صفحات

۱۳۹۴ آذر ۲۶, پنجشنبه

roozonline.com: Latest News - 18 new articles

roozonline.com: Latest News - 18 new articles


ساعتی که قلبِ شهر بود

فروغ فرخ‌زاد یادداشتی بر دفتر «آخر شاهنامه» مهدی اخوان ثالث «آخر شاهنامه» نام سومین مجموعه شعری است که مهدی اخوان ثالث (م.امید) در تابستان سال گذشته منتشر کرده است. تولد این نوزاد آن‌چنان آرام و بی‌سر و صدا بود که توجه منتقدان محترم هنری را که مطابق معمول سگرم دسته‌بندی و نان قرض‌دادن به یک‌دیگر بودند، حتی به اندازه‌ی یک سطر هم جلب نکرد و تقریبا جز یکی دو مورد، هیچ‌یک از مجلات ماهانه و غیر ماهانه‌ی ادبی که در تمام مدت سال گوش خوابانده‌اند تا ببینند در دیار فرنگ چه می‌گذرد، و مثلا امروز تولد یا مرگ کدام نویسنده‌ی درجه‌ی اول یا درجه‌ی سوم است، که با عجله آگهی تسلیت و تبریک را از مجله‌های خارجی ترجمه کنند و به عنوان اخبار ناب هنری در اختیار مردم هنر دوست تهران بگذارند، کوچک‌ترین عکس‌العملی از خود نشان ندادند. گو این‌که توجه و عکس‌العمل آن‌ها، با ماهیت‌های شناخته‌شده‌شان، نمی‌تواند افتخاری برای کسی باشد و اکنون من که فقط یک خواننده‌ی ساده هستم، پس از یک سال می‌خواهم که درباره‌ی این کتاب به گفت‌وگو بپردازم. کار من نقد شعر نیست. من این کتاب را آن‌چنان که هست می‌نگرم. نه آن‌چنان که خود می‌پسندم. «آخر شاهنامه» نامی کنایه‌آمیز است. کنایه‌ای بر آن‌چه که گذشت، بر حماسه‌ای که به آخر رسید. آشیانی که در باد لرزید. رهروی که جای قدم‌هایش را برف‌ها پوشاندند، ساعتی که قلب شهری بود و ناگهان از تپیدن ایستاد، و مردی که بر جنازه‌ی آرزوهایش تنها ماند. در این کتاب یک انسان ساده، که از قلب توده‌ی مردم برخاسته، و در قلب توده‌ی مردم زندگی کرده است، حسرت و تاسف‌های پنهانی آن‌ها را با صدای بلند تکرار می‌کند و سخنانش طنین گریه‌آلود دارد. این کتاب سرگذشت سرگردانی‌های فردی است که روزگاری غرور و اعتمادش را در کوچه‌ها فریاد می‌کرد و اکنون تا نیمه‌شب سر بر پیش‌خوان دکه‌ی می‌فروشی می‌گذارد و در رخوت مستی، ناامیدی‌ها و سرخوردگی‌هایش را تسکین می‌بخشد. در این کتاب گرایش شاعر بیش‌تر به سوی مسائل اجتماعی است و با افسوسی پرشکوه از زوال یک زیبایی شریف و مظلوم و یک حقیقت تهمت‌خورده و لگدمال‌شده یاد می‌کند. کلمات و تصاویر، همچون گروهی از عزاداران، در جاده‌های خاکستری‌رنگ شعر او به دنبال یک‌دیگر پیش می‌آیند و سر بر دریچه‌ی قلب انسان می‌کوبند. در قطعه‌ی «نادر یا اسکندر» که اولین شعر این کتاب و از جمله شعرهایی است که با زندگی عمومی اجتماعی امروز ما رابطه‌ی مستقیمی دارد، او با بی‌اعتمادی و خشم به اطرافش می‌نگرد و در یک احساس آزرده و عصبانی عقده‌ی خود را می‌گشاید: نادری پیدا نخواهد شد، امید کاشکی اسکندری پیدا شود در قطعات ساعت بزرگ، گفت‌وگو، آخر شاهنامه، پیغام، برف، قاصدک و جراحت، انسان پیوسته این جریان خشمگین و متنفر و ناباور را احساس می‌کند. در قطعه‌ی «آخر شاهنامه» که یکی از زیباترین قطعات این کتاب و بی‌گمان یکی از قوی‌ترین شعرهایی است که از ابتدای پیدایش شعر نو تا به حال سروده‌ شده است. او حماسه‌ی قرن ما را می‌سراید. از دنیایی قصه می‌گوید که در آن روزها خفقان گرفته، زندگی له و فاسد شده و خون‌ها تبخیر گشته است. قصه‌ی تنهایی انسان‌هایی را می‌گوید که علی رغم همه‌ی جهش‌های مبهوت‌کننده‌ی فکری‌شان در زمینه‌های مختلف با معنویتی حقیر و ذلیل سر و کار دارند: هان کجاست پایتخت این دژآیین قرن پرآشوب قرن شکلک چهر برگذشته از مدار ماه لیک بس دور از قرار مهر... انسان‌هایی که به فردای‌شان امیدی ندارند، تهدید شده و بی‌اعتمادند و خطوط زندگی‌شان گویی بر آب ترسیم شده است. انسان‌هایی که در قلب یک‌دیگر غریبند، در سرگردانی یک‌دیگر را می‌درند و از فرط بیماری به تماشای مراسم اعدام محکومین می‌روند. قرن خون‌آشام قرن وحشتناک‌تر پیغام کاندر آن با فضله‌ی موهوم مرغ دورپروازی چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی برمی‌آشوبند او در فراموشی خواب‌مانندی که چون طغیان آب سراسر اندیشه‌اش را فرا می‌گیرد با نگاهی مجذوب و سحرشده در زیبایی‌های گذشته، که اکنون بی‌حرمت و لگدمال شده‌اند، خیره می‌شود و با غروری ساده‌لوح و خوشبین که حاصل آن خیرگی است ناگهان فریاد می‌کشد: ما برای فتح سوی پایتخت قرن می‌آییم ما فاتحان قلعه‌های فخر تاریخیم شاهدان شوکت هر قرن ما یادگار عصمت غمگین اعصاریم و سرانجام در سردی و تاریکی محیطش که از لاشه و زباله انباشته شده است، چشم می‌گشاید و بن‌بست را می‌بیند. اکنون دیگر «فتح» آن معنی پیر و کهنه‌ی خود را از دست داده است. یک قلب را نمی‌توان چون طعمه‌ای در میان صدها هزار قلب تقسیم کرد. با یک قلب نمی‌توان برای صدها هزار قلب بی‌پناه و سرگردان خوشبختی و آرامش خرید. او چنگش را که آواز فتح می‌خواند سرزنش می‌کند و به تسلیم و خاموشی می‌گراید. ای پریشان‌گوی مسکین پرده دیگر کن پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد مُرد، مُرد او مُرد داستان پور فرخزاد را سر کن پیغام، گفت‌وگو، قاصدک، برف و جراحت بازگوکننده‌ی این تسلیم دردآلودند. اندیشه‌ی او چون خواب‌گردان در سایه‌های عطرآگین بهاری دور و متروک سیر می‌کند، اما او موجودی بازگشته و در بن‌بست نشسته است. او دیگر سر جست‌وجو ندارد، زیرا که راه‌ها هر یک به سرابی منتهی شدند و درخشش‌های مبهم سیلاب نوری به دنبال نداشتند: ای بهار همچنان تا جاودان در راه همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر بر بیابان غریب من منگر و منگر من خواب دیده‌ام تو خواب دیده‌ای او خواب دیده است ما خواب دیـ... بس است. یا: چرک‌مرده صخره‌ای در سینه دارد او که نشوید همت هیچ ابر و بارانش پهنه‌ور دریای او خشکید کی کند سیراب جود جویبارانش؟ با بهشتی مرده در دل، کو سر سیر بهارانش... در شعرهای میراث، مرداب، قصیده که جنبه‌ی خصوصی دارند، او در عین حال که به درون خود و درون زندگی‌اش می‌نگرد گویی از هزاران قلب گفت‌وگو می‌کند. میراث، اعتراض خشم‌آلودی است به فقر مادی و معنوی جامعه‌ی ما و اشاره‌ای به تلاش‌های فردی و اجتماعی بی‌حاصلی است که برای ریشه‌کن کردن این بیماری از دیرباز آغاز شده و هرگز به نتیجه‌ای نرسیده است. قلب او در این شعر چون بغض کهنه‌ای در گلوی کلمات می‌لولد و گویی هر لحظه می‌خواهد که منفجر شود: سال‌ها زین پیش‌تر من نیز خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد این مباد، آن باد... پوستین سمبل معنویتی فقرزده و پوسیده است. او نوکردن آن را طلب می‌کند، نه به دورانداختن آن و قبول جبه‌های زربفت و رنگین را، که ظاهرپرستی و زردوستی جامعه‌ای را نشان می‌دهد: کو، کدامین جبه‌ی زربفت رنگین می‌شناسی تو کز مرقع پوستین کهنه‌ی من پاک‌تر باشد؟ با کدامین خلعتش آیا بدل سازم که‌م نه در سودا ضرر باشد؟ او در این شعر با سادگی یک انسان خوب از پدرش، از محرومیت و محدودیت‌های زندگی یک فامیل کوچک کوچک، از تنها بودنش در به دوش کشیدن بار این میراث، و از هزاران درد شرمگین و روپوشیده، دریچه‌ای به ما نشان می‌دهد. این شعر سرشار از عزت نفس و بزرگواری روحی است که جلال و شکوه زندگی را به هیچ می‌شمارد و برق سکه‌ فریب‌اش نمی‌دهد و با فقر خود می‌سازد» آی دخترجان همچنانش پاک و دور از رقعه‌ی آلودگان می‌دار... قصیده‌ی مرداب، داستان بی‌حاصل و مرگ در هشیاری است. درد دل مردمی‌ است که در کوچه‌ها، گویی محکومینی‌اند که به سوی قتلگاه خویش می‌روند، مردمی که جنبش و تحرک می‌خواهند، اما در انبوه‌شان موج و حرکتی نیست، و چون دری که سال‌ها بر پایه‌ای نچرخیده باشد با تنبلی و بی‌حالی انتظار وزشی را می‌کشند، مردمی که سکون محیط زندگی شایستگی‌ها و جوشش‌های‌شان را مکیده است. مردمی که ساعتی در حاشیه‌ی میدان‌ها می‌ایستند و صعود و سقوط فواره‌ای رنگین را با چشمانی مبهوت می‌نگرند و در مرز برخورد دو تمدن راه‌های‌شان را گم کرده‌اند و در خلا وحشت‌ناک بیابانی که بر آن نام شهر نهاده‌اند، به لذت‌های بیمار و آلوده پناه برده‌اند: روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر پیراری می‌سپارم زیر پای لحظه‌های پست لحظه‌های مست یا هشیار از دریغ و از دروغ انبوه از تهی سرشار و شبان را همچو مشتی سکه‌های از رواج افتاده و تیره می‌کنم پرتاب پشت کوه مستی و اشک و فراموشی در غزل۱، غزل۲، غزل۳ و دریچه‌ها، او عشق را به شکلی ساده و نجیب و با احساسی عمیق توصیف می‌کند. عشق در اندیشه‌ی او، اوجی تابناک و پاکیزه دارد و چون پناهگاه مطمئنی خود را در تاریکی عرضه می‌کند. در طلوع، خزانی، بازگشت زاغان، او با تصاویری بدیع به توصیف طبیعت می‌پردازد. او اندوه غروب را از دریچه‌ی تازه‌ای می‌نگرد و شعر بازگشت زاغان در زیبایی و شکوه اندوهگین‌اش گرایشی به قصائد متقدمین دارد. طلوع هم از نظر مضمون بسیار تازه، زنده و گیراست. هم جنبه‌ی فکری آن قوی است و هم به زندگی گروهی از مردم نزدیکی بسیاری نشان می‌دهد و این زبانی ساده و دلتنگ دارد و کلمات با طنین موسیقی مانندشان چون جوی آب درخشان و شفافی است که در بستر احساس او جاری می‌شوند. ایماژها یا تصاویر ذهنی او خاص شعر اوست و قدرت بیان‌کننده‌ی وسیعی دارد: در سکوتش غرق چون زنی عریان میان بستر تسلیم، اما مرده یا در خواب... نکته‌ای که بیش از هرچیز در شعر او قابل بحث است، زبان اوست. او به پاکی و اصالت کلمات توجه خاص دارد. او مفهوم واقعی کلمات را حس می‌کند و هریک را آن‌چنان بر جای خود می‌نشاند که با هیچ کلمه‌ی دیگری نمی‌توان تعویض‌اش کرد. او با تکیه به سنت‌های گذشته‌ی زبان و آمیختن کلمات فراموش‌شده، به زندگی امروز، زبان شعری تازه‌ای می‌آفریند. زبان او با فضای شعرش هماهنگی کامل دارد. کلمات زندگی امروز در شعر او، در کنار کلمات سنگین و مغرور گذشته می‌نشیند ناگهان تغییر ماهیت می‌دهند و قد می‌کشند و در یک‌دستی شعر اختلاف‌ها فراموش می‌شود. او از این نظر انسان را بی‌اختیار به یاد سعدی می‌اندازد. من راجع به زبان شعری او یک بار دیگر هم صحبت کرده‌ام و اکنون تکرار نوشته‌های گذشته برایم اندکی مشکل است و بی‌آن‌که خود را پیرو این زبان بدانم کوشش او را می‌ستایم و او را در راهی که پیش گرفته است موفق و پیروز می‌بینم. راجع به شعر اخوان و زبان شعری او بسیار می‌توان نوشت و من با وقت کوتاهی که داشتم تنها به توصیف پاره‌ای از خصوصیات شعر او پرداختم. اخوان یکی از چهره‌های درخشان شعر ماست و آن‌چه تا به حال منتشر کرده است شایسته‌ی احترام و تحسین است.

    


Sponsor message
powered byad choices

در گرامی‌داشتِ گریه

فریدون رهنما گفت‌وگویش آهسته است. در میان گفته‌هایش جرقه‌هایی می‌بینی. تا می‌آیی روشن بشوی، ولت می‌کند و آهسته زمزمه می‌کند. او اهل این نیست که تو را به رغم خودت به آتشگاه ببرد. سرد و گرم می‌شود، می‌گوید من اینم. اما راست می‌گویم. بپذیر که این روزها راست گفتن هم دشوار است و هم کمیاب. «من فقط یک دهاتی زمزمه‌کننده هستم...» راست می‌گوید. سخنش را باوردارم. چهارزانو نشسته. در یکی از این ایوان‌های کهنه‌ی خودمان. می‌دانی؟ که هنوز هم مسافرخانه‌ها به همان شیوه ساخته می‌شود. نشسته و گفت‌وگو می‌کند. زمزمه می‌کند. اما دلش راست می‌گوید. پته‌پته‌اش، زمزمه‌اش، راست است. خود را نمی‌آراید زیرا دلش را می‌گستراند. به سان پیشینیان‌مان که وقتی می‌رفتی پیش‌شان، سفره می‌گستردند. یادت هست؟ او می‌گوید: «یادت هست؟» آری. من یکی یادم هست. و با هم یک «آخیه!» از ته دل می‌کشیم. چون «آب‌ها از آسیاب افتاده است...» آب‌ها از آسیاب افتاده است. بدجوری است. اما من که اخوان نام دارم، «برادر» آفریده شده‌ام. این را نمی‌توانم فراموش کنم. و این هم هست که از سرزمینی می‌آیم، از خراسان، که در آن‌جا سرودها ساخته‌اند، جوش و خروش‌ها داشته‌اند. پدرم پوستینی کهنه به من داد. «یادگار از روزگارانی غبار
آلود/ مانده میراث از نیاکانم مرا این روزگارآلود...» و گوش بدارید. خوب گوش بدارید. «آی دخترجان! همچنانش پاک و دور از رقعه‌ی آلودگان می‌دار...» از آلودگی می‌نالد. این ناله، ناله‌ی همه‌ی «نجیب‌»هاست. بارها این واژه را آورده است. انگار سخت به دل او می‌نشیند. با این‌که گاهی سردرگمی‌ها و پیچیدگی‌های گفتارش را نمی‌پسندم. اما این‌ها مهم نیست. مهم این است که بدانم راست می‌گوید یا نه. از آن‌هنگام است، فقط از آن هنگام است که حاضرم به سخنانش گوش بدارم. اگرنه، اگر هم در این بلندگوهای امروزی که بسیار همه‌جاگیر شده است گوش همه را نیز کر کند، گوش من یکی را کر که نخواهد کرد، هیچ، کوچک‌ترین تاثیری در آن نمی‌کند. در آن هنگام است که با او وقتی می‌گوید: «سرد سکوت خود را بسراییم پاییزم! ای قناری غمگینم!»، همدردی می‌کنم. اگرنه، برمی‌گردم به او می‌گویم: «قناری‌ات را بینداز دور!» اما نه، با او سر شوخی ندارم. او ادایی درنمی‌اورد که مرا برآشوباند. شاید کار که به این‌جا رسید اگر یکی شوخی کند، شلوغ کند، بی‌اختیار به او بگویم: «خفه شو! بی‌حیا!» در این خاموشی، یک زمزمه‌ی خواب‌نکننده داغم می‌کند. «ای جاودانگی! ای دشت‌های خلوت و خاموش!/ باران من نثار شما باد...» در این‌جا دیگر ادای فرنگی‌ها و ادا به طور کلی در میان نیست. می‌داند که دارد خفه می‌شود. شهر دارد می‌پژمرد. می‌خواهد بپرد. می‌خواهد بسراید. باران ما نثار شما باد! این آسمان که به سان دل مرغی می‌تپد، تنها فروغ شبی است که مرده. دیرزمانی است که جان داده و جانش به آن اندازه شیرین است که مرده. دیرزمانی است که جان داده و جانش به آن اندازه شیرین است که تلخی نداشتن و ندیدن آن را «برادران» می‌گویند و می‌سرایند. «بر آسمان سپید، ستارگان سیاه آمده است.» از کجا؟ کاری نداریم. «ستارگان سیاه پرنده‌ی پرگوی در آسمان سپید تپنده و کوتاه...» همیشه این کابوس او را می‌آزارد. زیرا او نیز به سان کبکی سر خود را در برف‌های اطوار و بی‌اعتنایی‌های دروغین و نمایشی فرو نمی‌کند. خود را از همه‌چیز دور نمی‌گیرد. زیرا آدم نجیب به گود می‌آید. و او به گود آمده است. این یک انگیزه‌ی دیگر که دوستش بدارم. اما به گود آمدن، هنگامی که به جای آدم آدمک هست، دردآور است. و او از این رو بیش‌تر درد می‌کشد. و همه می‌دانیم چرا. این درد، با گریه و ناله و زاری نمایشی یکی نیست. این درد از دست‌دادن چیزی است. روزی در این گود دست کم تک و توکی – اما اکنون... باری... «یاد نو پرشکوه و جاوید است – و آشنای قدیم دل، اما ای دریغ ای دریغ ای فریاد...» شاید اگر دوستش نداشتم وقتی می‌گفت: «قرن شکلک شچهر...» به او می‌گفتم تعبیرت زیبا است اما آیا این تعبیر خود شکلکی نیست؟ خودت می‌گویی مردم نه بدند، نه متوسط، نه خوب. مردم، مردم‌اند. پس این داوری چرا؟ ان هم هنگامی که این فریاد، دردی را نمی‌گوید بلکه خوابی بی‌بار می‌اورد. از همان خوابی که می‌ترسی. حتی آن «نرمک سیلی صوتی» را که از دیوار می‌خواهی و دیگران نیز می‌خواهند، خوار می‌شمری. اما هنگام این خرده‌گیری‌ها و گله‌ها نیست. می‌دانم که «ناتوانی‌هایش چون زنجیر بر پایش است» و می‌پذیرم که «هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال پرهایش»... از این رو فعلا هیچ نمی‌گویم. تا روزی که خودش با پای خود بیاید به آتشگاه و بگوید: «حتی نجیب‌بودن و ماندن محال نیست!...» بگذریم، اما به راستی: «آه ای شب سنگین دل نامرد!...» زیرا که «پیشوای این گله‌ بز است»، گله‌ای که در شب فراموشی راه می‌سپرد و بزها به اندازه‌ای پرت و پلا می‌گویند که گاهی حتی آدم را از خشم بازمی‌دارند. آری، هیچ خرده‌ای به او در این روزها نمی‌توان گرفت. حتی با گفته‌هایی که من اگر در زمانی دیگر گفته می‌شد هرگز به دلم نمی‌نشست هم‌دردی می‌کنم: «خواب‌گرد قصه‌های شوم و وحشتناک را مانم...» «سر کوه بلند» او زمزمه‌ی آواز نیاکانش بود. نیاکان‌مان. دیگر این‌جا مهدی اخوان ثالث سخن نمی‌گوید بلکه نوزاد روشن‌دل و پاکیزه تخمی است که همشهری‌هایش را به آواز می‌اورد. این شعرش خدا کند آغاز شیوه‌ی تازه‌اش باشد. دیگر جای لبخند و روشن‌فکری نیست. شاعر با همگان بی‌آن‌که پیوند خود را با درون راستین و پیچیده‌ی خود از دست بدهد هم‌داستان می‌شود. گریه‌ی او را گرامی بداریم. این روزها گریه‌ی از ته دل، به دل می‌نشیند: «قاصدک ابرهای همه‌عالم شب و روز در دلم می‌گریند...» و تو برادرم، باران دوستی ما نثار سرودت باد.

    


Sponsor message
powered byad choices

بر بامِ خاموشِ تو

شعرهایی برای مهدی اخوان‌ثالث احمد شاملو: در آستانه نگر تا به چشم زرد خورشیداندر نظر مکنی کت افسون نکند بر چشم‌های خود از دست خویش سایه‌بانی کن نظاره‌ی آسمان را تا کلنگان مهاجر را ببینی که بلند از چهار راه فصول در معبر بادها رو در جنوب همواره در سفرند. دیدگان را به دست نقابی کن تا آفتاب نارنجی به نگاهیت افسون نکند، تا کلنگان مهاجر را ببینی بال در بال که از دریاها همی گذرند از دریاها و به کوه که خوش به غرور ایستاده است، و به توده‌ی نمناک کاه بر سفره‌ی بی‌رونق مزرعه و به قیل و قال کلاغان در خرمن‌جای متروک و به رسم‌ها و بر آیین‌ها بر سرزمین‌ها و بر بام خاموش تو بر سرت و بر جان اندوهگین تو که غمی نشسته‌ای هم از آن‌گونه به زندان‌ سال‌های خویش و چندان که بازپسین شعله‌ی شهپرهاشان در آتش آفتاب مغربی خاکستر شود، اندوه را ببینی با سایه‌ی درازش که پا همپای غروب لغزان به خانه در آید و کنار تو در پس پنجره بنشیند او به دست سپید بیمارگونه دست پیر تو را و غروب بال سیاهش را... محمدرضا شفیعی کدکنی: در این شب‌ها در این شب‌ها که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می‌ترسد در این شب‌ها که هر آئینه با تصویر بیگانه‌ست در این شب‌ها که پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سرّ و سرودش را در این شب‌های ظلمانی چنین بیدار و دریاوار تویی تنها که می‌خوانی تویی تنها که می‌بینی. تویی تنها که می‌بینی هزاران کشتی کالای این آسوده بندر را به سوی آب‌های دور -چون سیلاب- در غرش تویی تنها که می‌خوانی رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را تویی تنها که می‌فهمی زبان و رمزاواز چگور ناامیدان را بر ان شاخ بلند، ای نغمه‌ساز باغ بی‌برگی! بمان تا بشنوند از شورآوازت درختانی که اینک در جوانه‌های سرد باغ در خواب‌اند بمان تا دشت‌های روشن آئینه‌ها گل‌های جوباران تمام نفرت این ایام غارت را ز اواز تو دریابند تو غمگین‌تر سرود حسرت و چاووش این ایام تو بارانی‌ترین ابری که می‌گرید بع باغ مزدک و زرتشت تو عصیانی‌ترین خشمی که می‌جوشد ز جام و ساغر خیام در این شب‌ها که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می‌ترسد و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سرّ و سرودش را در این شب‌های ظلمانی چنین بیدار و دریاوار تویی تنها که می‌خوانی... منوچهر آتشی: یاد و باد از انفجار قطره زمانی گذشته بود از انفجار قطره – که دریا... از انبساط سبز روح بهار – که صحرا... گل‌های سرخ دامنه را دیدیم مست بلوغ سرخ طراوت که اشتران قافله‌ی قاچاق را آن‌گونه سهمناک! با رقص‌شان گرفت، که «دشمن» فرا رسید. ما انفجار نبض تا احتراق داغ شقیقه‌ها تا اضطراب لحظه‌ی موعود رفتیم تا جنگل طلایی «ارزن» تا جنگل بلوط که دیدم دود!  و ز ماوراء دود و درخت و زغال سالار عاشقان چنگ بلند بارانش در دست، می‌سرود: ای عاشقان خسته! ای قوچ‌های تشنه، تنها، سرگردان! که نام‌های‌تان و عکس تیرخورده‌ی قلب شهیدتان را بر کنده‌های تناور، حک کرده‌اند افسوس! در ولایت دنیا هیزم‌شکن سواد ندارد. این است که عاشق باید که یادگاری‌ها را زین بعد بر رواق باد نگارد. محمد حقوقی: مرداب دور مرداب دور، مرثیه می‌خواند ماه خموش گفت. (گاهی که باد از سطح آب ساکن و آرام می‌گذشت) مرداب دور و جاده‌های گمشده (از چشم‌ها، رها) جز خستگی میان سراب و آب تکرار ریگ و شن و خلسه‌ی فراغت رقص و راز با کولیان بی‌راه و تشنه چیست؟ (آن خاکیان پاک آن گردبادیان) جز خستگی میان سراب و آب وین بی‌لب، آب‌جوی بی‌جاده، رهنورد بی‌مادیان... بر آب‌های خون در منزل غروب دیوارهای صخره‌ای خورشید و مادیان یافته‌ آبشخور... مرداب سرخ، مرثیه می‌خواند. محمد زهری: شب‌نامه شبی از شب‌ها: کرم ابریشم از چله‌ی پیله برخاست. باز دنیا، دنیا بود؛ برگی و، برگی و، برگی. لیک او دیگر، بال پروازی با خود داشت. شبی از شب‌ها: سایه از سایه، شب از شب، پرسید: «آسمان، همچنان تلخ و مکدر خواهد ماند؟» آسمان - با آنان که طلسم خویشند- همچنان تلخ و مکدر خواهد ماند. شبی از شب‌ها: سحری داشت که خون، با سرودی که نمی‌مرد و، نخواهد مرد، خاک را رنگین ساخت. و سحرها، همه بعد از آن شب، خونین شد.

    


Sponsor message
powered byad choices

باز زمستان است...

محمدحسن مقصودلو

سال‌های حبس صدا بود. شاعر ِ دل بسته به پیرمرد و عصایش ، دلش ریش تنهایی پیرمرد در «احمد اباد » بود. پوتین‌ها روی ذهن او رژه می‌رفتند. صورت او سرخ این سیلی‌ها بود. «امید » بود ، اما امید را در هوای مه گرفته‌ی نمی‌دید. دست به هرجا که می‌گذاشت، یاس می‌ریخت. چراغ‌ها کور و آسمان دلتنگ و رو به انفجار. شاعر قلم برداشت و زمستان را جاودانه کرد. داستان سرود. شاعر پشت در می‌خانه نشست و در زد و درباز نشد. ضجه زد و التماس کرد. شاعر سردی هوا را روی کاغذ پاشاند. آن چهره‌ی درهم پیچیده‌ی شاعر و آن خطوط روی صورت، شعر شد. شاعر مجسمه شد.«زمستان » دهان به دهان و کاغذ به کاغذ گشت. شد شعر دوران سیاهی و اجاق های کم سو! هوای شعر ِشاعر سرد بود. اما خود ِشعر گرم شد. به آن اجاق کم سو، خاکستر ننشست. این بار ققنوس از میان آتش برخاست. برخاست وشاعر را به چنگ گرفت و بالای کوه شعر برد. شاعر آن‌جا نشست و تندیس زیبایی شد...  و سال‌ها از عمر این بالانشینی می‌گذرد. برف که می‌آید ، مردم شهر به کوه می‌نگرند. چرا که هر سال، روی این تندیس برف نمی‌نشیند. ابرها پایین تر از مجسمه شاعر می‌بارند و می‌روند. شاعر آن بالا خود ِخورشید شده است. *** شعر شاعر به ترانه هم رسید. ترانه نمی‌توانست از «زمستان » دور بماند. «امین االله رشیدی» در سال 48 شعر شاعر را ترانه کرد. ارکستر را «حبیب الله شهردار » نوشت و «پروین » اجرا کرد. «زمستان » در ارکستر و صدا و نوا بود، اما، اعتراض و خفه‌گیِ شاعر نه! ترانه تخت و یک‌دست بود. شاعر اما پشت در می‌خانه فریاد زده بود‌. زبان بازی کرده بود. ترانه زمستان با صدای پروین و آهنگسازی ِ امین الله رشیدی را بشنوید. *** غربت و ترانه ! زمستان در غربت، گزنده تر بود. هوای شهر فرشته‌گان و محله‌ی پرتقال‌ها، برای این ترانه زیادی گرم بود. برف ِشعر در آن‌جا آب شد. جز صدای باد و بوران ابتدای ترانه ، زمستان در ترانه نبود. دف و عرفان و یک نفس خواندن و تحریر دادن صدا، کار ِ فریاد شاعر نبود. زمستان با صدای « هوشمند عقیلی » در تابستان و لب دریا بود. ترانه زمستان با صدای «هوشمند عقیلی » بشنوید. *** دهه‌ی شصت بود. ایران خاکستری بود. زمستان تازه معنا یافته بود. شاعر، خود پیرمرد شده بود. پیرمرد، از کار بی کار و گوشه‌ای کز کرده! پیرمرد زمزمه می‌کرد « تو را ای کهن بم و بر دوست دارم » اما «هوا بس ناجوانمردانه سرد بود ». « شهرام ناظری » با «اندک اندک » و « آتش در نیستان » رسیده بود. نای صدای او به نیزار تنبور و تار آتش انداخته بود. شبی از این زمستان خاکستری، تنبور به دست گرفته بود و «زمستان » را خوانده بود. نوار صدایش را به « محمد رضا درویشی » سپرده بود. سپاه ِارکستر «درویشی » به راه افتاده بود. «زمستان » در این ارکستر و این صدا معنا یافت. همه‌ی تصویر شعر، در این اجرا بود. اعتراض، سرما، ضجه، سرما، آسمان کوتاه، از خود بی خود شدن، به در کوفتن، التماس و... خود «زمستان » بود. از آسمان ارکستر، برف می‌بارید. ارکستر که جان گرفت، پیرمرد از جان افتاد. «محمد مختاری» و «ابراهیم زال زاده » نوار را درموسسه‌ی « ابتکار » چاپ زدند و در روزی که در تابستان، تن پیرمرد به سوی طوس حرکت می‌کرد ، اعلام کردند : «زمستان »! این اجرا جان ِ شعر ِپیرمرد بود. صدای پیرمرد در انتهای نوار زمستان را از شب یلدا تا چهارشنبه سوری می‌کشاند. پیرمرد آرام گرفت. شعر او اما زمستان را به پشت پنجره‌ها می‌برد. قسمت‌هایی از البوم «زمستان » با اجرای «شهرام ناظری » و ارکستر «محمدرضا درویشی » بشنوید *** «زمستان» اما همچنان بود. سال‌های همنشینی « حسین علیزاده »، «کیهان کلهر »، «شجریان»، « همایون » بود.«شجریان » دل به سوی اعتراض داشت. رو به «فریاد » بود. از ولایت پیرمرد بود. قبل از آن، دست به اشعار پیرمرد کشیده بود. با دیگر همولایتی‌اش. سنتور«مشکاتیان » راوی ِ پرواز «قاصدک » پیرمرد شده بودند. این‌جا اما آواز خوان فریاد زد: «زمستان است!». همه‌ی اعتراضِ آهنگ ِ « علیزاده » و سازهای آن جمع و صدای آواز خوان ، به پای ِ این «است » جلوی ِ «زمستان » نرسید. «زمستان » را آهنگی از «حسین علیزاده » و با صدای «محمدرضا شجریان » بشنوید *** «زمستان » اما همچنان شلاق می‌زند. پیرمرد همچنان بر فراز کوه، خورشید است. نگاه ما به بالا و گوش به نوای «زمستان» خوانی ِ خود پیرمرد. «زمستان » در شعر و کلام پیرمرد نبود. در صدای او بود. هیچ زمستانی در مقابل هرم دمِ پیرمرد توان گرم نشدن ندارد. پیرمرد، خود، وقتی زمستان را می‌خواند ، در ِ می‌کده‌ی جلوی رویش باز می‌شود. حس ِپیرمرد در خواندن این شعر، خود ِ آن « ته استکان » در میان «زمستان » است. «زمستان » را با صدای «مهدی اخوان ثالث » و همراهی موسیقی « مجید درخشانی » بشنوید

    

از روزگار رفته

نسرین تبریزی

تازه‌های نشر تا زمانی که نویسنده: هاینریش بل مترجم: کامران جمالی ناشر: نیلوفر تعداد صفحات: ۲۲۸ صفحه قیمت: ۱۸۰۰۰تومان درباره‌ی کتاب: داستان‌هایی که در این کتاب ترجمه شده‌اند، از دو مجموعه «بیگانه وقتی رسیدی به اسپا...» و مجموعه داستان‌های طنزآمیز «فقط به مناسبت کریسمس» انتخاب شده‌اند و در آخر هم داستانی با عنوان «موقعیتی که در رمان‌های بد پیش می‌آید» ترجمه شده است. در پیوست کتاب نیز دو نقد از هاینریش بل ترجمه شده است. مترجم کتاب داستان‌هایی که در این مجموعه ترجمه کرده را بر‌اساس توالی زمانی به چاپ رسانده است و به این ترتیب داستان‌هایی مربوط به دوره‌های پیش از آغاز جنگ و اوایل حکومت فاشیست‌ها، زمان جنگ و بعد از آن در این کتاب دیده می‌شود. دو نقد هاینریش بل که در پایان کتاب ترجمه شده‌اند، «نقدی بر جنگ و صلح یا کوشش در جهت نزدیکی» و «درباره رمان» نام دارند. مشنگ‌ها نویسنده: نیل سایمون مترجم: مجید مصطفوی ناشر: نیلا قیمت: ۹۰۰۰ تومان درباره‌ی کتاب: «مشنگ‌ها» یک حکایت کمدی است که به قلم شوخ و شنگ نیل سایمون، دراماتیست آمریکایی روایت می‌شود. ماجرای این نمایشنامه که در قرن نوزدهم در دهکده‌ای با نام کول‌ینچیکف حوالی اوکراین می‌گذرد، درباره معلمی است که اتفاقی پا به این روستا گذاشته و با اهالی مشنگ‌ و نفرین‌شده آن سر و کار دارد. این کمدی دو پرده‌ای با ۱۱ نقش، پر از موقعیت‌های هجوآمیزی است که با شوخی‌های کلامی و نقد اجتماعی همراه شده‌اند. از روزگار رفته [چهره به چهره با ابراهیم گلستان] مصاحبه‌کننده: حسن فیاد ناشر: ثالث تعداد صفحات: ۲۴۸ صفحه قیمت: ۱۸۰۰۰تومان درباره‌ی کتاب: ابراهیم گلستان در ابتدای کتاب در پاسخ به سؤالی دربارۀ اینکه گرایش وی به انتخاب زبانی شاعرانه عمدی است یا تأثیری است که شعرای زادگاهش مثل سعدی و حافظ بر روی طرز تفکر و بیان او داشته‌اند، می‌گوید: «نه، اصلا اینطور نیست، به زادگاه ارتباط ندارد. منوچهری از زادگاه من نیست؛ ولی من از شعرش خیلی خوشم می‌آید. مولوی در بلخ به دنیا آمده، در قونیه مرده، من در برابرش جز تعظیم چیز دیگری ندارم. خیام آن‌ورتر است. نه، ربطی به زادگاه و فلان ندارد. ارتباط به خود زبان دارد و این هم که نثر من شاعرانه است این حرف را قبول ندارم؛ یعنی چه؟ حس باید شاعرانه باشد. اصلا شعر حس است. شعر کلمه نیست. شعر به صورت کلمه درمی‌آید. هرکسی نظم درست می‌کند، از همان کلمه‌هایی استفاده می‌کند که شاعر هم از آنها شعر درست کرده. این حرفی که از پومپیدو زدید، حرف خیلی‌خیلی درستی هست. پومپیدو یکی از بهترین کتاب‌های برگزیده شعر فرانسه را درست کرده. آدم فاضل فوق‌العاده‌ای بود. همچنان‌که بانکیِ درجه اول بود. همچنان‌که نخست وزیر درجه اولی هم بود دیگر. فقط افسوس که مرکز پومپیدو در پاریس را خیلی بد درست کرده‌اند. چیز پرتی درست کرده‌اند؛ ولی خُب، هست دیگر، و به او مربوط نبوده. او حرف درستی زده. شما توی فیلم سینمایی یک وقت می‌بینید که این صحنه شعر شد. توی هر چیزی پُره از شعر. شعر فقط دَرَق دَرَق دَرَق دَرَقِ وزن فعول و فعولن و زهرمار و فلان نیست دیگر، شعر آن حرفی هست که از تویش درمی‌آید.» پیامبر نویسنده: قادر عبدالله ناشر: باران قیمت: ۱۵۰ کرون درباره‌ی کتاب: رمان «پیامبر»، نوشته‌ی قادر عبدالله، نویسنده‌ی ایرانی مقیم هلند است که تاکنون به ده‌ها زبان منتشر شده است. رمان از زبان «زید عبدالله» منشی پیامبر بازگو می‌شود. زید در این رمان، مکان‌های پراهمیتی را که در زندگی محمد نقش بازی کرده‌اند، بازدید می‌کند و همچنین به دنبال شخصیت‌های مختلفی می‌رود که با محمد سر و کار داشته‌اند و با آنها به گفت‌وگو می‌نشیند. او به‌سراغ زنان محمد، تاجران، تاریخ‌نویسان و شاعران میرود تا روایت خود از محمد را تکمیل کند. این رمان اگرچه روایت تاریخی است اما آنطور که نویسنده تاکید کرده است باید در قلب ادبیات و یک رمان خواند. درآمدی به اساطیر ایران نویسنده: شاهرخ مسکوب ناشر: فرهنگ جاوید تعداد صفحات: ۱۰۴ صفحه قیمت: ۱۵۰۰۰ تومان درباره‌ی کتاب: برای شناخت عمیق فرهنگ یک ملت نمی‌توان از اساطیر آن بی‌خبر بود. مثلاً اگر کسی بخواهد ادبیات کلاسیک غرب را خوب بداند، باید اساطیر یونان را که از فرهنگ آن جدا نیست و همچنین تورات را بشناسد؛ زیرا اساطیر و فرهنگ یونان (و روم) و یهود دو سرچشمۀ عمدۀ ادبیات اروپایی است. ادبیات فارسی به ویژه در عرفان و حماسه، در بسیاری از مفاهیم به نحوی جدایی‌ناپذیر به اساطیر کهن ایرانی پیوسته است. رابطۀ حماسه با اساطیر به حدی است که شناخت حماسه بدون آگاهی از اساطیر ممکن نیست و اساساً اسطوره سرچشمۀ حماسه است. پاره‌ای از اسطوره‌ها مثل افسانه "سیمرغ" در حماسه و عرفان (شاهنامه، منطق الطیر، رساله الطیر سهروردی) راه یافته است؛ ولی هر جا به نحوی و با معانی خاص خود. البته دریافت و تعبیر شعر حماسی با شعر عرفانی از یک اسطوره متفاوت است. در ادبیات امروز ایران نیز دریافت‌ها و استنباط‌ها و صورت‌های خیالی و موارد دیگری هست که به اساطیر دوران کهن مربوط می‌شود. از این گذشته عقاید، آداب و رسوم، جشن‌ها و سوگواری‌ها همچنان در زندگی فرهنگی و اجتماعی هر ملت نقشی عمده و قابل توجه دارند.

    

شب-ترس-انزوا

اضطراب در اشعار فروغ و غاده السمان پروین پناهی در کتاب «اضطراب در اشعار فروغ فرخ زاد و غاده السمان» با بررسی آثار این دوشاعر، در صدد است تا نشان بدهد که زنان در زندگی خود با نوعی اضطراب و پریشانی روبرو هستند که ناشی از شرایط نا‌مساعد زندگی و رفتاری است که جامعهٔ مرد سالار برای آنان تعریف می‌کند. ضرورت پرداختن به این مساله از شهرت و اهمیت دو شاعری ناشی می‌شود که علیه سنت‌ها و کلیشه‌های جامعهٔ سنتی خود قد برافراشتند. فروغ فرخزاد به عنوان یکی از نمایندگان جریان نو ظهور در ایران و غاده السمان نیز به عنوان روشنفکری که برای زنان در بند عرب، آزادی طلب می‌کند. مسئله‌ای که این دو شاعر را به هم نزدیک می‌کند جنسیت آن هاست و در شعر هر دو شاعر رگه‌هایی از دغدغه‌ها و اضطراب‌هایی وجود دارد که ناشی از (جنس دوم) محسوب شدن آن هاست. آنچه که اضطراب مشترک زنان جهان است. علاوه بر این، در آثار فروغ و غاده، اضطراب‌های دیگری همچون اضطراب تنهایی، اضطراب جنگ، اضطراب غربت و دوری از وطن و اضطراب مرگ نیز مشترک هستند که البته اضطراب جنگ در اشعار غاده السمان به خاطر جنگ‌های جهان عرب، بیش از فروغ فرخزاد است. مولف: پروین پناهی، کارشناس‌ارشد ادبیات و زبان فارسی(گرایش ادبیات تطبیقی ایران و عرب( این پژوهش بر آن است افکار و اندیشه‌های دو شاعر روشنفکر، فروغ فرخ زاد و غاده السمان را با محوریت اضطراب در آثارشان مورد بررسی قرار دهد. به نظر می‌رسد که این دو شاعر اشتراکات بسیاری با هم داشته باشند زیرا هر دو زن هستند و هر دو در جامعهٔ مرد سالار شرقی، متولد شده‌اند. آن‌ها برای بیان عقاید خود دشواری‌های بسیاری کشیدند و ادبیات تطبیقی با هدف بر شمردن این اشتراکات و نزدیک‌تر کردن ملت‌ها، سعی دارد این دو را با هم مقایسه کند. یکی از اهداف ادبیات تطبیقی یافتن وحدت هاست زیرا صدای مشترک بین انسان‌ها می‌تواند پیام آور صلح و درد مشترک باشد و بشریت را به هم نزدیک کند.
ادبیات تطبیقی به بررسی تلاقی ادبیات در زبان‌های مختلف و روابط آن در گذشته و حال و روابط تاریخی آن از حیث تاثیر و تاثر در حوزه‌های هنری، جریان‌های فکری مکاتب ادبی، موضوع‌ها و افراد می‌پردازد. در ادبیات تطبیقی بیش از هر چیز می‌توان به نقاط وحدت اندیشهٔ بشری پی برد که چگونه اندیشه‌ای در نقطهٔ از جهان توسط اندیشمند، ادیب و شاعری مطرح می‌شود و در نقطهٔ دیگر‌‌ همان اندیشه به گونه‌ای مجال بروز می‌یابد. گفتیم یکی از اشتراکاتی که باعث نزدیکی این دو شاعر شده، زن بودن آن هاست. این دو، زبانی زنانه دارند و هر دو به اوضاع نا‌به سامان جامعهٔ جهان سومی خود معترضند. هر دو سعی دارند اعتراض خود را در اشعارشان نمایان سازند و برای بیان رسالت سختی که خود برگزیده‌اند اضطراب دارند. شعر آن‌ها شعری زنانه است که خواستار برابری حقوق مردان و زنان است. در این میان گرایشات فمینیسمی پدید می‌آید که هدفش از بین بردن ستم و تبعیض علیه زنان است. باید توجه داشت که در هیچ جای فمینیسم زن سالاری مورد هدف نبوده و نیست بلکه خواهان شرایط برابر و پایان دادن به تمام تحقیرهایی ست که در شرایط زنان وجود دارد.
غاده السمان در این باره می‌گوید: «من همواره در برابر وارد کردن آزادی از نوع آمریکایی، که مرد را دشمن زن می‌داند، ایستاده‌ام و خواستار همانندی بین زن و مرد نیستم بلکه خواستار تکامل هستم. به نظر من زن جاهل با مرد جاهل برابر، و زن دانا با مرد دانا برابر است. همچنین بر این باورم که ماموریت متحول کردن وضع زن و آزادی او، ماموریتی صرفا مردانه یا زنانه نیست؛ زیرا وطن نمی‌تواند برخیزد در حالی که نیمی از بدن او لمس و فلج باشد.»
با مطالعهٔ آثار فروغ فرخ زاد و غاده السمان به این مهم پی می‌بریم که وقتی آن‌ها از رنجشان در شعر می‌گویند آوای مشترکی دارند. آن‌ها همواره عشق می‌طلبند اما نه در قفس، بلکه در آزادی!
اگر چه پیشوایان و راهنمایان اقوام وملل با پیشرفت تاریخ و بسط تمدن در هر عصر و زمانی خواسته‌اند از سختی فشار مرد بر زن بکاهند و تا حدی نیز کاسته‌اند، با این همه، در بیشتر دوره‌های تاریخی، کمابیش زن، کنیز و اسیر مرد بوده است. چیزی که در آثار این دو شاعر مورد بررسی قرار می‌گیرد نقد اضطرابی است که ناشی از سرخوردگی‌های آن‌ها در جوامعی مرد سالار است. هر دو شاعر سعی دارند علیه سنت‌ها و کلیشه‌های دست و پا گیر جامعهٔ خود قیام کنند. تا جایی که هر دو در شعر زنانه، سردمدار جامعهٔ خویشند. روشنفکر همواره در پی آبادانی وطن خود بوده و به خصوص زنان روشنفکر هرگز به فکر جدایی زنان و مردان نیستند بلکه آن‌ها سعی بر آگاه نمودن جامعه به طور همگانی دارند. این دو معتقدند که اگر مردان جوامع شرقی بر حقوق زنان تبعیضی قائل شدند باید تغییر کرده و آنان را آگاه کرد و این تبعیضات، دردی همگانی و یکی از رنج‌های انسان مدرن است. درک بسیار عمیق از رنج‌های آدمی در جهان هستی و بیان غریزی آن از دیگر وجوه تشابه این دو شاعر محسوب می‌شود. هر دو درد و رنج‌های بشرجدید را در دورهٔ مدرنیته با عمق جان حس کردند و از روح حساس خود بر زبان لطیف شاعرانه‌شان جاری کرده‌اند. نظریات فمینیستی و روشنگرانه فروغ، گرایش نظری است که از دل اشعارش به بیرون می‌ترواد. فروغ فرخ زاد به زنان طوری نگاه می‌کند که تاکنون به رسمیت شناخته نشده‌اند و به عنوان دیگری وجنس دوم، تلقی شده‌اند. همین امر باعث می‌شود که اشعار و شخصیت خود شاعر به مسئله‌ای قابل مطالعه تبدیل شود. اما جامعه زمان فرخ زاد از پذیرش چنین بینش‌هایی که بسیار تازه و نو بوده است سر باز می‌زند و طبعا یک نوآور، از لحاظ اجتماعی باید متنبه شود تا با گذشت زمان حرف‌ها و عقایدش مورد پذیرش قرار بگیرد.
در این پژوهش از این اضطراب‌ها به عنوان اضطراب «جنس دوم» یاد می‌کنیم. به جز این دو شاعر ممکن است بسیاری از دیگر زنان نیز در نا‌خود آگاه خود نوعی دلهره و اضطراب داشته باشند. تا جایی که برخی از زنان مجبورند برای اینکه مورد پسند مردان قرار بگیرند خود را تغییردهند یا حرف‌هایشان را نگویند. نا‌گفته نماند خودآگاه مجموعه‌ای از عواطف و حالاتی است که در قسمت روشن ذهن قرار دارد و نا‌خود آگاه قسمتی است که پس از طی مدتی کوتاه در زیر لایه‌های ذهن پنهان می‌شده و فراموش می‌شود اما از بین نمی‌رود. اضطراب‌هایی که در نقد آثار این دو زن وجود دارد تنها به اضطراب جنس دوم خلاصه نمی‌شود آن‌ها دلهره‌های دیگری چون اضطراب وطن، تنهایی و مرگ را نیز دارند. البته غاده از غربت به ظاهر پر زرق و برق خود نیز در رنج است و بار‌ها اشاره می‌کند که از غربتش احساس رضایت نمی‌کند. فروغ و غاده به عنوان دو روشنفکر و انسان مدرن نه تنها برای وطن خویش نگرانند بلکه اضطراب جامعهٔ جهانی و بشریت را نیز یدک می‌کشند. چرا که این دو حس مسئولیت دارندو این مسئولیت خاصیت انسان مدرن و از شاخصه‌های اگزیستانسیالیست است. می‌دانیم که انسان در برابر خود و دیگران مسئول است. او تصویری خاص از انسان برگزیدهٔ خود را می‌آفریند و در انتخابش انسان بودن را بر می‌گزیند. این امر به ما یاری می‌دهد تا محتوای واژه‌هایی چون اضطراب، اندوه، پوچی و یأس و مرگ را بهتر درک کنیم. چرا که اگزیستانسیالیست ثابت می‌کند که انسان مضطرب است. اضطرابی که از آن به عنوان اضطراب ابراهیم یاد می‌کند. اضطرابی که هر چقدر آن را کتمان کند باز هم در او جاری است. انسان با گزینش‌های خود، خود را درگیر می‌کند و در می‌یابد که نه تنها خود را برگزیده است بلکه با قانونش همهٔ بشیریت را درگیر کرده است. در نتیجه نقطهٔ اوج در شکل گیری جهان مدرن اصل انسان‌گرایی است. انسان چنان به خودباوری می‌رسد که قصد دارد هدایتگر کائنات باشد. بی‌اعتمادی انسان به مذهب و کلیسا او را انسانی خود مختار و تک رو بار می‌آورد. انسانی که می‌خواهد سرنوشت را خود به دست گیرد. او خود را محور همه چیز دانسته تا اندک اندک خود را مسئول هر اتفاقی که می‌افتد بداند. این خود زیر بنای فلسفهٔ اگزیستانسالیست است.
این فلسفه از انسان می‌خواهد که با وجود تمامی جبرهایی که در زندگی دارد انتخابی اصلح و آگاهانه داشته باشد. او خود می‌تواند سرنوشتش را تغییر دهد. شاید یکی از دلایل عقب ماندگی کشورهای جهان سوم و کمتر توسعه یافته همین باشد که اکثر اتفاقات جوامع خود را متاسفانه به قسمت نسبت می‌دهند. دقیقا چیزی که غاده و فروغ مد نظر دارند این است که با بسیاری از خرافات مبارزه کنند و در این راه هم حضور مردان الزامی است و هم زنان. این دو قصد دارند با اعتراضی که در اشعارشان می‌آورند وضع موجود انسان جامعهٔ خود را تغییر دهند. این دو از تبعیض در جنس خود شروع کرده و خواستار تغییر وضع زنان هستند.
اولین گام آن، انسان دانستن زن است، و غاده السمان و فروغ و امثال این‌ها، با درکی ژرف از این تبعیض و پیامدهای آن خود را فدای آرمان بزرگ انسان‌گرایی خویش کرده‌اند.
این دو با شعر خود ثابت کرده‌اند که زنان نه تنها ضعفی ذاتی ندارند بلکه می‌تواند در زمینه‌های مختلف ادبی و هنری پا به پای مردان حرکت کنند و گاهی حتی بالا‌تر از آن‌ها نیز گام بردارند.
در این پژوهش نشان خواهیم داد که زنان چگونه اضطراب‌هایی دارند و چرا این اضطراب‌ها در زنان بیشتر از مردان است. علاوه بر آن نمودی از اضطراب‌هایی که فروغ و غاده در شعر دارند را نیز مورد بررسی قرار خواهیم داد.
در این راه از دیوان فروغ فرخ زاد و کتاب‌های شعر غاده السمان که به زیبایی با همت دکتر فرزاد ترجمه شدند بیشتر بهره گرفته‌ام. از سویی عدم دسترسی به همهٔ منابع عربی از دیگر مشکلات تحقیق بوده است و از سویی دیگر به نظر می‌رسد تعداد اشعار ترجمه شدهٔ جهان معاصر عرب در ایران انگشت شمار است و امید است که در این زمینه شاهد پیشرفت روز افزون باشیم. نتیجه گیری
فروغ فرخ زاد و غاده السمان هر دو شاعرانی هستند نو جو، عصیانگر و سنت شکن که خط بطلانی روی جامعهٔ سنتی خود می‌کشند. جامعهٔ ایران و عرب به سبب اشتراکات دینی و قرابت فرهنگی، اشتراکات بسیاری دارند. هنگامی که در جوامع سنتی زن روشنفکر قصد دارد که با کلیشه‌ها مبارزه کند و تصویری از زن در معنای حقیقی کلمه نشان بدهد با نوعی تشویش و پریشانی روبرو می‌شود. تصویری که فارغ از نگاه جنسیتی و اهداف تملک طلبانهٔ اوست. این اضطراب زنانه در آثار هر دو شاعر به وفور دیده می‌شود.
این دو شاعر با نگرشی اومانیستی سعی دارند انسان را متوجه خود کنند. انسانی که خود تعیین کنندهٔ سرنوشت خویش است و می‌تواند شرایطش را تغییر دهد. این آزادی در انتخاب، مسئولیتی نیز در بر دارد که انسان را ملزم به پاسخ گویی می‌کند. انسان مداری، آزادی، مسئولیت و انتخاب که همه زیر بنای مکتب اگزیستانسیالیست هستند در انسان مدرن نوعی دلهره و اضطراب به وجود می‌آورد. اضطرابی که پس از هر گزینش به وجود می‌آید.
فروغ فرخ زاد و غاده السمان به عنوان دو انسان متجدد و آوانگارد که آثار مدرن عصر خود را مطالعه کرده‌اند سعی در نمایان ساختن این معضلات و اضطراب‌های نوع انسان و بشریت هستند. این اضطراب می‌توانند علت‌های مختلفی داشته باشند و به اشکال گوناگون بروز نمایند که ما به نمود این اضطراب‌ها در شعر فروغ و غاده اکتفا می‌کنیم:

اضطراب تنهایی: در اشعار فروغ و غاده بار‌ها از تنهایی گفته شده، این تنهایی می‌تواند به انزوای مرسوم در میان قشر روشنفکر جامعه دیده شود و یا صرفا خود احساس تنهایی باشد و اضطراب ایجاد کند. این اضطراب‌ها می‌توانند در قالب نشانگانی عمومی خود را به تصویر بکشند. همانند: شب، ترس، انزوا، تنهایی، سردرگمی، یاس، عزلت طلبی، سردی، سکوت و...

اضطراب جنس دوم: فروغ و غاده اعتراضاتشان را از خود و همجنسان خود آغاز کرده‌اند و سعی دارند تبعیض‌های مرسوم در جهان سوم را نشان بدهند. ظلم و جورهایی که در طول تاریخ بر سر زنان آمده کم نیستند و تبعیض‌های موجود (حتی از ابتدایی کودکی در دختران) بیانگر این نابرابری‌ها هستند. اضطراب‌های زنان در جوامع کمتر توسعه یافته انواع مختلفی دارند که ما نمود آن را در شعر فروغ و غاده با نام‌های «اضطراب جنس دوم» و «اضطراب چند همسری» مطرح کردیم. اضطراب جنس دوم هم در آثار فروغ و هم غاده وجود دارد چرا که هر دو در جامعه ی‌زاده شدند که زن را جنس ضعیف می‌پندارند. اما به نظر می‌رسد اضطراب چند همسری در آثار غاده بیشتر از فروغ است چرا که ازدواج یک مرد با چند زن یا‌‌ همان چند همسری در کشورهای عربی بیش از ایران مرسوم است. علاوه بر آن متاسفانه ممکن است مردان معشوقه‌هایی داشته باشند که هرگز منجر به ازدواج نشود و تنها به شکل خیانت بروز نماید.
اضطراب مرگ: هر دو شاعر بر مرگ خویش آگاهند و می‌دانند که نوع بشر جاودانه نیست. آن‌ها دلهره‌های خود را از مرگ به واسطهٔ شعر نشان می‌دهند. انسان و فلسفهٔ مرگ که یکی از موضوعات مورد بحث مکتب اگزیستانسیالیست است هم در شعر فروغ و هم غاده وجود دارد اما نوع نگاه به مرگ و عوامل احساس نزدیکی با آن در میان این دو شاعر متفاوت است. به نظر می‌رسد فروغ در اثر یأس و نا‌امیدی و افسردگی خود را به مرگ نزدیک می‌بیند و گاهی میل به خودکشی دارد اما غاده به دلیل حضور در میان جنگ از مرگ می‌هراسد و صداهایی چون انفجار بمب و خمپاره اضطرابش را بیشتر می‌کند.

اضطراب دوری از وطن و غربت: هر دو شاعر مدتی دور از وطن خویش بوده و احساس غربت را تجربه کرده‌اند. احساسی که منجر به افسردگی و عزلت می‌شود. هر دو نسبت به اوضاع سیاسی و اجتماعی وطن خود نگرانند و شعرهایی در وصف وطن دارند اما احساس غربت غاده السمان به مراتب بیش از فروغ فرخ زاد است. زیرا او سالیان بیشتری را در پاریس و دور از وطنش بوده است. جنگ و شرایط سیاسی نا‌امن او را از موطن اصلی‌اش دور ساخته است.

اضطراب جنگ: جنگ پدیده‌ای ست سراسر رنج و اضطراب که تمام بشریت را تهدید می‌کند. نابه سامانی و تخریب پس از جنگ می‌تواند سال‌ها پس از پایان آن نیز اثرات جبران ناپذیری داشته باشد. بیماران بسیاری در سراسر جهان وجود دارند که دچار اختلالات پس از جنگ شده‌اند؛ حال جسمی و یا روحی. فروغ و غاده هر دو مخالف جنگ هستند و جنگ را تهدیدی نه برای خود، بلکه برای بشریت می‌دانند زیرا آن‌ها از من فردی دست کشیده و من اجتماعی را شایستهٔ نام انسانیت می‌دانند.
مسلما «تعریف جنگ» در ناخود آگاه افرادی که جنگ را از نزدیک تجربه کرده‌اند متفاوت از دیگران است. غاده در سرزمینی می‌زیسته که در آن جنگ بوده و کشورهای همسایه نیز در همین تهدید زندگی کرده‌اند. از این رو اضطراب جنگ به همراه سیاست‌های استعمارگران، مسئلهٔ لبنان و فلسطین هر لحظه او را می‌آزارد. بنابراین سزاست اگر غاده السمان نیمی از اشعارش را به موضوع جنگ اختصاص دهد و از تلخی‌های جنگ بسراید. در نتیجه پرداخت غاده به اضطراب جنگ چندین برابر فروغ است.
در مجموع فروغ فرخ زاد و غاده السمان توانسته‌اند با ظرافت و زبانی زنانه اهداف والایی را دنبال کنند اگرچه در این راه اضطراب‌ها و دشواری‌هایی دارند. از آن میان اضطراب جنس دوم، اضطراب مرگ و اوضاع سیاسی – اجتماعی وطن مشترک است با این تفاوت که احساس دلتنگی در غربت و اضطراب جنگ در آثار غاده السمان بیش از فروغ به چشم می‌خورد. کتاب "اضطراب در اشعار فروغ فرخزاد و غاده السمان" به قلم خانم پروین پناهی و توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان در سال ۱۳۹۴ و با قیمت ۱۵۰۰۰ تومان به منصه طبع رسیده است. منبع: فمینیسم

    

سیدعلی به روایتِ شیرعلی

چاپِ کتابی درباره‌ی سیدعلی خامنه‌ای در تیراژ صد هزارتایی سیدعلی خامنه‌ای در تیراژ صد هزار نسخه؛ صحبت درباره‌ی کتابی‌ست که به زنده‌گی رهبر جمهوری‌اسلامی می‌پردازد و با تایید خودِ او آماده‌ی انتشار شده و این روزها با تیراژی مافوق تصور کتاب فروشی‌های ایران را به تسخیر خود درآورده. کتابی که هنوز نیامده، با انتقاد تمام سلیقه‌ها و جناح‌ها روبه‌رو شده. "جعفر شیرعلی نیا" نویسنده‌ی این کتاب است و "نشر سایان" انتشارات‌اش؛ نشری که پیش‌ازاین آثاری با موضوع دفاع مقدس، زندگی روح‌الله خمینی، تاریخ یهود و... به بازار فرستاده. نکته‌ی تعجب برانگیر این کتاب اما نخست تیراژ بالای صد هزار تایی‌اش است و دوم بهای هنگفت‌اش؛ ۱۴۰ هزار تومان. نویسنده‌ی کتاب خود را این‌گونه معرفی می‌کند و شرح می‌دهد: متولد ۱۳۵۷، پژوهشگر تاریخ دفاع مقدس. کتاب‌ها: "بحران بالا می‌گیرد"، "جبهه میانی"، "جبهه جنوب"، "دایره‌المعارف مصور تاریخ جنگ ایران و عراق"، "دایره‌المعارف مصور تاریخ یهودیت و صهیونیسم" و "هشت سال این‌گونه گذشت" منتشر شده. "روایتی از زنده‌گی و زمانه‌ی سیدعلی خامنه‌ای" با نقدها و اعتراض‌های زیادی روبه‌رو شده. وب‌‌سایت کلمه با اشاره به چاپ کتابی نفیس و بی‌مخاطب با تیراژ بالا و هزینه‌ی گزاف می‌نویسد: "درحالی‌که شمارگان کتاب متأثر از فضای اقتصادی جامعه و رکود بازار نشر به این رقم رقت‌انگیز می‌رسد، کتاب زندگی آیت‌الله خامنه‌ای با ۱۰۰ هزار شمارگان به بازار در حال ورشکستگی نشر کتاب دهن‌کجی می‌کند و وارد بازاری می‌شود که مخاطب آن قطعاً مخاطب خاص است و نه مردم. به‌راستی مخاطبان کتاب تبلیغاتی درباره رهبری با قیمت ۱۴۰ هزارتومانی چه کسانی هستند؟ غیرازاین است که سازمان‌ها و ادارات دولتی و سپاه و بسیج موظف می‌شوند این کتاب را خریداری کنند؟ که یا در انبارها خاک بخورند و یا به مناسبت‌های مختلف به خانواده شهدا و جانبازان که کتابخانه‌هایشان پر از این کتاب‌های سفارشی است اهدا شود و یا اینکه نخبگان علمی و شاعران یا مهمانان خارجی که با رهبری دیدار می‌کنند، دارندگان آتی این کتاب خواهند بود." نقدها و اعتراض‌ها فقط به اصلاح‌طلبان محدود نمی‌شود. احمدی‌نژادی‌ها از جنبه و جبهه‌ی دیگر ناخرسندی‌شان را نسبت به انتشار این کتاب نشان داده‌اند. موسسه فرهنگی ـ هنری شهید کاظمی در مطلبی که در سایت اینستاگرام منتشر شده، می‌نویسد: "چند ماهی است، زمزمه‌ی صدور مجوز کتاب مصور آیت‌الله خامنه‌ای به گوش می‌رسد. نمایش‌گاه کتاب فرصت خوبی بود برای صدور مجوز، آن هم به دستور خود آقا! فصول اول کتاب را که خدمت معظم له نشان دادند، ایشان سفارش کرد، مجوز صادر بشود، حال آن‌که چند فصل ناتمام مانده بود. خلاصه می‌کنم کلام را! فصول آخر را با تخریب دولت قبل و تثبیت دولت فعلی به پایان رسانیدند!" حالا کتابی که به زنده‌گی سیدعلی خامنه‌ای می‌پردازد و به سفارش خود او مجوز انتشارش صادر شده، از سوی باورمندان به نظام هم پس زده می‌شود. دلیل گویا نه فقط حمایت از دولت فعلی، که انتشار تصاویری از میرحسین موسوی و آیت‌الله منتظری است که هر دو به دستور سیدعلی خامنه‌ای در حصر قرار گرفتند. نویسنده‌ی کتاب در مقابل انتقادها عقب‌نشینی نکرده و در مصاحبه‌ای تبلیغاتی با سایت رجا نیوز تیراژ بالای کتاب را دلیل علاقه‌ی "دنیا"! به شناختن سیدعلی خامنه‌ای دانسته و مدعی شده که برای چاپ این کتاب با این تیراژ از هیچ بودجه‌ی دولتی‌ای استفاده نکرده و کتاب محصول سرمایه‌گذاری بخشِ خصوصی است! کتاب "زنده‌گی و زمانه‌ی سیدعلی خامنه‌ای" در نه فصل نوشته شده. فصولی که نام‌گذاری‌شان نشان دهنده‌ی خط مشی نویسنده و منتشرکننده‌گان کتاب است. در این کتاب دوره‌ی نخست‌وزیری میرحسین موسوی نام "دولت ناهماهنگ" به خود گرفته، دوران دولت سیدمحمد خاتمی "سال‌های پرحادثه" نام‌گذاری شده و از دوران احمدی‌نژاد و حسن روحانی به ترتیب با عناوین "بازگشت" و "تدبیر و امید" یاد شده. نام‌هایی که می‌تواند هر کدام به نوعی منعکس‌کننده‌ی نظرات رهبری باشد که مجوز کتابی درباره‌ی خودش را صادر می‌کند و در بازار کتاب، با صد هزار نسخه پیش‌تاز یک مسابقه‌ی انحصاری و قرق شده است.

    

زامبی‌های بی‌کاراکتر

حامد احمدی

تصویر، تازه بالا آمده. نتیجه‌ی بذری که سال‌ها پیش پاشیده شد، حالا به محصول رسیده. چه محصولی! "زامبی"هایی که همه‌جا را تصرف کرده‌اند. همیشه و در هر موضوعی برحق هستند. تخصص ندارند اما تحلیل می‌کنند. فکر ندارند اما حرف می‌زنند. نقشِ اول‌شان که همان زامبی‌ست؛ نقش دوم‌شان اما دامنه‌ی وسیعی دارد. روزنامه‌نگار هستند. بازی‌گر یا کارگردان. نقاش یا شاعر. آوازخوان یا ترانه‌نویس. کِشت اولیه‌ی انقلاب را که ملخ خورد، کِشت دوم با تاخیری نزدیک به دو دهه آغاز شد؛ با بذر عدم تخصص و آگاهی. اگر در ابتدای انقلاب طبل تعهد گوش را کر می‌کرد، در ادامه‌ی مسیر انقلاب، دیگر تعهدی هم لازم نبود. تِم اول و آخر یک چیز شد: نشستن بر صندلی‌ای که اندازه‌مان نیست. رسیدن به شهرت و ابتدای اخبار بودن به هر قیمت. احمدی‌نژاد که بی‌شک "مردمی‌ترین رئیس‌جمهور ایران" است؛ و اگر طبق معیار متعارف "زیبا چهره" بود، حتما در گیشه هم شکست نمی‌خورد و رای بالا هم می‌آورد و محبوب هم می‌شد، نمادِ "دورانِ زامبی"هاست. آن‌هایی که یک‌باره شهر را به تسخیر خود در آوردند. در گذر یک شب طولانی، ناگهان، صحنه و فضا پر شد از هنرمندانی یک شبه. تحلیل‌گرانی کتاب‌نخوانده. تعمیرکارانی بدون ابزار. نقش‌آفرینانی بدون طرح و نقش. نماد، که دچار نفرتِ ظاهری مردم شد؛ محمود احمدی‌نژاد، با این نشانه‌ها به یاد می‌آید: فردی ترمز بریده، عصبی، فحاش، متوهم، بی‌فکر، دروغ‌گو، انتقام جو و کینه‌ای، متخصص در همه‌ی امور و پررو. این نشانه‌ها که در افراد مختلف قابل رویت است، یک‌جا در "نمادِ زامبی‌ها" بود تا او حاصلِ جمع یک ملت باشد. آن‌ها که زامبی نشده‌اند، یا به تعبیر نمایش‌نامه‌ی درخشان یونسکو- "کرگدن"- هنوز اصول دارند و تسلیم نیستند، در برابر سیل زامبی‌ها چه می‌توانند بکنند؟ ملتی اقلیت که یک‌باره "اَبَر زامبی"ای چون احمدی‌نژاد را مسلط بر خود می‌دید، چه می‌توانست بکند جز دست انداختن و تمسخر اوضاعی که گرفتارش شده و نمی‌داند چه‌طور باید از آن خارج بشود؟ تمسخر زامبی‌های اکثریت، استیصال اقلیتی‌ست که تن به شرایط نداده‌اند و توان و قدرت تغییر اوضاع را هم ندارند. نگاهی به صحنه‌ی هنر و فرهنگ امروز ایران بیندازید. چند احمدی‌نژاد را می‌بینید که با لب‌خندی وقیح، واقعیت و حقیقت و درستی را ریش‌خند می‌کنند و بی‌این‌که چیزی از ابتدایی‌ترین مسائل کاری‌شان بدانند، قد علم کرده می‌خواهند تکلیف دنیا را روشن بکنند؟ این "رو مسخره‌گی پیشه کنِ" اقلیت، حتما که دردناک و تکان‌دهنده است. اما این تعداد کمی که سنگری جز شبکه‌های اجتماعی ندارند و برای‌شان از تمام تریبون‌های غصب شده‌ی داخل و بیرون کشور، ۱۴۰ کاراکتر توئیتر مانده، لااقل تن به وقاحت "زامبی" شدن نداده‌اند. لااقل به هر آن‌چه که نشان خِرد و فهم است، شب و روز هجوم نمی‌برند و روی جلد و آنتن‌های ۲۴ ساعته، پشت کوهی از حقارت و لوده‌گی، لوندی نمی‌کنند و از خود تصویری دیگر نشان نمی‌دهند. طوفان توئیتریِ بدون فراخوان که ترانه‌نویسی زندانی شده را هدف قرار داد، تنها راهِ اقلیتی‌ست که نمی‌داند با شمایل‌های پوچ و پوشالی پیرامون‌اش چه بکند. راهی جز تمسخر فضاحت پیش‌روی‌اش ندارد. پیش از این در واقعه‌ای که به ذات دردناک است، فوتِ مادرِ "نمادِ زامبی‌ها" محمود احمدی‌نژاد، اقلیت سرکوب شده به جای هم‌دردی، دست به دامان جوک و لطیفه و هجو شدند تا در برابر یک عمر رقص سرخوشانه‌ و وقیحانه‌ی "اَبَر زامبی" و نادیده ماندن مصیبت‌های خودشان کاری کرده باشند. کاری که اگر انسانی نیست، اما حداقل تفکر و اندیشه‌ای با خود دارد. تفکرِ جزو گله نبودن. تفکرِ تعقل پیش از احساساتی شدن. تصویرِ عمومی هول‌ناک است. بازی‌گر درجه چند ابتدا در لباس یک وکیل دادگستری مجری یک شبکه‌ی تلویزیونی در خارج کشور را تهدید به دست‌بند زدن می‌کند، بعد اسلحه‌ی اسباب‌بازی به دست برای داعش رجز می‌خواند و دست‌ِ آخر در نامه‌ای به رئیس‌جمهور روسیه از طرح‌اش برای زمین زدن صنعت توریسم در ترکیه پرده برمی‌دارد. بازی‌گری دیگر، روی صندلی مصاحبه نشسته و با چشم‌های متعجب به عکس کارگردان‌های بزرگ سینما نگاه می‌کند و هیچ‌کدام را به جا نمی‌آورد. ترانه‌نویسی روزِ کارگر را با انتشارِ تصویری از خود تبریک می‌گوید؛ لباس‌های شیک بر تن در حال جوش‌کاری بدون عینکِ مخصوص! روزنامه‌نگاری دوربین‌اش را آماده و روی خود زوم می‌کند، تا با بازپخش چندباره‌ی حرف‌های وزیر امور خارجه‌ی جمهوری‌اسلامی شو راه بیندازد و زار بزند تا مثلا نشانی از مظلومیت مردم باشد! دیگری که ترجمه‌اش از رمان درخشان براتیگان هنوز مثال پررنگِ نابلدی‌ در محافل ادبی است، دهان کف کرده، راه خفه شدن را به یکی از مهم‌ترین چهره‌ی روشن‌فکری ایران نشان می‌دهد. این همه زامبیِ در صحنه. این همه احمدی‌نژادِ دسته چندم. این همه لوده‌ی لوند. همه‌ی فضا را اِشغال کرده‌اند و دوست دارند دیگران گله‌شان باشند. گله‌ای که به فرمان آن‌ها رای بدهند. تحریم بکنند. حجاب بر سر بگذارند. یواشکی کشف حجاب بکنند. به کمپین حمایت از محمدرضا شجریان بپیوندند. طوفانِ توئیتری در اعتراض به یک برنامه‌ی تلویزیونی راه بیندازند. هر روز جمله و کلمه‌ای را هشتگ کنند. زمانی با خبر گنگ زندانی شدن این و خبر فوت مادر دیگری به سوگ بنشینند. و وقتی فرمان‌شان عملی نمی‌شوند، خشم‌شان فوران می‌کند و در یک "عکسِ فوری" یاد لب‌خندِ مریض و چشم‌های هراسان و دهانِ دور از شعورِ "رهبرِ زامبی‌های قبیله"- محمود احمدی‌نژاد- را زنده می‌کنند. کاش این اقلیت ِ نپیوسته به اکثریتِ دون و کودن، قدرت و تدبیر بیش‌تری داشت. کاش می‌توانست اوضاع را به نفع خودش برگرداند و صحنه را از این همه "آدمِ اشتباهی" تهی بکند. اما گویا دستِ اقلیت بالا رفته. با این‌که خود را تسلیمِ اوضاع نمی‌کند اما کاری هم جز دست انداختن "جماعتِ زامبی" ازش برنمی‌آید. شاید همه‌چیز طبق متنِ "اوژن یونسکو" پیش می‌رود. "برانژه"هایی که با زمزمه‌ی جمله‌ی "من تسلیم نمی‌شوم" به خلوت می‌روند تا شخصیت و فردیت خود را لااقل حفظ کنند. جماعتِ ناامیدی که قبول دارند زورشان به گروهان کرگدن‌ها و گنگِ زامبی‌ها نمی‌رسد و فقط برای سلامتِ فردی درِ دنیای بیرون را به خود می‌بندند و در ۱۴۰ کاراکتر سایت توئیتر و آخرین دست‌آویزان‌شان، تمسخر، خلاصه می‌شوند تا طعمه‌ی "زامبی‌های بی‌کاراکتر" نشوند. یونسکو ماجرای‌اش را به پایان نبرد و برای ما مخاطبان محترم نگفت آخر بر سرِ "برانژه"ی انسان مانده چه خواهد آمد. تصویرِ روبه‌رو هم روشن نیست. زامبی‌ها لباس اصلاح پوشیده‌اند، دهان‌شان را ضدعفونی کرده‌اند و در شمایل "ماموران بهداشت" دنبال پلمب کردن آخرین پنجره‌های تفاوت هستند. شاید "برانژه"ها چاره‌ای ندارند جز این‌که هم‌رویای "دون‌کیشوت" به جنگ این همه "زامبیِ کیوت" بروند. حتی اگر تفسیر عموم ازاین نبرد، رای به شیدایی و دیوانه‌گی و طرد شدن‌شان بدهد. حتا اگر برچسب وارونه بشود و علامت "زامبی" بودن را بر تن‌ خودشان بچسبانند.

    

افسانه‌های شهرزاد

یوسف محمدی

درباره‌ی سریال شهرزاد ساخته‌ی حسن فتحی می‌گویند قرار است راوی اتفاقات پس از کودتای سال ۱۳۸۸ باشد. سریال شهرزاد با این‌که داستان‌اش در زمان محمدرضا شاه می‌گذرد و به نظر می‌رسد یکی از سه‌گانه‌ی ضدِ پهلوی- کیمیا، معمای شاه و شهرزاد- باشد، اما انتخاب سال ۱۳۳۲ و کودتای ۲۸ مردادش باعث شده که مقایسه‌هایی بین داستان این سریال و اتفاقات سال ۸۸ به وجود بیاید. مقایسه‌ای که البته به نظر ناقص می‌آید و شباهتی جز رخ دادن دو کودتا در سال‌های ۳۲ و ۸۸ در میان نیست. بررسی کیفیت هنری سریالی که تنها هفت قسمت از آن پخش شده، مسلما کار درستی نیست؛ برای همین تنها می‌شود به حواشی و نوشته‌هایی که درباره‌ی شهرزاد تا امروز منتشر شده پرداخت؛ شاید که دیدن سریال در ادامه با نگاهی درست‌تر و سالم‌تر اتفاق بیفتد. یک- شهرزادِ ۳۲؛ خردادِ ۸۸ سریال داستان عشق و دل‌داده‌گی دو جوان را در سال ۱۳۳۲ تعریف می‌کند. پسر روزنامه‌نگار است و دختر این‌طور که تصویر شده امروزی و متجدد. کودتا که رخ می‌دهد، فرهاد در یک درگیری ناخواسته یکی از اوباش را به قتل می‌رساند، دست‌گیر می‌شود و حکم اعدام‌اش می‌آید. شخصیتی به نام بزرگ‌آقا که قدرتی مافیایی دارد، فرهاد را از مرگ نجات می‌دهد و در عوض شهرزاد را برای دامادش خواستگاری می‌کند. در این داستان و روایت به جز رخ دادن یک کودتا، هیچ شباهت دیگری با اتفاقات سال ۸۸ به چشم نمی‌خورد. روزنامه‌نگارِ سریال شهرزاد نه به دلیل فعالیت سیاسی، که به خاطر یک درگیری و قتل ناخواسته زندانی می‌شود. اتفاقی که مشابه‌اش برای هیچ‌کدام از زندانیان اعتراضات سال ۸۸ نیفتاده. نه روزنامه‌نگاران و نه معترضان عام در خیابان جرمی به جز مخالفت با وضع موجود نداشتند. شخصیت بزرگ‌آقا که خیلی‌ها آن را مشابه "سیدعلی خامنه‌ای" می‌دانند، نه فردی از ساختار سیاسی و حکومتی آن زمان، که یک پدرخوانده‌ی شخصی تصویر شده. بزرگ‌آقا در حقیقت یک "نیروی خودسر" است که تشکیلات مافیایی خودش را دارد و با زد و بند و ایجاد رعب و وحشت کارهای‌اش را پیش می‌برد اما همیشه در هراس لو رفتن فعالیت‌های "غیرقانونی‌"اش است و حتی جلو نیروهای رده پائین شهربانی دست‌ به عصاست. شخصیت‌های دیگر در دوران کودتای ۳۲، افرادی واخورده و تسلیم و هم‌راه با حاکمیت تصویر شده‌اند. پدر فرهاد و پدر شهرزاد، کارگزاران بزرگ‌آقا هستند و جز مدیریت رستوران و فرش‌فروشی برای ولی‌نعمت خود آدم هم می‌کشند و جنازه هم چال می‌کنند. روزنامه‌نگاران خیلی زود سیاست را رها می‌کنند و با ترس به انتشار نشریات هنری می‌پردازند. هیچ‌کدام از این تصاویر با رخ‌دادهای حقیقی سال ۸۸ مطابقت ندارد. شخصیت فرهاد که قرار است به نوعی قهرمان داستان باشد، کم‌ترین هم‌دلی‌ای برای مخاطب ایجاد نمی‌کند. تسلیمِ محض است و تماشاگرِ اوضاع. وقتی با این پیش‌نهاد مواجه می‌شود که برای تحصیل به خارج کشور برود؛ جمله‌ی آشنای افراد و رسانه‌های امنیتی جمهوری‌اسلامی از دهان‌اش بیرون می‌آید که: "مگر من بزدل‌ام که فرار کنم!" اما با همه‌ی شیردلی‌‌اش در تهران می‌ماند، عروس شدن نامزدش را نظاره می‌کند و بعد به کار در فرش‌فروشی پدرش که زیرمجموعه‌ی بزرگ‌آقا است، مشغول می‌شود. از تمامی شخصیت‌ها و اتفاقات سریال، پررنگ‌ترین ربط و ارتباط با اتفاقات سال ۸۸ در ترانه‌ی محسن چاوشی رخ می‌دهد. جایی که آوازخوان روی دو کلمه‌ی "حصر" و "قلبِ مریض" تاکید می‌کند و می‌تواند به نوعی اشاره‌اش به میرحسین موسوی باشد. گرچه همین ترانه هم با پخش روی تصاویری که نشان‌دهنده‌ی رابطه‌ی عاشقانه‌ی فرهاد و شهرزاد است، تاثیرِ اجتماعی‌اش را از دست می‌دهد. دو- کلیشه‌های دور از جنجال دور از این جنجال و تاویل و تفسیرهای سیاسی و فرامتنی، متنِ شهرزاد حاصل اختلاط دو کلیشه‌ی محبوب ایرانی‌ست. ابتدا داستان دو عاشق که زیر فشار و اجبار دیگران به هم نمی‌رسند و دوم روایت زنی که باردار نمی‌شود و برای‌اش هوو می‌آورند. این داستان‌های کاملا خانواده‌گی بارها در سینما و تلویزیون ایران به شکل فیلم و سریال ساخته و پخش شده. نویسنده‌گان شهرزاد- نغمه ثمینی و حسن فتحی- سعی کرده‌اند با کنار هم گذاشتن این دو کلیشه، ضمن به وجود آوردن داستانی تازه‌تر، مخاطب بیش‌تری را جذب بکنند. کلیشه‌ها نسبتا با سر و شکل خوبی ساخته و روایت شده‌اند. شخصیت‌ها به خصوص پدر و همسر اولِ شیرین، قباد، پرداخت خوب و درستی دارند. گرچه کاراکتر مرکزی سریال، شهرزاد، بیش از اندازه گنگ و سردرگم است. او در عین عشق به نامزدش فرهاد خیلی راحت به زنده‌گی با قباد راضی می‌شود. جبر حاکم بر سرنوشت و فشار بزرگ‌آقا در ازدواج قباد و شهرزاد قابل فهم است، اما پس از ازدواج شهرزاد هیچ اجباری برای برقراری رابطه با قباد ندارد. اما به این رابطه تن می‌دهد و بچه‌دار می‌شود و در چشم بر هم زدنی از زنی روشن‌فکر و متجدد تبدیل به زنی سنتی می‌شود که می‌خواهد در نبرد با هوو، شوهرش را به طرف خود جذب بکند و با تشویق‌اش به عنوان "پدرِ خوب" قباد را به طرف خود بکشاند. این داستان برآمده از کلیشه‌ها، شاید گزینه‌ای خوبی برای دستگاه فرهنگی حکومت باشد تا بتواند با سریال‌های ترکی رقابت بکند. ایجاد روابط مثلثی به شکل شرعی‌اش، احتمالا راه مناسبی‌ست برای به دست آوردن مخاطبی که چنین داستان‌هایی را بدون خط قرمزهای مذهبی در ماهواره تماشا می‌کند و حتما دوست دارد که نسخه‌های ایرانی چنین داستان‌هایی را با بازی‌گرانی آشناتر به تماشا بنشیند. سه- کارزار تبلیغاتیِ شهرزاد موفقیت‌ترین بخش سریال شهرزاد، بخش تبلیغات‌اش است. سریال تا قسمت چهارم و پنجم موفقیتی به دست نیاورد. پس از آن اما با اضافه شدن صدا و ترانه‌ی محسن چاوشی به شهرزاد، تیراژ سریال بالاتر رفت و ناگهان، حتما که به شکل خودجوش!، هنرمندان و روزنامه‌نگاران ایرانی به تبلیغ و ستایش کار پرداختند. شاید بتوان حاصل کار فیلم‌نامه‌نویسانِ تبلیغاتِ شهرزاد را به عنوان نمونه‌ی کاری موفق به سناریونویسان اثرِ نمایشیِ شهرزاد عرضه کرد تا فرمول ایجاد هیجان و جذابیت برای مخاطب را بهتر یاد بگیرند. نقطه‌ی اوج تبلیغات با حضور چاوشی، ربط ترانه‌اش به کودتای سال ۸۸ و میرحسین موسوی شکل گرفت و در ادامه‌اش پرویز پرستویی و حسین پاکدل و چند هنرمند و روزنامه‌نگار دیگر به میدان آمدند تا از کیفیت فوق‌العاده‌ی شهرزاد بگویند و بنویسند و سریالی را که در دو قدمی شکستِ تجاری بود، بالا بکشند و تبدیل به یکی از مشغولیت‌های مخاطب ایرانی بکنند. فیلم‌نامه‌نویسانِ تبلیغاتی با این‌که کارشان را به صورت کلاسیک و با مصاحبه‌های پیش از انتشار سریال و برگزاری فرش قرمز در کشور آلمان و عرضه‌ی سی‌دی سریال هم‌راه با یک مجموعه‌ی محبوب آمریکایی آغاز کردند؛ اما ابتدا نتوانستند به موفقیت چشم‌گیری برسند. برای همین در بزنگاهی درست ستاره‌ای چون چاوشی را وارد داستان کردند، تمِ همیشه محبوب سیاسی و مخالفت با حکومت را پیش کشیدند و با راه انداختن جو عمومی در رسانه‌های اجتماعی و سایت‌ها و نشریات داخل و خارج کشور شهرزاد را تبدیل به پدیده‌ای فراتر از آن‌چه هست، کردند. چهار- پول‌شویی آقازاده‌ها میل یک‌باره به تولید و عرضه‌ی سریال در شبکه‌ی نمایش خانه‌گی اتفاق عجیبی نبود. سانسور و سخت‌گیری‌های از حد گذشته‌ی صدا و سیما هنرمندان خودی‌ای مثل فتحی، مهران مدیری، کمال تبریزی و داوود میرباقری را آزرده کرده بود و آن‌ها با حضور در شبکه‌ی نمایش خانه‌گی در فضایی آزادتر سریال ساختند و البته قراردادهای مالی بهتری بستند. اما نکته‌ی عجیب و درک‌نشدنی حیات شبکه‌ی نمایش خانه‌گی، شکست پروژه‌ها و به سود نرسیدن‌شان است. طبق آمار منتشر شده تا امروز تنها "قهوه‌ی تلخ"با تکیه بر ترفند تبلیغاتی قرعه‌کشی و دادن جایزه توانسته به تیراژ بالایی برسد. مجموعه‌هایی مثل "ویلای من" و "شوخی کردم" ساخته‌ی مهران مدیری، "شاهگوش" و "دندون طلا" ساخته‌ی داود میرباقری فروش متوسطی داشته‌اند و سریال‌های "قلب یخی" و ابله" آن‌چنان با عدم استقبال روبه‌رو شدند که در میانه و نیمه‌کاره رها شدند. این نمای عمومی پرسشی ساده را پیش می‌کشد: چرا در فضایی که ظاهرا خبری از بودجه‌های دولتی و حکومتی نیست، پروژه‌هایی با سرمایه‌های کلان و حضور سوپراستارهای مشهور ساخته می‌شود و بدون رسیدن به سود، حیات‌شان هنوز ادامه دارد؟ یکی از مطرح‌ترین تهیه‌کننده‌گان ایرانی پس از انقلاب، غلام‌رضا موسوی، که همیشه با نهادهای فرهنگی و امنیتی جمهوری‌اسلامی بده‌بستان داشته در این باره می‌گوید: "با توجه به این‌که اخیرا اغلب این سریال‌ها نتوانسته‌اند به تیراژ مورد نظر مالکان دست پیدا کند و در اکثر موارد متضرر شده‌اند، قضیه بسیار شبهه برانگیز است. البته چون در این کار نیستم نمی‌توانم دقیق بگویم اما به نظر می‌رسد که اکثرشان ضرر می‌‌کنند. پس چرا با وجود سودآور نبودن همچنان اصرار به ساخت این سریال‌ها دارند؟ البته من سریال کار نمی‌کنم اما الان برخی معتقدند این کار پوششی برای پول‌شویی است." سریال شهرزاد که با بودجه‌ای نزدیک به شانزده میلیارد تومان ساخته شده، با سرمایه‌گذاری "سیدمحمدهادی رضوی" که داماد "محمد شریعتمداری" است، جلو دوربین رفته. رضوی که تا به حال تجربه‌ی تهیه‌کننده‌گی نداشته برای ساخت شهرزاد از محمد امامی که در این زمینه سابقه‌ای کم دارد، کمک گرفته. سوابق قبلی رضوی مطلقا هیچ ربطی به هنر و سینما ندارد و حضور یک‌باره‌اش در این حوزه عجیب و پرسش‌برانگیز است. او جوانی سی و چند ساله است که اواخر سال گذشته و در انتخابات اتاق بازرگانی با شعار "لابی ثروت شیعه در مقابل لابی سرمایه صهیونیست‌ها" پا به عرصه‌ی این انتخابات گذاشت و با بهره‌گیری از پتانسیل برخی همراهان رسانه‌ای سعی کرد خودش را معرفی بکند و حتی در تبلیغات انتخاباتی در روزنامه‌های مهم اقتصادی کشور کم نگذاشت. رضوی برای کمک به کسب آرا یک نشست خبری نیز در دفتر کار خود در گروه فاطمی برگزار کرد؛ دفتری پرزرق و برق واقع در خیابان احمد قصیر(بخارست) که ورود به آن با کفش ممنوع بوده و خبرنگاران باید با دمپایی‌های مخصوص گروه فاطمی وارد آنجا می‌شدند که همین موضوع اعتراض برخی خبرنگاران را به دنبال داشت. رضوی در نهایت موفق به حضور در اتاق بازرگانی نشد تا با موسسه‌اش، گروه فاطمی، وارد دنیای فیلم‌سازی بشود. در این میان مانور برخی از رسانه‌های خارج کشور که در موضع مخالفت با حکومت فعلی هستند، درباره‌ی این‌که شهرزاد محصول بخش خصوصی سینمای ایران است، آزاردهنده و عجیب است. بخش خصوصی سال‌هاست که در سینمای ایران مُرده و از بین رفته و بخش اصلی آثار نمایشی در ایران با بودجه‌های دولتی یا سرمایه‌های مشکوک افرادی چون علی حضرتی- فرزند الیاس حضرتی-، محمدهادی رضوی و بابک زنجانی-پیش از دست‌گیری- ساخته می‌شود. شهرزاد سریال متوسطی‌ست. داستان و بازی‌ها و کارگردانی‌اش نه چیزی آن‌چنان بیش‌تر و باکیفیت‌تر از محصولات پیشین حسن فتحی هستند، نه ضعیف‌تر و سطح پائین‌تر. شهرزاد را می‌توان هم‌ردیف سریال‌های چون "مدار صفر درجه" و "شب دهم" ارزیابی کرد. اما این حجم از ستایش و حاشیه که با سیاسی کردن سریال آغاز شد تا مقایسه شخصیت بزرگ‌آقا با کاراکتر تاریخی و مانده‌گار پدرخوانده- با بازی مارلون براندو- پیش رفت؛ به نظر می‌رسد حاصل فضای دیگری‌ست. فضایی که می‌شود تصور کرد نقش‌آفرینان‌اش کفش‌های خود را کنده‌اند و "دمپایی‌های ویژه‌ی گروه رضوی" را به پا کرده‌اند و ربط زیادی به دنیای هنر ندارد. دنیایی که شاید برای ساکنان حقیقی‌اش بهتر باشد در اندازه‌های خود بمانند. حسن فتحی به عنوان یکی از سریال‌سازهای متوسط صدا و سیمای جمهوری‌اسلامی، علی نصیریان بازی‌گری که همیشه از هم‌نسلان‌اش مثل فنی‌زاده و انتظامی عقب‌تر بوده و محسن چاوشی آوازخوانی که در کنار ضجه برای "حصر" و "قلب مریض" با موسسه‌ی "دل‌صدا" به مدیریت "حامد زمانی" هم هم‌کاری دارد.

    

خواب زیر سایه‌ی داس

منوچهر صائب

نگاهی به فیلم "بازم سیب داری؟" ساخته‌ی "بایرام فضلی" یک- هشت نُه سال پیش، زمان اوج جشنواره‌گردی و رصدکردن فیلم‌های جدید بود. آن‌موقع که سعی می‌کردیم از میان گزینه‌های مختلفی که داشتیم، فیلم‌ها را انتخاب کنیم و فیلمی را ببینیم که ارزش‌اش را داشته باشد. جشنواره‌ی فجر سال ۸۵ بود که خیلی اتفاقی با گروهی از همین دوستان جشنواره‌گرد سر از سینما سپیده در آوردیم برای دیدن فیلمی که نمی‌شناختیم از کارگردانی که باز هم نمی‌شناختیم... احتمال‌اش خیلی زیاد بود که ظرف ده دقیقه‌ی ابتدایی، سالن سینما را ترک کنیم؛ حتی یک‌جورهایی از قبل آماده‌ی این کار بودیم! آن‌دوره این‌کار پُز روشن‌فکری خاصی برای خیلی‌ها داشت و اصولاً هرچه که ایرادگیرتر بودی، به‌همان‌اندازه هم روشن‌فکرتر محسوب می‌شدی. طبیعتاً هرکسی هم می‌خواست روشن‌فکرتر باشد و در این وادی گوی سبقت را از دیگران برباید؛ با زودتر برخاستن و خارج‌شدن از سینما، برشمردن ایرادهای فیلم در هنگام دود کردن اولین پک‌های سیگاری که بلافاصله بعد از خروج از سینما آتش زده می‌شد و بیان این که چه‌قدر آن فیلم احمقانه عصبانی‌مان کرده و روی اعصاب‌مان راه رفته! امّا اتفاقی که در نهایت افتاد، خارج از همه‌ی این پیش‌بینی‌ها بود؛ حیرت‌زدگی دسته‌جمعی در همان ده دقیقه‌ی ابتدایی! تا پایان جشنواره‌ی آن سال اصلاً این تاثیر را نتوانستیم از ذهن‌مان خارج کنیم؛ هرکسی از همین جماعت روشن‌فکر و فیلم‌باز و ایرادگیر که از راه می‌رسید می‌گفت «باز هم سیب داری؟» را دیدی؟ فیلم‌برداری‌اش را دیدی؟ همه درباره‌ی این فیلم چیزی می‌گفتند و تحسین می‌کردند، خصوصاً فیلم‌برداری حیرت‌انگیزش را؛ آن‌هم در زمانی که نه رِد بود، نه الکسا و نه بلک‌مجیک. بایرام فضلی با تالیف، کارگردانی و فیلم‌برداری‌اش در این فیلم، آن سال‌ها هوش و خلاقیت را معنا کرد. بعدها که عکس‌های پشت صحنه‌ی فیلم منتشر شد، او را دیدیم که طناب‌پیچش کرده‌اند جلوی ماشین، دو نفر دوربین را نگه داشته‌اند و او خون‌سردانه در حال فیلم‌برداری‌ست. جالب بود که تا ماه‌ها بعد از پایان جشنواره هم، خیلی از فیلم‌بازهای جشنواره‌گرد- که عموماً هیچ‌گاه در مورد یک بحث یا موضوع مشخص، با هم به موافقت و هم‌نظری خاصی نمی‌رسند- همگی بر سر یک مورد با هم توافق داشتند؛ بایرام فضلی نابغه است و شاهد مثال آن هم یکی از صحنه‌های «باز هم سیب داری؟» بود... جایی که در فضای باز، شخصیت زن و شخصیت مرد داستان آتشی روشن کرده‌اند و ماه ِکامل در پشت سرشان دیده می‌شود. زن سمت راست تصویر و مرد در سمت چپ؛ انگار بغل‌دست ماه نشسته‌اند و آتشی که روشن کرده‌اند به سفیدی ِماه زبانه می‌کشد. این تصویر زیبا و بی‌بدیل از ذهن این جماعت پاک نشد و همان‌طور در آن‌جا باقی ماند. باز خدا خیری به گروه اکران سینمایی-هنوز تازه‌تاسیس- هنر و تجربه بدهد که باعث شد بایرام فضلی بالاخره بتواند بعد از این‌ همه سال فیلمی را که با سرمایه‌ی شخصی و فروختن خانه‌اش ساخته بود، به اکران برساند و لااقل کارش تا حدی دیده شود. و الا از نظر مالی و برگشت سرمایه که هرطور حساب کنیم، با احتساب تورم و سقوط ارزش ریال و... هرقدر هم که در این اکران محدود بفروشد- که نمی‌فروشد!- باز هم ضرر است... دو- اتفاق عجیبی‌ست در ایران؛ با وجود پشتوانه‌ی بسیار غنی ادبیات کلاسیک و قصه‌ها و افسانه‌های فولکلور، بسیار کم و انگشت‌شمارند فیلم‌هایی که از این گنجینه‌ی ارزش‌مند اقتباس کنند یا الهام بگیرند. این اقتباس که می‌گوییم هم که ساختن واو به واو ِاثر نیست! گرفتن خطی‌ست از اثر و پرداختن‌اش توسط ذهن مولف؛ آن‌گونه که محصول موردنظرش حاصل شود. شاید بشود گفت در حال حاضر، اقتباس از آثار ادبی و ادبیات فولکلور، راه حلی مناسب باشد برای معضل سینمای بدون قصه و تکراری مملکت ما که خیلی‌ها معتقدند که بزرگ‌ترین مشکل آن قصه و فیلم‌نامه است. البته با همه‌ی این اوصاف هم «باز هم سیب داری؟» را نمی‌توان اثری کاملاً اقتباسی- از مرجع ادبی خاص و مشخص- دانست. با این آغاز فیلم و ورود شخصیت اصلی قصه، به صورتی واضح، شخصیت مشهور «حسن کچل» را در ذهن تداعی می‌کند، امّا کم‌کم متوجه می‌شویم که با حسن کچل طرف نیستیم. مولف، خط‌هایی متفاوت از قصه‌های مختلف را گرفته و آن را تبدیل به چیزی که می‌خواسته کرده؛ بیش‌تر شاید یک‌جور قصّه‌ی شخصی که می‌تواند با مدام تعریف‌ شدن، خودش تبدیل به یک روایت فولکلور تازه شود. شبیه قصّه‌های- بعضاً خودساخته یا الهام‌گرفته‌ی- مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها که زیر کرسی برای نوه‌هایشان تعریف می‌کرده‌اند. از آن‌ها که جوانی از خانه بیرون می‌زند و سفر قهرمانانه‌اش را آغاز می‌کند؛ سفری که آکنده از ماجراجویی‌های غیرمنتظره و پیش‌بینی‌ناپذیر است. سه- فیلم پُر است از مفاهیم استعاری و تمثیلی. شروع فیلم همان پایان فیلم است. شخصیت اصلی داستان مرحله‌ی انتهایی سیر قهرمان‌ شدن را می‌گذراند و دارد تلاش می‌کند که به مکان موعود برسد تا گروهی از افراد را که تا گردن در خاک فرو رفته‌اند نجات دهد. بعد با فلش‌بک ابتدای داستان را می‌بینیم؛ او را می‌بینیم که جوانی ساده است که انگار تنها مشکلش گرسنگی‌ست و در روستایی که همه‌ی اهالی‌اش خواب هستند، دنبال غذا می‌گردد. مفاهیم استعاری مورد نظر کارگردان از همین‌جا شروع می‌شود؛ تمثیل‌ها و کنایه‌‎هایی که باعث توقیف نُه ساله‌ی فیلم شد و حتی همین الان هم که فیلم اکران شده، هنوز عده‌ای دست از سرش برنداشته‌اند و به‌طرزی مضحک فیلم را به اغتشاش و اغتشاش‌گران ربط می‌دهند. غافل از این‌که این فیلم محصول سال ۱۳۸۵ است و بسیار پیش از ورود مفاهیمی این‌چنینی به فضای سیاسی و به‌دنبال آن فرهنگی و هنری. تلخ‌تر آن‌جاست که وقتی فیلم را می‌بینی درمی‌یابی که این استعاره‌ها و تمثیل‌های بایرام فضلی، آن‌چنان هم چیز عجیب ‌وغریبی نیست. بر فرض که فضلی خواسته خط داستانی فولکلور را بهانه کند و به جامعه‌ی امروزش هم نقبی بزند؛ مگر چیز بدی گفته یا کار بدی کرده؟! در دهکده‌ای، همه خواب‌اند. مجبور به خواب ‌بودن؛ چون عده‌ای به‌ نام «داس‌داران» جز این را برنمی‌تابند و ساز مخالف را مستوجب عقوبت و مجازات می‌دانند. در دهکده‌ای همه با هم دعوا می‌کنند... جایی دیگر همه گدایی می‌کنند و در نتیجه‌ی روی ‌دادن یک‌ سلسله از اتفاقات، ناگهان می‌فهمند که اگر به‌جای گدایی عزاداری کنند و به سر و صورت خود بزنند، کارشان بهتر راه می‌افتد! در یک جای دیگر، قهرمان قصّه به شکلی‌ احمقانه ولی باورپذیر، رهبر یک شورش می‌شود و هنگام شورش با اولین برخوردها همه‌ی‌شان فرار می‌کنند و جالب این‌جاست که خود شخصیت اصلی هم فرار می‌کند! ماجرا بیش‌تر شبیه این مَثَل قدیمی‌ست که «چوب را که برداری، گربه‌دزده خودش حساب کارش را می‌کند.» «داس‌داران» ِقصّه‌ی این فیلم را خیلی‌ ساده می‌توان در وجود هر انسانی دید؛ بخشی از وجود هرکس که به ‌نوعی مانع از رسیدن او به کمال و شکوفایی می‌شود. یک ‌نوع استعاره‌ی منتقدانه‌ی انسانی و اجتماعی که در خود فرد و تک‌تک افراد می‌شود ردش را گرفت. اما خب در جامعه‌ی سیاست‌زده‌ی ما خیلی زود سوء برداشت‌ها از راه می‌رسند، همه‌چیز را جوری دیگر تفسیر و چنین فیلمی را به مُحاقی نُه‌ساله می‌کشانند... چهار- فیلمی که کارگردان آن از جیب خودش و به‌ قول ‌معروف با مایه‌ گذاشتن از فرش زیر پایش هزینه‌های آن را تامین کرده، فیلم‌برداری‌اش حتی امروز و با استانداردهای جدید این روزها یک کار نمونه و خاص است. در آن‌ زمان از گروهی از بازیگران کم‌ نام‌ونشان مثل ذبیح افشار، لیلا موسوی، علی یعقوبی و... استفاده کرده، به‌جای آن‌که از ستاره‌های آن‌موقع سینما بازی بگیرد و پیش‌پیش نسبت ‌به فروش فیلمش اطمینان داشته‌ باشد. از بُن‌مایه‌های فولکلور استفاده کرده و فضایی با ساختاری هزارویک‌شب‌وار خلق کرده، تا الگویی شود که نشان دهد می‌توان در این سینمایی کم‌قصّه و تکراری از گنجینه‌های گران‌بهای ادبی بهره گرفت. فیلم «باز هم سیب داری» از بسیاری جهات ارزش‌مند است و جسارت سازندگان آن- چه با مقیاس زمان تولید و چه الان- ستودنی است. حالا با اکران-هرچند محدود- این فیلم، می‌توان امید داشت که امثال بایرام فضلی بتوانند بیش‌تر در این سینما کار کنند و جسارت‌شان الگوی جوانان علاقه‌مند به سینما باشد.

    

گرفتار در بن‌بست محلل

حامد احمدی

فیلم‌های دیروز، گرفتاری‌های امروز مقدمه: خشت و آینه بخش تازه‌ای است که قرار دارد به فیلم‌های قدیمی سینمای ایران بپردازد. فیلم‌های که نه صرفا به لحاظ کیفیت هنری، که از دید مضمون و نگاه اجتماعی مهم بوده‌اند اما در زمانه‌ی خودشان جدی گرفته نشدند تا "فیلم‌های دیروز" تبدیل به "گرفتاری‌های امروز" در عرصه‌ی اجتماع بشود. بی‌راه نیست اگر برای نگاه درست‌تر به فیلم محلل، بخش خانواده‌گی‌زناشویی را حذف کنیم و به قضیه و قانون محلل فقط به عنوان یکی از گزینه‌های مورد انتقاد بپردازیم. آن‌وقت محلل از سطح یک فیلم خانواده‌گی معمولی با مصالح دم‌دستی نظیر شک و بدگمانی و آخر هم فهمیدن حقیقت و وصال و خوشی، تبدیل می‌شود به فیلمی که خیلی جدی و دقیق و هوش‌مند لایه‌های زیرین جامعه‌ی ایرانی‌اسلامی دهه‌ی پنجاه خورشیدی را زیر نورافکن گذاشته و برای مخاطبان نمایش داده و البته که هشدارش جدی گرفته نشده و روند جامعه ادامه پیدا کرده تا مواجهه با حقیقت سال 57 و انقلاب و بعدتر نظام اسلامی‌اش. در فیلم حاج‌آقا با بازی نصرت کریمی فقط مرد سنتی ایرانی نیست که از "منزل‌"ش طلب غذای گرم و رخت‌خواب نرم بکند. تفکری‌ست که زنده‌گی به شکل دیگری را برای هیچ‌کس مجاز نمی‌داند و به خودش اجازه می‌دهد در داخل خانه، هم‌سر و فرزندان را به طور پیوسته و بی‌وقفه، امر به معروف و نهی از منکر بکند و به شکل فیزیکی چادر روی سرشان بکشد و برای‌شان قوانین اسلامی را بازگو بکند. حاج‌آقایی که دیوار روی دیوار می‌کشد تا چشم نامحرم به خانه‌اش نیفتد اما تا از آن خانه خارج می‌شود، بساط بزن و برقص و بشکن اهالی منزل به راه می‌افتد. حاج‌آقایی که دختر میانی‌اش را نتوانسته درست و براساس موازین تربیت کند و برای همین هم گره ماجرا از همین جا و قرار شبانه‌ی دختر با پسر هم‌سایه روی پشت‌بام آغاز می‌شود. فیلم در حقیقت گره‌ی اصلی‌اش را در ارتباط با تقابل زنده‌گی سنتی و زنده‌گی مدرن ایجاد می‌کند. از میانه‌ی فیلم گرچه قانون محلل و مشکل سه‌طلاقه کردن هم‌سر و ازدواج دوباره به عنوان اصل ماجرا مطرح می‌شود، اما حواشی و دور و برها اشارات فراوانی دارند به وجود یک تفکر فاجعه‌آفرین در جامعه. جایی که مرد کم‌تر مذهبی با بازی کرم‌رضایی هم برای پسرش حق متفاوت بودن را قائل نیست و به ضرب و زور مجبورش می‌کند تیپ هیپی‌وارش را تغییر بدهد تا برای‌ش زن بگیرد. رفتار و نگرشی که آن را می‌توان با گشت ارشاد حکومت فعلی مقایسه کرد. قیم‌های تکثیر شده‌ای که در خیابان‌ها کمین نشسته‌اند تا با امر به معروف و نهی از منکر، شکل‌های متفاوت را با زور وارد چارچوب سنت بکنند. محلل اشاره‌ی اصلی‌اش برخلاف نظر مخالفان فیلم نه به اسلام به عنوان مناسک شخصی که به قانون شدن اسلام در جامعه است. گره فیلم در نهایت جایی باز می‌شود که قانون آن زمان جامعه در تضاد با مذهب است و شرع که باعث به وجود آمدن تمام مشکلات شده با حضور قانون مدنی و عرفی به کنار می‌رود تا زن گیر کرده در بن‌بست مرد محلل و شرع مقدس، از عرضه شدن اجباری خلاص بشود و به سمت شوهر و خانه‌اش برگردد. هشدار فیلم و سناریست به جامعه که مبادا دین را وارد قوانین روزمره‌ی اجتماعی کند اما از طرف مخاطبان، از روشن‌فکر تا عامی، نادیده گرفته می‌شود و چیزی در حدود ۸ سال بعد از اکران فیلم در سینماها، اسلام قانون شده برای تمام زنده‌گی انسان ایرانی، از شکل حضور در خیابان تا شکل هم‌خوابه‌گی در خلوت، تصمیم می‌گیرد و سنت تبدیل به قادر مطلق می‌شود و ابزار حکومت‌گران برای سرکوب هرگونه دگر بودن. نگاه تیز و دقیق کریمی و شناخت درست‌ش از جامعه‌ای که هنوز درگیر انقلاب و حکومت اسلامی نشده بود، بیش‌تر از همه در ساختن شخصیت پسر کوچک حاج‌آقا به نام محمد نمود پیدا می‌کند. پسر خردسالی که بازوی اجرایی پدر محسوب می‌شود و حتی از خود حاج‌آقا هم بی‌رحم‌تر و شقی‌تر و سخت‌گیرتر است. تا حدی که خواهر عقد شده‌اش را هم تهدید به برخورد می‌کند و از حاج‌آقا می‌خواهد یک شورت آهنی هم برای خواهر عقد شده سفارش بدهد تا مطمئن بشود در خلوت زن و شوهری اتفاقی نمی‌افتد! محمد ِ حاج‌آقا را اگر امتدادش بدهیم بدون شک در هنگامه‌ی انقلاب 57 و بعدترش، خواهیم رسید به نیروهای بسیج و کمیته که اسلحه به دست در خیابان دنبال نسبت آدم‌ها می‌گشتند و رویای ساختن یک تن‌پوش آهنی بزرگ برای پیر و جوان و زن و مرد در سرشان بود. محلل هشدارهای خودش را می‌دهد و در زمان خودش جدی گرفته نمی‌شود. جامعه‌ی سنتی و تقابل خشن‌ش با کوچک‌ترین ذرات زیست مدرن را به نمایش در می‌آورد، حاج‌آقا و محمد گشت‌ارشادی را سال‌ها جلوتر به تصویر می‌کشد و زمین خوردن جوان هیپی وسط خیابان را نشان می‌دهد و حتی بسیار جلوتر از علنی شدن اندیشه‌ی صدور انقلاب و مسلمان کردن دنیا، تلاش سنتی‌ها برای سنت کردن یک کشیش آمریکایی و مسلمان کردن‌ش را عیان می‌کند اما باز این تلاش دل‌سوزانه و هنرمندانه بین فیلم‌های تلخ‌اندیشانه‌ی محبوب منتقدها و فیلم‌های خوش‌باش محبوب عوام، در حد فاصل گنج قارون و قیصر، نادیده گرفته می‌شود تا رسالت هنرمندی چون نصرت کریمی نیمه‌تمام و عقیم باقی بماند و جامعه تخته‌گاز و چشم‌بسته به سمت ساختن آرمان‌شهری برود که شرع خشن و بی‌تغییر و انعطاف قوانین روزمره و اجتماعی و خانواده‌گی‌اش را تغیین و مردم را گرفتار قالب خشک و سفت‌ش می‌کند. ایران ابتدای دهه‌ی نود هر روز با حاج‌آقاها و محمدها دست به گریبان است. فیلم ظاهرا کمدی ابتدای دهه‌ی پنجاه، حالا جدی و عریان و خشن در خیابان‌های شهر اکران می‌شود و هر روز جامعه‌ را زخمی‌تر و جری‌تر می‌کند. جامعه‌ای که با انقلاب‌ش حکومت عرفی پیشین را سه طلاقه کرد اما هنوز و هم‌چنان پس از گذشت سی‌سال سنت‌زده و اسلام‌زده دنبال محللی می‌گردد برای رجوع به هم‌سر پیشین! و شاید برای همین است که پیوسته به بن‌بست می‌رسد.  

    

نماهایی از دو بازی‌گر

یک- آذر شیوا وقتی آذر شیوا در آذر ۱۳۴۹ گفت که با یک‌دو فیلمِ متفاوت تحولی در سینمای ایران حاصل نمی‌شود، و سینمایی که بالغ بر سی سال «راه خطا رفته باز هم می‌رود»، و «فیلم‌های مبتذل» باز هم ساخته می‌شوند، و «تماشاگران باز هم به دیدن این خزعبلات می‌روند، و باز هم کف می‌زنند، و باز هم هورا می‌کشند»، بنابراین چاره‌ای نیست جز این که «جلو فیلم‌های مبتذل را بگیریم»، می‌دانست که نمی‌تواند جلو ساخته‌شدن چنین فیلم‌هایی را بگیرد، بنابراین عطای سینما را به لقایش بخشید، چند بسته آدامس دستش گرفت، جلو دانشگاه تهران رفت تا در اعتراضی نمادین نشان بدهد که فروشِ آدامس را به بازی در چنین فیلم‌هایی ترجیح می‌دهد؛ اما کم‌تر کسی به حمایت از او برخاست. دانش‌جویان، که تحت تأثیر جریان‌های سیاسی بودند، اعتنایی به او نکردند، و نویسندگانِ مجله‌های سینمایی که در «فیلم و هنر» و «ستاره سینما» قلم می‌زدند و تحت تأثیر جریان عمومی سینمای ایران بودند اعتراض او را به دل‌خواه خود پوشش دادند.
فردین بعدها به من گفت: «آذر شیوا در عین حال که زنِ فهمیده‌ای بود و تن به هر کاری نمی‌داد و دوست داشت رُل‌های خوب و سنگین بازی کند گاهی یک مقدار غیرمتعادل بود. با فروشِ آدامس جلو دانشگاه می‌خواست به مسئولان وزارت فرهنگ و هنر دهن‌کجی کند» و بیضایی در روزهایی که مشغول جمع‌آوری مجموعه گفت‌وگوهای قدیمی آذر شیوا بود، با انتقاد از خود گفت: «نمی‌داند چرا امثال او در آن روزگار از اعتراض آذر شیوا حمایت نکردند.» بیضایی برای جبران این کوتاهی در سال ۱۳۷۵ فیلم‌نامۀ «اعتراض» را دربارۀ آذر شیوا نوشت، و به دست او، که در فرانسه زندگی می‌کرد، رساند. هدف بیضایی جلب نظر آذر شیوا برای بازی در فیلم «اعتراض» بود؛ اما خودش گفته است: «آذر شیوا فیلم‌نامه را نپسندید و حاضر نشد دوباره به سینما بازگردد.» به‌نظر می‌رسد که برای آذر شیوا همه چیز در همان سال‌ها تمام شده بود. عباس بهارلو دو- مریل استریپ این تصویر، مریل استریپ را در یک قطار نسبتا شلوغ نشان می‌دهد و متن بالای آن نیز از زبان بازیگر می‌نویسد: این من هستم در راه بازگشت به خانه بعد از شرکت در آزمون بازیگری در فیلم "کینگ‌کُنگ" که به من گفته شد برای بازی در این فیلم بیش از اندازه "زشت" هستم. این یک لحظه‌ی سرنوشت‌ساز برای من بود. این نظر بی‌رحمانه می‌توانست رویاهایم برای بازیگر شدن را نابود کند و یا این‌که من را وادار کند که خودم را بالا بکشم و به خودم ایمان داشته باشم. من نفس عمیقی کشیدم و در جواب گفتم: «متاسفم که شما من را برای بازی در فیلم‌تان زشت می‌دانید اما شما تنها یک نظر هستید در دریایی از هزاران نظر. و حالا منتظر یک جذر و مد مهربان‌تر در این دریا می‌مانم.» و امروز من ۱۸بار برای جایزه‌ی آکادمی اسکار کاندید شدم. استریپ ۶۶ ساله که تا کنون ۳ جایزه‌ی آکادمی را برده و ۱۹ بار نیز نامزد دریافت این جایزه شده است، در ماه ژانویه در جریان شوی تلویزیونی "گرام نورتن" ماجرای رد شدنش در تست بازیگری فیلم "کینگ‌کنگ" در سال ۱۹۷۶ را این‌گونه توضیح داد: «"دینو دلارنتیس" [کارگردان ایتالیایی] و پسرش من را در یک نمایش دیده بودند و از من خواستند به دفترشان در طبقه‌ی ۳۳ ساختمان "گلف اند وسترن" در منهتن بروم. من وارد دفتر شدم و دلارنتیسِ پسر از دیدن بازیگر تازه‌اش خیلی هیجان‌زده بود. اما ناگهان، "دینو" به زبان ایتالیایی به پسرش گفت: "بروتا! چرا این چیز زشت را برای من آوردی؟" من که ایتالیایی می‌دانستم به او جواب دادم: "من می‌فهمم که چه می‌گویی. متاسفم که برای بازی در کینگ‌کنگ به اندازه کافی زیبا نیستم.» این عکس‌نوشته در فاصله‌ی یک روز از زمان انتشار، یک میلیون لایک خورده، بیش از ۱۶۵ هزار بار به اشتراک گذاشته شده، و بیش از ۲۷ هزار نفر نیز در تمجید از آن نظرشان را نوشته‌اند. شاپور عظیمی

    

رقص در خرابه‌ی تاریخ

کتاب تخیلی تاریخ را که باز ‌کنید؛ همان کتابی که آزاد و بی‌عقده نوشته شده و لابد جایی خاک می‌خورد، شهرزاد در برگ برگش حضور دارد.
 انقلاب شده. شهرزاد با دوربین هشت میلی متری در دست. تظاهرات زنان در اعتراض به حجاب اجباری.هشت مارس ۱۹۷۹. شهرزاد در غیبت آن همه مدعی و مبارز، تنهای تنها، مشغول فیلم برداشتن است. مشغول ثبت تاریخ. دست ِ پر از تبر و تیشه‌ی برادران اما وارد کادر می‌شود. دوربین دست‌بند می‌خورد و شهرزاد و زن ایرانی با هم به پشت میله و پرده می‌روند. فیلم مریم و مانی بعد از چند سال توقیف روی پرده می‌رود. از همان نقطه‌ی نخست، تغییر و تعویض تاریخ آغاز شده. پوری بنایی نام خود را به عنوان تهیه‌کننده به فیلم سنجاق کرده. از منتقدان و تاریخ‌نویسان هم خبری نیست. همه مشغول کسب و کار انقلابی هستند تا فردا روز، وقتی تصمیم گرفتند تاریخ را روایت کنند، نام اولین کارگردان زن ایرانی از شهلا ریاحی تا پوران درخشنده تاب بخورد. دست ملت و دولت در یک کاسه، تاریخ را لقمه‌ی چپ می‌کند! شهرزاد بعد از چهار سال از زندان آزاد می‌شود و دیگر جان و روحی در بدن ندارد برای مبارزه با این همه هیچ ِ هوچی. این روایت منوچهر احمدی بازیگر و کارگردان سینما است که ساخته شدن این فیلم را شرح می‌دهد: "شهرزاد با فیلم‌نامه‌اش پیش من آمد. تهیه‌کننده‌های دیگر ردش کرده بودند. رقاصه و فیلم ساختن؟ آن هم فیلم هنری؟ فیلم‌نامه را خواندم و پذیرفتم که کمک‌ش کنم. معرفی‌اش کردم به باربد طاهری. طاهری که می‌خواست فیلم‌های متفاوت و خوب بسازد، بعد از دیدن فیلم کوتاه شهرزاد و خواندن فیلم‌نامه‌اش، هنوز دو دل بود. می گفت "شنیده‌ام دیوانه‌گی‌های لحظه‌ای دارد!" ضمانت کردم که مشکلی پیش نمی‌آید. فیلم‌برداری آغاز شد و تا پایان‌ش چند فیلم‌بردار عوض کردیم. شهرزادی که روزگار سختی را پشت سر گذشته بود، گاهی به آستانه‌ی فروپاشی عصبی می‌رسید و چیزی می‌گفت که خوشایند فیلم‌بردارها نبود. حرف شنیدن از یک زن که تا دیروز رقاصه‌ی فیلمفارسی بوده؟! فیلم عاقبت با کمک تهیه‌کننده که حرفه اصلی‌اش فیلم‌برداری بود، به آخر رسید. فیلمی خوش ساخت. شهرزاد اولین زن ایرانی است که یک فیلم بلند سینمایی ساخته." شهرزاد وسط خلاء و خرابه‌ای بی‌تاریخ طلوع می‌کند. همان‌طور که هست. با زخم. با شکست. اما خودش. خود خودش. بدون ذره‌ای کلک. بدون لکه‌ای دروغ. با شناس‌نامه‌ی خواهر مرده‌اش که نام‌ش کبرا بود. با نامی که مادر صدای‌ش می‌کرد "مریم." با نام مورد علاقه‌ی پدر "زهرا." با نامی که وقت رقص خطاب‌ش می‌کردند "شهلا" و با نام سینمایی‌اش "شهرزاد". با این همه اسم، اما همه‌اش یکی‌ست. خود واقعی‌اش. با همین نام آخری، شهرزاد، کتاب منتشرمی‌کند. مجموعه‌ی شعر "با تشنه‌گی پیر می‌شویم" که برای انتشار یاری و کمک بهروز وثوقی را با خود دارد. فیلم کوتاه‌ش به همت پوری بنایی به تهیه‌کننده‌گی باربد طاهری جلو دوربین می‌رود.  با همه‌ی این‌ها اما انگار که طاعون و جذام داشته باشد، از او دوری می‌کنند. روشن‌فکران نشسته در کانون پرورش فکری. مسعود کیمیایی که او را وارد دنیایی دیگر کرده. ژورنالیست‌های پرت پنج زاری. همه و همه تنهای‌ش می‌گذارند و او که بلد است روی پای خودش بایستد، با دست خودش بنویسد و با دهان خودش حرف بزند، از همه می‌گذرد تا خودش را داشته باشد. خودش برای خودش. در زندانِ حکومتِ اسلامی، خواهران انقلابی، با نخی که دست دیگران است، پیش روی‌ش می‌چرخند و لیچار پرت می‌کند. هنرش، رقص، می‌شود فحش. اسباب تحقیر. "زن ِ رقاصه!" صدای‌ش می‌کنند. آن‌جا باز تنها می‌ماند. کانون نویسنده‌گان یک خط برای آزادی‌ش نمی‌نویسد. نویسنده‌گانی هم‌مغز خواهرهای انقلابی برای "زن رقاصه" تره هم خورد نمی‌کنند که خود مشغول تمرین خوش رقصی هستند. از زندان که آزاد می‌شود، بی‌پناهی را مشق می‌کند. تمرین آواره‌گی. برای زنده ماندن. برای زنده‌گی. به شمال ایران هجرت می‌کند. سبزی می‌فروشد. لابد برای نگاه پر از عقده و بی‌چاره‌ی ایرانی از زن رقاصه تبدیل شده به زن سبزی فروش. شب‌ها پناه‌ش کلبه‌ای گلی‌ست. پر از موش و سوسک. مهرداد عارفانی- شاعر- که اهل همان شهر است، او را می‌بیند. می‌بیند که چه‌طور موش‌های کور پای‌ش را جویده‌اند و مردم شرور چه‌طور روح‌ش را می‌خراشند. با بیژن نجدی و دیگران او را به سرپناه بهتری می‌برند. اما روان شهرزاد، آرام ندارد. شب‌ها دفتر شعر به زیر بغل می‌رود به پاسگاه. فریادش بلند است. دزدها! دزدها می‌خواهند شعرهای‌م را بدزدند. بی‌راه هم نمی‌گوید. وقتی هویت‌ش را دگرگون کرده‌اند، چرا شعرهای‌ش را نبرند. "شب‌ها لیزر می‌اندازند روی خانه‌ام. روی دهان‌م. که از داخل‌ش کلمه بیرون بکشند!" دیگر نمی‌خواهد حرف بزند. خودش را که نه، پیرامون‌ش را می‌خواهد تنبیه بکند. با دریغ کردن خود از جمع. همه‌ی نوشته‌های‌ش را پنهان می‌کند. همه‌ی فکرهای‌ش را می‌خورد. همه‌ی رویاهایش را در خواب جا می‌گذارد. روح بی‌قرار جسم‌ را دنبال خود می‌کشد. حالا رسیده به کویر. به کرمان. به یک ده. به خانه‌ای که حتا دست‌شویی و حمام ندارد. به دخمه‌ای که اوست و خودکار و کاغذ. و نوشتن. و پنهان کردن نوشته‌ها. گاه که تلفن‌ش زنگ می‌خورد، یا دکمه‌ی قطع را فشار می‌دهد یا با ناسزایی پشت خط را مجاب به قطع رابطه می‌کند. یکی از رفقای این روزهای‌ش مهرداد عارفانی می‌گوید "انگار برای‌ش مرگ معنا ندارد. انگار قرار است تا ابد زنده بماند. می‌گوید بعد از قطع کردن تلفن می‌خواهم بروم بدوم. از آن ده بیرون نمی‌آید. می‌گوید می‌خواهم فقر و بدبختی مردم‌م را حس کنم. با پوست و خون." و شاید بیش‌تر از همه بزرگ‌ترین درد را می‌فهمد و می‌چشد. درد ِ میوه خشکی و بی‌باری مزرعه‌ی آگاهی. کنار مردمی که دوست‌ش ندارند. اذیت‌ش می‌کنند. که در حقیقت خود را دوست ندارند. خود را آزار می‌دهند.

    

داسداران و پاسدارانِ سینما

توبیخ به خاطر غلامحسین ساعدی! به دنبال پخش ویژه‌ برنامه‌ی رادیویی "هفت‌اقلیم" درباره‌ی غلامحسین ساعدی، این برنامه تعطیل شد. محمدصادق رحمانیان، مدیر شبکه رادیویی فرهنگ، درباره اختصاص چهره هفته برنامه «هفت‌اقلیم» به غلامحسین ساعدی گفته: "ناظر پخش این برنامه توبیخ شده و دست‌اندرکاران تولید برنامه نیز عذرشان خواسته شد. برنامه «هفت‌اقلیم» تا دو هفته آینده تعطیل خواهد شد و رویکرد آن از ابتدای دی‌ماه تغییر می‌کند و با عنوانی متفاوت روی آنتن شبکه رادیویی فرهنگ خواهد رفت." با این‌که صادق رحمانیان مدعی‌ست این تصمیم ناگهانی گرفته نشده و از پنج شش ماه پیش پایان برنامه‌ی "هفت اقلیم" قطعی بوده اما تهیه‌کننده‌ی این برنامه، مرتضی صداقت‌گو، از این تعطیلی اظهار بی‌اطلاعی کرده. هفته‌ی گذشته روزنامه‌ی صبا هم که یک شماره‌اش را به غلامحسین ساعدی تقدیم کرده بود، پس از اعتراض روزنامه‌ی کیهان، در نوشته‌ای به قلم مدیرمسئول‌اش بابت این کار عذرخواهی کرد و از روزنامه‌ی کیهان خواست سوابق ارزشی مدیرمسئول روزنامه را در تهیه‌ی سریال‌های انقلابی در نظر بگیرد! فیلمِ داعشی در سینماهای ایران! روزنامه‌ی کیهان فیلمی را متهم به هم‌راهی با داعش و فتنه کرده که زمان ساخت‌اش به ده سال پیش برمی‌گردد. فیلم "بازم سیب داری؟"- بایرام فضلی- که براساس قصه‌ی قدیمی و فولکلوریک "حسن کچل" ساخته شده، از سوی روزنامه‌ی کیهان متهم به هم‌راهی با داعش و فتنه برای از بین بردن "سپاه" شد. روزنامه‌ی کیهان نوشته: "یکی از فیلم‌های به نمایش درآمده در گروه سینمایی «هنر و تجربه» می‌کوشد با استعاره و در لفافه به انقلاب اسلامی و پاسدارانش بتازد و تلاش دارد به صورت سمبلیک روایتگر سرنوشت یک قوم تحت سلطه گروهی مستبد به نام «داسداران» باشد.«داسداران» گروهی ستمگر و خون ریز هستند و توانسته‌اند بر سرزمینی که مردمان آن مطیع‌ترین مردم جهانند حاکم شوند. نیروهای «داسدار» فقط با کسانی کار ندارند که یا خوابند یا ادای گرسنگان را در آورده و تکدی‌گری می‌کنند یا مدام مشغول «عزاداری و گریه» هستند، هر کسی که در برابر آنها مطیع و سر به زیر نباشد به «اغتشاش» متهم شده و توسط آنها دستگیر می‌شود و به زندان می‌افتد!" روزنامه‌ی کیهان در پایان مطلب‌اش از قوه‌ی قضائیه خواسته با سازنده‌گان فیلم برخورد کند. فیلم "بازم سیب داری؟" محصول سال 1384 است؛ یعنی زمانی که نه اعتراضات پس از انتخابات ریاست‌جمهوری شکل گرفته بود، نه گروه داعش به وجود آمده بود. این فیلم تنها در جشن‌‌واره‌ی سال 1385 به نمایش درآمد و حالا پس از نزدیک به ده سال توقیف، اکران شده. نامه‌ی نواب‌صفوی به پوتین! حسام نواب صفوی که نسب خانواده‌گی به مجتبی نواب صفوی- از تروریست‌های گروه فدائیان اسلام- می‌رسد، پس اعلام جنگ به داعش و تهدید مجری شبکه‌ی فارسی‌وان به شکایت، نامه‌ای خطاب به ولادیمیر پوتین نوشت. حسام نواب‌صفوی که مدتی‌ست با اظهارنظرهای عجیب سعی دارد در صدر اخبار قرار بگیرد، در اقدامی غیرمعمول نامه‌ای به رئیس‌جمهور کشور روسیه نوشت و از او خواست برای از بین بردن صنعت توریسم در ترکیه به ایران کمک بکند. نواب صفوی در بخشی از نامه‌اش نوشته: " سلام آقاي پوتين! مردم گردشگر ما نيز مي‌توانند به كريمه بيايند؟ دستوری اعمال فرماييد مردم ما بدون ويزا به مردم شما در كريمه بپيوندند؛ لااقل مي‌دانيم دلار و ارز مملكت دست رفقای خودمان می‌آيد. چرا اين همه دلار بايد بره تو جيب اينا؟ وقتی می‌شود در زيباترين و بزرگ‌ترين جزيره جهان قشم سرمايه‌گزاری كرد چرا آناليا؟ چرا امارات؟ ديديد كه چطوری اماراتی‌ها پول مردمو بالا كشيدن! آناليا هم بدتر از اون‌ها. مي‌پرسن روس از كی تا حالا با ايران دوست بوده؟ جواب از همين امروز. مگه عراق با ما خوب بود؟ الان با هم دوستيم ببينيد چقدر راحت می‌ريم كربلا پس ايران امروز يك ايران قدرتمند است و در كنار برادران روسی، سوری،عراقی، لبنانی ،يمنی و.. با همه برادر می‌شويم به جز يك كشور!" کشور روسیه که از سوی نواب‌صفوی رفیق و برادر خطاب می‌شود، یکی از متحدین استراتژیک حکومت جمهوری‌اسلامی به حساب می‌آید که از سوی مردم و فعالان سیاسی به دخالت در امور داخلی ایران و کمک به جمهوری‌اسلامی برای سرکوب معترضان متهم است. فیلم‌نامه‌ی چند صد میلیونی پیامبر ساده‌زیست! فیلم‌نامه‌ی فیلم سینمایی محمد ساخته‌ی مجید مجیدی که از سوی منتقدان ضعیف و سست ارزیابی شده، برای سازنده‌گان این اثر سینمایی حدود سیصد میلیون تومان هزینه برداشته. سایت اصول‌گرای "سینما پرس" در مطلبی نوشته: " براساس آمار رسمی، مجیدی بودجه‌ای ۳۰۰ میلیون تومانی را از برای نگارش فیلمنامه این پروژه چند صد میلیارد تومانی اختصاص داده و این در حالی است که صرف نظر از عدم پذیرش این اثر به عنوان یک شاهکار ادبی و یا به قول برخی یک شعر بلند؛ باید اعتراف نمود که به وضوح آن‌چه که در نهایت مشاهده می‌شود درامی فاقد نیروهای محرک لازم؛ منطق روایی منسجم، پیرنگ مستحکم قوی و نهایتاً فاقد تعریف وضعیت نهایی قابل فهم است." فیلم‌نامه‌ی محمد به قلم کامبوزیا پرتوی و حمید امجد نوشته شده. فیلم‌نامه‌نویسانی که همیشه سعی داشته‌اند خود را به عنوان نویسنده‌گان غیردولتی معرفی بکنند. کامبوزیا پرتوی که سابقه‌ی همکاری با جعفر پناهی را هم دارد، مدتی به دلیل توقیف پاسپورت‌اش اجازه‌ی خروج از ایران را نداشت. چرخنده و تتلو؛ از دیروز تا امروز! حواشی مصاحبه‌ی تصویری الهام چرخنده کماکان ادامه دارد. این‌بار علی‌رضا امیرقاسمی- مدیر شبکه‌ی طپش- در برنامه‌ی تلویزیونی‌اش نسبت به ادعاهای چرخنده واکنش نشان داد. الهام چرخنده در مصاحبه با رضا رشیدپور مدعی شده بود که تا به حال پای‌اش را در دیسکو نگذاشته. اما علی‌رضا امیرقاسمی که مدتی کوتاه با چرخنده و همسر سابق‌اش در مالزی هم‌کاری داشته، روایتی دیگر از حضور و فعالیت این بازی‌گر در کشور مالزی ارائه می‌دهد. مدیر شبکه‌ی تلویزیونی تپش در برنامه‌ی تلویزیونی‌اش گفت " با همسر ایشان دو برنامه رفتیم؛ که یکی از برنامه‌ها در دیسکو اجرا می‌شد." گفته می‌شود خواننده‌ی برنامه‌ی مورد اشاره‌ی امیرقاسمی، امیر تتلو بوده. تتلو و چرخنده که زمانی در خارج از مرزهای جمهوری‌اسلامی سعی داشتند فعالیت خود را ادامه بدهند، پس از عدم موفقیت به ایران بازگشتند و هر دو نسبت به رهبر جمهوری‌اسلامی اظهار علاقه کردند و مدعی شدند که قصد دارند طبق هنجارهای حکومت به کار هنری‌شان ادامه بدهند. بازی‌گری که فقط احمدی‌نژاد را می‌شناسد! سحر قریشی بازی‌گر پرکار سینمای جمهوری‌اسلامی، در مصاحبه‌ای تلویزیونی در مقابل عکس‌های کارگردان‌های مشهور سینما سکوت کرد و با دیدن تصویر محمود احمدی‌نژاد گفت " از او انرژی زیادی گرفتم!" سحر قریشی که یکی از بازی‌گران پرکار سینمای جمهوری اسلامی است با حضور در برنامه‌ی دید در شب به سوالات مجری برنامه درباره‌ی زنده‌گی شخصی و حرفه‌ای‌اش پاسخ گفت. جالب‌ترین بخش این برنامه جایی بود که تصاویری برای این بازی‌گر نمایش داده شد تا نظرش را بگوید. سحر قریشی در مقابل تصاویر کوئنتین تارانتینو و فرانسیس فورد کاپولا- دو کارگردان مشهور و مطرح سینمای آمریکا- سکوت کرد و گفت "هیچ‌کدام را نمی‌شناسم!" و در مقابل عکسی از محمود احمدی‌نژاد پاسخ داد "او کاریزمای فوق‌العاده‌ای دارد. از او انرژی زیادی گرفتم!" قریشی با دیدن عکس حسن روحانی از رئیس فعلی دولت خواست که کلید معروف‌اش را به او اهدا کند. این بازی‌گر که مدتی‌ست به دلیل مشکلات اخلاقی از سوی صدا و سیمای جمهوری‌اسلامی ممنوع‌الکار شده خطاب به مدیریت این سازمان گفت "من هم از شبکه‌های ماهواره‌ای پیشنهاد داشتم. اما چون دوست دارم حجاب بر سرم باشد، پاسخ منفی دادم. پس چرا به من اجازه نمی‌دهید در کشور خودم فعالیت بکنم؟" رسانه‌های حکومتی پس از پخش این برنامه، از حجاب سحر قریشی به دلیل معلوم بودن گردن و گوش‌اش انتقاد کردند!

    

عشقِ ممنوعِ دو لزبین

اوئن گلایبرمن درباره‌ی فیلم "کارول" ساخته‌ی "تاد هینز" "کارول" فیلم جدید تاد هینز کارگردان آمریکایی، درام رمانتیکی است که ماجرای عشق ممنوعه بین زن میانسالی از قشر مرفه (با بازی کیت بلانشت) با زن جوان و فروشنده ساده‌ای (با بازی رونی مارا) را در سال‌های دهه‌ی پنجاه میلادی آمریکا بازگو می‌کند. بار آخری که تاد هینز سال‌های پنجاه میلادی را به تصویر کشید، از آن دهه‌ی پر تلاطم تصویری موقر و در عین حال ساختارشکنانه ارائه داد. در فیلم "دور از بهشت" محصول ۲۰۰۲ که برداشت آزادانه‌ای از قصه‌های تلویزیونی ساده‌ی داگلاس سیرک بود، او بیننده را در سفری کوتاه به آن زمان برد و شگفت‌زده کرد. آن فیلم تاد هینز چنان تاثیر گذار و خاطره انگیز بود که بازگشت مجدد او به دهه‌ی پنجاه میلادی را نباید تکراری تلقی کرد. او در فیلم "کارول" بار دیگر روح هالیوود کهن را بر انبوهی از آینه می‌تاباند و جزییات دیگری از فضای آن سال‌های را به نمایش می‌گذارد. فیلم "کارول" مثل "دور از بهشت" به سیاق فیلم‌های کلاسیک اشک‌آور طراحی شده ولی موضوعی بسیار غیرمتعارف و نابه‌هنگام، یعنی عشق بین دو زن، در ‌میانه‌ی راه داستان سر بلند می‌کند. در این فیلم تاد هنیز ‌ی ویژه و وسواس گونه‌اش به عناصر ظاهری کار در استودیو را کنار گذاشته است. ماجرای فیلم "کارول" که در آغاز دوران ریاست جمهوری آیزنهاور اتفاق می‌افتد، آن دوره را نه با فیلترهای بزک کننده بلکه با نهایت واقع گرایی نشان می‌دهد. به همین خاطر نتیجه ی کار او تصویری تیره‌تر، ژنده‌تر، مسکوت و در عین حال اسرارآمیزتر از آن چیزی است که ما از آن سال‌ها می‌شناسیم. صحنه‌ی اول فیلم که روزهای نزدیک به کریسمس در بخش اسباب بازی فروشگاه بزرگی را نشان می‌دهد، با تمرکز روی سکون رایج در دوران قبل از فن آوری‌های جدید، فضای شبح‌واری را تداعی می‌کند. اسباب بازی‌ها و روش دکوراسیون این قسمت از فروشگاه به قرنی دور دست و فراموش شده تعلق دارند. در چنین پس زمینه‌ای کلاه پاپانوئلی که دختر فروشنده ترس (رونی مارا) به سر دارد، تنها نماد شادی بخشی است که دوربین آن را ثبت می‌کند. در گوشه‌ای از همین قسمت از فروشگاه کارول (کیت بلانشت) با کت گرانقیمتی از پوست خز از راه می‌رسد و با نگاه نافذ خود ترس را حریصانه برانداز کرده و جذابیت او را می‌بلعد. فیلمنامه "کارول" براساس کتابی به نام "بهای نمک" به قلم پاتریسیا هایسمیت نوشته شده است. این کتاب اولین بار در سال ۱۹۵۲ و با استم مستعار نویسنده چاپ شد. فضایی که نویسنده خلق کرده به جنگلی پر از جانوران درنده می‌ماند و اولین بار که شخصیت کارول با ظاهر برازنده و رفتار متشخص ولی بی‌حوصلگی‌اش ظاهر می‌شود می‌توان تشخیص داد که زن بی‌قرار و فریبنده‌ای است. کیت بلانشت به این شخصیت، لبخندی وقیحانه و نحوه گویش و صدایی اشرافی مآبانه افزوده که به رفتارش حیله‌گری و ریش‌خند ویژه‌ای می‌افزاید. اما رفتار گستاخانه و افسون‌گرانه‌ی کارول دلایل خاص خود را دارد. او از قشر مدرن و صاحب امتیاز زمانه‌ی خود است که در جامعه‌ای گرفتار شده که جایی برای وسوسه‌های فردی و جنسی ندارد، بنابراین تنها گزینه‌ی او بروز دادن این نیازها و وسوسه‌ها به شیوه‌ای زیرکانه است. او را می‌توان مامور مخفی عشق تلقی کرد. اولین بار که با ترس (دختر فروشنده) برای صرف نهار قرار می‌گذارد، همه چیز باید حساب شده و بی سر و صدا برگزار شود چون او احساساتی را در این دختر جوان بیدار می‌کند که در آن دوران حتی کلمه‌ی مشخصی برای توصیفش وجود نداشت. ترس، دختر فروشنده با ظاهر ساده و آرزوهای بزرگش برای در پیش گرفتن عکاسی هنری را می‌توان قهرمان اصلی داستان تلقی کرد که در طول فیلم شکل می‌گیرد و کامل می‌شود. در مقابل کارول با رفتار اشرافی و موقعیت اجتماعی‌اش در آغاز فیلم طرف قوی و گستاخ این معادله به نظر می‌آید. ولی به محض این‌که متوجه می‌شویم کارول در حال طلاق گرفتن و تلاش برای کسب حضانت مشترک دختر خردسالش است، احساس ما نسبت به این شخصیت پیچیده‌تر می‌شود. شوهر محافظه‌کار و لجوج کارول (با بازی کایل چندلر) از روابط همسرش با زنان دیگر خبر دارد و به شدت از آن‌ها متنفر است. ولی با این وجود کارول را دوست دارد. در حقیقت موضوع اصلی کنترل است و او حاضر نیست کارول را از دست بدهد. اما انگیزهی کارول برای طلاق فقط رها شدن از کنترل مردی نیست که با او مثل مایملکش رفتار می‌کند. انگیزه‌ی او موضوع عمیق‌تری است، آرزوی داشتن زندگی‌ای که تمایلات درونی و واقعی اش بدون پنهان‌کاری مبنای موجودیت او باشند. فیلم "کارول" بدون غرق شدن در بازی‌های سینمایی، در حقیقت همتای لزبین فیلم "کوهستان بروکبک" است، داستان عاشقانه‌ای که زیر سایه پنهان‌کاری و کتمان به اوج خود می‌رسد. برای تاد هینز کارگردان فیلم "کارول" موضوع اصلی نه خفقان عمومی سال‌های دهه‌ی پنجاه میلادی بلکه زیبایی شناسی رابطه‌های عاشقانه‌ی هم‌جنس‌گرایانه در دورانی است که حتی نام بردن از آن ممنوع بود. تاد هینز از دهه‌ی پنجاه میلادی دنیایی تاریک و زیرزمینی ساخته که در آن پنهان‌کاری نقش پناه‌گاه آدمیان را دارد. کارول معشوقش ترس را با خود به سفری به شیکاگو می‌برد. در جریان این سفر و توقف آن‌ها در مهمانخانه‌ها و هتل‌های ساده‌ی کنار جاده‌هاست که عشق آن‌ها شکوفا می‌شود. کیت بلانشت و رونی مارا در این فیلم نه فقط بازی بلکه با چشمان و نگاه خود می‌رقصند و هر لحظه از فیلم را به لرزه در می‌آورند. کتاب "بهای نمک" در کار نویسندگی هایسمیت چرخش بزرگی بود. این کتاب در عین بی‌پروایی و سبک بیوگرافی گونه‌اش، بر خلاف کتاب‌های قبلی او که معمولا داستان‌های تریلر بودند، قالب و سبک داستان‌های ساده عاشقانه و عاطفی را دارد. با این وجود حدی از زیرکی نویسنده در آن قابل تشخیص است. کاراگاهی خصوصی کارول و ترس را تعقیب می‌کند. وقتی که ضبط صوت کارآگاه مخفی برملا می‌شود، (یادآوری از شنود الکترونیک که امروزه برای همه ما عادی شده) در فضای خواب آلوده‌ی دهه‌ی پنجاه یک شوک بزرگ از تعرض به حریم خصوصی است. پس از هم پاشیدن حریم خصوصی کارول، او با خطر از دست دادن هرگونه تماسی با دختر خردسالش روبرو می‌شود. در این بخش از داستان فیلم جنبه اخلاقی نیرومندی پیدا می‌کند. احتمال قطع شدن رابطه مادری با فرزندش بیان‌گر بی‌رحمی شدیدی است. ولی کارگردان با خلق این شرایط عاطفی بی‌رحمانه در حقیقت می‌پرسد ما به عنوان جامعه چه‌طور می‌توانیم به خود اجازه دهیم تجلی‌های متفاوت عشق را تقبیح و ممنوع کنیم؟ "کارول" فیلم تاثیر گذار و در عین حال مرتبط با دل‌مشغولی‌های اخلاقی و عاطفی زمانه‌ی ماست که می‌گوید تا زمانی که رابطه‌ی دو انسان ناگزیر است از خفقان و پنهان‌کاری حتی نامرئی تبعیت کند، همه‌ی ما در سایه‌ی دهه‌ی پنجاه زندگی می‌کنیم. "کارول" را شاید نتوان شاهکاری در حد "دور از بهشت" دانست ولی چنان روح نیرومندی دارد که به سادگی زیر جلد بیننده می‌خزد. داستانی واقع گرایانه از یک عشق واقعی است که تساهل و بردباری جامعه در پذیرش رابطه بین انسان‌های دیگر را با دقت مورد آزمایش قرار می‌دهد. برای تاد هینز کارگردان فیلم، عاشق شدن یعنی افتادن به اعماق و "کارول" سفری زیبا به اعماق است. منبع: کافه سه‌پنج تریلر فیلم را تماشا کنید

    

حکمتِ شادان

احمد طباطبایی

چرا بازداشت شدن یغما گلرویی را مسخره کردند؟ دهم آذرماه همسر یغما گلرویی در صفحه‌ی شخصی‌اش نوشت: «دیروز، دوشنبه 9 آذر، مأموران امنیتی با مراجعه به خانه‌ی ما، ضمن بازرسی خانه اقدام به بازداشت یغما گلرویی و انتقال او به مکان نامعلومی کردند…» چند ساعت بعد خبرگزاری‌ها و سایت‌های خبری مختلف با استناد به این متن که با دقت خاصی نیز تهیه شده بود، به صورت گسترده‌ای خبر بازداشت یغما گلرویی را منتشر کردند. انتشار این خبر با واکنش‌های بسیاری از جانب کاربران شبکه‌های اجتماعی مختلف همراه بود. آن‌چه در بررسی این واکنش‌ها قابل توجه است مشاهده‌ی موجی از ابرازنظرهای حاوی بی‌اهمیت انگاشتن، تمسخر، تنفر و شادمانی بود که طنز، هجو و هزل یغما گلرویی را موجب شد.
در همین راستا، کسانی در پی آسیب‌شناسی این واکنش‌ها برآمدند و اغلب با تعمیم این برخوردهای غیرانسان‌دوستانه به کلیت فضای جامعه‌ی مجازی و حقیقی ایرانی، نتیجه‌گیری‌های بعضاً دور از واقعی به دست دادند.
اکنون که خبر شادی‌بخش آزادی یغما گلرویی منتشر شده موقعیت مناسبی‌ست تا به دور از حواشی زمان بازداشت بودن وی، به بررسی این رخ‌داد پرداخت.
از میان تحلیل‌های صورت گرفته می‌توان به یاددشتی از لیلی نیکونظر –روزنامه‌نگار- اشاره کرد. نیکونظر در یادداشت کوتاه و تندی، این فضا را «محصول فساد عمیق و منشعب اخلاقی و محصول ناب ایدئولوژی جمهوری اسلامی» دانست و جامعه‌ی مجازی ایرانی را «فاقد هم‌دردی» توصیف کرد. پیام یزدان‌جو -مترجم و نویسنده- نیز با همین شیوه‌ی تعمیمی و لحن هیجانی، جامعه‌ی ایرانی را «یک جماعت هار هردمبیل» دانست «که به هر ننگ و نکبت و هر تحقیر تحمیلی از سمت حکومت تن می‌دهد» و «با هرچیز و همه‌چیزی به هر شکل و شیوه «شوخی» می‌کند.
آن‌چه در این میان مغفول مانده آن است که چرا این شکل از واکنش‌های غیرانسان‌دوستانه در رابطه با دستگیری و بازداشت دیگران رخ نداده است؟ مگر همین جامعه شاهد بازداشت‌های فراوانی نبوده است؟ مگر نه این که همین جامعه دستگیری و بی‌خبری از هیلا صدیقی‌ها و محمدرضا عالی‌پیام‌ها و مهدی موسوی‌ها را دیده است؟ این ناهم‌دردی با یغما گلرویی که به این شکل گسترده و چشم‌گیر رخ می‌دهد نشأت‌گرفته از چیست؟ لذتی بیش‌تر از انتقام در پاسخ باید به بررسی پیشینه و علل به وجود آمدن این واکنش‌های غیرمتعارف پرداخت. چندی پیش بحث پرحاشیه‌ای در رابطه با ترجمه‌های یغما گلرویی درمی‌گیرد، ابعاد گسترده‌ای می‌یابد، به پاسخ‌گویی یغما گلرویی می‌انجامد اما پاسخ نه تنها به اقناع مخاطبان کمکی نمی‌کند که بر بسیاری از جنبه‌های انتقادات ذکر شده صحه می‌گذارد و فصل الخطاب انتقادات نمی‌شود.
در این پروسه‌ی افشا-انتقاد-پاسخ-انتقاد موضوعی که اهمیت می‌یابد شکل واکنش یغما گلرویی به مخاطبان منتقدبه‌خود است. یغما گلرویی به تقریب، تمامی نظرات مخالفی را که در صفحه‌اش درج می‌شود به طرز تعجب‌برانگیزی حذف می‌کند و امکان نظردهی و دست‌رسی انتقادکنندگان را مسدود (Block) می‌کند.
او تمام نظراتِ در موضع متقابل با خود را در دسته‌ی حداقلی ِ توهین‌ها گنجانده و با این دست‌آویز به توجیه حذف کردن مخاطبان و نظراتشان می‌پردازد. یغما گلرویی در چند برهه این جمله را به کار می‌برد: «در بلاک کردن افراد فحاش لذتی هست که در انتقام نیست.»
به استناد موارد مشاهده‌شده و ثبت‌شده‌ی بسیار زیاد، حتی کوچک‌ترین سؤالات و انتقادات مبادی آداب نیز جزء این فحاشی‌ها به شمار آورده شده است. حتی در مواردی طرفداران او هم به خاطر انتقاد در آن برهه، در دایره‌ی مغضوبین و تبعیدی‌های گلرویی جای گرفتند.
آن‌چه به تجربه‌ی شخصی فرد انتقادکننده در این برخورد مستقیم می‌انجامد رفتاری غیردموکراتیک و سانسورچی‌مآب است که نه تنها پاسخی برای انتقاد آن مخاطب نیست بلکه به حق بودن انتقادات خود و چه بسا به حق بودن دیگر انتقاداتِ حذف‌شده را نیز در ذهن او برجسته می‌کند. از دریچه‌ی این تجربه‌ی حذف کردن، گلرویی نفربه‌نفر مخالفان بالقوه‌ای برای خود دست‌وپا می‌کند. مگر نه این که همین شکل غیردموکراتیک برخورد در نظام‌های بسته است که با سانسور و سرکوبِ هر قلمی از آن نویسنده یک مخالف تمام‌عیار می‌سازد؟
مخالفت تمام‌عیار در هر قشری می‌تواند واکنش متفاوتی را به بار آورد. می‌تواند منجر به خلق آثار هنری معترض شود، انتشار یادداشت‌ها و مقالات انتقادی را سبب شود یا به ساختن لطیفه و فکاهی و چه بسا ناسزاگویی بیانجامد. بدیهی‌ست که نمی‌توان هر نوع واکنشی را تأیید شده دانست اما به فراخور هر قشر می‌توان واکنش‌ها را نتیجه‌ی منطقی کنش دیکتاتورگونه‌ی حادث‌شده فرض کرد. به عبارت دیگر، دور از انتظار نیست بخش زیادی از این مخاطبان، هم‌سنگ رفتار بی‌منطقی که شاهد بوده‌اند عکس‌العمل نشان دهند. بنابراین بخشی از این هم‌راه نبودن می‌تواند معلول سیستم گسترده‌ی حذفِ همین کاربران شبکه‌های اجتماعی از جانب یغما گلرویی باشد. همان کنشی که لذتش برای وی بیش‌تر از انتقام بود! من کلاهی برنداشتم می‌توان دو گروه هم‌درد و غیرهم‌درد را در وضعیتی که برای یغما گلرویی پیش آمده مشاهده کرد. گروهی از نزدیکان و دوست‌داران یغما گلرویی با درج یک بیت ترانه‌ای از او به ابراز هم‌دردی و حمایت از او پرداختند. بیت مورد استفاده قرار گرفته این‌گونه است: «من کلاهی برنداشتم / من فقط ترانه می‌گم»(۱)
گروه هم‌درد با اشاره به این «کلاه‌بردار» نبودنِ مصراع اول شکلی از هم‌دردی را بروز می‌دهند که اتفاقاً از نظر گروه غیرهم‌درد رد شده است. آن‌چه از فحوای کلام غیرهم‌دردان به گوش می‌رسد این است که کلاه‌برداری بخش لاینفک فعالیت‌های یغما گلرویی بوده است. انتشار ترجمه‌ی دیگران به اسم خود که بخش قابل توجهی از کتاب‌های ترجمه‌شده‌ی وی را شامل می‌شود، ایجاد محبوبیت در بین هواداران و برخی هم‌کاران(۲) با ادعای واهی بازداشت و مورد ضرب‌وشتم و تجاوز قرار گرفتن توسط بازجو در گذشته، چاپ کتاب در داخل کشور و فروش آن به نام و قیمت چاپ کتاب در خارج از کشور، ادعای واهی مورد ضرب‌وشتم قرار گرفتن و به سکوت وا داشته شدن از سوی نیروهای امنیتی در خلال ردوبدل کردن یادداشت‌هایی با روزبه بمانی و انتساب دروغین همان ترانه‌سرا به نیروهای امنیتی و موارد بزرگ و کوچک دیگر از مصادیقی‌ست که این گروه برای کلاه‌بردار دانستن یغما گلرویی به آن متوسل می‌شوند و خود را محق می‌دانند که با چنین شخصیتی اظهار هم‌دردی نکنند و «زامبی» هم خوانده نشوند. سلبریتیِ آنارشیست بخشی از مخاطبانی -که از نگاه خود- با جنبه‌هایی از مصادیق کلاه‌برداری و ظاهرسازی یغما گلرویی مواجه بوده‌اند و پاسخی برای آن نیافته‌اند و به شکلی فاشیستی حذف شده‌اند و مستعد هرگونه اعتراض دیگری هستند با دیدن رفتار یغما گلرویی در صفحات شخصی‌اش مایه‌های زیادی برای بروز اعتراضشان به شکل طنز و هجو می‌یابند. ذهنیتی که از یک ترانه‌سرا آن‌هم ترانه‌سر‌ایی که به شکلی آنارشیستی قدرت و سرمایه‌داری را نقد می‌کند و در کنار توده‌های مردم می‌ایستد طبیعتاً با سلبریتی‌های سینما متفاوت است. در عمل، تمایل همیشگی یغما گلرویی به زندگی سلبریتی‌وار با تمایل به نویسنده‌ای معترض بودن در هم می‌آمیزد و جنبه‌های متناقضی از رفتار را نشان می‌دهد.( ۳) تمرکز گلرویی بر انتشار عکس‌های فراوان که در موارد زیادی ژست‌هایی نمایشی و کاملاً ساختگی دارند، انتشار اشعار عام‌پسند هم‌زمان با رخ‌دادهای عمومی مختلف، اصرار بر انتشار عکس‌هایی در کنار هنرمندان شناخته‌شده و… همه و همه برای گروه غیرهم‌درد به شویی طولانی می‌ماند که پتانسیل مناسبی به وجود آورده تا با قرار دادن پازل‌های فرعی در کنار پازل‌های اصلی، شخصیتی بیافریند که استحقاق ارجمند بودن و دارای اهمیت بودن را از این هنرمند سلب می‌کند و هنرمند مورد نظر را شخصی فریب‌کار نشان می‌دهد که به هر اقدامی برای دیده‌شدن چنگ می‌زند.
با توجه به بررسی عواملی هم‌چون موارد ذکرشده است که می‌توان راه آسیب‌شناسی روی‌داد پیش آمده را دنبال کرد و به شکل روشن‌تری به چرایی آن پرداخت. کلی‌گویی حاصل از احساسات هیجانی و غفلت از مداقه در علل و عوامل به وجود آورنده، چیزی جز تحلیلی سطحی‌نگرانه و ناکارآمد به بار نمی‌آورد.
در پایان لازم به ذکر است که به زعم نگارنده هرگونه ممنوعیت و سرکوب بیانی و فیزیکی اهالی قلم از پیش محکوم است و هیچ قصور و خطایی نمی‌‌تواند ذره‌ای از بار مذمومیت سانسور و بازداشت آنان را کم کند.      پانویس:
۱-بیتی از ترانه‌ی غزل‌فروش، آلبوم یک روز، شهرزاد سپانلو
۲-شاهین نجفی در آهنگی به نام نگفتمت نرو از آلبوم هیچ هیچ هیچ، یغما گلروریی را این‌گونه توصیف می‌کند: «گوش‌وپرده‌پاره‌شاعری که کم نشست و ایستاده با دهان باز و نعره در فشنگ شعر عاصی و تصور ترانه / لای پای خایه جای پوتین و سیل سیلی روی ریش و ریشه و جوانه‌های خون روی لب خراش زیر چانه»
۳- یغما گلرویی خود نیز سابقه‌ی وارد آوردن چنین انتقاداتی به دیگران را داشته است. به طور مثال در ترانه‌ای به نام «روی پیشخون…» این‌گونه با طعن و کنایه به انتقاد از رضا یزدانی می‌پردازد: «توی شعرای یه خواننده‌ی راک، همیشه حرفِ دارا و نداره / ولی مانکن چرمه، چون می‌گن چرم، لباس آدمای استواره؟!» منبع: تریبون

    

سانسورِ کلمه‌های رکیک

نامه‌های همینگوی و ماکس پرکینز
ماکس عزیز کی‌وست فلوریدا ۱۶ فوریه ۱۹۲۹ عکس‌های ماهی تو این‌جاست. حضورت در اینجا محشر بود. ما که خیلی حال کردیم. زودتر از این‌ها می‌خواستم برایت نامه بنویسم، اما چه کنم که این گلودرد لعنتی، که موقع بیرون کشیدن یک ماهی از زیر یخ دچارش شده‌ام، امانم نمی‌دهد. نمی‌دانی پسر، عجب هیبتی داشت. وقتی به قلاب بود چه تقلایی می‌کرد. از آن گنده بک‌هاش بود. بعدش چارلز هم یک کوسه گنده توی خلیج گرفت. سه‌ساعت ونیم باهاش دست و پنجه نرم کرده بود. میگفت عینِ یه دلفینِ تر و فرز می‌پریده بالا و شلاقی خودش را به آب می‌کوبیده. خبر خوشی است که آن‌ها می‌خواهند داستان را پاورقی مجله‌شان کنند، آن‌هم با این قیمت، شانزده هزار دلار، عالیه. گفته‌ای که می‌خواهند تکه‌هایش را بزنند، اگر غیرمعقول نباشد و داستان را خراب نکند، خیالی نیست، اما خودت می‌دانی که توی یک متن همه قسمت‌ها به‌هم مربوط است. اگر پاساژی (قطعه‌ای) از آن بخواهد حذف شود، باید یک‌جوری نشان بدهیم که قسمتی از متن قلم گرفته شده است. ممکن است فکر کنی این مته به خشخاش گذاشتن است، اما این متن یک پاورقی معمولی نیست. مردم کنجکاو هستند، بعد که کتاب را ببینند، می‌فهمند چه چیزی از آن حذف شده است و بدجوری گندش درمی‌آید. منظورم این است که خلاصه در اخته کردن متن خیلی دقت کنید که چیزی ضایع نشود و در عین‌حال آن کلمه‌های قبیحه و یا پاساژهای کذایی یک جوری درز گرفته شود. در یک کلام نه سیخ بسوزد و نه کباب.
در مورد دست‌مزد هم گرچه فکر می‌کنم، نمی‌شود روی هیچ گاوبازی قیمت گذاشت، بدک نیست، راضی هستم. تو دست و دل‌باز هستی و من هم قدرشناس هستم. شاید همین روزها درخواست کمی پول کنم. ببخش اگر نامه‌ام خیلی سردستی بود.
ارنست  -------------
ارنست عزیز نیویورک ۲۴ مه ۱۹۲۹  دارم متن را آماده می‌کنم که بفرستم تا غلط‌گیری‌اش کنی. وقت‌مان کم است، دست‌دست نکن، البته انتظار هم ندارم سرسری کار کنی. این کتاب ارزشش را دارد که بیش‌تر رویش وقت بگذاری. سه بار آن را خوانده‌ام و هر بار بیشتر لذت برده‌ و متأثر شده‌ام. کتاب محشری است. در نمونه‌خوانی آن دقت کن. ناشرها و دلال‌های فروش کتاب آن را خوب خوانده‌اند و می‌دانم سخت به آن علاقه‌مندند. سه ماهی روی کتاب تو وقت گذاشته‌ام و موارد کوچکی را در حاشیه برایت نوشته‌ام که خواهی دید. چند مورد هم به‌نظرم آمده که می‌توانی تغییر دهی، جسارت می‌کنم و آن‌ها را به تو می‌گویم؛ چون می‌دانم به‌قدر کافی انتقادپذیر هستی و اگر نپذیرفتی من صددرصد با نظرت موافق خواهم بود، زیرا اطمینان دارم از آن آدم‌های باشهامتی هستی که تسلیم نقد درست می‌شوند، جسارت کشف حقیقت که بیش‌تر نویسنده‌های دیگر فاقد آن هستند، در تو هست.
لُب مطلب این است که حذف بوس و کنار لطمه‌ای به کتاب نمی‌زند، فقط ترا از شر سانسور در امان نگه می‌دارد. گرچه تصمیم‌گیرنده تو هستی و هرچه تو تصمیم بگیری همان درست است. 
خوب و تندرست باشی، اگر توانستی برایم بنویس. ماکسی --------------- ماکس عزیز
۷ ژوئن ۱۹۲۹ همین حالا نوشتن یک نامه طولانی و نفس‌گیر را درباره آن سه کلمه لعنتی که باید حذف شوند، تمام کردم. نمی‌خواهم درباره ویستر بد فکر کنی. تلگراف تو همه چیز را برایم روشن کرد. دیگر برایم مهم نیست و مطمئن باش که تو را مقصر نمی‌دانم. اصلاً از موقعی که تلگراف به‌دستم رسید دیگر درباره آن فکر نکرده‌ام. باورکن که قدر پیشنهادهای تو و ویستر را می‌دانم و آن‌قدر احمق نیستم که ناراحت شوم. بی‌خیال من، تو مراقب خودت باش؛ می‌دانم که تو هم آن تب یونجه لعنتی را می‌گیری، مرض بدی است. کوه را از پا می‌اندازد و نمی‌خواهم توی این هیرو ویری حرف آن کلمه‌های لعنتی را که قرار است حذف شوند، بزنم. آن‌ها می‌خواهند زبان خشک رسمی خودشان را به‌من تحمیل کنند و من فکر می‌کنم که یا نباید بنویسم و یا از تمام قابلیت‌های زبان در نوشته‌ام سود ببرم.هیچ‌وقت کلمه‌ای را بی‌جا و نابه‌جا استفاده نکرده‌ام، برای همین وقتی به من می‌گویند کلمه‌ای را حذف کن فکر می‌کنم باید جای آن را در متن خالی بگذارم تا آن جای خالی نشان بدهد که کلمه بسیار واجبی از متن حذف شده است. هوا امروز خیلی خوب بود و من تمام روز توی حیاط نمونه‌خوانی می‌کردم، اما حالا طوفانی است و من هم مثل بقیه مردم توی خانه هستم و پنجره‌ها را کیپ بسته‌ام. چه‌طور است بیایی اینجا پهلوی ما. الان مرداد است یا حالا بیا و یا شهریور، این‌جا هیچ خبری از تب یونجه نیست. می‌توانیم باهم دل سیری ماشین‌سواری و یا ماهی‌گیری کنیم. ارنست ارنست عزیز بوستون 
۱۲ جولای ۱۹۲۹ اوضاع روبه‌راه است. خواستیم ماجرای سانسور کلمه‌ها را به دادگاه بوستون بکشانیم، به ما توصیه شد که بهتر است این کار را نکنیم، بی‌فایده است.همه آدم‌های درست و حسابی و باشعور ماساچوست با قانون «ممنوعیت کلمه‌های رکیک» مخالف هستند؛ اما توی این شهر حرف کاتولیک‌های متعصب ایرلندی پیش است، آن‌ها هستند که حکومت می کنند. از طرفی اگر اداره پست عارض شود مقام‌های فدرال هم دخالت خواهند کرد و آن‌وقت ما حسابی توی هچل می‌افتیم و اگر بخواهیم باهاشان توی جوال برویم گرفتار دعوای طولانی و وقت‌گیری خواهیم شد و کتاب را که سخت موردپسند است، تحت‌شعاع قرار می‌دهد. تا همین‌جا هم عده‌ای معترض شده‌اند که پاساژهایی از کتاب باید حذف شود و اگر ما دعوا را شروع کنیم توجه خشکه‌مقدس‌ها به کتاب بیش‌تر جلب می‌شود و ممکن است آن موقع به نتیجه‌ای که حالا رسیده‌ایم که بیش‌تر از این نباید حرف این سه کلمه لعنتی را بزنیم. صفتی که برای دوشیزه «ون‌کم‌پن» در کتاب به‌کار برده‌ای حساسیت‌برانگیز شده است. البته نمی‌فهمم که چرا لزوم آن را حس نمی‌کنند. به‌هرحال ما سخت جان کنده‌ایم تا کم‌ترین آسیب به اثر تو برسد و فکر کرده‌ایم نباید خودمان را برای این کلمه‌ها به دردسر بیندازیم. چون موضع محکمه‌پسندی نداریم. آنها می‌توانند خون عوام را با گفتن این که این‌ها کلمه‌هایی هستند غیراخلاقی، قبیح و یا مزخرفاتی شبیه این به‌جوش بیاورند. اگرچه می‌دانم فهم آن برایت سخت است و کوتاه‌بینی آنها برایت قابل قبول نیست. به‌هرحال من و اسکریب‌نِر ناشر، بعد از یک عالمه جر و منجر به اینجا رسیده‌ایم که تن به حذف کلمه‌ها بدهیم. ناراحت نباش، خودت می‌دانی که کتاب را عالی نوشته‌ای و الحق حرف ندارد. ماکسی ------- ماکس عزیز هتل ریگینا والنسیا، اسپانیا ۲۶ جولای ۱۹۲۹ از آخرین نامه‌ای که برایم فرستاده بودی این‌جور دستگیرم شد که کتاب طبق نمونه ستونی و صفحه‌بندی نشده‌ای که برایت فرستاده‌ام زیر چاپ رفته‌است و آن سه کلمه کذایی هم، بدون آن که مشخص شده باشد چه کلمه‌هایی بوده‌اند، حذف شده‌اند. البته جای هر سه کلمه در متن خالی می‌ماند. من موقعیت تو را کاملا درک می‌کنم و شهر بوستون هم که قبلاً «خورشید همچنان می‌درخشد» را ممنوع کرده بود، تکلیفش از قبل معلوم بود که در مقابل این سه کلمه چه عکس‌العملی خواهد داشت. اگر این کلمات حذف نمی‌شدند و به‌جایش خود کتاب اجازه نشر در بوستون را نمی‌گرفت من بیشتر دلخور می‌شدم. می‌دانم خود تو با حذف آنها موافق نبودی، پس توقعی هم از تو ندارم و خوش ندارم باز هم به تو به‌عنوان نماینده انتشارات بزرگ اسکریب‌نِر نامه بنویسم و شخصاً از پیشرفت کار بپرسم. می‌دانی که من طبعم برنمی‌دارد پولی را که بابتش زحمت نکشیده باشم دریافت کنم و دوست ندارم قبل از اتمام کار پولی بگیرم. ولی چه کنم با اینهمه نان‌خور که که دورم را گرفته‌اند۱. من فوقش می‌توانم هر دو سال یک کتاب تازه بنویسم و تا خرج یک سالم را پیش‌پیش توی بانک نداشته باشم نمی‌توانم دست به قلم ببرم. شرمنده‌ام که تو یکی از نامه‌هایم، راجع به آن سه کلمه، چیزهایی گفته‌ام که شاید به‌تو برخورده باشد.مطمئن باش که قصد و غرضی نداشته‌ام و عمدی در کار نبوده است. آن موقع کار نمونه‌خوانی کتاب دخل مرا آورده بود و نمی توانستم اصول آداب‌دانی را به‌جا آورم. این روزها بدجوری کسل هستم. هر روز می‌روم و پشت میزم می‌نشینم اما دریغ از یک جمله، دیگر زله شده‌ام. البته نباید شکایت کنم. تو که همیشه معرکه‌ای. (معرکه، چه کلمه بی‌ربط و احمقانه‌ای). دیگر حالم از نوشتن درباره بدبختی‌های خانوادگی و حرف‌های مفت منتقدان بهم می‌خورد. از همه‌چیز به جز پولین، عقم می‌گیرد و دلم می‌خواهد الان تو «کی وست» و یا «یائومینگ «باشم و از این پاریس کوفتی دور. این همه نوشته‌ام، بس است دیگر.سوءتفاهم نشود، تو رفیق و هم‌پیاله من هستی. باهم ماهی‌گیری کرده‌ایم و هیچ‌‌موقع از تجارت و چیزهای احمقانه‌ای شبیه آن حرف نزده‌ایم. ولی تو به عنوان کارمند آن انتشاراتی موافق به‌کار بردن کلمات رکیک، که فرهنگ آنگلوساکسون نمی‌پسندد، نیستی. ببخش مثل اینکه که تو همین نامه‌ام بازهم گند زده‌ام. ارنست بعد التحریر: درمورد لگد زدن دوشیزه «ون‌کم‌پن» به بیضه‌های یک نفر چی می‌گویند. یادت می‌آید آخرین دفعه بیضه‌ها را با دماغ عوض کردیم؟ چطوره موافقی؟ 

پانویس: 
۱- خرجی مادر به‌علت خودکشی پدر در ۱۹۲۸، نفقه زن اولش، و مخارج زن جدید که در ۱۹۲۷، با او ازدواج کرده بود، همه تحت‌تکفل همینگوی بودند. ------------------------------------
نامه‌های همینگوی و ماکس پرکینز، سرویراستار انتشارات اسکریب‌نر و پسران برگرفته از مجله نیویورکر- برگردان: رامین مستقیم از مجله رودکی- اردیبهشت ۸۶

    

در سوگِ ترانه

مروری بر اتفاقات دنیای موسیقی و ترانه ترانه و موسیقی‌ِ روز که در دهه‌ی پنجاه یک قطب هنری و تاثیرگذار به حساب می‌آمد و پس از انقلاب و ممنوعیت، به حیات خود در بیرون مرزها، افتان و خیزان، ادامه داد؛ این روزها در داخل و بیرون کشور به اوضاعی گرفتار شده که در یک کلمه خلاصه و تشریح می‌شود؛ سوگ! سوگِ هنری مُرده و قربانی شده که نقش‌آفرینان بی‌شماری دارد که هیچ‌کدام دل‌نگرانِ واژه‌ها و نت‌ها نیستند. تاجرانی هستند که هر روز گنجی پیدا می‌کنند برای تجارت. یک روز آواز تبلیغاتی سر می‌دهند، روزی دیگر به شمایل نوحه‌خوانان مذهب در می‌آیند و در این میان نگاهی هم به دیروز ترانه دارند و آثار ارجمند گذشته را با اجرایی نو به مسلخ می‌برند. و در یک کلام اگر داعش- نسخه‌ی اصل- با فشنگ و تفنگ به جنگ سازها می‌رود، نسخه‌ی بدل مدلِ ولایت با پنبه مشغول بریدنِ سرِ نت‌ها و کلمات است. سوغاتیِ دزدی! روز با صدای رضا صادقی آغاز می‌شود که ترانه‌ی محترمِ "سوغاتی" با موسیقی محمد حیدری و کلام اردلان سرفراز را دوباره اجرا کرده. ترانه‌ای که پیش از این با اجرای درخشان "هایده" به خاطره‌ی جمعی مردم تبدیل شده بود، در اجرای تازه و بی‌اجازه چیزی بیش از یک قطعه‌ی بی‌رقم و بی‌نفس نیست. اردلان سرفراز به این سرقت در روزِ روشن معترض می‌شود و می‌نویسد: "بازهم نابلد ديگری وقيحانه و بدون كسب اجازه ترانه‌ی "سوغاتی" را سلاخی كرده! بدانيد و آگاه باشيد كه اين اجرا با موافقت و اطلاع من نبوده و اين كار را فقط دزدی بی‌شرمانه می‌دانم!" یا ضامنِ نت‌ها! سال‌گرد شهادت امام هشتم شیعیان است. عاشقان امام رضا به صف ایستاده‌اند. همه اهل ترانه و آواز. در هم. هیچ‌کس از قافله جا نمانده. همه می‌خواهند در مدح و رثای امام محبوب‌شان بخوانند. همه هم چشم به بودجه‌های دولتی دارند. قطعه‌های بی‌شنونده با پولِ مردم ساخته می‌شوند تا مسئولان خوش‌شان بیاید. رضا یزدانی که مسعود کیمیایی او را "فرهادِ دورانِ تازه" خطاب می‌کند، می‌خواند : "آسمون من‌و به گنبد برسون!" در ادامه محسن چاوشی که این روزها رخت آوازخوانی سیاسی و هم‌راه جنبش سبز را به تن‌اش پوشانده‌اند، پیش می‌آید تا راوی این کلمات باشد: "کاشکی بازم تو حرم با کفترات بپرم!" بازی ادامه دارد. حمید حامی که این روزها در مصاحبه‌ای جنجالی از موسیقی ایران و مافیای‌اش پرده برمی‌دارد، سینه صاف می‌کند تا رو به امام‌اش در متن یک ترانه‌ی پاپ این‌گونه تضرع بکند: "کمکم کن توی بهتِ این مسیر! یا رضا! یا رضا!" و در پرده‌ی آخر ترانه‌سرایی که کلماتی چون نماز و حج و قبله و طواف را به گلوی "داریوش" و "گوگوش" هم دوخته، رو به قبله‌ی مشهد مقدس این‌گونه می‌نویسد تا علی‌رضا شهاب بخواند: "قلب من می‌تونه از تو نقشی از کعبه بسازه!" و ترانه‌خوانان هم‌چنان به اسم "باورِ عمومی" با کلمات و نت‌های‌شان تجارت می‌کنند. ترانه‌ی مجانی! در بیرون مرز، فرید زلاند آهنگ‌ساز ارزشمند موسیقی پاپ در مصاحبه‌ای تصویری به اصل موضوع اشاره می‌کند. در هم شکستن موسیقی و ترانه‌ی معترض در بین چرخ‌دنده‌های اقتصاد. زلاند با اشاره به هم‌پیمانی ترانه‌سرایان و آهنگ‌سازانی چون خودش، ایرج جنتی‌عطایی، اردلان سرفراز، حسن شماعی‌زاده و ... برای گرفتن حق مادی‌شان از آوازخوانان، معتقد است هم‌کاران‌ آوازخوان‌اش برای دست در جیب نکردن و نپرداختن حقِ مولف، به خواندن ترانه‌های رایگان که از ایران ارسال می‌شود، روی آورده‌اند. ترانه‌هایی که به قول اردلان سرفراز ابتدا در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مجوز می‌گیرند و پس از آن در اختیار صداهایی قرار می‌گیرند که زمانی هم‌دردِ روزگار مردم و روایت‌گر زخم‌های مشترک بودند. نبرد با کوروش! حامد زمانی آوازخوان جوانی که یکی از فرآورده‌های فرهنگی دوران تازه است و تایید و تکریم رهبر جمهوری‌اسلامی را با خود دارد و از همان‌جا مدیریت یک موسسه‌ی تولید ترانه به نام "دل‌صدا" را به دست آورده، پس از خواندن چند ترانه‌ی ضدآمریکایی و ادب کردن "استکبار جهانی" این‌بار از طریق وسیله‌ی ارتباطی "تلگرام" به جنگ با کوروش آمده و با مطرح کردن پرسش‌هایی علاقه‌مندان به این پادشاه را به چالش کشیده تا از تجارتی تازه خبر بدهد. پس از تمسخر نامِ کوروش در آیتم برنامه‌ی عطسه ساخته مهران مدیری، حامد زمانی دومین چراغ را روشن می‌کند تا نشان بدهد کم‌کم کاسبی با مرگ بر آمریکا گفتن از رونق افتاده و دنیای هنر، آن هم از نوع ایدئولوژیک‌اش، باید خود را برای نبرد در جبهه‌های دیگر آماده بکند. تاجر ورشکسته! در همین دوران که حامد زمانی با صدا و کلمات تبلیغاتی‌اش بر آنتن صدا و سیمای جمهوری اسلامی می‌تازد، از چهره‌ی امروزی تاجری کارکشته‌ی دیروز رونمایی می‌شود؛ که سخت تکان دهنده است. محمد گلریز که با وقوع انقلاب نام خانواده‌گی‌اش را هم تغییر داد تا کسی متوجه نسبت‌اش با آوازخوان "طاغوتی"!-اکبر گلپایگانی- نشود؛ پس از سال‌ها خواندن سرود تبلیغاتی در وصف و مدح آیت‌الله‌ها، از خمینی تا مطهری، امروز و با از سکه افتادن کسب پیشین، ترانه‌ای تبلیغاتی برای بانک صادرات ایران اجرا کرده. سرودی که در چند نوبت از صدا و سیما پخش می‌شود تا آینده‌ی تاجران کلمه و نت بیش از پیش به چشم بیاید. در دورتر، خشایار اعتمادی که با صدایی شبیه به "داریوش" به گفته‌ی خودش قصد تطبیق موسیقی پاپ با معیارهای جمهوری‌اسلامی را داشت؛ ایستاده و حنجره‌اش را صیقل می‌زند تا برای بانک "ایران زمین" سرودی تبلیغاتی ساز بکند. شاهد عینی! شاهد نه از غیب که از وسط بازار موسیقی ایرانی می‌رسد. حمید حامی که خود زمانی شماره‌ی یک همین بازار بود و از تیتراژ فیلمفارسی‌های ایرج قادری تا خواندن کلیپ‌ در ستایش نیروی انتظامی را پوشش می‌داد، امروز به سخن آمده و می‌گوید: "من می‌دانم که کدام چهره به چه دلیلی پیشرفت می‌کند و کدام چهره به چه دلیل پیشرفت نمی‌کند. من می‌دانم کل ماجرای حذف شدن برخی چهره‌های هنر -که دارای تفکر هستند- چیست و حالا دیگر این قواعد بازی را به خوبی از بر شده‌ام. هم‌دوره‌ای‌هایم را در موسیقی دیده‌ام که چطور لابی‌گری و سیاسی‌بازی کرده و اوج گرفتند، ولی بعد از اینکه دوره‌شان از نظر جریان حاکم بر فضا تمام شده بود، به بدترین شکل ممکن حذف شدند. اسم نمی‌برم، اما گروه‌های موسیقی شناخته‌شده‌ای که پشتوانه سیاسی عجیب و غریبی داشتند ولی بعد از این‌که کارشان با آن‌ها تمام شد، حذف‌شان کردند و تمام. یا کسانی که ۱۰ شب هر شب دو سانس کنسرت می‌گذاشتند، الان هیچ خبری از آنها نیست و تمام شده‌اند. یعنی کاری کردند که تمام شود." پرده‌ی آخر؛ بازگشت به دوران طلایی! وضعیت غم‌انگیز موسیقی و ترانه که در هزارتو سانسور و محدودیت و قدکوتاهان تاجرمسلک رقم خورده، با انتشار کلیپی تازه به یک سوگ کامل می‌رسد. ویدئو جدیدی از حاج صادق آهنگران. سایت‌ها این خبر مسرت‌بار را منتشر و در ادامه‌اش صدا و تصویر حاج صادق را پیش‌کش مخاطبان "موسیقی" می‌کنند. "لبیک یا حسین" ختم مسیر تمام کسانی‌ست که به این بازار سرسام و سانسور لبیک گفته‌اند و برای چند روزی بر جلد و آنتن بودن، کلمات و نت‌ها را از آبرو و وقار تهی کرده‌اند.

    

More Recent Articles

You Might Like


Email subscriptions powered by FeedBlitz, LLC, 365 Boston Post Rd, Suite 123, Sudbury, MA 01776, USA.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر