپلماتها و سیاستمداران و در آلمان و اسپانیا همچون تکه اسفنجی که آب را جمع میکند، افراد و مکانهای بسیاری را تجربه کرده بود و این مطالب بعدها مبدل به موضوع داستانهای کوتاه و رمانهای او میشد. در این کتاب ۷۵ مقاله از مقالاتی که همینگوی برای روزنامهها و هفتهنامههای مختلف نوشته است، گردآوری شده است. ۲۸ مقالۀ انتخابی در بخش اول این مجموعه که از میان ۱۵۴ مقالۀ نوشته شده توسط همینگوی برای روزنامه و هفتهنامۀ تورنتواستار برگزیده شدهاند، نمایی از اولین و بهترین مقالاتی است که همینگوی برای تورنتو نوشته بود. آخرین مقالۀ بخش اول را همینگوی پس از کنارگذاشتن کار روزنامهنگاری و شروع داستاننویسی در پاریس نوشت. شاید بتوان گفت در دورانی که همینگوی در سال ۱۹۳۰، تقریباً ماهی یک نامه برای اسکوایر مینوشت ـ که قسمتی از بخش دوم این کتاب را شکل میدهد ـ او در اوج دوران کاری خود در مقام روزنامهنگار بود. از میان ۳۱ مقالهای که همینگوی برای اسکوایر نوشته بود، هفده مقاله انتخاب شده و البته چهارده مقالۀ دیگر شامل شش اثر داستانی بود که در این مجموعه نمیگنجیدند. پرواز در ظلمت نویسنده: حمید شوکت ناشر: بازتاب تعداد صفحات: ۴۴۸ صفحه قیمت: ۳۰ دلار از مقدمهی کتاب: زندگانی سیاسی شاپور بختیار، آخرین نخستوزیر نظام شاهنشاهی در ایران با سرنوشت تاریخی ما گره خورده است. کودکیاش در میان ایل، نوجوانی و جوانیاش در بیروت و پاریس، مبارزه سیاسیاش در حزب ایران و جبهه ملی تا رویاروییاش با محمدرضا شاه و آیتالله خمینی، هر یک نشان از گذشتهای دارد که بر زمانه ما اثری ماندگار بر جای نهاده است. روزگاری که در معنایی، نبرد میان آزادی و استبداد بر شخصیت سیاستمداری چون بختیار شکل بخشیده و او را برای شماری به نماد بارز ایستادگی در برابر خودکامگی دین و دولت بدل ساخته است. اما در معنایی دیگر، سرانجام تراژیک بختیار نیز خود آیینهای از روزگاری است که چون دوری باطل، جز قتل و تبعید یا زندان و مهاجرت، نشان ماندگار چندانی در حافظه تاریخیمان برجای ننهاده است. بختیار در این معنا، زاده عصر و پرورده روزگار خویش است. در پرداختن به زندگانی سیاسی بختیار، پذیرش مقام نخستوزیری توسط او در آستانه انقلاب جایگاه ویژهای دارد. دلیل این تصمیم را تا آنجا که به شخصیت و ویژگیهای فردیاش مربوط میشود، بسیاری منتسب بر جاهطلبیاش دانستهاند. بختیار اما بیآنکه فروتنی دروغینی در میان باشد، جاهطلبی را "موتور مرد سیاسی" میدانست. پس ضرورتی نمیدید تا چنین خصوصیتی را نفی کند و یا فراتر از آن نادرست بخواند. همسایهی هدایت نویسنده: قهرمان شیری ناشر: بوتیمار تعداد صفحات: ۲۸۴ صفحه دربارهی کتاب: در بخش اول کتاب به شرح احوال و فهرست آثار ساعدی پرداخته شده است. نویسنده در شرح احوال ساعدی مینویسد: در این هیچ تردیدی نمیتوان داشت که ساعدی نیز مثل بسیاری از نویسندگان پیش از انقلاب گرایش به اندیشههای چپ داشته است، اما در این نیز هیچ تردیدی نیست که تأثیر اندیشههای چپگرایانه در آثار او چنان بیرنگ است که به هیچوجه نمیتوان در جایی به صراحت بر موردی انگشت گذاشت. در بخشهای دیگر بهترتیب به داستانهای کوتاه و بلند، رمانها، نقد و نمایش پرداخته شده و در بخش پایانی کتاب هم خلاصهای از رمانها و رمانوارهها آورده شده تا بخشی از آثار ساعدی بهصورت کوتاه در همین کتاب در دسترس باشند.
گفتوگو با ایزابل آلنده وقتی «داستانهای اوالونا» را میخوانید انگار بار دیگر به دنیای قصههای شهرزاد قدم گذاشتهاید، «هزار و یک شب»ی آمیخته به طعم رئالیسم جادویی آمریکای لاتین... ایزابل آلنده، نویسنده و روزنامهنگاری از خانوادهای سیاسی، از نویسندگی، ارتباط گرفتن با شخصیتهای داستانیاش و چگونگی رفتن به سمت روایتی نو از «زورو» میگوید. ایزابل آلنده نویسنده اهل شیلی است که در آمریکا زندگی میکند. او متولد آگوست ۱۹۴۲ است و کارهایش رگههایی از سبک رئالیسم جادویی را دربردارد. رمانهای «خانه ارواح» و «شهر جانوران» از پرفروشترین کارهای این زن نویسنده هستند. پدرش «توماس آلنده» پسرعموی سالوادور آلنده، رئیسجمهور فقید شیلی بود. او به «پرطرفدارترین نویسنده اسپانیولیزبان دنیا» ملقب است. آلنده سال ۲۰۰۴ به عضویت آکادمی هنر و ادبیات آمریکا درآمد سال ۲۰۱۰ جایزه ادبیات ملی کشور شیلی را دریافت کرد. رمانهای آلنده ۷۳ ساله اغلب بر پایه تجربیات شخصی و با موضوع زنان به نگارش درآمدهاند و با ترکیب فضای افسانه و واقعیت، رنگ و بویی نو خلق کردهاند. آلنده که از سال ۱۹۸۹ به همراه همسر آمریکاییاش در کالیفرنیا زندگی میکند، شهروندی آمریکا را در سال ۲۰۰۳ گرفت. او سال ۱۹۹۶ بنیاد «ایزابل آلنده» را برای یادبود دخترش «پائولا» که در ۲۸ سالگی درگذشت، راهاندازی کرد. او هدف از تأسیس این نهاد را قدرت بخشیدن به دختران و زنان سرتاسر جهان عنوان کرده است. به گزارش گاردین، کتابهای آلنده به ۳۵ زبان دنیا ترجمه شده و تاکنون حدود ۶۰ میلیون جلد از آنها به فروش رسیده است. او ۱۲ مدرک دکترای افتخاری و ۵۰ جایزه ادبی از نهادهای بیش از ۱۵ کشور جهان دریافت کرده است. آلنده این مصاحبه را سال ۲۰۱۱ با «لوسی هانااو» انجام داده است. - با کدام یک از شخصیتهای داستانیتان ارتباط نزدیکتری دارید؟ چرا؟ - یک بار شنیدم که یک نویسنده را در تمام شخصیتهایش میشود دید و هر یک از آنها وجهی از نویسنده را نمایان میکنند. من تنها با یکی از شخصیتهایم احساس یگانگی نمیکنم، اما در اکثر کتابهایم قهرمان زن اصلی فردی بااراده، مستقل و سرکش است که با اتفاقات عجیب و غریب روبهرویش میجنگد. او همچنین احساسی و پرشور است. من با این نوع شخصیتها احساس نزدیکی میکنم. - معنای «نویسندگی» برای شما؟ - زندگی. قصه گفتن تنها کاری است که دوست دارم انجام بدهم. نوشتن مثل نفس کشیدن است. ادبیات به من صدا و معنایی برای زندگی بخشیده و مرا با میلیونها خواننده در سرتاسر جهان مرتبط کرده است. - چاپ کردن کتاب همیشه سخت بود. شما چطور «کارمن بالسلز» را پیدا کردید؟ - «خانه ارواح» اولین رمانم، از سوی چندین انتشارات رد شد. روزی منشی یکی از همان انتشاراتیها به من گفت بدون یک نماینده حقوقی خوب، هیچ امیدی نداشته باش و نام «کارمن بالسلز» را آورد. بعدها «توماس الوی مارتینز» یک نویسنده آرژانتینی، آدرس «کارمن بالسلز» در اسپانیا را به من داد و او را به عنوان بهترین نماینده حقوقی ادبیات آمریکای لاتین به من پیشنهاد داد. - در یکی از مصاحبههایتان گفتهاید نسبت به آنچه مینویسید دید سینمایی دارید. امروزه فناوری جدید، زندگی را دستخوش تغییر کرده است؛ تقریبا همه در فیسبوک و توییتر پست روزانه میگذارند و بعد هم انقلاب کتابهای دیجیتالی. در جایگاه یک نویسنده و یک فرد چگونه با اینها ارتباط برقرار میکنید؟ نظرتان درباره کتابهای دیجیتالی چیست؟ - من فیسبوک ندارم و در توییترم هم چیزی نمینویسم، چون وقت ندارم و خیلی مشغول نوشتن هستم. معمولا تلی از کتاب روی میز کنار تختم دارم که باید به نوبت خوانده شوند. من دوست دارم کتابها را لمس کنم و بو بکشم اما در سفر، کتابهای دیجیتالی را ترجیح میدهم چون میتوانم هر چند تا که میخواهم با آیپدم همراه ببرم. فکر میکنم در آینده نزدیک کتابها به اشیای موجود در کلکسیون مجموعهدارها و قفسه کتابخانهها تبدیل میشوند و ما همه از طریق صفحات دیجیتالی مطالعه میکنیم. - سالهاست شما به همراه "قبیلهتان" در کالیفرنیا زندگی میکنید. چطور زبان نوشتاری اسپانیاییتان اینقدر جلاخورده است؟ بدون حتی کوچکترین ترکیبی از واژگان یا ساختار زبان انگلیسی؟ - اوه! ای کاش این حرفتان واقعیت داشت. اسپانیایی من خیلی تنزل پیدا کرده. «ویلی» همسر آمریکاییام فکر میکند اسپانیایی حرف میزند، اما صرف و نحوش مثل زبان لهستانی است و وقتی یک کلمه را بلد نیست آن را میسازد. بعد از ۲۵ سال زندگی با او، نوشتنم شبیه حرف زدن او شده. «خورخه مانزانیلا» مرد جوانی در اسپانیا دستنوشتههای مرا تصحیح میکند و تأثیرات مخرب ویلی را حذف میکند. - در رمان «زورو» راوی از یک جا به بعد مستقیما خواننده را مورد خطاب قرار میدهد. چطور شد تصمیم گرفتید صدای راوی را به این نحو وارد داستانتان کنید؟ - مستقیما با خواننده صحبت کردن مثل یک مکالمه، یک نوع ترفند است. ممکن است غیرطبیعی به نظر برسد اما در این مورد فکر کردم ممکن است باعث ایجاد تعلیق شود. خواننده ممکن است از خودش بپرسد که راوی کیست؟ علاوه بر این، من یک نوع لحن طعنهآمیز به وجود آوردم که برای رمان به آن نیاز داشتم. - برای پرداختن شخصیتهای داستانیتان در اواخر قرن ۱۸ و اوایل ۱۹ در کالیفرنیا، اسپانیا و منطقه کارائیب چه تحقیقاتی انجام دادید؟ - من معمولا تحقیقات جامعی انجام میدهم. از کتابها و اینترنت کمک میگیرم و فیلم میبینم تا اطلاعاتی درباره نوع پوشاک و زندگی به دست بیاورم. برای نوشتن این کتاب شش ماه کامل پژوهش کردم. اطلاعات زیادی درباره قایقهای ماهیگیری، سرخپوستها، کولیها، گروههای زیرزمینی، سیاست در اروپا و... نیاز داشتم. - شما را بیشتر برای نگارش رمانهای ادبی میشناسند تا آثار ماجراجویانه. چطور شد در این رمان به سراغ افسانه زورو رفتید؟ - شخصیت زورو متعلق به کمپانی محصولات «زورو» است. سه نفر از اعضای این کمپانی در سال ۲۰۰۲ پیش من آمدند و از من خواستند رمانی درباره زورو بنویسم. دربارهاش فکر کردم و این تصمیم را گرفتم چون آن دوره تاریخی به نظرم شگفتانگیز میآمد. میتوانستم داستانی جدید درباره زورو بنویسم. - با انتخاب چهره شناختهشدهای مثل زورو به عنوان قهرمان کتابتان، با هیچ چالش خاصی روبهرو نشدید؟ - چالش، تصور چیزی بود که پیش از این انجام داده نشده است. میدانستم که کار آسانی نیست چون خیلی چیزها در کتابهای کمیک، فیلمهای سینمایی و تلویزیونی درباره او گفته شده بود. اما درباره کودکی و جوانیاش کمتر حرفی به میان آمده بود. چطور و چرا یک پسربچه به زورو تبدیل میشود؟ - منتقدان شما «زورو» را به عنوان "یکی از نادرترین و کاملترین نمونههای بارز سنخیت موضوع کتاب با قلم نویسنده" معرفی کردهاند. تا چه اندازه با این نظر موافقید و آیا به طور ویژهای با شخصیت زورویی که خلق کردید ارتباط گرفتهاید؟ - من از کمپانی «زورو» پرسیدم چرا من را برای نوشتن این کتاب انتخاب کردهاند و آنها گفتند چون من اسپانیایی هستم و فرهنگ اسپانیا را میشناسم و حتی به این زبان مینویسم! من کتابی درباره کالیفرنیا و هجوم مردم به نواحی طلاخیز نوشتهام (دختر بخت) و تم عدالت در همه کتابهایم وجود داشته است. علاوه بر این، من در حوزه ادبیات نوجوان هم نوشتهام و تجربیاتی در زمینه قهرمانهای اکشن و داستانهای ماجرایی داشتهام. در مورد خودم میتوانم بگویم که همیشه زورو را دوست داشتم چون او باهوش و شجاع است و خشن نیست. زورو رفتاری طعنهآمیز همراه با بازیگوشی دارد. هیچ چیز تراژیکی در مورد او وجود ندارد. او بامزه است! منبع: ایسنا
نامهی ابراهیم گلستان به نادر ابراهیمی شنبه ۲۱ دسامبر ۱۹۹۱ نادر ابراهیمی گرامی احمدرضا که آمد نامه ترا برای من آورد، چیزی که پیش بینی آن از خیال نگذشته بود، تا آن روز. ازآن روز زیرو رو میکردم آیا باید یک چند کلمه پاسخی بنویسم، که اگربنویسم باید ازفقط برای سپاس ازمحبتت باشد، یا پاسخ به خواهشت یا واکنش به حرفهای توی آن نامه. درهرحال باز از خیال هرگز نمی گذشت که من بنشینم، یک روز، و نامهای برای تو بنویسم. حالا چیزهائی که هرگزازخیال نگذشته بودهاند در هر زمینه اتفاق میافتد. پایان دوره هزاره است و حادثات زیرورو کننده پیش میآیند. این هم یکیش. چه باید کرد؟ نامه تو با، اولا، خطاب حضرت و خان به من شروع میشود که یک ادای قدیمیپسندی است و من هرگز به آنها نه برای خودم و نه برای هیچ کس دیگر موافق نبودهام و هرگز آنها را به کار نبردهام و از آنها مبرا و مصفا هستم، و ثانیا با یک شعر پر از حسرت از گذشته شروع میشود که می گوئی «یاد باد آن روزگاران یاد باد / گرچه غیر از درد سوغاتی نداشت.» که این پرسش را پیش میآورد که اگر جز درد سوغاتی از آن روزگار نگرفتهای چرا حسرت آن را داری؟ و بهر حال چرا حسرت گذشته را داری، و بهرحال درد سوغاتی کدام است و کجاست؟ آن وقت شروع میکنی به گفتن اینکه نمیتوانی بفهمی و حس کنی – و "هرگز هم نخواهم توانست" – که چگونه ممکن است در آنجا که میهن فرهنگی، عاطفی و تاریخی انسان نیست، به انسان خوش بگذرد. دشواری سر نفهمیدن است البته، و نفهمیدن، یا دستکم معین نکردن اینکه میهن فرهنگی و عاطفی و تاریخی انسان کجاست و چگونه خوشی به انسان دست میدهد بیرون از این مدارها. این نکتهها را بنشین یا بنشینیم و بسنجیم و ببینیم لولهنگ این نکتهها چقدر آب میگیرد. از خوشی شروع کنیم. پرتغال خوردن، بیماری را شفا دادنِ، [...]، به صفای ذهن و با صفای ذهن نماز خواندن، [...]، خوابیدن، خواب دیدن، دویدن به قصد ورزیدن و بهتر نفس کشیدن، حافظ و سعدی و رومی و شکسپیر را خواندن، بهار "بوتیچلی" و "عذرای صخره" لئوناردو و"تعمید" دلا فرانچسکا و" تازیانه خوران" دلافرانچسکا را و رامبراندتها وسلطان محمدها و رضا عباسیها و دوهررها و کاراواجوها و سزانها و ماتیسها و پیکاسوها را دیدن، جان فوردها و ویسکونتیها و رنوارهای اصلی را تماشا کردن، و صدای ضبط شده جیلی، قمر، پاوارتی، عبدالعلی وزیری، کالاس، کابایه را شنیدن و مبهوت و بی صدا و پاک و خلص و خالص شدن درپیش کارهای موتسارت و باخ و بتهوون، دیدن غروب و برف و آسمان و طلوع و شکوفه و دریای آبی مرجانی – و هی بگویم و بنویسم هرچند شاید که فکر کنی دارم برایت معلومات پشت هم قطار میکنم، تمامی اینها کجایشان به یک مکان برای درک خوشی بستگی دارند؟ وقتی که جدول ضربی به کار میبری، یا اصول هندسهای که اقلیدس ساخت، یا نجوم بابلیها را یا فیزیک نیوتن و بعد اینشتین را، طب بقراطی و کشف گردش خون بیش از دو تا هزاره بعد از او، پاستور را، جیمزوات را اینها را که فرهنگاند میخوانی یا ورق میزنی آیا جزئی ازفرهنگ "خویش" میدانی؟ بختیشوع ازیونانی وسریانی به یک زبان که زبان قادرفرهنگی بود ترجمه میکرد آیا او را که آسوری یا کلدانی بود، یا آن زبانهای اصلی را یا آن زبان که اینها به آن ترجمه میشد، اینها را جزئی از فرهنگ خویش میدانی؟ بختیشوع را ایرانی بخوان که مختاری. اما بود؟ تاریخ تو کدامش هست؟ آنهائی را که هرودت و گزنفون برایت به یادگار گذاشتند تا بیست و چند قرن بعد که حسن پیرنیائی بیاید و آنها را برایت به ترجمه درآورد یا آنهائی که دبیران ساسانی به جعل نوشتند و بعدها حکیم ابوالقاسم فردوسی که من نمیدانم این حکیمی و حکمت در کجایش بود آنها را به نظم درآورده است؟ از دویستسال بعد ازتاریخ جعلی و بیکوچکترین سند ازتولد مشکوک "حضرت عیسی" تا هفتادسال پیش ازهمین امروز این اجداد پرافتخارحضرتعالی را هیچیک ازافراد میهن مقدس ما نشناخت، و نام یا نشانی از آنان برزبان نمیآورد. و من نمیدانم پیش از به روی کارآمدن اردشیر ساسانی، و حذف کارکرد پنج قرنی اشکانیان آیا آن دوران "پرشکوه طلائی" را در قلمرو پارتیها کسی به جای میآورد یا نمیآورد. از آن اثر یا اطلاع نداریم، یا من نمیدانم. یا اشکانیان چگونه کورش و دارا را به یاد میآوردند، اگر میآوردند. هیچ اطلاعی از این امور در اختیار حضرتعالی نیست، با کمال تاسف. حالا بگو که فردوسی تاریخ و همچنان زبان برایت به مرده ریگ گذاشته است، مختاری. اما این چه جور تاریخ است یا حتی چه جور اسطوره است؟ اسطورهای که جهان پهلوان آیت مردانگیش سر نوجوان بیگناه کلاه میگذارد تا با خنجر جگر او را بدراند بعد مینشیند به گریه سردادن. یا کاوهاش تحمل کرد بیش از بیست فرزندش را خوراک ماربسازند، و تنها پس از رسیدن نوبت به بیست و چندمین فرزند آنوقت پاشد علم برداشت. از قصههای کودکانه فقط مغزهای کودکانه راضیاند. بدتر، از قصههای کودکانه مغزها کودکانه میمانند. که مانده است و میبینیم. تازه، این "ما" کیست؟ آیا "بنی طرف" و "شادلو"، "هزاره"، "شاهسون"، "ممسنی"، "کهگیلویهای"، "تالشی"، کوهستاننشین دامن البرز، گیلک، لر، چهارلنگه، شیبانی و قشقائی، و هی بشمار… اینها تمام از یک نژاد و یک خوناند؟ اصلا نژاد و خون در جائی که چهارراه رفت و آمد هر ایل و ایلغار بوده است مطرح یا قابل قبولاند؟ حالا بگذر از این که تجربههای دقیق علمی این ادعاها را میتکاند و میپاشاند، یک نگاه بینداز به شکل و قد و قواره و رنگ و زبان و لهجه و آداب و خورد و خوراک و لباس مردمی که دراین بازماندۀ خاکی که ازشکستهای فتحعلیشاهی به اسم ایران ماند زندگی دارند، این "ما"، حالابگو که نه از روی قصد لذت گرفتن از حوادث بیرون از حدود عادی و امثال جیمزباند یا حسین کرد و دارتانیان، از این "سوپرمن"های امروزی تا گردان میز گرد آرتورشاه، و گیو و توس و اشکبوس و رستم و اسفندیار، نه، به حسب "ملیت"، به حسب "همخونی" چه جور آن کس که درکرانه دریای فارس بر رسم زنگبار "زار" میگیرد، یا درکردستان پای برهنه روی آتش خلواره میگذارد و آرام از آن گذر میکند، یا در بلوچستان فعلا فراری بیپاسپورت را میرساند به پاکستان و از آن جا هروئین قاچاق میآورد برای "هم میهن" در "سرزمین اجدادی" اینها چگونه رستم را به صورت اجداد "ملی" خود باید بستایند در مشارکت به آنکه فرارش داد یا هروئین برایش آورد، یا در پیچ گردنه لختش کرد؟ و یا تو حق میدهی به یک چنین ستودن همخونی و "اصالت ملی" و"وحدت قومی" بیآنکه شیشکی برای خودت ول دهی؟ آیا نمیخواهی یکبارهم از ابزاری که ترا ازدیگر آفریدهها ممتاز میسازد – یا می گوئی که می سازد – استفادهای ببری تاب ه نیروی آن بیندیشی که این قاطیغوریاسهای ارثی که مثل لهجههای محلی در تو رشد کردهاند تا چه اندازه ارزشی دارند. بیش از دوازده قرن دراین زبان فارسی–دری که درواقع تنها پایهای برای خاص کردن این فرهنگ است اسمی و رسمی از "وطن"، "میهن" وحتی "ایران" برایت نیست، و هیچ شاعر و گویندهای از آن به صورت یک قطعه خاک مشخص مرکب از زادگاههای گوناگون شاعران گوناگون که گوینده دراین زبان هستند به هیچ وجه ذکر و نشانهای نداده است، جز همین حکیم فردوسی، آن هم برای دوره گذشته اسطوری آن هم بیجا دادن بلوچستان، خوزستان، کردستان، محال خمسه و غیره درآن. آن هم درقبال آنچه سعدی و رومی و حافظ و خیام گفتهاند – که جمله ناقض این برداشت، ناقض این فکراند. اجداد تو در این هزار و سیصد سال – یا بگیر دویست – "میهن" نداشتند؟ تا وقتی که از شکست احمقانه قاجاری این چهارگوش گربهشکل شد ایران. و اقتضای اقتصادی، و دراین میانه آمدن تلگراف و راه وحمل و نقل موتورداراین تکههای بازمانده را به هم چسباند، و باز از اقتضای یک چنین چسبی میهن، آن هم همپالکی با خدا و شاه، که البته شاه رضاشاه مقصود اصل کاری بود، پیدا شد؟ آن وقت مرحوم کسروی شروع کرد به دشنام بر ضد سعدی و رومی، و گوینده افسانههای "اساطیری" شد پرچمدار "میهن" موجود و "خاک" و "خون" و "افتخارهای باستانی". اما میهن یک قطعه خاک نیست. خاک هرجا هست. میهن آن میهنی که لایق دلبستگی باشد ترکیب میشود از فضای فکری یک دسته آدم شایسته. شایستگی هم از فهم میآید نه از اطاعت بیگفتوگوی هر دستور، حتی اگر دستور از روی فهم و دقت و انصاف هم باشد. حیف است آنچه "عاطفه"اش نام میدهی فدائی و قربانی خیال غلط باشد. یک جا میگوئیم ماهمه ایرانی فلان و فلان هستیم، اما به هرکسی که دراین قطعه خاک، که گفتم، با آن زبان که از بچگی فقط با آن نفس کشیده، زر زده، اندیشیده، خندیده، گریه کرده – با آن زبان سخن بگوید که این طبیعی و درحد قدرت او هست، و این زبان "ترکی" هست، [...]اما همان زبان را "لهجه" میخوانیم. "میگوئیم لهجه محلی آذری". امااین لهجه محلی درفارس هم هست. و بعد با کمال پرروئی میخواهی همچنان با تو یکی باشد. بعد هم قیقاج میزنی، و نادرشاه را که ترک بوده و حوصله مهملات ترا هم نداشت میستائی چون رفت هند غارت کرد، میستائی هرچند بر حسب آن سنت او را نباید دارای هوش و فکر بدانی. بهترین اشعار رزمی و بزمی را برایت مردی از گنجه آورده است. حالا بگو که این زبان ترکی چندصدسالی بعد از او رسید به گنجه یا تبریز. [...] دستوردار از این نارو. دست ورداریم از این فریب به خود دادن. تقسیمبندی جغرافیائی، زبانی، خونی، نژادی را بریز دور. عرب هم ترا "عجم" خوانده است. یعنی گنگ. ما گنگیم، پرحرفترین مردمها؟ گنگ چون وقتی که زیر پرچم اسلام با حرف برادری و یکسانی اما با حرص غارت و تاراج، یک ضربه آمد نظام ورشکسته ساسانی را فرو پاشید، عینا مانند همین اتفاق همین چند سال پیش، از هر حیث زبانت را نمیفهمید و تو هم زبانش را نمیفهمیدی، البته. اما آیا تو گنگ و بیزبان بودی، و هنوز هم هستی؟ صدام هم که ترا رسما امروز با پشه و مگس دریک ردیف میداند همانجور است، و چه فرق دارد با تو از این حیث؟ در هرجا نفهم و گنگ و چرت و پرت گو فراوان است. نزدیک خود را ندیدن و نزدیک خود ندیدنِ اینها اما انتساب این صفات به همسایه، بیلطفیست. انتخاب این که چه کس قوم و خویش توست نیز با بیلطفی زیاد اتفاق میافتد. عینا مانند بذل محبت به هرکسی که فکر میکنی با توهمراه است. تعریفها و تحسینها، بزرگداشتها و کرنشها وقتی که یک نتیجه از اندازهگیری عینی نیست، وقتی که روی پیشداوری ها هست در حد هیچ هم نمیارزد. خطرناک هم هست. اگر طلا بیفتد در چاه مستراح همچنان طلای بیزنگ است [...] از قاب و حلقه طلا سنده چیز دیگری نمیتواند شد. جنس از زور قاب هرگز عوض نخواهد شد. لابد این زبان که من به کار بردم از ادب دور است دراین حسابهای ظاهرساز [...]. راستی و راست ازاین ادب دور است. انسان به این ادب احتیاج ندارد. آدم یعنی صریح، ساده، راست، بیپرده، پاک، روشن، و جستجوکننده درستی و پاکی. رنج درست و رنج درستی را درست فهمیدن شرط اساسی رفع شکنجه و درد پلیدی است، چیزی که از زیور به خود بستن به دست نمیآید، چیزی که از تخیل بیسنجش به دست نمیآید، چیزی که ازادعا به دست نمیآید. این جور ادعا و خطاهای توخالی تنها پناهگاه بیپاهاست، یک جورعصا و سنگر"مظلومی" و بیزوری است. ملیتبازی و توجه به این دستهبندیها خواه موذیانه باشد خواه معصوم یا نفهمیده، در هرحال، تبدیل میشود به تصادم، راه پیدا میکند به تجاوز، نقب میزند به کار و نیروی انسانی را به خدمت حرص شروردرآوردن، به خرکردن برای تجاوز، و خر شدن در آرزوی تجاوز. این اندیشه روی پایه تملک است که پیدا شده است، و جانبداری ازآن به روی همین پایه است که مرسوم است. بگذار برگردم به این درازگوئی درباره "ملت". این "ملت بازی" منحصر به ماها نیست چون ضعف آدمها منحصر به خون و نژاد و از این چیزها نیست. یک امربیشتر فرهنگی است و اکتسابی ازآب و هوای انسانی، از اقلیم انسانی. افغانها ترا قبول ندارند میگویند این زبان تو از آنهاست، و غزنه بود که قدرت به این زبان "دری" داد. همسایههای آن وری، عربها، هم، اما عرب هم خودش حرفی ست، ها. درسراسر دنیا زبانی کمتر به این قرابت و هم ریشه بودن عربی با عبری سراغ نمیتوانی کرد. وقتی عمر به فلسطین رفت یک عده را مسلمان کرد. اینها شدند عرب، مابقی یهودی ماند. ازآن طرف بربرهای شمال آفریقا، کارتاژیها که همان قرطاجنهای باشند، قبطی، سودانی، فینیقی، تمام به زبان عرب درآمدند چون اقتضای دین و حکومت، که واحد بود، اینچنین میشد. حالا اینها تمام میگویند ماعرب هستیم. اما یهودی یهود ماند، نه فلسطینی. [...] مسیحی لبنانی خدا را "الله" میگوید چون در زبان او لغت برای خدا همین الله است. [...] پس این اختلاف ربطی ندارد به مذهب و آئین. اما ما که خود را مسلمان میدانیم با فلسطین عرب موافقیم و با یهودی نه، درحالیکه از لحاظ مذهبی که به آن غرهایم ما با یهود نزدیکیم و از عیسوی واقعا به کلی دور، چون عیسای عیسوی با عیسای قرآنی اصلا نمیخواند. عیسای عیسوی فرزند و " گوشتمندی" خداست که این بیگمان شرک است. هفدهبار درهرروز درنماز باید خواند "بگوئید که خدا یکتاست… زائیده نشد و نزائید… " اما هرچه را که قانون موسوی است پذیرفتهایم، (و من به حد کوچک حساس خود وقتی میرسم به جائی که میگوید "پس کفشت را درآر که در دشت پاک طوی هستی" ازاین زیبائی صریح تر، و ازاین جلال در مقابله جنبانندهتر، سادهتر نمیبینم، در هیچ چیز.) حالا اینها را کنار بگذار و نگاهی بکن به یهودی، که همین بامبول را به جور دیگری درآورده ست میگوید این ارض موعود است و هدیه خداست به قومی که برگزیده او هست. حالا چرا خدا یک قوم را انتخاب بفرماید – این در استدلالشان نمیآید، از حد استدلال بیرون است. از سوی دیگر میبینی "مراکشی – مغربی – بربر"، "کارتاژی – تونسی"، "قبطی – یونانی – مصری"، "ایلامی- کلدانی- آسوری"، "دروز- کرد- فینیقی" تمامشان از بیخ عرب گشتهاند با رنگ و قامت هرچه قاطی و درهم. و بازبانی که نحوش را سیبویه ساخت، مردی که گورش همسایه است باخانهای که درآن من تشریف آوردهام به این دنیا، و اولین یادهایم ازآن جاهست، در محله سنگ سیاه درشیراز. [...] این اقوامی که من شمردم اگر باید به ضرب زبان عرب، عرب باشند، امروزه هندیها، استرالیائیها و نیوزیلندیها، و کلیه کسان از هرطرف رسیده به آمریکا را باید "انگلیسی" خواند؟ یا از سکوتوره تا مردم جزائر آنتیل را اعقاب "ورسن ژتوریکس" و شارل مارتل و دیگر بزرگمردان اهل "هکساگون" که فرانسه است؟ این مهملگوئیها منحصر به منطقه جغرافیائی واحد نیست. نافهمی حدود و مرز ندارد. در هر جای این دنیا اگر قدم بگذاری به کافهای که صاحبش از حدود یونان است بپا که "قهوه ترک" نخواهی اگر نمیخواهی گیرنده آنیترین فحشها، اگرنه ضربه چاقو، قراربگیری چون با انتساب قهوه به ترکیه باید انتقام پنج قرن سلطه عثمانی بر یونان را پس بدهی، آنا، جا درجا. حالا بگو بابا قهوه از اصل ترکی نیست. بیفایده ست. یونانی عقیده دارد که "کفتادیس" خوراک ملی است و از زمان همربوده است و سقراط آن را میخورانده است به افلاطون، و قسعلی ذلک، بیآنکه از همر یا ازسقراط و افلاطون چیزی بداند، اما مباد بگوئی که "کفتادیس" همان "کوفته" است که درترکیه گفتهاند "کفته" و از آنجا در این پانصدسال راه پیدا کرده است به یونان. ترکها هم که افتخار میکنند ازیک طرف به اینکه سلطان محمد بیزانس را مالاند درعین حال میگویند چون ما امروزدر این شبهجزیره آناتولی هستیم پس حتی هیتیها درهزاره دوم قبل از مسیح، و همچنین تمام آن تمدن یونانی – مسیحی – ارمنی – درآسیای کوچک، تمام ترک بودهاند ونشانه قدیم بودن تاریخ ترک. کردهاشان هم که "ترکهای کوهی"اند، البته. و البته داستان بلزن ومایدانک و داخاو و آشویتز و بوخنوالد راهم که میدانی. امروز هم تیترهای خبرهای روز جنگ در یوگوسلاوی است. اینها هستند حاصل و برآمد این حرفهای حامل جرثومههای هول، اینها هستند حاصل و برآمد ازیاد بردن خود انسان وبعد درجعبه آینههای هزارپیشهای از آن قبیل که فرمودهای قراردادن این دسته دسته کردن وتقسیم انسانی، یا درواقع غیرانسانی – اگر که آدمیت باشد آن که سعدی گفت. بهتراست بگوئیم تقسیمبندی انسان به وجه غیرانسانی. نه. نه، دوست من نادر. ما نیستیم. ما ازاین قماش نخواستیم و نمیخواهیم. گرمای انسانی، خوش بودن ازمحبت و از مهر و پاکی و صراحت و اندیشه میآید نه از تقلب و حسد و جعل و نافهمی، نه ازدسته بندی و از مافیابازی. در دسته بندی ناپاکها نرفتن و با خیلی احمقها نجوشیدن مردمگریزی نیست. ملیتبازی و توجه به این دستهبندیها خواه موذیانه باشد خواه معصوم یا نفهمیده، در هرحال، تبدیل میشود به تصادم، راه پیدا میکند به تجاوز، نقب میزند به کار و نیروی انسانی را به خدمت حرص شروردرآوردن، به خرکردن برای تجاوز، و خر شدن در آرزوی تجاوز. این اندیشه روی پایه تملک است که پیدا شده است، و جانبداری ازآن به روی همین پایه است که مرسوم است. وقتی برای پس زدن این چنین شرارت مغفول فکری دلیل میگوئی میگویند آقا، آخر حتی حیوانات هم از بیشه و مکان و لانهای که درآن زندگی دارند پاس میدارند. این بیآنکه خود ملتفت باشند در واقع چه میگویند یعنی بیا به پائین تا حد حیوانات، تا حد غاز که کنراد لورنزمیل تجاوز آن را مطالعه کرده است. بیچاره تازگیها مرد. غاز نه، کنراد لورنز البته. اینها نمیبینند این دفاع تنها مقابلهای با تهاجم است. تهاجم را که برداری "دفاع" لازم نخواهد ماند. بیاین جور اندیشهها انسان بهتری هستی، انسانی. انسان اگر باشی عضوی مفیدتربرای مردم و همسایههای خود هستی. تاریخ میگوید، و یک نگاه به هر روز و دوروبرهایت نشان میدهد وسیعترین تهاجمها یک امر روزانه، یک واقعیت مداوم لاینقطع بوده است – نه از سوی "خارجی" و بیگانههای برونمرزی، نه گاهگاه و ادواری، نه، بلکه پیوسته از سوی آن "خودی" که آدمیت معیوب داشته ست، که زور میگفته. هجومهای ایلی و"قومی" هیچاند درقیاس با تهاجم هرروزی مداوم همگانی، ازخونی که هردقیقه قطره قطره ازتن هرکس مکیده میشود، زهری که هردقیقه قطرهقطره میدهند به خون وبه فکریکدیگر، از خانهات بگیرتاخودت، هر روز. ازآجدان بگیر تا افسرراهنمائی، از مامور تامینات تا مامور مالیات، تا تاجر، تا درس معلم و دشنام "آی نفسکش" بگوی کوچههای سیداسماعیل یا گودهای پشت خیابان شوش یا روی تپههای حصارک. هرکس به حد خود از روی حرص خود دنبال دید تنگ دودهگرفته لجنبسته پیوسته زور میگوید، زهر میپاشد – میگفته است و پاشیده است. و از هر هزاربار نهصد ونود و نه بار دور از چیزی که "عاطفه" میخوانیش، اما به ضرب یا به اسم آنچه در ردیف یا ازانواع عاطفهها هستند. اسم گذاشتن به روی هرچیز آسان است. سیسال پیش در گفتار یک فیلم این جمله بود که "خودکامهای فریفت و برحرص خویش نام نجیب پاکی پوکی زد." چقدر از این نامهای نجیب و پاک امِما پوک به خورد ما دادهاند؟ اینها را شعار میگویند. شعار آسان است. شعاردادن برحسب پیشداوری، غریزه، عادتها. وقتی شعار مکرر شد میشود عادت، میشود باور، میشود سنت، میشود ارثی. گاهی هم "با ذوق"ها آن را میآرایند – گاهی برای خودنمائی و گفتن که با ذوقیم، گاهی برای مزد با چشم پوشیدن از شعور و شرافت، گاهی به گمراهی، گاهی چون خود دست درکاراند. این، درجای باز کردن واصلش رادرست تردیدن برشاخ و برگ میافزایند. حتی اصل گاهی میشود بهانه برای همان شاخ و برگ کشیدنها، برای زورآزمائی حرفی، برای کرسی نهم آسمان به زیرپای الب ارسلان گذاشتنها. اینها برای روی شرارت لعاب رنگی شیرین کشاندن است. لعاب آب میشود شرارت اثر میکند آدمی میشود ناخوش. اگر که حتی قصدت چنین نبوده باشد در اصل. از روی یک نفهمی دنبال رسم رفتهای، و آنچه به ذهنت نشاندهای تکرار کردهای – به صورت معصوم – هرچند هوش را به کار نبردن گناه کبیره است و ذنب لایغفر. قانون پاولف ترا کشیده است به بدکاری هرچند میخواستی شیرین بکاری و حرفهای گنده گنده بگوئی، یادست خودت نبود و فقط رسم روز بود. دراین میانه هم یک دسته فرمولساز میشوند برای جنبههای جوربجور همان اعمال، اما خود ازتمام بیبخارتر، ولی پرگوی بیجاتر ولی پر از جنجال، از جای خود نجنبنده پشت میز کافه نشینِ عرقخورِ دودی-سوزنی، دارای ادعای روشنائی چیزی که هیچ نزدشان نمیبینی. دنیای تنگشان را به وسعت دنیای واقعی، حتی به وسعت کیهان بیحساب میانگارند. خود را روشنفکر میخوانند بیآنکه نزدشان اصلا فکری یا فکرکی باشد چه بکر چه آلوده. شعر میگویند، فیلم میسازند، نقاداند، و همچنین به ترجمه رو میکنند بیدانستن زبان اولی یا زبان خود، حتی؛ و مافیای مفنگی که با همانندهای خود دارند تضمین ادعاشان است که مانند پمپ با باد یکدیگر را پروار مینمایانند، یکدیگررا بهم حقنه میکنند. به ناحقِ. باید فرمان ایست به خود داد، مطلبهای سپرده به ذهن وگرفته به عادت را زیروروئی کرد تا حالا که آنقدر شعور و شرفداری که به دیگران میاندیشی راهی که راه باشد بیابی و بیهوده دور ورنداری تا تنگ چشم و بیحساب بیفتی به کوره راه یا در مانداب درمانده ولجن گرفته بمانی. اینست کارروشنفکر نه ساختن یا تکرار حرفهای مثل ورد سحر فریبنده – چیزهائی که متکی به سنت است نه برعقل. حرفت باید از حساب و تجربه باشد، از محک زدن به سنتها نه از اطاعت آنها، نه ازعادت. این هارا برای تو میگویم اما، از تو نیست که میگویم اینها را درجواب تو میگویم اما درباره تو نیست که میگویم. حرفت مرا به حرف آورده، و حرفت باید تاحدی که میتوانی نه به حسب حسابهای شخصی و محدود ودمدمی باشد بلکه با جا دادن درمتن منظره روزگار – نه یک روز– کامل بگوئی و چیزی از جا نیندازی. اینست انگیزه این صفحهها سیاه کردن من از برای تو. با ارادت بسیار و با آرزوی روشن شدن گلستان
کلمات کماکان دار میشوند. میله میشوند. شاید اولینبار تیم امنیتی حاکم بر روزنامهی کیهان بود که پروندهها را عمومی میکرد و به شکل داستانهای دنبالهدار، ابتدا برای روشنفکران و دگراندیشان جرم میتراشید تا در ادامه، کلمات معصوم، تبدیل به حکم قاضی و حیلهی مامور امنیتی بشود برای سربهنیست کردن بیپناهانی به نام نویسنده. کیهان که دیر زمانیست با نام سرپرست گویا دائماش، حسین شریعتمداری، شناخته میشود؛ خیلی زود دست به کار پرورش نیروهای نو شد. از توابان تا جوانان جامعالشرایط در مکتب کیهان مشق میکردند و پروندهسازی را یاد میگرفتند. شاگردان کیهان، از شناخته شدهتریناش پیام فضلینژاد تا آنهای دیگر که عطر و اسانس اصلاحطلبی دارند، با کیف سوار موجی شدند که از خون دگراندیشان سرچشمه میگرفت. هنوز جنازهی سعیدی سیرجانی، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده و... به زبان تاریخ شرمسازی کلماتی را شهادت میدهند که در یک روزنامه، ابزار مدرن آگاهیرسانی، منتشر میشد تا فضا و افکار آمادهی حذف فیزیکیشان بشود. حالا اما زمانهی دیگریست. عصر سازندهگی به غدهی بدخیم امنیتیها ختم شد. دوران اصلاحات به سرطان جنون دولتی دیوانه رسید تا امروز که زمانهی "تدبیر و امید" پدید آمده. دولت امنیتیهای موجه. دیپلماتها و حقوقدانهای "دوران تازه". به نظر میرسد دیگر کیهان از سکه افتاده. شریعتمداری بیآبرو شده و به لحن شعار دانشجوهای دوم خردادی "رسالت، کیهان/ دستپروردههای شیطان" به تاریخ پیوستهاند و دوران بازنشستهگی و فسیلی و پیوستن به موزه را میگذرانند. شریعتمداری و یاران دیگر پروژهی سوخته و لو رفتهی امنیتی هستند. اگر ترسی میسازند و هو و جنجالی دارد از گذشتهی مخوف و تاریکشان میآیند. برادر حسین و فرزنداناش، پیام و دیگران، در دورهای چنان زیست زیر نورافکن را به اجبار تجربه کردند که امروز چون پیرلاتهای پنبهای نه تیغشان چنان که باید برّنده است و نه ساطورشان چون سابق شقه میکند. کیهان رونقی ندارد که کیهان ِ بچهها به صد شکل تکثیر شده. زمانهای دیگر است. کِشت پنبه تجارتی پر سود شده. بچهها، با نمای امروزی، لباس مد روز و صورت شش تیغ، در اول صف ایستادهاند. یکی گردنبند بتمن بر گردن انداخته و طرفدار هالیوود و بازار آزاد آمریکایی است و دیگری "فروغ" را مادرم میخواند و بر تارک صفحهی آمریکایی فیسبوکاش تصویری درخشان از "احمد شاملو" میدرخشد. زمانهی پوکربازهاییست که رو بازی نمیکنند. در زیر لایهی طلایی هالیوود و روشنفکران آبرومند، برای هر آنکس که مستقل بوده و مستقل مانده، شیشکیهای فرهنگی میبندند. یکی نشانی منزل "ابراهیم گلستان" را زیر عنوان "محلهی ثروتمندان" به مخاطب میدهد تا لابد در پی ایجاد خشم طبقاتی دلخواه، او را "نشانهی انحطاط فرهنگی" بخواند و دیگری از میان صد حرف "رضا براهنی" آن را که میخواهد بولد و برجسته میکند که "از جمهوریاسلامی دلخور نیستم!" آن یکی هم از راه میرسد و "ناصر تقوایی" را پروردهی اقتصاد دولتی میخواند که در زمانهی "بازار آزاد تدبیر و امید" پیش پای "هنرمندانی مستقل" مثل "دهنمکی"! قربانی شده و باید مرگ را بپذیرد. تمام اینها که در بالا آمد قصه و افسانه و فانتزی نیست. محصولات فرهنگی ژورنالیسم امروز است. از کیهان ِ ولایت و زیر دست "برادر حسین بازجو" هم بیرون نیامده. کار ِ "بچههای امروز" است با گردنبند بتمن و عکس شاملو و چهگوارا بر سینه! رسانههای امنیتی، برعکس کیهان ِ کهنه، با ظاهر شیک و امروزیشان، پرونده میسازند و منتشر میکند تا آنسوی زمین کسانی که اهل فرهنگ هستند، به جان هم بیفتند. مصاحبهی "براهنی" که منتشر میشود، مترجمی نشانی خط پایان و طناب دار را به شاعر تبعید شده میدهد و شاعری دیگر، از اهالی تبعید، با ابتداییترین برنامهی فتوشاپ بر چهرهی درهمشکستهی "براهنی" خط قرمز نقاشی میکند. انگار که بر فراز همهشان، رستاخیز روحالله خمینی را به تماشا نشستهایم که چند سالی پس از استقرار نظام ولایتاش گفت " به ایرانیهای خارج کشور کاری نداشته باشید. آنها آنقدر به جان هم میافتند که برای ما خطری ندارند!" حالا آنها که رنج تبعید و مهاجرت را بر دوش و چهره دارند و بیرون آمدهاند تا شاید حرفی دیگر بزنند، بازیچهی رسانههای مشکوک امنیتی هستند و داخل زمین "تدبیر و امید" گل به خودی میزنند. بچههای کیهان، فرزندان بیشناسنامهی این زمانه، که گرچه با بدان، شاملو و براهنی و دیگران، نشستهاند اما خاندان نبوت و ولایتشان را گم نکردهاند، موذیانه مهره میچینند و بعد به تماشای نبرد خونین دیگران مینشینند. کسانی که مثل برادر حسین وصل به قدرت اصلی نیستند و در شمایل بازجو مخوف به زندانهای وزارتخانه نمیروند اما پادویی قدرت را میکنند تا در دوران دونپرور به عنوان ژورنالیست و هنرمند در جامعه معرفی و مطرح بشوند. بازجوی امروزی "براهنی" پس از انتشار مصاحبه مینویسد " باید تفاوت شاملو با شبهروشنفکرانی ترسو و فراری مثل براهنی را روشن میکردم." پیام متاسفانه چون دوران قتلهای زنجیرهای، "دیگر روشن نیست." در دوران برادر حسین و حاج سعید، یکی پروندههای قطوری از عقاید خطرناک و انحرافهای اخلاقی میساخت، تا دیگری به حکم شرعی روحانیای، گلوی دگراندیشی را فشار بدهد. اما در این دوره، چراغ خاموشها سالار زمین هستند. با مهرهی در خاک رفتهی شاملو بازی میکنند تا دیگران باقی مانده در زمین را اوت بکنند. سنگی در برکهای بیخبر میاندازد و از موج و بلوای ادامهاش کیفور میشوند. دیگر قرار نیست امنیتیها به شکل بدوی تنها را کاردآجین بکنند. دوران خشونت عریان سرهنگها به سرآمده و دیپلماسی حقوقدانها رسم بازی را تعیین میکند؛ ایجاد جنگ بین اهالی فرهنگ تا از پس عقدههای قدیمی و کینههای کور به بهانهای یکدیگر را بدرند. نفرتی که بر روزگار برادر حسین و شاگرداناش سایه انداخته، درس عبرت امنیتیهای امروز است. همهچیز را مثل جشن هالووین دیزاین میکنند تا هیچکس، هیچکس را نشناسد. هرکس نقش دیگری را بازی میکند. دکهها و سایتها پر از "کیهان ِ بچهها"ست. بچههای امروز. شیک و ادکلن زده. شش تیغه. با تصاویری آبرومند بر دست و کلماتی گرانقدر که چون بر زبان میچرخد و از هزارتو ایدئولوژی و التزام عملی به نظام میگذرد؛ میشود دار. میشود میله. داری که اهالی فرهنگ در ذهن برای هم میبافند و میلههایی از جنس خطهای قرمز برنامهی ابتدایی فتوشاپ.
شما خیال کردهاید بازیگران سینما و تلویزیون ایران بیکارند؟ همین سریال معمای شاه که محمدرضا ورزی ورز آمد تا بالاخره بعد از چهار سال تمامش بکند، ۱۶۰۰ تا بازیگر دارد. الآن لابد میگوئید اکّه هیّ! اصلاً ما در ایران سر جمع هزاااار و ششصدتاااا بازیگر داریم؟ عرض میکنم که در واقع ۱۶۰۰ تا بیکار داریم که میروند سریالهای محمدرضا ورزی را بازی میکنند. بعد شما هیجانزده میشوید میپرسید خب؟ بعدش؟… میگویم در سایت رسمی سریال نوشته رفتهاند ۵۶۰۰ تا سند هم «رصد» کردهاند. میپرسید کجا؟ میگویم خونه آقا شجاع. خب برای سریال که نمیروند رصدخانه مراغه سند رصد بکنند. همین مرکز اسناد انقلاب اسلامی خودمان هفتصد هشتصد هزارتا سند دارد، همه تک برگ، دست یک خانم دکتری بوده صبحها توی مطب وطنفروشی میکرده شبها میرفته خانه چه میدانم چه غلط کاری ها و لابد آنجا فهمیده محمد رضاشاه تریاکی بوده! میگوئید لابد سریالی که برای ساختش اینهمه سند «رصد» شده خیلی حرفهای جدیدی دارد. این درست همان جائی است که من دلم میخواهد خودم را بزنم! طبیعتاً سریالی که ۱۶۰۰ تا بازیگر داشته باشد و ۵۶۰۰ تا سند برایش «رصد» شده باشد حداقل ۲۶۰ قسمت هم دارد و طی ۱۶۰ سال آینده ۳۶۰ دفعه هم از کانال یک الی آخر بهصورت پخش، بازپخش، تکرار، مجدد، دوباره، قبلی، بعدی، غیره در گوش و حلق و بینی ملت نهادینه میشود. فعلاً اینی که ما دیدیم، تیتراژ را برداری چهل و پنج دقیقه باقی میماند که دقیقهای چهل و پنج بار سیاوش طهمورث میگوید هعی رضا شصت تیر… هعی رضا شصت تیر… هعی… و آنقدر میگوید که بیننده به اسهال بیفتد. آنهم کجا؟ وسط خیابانهای پر از دزد و گدا و جیببر، درحالیکه رضا شاه دارد در کاخ با سه متر وافور خرت خرت تریاک میکشد و منتظر رسیدن محمدرضا و فوزیه از مصر که آنموقع بلاد کفر بود ولی الآن روزهای زوج کفر روزهای فرد اسلامی است میباشد. بعد شما میگوئید اوووووه… خب اینرا که دو هزار تومن به خودم میدادی با پسرخالهام بدون نیاز به رصد، دویست قسمتش را ده دقیقهای میساختم. اینجا دقیقاً همانجایی است که من دلم میخواهد غیر از خودم، شما را هم بزنم! بعد من برای جلوگیری از ترویج خشونت بجای اینکه خودم و شما را بزنم میروم سریال «شهرزاد» را که «حسن فتحی» ساخته و با هزار بدبختی در شبکه خانگی توزیع میشود، تماشا میکنم. ده دقیقه که میگذرد دستهایم را پشت سرم گره میکنم توی دلم میگویم آخیشششش. چقدر خوب شد کتکاری نکردم! دو نفر عاشق همدیگر میشوند که چون الآن حرام است پس می رود در رژیم سابق. موضوع همزمان میشود با کودتا که چون الآن اصلاً اتفاق نمیافتد در رژیم سابق. یکیشان روزنامهنگار است که چون الآن جرم است در رژیم سابق. اراذل و اوباش به دفتر روزنامه حمله میکنند که چون الآن نه اراذل داریم نه اوباش نه هیچی نه کسی به دفتر روزنامهای حمله میکند، اینهم در رژیم سابق. در آن حمله یکی از اراذل کشته میشود که چون فدایی شاه بوده «شهید» محسوب میشود. در این سکانس شما بیاختیار توی دلتان بلند میگویید ای که جانم فدای رهبر! و من در اینجا دوباره دلم میخواهد شما را کتک بزنم! روزنامهنگار تا پای از دست دادن جانش میرود که چون الآن اصلاً نمیروند پس در رژیم سابق. عاشق و معشوق قرارهایشان را در کافه میگذارند که چون الآن ممنوع است پس در رژیم سابق. پدران هر دو بازاری هستند و بشدت زیر نفوذ آدمهای «رژیم» که چون الآن بازار کلاً یکجور دیگری است پس اینهم در رژیم سابق. پدر دختر حاضر به معاملهی او میشود که چون الآن هیچ دختری معامله نمیشود پس در رژیم سابق. آقا سرتان را درد نیاورم. نه بیخودی خودتان را بزنید نه من را. شما هرچی دلتان میخواهد بگوئید چهل پنجاه سال زمانش را ببرید عقب راحت بگوئید. میتوانید از آنسر ۱۶۰۰ تا بیکار جمع کنید ۵۶۰۰ تا سند «رصد» کنید که بعد از چهار سال چهل و پنج دقیقه بگوئید هعی رضا شصت تیر… میتوانید ده بیست تا «بازیگر» جمع کنید که طبیعتاً محمدرضا شریفینیا هم بینشان نباشد، بهجای زر، «حرف» بزنید فقط زمانش را ببرید عقب که به کسی نمالید دلخوری پیش بیاید. در حالت دوم طبیعتاً رییس صدا سیما از سریال شما، یکسال قبل از اینکه اصلاً پخش بشود «تجمید» نمیکند، سریال شما هم چون «هعی»اش کم است از تلویزیون پخش نمیشود، برای ۱۶۰۰ نفر هم اشتغالزایی نمیشود، ۵۶۰۰ تا سند هم رصد نمیشود، ولی آن چیزی که باید بشود میشود!
همهی جیمز باندهای تاریخ در قاب تصاویر [1962]Dr. No نخستین جیمز باند. وقتی هنوز شون کانری شناخته شده نبود و جیمز باند هم شهرت جهانی نداشت.[1963]From Russia with Love جیمز باند در حال شکل گرفتن است؛ در حال اسطوره شدن! [1964]Goldfinger کانری و باند دیگر یکی شدهاند؛ هر دو محبوبهای روز و مردم هستند.[1965]Thunderball تنها جیمز باندی که تا امروز بازسازی شده. [1967]You Only Live Twice شان کانری دیگر از جیمز باند بودن خسته شده. نمیخواهد در این نقش تکرار بشود اما تهیهکنندهها راضیاش میکنند.[1969]On Her Majesty's Secret Service شون کانری بالاخره با جیمز باند خداحافظی میکند. حالا جرج لازنبی باند شده. جیمز باند شده.[1971]Diamonds Are Forever شان کانری برمیگردد. تهیهکنندهگان فیلم با قرارداد میلیون پوندی کانری را راضی به حضور دوباره در نقش جیمز باند میکنند.[1973]Live and Let Die راجر مور وارد میشود. او حالا جدیدترین جیمز باند سینماست.[1974]The Man with the Golden Gun جیمز باند ِ کمدی! راجر مور کماکان میتازد![1977]The Spy Who Loved Me سومین حضور راجر مور؛ ماندهگارترین جیمز باند پس از شون کانری در آن زمان![1979]Moonrakerجیمز باند ِ فضایی؛ "جنگ ستارهگان" به موفقیت رسیده و جیمز باند هم به دنبال موفقیتی مشابه.[1981]For Your Eyes Only پنجمین حضور راجر مور؛ به نظر میرسد جیمز باند، شون کانری را دیگر فراموش کرده![1983]Octopussy جیمز باند در جنگی دیگر با روسیه. فیلمی که زیاد مورد توجه "جیمزباند بازها" قرار نگرفت.[1983]Never Say Never Again شون کانری دوباره بازمیگردد. فیلم بازسازی "تندربال" است.[1985]A View to a Kill آخرین باری که راجر مور، جیمز باند میشود.[1987]The Living Daylights و این دیگر "تیموتی دالتن" است؛ در نقش باند... جیمز باند![1989]Licence to Kill حاصل اقتباس از دو داستان کوتاه ِ "فلمینگ". جیمز باندی متفاوت؛ همچنان با حضور " تیموتی دالتن"[1995]GoldenEye " تیموتی دالتن"ِ ناموفق میرود تا " پیرس برازنان" جیمز باند ِ بعدی باشد.[1997]Tomorrow Never Dies "پیرس برازنان" همچنان جیمز باند است؛ ماموریت اینبار: جلوگیری از جنگ میان چین و انگلستان.[1999]The World is not Enough نبرد با تروریست روسی پرفروشترین جیمز باند را پیش از آغاز هزارهی سوم رقم میزند.[2002]Die Another Day وداع " پیرس برازنان" با جیمز باند، رکورد فیلم قبلی را میشکند.[2006]Casino Royale " دانیل کریگ"؛ جیمز باند جدید![2008]Quantum of Solace سقوطی پس از اوج "کازینو رویال". فیلم مورد توجه دوستداران جیمز باند و منتقدان قرار نمیگیرد.[2012]Skyfall سومین حضور "دانیل کریگ" در نقش جیمز باند. فیلم و ترانهاش با استقبال فراوان مخاطبان مواجه میشوند.
"اسپکتر" که به "شبح" ترجمه شده، بیست و چهارمین فیلم از مجموعه فیلمهای جیمز باند است که با بودجهی ۲۵۰ میلیون دلاری ساخته شده و در اکران دو هفتهای خود تا امروز موفق شده به فروش ۲۹۶.۱ میلیون دلار برسد. "اسپکتر" در آمریکای شمالی در تعطیلات آخر هفته با ۷۳ میلیون دلار فروش در ۳۹۲۹ سینما کار خود را شروع کرده. فیلم با رسیدن پیامی مشکوک و رمزگذاری شده به جیمز باند آغاز میشود. پیغامی که او را به سرنخهایی دربارهی یک سازمان مخوف و خطرناک به نام "اسپکتر" میرساند. فیلمنامهی فیلم با همراهی گروه سه نفرهی "نیل پرویس"، "رابرت وید" و "جان لوگان" براساس قصهای از خالق همیشهگی "جیمزباند"ها یعنی "یان فلمینگ" نوشته شده و کارگردانی کار به عهدهی "سام مندس" بوده. افتتاحیه "اسپکتر" با شرکت اعضای خانواده سلطنتی بریتانیا و همچنین ستارههای فیلم در لندن برگزار شد. این دومین باری است که کارگردانی "جیمز باند" به "سام مندس"، کارگردان بریتانیایی واگذار شده. او میگوید: "با سبک جیمز باند قدیم کار کردیم. پر تجمل و زرق و برق، با همان زرنگی و شیطنت جیمز باند قدیمی، ولی حال و هوای امروزی دارد." لوکیشنهای " اسپکتر" در باکینگهامشایر، لندن و رم در طنجه و ارفود مراکش، مکزیکو سیتی و شهرهای سولدن و اوبرتیلیاخ و دریاچه آلتوسی در اتریش بودهاند. بازیگران: "دنیل کریگ"، "کریستوف والز"، "مونیکا بلوچی"، " لئا سیدو". تریلر فیلم را تماشا کنید. چهرههای روزلئا سیدو متولد ۱۹۸۵. بازیگر و مدل فرانسوی که تا امروز با کارگردانهای معتبری چون تارانتیو در فیلم "حرامزادههای لعنتی" و وودی آلن در فیلم "نیمهشب در پاریس" همکاری داشته. کارنامهی کاری او با حضور در فیلم درخشان و تحسین شدهی "هتل بزرگ بوداپست" در سال ۲۰۱۴ معتبرتر شد. "ماموریت غیرممکن؛ پروتکل شبح" و فیلم جنجالبرانگیز " آبی گرمترین رنگهاست" از دیگر فیلمهای اوست. سیدو سه سال پیش به عنوان یکی از گرانترین بازیگران فرانسوی هالیوود شناخته شد اما شهرت او بیش از هر چیز به بازی در نقش حساسیتبرانگیز فیلم "آبی گرمترین رنگهاست" برمیگردد. سیدو پس از نمایش این فیلم در اعتراض به صحنههای سکسی فیلم که نزدیک به ده روز فیلمبرداریاش زمان برده بود، در مصاحبهای گفت " گاهی اوقات کشیش-کارگردان فیلم- طوری برخورد میکرد که گویی من فاحشه هستم!" مونیکا بلوچی متولد ۱۹۶۴. مانکن، مدل و بازیگر ایتالیایی. او در یکی از روستاهای اومبریا در ایتالیا به دنیا آمد وپس از اتمام تحصیلات متوسطه برای ادامهی تحصیل در رشتهی حقوق به شهر کوچ کرد. برای کمک هزینهی تحصیل به صورت آزاد مانکن مد شد و بعد از مدتی تحصیلات دانشگاهی را رها میکند تا تمام وقت به این کار بپردازد. چهره خاص ایتالیایی او باعث میشود که تهیهکنندگان به عنوان بازیگر از او دعوت به همکاری کنند. اولین حضور هالیوودی او در نقش عروس دراکولا در فیلم دراکولای برام استوکر فرانسیس فورد کاپولا بود. درخشش جهانی بلوچی اما با فیلم مالنا جوزپه تورناتوره رخ داد، به هر حال بازی او در مالنا یک مشخصهی منحصربهفرد داشت. او بدون داشتن دیالوگی و تنها با حرکات بدن و صورت خود تا حد یک ستاره درخشید. همین فیلم باعث شهرت او در ایران هم شد. برخی از مخاطبان ایرانی او را تا حد پرستش دوست دارند. چند سال پیش یکی از مشهورترین وبلاگنویسان ایرانی از مونیکا بلوچی به عنوان "بانوی دو عالم"- که برای بانوان مقدس مذهبی استفاده میشود- یاد کرد و همین مسئله تبدیل به یکی از موارد اتهامی این وبلاگ نویس شد. مونیکا بلوچی در سال ۲۰۱۲ در یک پروژهی نیمهایرانی حضور پیدا کرد و جلو دوربین بهمن قبادی- کارگردان کرد ایرانی- رفت و مقابل اسطورهی بازیگری ایران، بهروز وثوقی، نقش زنی ایرانی را ایفا و دیالوگهایاش را به زبان فارسی بیان کرد.
ده نکتهی دربارهی جیمز باند و خالقاناش یک- رویای نویسنده ایان فلمینگ، نویسندهی مجموعه داستانهای جیمز باند آرزو داشت، نخستین جیمزباند سینما را "آلفرد هیچکاک" با بازی " کری گرانت" در نقش جیمز باند براساس داستان "گلوله آتشین" بسازد اما آرزوی او برآورده نشد. هیچکاک در آن زمان درگیر ساختن فیلم "روانی" بود و پیشنهاد تهیه کنندگان جیمزباند را برای کارگردانی نپذیرفت. دو- جیمز باند؛ یک قهرمان انگلیسی فلمینگ "جیمز باند" را در بریتانیای پس از جنگ دوم جهانی خلق کرد. یعنی درست زمانی که هنوز این کشور یک امپراتوری به شمار میآمد. شخصیتی که "فلمینگ" آفریده، یک انگلیسی تمامعیار است که یک تنه برای نجات دنیا وارد عمل میشود. "دنیل کریگ"-یکی از بازیگران نقش "جیمز باند"- در قسمتی از نمایش افتتاحیهی المپیک لندن که دنی بویل، کارگردان بریتانیایی آن را کارگردانی میکرد، همراه با ملکه بریتانیا با چتر نجات به درون استادیوم پرید، تا دیگر همهگان جیمزباند را یک اسطوره و قهرمان ملی بریتانیا بدانند که همراه با اهداف دولت بریتانیا و در کنار ملکه، برای حفظ منافع آن در جهان میجنگد. در آخرین صحنهی فیلم "اسکای فال" هم، جیمز باند بر بام ساختمان ام آی سیکس به پرچم بریتانیا که در مقابل او در اهتزاز است، نگاه میکند. سه- نویسنده ناراضی از سینما ایان فلمینگ قبل از اکران فیلم "پنجه طلایی" از دنیا رفت و تنها جیمزباندی که بر پردهی سینما دید، شون کانری بود که از دیدنش راضی نبود و پس از تماشای فیلم "دکترنو" به محققی که کنارش نشسته بود، گفت: "وحشتناک است". چهار- جنگ جیمزباندها راجر مور همیشه در نظرسنجیهای بریتانیا درمورد محبوبترین جیمز باند تاریخ از شان کانری شکست خورده. او یکبار در گفتوگو با مجله ورسیتی دانشگاه کمبریج گفته : " وقتی «این اسکاتلندی» حرف میزند، متوجه نمیشوم چه میگوید." طعنهی مور به کانری مربوط به اصالت و لهجهی اسکاتلندی این بازیگر میشود. پنج- شباهتهای خالق و مخلوق فلمینگ و جیمز باند شباهتهای زیادی با هم دارند. باند مثل خالقاش در کالج "اتون" تحصیل کرده و بعد به نیروی دریایی این کشور پیوسته. هر دو شخصیت، نویسنده و مخلوقاش، اهل افراط در سیگار کشیدن هستند و به نوشیدن "مارتینی" علاقه دارند. شش- جیمز باند تغییر میکند شخصیت جیمز باند در طول سالها و در روایتهای سینمایی دچار تغییرات زیادی شده. راجر مور که پس از شون کانری، در نقش جیمز باند حضور پیدا میکند، به جای کشیدن سیگار معمولی، سیگار برگ میکِشد و ویسکی بوربون را جایگزین مارتینی میکند. هفت- جیمز باند؛ اسطورهی ماندگار جیمزباند، تنها مامور فیلمهای جاسوسی و تریلر در سینماست که توانسته از دههی شصت تا امروز دوام بیاورد. در حقیقت جیمزباند، یکی از معدود فیلمهای دنباله دار در سینماست که با یک شخصیت محوری با ویژگیهای ثابت و تعریف شده ساخته میشود. باند کاراکتری است که پیر نمیشود و با این که پنجاه سال از نخستین حضور او بر پردهی سینما می گذرد، همچنان سرزنده و چالاک است و می تواند زنان زیبا را جذب بکند و ماموریتهای خطرناک را به انجام برساند. چیزی که شاید فقط در قهرمانان کارتونی و کمیکبوکها قابل رویت باشد. هشت- علایق و سلایق آقای باند! از سیگار معمولی به سیگار برگ. از مارتینی به ویسکی. و زنهای زیبا، فریبنده و سکسی. و البته اتوموبیل! جیمز باند پشت فرمان مدلهای مختلفی از "اَستون مارتین" به یاد میآید. اتومبیلهایی که با توجه به فضای اکشن و تعقیب و گریز و انفجارهای فیلمها، معمولا لاشهشان به خط پایان فیلم میرسند. این برند انگلیسی اتومبیل به تازهگی با آخرین جیمز باند تا امروز، یعنی "دنیل کریگ"، قرارداد بسته و متعهد شده که او تا آخر عمر هرکدام از مدلهای این برند را که دوست داشته باشد، میتواند به طور رایگان از کمپانی تحویل بگیرد. نه- جیمز باند؛ ممنوع در جمهوریاسلامی! راجر مور، آخرین جیمزباندی بود که بر پردهی سینماهای ایران ظاهر شد. پس از آن جیمزباند که با معیارهای سیاسی و ایدئولوژیک مسئولان فرهنگی جمهوری اسلامی سازگار نبود، هیچگاه اجازهی نمایش عمومی در ایران پیدا نکرد. نه فقط وفاداری باند به سیاستهای بریتانیا که مشروب خوردن و علاقهاش به زنان، باعث شد که مجموعه فیلمهای او در لیست ممنوعههای جمهوریاسلامی قرار بگیرد. ممنوعیت که مسلما با عادی شدن نسبی روابط دو کشور هم برداشته نخواهد شد. ده- این جیمز باند هالیوودی! با گذشت زمان، جیمز باند هم مثل دیگر محصولاتی سینمایی دچار تغییر و تحولات زیادی شد. روابط و خصلتهای رمانتیک جای خودش را به خشونت داده و مرزهای نمایش سکس و روابط جنسی جیمز باند با زنان زیبا جا به جا شده و اسلحهی ساده جای خودش را به لوازم و ادوات عجیب جنگی و مدرن داده. قهرمان و اسطورهی انگلیسی این روزها بیش از هر زمان دیگر با معیارهای هالیوود مطابقت دارد.
نگاهی به فیلم "اسپکتر"نگاهی به فیلم "اسپکتر" ساخت فیلم "اسپکتر" با حاشیههای زیادی برای کمپانی سونی همراه بود. در جریان اعتراض به اکران فیلم "مصاحبه"، کمپانی سونی مورد حمله هکرها قرار گرفت و علاوه بر انتشار ایمیلهای مکاتبهای مدیران سونی، اطلاعات برخی از پروژههای این شرکت نیز منتشر گردید که " اسپکتر " نیزیکی از این قربانیان این جریان بود. در این حادثه، نسخهای از فیلمنامه به سرقت رفت و برخی از قراردادهای تبلیغاتی و ارقام رد و بدل شده نیز منتشر شد. کمپانی سونی در واکنش به سرقت فیلمنامه توسط هکرها، اعلام کرد که فیلمنامهی دزدیده شده، نسخهی اولیهی این اثر بوده و جای نگرانی برای طرفداران این مجموعه نخواهد داشت. "اسپکتر" بیست و چهارمین قسمت از مجموعه فیلمهای " جیمز باند " محسوب میشود. داستان " اسپکتر " بیش از هر زمان دیگری بی سر و ته است. جیمز باند ( دنیل کریگ ) پیغامی رمزنگاری شدهای دریافت میکند که کنجکاوی او را برمیانگیزد. وی برای یافتن حقیقت به مکزیکو سیتی و رم سفر میکند تا بتواند سرنخهایی از این نامهی مرموز دریافت نماید. وی پس از ملاقات با همسر بیوهی یک جنایتکار مشهور به لوسیا ( مونیکا بلوچی ) متوجه میشود که یک سازمان جنایتکارانه به نام " اسپکتر " وجود دارد که میتواند امنیت جهان را برهم بزند و با نقشههایی شوم، بر دنیا مسلط شود اما.. بسیاری معتقدند " اسکای فال " که در سال ۲۰۱۲ به اکران درآمد، بهترین قسمت از سری فیلمهای " جیمز باند " تا به امروز بوده است. در این قسمت تلاشهایی صورت گرفت تا تصویری فانی از قهرمان داستان ترسیم و جیمز باند را زمینیتر از هر زمان دیگر به تصویر کشیده شود. " اسکای فال " مشخصاً انتظارات تماشاگران را دربارهی این سری از فیلمها بالا برد و این انتظار نیز قابل پیشبینی بود. اما " اسپکتر " دقیقاً در نقطهی مقابل "اسکای فال " قرار دارد و در بخش روایت، کاملا مسیری متفاوت را دنبال میکند. "اسپکتر" بیشتر از آنکه علاقهمند به نزدیکتر کردن هرچه بیشتر شخصیت باند به یک انسان معمولی باشد، به سبک و سیاق آثار کلاسیک " جیمز باند "، این شخصیت را فانتزیتر و بسیار شادابتر به سینما بازگردانده تا جنبهی سرگرمی در " اسپکتر " برجستهترین بخش فیلم باشد. جیمز باند در " اسپکتر " مرزها را همانند یک توریست یکی پس از دیگری پشت سر میگذارد و در هرکدام از این شهرها چند تایی دیالوگ بامزه بر زبان میآورد تا پس از شنیدن موسیقی معروف فیلم، طرفداران قدیمی " جیمز باند " به وجد بیایند. این تغییر رویکرد البته قرار نیست نکتهای منفی دربارهی این اثر باشد. در ۲۴قسمتی که از ساخت مجموعه فیلمهای " جیمز باند " گذشته، به جز در چند سال اخیر که دنیل کریگ به پروژه پیوسته، همواره از جیمز باند شخصیتی فانتزی سراغ داشتهایم که شیک و خوشحال و البته روئین تن بوده. اما ایراد فیلم زمانی عیان میشود که بدانیم سازندگان حتی برای ساخت صحنههای اکشن فیلم نیز خلاقیتی به کار نگرفتهاند و تقریبا تمامی لحظات فیلم ادای دینی است به فیلمهای مشهور این سری. سام مندس اینبار برای به تصویر کشیدن موقعیتهای هیجان انگیز، به سراغ موفقترین لحظات جیمزباندی تاریخ این سری رفته است. مندس برای خلق موقعیت قایق تندروی جیمزباند، به سراغ " دنیا کافی نیست " پیرس برازنان در سال ۱۹۹۹ میرود. مندس حتی اثر کمتر دیده شده " در خدمت سرویس مخفی ملکه " در سال ۱۹۶۹ با بازی جورج لازنبی را نیز فراموش نکرده و موقعیتی مشابه آن اثر در فیلم گنجانده است که روی هم رفته باعث شده تماشای " اسپکتر " همانند مروری بر آثار گذشته سری فیلمهای " جیمز باند " به نظر برسد و حرف جدیدی از سازندگان این اثر شاهد نباشیم. شخصیت منفی فیلم به نام فرانتس اوبرهاوزر با بازی کریستوف والتز نیز فاقد قدرت تاثیرگذاری لازم است. این شخصیت در ظاهر ترسناک و مخوف است و حتی مندس نورپردازی ویژهای هم بر روی صورت او اعمال کرده تا مشاهده کریستوف والتز برای مخاطب حاوی لحظات پُر استرسی باشد. اما زمانی که به سازمان تحت هدایت اوبرهاوزر میرسیم و از تشکیلات و نحوهی فعالیت او مطلع میشویم، میبینیم که او خیلی هم جای ترسیدن ندارد! اوبرهاوزر حتی در مقایسه با سیلوا در " اسکای فال " نیز یک قدم عقبتر است و چنان چه بازی خوب کریستوف والتز نبود، شاید وضعیت این شخصیت میتوانست به مراتب بدتر از این باشد. اما " اسپکتر " نکات مثبتی هم دارد. فیلمبرداری اثر که همواره یکی از نکات قوت فیلم در سالهای اخیر محسوب میشده، در اینجا نیز در اوج قرار دارد با این تفاوت که اینبار به تصویر کشیده شدن زیباییهای بصری بیشتر مورد توجه سازندگان فیلم بوده است. جیمز باند در حال انجام ماموریتش به نقاط مختلف دنیا سفر میکند و این فرصت مغتنمی است که تماشاگران بتوانند قهرمان داستانشان را در بهترین شهرهای دنیا در شیکترین حالت ممکن مشاهده نمایند! یکی از بهترین فیلمبرداریهای فیلم در بخش تعقیب و گریز مکزیکوسیتی رخ میدهد که نباید تماشایش را از دست داد! پرداخت صحنههای اکشن فیلم نیز با اینکه تکراری هستند و احتمالا مخاطبین قدیمی این مجموعه قبلا تمام آنها را دیدهاند ، اما از ضرباهنگ و هیجان مناسبی برخوردار است. مندس با اینکه سازنده یکی از طولانی ترین قسمتهای " جیمز باند " بوده اما به خوبی توانسته ضرباهنگ فیلم را حفظ کند و اجازه ندهد که خستگی به سراغ مخاطب فیلمش برود. " اسپکتر " احتمالا یکی از معدود اکشنهای چند سال اخیر است که زمان آن بیش از دو ساعت است اما می تواند در تمام این دو ساعت مخاطبش را سرگرم کند. دنیل کریگ نیز در " اسپکتر " بهتر از هر زمان دیگری است. به نظر میرسد که او به خوبی توانسته بر این شخصیت چیره شود. کریگ در لحظات اکشن پر جنب و جوش و در لحظاتی که در فیلم درام نصفه و نیمهای به وجود میآید نیز بازی قابل توجهی دارد. مونیکا بلوچی هم در مدت زمان حضور کوتاهش در فیلم همان تصویری را از خود به مخاطب نشان می دهد که اغلب وی را با آن به خاطر میآورند. لی سیدوکس هم که پس از حضورش در فیلم " آبی گرمترین رنگ است " توانسته شهرت بین المللی بهتری کسب کند، در نقش دختر باندی فیلم به نام مادلین، بازی قابل قبولی از خود ارائه داده. با این حال روی هم رفته رابطه باند و مادلین در " اسپکتر " عمقی ندارد و بر پایهی کلیشه ترسیم شده اما مشاهده این دو در کنار یکدیگر ناامید کننده هم نیست. "اسپکتر " را میتوان ترکیبی از تمام باندهای تاریخ سینما عنوان کرد. از شان کانری تا پیرس برازنان، ردپای اکثر موقعیت های مشهور سری فیلمهای " جیمز باند " در " اسپکتر " پیدا میشود. سام مندس در " اسکای فال " تلاش زیادی انجام داد تا این شخصیت از طرف مخاطبین سخت پسند سینما جدی گرفته شود و تا حد زیادی نیز در این راه موفق بود. اما " اسپکتر " خیلی دوست ندارد قهرمان داستانش جدی گرفته شود. جیمز باند در این فیلم روئین تن، بامزه، اغواگر و اغوا شونده به سبک کلاسیک(!) و البته خوش مشرب است؛ شخصیتی که اغلب برای طرفداران قدیمی این فیلم آشناست اما در " اسکای فال " تا حدود زیادی از آن فاصله گرفته بود. " اسپکتر " جشن پر زرق و برقی است برای بازگشت جیمز باند به دنیای فانتزی خودش؛ بازگشتی که احتمالا بازیگر جدیدی را نیز در آینده به خود خواهد دید. منبع: مووی مگ
جیمز باند و نخست خالقاش فلمینگ- خالق مجموعه داستانهای جیمز باند- خانوادهی ثروتمندی داشت و پدرش عضو پارلمان بریتانیا بود. فلمینگ در دانشگاه آیتون، دانشگاه لودویگ ماکسیمیلیان مونیخ و دانشگاه ژنو تحصیل کرد. ایان فلمینگ پیش از اینکه به نویسندگی بپردازد، چند شغل و حرفه را تجربه کرد. او در سال ۱۹۵۳ میلادی اولین کتاب از مجموعه جیمز باند را با عنوان "کازینو رویال" منتشر کرد. داستانهای باند در فهرست پرفروشترین کتابهای تاریخ قرار گرفت و بیش از ۱۰۰ میلیون نسخه از آنها در سرتاسر جهان به فروش رفت. فلمینگ مجموعا نویسندهی ۱۴ کتاب از مجموعه جیمز باند بود. در سال ۲۰۰۸ روزنامه تایمز، او را چهاردهمین فرد در فهرست ۵۰ نویسنده برتر بریتانیا از سال ۱۹۴۵ قرار داد. فلمینگ در ۱۲ اوت ۱۹۶۴در ۵۶ سالگی بر اثر حمله قلبی درگذشت. آخرین کتاباش با عنوان "اختاپوس و روشناییهای روز"، در سال ۱۹۶۶، دو سال پس از مرگاش، منتشر شد. اگرچه فلمينگ در سال ۱۹۶۴درگذشت، داستانهای پليسی "جيمز باند" به قلم نويسندگان ديگر ادامه پيدا كرد. نویسندهگانی چون "كينگزلی ايميس" با نام مستعار "رابرت ماركام"، "چارلی هيگسان" و "جان گاردنر" جیمزباند نویسی را ادامه دادند.. رمانی از اين مجموعه در سال ۲۰۰۸ با نام "شايد برای شيطان مهم باشد" به نویسندهگی "سباستين فالكس" نوشته شد. سال ۲۰۱۲ اولين نسخههای "جيمز باند" قرن بيستويكم كه "كارت سفيد" نام دارد، به قلم "جفری ديور" روانهی بازار شد. "ديور" نويسندهی آمريكايی آثار جنايی كه برای نوشتن سری كتابهای "منظومهی لينكلن" شهرت دارد، دومين نويسندهای است که وارد دنیای جذاب و هیجانانگیز "جیمز باند" شده. پيش از او سباستين فالكس در سال ۲۰۰۸ دنبالهای بر داستانهای "جيمز باند" نوشت كه ركورد سريعترين فروش را در ميان كتابهای انتشارات "پنگوئن" را به دست آورد. رمان فالكس در سال ۱۹۶۷ اتفاق میافتاد، اما "ديور" قرن بیست و یکم را برای اتفاقات كتابش انتخاب كرد. با این همه، هنوز و همچنان، "جیمز باند" با نام خالق اصلیاش "فلمینگ" به یاد میآید. او آنچنان با باند و البته سینما محشور شده که سال ۲۰۱۲ "دانكن جونز"، كارگردان معروف انگليسی قرارداد ساخت تريلری اكشن براساس زندگی "يان فلمينگ" که شباهتهای زیادی با شخصیت داستانی "جیمز باند" دارد را امضا کرد. كمپانی فيلم «k5 اينترنشنال» پیش از آغاز ساخت فیلم، حق پخش اين اثر را در جشنوارهی كن به معرض فروش گذاشت. "جونز" در فيلم خود قصد داشت داستان دوران جوانی فلمينگ را پيش از به شهرت رسيدنش، روی پردهی سینما روايت بکند. "فلمينگ" پيش از اينكه تبديل به نويسندهی كتابهای پرفروش "جيمز باند" شود، به عنوان افسر جاسوسی نيروی دريايی، قبل و در طول جنگ جهانی دوم به كشورهای مختلف دنيا سفر میكرد و همين سفرها قسمت عمدهی داستانهایی که بعدها نوشت را تشکیل دادند. "جونز" دربارهی "فلمینگ" میگوید: "فلمينگ در يكی از مخاطرهآميزترين دورههای تاريخ جهان زندگی میكرد. او در آن برهه به عنوان شاهد قهرمانیهای دسته اول و شرارت انسانهای خطاكار صاحب موقعیتی ویژه بود. سپس زمانی كه جنگ به پايان رسيد، فلمينگ دست به كار نوشتن داستان شد. سوال اصلی من اين است كه كجا فلمينگ تمام و باند آغاز شد. " آخرین رمانی "یان فلمینگ" با شخصیت محوری "جیمز باند" نوشته، از سوی برخی منتقدان به داشتن ضعف در طرح داستان و حضور قهرمانان معمولی و کسلکننده متهم شد، اما "ویلیام بوید"-نویسنده جدیدترین رمان جیمزباند که سپتامبر ۲۰۱۳ با عنوان "سولو" وارد بازار کتاب بریتانیا شد- "مردی با اسلحه طلایی" را رمانی شایستهی تحسین میداند. ویلیام بوید، در دفاع از آخرین اثر فلمینگ در متنی اینگونه مینویسد: "یان فلمینگ" در فوریه سال ۱۹۶۴ در حالی که بیماری مزمن قلبی وی وخیمتر شده بود، سعی کرد آخرین رمان جیمز باند به نام "مردی با اسلحه طلایی" را پیش از مرگ به پایان برساند. هنگام نوشتن این رمان، او آنقدر بیمار بود که فقط روزی یک ساعت میتوانست با ماشین تحریر خود، کار کند. سرانجام شش ماه بعد یعنی در ماه اوت، فلمینگ در سن ۵۶ سالگی درگذشت. او توانسته بود رمان خود را به پایان رسانده و تحویل ناشر دهد. اما شاید این رمان چیزی نبود که فلمینگ آرزو داشت از آب دربیاید! چرا که او همیشه نسبت به ضعفها و ایرادات پیشنویس رمانهای خود آگاه و دقیق بود. پس از مرگ فلمینگ، "تام مکلر" ناشر رمانهای جیمز باند، آخرین رمان فلیمینگ را به منظور ویرایش نهایی برای "کینگزلی امیس" (شاعر و رماننویس انگلیسی که از طرفداران فلیمینگ بود) فرستاد. امیس نیز فهرستی از ایرادات و تصحیحهای پیشنهادی خود در مورد رمان را به مکلر داد. در نهایت وقتی رمان منتشر شد، بسیاری از منتقدان نیز درمورد نقاط ضعف بیان شده توسط امیس و تصحیح آنها اتفاق نظر داشته و نسخه اصلی آن را تا حدی ناامیدکننده قلمداد کرده بودند. من نیز ابتدا کاهش شهرت داستانهای باند را پذیرفته بودم، اما وقتی رمان را دوباره خواندم نظرم درمورد آن تغییر کرد. یکی از انتقادات امیس در مورد این رمان، طرح ساده و بیتکلف آن است. به نظر من رمانهای جیمز باند سرشار از اتفاقات و طرحهای ساده هستند. پیچیدگی، نکات ظریف و دقیق، اعجاب و تکلف، ویژگیهای رمانهای جاسوسی دلخواه فلمینگ نبودند و "مردی با اسلحه طلایی" نیز از این قاعده مستثنی نیست. درمورد این انتقاد که "اسکارامانگا " یک تبهکار واقعی در داستان باند نیست، باید بگویم بهتر است بار دیگر به جایگاه این رمان در فهرست رمانهای باند توجه کنیم. به نظر من مجموعه ماجراهای جیمز باند را میتوان در دو دسته طبقه بندی کرد، یک دسته رمانهای "واقعگرایانه" هستند و دسته دیگر رمانهای "خارقالعاده". "کازینو رویال"، "بکش و زنده بمان"، "الماسها ابدیاند" و "از روسیه با عشق" جزو رمانهای واقعگرایانه هستند و رمانهای خارقالعاده نیز شامل "ماه شکن"، "دکتر نو"، "پنجه طلایی"، "تندربال"، "در سرویس مخفی علیا حضرت" و "شما فقط دوبار زندگی میکنید" میشوند. منظور من از رمانهای واقع گرایانه رمانهایی هستند که واجد شرایط رمانهای جاسوسی هستند و در ژانری خاص در کنار آثار "جان بوکان"، "سامرست موآم" و "گراهام گرین" جای میگیرند. در این رمانها هیچ چیز عجیب و غریب و یا باورنکردنی وجود ندارد.اما در مورد رمانهای خارقالعاده به نظر من، اصول اساسی واقعگرایی کنار گذاشته شده و تا حدی کارتونی و غیرقابل قبول هستند که البته باز هم سرگرمکنندهاند. بررسی رمان مردی با اسلحه طلایی نشان میدهد این رمان جزو گروه رمانهای واقعگرا است. طرح اولیه داستان ساده است و نه عجیب و غریب: باند در یک مأموریت مربوط به ترور به جامائیکا فرستاده میشود. ما فراموش میکنیم که باند همانگونه که در "ماه شکن" عنوان شد، یکی از سه مأموری است که مجوز مربوط به مأموریتهای ترور را دارد. از سوی دیگر تبهکار رمان مردی با تفنگ طلایی (اسکارامانگا) نباید با آنتاگونیستهای بزرگی مقایسه شود که در داستانهای خارق العاده باند، حضور دارند. به نظر من تمایل «امیس» برای عجیب و غریب جلوه دادن اتفاقات در چارچوب این رمان کاملاً نابجا و مغایر با آن چیزی است که فلمینگ در این داستان خواستار دستیابی به آن بوده است. مردی با اسلحه طلایی سرشار از دروننگریهای باند است و بیش از رمانهای دیگر باند، ما را به درون پیچیده او واقف میکند و این دلیل دیگری برای جذاب بودن این رمان است." از ششم نوامبر ۲۰۱۵جدیدترین فیلم از سری فیلمهای جیمز باند با الهامی از داستانی نوشتهی "فلمینگ" اکراناش در سراسر جهان آغاز شده. نزدیک به نیم قرن از مرگ خالق داستانهای جیمز باند گذشته اما شخصیت شکل گرفته در داستان و سینما، هنوز و همچنان، جوان است و در شمایل یک قهرمان چشمها را به خود خیره میکند. و این همان راز فاش اما دیریاب جاودانهگیست. اکسیری که "فلمینگ" از آن نوشیده تا کماکان از دنیای مردهگان برای تماشاگران زندهی نمایشها و داستانهایاش دست تکان بدهد.
یک- از آرسن لوپن تا جیمز باند کدام کارآگاه- پلیس- قهرمان را ترجیح میدهید؟ شرلوک هولمز را بیشتر دوست دارید یا هرکول پوآرو؟ آرسن لوپن برایتان جذابتر است یا ژول مگره؟ لرد پیتر ویمسی را بیشتر میشناسید یا فیلیپ مارلو؟ سام اسپید بیشتر هیجانتان را بالا میبرد یا جرج اسمایلی؟ بیشتر حوصلهی جک ریچر را دارید یا رابرت لنگدان؟ اینها همه از مشهورترین نامهای جهان ادبیات دلهره (تریلر) به مفهوم مدرن آن هستند که به ظاهر شاید ارتباط مستقیمی با یکدیگر نداشته باشند امّا اشتراکشان در همین دلهرهآور بودن داستانهایشان است و ژانرهای معمایی، پلیسی- جنایی و جاسوسی از نظر خیلیها زیرشاخه (سابژانر) همین مجموعهی بزرگ محسوب میشوند. قاعدتاً انتخاب قطعی، میان این نامهایی که نوشتم، برای هواداران سفتوسخت ادبیات دلهره کاری بسیار دشوار است و در اصل چندان ممکن نیست. تمام آنها- شاید بهواسطهی شغل، حرفه و مقتضیات بهخصوصشان- درگیر خلقوخویی خاص و نوعی رنج، انزوا و تنهایی هستند. هرکدام از آنها حداقل یک ویژگی بسیار منحصربهفرد دارد که او را از بقیه متمایز میکند و شخصیتاش برای خواننده (و بیننده در مدیومهای تصویری) در چارچوب همین ویژگی تعریف شدهاست. شرلوک هولمز (مخلوق ِسر آرتور کانندویل) بر تیزبینی خستگیناپذیر و «علم استنتاج»اش تکیه میکند و پوآرو (مخلوق ِآگاتا کریستی) به روانشناسی و سلولهای خاکستریاش مینازد. آرسن لوپن (برساختهی موریس لُوبِلان) یک کلاهبردار و کلاش درجهی یک (دزد اشرافی) است که درعین حال در پسزمینهای فانتزی و طعنهآمیز، شاید بهخاطر نجابت و اشرافیتاش بهکمک نیروهای قضایی میآید و دزدهای غیراشرافی و نانجیب را رسوا میکند و در مقابل، ژول مگره (خلقشده توسط ژرژ سیمنون) یک کمیسر پلیس تنومند و عیالوار از طبقهی متوسط شهری است که عادتهایش تفاوتی با مردم عادی ندارد و بیشتر به خاطر تجربه و درک عمیقی که از انسانها دارد در کارش موفق میشود. لرد ویمسی (مخلوق دوروتی سایرز) یک اشرافزادهی متشخص بریتانیایی و یک کارآگاه بهاصطلاح آماتور است که حل معماهای جنایی را صرفاً برای لذت شخصی خودش بر عهده میگیرد و در برابر، فیلیپ مارلو (مخلوق ریموند چندلر) یک کارآگاه خشن و سمج امریکایی است در پسزمینهی تاریک اجتماع شهری که در واقع، ژانر پلیسی امریکایی هم از بطن همین پسزمینه متولد میشود. سام اسپید (برساختهی داشیل همت) که جایی در میانهی شخصیت کارآگاه- جاسوس ایستاده، به خشونت و بیقید و بند بودن شهرت دارد و جورج اسمایلی (مخلوق جان لوکاره؛ که خود زمانی مامور سازمانهای ضدجاسوسی بریتانیا بود) به هوش و زیرکی فوقالعاده، میهن پرستی نامحسوس و وفاداریاش به اطرافیان شهرت دارد. جک ریچر (مخلوق لی چایلد) و رابرت لنگدان (قهرمان سری رمانهای دن براون) هم که از جمله مهمترین شخصیتهای کارآگاه- جستجوگر دودههی اخیر هستند هرکدام نقطهی اتکایی مشخص دارند؛ یکی نظامی سابق و جسور و بیپروا و معتاد خطر است و دیگری یک پروفسور ِهاروارد، متخصص رمز و رازهای مذهبی، هنری و تاریخی که بعضاً تصادفی و اتفاقی در موقعیتهای جنایی- جاسوسی وارد میشود. در این بین وقتی وارد ادبیات بعد از جنگ جهانی دوم و جنگ سرد میشویم، شخصیتی نیمهکارآگاه مانند تنتن (خلقشده توسط هرژه) هم مطرح است؛ یک روزنامهنگار- ماجراجو که نخود آش هر معرکهی مهم جنایی، سیاسی و جاسوسی ست و با وجود این که از چارچوب کتابهای مصور (کمیک) بیرون آمده اما شهرت و محبوبیتاش کمتر از آنهایی که نامشان برده شد، نیست. صحبت جنگ سرد که میشود جای خوبی است برای ورود به داستان محبوبترین و دیرپاترین کارآگاه- جاسوس تاریخ ادبیات جاسوسی مدرن؛ جیمز باند ِایان فلمینگ. شخصیتی که ابتدا در ادبیات، موفقیتهای متعدد کسب کرد و بعد با ورود به سینما جایگاهی دستنیافتنی پیدا کرد که حتی پس از اتمام جنگ سرد هم همچنان محبوبیتاش را حفظ کرده، با تکنولوژی و مقتضیات دوران جدید (دوران رسانههای ارتباط جمعی و اینترنت) تطبیق یافته و مدام چهرهای امروزیتر از خود ارائه میکند. یک مامور مخفی اصالتاً اسکاتلندی که در خدمت علیاحضرت ملکهاش است، برخلاف نامهای دیگر جذابیت ظاهری (و جنسی) برای خواننده (و بیننده) دارد، به اندازهی امثال فیلیپ مارلو و سام اسپید خشن و بیپرواست و در عین حال نوعی اشرافیت و تشخص بریتانیایی را در همهی موقعیتها نمایندگی میکند. قمارباز و مشروبخور قهاری است اما به وقتاش عملگرا و سریعالانتقال، مجرد است اما بهخاطر علاقهی دوطرفهاش با زنان، بهنوعی نماد دونژوان مدرن است، پسزمینهی فانتزی، لوکسمآبانه، مفرّح و قهرمانانهی امثال آرسن لوپن را هم دارد و در کنار آن وفاداری و میهنپرستی ِحتی بیشتر از جورج اسمایلی. اما در تمام این حالتها ذرهای از تشخص و هیبتی که او را تبدیل به نماد بریتانیا میکند، کم نمیشود. قهرمانی که از همهی عوامل موفقیت در فروش، گیشه و ماندگاری عمومی برخوردار است، هم یک نماد ملی و سیاسیست، هم سمبل سکس مردانه و قهرمان اکشنهای تنبهتن است و هم اوج دلهره و سرگرمی درونی ژانر تریلر را در کتابها و فیلمهایش بهنمایش میگذارد. در دورانی که دوران اوج گرفتن ابرقهرمانهای دنیای کمیک (بتمن، سوپرمن و...) در سینما محسوب میشود وارد سینما شده و هنوز هم در رقابت با آنها دوام آورده و جای خودش را- البته با مشقتهای بسیار و بهروزشدنهای مداوم- حفظ کردهاست. دو- ایان فلمینگ، شان کانری و جان بَری ایان فلمینگ جوان که افسر اطلاعاتی نیروی دریایی بریتانیا در دوران جنگ جهانی دوم و اوایل جنگ سرد بود، بهواسطهی تجربیاتی که از فعالیت نظامی- اطلاعاتی، سفر به بسیاری از نقاط دنیا برای ماموریتهای شغلی و فضای پس از جنگ کسب کرده بود افسانهی جیمز باند را آغاز کرد. در دههی آغازین جنگ سرد، فضای رقابت اطلاعاتی- تسلیحاتی میان دو بلوک شرق و غرب آنچنان هیجانانگیز و جذاب بود که کمکم راه خود را از میان اخبار و صفحات حوادث مطبوعات به ادبیات باز کرد و حتی بزرگانی مثل آگاتا کریستی را به نوشتن رمان جاسوسی (مسافر فرانکفورت) واداشت و مسیر نوشتن دیگرانی مانند گراهام گرین (مرد سوم، آمریکایی آرام) را هم دستخوش تغییر کرد. در چنین شرایطی فلمینگ که شناخت عمیق و منحصربهفردی از فضاهای جاسوسی و اطلاعاتی داشت و بعدها نشان داد شناخت خوبی هم از فضای جامعه، ادبیات و سرگرمیسازی دارد، نخستین رمان جیمز باند به نام کازینو رویال را در سال ۱۹۵۳ منتشر کرد و در طول سیزده سال، در رقابت با نویسندگان تازهرسیدهی آن دوران در ادبیات جاسوسی چون جان لوکاره (خالق شخصیت جرج اسمایلی) بیست و یک رمان و داستان کوتاه و نیمهبلند دیگر را هم با محوریت شخصیت باند منتشر کرد. محبوبیت باند در دنیای ادبیات تنها به درازای عمر فلمینگ هم نبود و پس از مرگاش (۱۹۶۶) نویسندگان مشهور دیگری چون سباستین فالکس نوشتن داستانهای باند را با همان شیوه و خط او ادامه دادند و انتشار کتابهای باند تا امروز هم ادامه داشته. تاثیر فلمینگ، فراتر از شخصیت باند، بر نویسندههای دیگر ژانر جاسوسی مانند رابرت لادلوم (با نام مستعار مایکل شپرد) در خلق شخصیت «جیسون بورن» و دیگران نیز قابل ملاحظه است. تقریباً یک دهه بعد از انتشار اولین رمان (در۱۹۶۲- چهار سال پیش از درگذشت فلمینگ)، باند به صنعت عظیم سرگرمیسازی هالیوود پیوند خورد که آغاز آن با فیلم «دکتر نو» بود و تا امروز هم در قالب بیست و سه فیلم دیگر ادامه داشته و یکی از بزرگترین و کامیابترین ماشینهای پولسازی در هالیوود بهشمار میرود. شخصیتی که فلمینگ برای باند ترسیم کرده آنچنان زوایای جذاب- کمعمق اما در عین حال متنوع و پرزرقوبرقی- داشت که برای انتخاب بازیگر آن اتفاقات پیچیده و جذابی پیشآمد که خودش داستانی جداگانه است؛ داستانهایی چون نارضایتی فلمینگ از انتخاب شان کانری و تغییر نظرش بعد از فروش نجومی اولین فیلم، تا جایی که پس از پیوند خوردن شخصیت باند با شان کانری بود که فلمینگ اصالت اسکاتلندی را در کتاب بعدیاش به عنوان یکی از مشخصههای باند مطرح کرد. در نهایت شان کانری بازیگر اسکاتلندی برای این نقش انتخاب شد که با ترکیب موی مشکی و قامت بلند، جذابیت جنسی مردانه، قیافهی تیپیکال بریتانیایی و قابلیتهای فیزیکی برای به تصویرکشیدن جنبههای اکشن و درگیرانهی باند، این شخصیت را در پردههای سینما جوری تثبیت کرد که تقریباً همهی دیگر بازیگران ِباند (راجر مور، تیموتی دالتون، پیرس برازنان و دنیل کریگ؛ البته بهجز جرج لازنبی که ساز خودش را زد و محو شد) به نوعی ادامهدهندهی راه او و شمایلی که از باند تصویر کرد، محسوب میشوند. در هم نشستن تمام ویژگیهای شخصیتی که فلمینگ نوشته بود، با خصوصیات ظاهری و فیزیکی شان کانری در کنار بار فانتزی، خشونت مصنوعی (کمتر باورپذیر) و موجهای تبلیغاتی بریتانیایی مولود جنگ سرد و فضای آن، و با کمک موسیقی فوقالعادهای که جان بَری (آهنگساز برندهی اسکار) برای تم اصلی جیمز باند نوشته بود (که تا امروز هم دستمایهی تمام موسیقیها و ترانههای متن این سری فیلمها بوده و تبدیل به شناسنامهی این مجموعه و این شخصیت شد)، ترکیبی ساخت که به تدریج از مرزهای یک شخصیت زادهشده در شرایط جنگ سرد عبور کرد و بعد از پایان آن دوران، هربار راه خودش را در مسیری تازه برای سرگرمیسازی و تسخیر گیشهها فراهم میکند. در دورهی اخیر که دنیل کریگ بازی در نقش باند را بر عهده دارد، با وجود تغییرات شکلی و استفادهی باند از آخرین فناوریهای روز نظامی و ارتباطی، تفاوت ظاهری (بلوند بودن و قد متوسط کریگ در مقایسه با باندهای قبلی) و انسانیتر شدن باند (زخمی و خاکی شدن قهرمان فیلم که در قیاس با فیلمهای قبلی که حتی گره پاپیون او کج نمیشد، لباساش خاک نمیگرفت و بهقول معروف، بیننده ریخته شدن خوناش را روی پرده نمیدید، بدعتی بزرگ اما بهموقع بهشمار میرود)، در نهایت باز هم جوهرهی این شخصیت، همانی است که ایان فلمینگ نوشته، شان کانری تثبیتاش کرده و بیننده عادت دارد همراه با پخششدن تم موزیک ساختهی جان بَری او را روی پردهی سینما (تلویزیون، مانیتور و...) تماشا کند.
مصاحبهی فضایی با جیمز باندمقدمه: جیم.دال کمالی نام خبرنگاری ناشناخته اما خبرهای است که ماموریتهای ناممکن را انجام میدهد. او هر چند وقت یکبار با رو کردن برگ آسی ژورنالیسم ایران را چند پله بالاتر میبرد. پس از اتفاقات غمانگیز و فاجعهبار ِ پاریس، جیم.دال کمالی به جای نشستن پای فیسبوک و صدور نظریات کشکی دربارهی چرایی همدردی کردن با پاریس و همدردی نکردن با غزه و لبنان و... مصاحبهای با جیمز باند که به ایران سفر کرده، انجام داده؛ که با هم میخوانیم. جیم.دال: جناب باند درود بر شما. خوشحالام که میتونم با شما مصاحبه داشته باشم. جیمز باند: به نام الله؛ پاسدار حرمت خون شهیدان و با سلام و درود به روان پاک شهدا و رهبران انقلابهای اسلامی و غیراسلامی و برادران به جز داعش و القاعده. من ضمن اعلام انزجار از داعش که مردم مظلوم پاریس رو به شهادت نایل کرد و با تبریک و تسلیت خدمت خانوادههای آن شهدای ارزشی میخوام بگم این کشتارها همه ریشه در سینما و موسیقی و یک کلام هنر داره. جیم. دال: الو... جناب باند... خط رو خط شده یا فرجالله سلحشور شما رو گروگان گرفته؟! جیمز باند: من خودم هستم. با اینکه برادران سپاهی و نظامی و اطلاعاتی و سربازان گمنام امام عصر خیلی کاربلد و خبره هستن، اما شرمنده؛ هنوز کسی زاده نشده که جیمز باند رو گروگان بگیره. جیم. دال: خب خیالم راحت شد. پس لطفا از دلیل سفرتون به ایران بگید. جیمز باند: کی.اف. سی! جیم. دال: اسم رمزه؟! جیمز باند: نه با تاکسی بودم. شما میشه بهاش بگید من رو ببره کی.اف.سی. بدجوری گشنهمه. جیم. دال: ما تو ایران کی.اف. سی نداریم. جیمز باند: طبق اطلاعات من... جیم. دال: ببخشید اما اطلاعاتتون آپدیت نشده. کی.اف.سی پس از یک روز به دلیل ترویج فرهنگ غربی تعطیل شد. جیمز باند: عجب! یعنی باز مِستر زودتر از همه متوجه شد؟! جیم.دال: مستر؟ مستر کیه؟! جیمز باند: راستاش دلیل اصلی سفر من به ایران دیدار با مستره. من با اینکه عمری جیمز باند بودم و دسیسهها و توطئههای پیچیدهی جاسوسی رو کشف کردم اما جلو مستر واقعا به قول شما ایرونیها... چی میگین... لنگ انداختم. جیم.دال: این مستر که میگید کیه؟ جیمز باند: همون مرد روحانی که... جیم. دال: رئیس جمهور ایران رو میفرمایید؟! جیمز باند: رئیسجمهور ایران؟ اطلاعات من میگه پرزیدنت شما حسن روحانیست که در حد مبتدی سارقها، ردهی کلیدسازی فعالیت میکنه! جیم.دال: پس مستر کیه؟ جیمز باند: یک مرد بزرگ. که با همهی اتفاقات پیچیدهی امنیتی آشناست و طبق اطلاعات من حملات تروریستی پاریس رو هم پیشگویی کرده. جیم.دال: ما در ایران رمال و جادوگر زیاد داریم... اما من تا حالا اسمی از مستر نشنیده بودم... پس شما برای دیدار با ایشون به ایران سفر کردید. جیمز باند: البته دلیل اولیهی سفر من به ایران همکاری با کارگردان بینالمللی سینمای ایران... جیم.دال: اصغر فرهادی! جیمز باند: نه! از ایشون بالاتر... جیم.دال: عباس کیارستمی! جیمز باند: نخیر... کارگردان پربینندهترین سریال ایران... جیم. دال: مهران مدیری؟! جیمز باند: شما اصلا اطلاعاتتون کامل نیست... واقعا ژورنالیستید؟! جیم. دال: بله! بله! شاغل در گاهنامهی "پس محله"... جیمز باند: پس چطور آقای فرجالله سلحشور رو نمیشناسید؟... من برای همکاری با ایشون به ایران اومدم! جیم. دال: یعنی شما قراره در سریال حضرت موسی بازی کنید؟! جیمز باند: نه من برای همکاری در بخش امنیتی و لجستیکی به ایران سفر کردم. ایشون گویا سرنخهایی از انحراف و فساد در سینمای شما مشاهده کرده بودند و من برای پیدا کردن سرچشمهاش به ایران سفر کردم! جیم. دال: آهان! پس دنبال محمدرضا شریفینیا میگردین... جیمز باند: اطلاعات ِ من... صبر کنید... محمدرضا شریفینیا... اطلاعات من متاسفانه در این زمینه ناقصه. جیم. دال: اطلاعات ما هم هنوز دربارهی این پدیده ناقصه. برای اینکه از فضای مصاحبه خارج نشیم، بهتره برگردیم سر موضوع اصلی؛ مستر... جیمز باند: اوه! مستر... واقعا برای من افتخار بزرگیه که با ایشون دیدار کنم... در حقیقت دیدار با ایشون میتونه در حد گذروندن دورهی پرفسورای جیمزباندی باشه. جیم.دال: در این زمینه متاسفانه اطلاعات من ناقصه... میشه ایشون رو بیشتر معرفی کنید. جیمز باند: ایشون مدتی قبل از حوادث ناراحتکنندهی پاریس، نسبت به آموزش و ترویج موسیقی هشدار داده بودند... جیم. دال: خب... جیمز باند: به طور طبیعی اگه پاریس یکی مثل مستر رو داشت، الان نه خبری از کنسرت موسیقی بود، که توش گروگانگیری بشه... جیم. دال: ببخشید میون کلامتون. اما فکر نمیکنید غرب باید فکری به حال تروریسم بکنه... جیمز باند: نه... به نظرم ما زورمون به تروریسم نمیرسه. پس بهتره به شیوهی هوشمندانه و به قول شما ایرانیها... طبق اطلاعات من... بله... داهیانهی مستر... با مسئله ریشهای برخورد کنیم... جلو موسیقی رو بگیریم، کاری کنیم که پونصد نفر بیشتر استادیوم نرن، فیلم محمد رو اکران کنیم تا سالنهای سینما خالی باشن، کافهها و رستورانها رو سر ساعت یازده شب تعطیل بکنیم، اصلا با هر اجتماع بالاتر از پنج نفر برخورد جدی بکنیم؛ اینجوری تروریستها آچمز میشن، چون دیگه جایی جز حسینیه و مسجد برای بمبگذاری ندارن. در حقیقت برعکس غرب، مستر با تروریسم برخورد ریشهای کرده و دلیل امنیت و آسایش ایرانیان هم به جز این نیست. جیم. دال: پس شما معتقدید که ایران باید تبدیل به سرمشق غرب بشه. جیمز باند: ایران نه! مستر... من برای آشنایی با آخرین فنآوریهای اطلاعاتی به ایران اومدم تا در محضر مستر چیزهایی رو که باید فرابگیرم و به غرب تزریق کنم. فرانسه و به طور کلی غرب امروز بیش از هر چیز به مستر نیاز دارن. جیم. دال: من هرچی مستر رو سرچ میکنم، چیزی پیدا نمیکنم... جز مستر کیروش و یه رستوران به اسم مستر دیزی! جیمز باند: من رو ببخشید... تلفظ کامل ایشون برای من سخته؛ برای همین جسارتا از لقبشون استفاده میکنم... شما سرچ کنید "مگام مظم قحبری"... جیم.دال: بدتر شد که... از این سه تا کلمه که گفتید دو تاش تقریبا تو زبان فارسی فحش محسوب میشه و الان گوگل برای من این صفحهها رو پیدا کرده... "شهوت سرا"... "سکس با محارم"... "بازجویی از همسر سعید امامی"... جیمز باند: صبر کنید... الان از طریق گوگل اسم کامل ایشون رو به انگلیسی براتون ترجمه میکنم.. جیم. دال: من منتظرم! یا همون "مگام مظم قحبری"... ملقب به "آگا"Office Supreme Leadershipجیمز باند: یا همون "مستر"... جیم. دال: ببخشید جناب باند! کامپیوتر من متاسفانه هنگ کرده. جیمز باند: من دیگه فرصت ندارم.. باید برم.. فقط قبلاش یه سوال بپرسم... این فلافل چیه که طبق اطلاعات من از کی.اف. سی بهتره و معرف فرهنگ ایرانی؟ جیم. دال: یه نوع غذای عربیه! جیمز باند: فلافل! جیم.دال: بله! فلافل! جیمز باند: با شما نبودم... با تاکسی بودم... فعلا گودبای... من برم.
دو نامه از بهمن محصص برای احمدرضا احمدی آنزیو، ۳ آوریل ۱۹۹۱ عزیزم احمدی چطوری؟ پس از سالها صدایت را شنیدم و حالا برایت مینویسم. مدتها بهیادت بودم. سالِ پیش از آقای سیروس طاهباز که به اینجا آمده بود و چند روزی نزد من، نشانی و شمارهی تلفنت را خواسته بودم. همراه نداشت، تا اینکه آقای غلامرضا امامی به من داد. با او توسط آقای طاهباز آشنا شدم. گاهی احوال میپرسد. هفتهی پیش کارتی برایت فرستادم و آثار بزرگان را خواستم. به فکرش باش. فعلاً حرفش است. در دنیای حرف زندگی میکنیم. حرف جنگ «عادلانه و تمیز»!! را زدند. چاقوکشیی کثیف و احمقانه از آب درآمد که سالیان سال ادامه خواهد داشت. همه، دهنشان با شکلک ابلهانه و دقیقی به نام خنده باز است و دستشان با دو انگشت جدا از هم به علامت پیروزی دراز. از قرار در این دنیا تنها من هستم که بیلاخ میدهم. میدانی، تمدن انسانی که امروزه به گه کشیده شده، با شعر شروع شده بود. فکرش را بکن، که سالیان سال، معلوم نیست چه وقت و در چه جا، مرد خیالپردازی، شبی به آسمان چشم دوخت و در آن حوت و قوچ و سنبله دید. و یا زنی به هیبت گاو، آواره از دریاها گذشت و دریای Ionio از او نام گرفت. ما هم در ولایتمان اساطیر خود را داشتیم. به مار، گنجبانو و به لاکپشت اولاکو (دختر آب) میگفتیم. وی نیز دختری جوان و زیبا بود. امروزه این شعر مُرده است. رودها نام الهه دارند. مادهاند، مادرند و به فرزند غذا میدهند. زن هندی بازماندهی تمدن کهن به گانگا گل نثار میکند. امروزه، رود آلوده است. آب طعم ترس دارد. فرهنگِ آب مرده است و من که سنگوارهی ماقبل تاریخ این تاریخ هستم نفسی میزنم و کار میکنم فقط برای حرمت هستی و شکر زندگی. درست چون گاوی که تنگ غروب مینالد. جز این هیچجایی برای حرفی که مخاطباش «حساسیت آدمی» است باقی نمانده است. نمیدانم در آنجا چه میگذرد. اینجا–نه فقط ایتالیا–خوب نیست. حتی خراب و استفراغآور است. گرچه با روحیهای که دارم نمیتوانم بیطرف باشم ولی میگذرانم. در غربت زیستن وقتی شروع شد که از ولایت بیرون آمدم. تهران برایم شهری بیگانه بود و بعد به شهر دشمن بدل شد. دلم میخواهد ببینمت. چرا نمیآیی؟ به پول احتیاج نیست. بخورونمیری موجود است. میماند بلیط هواپیما که آن هم هما -از قرار- به کارمندان دولت تخفیف میدهد. هر چه باشد تو هم کارمندی!!! بیا. کسی را به یاد ندارم که احوال بپرسم، جز ایرج گنجهای -که میشناسیاش- و افشین قهرمانی که در نمایش هانری چهارم بازیگر من بود و نقش منشی هانری را داشت. نمیدانم کجاست. وجودی شریف و عزیز بود. این نامه را با خودنویسی مینویسم که هدیهی اوست. در «وقت خوب مصائب» به من عیدی داد. این نامه را دو نسخه از مسجد شاه اینجا (واتیکان) پست خواهم کرد که مطمئن به تو برسد. برایم بنویس. البته اگر پست نامهات را بیاورد! اینجا هیچ چیز کار نمیکند. شاید همراه این نامه برایت چند نقاشی کوچک هم بفرستم. سلامهای من برای تو و همسرت. دخترت را میبوسم. صمیمانه- بهمن محصص رُم، ۱۳ دسامبر ۱۹۹۲ عزیزم احمدی امیدوارم خوب و خوش باشی، با خانواده. از تلفن تو بسیار خوشحال شدم. گرچه «خواب» دلت را آشوب کرده بود ولی تشویش تو، سبب آرامش من شد که: «دوستی بهفکر من است!» چنین فکری بهندرت به سرم میزند. بیشک، لطف و مهربانی و دوستیی تو به هیب «خواب» نرمشی داده بود. چرا که اگر بر آب میرفتم ناراحتی نداشت. برداشتم این است که آب مرا میبرد و تلاش تو بیهوده بود. تازگی ندارد. همیشه چون برگی در باد زندگی بودم. حالا نوبت به آب رسیده است.. عجب اینکه در این اواخر، گاهبهگاه، سراسیمه از ایران بهمن زنگ میزنند که: «خواب تو را دیدهایم!» اولین بار، در حدود دو ماه پیش، عنایت نجدی سمیعی -پسر خالهی مادرم- ساعت ۵ به وقت اینجا سراسیمه زنگ زد که: «دیشب دخترم آتوسا، خواب دید: ارواح گذشتهگان جمع بودند و منزل شما منفجر شده بود!» امروز صبح ساعت ۸ بهوقت اینجا برادرم فریدون تلفنی کرد برای احوالپرسی. در صحبت با خانمش فهمیدم که دیشب مادربزرگم را با من بهخواب دیده بود و من از مادربزرگ میخواستم که دعا کند! نیمساعت پیش تو زنگ زدی! خواب هاتف قلبهای پاک است و تعبیرش از قدرت ما و یا لااقل از قدر من خارج. من بشدت بهخواب معتقدم و باز به اینکه حمایت گذشتگانم، تاکنون مرا در این آشوب سرپا نگه داشتهاند. روزی که این حمایت کم شود، من به خط سفر خود رسیدهام. شاید این خوابها هشداری است تا خود را برای به مقصد رسیدن آماده کنم، و یا دوری و خاطرهی روزهای گذشته و یادِ «وقت خوب مصائب» مرا در وجدان ناآگاه کسانم زنده میکند. و چون زندگانِ آنجا- چون هر جای دیگری- پر از دلهره است و رویا، مشوّش رؤیت میشود! میبینی از تعبیر عاجرم، چرا که برای طبیعی کردنِ زبان، ورای طبیعت، باید زبان اشارات را شناخت و من نمیشناسمش. پس باید، چون همیشه در هر لحظه زندگی کنم. و از قهوهیی که پس از ختم این نامه خواهم نوشید و سیگاری که پس از آن خواهم کشید، لذت ببرم. به لحظهم آگاه باشم. همیشه اینگونه زندگی کردم و شاید دشمنی با من از این میآید که خواستند چون من باشند ولی نتوانستند چرا که با تمام سادگی، چندان آسان نیست. دیگر چه بگویم، که در اینجا نیز، چون در آنجا، و در همه جا، بوی لاشه و مردار مشام را آزار میدهد و این سه مذهب جهود–سبب سرافکندگی آفرینش و هستی و آدمیزاده–میکوشند تا به هر قیمتی به قرن بیست ویکم راه پیدا کنند و ترس از جماع! (در قرن پیش میگاییدند و سفلیس میگرفتند و دیوانه میشدند و میمردند و چنین قیل و قال نمیکردند.) التماس دولتی برای پاک نگهداشتن ریهی جوانان و نوباوگان و رفتن خانم سوفیا لورن با عینک آخرین مُد دیور و پلور والنتینو برای نوازش کودکی که از گرسنگی میمیرد! به این میگویند وقاحت! گرچه بسیار دیدهام ولی میخواهم باز باشم و بیشتر ببینم و شاهد عینیِ فرو ریختن این تمدنی باشم که به آخر خود رسیده است. آنگونه که شاهد عینی فروریختن دیوار برلن بودم. در زمان جنگ خلیج، وقتی که مرگ سبز و لزج، تلویزیونام را پاشیده و اتاقام را پر کرده بود جز نقاشی کردن چاره ای نداشتم. از میان کارها تابلویی است که در آن کودکی بر پرچم آمریکا، سازمان ملل و اروپای متحد میشاشد. کبوتری و خروسی به همراه دارد. به کودکان امروز و فردا پیشکش کردهام چرا که زنده نخواهند بود و زندگی نخواهند کرد اگر یکباره به آنچه تا امروز بوده است نشاشند. برایم بنویس. ممنونام که کتاب تازهات را برایم میفرستی. پس از خواندناش برای روجا برادرزادهام خواهم فرستاد. او نیز شعر میگوید. تو را میبوسم. سلام من برای تو و خانوادهات. آدرس من این است: VIA CASSIA no. 1280 Sc.D.int.11 00189 ROMA-ITALIA دوستانه- بهمن محصص منبع: مجلهی گوهران- شمارهی شانزدهم- تابستان ۱۳۸۶
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر