صفحات

۱۳۹۴ دی ۱۰, پنجشنبه

roozonline.com: Latest News - 19 new articles



roozonline.com: Latest News - 19 new articles

In This Issue...


نگاه آخر

هوشنگ اسدی

 برخلاف سنت ۱۲ ساله "نگاه هفته"، در "نگاه آخر" ، شعر بدرود همیشگی را در آغاز مطلب می گذارم تا از زبان سیاوش کسرایی، رفتن به امید بازگشت باشد و خدا حافظی برای سلام دوباره: ما روزی عاشقانه بر می گردیم بر درد فراق چاره گر می گردیم از پا نفتاده ایم و تا سر داریم در گرد جهان به درد سر می گردیم خندان ما را دوباره خواهی دیدن هرچند که با دیده تر می گردیم خاکستر ما اگر که انبوه کنند ما در دل آن توده شرر می گردیم گر طالع ما غروب غمگینی داشت این بار سپیده سحر می گردیم چون نوبت پرواز عقابان برسد ما سوختگان صاحب پر می گردیم و حالا در روزی زمستانی که شماره ۲۵۰۰ برای همیشه بر صفحه نخست "روز" می نشیند، بار پنجم است که در میدان مین روزنامه نگاری ایران، شعر شاعر وصف سرنوشتی مکرر در مکرر برای من است: پنج روز تا امروز پنجمین است و آخرین.تاریخی ۱۲ ساله دارد از مقاومت در برابراستبداد، تن زدن از "دستمال شدن" برای انواع "پوتین" ها،سرود آزادی خواندن، جهان را دیگر و وطن را آباد خواستن. عیب هم کم نداشتیم که بناچار از متن فرهنگ استبدادی می آئیم ، اما اگر "عقاب" شعر سیاوش نبودیم؛ دراکثریت خود " کلاغ" سروده خانلری هم نشدیم تا درروزگار "هیس! هیس!" دربرابراستبداد مذهبی سردر لای و لجن فرو بریم و قوت خویش از گنداب بجوئیم. بروزگاری که گاه سخت است بدانی مامور امنیتی کیست و "روزنامه نویس"مامور امنیت کدام،قلم بمزدان ایستاده در صف "پابوس" ما را "جاسوس" خواندند و لف لف کنان از کیسه ملت، میلیونهای افسانه ای را به دلار و یورو درحساب های خیالی ما ریختند. و ما که همان روزهای اول "روز" به اتفاق آراء به جذب بودجه از"دولت"ها رای منفی دادیم ، به ۶۵۰ هزار دلار آماده پرداخت "نه" گفتیم، همه ۱۲ سال صورت ها را با سیلی سرخ نگه داشتیم، با حداقلی که از مالیات های مردمی رایج در بلاد فرنگ می آمد، ساختیم و تسلیم"سازش" درونزا و فشار بیرونی روز افزون نشدیم.فشاری که تا دم آخرادامه یافت وتنها بعد از انتشار اطلاعیه خبرتوقف روز، متوقف ماند. بیچاره ماموران امنیتی که برای رصد و"افشای" روز بساط مفصلی راه انداخته بودند و بودجه های کلان می گرفتند باید در پی "آخور" بگردند. ۱۲ سال کوشیدند تا نگاه متعادل "روز" به جامعه ایران، ایجاد پیوند فکری بین داخل و خارج و بکار گیری ادبیات حرفه ای روزنامه نگاری را به بیراهه بکشانند. هرگز تسلیم نشدیم که چند صدایی درونی "روز" راز دیگر ماندگاری و توفیق آن بود. این است که در روزآخر هم سر بلند و امیدوار می خوانیم: ما روزی عاشقانه بر می گردیم بر درد فراق چاره گر می گردیم چهار   و زمستان دیگری بود که وقتی "قاضی" مرتضوی بر گردن گزارش فیلم خنجر کشید، با بچه های جوان مجله، معنای این شعر را فریاد کرده بودیم. گزارش فیلم با سرمایه شخصی گروهی اندک راه اندازی شد. ۱۲ سال پائید و به یکی از معتبرترین و پر تیراژترین مجلات هنری ایران مبدل شد. سالهای آخر دیگر سود هم می داد، غیر ازاینکه زندگی سی نفری را هم تامین می کردو به حدود هشتاد هزار مخاطب خوراکی فکری می رساند که کیهان تهران سم می خواندش و "قاضی" محبوب رهبر به سوی مرگ می خواندش. "روز سرنوشت"؛ آن قامت ناساز که تنها زیر سایه استبداد می تواند بر کرسی بلند قضا تکیه بزند، به این سوی میز آمد و در هیئت یک مامور امنیتی پیشنهاد سازش داد: -همکاری در ازای بقای مجله و تامین کاغذ و بودجه برای آن... وقتی بیرون آمدم، می دانستم که جواب "نه" ما دارد روی کاغذ به حکم "توقیف موقت" تبدیل می شود؛ اتفاقی که ده روز بعد افتاد. حکم، گزارش فیلم را به اتهام "فحشاء و فساد و وابستگی به بیگانگان" می بست، بظاهر بطور موقت و دراصل برای همیشه. اما جرم ما در اصل "استقلال" و حضوردر بیرون از آن بساط فرهنگی بود که "نظام" می طلبید و می خواهد. از پله های طبقه سوم بلوار کشاورز پائین آمدیم. خرده رانت خوار نفتی که از پله ها بالا می رفت صاحب دفتر مجله شد. تازه ازآمریکا برگشته بود ومی توانستی صعود سریعش را ببینی و بفهمی باد به کدام سوز می وزد. تیغ "نظام" دردست "قاضی محبوب" به زندگی نشریات مستقل پایان می داد. "و روزنامه نویسان مرده شور" که مُرده ریگ دوران قبل بودند،بر می آمدند. مجله گزارش فیلم هنوز منتشر نشده، اما بذری که افشاند، ثمرها داده و هنوزمی دهد.چه از این زیباتر که بیشتر بچه های مجله در صف چاپلوسان نایستادند و در شمار لاک لیسان در نیامدند. در پیاده روی همدیگر را با چشمان خیس می بوسیدیم و در دل می خواندیم: خندان ما را دوباره خواهی دیدن هرچند که با دیده تر می گردیم  سه عمر آفتاب به سردبیری پیرمرد کیهانی که عمرش دراز باد، خیلی کوتاه بود؛ شاید سه ماه. چند تا از بچه های کیهان نفری پنج هزار تومان گذاشته بودیم که مستقل بمانیم. دفترش از قضا پشت خانه سیاوش کسرایی بود و روزی با یورش اوباش که داشتند "ضدانقلاب" را قلع و قمع می کردند، کارش تمام شد.بهار کوتاه آزادی خزان شده بود. عمر نشریات مستقل تمام بود. از سویی نشریات حزبی و گروهی پا می گرفت که آفتاب لب بام آزادی بودند و از سوی دیگر مدیران و ماموران عالیرتبه دولتی بر مسند مدیر مسوولی و سردبیری می نشستند تا مجری "آزادی هدایت شده" باشند ودو دهه هم باقی ماندند. داماد وزیر خارجه وقت صبح بیدار می شد و سردبیر کیهان می شد. و عنصر کلیدی بر پایایی وزارت اطلاعات هر صبح به مردمان سلام می کرد. در کوچه پائیزی ، خدا حافظ گفتیم و بامید سلام دوباره: خاکستر ما اگر که انبوه کنند ما در دل آن توده شرر می گردیم دو مردم که خیلی زود شد "نامه مردم" ارگان یک حزب سیاسی بود و هنوز منتشر می شد تا نوبت سرکوب احزاب سیاسی هم برسد. اینجا قاعده و قانون خودش را داشت. روزنامه تابع سلسله مراتب حزبی بود تا تجربه و مهارت روزنامه نگاری. خیلی راحت معاون سردبیر بزرگترین روزنامه کشور، می شد خبرنگار ساده. ودر جلسه تحریریه دبیر اول حزب حرف آخر را می زد ونه سردبیر. تجربه ای بود ناب. کار با گروهی فرهیختِه سوخته که چون می توانستند بنویسند،مامور کار در روزنامه شده بودند. و تقریبا همه آنها هم اعدام شدند. هیچ روزنامه دیگری را در دنیا نمی شناسم که اکثریت مطلق اعضای تحریریه و دو سردبیرش اعدام شده باشند. و تازه، اعدام خودروزنامه هم بصورت اشغال که رسم روزگار بود و توقیف موقت که بعدا رواج یافت،در کار نبود. سرکوب مستقیم. دستگیری.شکنجه تا حد مرگ توسط کسانی که یکی شان داشت مشق مدیر مسوولی کیهان را می دید. تقاضای اعدام به جرم جاسوسی و پانزده سال زندان در زندانی که سر خط بخش فرهنگی اش به کیهان وصل بود و بعدها دانشگاه "روزنامه نگاران امنیتی" شد. هفته ای یک بار هوایی خوری داشتیم بر بام توپخانه که کیهان دو کوچه آنطرفترش بود و انگارهمیشه تام تام ماشین روتاتیو با بغو بغوی کبوتران می آمیخت و بغض را به اشک مبدل می ساخت: گر طالع ما غروب غمگینی داشت این بار سپیده سحر می گردیم یک و همه راهها به کیهان برمی گشت و از کیهان شروع می شد. با کیهان روزنامه نگار شدی. حرفه را در کنار غول ها یاد گرفتی.آموختی که روزنامه نگاری دکان نیست.میراث جهانگیر خان صور اسرافیل را چون قانون اساسی حرفه شناختی. روزنامه صبح بدنیا می آمد و شب می مُرد، شرف داشت که با آن شیشه پاک کنند تا چکمه استبداد را برق بیاندازند.تو سرباز آزادی بودی، نه جانفدای قدرت و شهرت.پس به انقلاب پیوستی. گمان می بُردی، نان وآزادی، جای فقر وزندان را می گیرد. دریغا مرد! دریغا! غارتگرانی در راه بودند که اوباش راهشان را هموار می کردند تادرهای همه زندانها را به گورهای دسته جمعی باز کنند و در صف نخست، سردبیر کیهان بود. اشغال کیهان توسط اوباش و نشستن یکه بزن بخش اگهی ها بر مسند سردبیری،آغاز روزگاری بود که تاریخ مطبوعات ایران را دیگر کرد؛ دورانی که همه را به شکل خود در می آورد. سروهای بلند را سر می بُرد یا ازریشه می کند و بدست توفان می سپارد. روزنامه نویس دولتی جایش را به روزنامه نگار مرده شور می دهد و بعد نوبت به روزنامه نگاران امنیتی می رسد. عشق به آزادی جای خود را به جانبازی برای یک "لایک" دیگر می سپارد. جهانی سازی همه را یکرنگ می خواهد و کوتوله سازی وطنی همه را در قد و قامت سعید مرتضوی... روزگار غریبی است نازنین... شاید همه هنر "روز" که خار چشم استبدادیون بود و هست،تن زدن از بازی شوم زمانه بود. به نرم سازی دیکتاتور تن نداد، بجای "هیس" فریاد زد و خانه همه روزنامه نگاران از همه نسل ها بود که از جنس زمانه نشده اند.و من همین روزها دو تایشان را می بینم که کنار دریای آبی دست بدست هم داده اند و به فردا می خندند وآخرین گریخته از دام زمانه را در کوچه های استانبول که با جامه قرمز پرسه می زند.برایش می نویسم: ـ‌یک قرن وبیشتر است که همین است...روزگاری دهخدا در این کوچه ها سرگردان بود... پس ، از عشاق امروز تا رهرویان همه فصل ها ، دست در دست هم می خوانیم: چون نوبت پرواز عقابان برسد ما سوختگان صاحب پر می گردیم خانم ها! آقایان! ۱۲ سال تمام، روز آخر هفته با شما بودم. از شما خداحافظی می کنم. اما نروید! لطفا بمانید! - شاید همین فردا، پس فردا درکوچه آزادی به شما سلام گفتم...

    


Sponsor message
powered byad choices

مرگِ قو- میلادِ ققنوس

حامد احمدی

قو را با آوازهای‌اش می‌شناسند و به خاطر می‌آورند. آخرینِ آوازِ قو را هم افسانه‌ی در اوج خواندن و در اوج ماندن می‌دانند. برای همین پایانِ قو، پایانِ غم‌انگیزی نیست. یک جور تا دمِ نیستی، وجود دارد و پویاست و می‌آفریند. روز آنلاین و هنرِ روز هم چنین هستند. "هستند" هم "بودند" نمی‌شود؛ چون پایانی در کار نیست. بیرون کشیدن حقیقت و رسوا کردن دروغ، از هر نوع و شکل، باید که کارِ رسانه‌ی درست باشد. کاری که فنا ندارد و به عنوان کارنامه و نامه‌ی اعمال باقی خواهد ماند؛ برای قضاوتِ هر کسی که دوست دارد، بررسی کند و بخواند و با متر و معیارش دیگران را اندازه بزند. امتیازِ ویژه‌ی "هنر روز"، از زاویه و دیدِ مخاطب، بازتاب دادن فرهنگ غیررسمی است. فرهنگی که حکومت و دولت، به هم‌راه نخبه‌گان تقلبی در نادیده گرفتن‌اش هم‌‌دست هستند. "هنر روز" لااقل در جاها و بخش‌هایی هرگز در زمینِ حریف بازی نمی‌کند. فرآورده‌های عموما ایدئولوژیک حکومت را تبدیل به انگیزه‌ی واکنش و حرکت خود نکرده و نخواهد کرد. برای همین تقریبا یکه جایی‌ست که می‌شود در آن ردی از فرهنگِ سرکوب شده دید. فرهنگی که سال‌ها به مثابه‌ی قاچاق، پنهانی زنده‌گی کرده، دست به دست شده اما هنوز و هم‌چنان مانده و خواهد ماند. به شماره‌ی پیشین "هنرِ روز" نگاه می‌کنم. بر تارک‌اش تصویری از نصرت کریمی و ایرن می‌درخشد. هنرمندانی که نماینده‌ی همان فرهنگ غیررسمی هستند. فرهنگی که مردم بدون تبلیغ و شلوغ‌کاری رسانه‌ای دوست‌اش دارند. فرهنگی که از تونلِ مخوفِ زمان به سلامت بیرون آمده و حقانیت‌اش نه صرفا در ممنوعیت، که همین زیست لابد جاودانه است. رسانه‌های دیگر اما همچنان، این فرهنگ را نمی‌بینند یا تحقیرش می‌کنند. صحبت از امنیتی‌های کیهان‌مسلک نیست. رسانه‌های ظاهرا آزاد هم همین هستند. چشم به زمین تا گلو دولتی هنرِ ایران دارند تا با دم‌دستی‌ترین‌هایی چون "تتلو" و "چرخنده" تحلیل بسازند و کارمندانِ سابق جدید اپوزوسیون شده را تقدیس بکنند. یا مثلا در تندترین نقدشان، پس از این‌که فیلمی ساخته شد و در فلان جشن‌واره‌ی جهانی جایزه برد، پشت پرده‌ها را در میکسر واقعیت و توهم افشا بکنند. انگار هیچ‌کس تولیدی ندارد و همه منتظر بیرون آمدن تولیدات کارخانه‌ی "ولایت" هستند تا فقط واکنش نشان بدهند. و این فضاست که ممنوعیت نصفه‌نیمه و موسمی بهرام رادان را مسئله‌ی روز می‌کند و در دو قدمی‌اش به یاد ممنوعیت چهار دهه‌ای بهروز وثوقی و هزاران نفر دیگر نمی‌افتد. فرهنگِ غیررسمی، که اتفاقا بالنده و فرهیخته و جدی است، مدت‌هاست زیر فشار و سانسور تبدیل به "فرهنگِ کوچه" شده. فرهنگ کوچه به معنای این‌که تنها در خیابان می‌توان سراغی ازش گرفت. در تمامِ آن سال‌های مدار بسته‌گی، وقتی اینترنت و ماهواره‌ای نبود، بهترین نمایش‌نامه‌ها و رمان‌ها را می‌شد از فروشنده‌گان غیرمجاز میدان انقلاب خرید. ناب‌ترین ترانه‌ها دستِ دست‌فروش‌ها بود و فیلم‌های مهم تاریخ سینمای ایران، پنهان شده در کیسه و پلاستیک به دست مشتری می‌رسید. نسلی که هنر و تاریخ بریده شده‌ی سرزمین‌اش را در پستو مرور کرد و همان‌جا با کسانی مثل "بهمن فرسی"، "عباس نعل‌بندیان"، "سهراب شهیدثالث"، "نصرت کریمی"، "ایرن"، "بهروز وثوقی" و... آشنا شد؛ حالا و امروز که کارِ رسانه‌ای می‌کند، یا می‌خواهند که بکند، کجا باید این همه را از نو بخواند و بر پیش‌خوانِ رسانه‌اش بگذارد؟ رسانه‌های داخل ایران که یا تف و لعنتی ارسال می‌کنند یا با هزار ترس اسامی بزرگ را به شکل حروف اختصاری در می‌آورند. رسانه‌های خارج از مرز هم... که گفتیم! از آوازهای قو که بگذریم، افسانه‌ای دیگر پیش‌روست. افسانه‌ی ققنوس. که آتش می‌گیرد، خاکستر می‌شود اما تمامی ندارد. از دلِ خاکستر، دوباره پر در می‌آورد و به پرواز می‌رسد. فرهنگ غیررسمی، سال‌هاست که "ققنوسِ" هنر ایران است. فرهنگی که از ابتدای به خیابان آمدن نفرت و باروت انقلاب، آتش گرفت و تا هم‌چنان هم زیر پای‌اش ترقه‌ می‌اندازد؛ اما کماکان مانده و دوباره زائیده شده و به تولد رسیده. به رسانه‌ی آزاد مردمی، فیس‌بوک، که نگاهی می‌اندازی، پیدای‌اش دوباره‌ی ققنوس را می‌بینی. صفحه‌ای برای پیدا و تقسیم کردن فیلم‌های قدیمی و مهم، صفحه‌ای دیگر برای عمومی کردن آرشیوهای شخصی موسیقی، صفحه‌ای برای بزرگ‌داشتِ نمایش‌نامه‌نویسی قدر ندیده و جایی دیگر فوران تصاویر و نوشته‌هایی که هنوز زیر تیغِ حکومت ممنوع هستند. "هنرِ روز" شاید ناخواسته و براساس یک سلیقه‌ی مشترک، پیرو همین رسانه‌ی آزاد مردمی‌ست. جایی که می‌شود پرونده‌ای زیبا برای نصرت کریمی و ایرن ساخت. مطلبی درباره‌ی هنرِ والای "آشور بنی‌پال" خواند. شعری از "هوشنگ چالنگی" و "بهرام اردبیلی" نوشید و داستانی از "زکریا هاشمی" و "شمیم بهار" دید. اگر آن آثار هنری در هزار لای تهدید و فشار و قیچی شدن، نفس‌شان را از دست دادند و نیست شدند؛ حتما کسانی که درباره‌ی این آثار می‌نویسند هم به این سرنوشت دچار خواهند شد. اما میلادِ ققنوس می‌گوید که دوباره بیرون آمدن از خاکستر افسانه نیست. و دلیلِ دشمنی و فیلتر و پرونده‌سازی هم از همین حقیقت نامیرایی می‌آید. طرفِ ماجرا که تا بن دندان به هزار ابزار فشار مسلح است، می‌داند که پاشنه‌ی آشیل‌اش همین فرهنگ غیررسمی و مروج‌شان هستند. کسانی که تن به رسمِ بازی در زمین حریف نمی‌دهند و به جای این‌که غم‌خوار مثلا تکثیر غیرقانونی سریالِ فلان "آقازاده‌ی ولایت‌مدار" باشند، طرف آن‌هایی هستند که این همه سال در انزوایی اجباری زنده‌گی کرده‌اند یا چمدان تبعید بر دوش با نداریِ مادی، بهترین آثار هنری را ساخته‌اند. حکومت به جز رسانه‌های تبلیغاتی خودش، رسانه‌های بی‌خطر می‌خواهد. رسانه‌هایی که با شنیدن کلمه‌ی "حصر" در سریالی ولایی قلقلک می‌شوند و منتظرند تا فلان برنامه از شبکه‌ای موازی پخش بشود و با شوق و ذوق حرف‌های مهمان برنامه را، از بازی‌گر خنگِ سینما تا آخوندِ یکه‌زیادگوی حکومت، را تیتر بکنند. "هنرِ روز" لابد پیرو چنین فضایی نبوده که حالا صفحه‌های منتشر شده‌اش گروه وسیعی از هنرمندان بزرگ "فرهنگ غیررسمی" در متن خود می‌بیند، که بر خاک یا در خاک، هنوز و هم‌چنان ایستاده‌اند و گویی با زبانِ بی‌زبانی کلامی از اردلان سرفراز را تکرار می‌کنند: "هزاران بار ما را سوخت، حریقِ حادثه تا مرزِ خاکستر- ولی ما نسلِ ققنوسیم که از خاکسترِ خود می‌گشاید پر"

    


Sponsor message
powered byad choices

خداحافظی طولانی

تصاویری از فیلم‌های خداحافظی! [1939]Goodbye Mr.Chips [1973]The Long Goodbye [2003]Good Bye Lenin! [2014]Goodbye to All That

    


Sponsor message
powered byad choices

جز خداحافظ، خدا حافظ...

فروغ فرخزاد

من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می‌اندیشم، این تسلیمِ درد آلود
من صلیبِ سرنوشت‌ام را
بر فراز تپه‌های قتل‌گاه خویش می‌بوسم
در خیابان‌های سرد شب
جفت‌های پیوسته با تردید
یک‌دیگر را ترک می‌گویند
در خیابان‌های سرد شب
جز خداحافظ، خداحافظ، صدایی نیست من پشیمان نیستم
قلب من گویی در آن سوی زمان جاری است
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه‌های باد می‌راند
او مرا تکرار خواهد کرد آه، می‌بینی
که چگونه پوست من می درد از هم؟
که چگونه شیر در رگ‌های آبی رنگ پستان‌های سرد من
مایه می‌بندد
که چگونه خون
رویش غضروفی‌اش را در کمرگاه صبور من
می‌کند آغاز؟ من تو هستم تو
و کسی که دوست می‌دارد
و کسی که در درون خود
ناگهان پیوند گنگی بازمی‌یابد
با هزاران چیز غربت بار نامعلوم
وتمام شهوت تند زمین هستم
که تمام آب‌ه را می‌کشد در خویش
تا تمام دشت‌ها را بارور سازد گوش کن
به صدای دور دست من
در مه سنگین اوراد سحرگاهی
و مرا در ساکت آیینه بنگر
که چگونه باز، با ته مانده‌های دست‌های‌ام
عمق تاریک تمام خواب‌ها را لمس می‌کنم
عمق تاریک تمام خواب‌ها را لمس می‌کنم
و دل‌ام را خال‌کوبی می‌کنم چون لکه‌ای خونین
بر سعادت‌های معصومانه هستی من پشیمان نیستم
با من ای محبوب من، از یک من دیگر
که تو او را در خیابان‌های سرد شب
با همان چشمان عاشق باز خواهی یافت
گفت‌وگو کن
و به یاد آور مرا در بوسه‌ی اندوهگین او
بر خطوط مهربان زیر چشمانت

    

خداحافظ گری کوپر

بخش‌هایی از رمانِ "رومن گاری" لنی دو روز پیش، همین که این کله‌ی زیتونی را از دور دیده بود، احساس کرده بود سر حال آمده است. او کسانی را که چشم دیدنشان را نداشت دوست می‌داشت. مجاورت این آدم‌ها برای تقویت روحیه‌اش خوب بود. هر قدر هم که آدم عقاید استواری داشته باشد از تأیید آن‌ها خوشش می‌آید. لنی تاب تحمل کسانی را که دوست داشت نداشت. این‌ها باعث می‌شوند که آدم در عقاید خود شک کند... *** چند نفر از دوستانم رو توی همین بیمارستان دیدم. یکی آربوا بود، سفیر سابق سوییس در مسکو. بعد از سی سال خدمت حالا می‌دونی چه جور وقت می‌گذرونه؟ دفتر راهنمای تلفن رو می‌خونه. فقط برای این‌که با واقعیت و آدمای واقعی تماس داشته باشه. یه مجموعه مفصل از این راهنماها جمع کرده. از تمام دنیا ، از جمله مسکو. می‌گه دفتر تلفن یکی از بهترین کتاب‌هایی است که نوشته شده. همه‌اش واقعیته، پر از آدم‌هایی که حقیقتاً وجود دارن. چند صفحه از قشنگ‌ترین قسمت‌های مربوط به بخش نیویورک رو به صدای بلند برام خوند. حتی بعضی وقت‌ها از تلفنچی می خواد که یک شماره رو از بوئنوس آیرس یا شیکاگو براش بگیره. می‌خواد کتاب رو امتحان کنه و ببینه مبادا مطالبش من درآوردی باشه و این آدم‌هایی که اسم و شماره تلفنشون آنجا نوشته شده راستی راستی وجود دارن یا نه. سی سال خدمت در دستگاه دیپلماسی کارش رو به اینجا کشونده. بعضی وقت‌ها، معمولاً نیمه شب، شماره ی تلفن خودش رو می‌گیره تا مطمئن بشه که واقعاً وجود داره و مشغول دروغ گفتن به خودش نیست. *** شب به قلۀ شایدیگ صعود می‌کنید و ستاره‌ها را تماشا می‌کنید و لذت می‌برید. خود را به چیزی یا به کسی نزدیک احساس می‌کنید. اما از ستاره خبری نیست. فقط کارت پستال‌هاییست که معلوم نیست از کجا رسیده است. نوری که شما می‌بینید میلیون‌ها سال پیش این ستاره‌ها را گذاشته و آمده است. این‌ها پیشرفت علم است. شما روی اسکی‌هایتان ایستاده‌اید و به چوب دستی‌هایتان تکیه داده‌اید و حیرانید. ولی در آن بالا هیچ چیز نیست. این‌ها هم چیزهایی است که در دل شما می‌گذرد. علم تپانچۀ عجیبی است. با همه جور چیز می‌شود آن را پر کرد و درق درق کلک هر چیز قشنگی که هست کند. *** در تزرمات یکی رو می‌شناسم که می‌گه: «این‌ها هنوز درست جا نیافتاده. دنیا را باید عوض کرد. باید همه با هم متحد بشن تا دنیا رو عوض کنن.» ولی آخه اگر همه می‌تونستن با هم متحد بشن دیگه برای چی دنیا رو عوض کنن؟ دنیا دیگه این جوری نبود. اگر تنها باشی می‌تونی کاری بکنی. می‌تونی دنیای خودت رو عوض کنی. دنیای آدمای دیگه دست تو نیست. *** پدرم توی یکی از این کشورهایی که زورکی پیدا شدن خودش رو به کشتن داد. منظورم اینه که این کشورها وقتی پیدا می‌شن که مردم می‌رن اون‌جا که کشته بشن. جغرافی یعنی همین. پدرم خودش رو فدای جغرافی کرد. مثلاً ویتنام. اول کسی نمیدونست که همچو جایی هم توی دنیا هست. حالا آمریکا پر از ویتنام شده. کره، همین طور. یک روز یک کاغذ برای یکی میرسه که پدرش تو کره کشته شده. میره روی نقشه می‌گرده ببینه کره کجاست. آمریکایی‌ها جغرافی رو همین جوری یاد گرفتن. *** دفتر راهنمای تلفن رو می‌خونه، فقط برای این که با واقعیات و آدم‌های واقعی تماس داشته باشه. یه مجموعه مفصل از این راهنماها جمع کرده. از تمام دنیا، از جمله مسکو. می‌گه دفتر تلفن یکی از بهترین کتاب‌هایی است که نوشته شده. همه‌اش واقعیته، پر از آدم‌هایی که حقیقتاً وجود دارن. چند صفحه از قشنگ‌ترین قسمت‌های مربوط به بخش نیویورک رو به صدای بلند برام خوند. حتی بعضی وقت‌ها از تلفن‌چی می‌خواد که یک شماره رو از بوئنوس آیرس یا شیکاگو براش بگیره. می‌خواد کتاب رو امتحان کنه و ببینه مبادا مطالبش من درآوردی باشه و این آدم‌هایی که اسم و شماره تلفن‌شون آن‌جا نوشته شده راستی راستی وجود دارن یا نه. سی سال خدمت در دستگاه دیپلماسی کارش رو به این‌جا کشونده. بعضی وقت‌ها، معمولاً نیمه شب، شماره تلفن خودش رو می‌گیره تا مطمئن بشه که واقعاً وجود داره و مشغول دروغ گفتن به خودش نیست. آدم بسیار بدگمانی است. هیچ وقت توی آینه نگاه نمی‌کنه. می‌گه آینه دلیل هیچ چیز نیست. فقط خطای دیده...

    

باز آی آفتابِ من!

سه شعر از اریش فريد یک زندگی
شايد
آسان‌تر می‌بود
اگر هرگز
تو را نديده بودم
اندوه‌مان کم‌تر می‌بود
هر بار
که ناگزيريم از هم جدا شويم
ترس‌مان کم‌تر می‌بود
از جدايی بعدها
و بعدترها
و نيز وقتی نيستی
اين همه
در اشتياق توان‌سوزت نمی‌سوختم
که می‌خواهد به هر قيمتی
ناممکن را ممکن سازد
آن هم فوری
در اولين فرصت
و آن‌گاه که تحقق نيافت
سرخورده می‌شود و
به نفس نفس می‌افتد
زندگی
چه بسا
آسان‌تر می‌بود
اگر تو را
نديده بودم
فقط اين که در آن صورت
ديگر زندگی من نبود دو آفتاب‌ِ من
برای‌‌ِ درخشيدن
به آسمان‌ِ تو
رفته است
برای‌ِ من
تنها ماه مانده است
كه او را
من از تمامی ابرها صدا می‌زنم
ماه به من دل‌گرمی می‌دهد
كه روزی تابش‌اش
گرم‌تر و
روشن‌تر خواهد شد
نه، اين زرد، رنگی ديگر نخواهد شد
اين رنگ
كه يادآور‌ِ ملال و سردی است
باز آی، آفتابا
روشنای و گرمای‌ِ افزون‌ِ ماه
فرای‌ِ
طاقت‌ِ من‌‌اند! سه پيش از آن که بميرم
دگرباره سخن می‌گويم
از گرمی زندگی
تا تنی چند بدانند
زندگی گرم نيست
می‌توانست ولی گرم باشد
پيش از آن که بميرم
دگرباره سخن می‌گويم
از عشق
تا تنی چند بگويند
عشق بود
عشق بايد باشد
پيش از آن که بميرم
دگرباره سخن می‌گويم
از بخت خوش اميد بستن به خوشبختی
تا تنی چند بپرسند:
چيست اين خوشبختی
کی برمی‌گردد؟

    

فصل آخرِ " آوای وحش"

جک لندن
ترجمه: هوشنگ اسدی
مشهورترین رمان جک لندن به ترجمه هوشنگ اسدی به زودی منتشر می‌شود. "آوای وحش" که همراه با "سپید دندان" به عنوان دو"رمان سگی" جک لندن نویسنده نامدار آمریکایی شناخته می‌شود، نخستین بار در سال ۱۳۲۴با ترجمه پرویز داریوش در ایران منتشر شد. اکنون، هوشنگ اسدی بعد از ۶۰ سال که از ترجمه این رمان به فارسی می‌گذرد، بر گردان تازه‌ای از آن را آماده انتشار کرده است."هنر روز" فصل آخر کتاب را به خوانندگان خود هدیه می‌کند. **** آوای وحش وقتی سانی توانست درپنج دقیقه ششصد دلار برای صاحبش کاسبی کند، این امکان را برای او و شرکایش به وجود آورد تا قرض‌های‌شان را بپردازند ودرجست‌وجوی معدن افسانه‌ای که به اندازه تاریخ کشور قدمت داشت، به شرق بروند. مردان بسیاری به جست وجوی این معدن رفته بودند، کسانی پیدایش کرده؛ و بسیاری هرگز برنگشته بودند. معدن گمشده غرق درفاجعه و پوشیده در اسرار بود. کسی ازنخستین کاشفش خبرنداشت و قدیمی ترین داستان‌ها پیش از رسیدن به او متوقف می‌شد. ازآغازکلبه‌ای کهن‌سال ولکنتی درآنجا وجود داشت. مردانی دردم مُردن به وجود معدن سوگند خورده بودند، کلبه رانشانه آن می‌دانستند و طلاهایی را به شهادت می‌گرفتند که نظیر آن درمناطق شمالی وجود نداشت. زنده‌ه چیزی ازاین گنج به ارمغان نیاورده بودند ومُرده‌ها هم که مُرده بودند؛ پس"جان تورنتون" و"هانس" و"پیت"، باسانی و یک دوجین سگ دیگر از مسیر ناشناخته‌ای رو به شرق نهادند تا به جایی بروند که مردمان و سگ‌های دیگردر رسیدن به آنجا شکست خورده بودند. آن‌ها هفتاد مایل تا قله "یوکان"سورتمه راندند، به چپ و به سمت رودخانه "استوارت" پیچیدند، از"ما یون" و" مک کوسشن" گذشتند، و به راه‌شان ادامه دادند تا رودخانه "استوارت" به صورت جویباری درآمد که از میان قللی که ستون فقرات قاره بودند، می‌گذشت. "جان تورنتون" نیاز زیادی به انسان وطبیعت نداشت. ازوحش نمی‌ترسید. می‌توانست با مشتی نمک و یک تفنگ دل به سرزمین وحش بزند و تا هرجا دلش می‌خواست برود. شتابی نداشت و به شیوه سرخپوست‌ها غذایش را در طول سفر شکار می‌کرد؛ واگر نمی‌توانست غذا پیدا کند، مثل سرخپوست‌ها به سفر ادامه می‌داد و می‌دانست دیر یا زود به آن می‌رسد. پس،در این سفر بزرگ به شرق، غذای اصلی‌شان گوشت بود، وسایل و مهمات‌شان بار سورتمه و آینده نامحدود در برابرشان. شادی سانی ازشکار، ماهی‌گیری وپرسه بی پایان درجاهای ناشناخته، حد نداشت. گاه هفته‌ها بی وقفه پیش می‌رفتند، هرروز، اینجا وآنجا کمپ می‌زدند؛ سگ‌ها ول می‌گشتند و مردان با آتش در میان گل‌های یخ‌زده حفره درست می‌کردند و کثافت تابه‌های بی‌شمار را با حرارت آتش می‌زدودند. بعضی وقت‌ها گرسنه می‌ماندند، گاه شکمی ازعزا در می‌آوردند؛ وهمه چیز بسته به شانس وشکار بود. تابستان رسید و سگ‌ها و مردها بار بر پشت، بر دریاچه‌های آبی کوهستان کَرجی راندند، و از رودهای ناشناس با قایق‌های باریکی که از چوب‌های جنگلی ساخته بودند، بالا و پائین رفتند. ماه‌ها آمدند و گذشتند. آن‌ها درآن گستره، بی‌نقشه رفتند، برگشتند ودورزدند، جایی که ازانسان نشانی نبود و لابد مردانی بودند، اگرکلبه گمشده واقعیت داشت. آن‌ها کولاک‌های تابستانی دره‌ها را پشت سرگذاشتند، زیر آفتاب نیمه شب برفراز قله‌های برهنه میان جنگل‌ها و برف‌های ابدی لرزیدند، ازدره‌های تابستانی پراز پشه ومگس ردشدند، درسایه یخچال‌های طبیعی، توت فرنگی‌های آب‌دار و گل‌های زیبایی چیدند که جنوب به داشتن‌شان می‌بالید. درپاییز آن سال به منطقه‌ای دریاچه‌ای رسیدند؛ اسرارآمیز، غمناک و ساکت؛ جایی که روزگاری محل زندگی پرندگان وحشی بود و حالا نشانی از زندگی در آن دیده نمی‌شد. تنها بادهای سرد می‌وزیدند، پناهگاه‌ها از یخ انباشته می‌شدند؛ و امواج مالیخولیایی به سواحل متروک می‌خوردند. درزمستان بعد هم رد محو مسیری را که مردان پیش از آن‌ها رفته بودند، دنبال کردند. یک باردر میان جنگل به کوره راهی نشان دار رسیدند. کوره راه بسیار قدیمی بود و به نظر می‌رسید کلبه گمشده خیلی نزدیک باشد. اما کوره راه از هیچ جا شروع نمی‌شد و به هیچ کجا نمی‌رسید و همچنان مانند مردی که آن را ساخته بود و علت ساختنش؛ پوشیده در اسرار ماند. یک بار دیگر از سراتفاق به ویرانه کلبه‌ای شکاری رسیدند و"جان تورنتون" در میان پتوهای پوسیده یک تفنگ لوله بلند چخماقی یافت. اومی‌دانست این تفنگ متعلق به کمپانی تفنگ "هودسن" بود و در ایام دور و به اندازه پوست سنجاب ارزش داشت. وهمین- حتی اثری هم ازمردی که کلبه را ساخته و تفنگ را درمیان پتوها جا گذاشته بود، نبود. بهار بازهم آمد، و در پایان سرگردانی‌ها چیزی که یافتند کلبه گمشده نبود، جویباری در انتهای دره‌ای بود که وقتی آبش را می‌شُستند، طلا مثل کَره زرد درته لگن‌ها می‌درخشید. ودیگر جلوتر نرفتند. هر روز که کار می‌کردند، چند هزار دلار به صورت خاک یا تکه طلا گیرشان می‌آمد، و هر روز کار می‌کردند. طلاها را در کیسه‌های پوست گوزن که هر کدام پنجاه پاوند جا داشت، می‌انباشتند و مانند هیزم کنار کلبه‌ای که ازچوب سرو ساخته بودند، روی هم می‌چیدند. مثل غول‌ها کار می‌کردند، روزها چون رویا می‌گذشتند و ارتفاع گنج‌شان بالا می‌گرفت. سگ‌ها کاری نداشتند جز اینکه گاهی گوشت شکارهای "جان تورنتون" را به کلبه حمل کنند، و سانی ساعت‌های دراز کنار آتش می‌لمید و به فکر فرو می‌رفت. حالا که کار زیادی نداشت، تصویر مرد پا کوتاهِ پشمالو بیشتر به ذهنش می‌آمد؛ وگاه چشمک زنان به آتش، با او در دنیای دیگری که به یاد داشت سرگردان می‌شد. سکوت دنیای دیگر هراسناک می‌نمود. مرد پشمالو را می‌دید که سرش را میان زانوهایش گذاشته، دستش هایش رابهم گره کرده وکنارآتش خوابیده است.خوابش آشفته و پر از ترس و تکان بود، بارها بیدارمی‌شد و با وحشت تمام تاریکی را می‌کاوید وهیزم‌های بیشتری به آتش می‌افکند. می‌دید که کنار دریا راه می‌روند، مرد پشمالو ماهی-صدف جمع می‌کند و درهمان حال آن‌ها را می‌خورد. چشمانش در پی خطرهای ناپیدا می‌چرخد، پاهایش آماده فرار است و با ظاهر شدن اولین خطر مثل باد می‌دود. در جنگل بی‌صدا می‌خزیدند، سانی پا به پای مرد پشمالو می‌رفت، هر دو گوش به زنگ و آماده بودند؛ گوش‌ها سیخ و متحرک و بینی‌ها لرزان؛ چون مرد هم مثل سانی گوش وشامه تیزی داشت. مرد پشمالو می‌توانست از درخت‌ها بالا برود و آن بالا هم به سرعت زمین حرکت کند، و بدون اینکه دستش رها شود و یا بیفتد ازشاخه‌ای به شاخه دیگری درفاصله چند متری بپرد. درواقع به نظر می‌رسید که زندگی روی زمین و درخت برای او فرقی ندارد؛ و سانی شب‌هایی را به یاد می‌آورد که در پای درختی که مرد پشمالو چسبیده به شاخه‌های بالایش خوابیده بود، کشیک داده بود. با پیدا شدن تصویرمرد پشمالو آوایی ازاعماق جنگل به گوش می‌رسید و سانی را از شوری بزرگ و آرزوهای عجیبی می‌آکند. از احساس شادی شیرینِ مبهمی پر می‌شد و اشتیاق و التهابی ناشناخته به اودست می‌داد. گاه به دنبال آوا به جنگل می‌خزید و انگار که واقعی باشد دنبالش می‌گشت و درجوابش به اقتضای حالش، به نرمی و یا شدت پارس می‌کرد. دماغش را در خزه‌های خیس پای درختان یا خاک سیاهی که علف‌های بلندی از آن روئیده بود، فرو می‌برد و با شادی بوهای نیرومند زمین را به دماغ می‌کشید؛ یا ساعت‌ها، گفتی که درکمین باشد، پشت درختان قارچ پوش یا تنه‌های افتاده، درازمی‌کشید؛ با چشمان کاملا گشوده به هر جنبش و صدایی گوش می‌خواباند. شاید امید داشت، همان‌طور که دراز کشیده، آوای ناشناس را غافل‌گیرکند. اما نمی‌دانست چرا این کارهای مختلف را می‌کند. به انجام آن‌ها مجبورمی‌شد و اصلا هم دنبال دلیلش نبود. انگیزش‌های مقاومت ناپذیردرچنگش می‌گرفتند. در گرمای روز در چادر دراز کشیده بود و چرت می‌زد، ناگهان سرش رابلند و گوش‌هایش را تیزمی‌کرد، به دقت گوش می‌داد، روی پا می‌جهید، بیرون می‌پرید و به فضاهای باز می‌رفت، به جایی که "کله سیاه"ها خوشه بسته بودند. دوست داشت درآب‌راه‌های خشک بدود، در بیشه‌ها فرو شود و پنهانی زندگان پرندگان را در جنگل تماشا کند. می‌شد که تمام روزدربیشه‌ای دراز بکشد و شاهد کبک‌ها باشد که آوازخوانان شق و رق بالا و پایین می‌رفتند. اما بیشتر از همه دوست داشت درتاریک روشن نیمه شب‌های تابستانی بدود، به زمزمه‌های دور وخواب آور جنگل گوش بدهد، مثل آدمی کتاب‌خوان نشانه‌ها را بیابد و آوای سحرآمیزی را بجوید که او را می‌خواند، در خواب و بیداری صدایش می‌زد، ومدام از او می‌خواست که بیاید. شبی، باتکانی ازخواب پرید، چشم‌ها گشاده و منخرین لرزان و بوکشان؛ یالش می‌لرزید و موج می‌خورد. آوا ازجنگل می‌خواندش(نه باهمه نت‌هایش، چون آوا نت‌های بسیارداشت) و برخلاف همیشه واضح و مشخص بود، به زوزه کشداری می‌ماند و به صدای هیچ سگ اسکیمویی شباهت نداشت. و برای سانی، مثل صدایی که پیشتر شنیده باشد، به نحوی آشنا بود. درسکوت مطلق از اردوی خواب‌زده بیرون جَست ودر جنگل فرو رفت. هرچه به فریاد نزدیک‌ترمی‌شد، آهسته‌تر می‌رفت وهرقدمش را با احتیاط برمی‌داشت، تا به فضای باز میان درختان رسید و گرگ خاکستری دراز و لاغری را دید که روی پاهایش نشسته ونوک بینی‌اش را به سوی آسمان گرفته است. سانی هیچ صدائی نکرد، اما زوزه گرگ بند آمد و کوشید جای او را پیدا کند. سانی نیمه خمیده، با بدن کاملا جمع شده، دم سیخ وسفت، پاها را با احتیاطی ناخواسته پیش می‌گذاشت و خرامان وارد فضای باز می‌شد. در هر حرکتش تهدید وگشودن در دوستی به هم آمیخته بود. حیوانات وحشی با این روش به طعمه خود نشان می‌دهند که قصد جنگ ندارند. اما گرگ با دیدن او گریخت. سانی دیوانه دست‌یابی با خیزهای بلند دنبالش کرد. او را به مجرایی بن‌بست در بستر نهری راند که تنه درختی راهش را بسته بود. گرگ دوری زد ومانند"جو" وهمه سگ‌های اسکیموی به دام افتاده، روی پاهای عقبش می‌چرخید، باموهای برافراشته می‌غرید، و پیوسته و سریع دندان قروچه می‌کرد. سانی حمله نکرد؛ دورش چرخید ودوستانه به اونزدیک شد.گرگ ظنین وترسیده بود؛چون سانی سه برابر او وزن داشت و سرش به زحمت به شانه سانی می‌رسید. درانتظارفرصت به عقب جَست وگریخت. تعقیب وگریزازسر گرفته شد. ودوباره گیرافتاد وهمه چیز تکرار شد؛ چون گرگ حال مناسبی نداشت وگرنه سانی به این آسانی نمی‌توانست او را گیر بیاندازد. آنقدرمی‌دوید تا سر سانی به کفلش بخورد؛ می‌چرخید و روبرویش می‌ایستاد و منتظراولین فرصت برای فرار می‌شد. سانی سرانجام پاداش لجاجت خود را گرفت؛ گرگ وقتی فهمید که او قصد آزارش را ندارد، دماغش را به دماغ او سائید. بعد دوست شدند، ونیمه عصبی و نیمه خجل، به روشی که حیوانات وحشی خشونت خود را پنهان می‌کنند؛ به بازی پرداختند. کمی بعد، گرگ خیزهای آرامی برداشت که به روشنی نشان می‌داد، می‌خواهد به جایی برود و به سانی هم فهماند که می‌تواند همراهش باشد؛ و بعد هر دو پهلو به پهلو بستر نهر را در تاریک روشن افق بالا رفتند، به دهانه آن و سپس دماغه‌ای که سرچشمه نهر بود، رسیدند. از سرازیری آن سوی سرچشمه به طرف سرزمین صافی پوشیده از تکه‌های بزرگ جنگلی و رودخانه‌های بسیار فرود آمدند، و در میان جنگل‌ها یک نفس دویدند؛ ساعت‌ها و ساعت‌ها، خورشید بر می‌آمد و روز گرمی می‌گرفت. سانی شادمانی وحشیانه‌ای داشت. او می‌دانست سرانجام به آوا جواب داده و در کنار برادر جنگلی‌اش به جایی می‌‌رود که بی‌شک صدا از آنجا می‌آید. خاطرات گذشته به سرعت او را در برمی‌گرفتند و مانند واقعیت‌های ایام قدیم که این خاطرات سایه آن‌ها بودند، او را برمی‌انگیختند. اوپیشتر، جایی دردنیایی که خاطرات محوش با او بود، این کارها را کرده بود؛ و دوباره همان کارها را می‌کرد و حالا، آزاد و رها می‌دوید، زمین باز زیر پایش و آسمان پهناور در برابرش. کنارنهر روانی برای نوشیدن آب ایستادند، و تا ایستادند، سانی یاد"جان تورنتون" افتاد و نشست. گرگ به طرف جایی که مطمئنا ازآنجا آمده بود، راه افتاد و بعد به طرف او برگشت، دماغش را به دماغش می‌مالید و حرکاتی انجام می‌داد و او را برای همراهی تشویق می‌کرد. اما سانی چرخید و آهسته راه رفته را برگشت. برادر وحشی نزدیک به یک ساعت در کنارش آمد و به نرمی نالید. بعد نشست. دماغش را به طرف آسمان گرفت و زوزه کشید. زوزه محزونی بود و سانی که ثابت وا ستوار به سوی اردو می‌رفت، هرچه دورتر می‌شد آن را ضعیف‌تر می‌شنید تا اینکه در دوردست‌ها گم شد. "جان تورنتون" شام می‌خورد که سانی به میان چادرجهید، باعشق دیوانه‌واری رویش پرید،غلتاندش، صورتش را لیسید و دستش را به دندان گرفت و به قول"تورنتون" خل‌بازی درآورد. "تورنتون" هم او را عقب و جلو می‌برد و فحش‌های عاشقانه می‌داد.                                                                       دو روز و دو شب سانی نه لحظه‌ای از کمپ بیرون رفت و نه چشم از" تورنتون " برداشت. وقتی کار می‌کرد، دنبالش می‌رفت. غذا که می‌خورد چشم به او می‌دوخت، نگاهش می‌کرد تا شب زیر پتو می‌رفت و صبح بیرون می‌آمد. اما دو روز بعد، آوای جنگل، آمرانه‌تر از همیشه به صدا درآمد. بی‌قراری سانی برگشت، و او گرفتار خاطرات برادر وحشی شد، و سرزمین‌های خندان آن سوی دماغه و قطعات پنهاور جنگلی که در آن پهلو به پهلو می‌دویدند. دوباره در جنگل سرگردان شد، اما برادروحشی دیگر نیامد؛ و هر چه در شب بیداری‌های طولانی گوش خواباند، زوزه حزین دیگر شنیده نشد. بیرون کمپ خوابیدن را شروع کرد و بسیاری از روزها را دور از اردو به سر برد؛ یک‌باره در بالای نهر از دماغه گذشت و به جانب سرزمین نهرها و درخت‌ها رفت.هفته‌ای آنجا پرسه زد و بیهوده دنبال رد تازه‌ای از برادر وحشی گشت. غذایش را شکار می‌کرد و با گام‌های آزاد و بلندی که گفتی هرگز خسته نمی‌شود به سفر خود ادامه می‌داد. جایی که نهرهای پهناور به دریا می‌ریختند، ماهی سالمون می‌گرفت؛ یک بار هم درکنارنهر خرس سیاه بزرگی را که پشه‌ها هنگام شکار ماهی از دریا کورش کرده بودند و خشمگین و بی پناه و لرزان در جنگل می‌گشت، کشت. بااین که خرس کور بود، جنگ سختی بود وآخرین بقایای خفته سبعیت سانی را بیدار کرد. ودو روزبعد، وقتی بر سر کشته خود برگشت و دید یک دوجین گرگ بر سر بقایاش جدال می‌کنند، آن‌ها را مثل پرِ کاه پراکند؛ و از آن‌ها دوتن باقی ماندند که دیگرنمی‌توانستند بجنگند. خون‌خوارگی در او ازهمیشه نیرومندتر شد. او یک درنده بود، می‌کُشت وبا گوشت شکار زندگی می‌کرد، بی یاور، تنها و به یاری قدرت وشجاعت خود باید فاتحانه درمحیط خصمانه‌ای باقی می‌ماند که فقط قوی‌ترها در آن زنده می‌ماندند. همین چیزها غرور بزرگی را دور او دامن زد که مانند بیماری مسری به تنش هم سرایت کرد. حالتی که درهمه حرکاتش دیده می‌شد و در هر جنبش عضلاتش به چشم می‌آمد، به روشنی دررفتارش هویدا بود و پشم باشکوهش را ازآنچه هم که بود با شکوه‌تر نشان می‌داد. اگرروی پوزه و بالای چشم‌هایش لکه قهوه‌ای را نداشت، اگر رگه سفیدی درست وسط سینه‌اش نبود، می‌شد اورا با گرگ غول آسایی اشتباه گرفت؛ بزرگ‌تر ازبزرگ‌ترین نژادش.اندازه و وزنش را از پدر"سنت برنارد"ش به ارث برده و مادر "شپاردش" به این وزن و قد شکل داده بود. پوزه‌اش مثل گرگ‌ها دراز، و از پوزه هر گرگی درازتر بود؛ و سرش، کمی پهن تر؛ سر گرگی بر بدنی بزرگ. حیله‌اش حیله گرگ بود وحیله وحش؛ هوشش،هوش"سنت برنارد"و"شپارد"وهمه این‌ها به اضافه تجربه‌ای که در خشن‌ترین مدارس کسب شده بود؛ او را به خطرناک‌ترین درنده وحش تبدیل کرده بود. حیوانی گوشت‌خوار که ازشکار زنده تغذیه می‌کرد، کاملا شکُفته و در اوج قدرت زندگی، نیرومندی و حیات از او می‌تراوید. وقتی "تورنتون"دست نوازش به پشتش می‌کشید، بارمغناطیسی هرم وآزاد می‌شد و برق وصدا با دست می‌رفت. همه اندام‌ها، مغزوبدن، اعصاب و نسوج، ازبهترین نوع ساخته شده بود و بین تمامی‌شان تعادلی کامل برقرار بود. به صداها ونشانه‌ها و هر کاری که عمل می‌طلبید، به سرعت برق واکنش نشان می‌داد. درحمله و دفاع دو برابرسگ‌های"هاسکی" سرعت داشت. درمقابل هر حرکت یا صدایی سریع‌تر از هر سگی تصمیم می‌گرفت و جواب می‌داد. در واقع سه عمل دیدن، تصمیم گرفتن و جواب دادن متوالی بود، اما فاصله‌شان به قدری کم بود که هم‌زمان به نظر می‌رسید. عضلات سرشار از زندگیش مثل فنر فولادین به حرکت می‌افتاد. زندگی در او به بهترین شکل در جریان بود، شاد و شرزه؛ تا حدی که می‌شد دوپاره کشش و قدرت هستی را در او شکوفا دید. -هرگزچنین سگی دیده نشده... یک روز که دسته جمعی بیرون رفتن سانی را از اردوگاه نگاه می‌کردند، "جان تورنتون" این را گفت."پیت" حرفش را کامل کرد. -وقتی ساخته شد، قالبش را شکستند. "هانس" تائید کرد: -راستش... منم همین‌طور فکر می‌کنم. آن‌ها بیرون رفتنش ازاردوگاه را می‌دیدند، اما تغییر ناگهانی و هولناکش در جذبه جنگل را نمی‌دیدند. دیگر راه نمی‌رفت. درلحظه‌ای حیوانی وحشی می‌شد؛ آرام ودزدیده، مثل گربه‌ها. چون شبحی درمیان سایه‌ها گم و پیدا می‌شد. می‌توانست از هر پناهی استفاده کند، چون مار بر سینه بخزد، بجهد و بگزد. قادر بود کبک‌ها را در لانه‌اشان شکار کند، خرگوش را در خواب بکُشد وسنجابی راکه یک لحظه دیرتر به روی درخت می‌پرید درهوابقاپد. نه ماهی‌های آب‌گیر از او سریع‌تر بودند و نه سگ‌ماهی‌هایی که سدهای‌شان را تعمیر می‌کردند. برای خوردن می‌کُشت ونه ازروی هوس؛ اما ترجیح می‌داد شکارش را خودش بخورد. پس شیطنتی دراعمالش راه یافت.سرگرمی‌اش این بود که سنجاب‌ها را غافل‌گیر کند و وقتی کاملا در چنگش بودند، بگذارد بروند و بالای درخت ترس از مرگ را چهچه بزنند. با آمدن پاییز، گوزن‌ها در دسته‌های بزرگ پیدایشان شد. آهسته به طرف دره‌های گرم‌تردرحرکت بودند تا زمستان را آنجا سر کنند. سانی به تازگی بچه گوزنی را کُشته بود؛ اما شدیدا در اشتیاق شکاری بزرگ‌تر و با ارزش‌تری بود؛ و او روزی پیشاپیش گله‌ای گوزن در بالای دماغه پیدایش شد. دسته‌ای بیست تایی گوزن از سرزمین نهرها و درخت‌ها گذشته بودند و رئیس‌شان گوزن نرگاومانندی بود. طبیعتی وحشی وشش فوت قد داشت و در واقع همان حیوان تنومندی بود که سانی آرزویش را می‌کشید. شاخ‌های بزرگ شاخه شاخه‌اش که دربالای بدنش می‌جنبید، چهارده سر داشت و پهنایش دربالای سرش به هفت فوت می‌رسید. برق تند شریرانه‌ای چشمانش کوچکش را می‌سوزاند و با دیدن سانی غرشی از سر خشم کرد. ازپهلوی گاومانندش، درست درکنارکپل، سرپَردارتیری معلوم بود که دلیل خشمش را نشان می‌داد. سانی به حکم غریزه‌ای که از روزگار کهن شکارهای بدوی می‌آمد، جدا کردن گوزن از گله را شروع کرد. کار آسانی نبود. سانی باید درمقابل نره گوزن، دوراز دسترس شاخ‌های بلند و سم‌های پهن ترسناکی که می‌توانست با یک ضربه زندگیش راباطل کند، واق‌زنان برقصد. گوزن که نمی‌توانست به دندان خطر پشت کند و برود، دچارطغیان خشم شد. درچنین لحظاتی به سانی حمله می‌کرد. سانی با زیرکی عقب می‌نشست و با تظاهر به اینکه نمی‌تواند فرارکند، فریبش می‌داد. اما تا از بقیه جدا می‌شد، دو یا سه گوزن جوان برمی‌گشتند و به سانی حمله می‌کردند تا گوزن زخمی بتواند به گله برگردد. دنیای وحش صبوری خودش را دارد، مثل زندگی؛ خستگی ناپذیر ودیرپای. صبری که ساعت‌ها عنکبوت را در تار تنیده‌اش بی‌حرکت نگه می‌دارد، مار را درچنبره‌اش و پلنگ را در کمین‌گاهش. و این صبر خاص آن زندگی است که غذای خود را از میان زندگان می‌گیرد؛ و با همین صبر بود که سانی به دنبال گله افتاده و حرکتش را به تاخیر می‌انداخت، گوزن‌های جوان را تحریک می‌کرد، گوزن‌ها مادهِ بچه‌دار را می‌ترساند و گوزن مجروح را از خشم عاجزانه خود دیوانه می‌ساخت. نصف روز این کار ادامه یافت. سانی حملاتش را چند برابر کرد، از همه طرف یورش می‌برد، گله را در گردباد حمله محصور کرده بود و قربانی خود را به همان سرعت که به گله می‌پیوست از آن جدا می‌کرد؛ وصبر طعمه را به ستوه می‌آورد، زیرا صبر شکارچی از او بیشتر است. همین که روز طولانی غروب کرد و خورشید در شمال غربی دربسترش غلتید(تاریکی برگشته بود و شب‌های پاییز شش ساعت طول می‌کشید) گوزن‌های نر دیرتر و دیرتر به کمک پیشاهنگ گله آمدند. زمستان در راه آن‌ها را به سرعت به دره‌های کم عمق می‌راند و می‌پنداشتند، نمی‌توانند ازشر موجود خستگی ناپذیری که دنبالشان می‌کرد، رها شوند. به علاوه، زندگی گله یا گوزن‌های جوان درخطر نبود. زندگی یکی‌شان طلب می‌شد که از زندگی خودشان کمتر به آن دلبستگی داشتند؛ این بود که سرانجام به دادن باج راه رضایت دادند. غروب که شد گوزن پیر با سر خمیده ایستاده بود، و یارانش- ماده گوزن‌هایی را که حامله کرده بود، بچه گوزن‌هایی را که فرزندانش بودند و گوزن‌های نری را که بر آن‌ها ریاست کرده بود- می‌دید که در میان نور میرنده به سرعت ناپدید می‌شدند. اما نمی‌توانست دنبالشان برود، چون در برابردماغش دندان بی‌رحم وحشت، جست و خیزکنان راهش را بسته بود. بیش ازنیم تن وزن داشت؛ وعمر درازی را با نیرومندی پشت سر گذاشته بود، پر از جنگ و کشاکش، و سرانجام با مرگ در دندان‌های موجودی روبرو شده بود که سرش به زانوان گره خورده اوهم نمی‌رسید. ازآن به بعد، شب وروز، سانی لحظه‌ای هم قربانی‌اش را ترک نکرد، نگذاشت دقیقه‌ای استراحت کند، هرگز اجازه نداد از سر شاخه درختان و یا علف‌ها بخورد، و حتی مانع شد که گوزن مجروح تشنگی سوزانش را از آب جویبارها بر طرف سازد. گاه، گوزن از ناامیدی پا به فرارمی‌گذاشت. دراین مواقع سانی سعی نمی‌کرد که متوقفش کند. با خیزهای آرام دنبالش می‌رفت و ازاین بازی دو نفره لذت می‌برد؛ و وقتی گوزن می‌ایستاد، دراز می‌کشید و با حمله‌های وحشیانه پی در پی مانع خوردن و آشامیدنش می‌شد. سر بزرگ بیشترو بیشتر زیر درختان شاخ می‌خمید و دویدنش ضعیف‌ترو ضعیف‌تر. مدت‌های طولانی با دماغ به زمین چسبیده وگوش‌های آویخته می‌ایستاد، وسانی فرصت بیشتری برای نوشیدن آب واستراحت پیدا می‌کرد. در چنین لحظاتی سانی درحالی‌که زبان سرخش بیرون بود، له‌له زنان به گوزن بزرگ خیره می‌شد وبه گمانش سیمای همه چیزتغییرمی‌کرد. می‌توانست جنبش تازه‌ای را درهمه چیز حس کند. همان طور که سر گوزن به زمین نزدیک می‌شد، نوع دیگری از زندگی از راه می‌رسید. انگارجنگل و نهر و هوا از حضورش جان تازه می‌گرفتند. اخبار این تولد را از نه دیدن، شنیدن یا بوئیدن ؛ از راه حس لطیف‌تری در می‌یافت. او چیزی نمی‌شنید، چیزی نمی‌دید، اما می‌دید زمین جوردیگری شده است؛ و درآن چیزهای غریب درجنبش و تغییرند، و تصمیم گرفت وقتی کار در دستش تمام شد، درباره‌اش تحقیق کند. سرانجام، درپایان روز چهارم، گوزن بزرگ را به زمین زد. یک شبانه روز کنار کشته‌اش ماند، می‌خورد و می‌خوابید و دوباره و دوباره. بعد، استراحت کرده، سرحال ونیرومند سرش را به طرف اردوگاه " جان تورنتون" برگرداند. مثل گرگ‌ها نرم و شلنگ انداز می‌رفت و می‌رفت، ساعت و ساعت بی‌آن‌که راه را گم کند، با اطمینانی غریزی که آدم‌ها و قطب‌نمای‌شان دربرابرش شرمنده می‌شدند، یک راست به سوی خانه رفت. هرچه نزدیک‌ترمی‌شد، بیشتر و بیشتر به تغییرات منطقه ظن می‌بُرد. زندگی دیگری غیر از آنچه تابستان بود، جریان داشت. این حقایق دیگر از راه‌های ظریف و اسرارآمیز به او منتقل نمی‌شدند. پرنده‌ها درباره‌اش حرف می‌زدند، سنجاب‌ها به چهچه می‌گفتند و نسیم زمزمه‌اش می‌کرد. چند بارایستاد وهوای تازه صبح را عمیقا نفس کشید و پیام‌هایی را شنید که وادارش کرد سریع‌تر بدود. ازفشار حس فاجعه‌ای که اتفاق افتاده بود و یا داشت اتفاق می‌افتاد، در عذاب بود. همین که از آخرین آبریز گذشت و وارد دره‌ای شد که به کمپ می‌رسید، با احتیاط بیشتر جلو رفت. سه مایل آن‌طرف‌تر به کوره راه تازه‌ای رسید که مو را براندامش راست کرد. کوره راه یک‌راست به کمپ "جان تورنتون" می‌رفت. سانی عجله کرد، آرام وپیوسته، تک تک اعصابش کشیده بود، گوشش به جزئیاتی بود که ماجرا را می‌گفت؛ اما نه پایانش را. دماغش توصیفات متعددی از گذرگاه زندگی که رویش سفر می‌کرد، به او منتقل می‌کرد. متوجه سکوت آبستن جنگل شد. پرندگان زمزمه نمی‌کردند. سنجاب‌ها پنهان شده بودند. تنها چیزی که دید سموری خاکستری براقی بود که چنان به شاخه خاکستری خشکیده‌ای چسبیده بود که گفتی جزئی از آن بود؛ یک برجستگی چوبی که ازچوب در آمده بود. سانی،همان‌طور که چون سایه خزنده‌ای پیش می‌رفت، دماغش ناگهان به طرفی کشیده شد؛ گویی نیرویی واقعی آن را گرفت و کشید. بو را تا بوته‌زاری دنبال کرد و"نیگ" را یافت. به پهلو افتاده و همان‌جا که خود را کشانده بود، مُرده بود؛ تیری به سرش خورده و از سوی دیگر بیرون آمده بود. صد یارد دورتر، سانی به یکی از سگ‌های سورتمه رسید که "تورنتون" در"داوسن" خریده بود. این سگ درست روی جاده جان می‌کند و سانی بی‌توقف از او گذشت. از ارودگاه صداهای درهم دوری شنیده می‌شد و مثل این‌که آواز بخوانند کم و زیاد می‌شد. سانی با شکم تا لب زمین مسطح خزید وآنجا "هانس" را دید که به صورت افتاده و تنش مثل جوجی تیغی پر از تیر است. درهمین موقع سانی نگاهی به کلبه انداخت و چیزی دید که مو بر اندامش راست کرد. موجی از خشم او را در خود گرفت.او نفهمید که غرید، اما غرش هولناک وحشیانه‌ای سر دارد. برای آخرین بار در زندگی‌اش اجازه داد احساس بر حیله و احتیاط غلبه کند، و این به خاطرعشق بزرگش به "جان تورنتون"بود که اختیارعقلش را ازدست داد. سرخپوست‌های قبیله "هیت" سرگرم رقص بر خرابه‌های کلبه بودند که صدای غرش ترسناکی را شنیدند وحیوانی که هرگز نظیرش را ندیده بودند به آن‌ها یورش آورد. سانی بود، توفان زندهِ خشم که چون گردباد باد ویرانگر فرود آمد. روی اولین مردی که رسید، پرید و او رئیس قبیله هیت بود، و گلویش را چنان درید که چشمه خون جوشید. بی‌توجه به قربانیش از او گذشت و گلوی دومین مرد راهم پاره کرد. هیچ کس مقاومتی نمی‌کرد. سانی میان‌شان افتاده بود، می‌درید، می‌برید، ویران می‌ساخت و چنان مداوم و سریع در حرکت بود که تیرها به اواصابت نمی‌کرد. در واقع حرکات اوسرعتی چنان باورنکردنی داشت که سرخپوست‌ها به هم ریخته بودند، به هم تیراندازی می‌کردند؛ و نیزه‌ای که یک شکارچی جوان به سوی سانی انداخت با چنان شدتی به سینه شکارچی دیگری خورد که سرش ازپشت او بیرون آمد. هراس قبیله "هیت" را گرفت، و با وحشت به میان جنگل گریختند، و فریاد می‌کشیدند روح شیطان ظهور کرده است. و سانی به راستی اهریمن مجسم بود. با خشم دنبال‌شان می‌کرد و تا به جنگل می‌رسیدند، مثل آهو بر زمین‌شان می‌زد. روز شوم قبیله"هیت" بود. تا دوردست‌های منطقه پراکنده شدند و هفته‌ای طول کشید تا برای شمردن تلفات گرد آمدند. اما سانی، خسته از تعقیب به اردوگاه متروک برگشت. "پیت" را یافت که در نخستین دقایق هجوم روی پتویش کشته شده بود. رد تقلای ناامیدانه "تورنتون" هنوز روی زمین باقی بود وسانی لحظه به لحظه آن را تا آب‌گیر گود بو کشید."اسکیت" که تا لحظه آخر به صاحبش وفاداربود، درحالی‌که سر و دستش در آب قرارداشت، کنار آب‌گیر افتاده بود. آب‌گیرگل آلود که جعبه‌های طلاشویی رنگش را عوض کرده بودند، آنچه را دربرداشت، کاملا پوشانده بود؛ وآنچه دربرداشت "جان تورنتون" بود؛ چون سانی رد او را تا آب‌گیر دنبال کرده بود و از آنجا به بعد دیگر ردی نبود. تمام روزسانی کنارآب‌گیرعذاب کشید و یا با بی‌تابی دراطراف اردوگاه پرسه زد. او می‌دانست مرگ پایان حرکت یا گذشتن و دورشدن زندگی از زندگان است، و حالا می‌دانست"جان تورنتون" مرده است. و این خلایی بزرگ دراو ایجاد می‌کرد، خلایی شبیه گرسنگی که عذابش می‌داد وهیچ غذایی رفعش نمی‌کرد. و بارها، وقتی درنگ می‌کرد تا جسد سرخپوستان را بو کند، دچارغرورعظیم بی سابقه‌ای می‌شد. اوآدم- اشرف مخلوقات- راکُشته بود و درست در برابر چشمان قانون چماق و دندان کُشته بود. بدن‌ها را با کنجکاوی بو می‌کشید. چه آسان مُرده بودند. کشتن یک سگ اسکیمو سخت‌تر بود. آن‌ها بدون تیر و کمان و نیزه و چماق، اصلا رقمی نبودند. می‌دانست دیگر ازآن‌ها نمی‌ترسد، مگر تیر و کمان و نیزه و چماق در دست داشته باشند. شب شد وماه تمام در آسمان بالای درختان برآمد و زمین را مثل روز روشن کرد. و با آمدن شب، سانی که کنار آب‌گیرعذاب می‌کشید و مویه می‌کرد، متوجه جنبش زندگی جدیدی شد که از جنگل می‌آمد و با آن زندگی که " هیت‌ها" ساخته‌اند، فرق داشت. او ایستاد، گوش داد و بو کشید. از دوردست، زوزه ضعیف تیزی برمی‌آمد و آوایی جمعی همراهیش می‌کرد. زوزه‌ها آن به آن نزدیک‌تر می‌شدند. سانی باز آن صداها را که در جهان دیگر شنیده و درحافظه‌اش باقی مانده بود، آشنا یافت. به میان محوطه باز رفت و گوش خواباند. این آوا بود. آوایی با طنین‌های بسیار؛ آمرانه و فریبنده‌تر از همیشه. و او هرگز به این اندازه آماده اجابت نبود. "جان تورنتون" مُرده وآخرین بند گسسته بود. انسان و خواست‌هایش دیگر او را پایبند نمی‌کرد. گله گرگ‌ها که مانند قبیله"هیت"غذای خود را از گوشت شکار تامین می‌کردند و با خوردن کپل‌های چاق گوزن‌های شمالی مهاجر روزگار را می‌گذراندند، سرانجام ازسرزمین درخت‌ها و نهرها گذشتند و به دره سانی هجوم آوردند. در زیر نور جاری ماه، چون سیلی نقره‌ای به فضای خالی ریختند که سانی در وسط آن چون مجسمه‌ای بی‌حرکت انتظارشان را می‌کشید. چنان بزرگ وبی حرکت بود که گرگ‌ها با دیدنش درنگ کردند. لحظه‌ای طول کشید تا شجاع‌ترین‌شان مستقیم به طرف اوپرید. سانی مثل برق ضربه‌ای زد و گردنش را شکست. و بعد، مثل قبل، بی حرکت ایستاد، و گرگ ضربه خورده از درد جلوی پایش به خود می‌پیچید. سه گرگ دیگر با هم حمله کردند، و یکی پس از دیگری با گلوی دریده و شانه خونین عقب نشستند. همین کافی بود تا گله دسته‌جمعی، درهم برهم، برخورد کنان به هم، آشفته ازاشتیاق به چنگ آوردن طعمه به او یورش ببرند. سرعت شگفت‌انگیز و زرنگی سانی او را در وضعیت خوبی قرارداده بود. روی پاهای عقبش می‌چرخید، گاز می‌گرفت و چنگ می‌زد و همیشه جا همه بود؛ چنان به سرعت می‌چرخید و از همه طرف می‌جنگید که گاردش باز نشدنی به نظر می‌رسید. برای این‌که نتوانند ازپشت به اوحمله کنند، عقب نشست. از آب‌گیر گذشت و وارد بستر نهر شد و آن‌قدر رفت تا پشتش به کناره بلند شنی رسید. به سمت راست زاویه‌ای رفت که مردها برای پیدا کردن معدن حفر کرده بودند ودرجایی ایستاد که از سه طرف محافظت می‌شد و حالا کاری نداشت جز این‌که از جلو بجنگد. و چنان خوب از پس این کار برآمد که بعد از نیم‌ساعت گرگ‌های مغلوب عقب نشستند. زبان همه‌شان بیرون افتاده بود و می‌لرزید و دندان‌های سفیدشان زیرنورماه بی‌رحمانه برق می‌زد. عده‌ای‌شان با سرخمیده و گوش افتاده نشسته بودند، بقیه ایستاده ونگاهش می‌کردند، وهنوز چند تای‌شان از آب‌گیر آب می‌خوردند. گرگی،دراز و لاغر وخاکستری، بااحتیاط اما دوستانه پیش آمد وسانی برادروحشی را که شب و روزی را با او سرکرده بود، شناخت. او به نرمی نالید و وقتی سانی هم نالید، دماغ‌های‌شان را به هم مالیدند. بعد گرگ پیری،استخوانی و زخم خورده جنگ‌ها، پیش آمد. سانی لب‌هایش را جمع کرد که مقدمه غرش است، اما دماغش را به دماغ او مالید.درنتیجه گرگ پیر نشست،دماغش را رو به ماه گرفت و زوزه بلندی سرداد. بقیه همه نشستند و زوزه کشیدند. وحالا آوا با لحنی اشتباه‌ناپذیر به سانی رسید. او هم نشست و زوزه کشید. درپایان، ازگوشه‌اش بیرون آمد و گله دورش حلقه زد، او را نیمه وحشیانه ونیمه دوستانه می‌بوئیدند. سردسته‌ها زوزه کشیدند و به طرف جنگل پریدند. گرگ‌ها دسته‌جمعی و زوزه کشان در پی آن‌ها رفتند. و سانی با آن‌ها دوید، پهلوبه پهلوی برادر وحشی‌اش می‌دوید و مثل او زوزه می‌کشید. *** و اینجا می‌توان به خوبی داستان سانی را به پایان بُرد. سال‌های زیادی طول نکشید که سرخپوست‌های قبیله "هیت"متوجه تغییر نسل گر‌گ‌های سرزمین درخت‌ها و نهرها شدند، روی پوزه و بالای چشم‌هایشان لکه قهوه‌ای و رگه سفیدی درست وسط سینه‌اشان دیده می‌شد. و قابل توجه‌ترازهمه این‌ها قصه سرخپوست‌ها درباره شبح سگی بود که می‌گفتند که پیشاپیش گله می‌دوید. آن‌ها از این شبح سگ می‌ترسیدند، چون از آن‌ها حیله‌گرتر بود، در زمستان‌های سخت ازچادرهای‌شان دزدی می‌کرد، شکارهای‌شان را به غارت می‌برد، سگ‌های‌شان را می‌کُشت و شجاع‌ترین شکارچیان‌شان را شکست می‌داد. نه، حکایت ازاین بدتر بود. شکارچیانی بودند که هرگز به چادر برنمی‌گشتند، و شکارچیانی که مردان قبیله آن‌ها را در حالی یافتند که گلوی‌شان بی‌رحمانه دریده شده بود و رد پنجه‌هایی بزرگ‌تر از پنجه گرگ روی برف کنارشان دیده می‌شد. هرپائیز، وقتی "هیت "ها گله گوزن‌ها را دنبال می‌کنند، دره مخصوصی هست که هرگز وارد آن نمی‌شوند. زن‌ها هم وقتی صحبت دور آتش به روح شیطان می‌رسد که آن دره را برای زندگی برگزیده، غمگین می‌شوند. در تابستان‌، آن دره به هر حال زائری دارد که "هیت"ها از آن بی‌خبرند. و او گرگ بزرگ باشکوهی است که هم شبیه گرگ هست و هم نیست. تنها از کنار نهرهای خندان می‌گذرد و به میان محوطه باز وسط درخت‌ها می‌آید. اینجا جوی زردی از زیر کیسه‌های پوسیده پوست گوزن می‌گذرد و در زمینی فرو می‌رود که علف‌های بلند و گیاهان خزه پوش ازآفتاب پنهانش می‌کنند؛ و او این‌جا دمی درنگ می‌کند، و پیش از آن‌که برگردد، زوزه‌ای دلسوز سر می‌دهد. اما او همیشه تنها نیست. وقتی شب‌های دراز زمستانی می‌رسد و گرگ‌ها به دنبال گوشت به دره‌های پائینی می‌آیند، ممکن است او را دید که در نور پریده مهتاب یا کهکشان شمالی با گام‌های بلندتر از همراهانش می‌دود و با حنجره لرزان بزرگش آواز دنیای جوان را می‌خواند که آوای گله است.

    

خداحافظ اجباری با سینما

بازیگرانی که در جمهوری اسلامی برای همیشه ممنوع شدند در حوزه سينما و تلويزيون «ممنوع‌الكار» به كسي گفته مي‌شود كه به دليل يا دلايلي (كه مي‌تواند متني يا فرامتني باشد) تا اطلاع ثانوي اجازه كار ندارد. اين تا اطلاع ثانوي از چند ماه آغاز مي‌شود و گاهي اوقات تا چند سال هم به طول مي‌انجامد. گاهي اوقات هم حكم ممنوعيت براي هميشه ادامه مي‌يابد. چنانكه بسياري از بازيگران سينماي فارسي ديگر نتوانستند مقابل دوربين ظاهر شوند. آنها كه سال‌ها ستاره بودند، يك‌شبه به پستوي خانه‌هايشان كشانده شدند، عده‌اي مهاجرت كردند و برخي هم ماندند و كوشيدند تا حكم ممنوع‌الكاري‌شان باطل شود؛ اتفاقي كه جز در مواردي اندك‌شمار رخ نداد.  از همان روزهايي كه انقلاب اسلامي شكل گرفت، مي‌شد حدس زد كه سير اتفاقات بعدي، سينماي ايران را هم مثل خيلي چيزهاي ديگر دچار تغيير و تحول خواهد كرد؛ در روزهايي كه مردم برخي از سينماها را در رديف مشروب‌فروشي‌ها و كاباره‌ها قرار دادند و آنها را به آتش كشيدند. شايد علتش خود سينما بود كه شأنش را در حد كافه و كاباره پايين آورده بود و حالا به عنوان مركز فساد و فحشا در آتش مي‌سوخت. وقتي با سالن سينما اينگونه برخورد مي‌شد، تصور اينكه چه عقوبتي در انتظارعوامل سينماي فارسي است، چندان دور از ذهن نبود. شايد به همين خاطر بود كه بسياري از صفحات اولين مجله سينمايي پس از انقلاب پر شد از توبه‌نامه‌هاي دست‌اندركاران سينماي فارسي. در هر شماره «تصوير ۵۸» كه به سردبيري سيروس قهرماني منتشر مي‌شد مي‌شود توبه‌نامه‌هاي فلان بازيگر را خواند كه از كرده‌هايش ابراز پشيماني مي‌كرد و قول مي‌داد كه بعد از اين در خدمت نظام و انقلاب حركت كند. اين البته فقط يك سوي ماجرا بود، چون در همين مجله مي‌شد صداي بلند تكفير مخالفان را هم شنيد كه سينماي فارسي و عواملش را از بيخ و بن مبتذل و مبين ضدارزش‌ها مي‌دانستند. در روزهاي پرتب و تاب پيروزي انقلاب اسلامي و شرايط حاكم بر جامعه، توليد فيلم عملا متوقف بود و سينما هم متولي نداشت. سينمايي كه البته خيلي‌ها با نفسش مخالف بودند ولي جمله رهبر انقلاب در بهشت زهرا باعث شد تا سينماي ايران از بين نرود: «ما با سينما مخالف نيستيم با فحشا مخالفيم.» به قول فريدون جيراني:"سينماي پس از انقلاب با همين جمله و برپايه اين تعبير حكيمانه، آغاز شد!" هر چند در فضايي ملتهب و پر از تنش و جنجال؛ چيزي كه روح زمانه بود و كل جامعه به آن مبتلا. اين چنين بود كه اولين جلسه سنديكاي هنرمندان كه قرار بود به موضوع بيكاري هنرمندان بپردازد با خط و نشان كشيدن برخي از اعضا به جنجال كشيده شد. حتي اطميناني هم كه محمدعلي نجفي به عنوان سرپرست اداره كل نظارت و نمايش به اهالي سينما داد، فضايي حاكي از امنيت شغلي را به وجود نياورد. «فرياد مجاهد» به عنوان اولين فيلم توليد شده پس از انقلاب با مخالفت برخي از اهالي سينما از پرده پايين كشيده شد. در روزهايي كه بخش قابل توجهي از ستارگان سينماي فارسي يا در ايران نبودند يا فعاليتي نداشتند، برخي از آنها كوشيدند تا خودرا با شرايط جديد وفق دهند؛ روزهايي كه «جاهل» به «مجاهد» تبديل شد. رضا بيك ايمانوردي و بهمن مفيد از اولين ستاره‌هاي سينماي ايران بودند كه پس از انقلاب فيلم بازي كردند.جالب اينكه بهمن مفيد وقتي در كاشان در فيلمي نقش يك روحاني را بازي مي‌كرد مورد ضرب و شتم مردم قرار گرفت. مردمي كه نمي‌توانستند بپذيرند بازيگري كه تا ديروز نقش جاهل‌ها را بازي مي‌كرد حالا در كسوت روحاني مقابل دوربين مي‌رود. هر چند در اين سال‌ها هنوز ستاره‌هاي سينما به صورت متناوب در فيلم‌ها حضور مي‌يابند و روي پرده سينماها هم فيلم‌هايي است كه همين بازيگران در آنها بازي كرده‌اند. هر چند در كنار حضور برخي از بازيگران در سينما، صرف نمايش برخي از فيلم‌‌ها هم اعتراضاتي را بر مي‌انگيزد. مثلا نمايش فيلم «نفس‌بريده» (سيروس الوند) در سينمايي در ميدان شهدا، به مثابه دهن‌كجي تصوير درشت بهروز وثوقي در سر در سينما به خون شهدا تعبير شد. اينكه فيلم خالي از ابتذال فيلمفارسي بود و در سال ۵۷ ساخته شده و حالا با تاخير به نمايش درآمده بود، چندان اهميت نداشت. مساله حضور بهروز وثوقي در آن بود؛ يكي از مهم‌ترين ستاره‌هاي سينماي قبل از انقلاب كه در آستانه پيروزي انقلاب، از ايران مهاجرت ‌كرد. وثوقي فقط ستاره نبود، بلكه بازيگري بود خوش‌قريحه كه خيلي‌ها او را بهترين بازيگر سينماي ايران مي‌دانستند. بازيگري كه با اغلب كارگردانان موج‌‌نو سابقه همكاري داشت. ولي او هم به واسطه حضورش در سينماي تجارتي و هم اينكه در دهه پنجاه مهم‌ترين سوپراستار سينماي ايران بود، شمايلي بود كه بايد كنار گذاشته مي‌شد. مهم‌تر از همه اين‌ها، ارتباطات تاسف‌بار اين بازيگر با دربار بود. در واقع بهترين بازيگر سينماي قبل از انقلاب از چنين حاشيه پررنگي در زندگي هنري‌اش لطمه خورد. از ارتباط با دربار پهلوي، همواره به عنوان مهم‌ترين عامل ممنوع‌الكاري وثوقي نام برده شد. پس يكي از دلايل ممنوع‌الكار شدن دست‌اندركاران سينماي فارسي مي‌توانست سياسي باشد ولي اكثريت قريب به اتفاق اهالي سينما، اصلا نسبتي با سياست برقرار نمي‌كردند؛ كساني كه گيج از اتفاقات رخ داده در سال ۵۷ ، نگران سرنوشت خودشان بودند. جالب اينكه وزارت فرهنگ به عنوان متولي رسمي سينما، در آن مقطع گرچه هدف خود را مبارزه با ابتذال در سينما اعلام كرد ولي در برابر بسياري از دست‌اندركاران سينما گارد نگرفت. همچنان كه مهدي كلهر در مقام معاونت سينمايي وزارت ارشاد مي‌كوشيد تا اندازه‌اي فضا تلطيف شود، بسياري از بازيگران معروف آن سال‌ها با مسوولان سينمايي ملاقات مي‌كردند و جواب مي‌شنيدند كه بايد كمي صبر كنند تا سينما تثبيت شود. اين همه درباره بازيگران مرد بود، چه ستارگان زن سينما به طور كلي كنار رفته بودند. از بازيگراني كه بيشتردر نقش زن‌هاي نه‌چندان خوش‌نام حضور يافته بودند مثل فروزان، شورانگيز طباطبايي و ايرن (كه نقش كوتاهي در «خط قرمز»‌پايان كارنامه بازيگري‌اش بود) گرفته تا حتي بازيگري چون پوري بنايي كه در اغلب موارد نقش زنان سنت‌مدار و پاك‌دامن ايفا مي‌كرد. با پيروزي انقلاب تقريبا همه زن‌هايي كه نقش اول فيلمي را بازي كرده بودند كنار رفتند جز دو تن: سوسن تسليمي و پروانه معصومي. تسليمي بعدها با مشكلات و محدوديت‌هاي زيادي مواجه شد و سرانجام هم از ايران رفت و معصومي سال‌ها پركارترين بازيگر سينماي ايران بود. فرزانه تاييدي هم در سال ۵۸ «ميراث من جنون» را كار كرد و بعد به ديگر ستارگان زن سينماي فارسي پيوست. در سال‌هايي كه اصلا چگونگي حضور زن بر پرده سينما خود چالشي مهم به شمار مي‌آمد، طبيعي بود تداوم حضور ستارگان زن برتابيده نشود. به اين ترتيب بر نام انبوه زناني كه روزگاري پرده سينما را به اشغال خود درآورده بودند، خط قرمز كشيده شد. جامعه انقلابي ايران، سيماي ديگري از زن مي‌طلبيد؛ زن انقلابي مسلمان كه تجسم‌اش در سيماي بازيگري آن زمان، كمي بعيد مي‌نمود. مهدي كلهر معاونت وقت سينمايي با حضور ستاره‌هاي قديمي مخالفتي نداشت. او در دوران حضورش كوشيد تا تفاهمي ميان دست‌اندركاران قديمي سينما و مديران انقلابي ايجاد كند. در همين سال‌ها بود كه فردين، ناصر ملك‌مطيعي، ايرج قادري، سعيد راد، مرتضي عقيلي و... مقابل دوربين رفتند. ايرج قادري با نوشتن توبه‌نامه‌اي كه در تير ۱۳۵۹ به چاپ رسيد، آماده ساخت «برزخي‌ها» شد؛ فيلمي كه حالا بيشتر به آخرين عكس يادگاري چند ستاره ديرپاي سينماي ايران مي‌ماند. فردين، ملك‌مطيعي، سعيد راد و ايرج قادري تركيبي بود كه پيش از آن هرگز در قبل از انقلاب هم سابقه نداشت. «برزخي‌ها» با صدور مجوز از وزارت ارشاد ساخته شد و معاونت سينمايي مخالفتي با حضور ستاره‌هاي سابق سينماي فارسي نكرد. چنانكه در همان زمان از بازي بيك ايمانوردي در «راهي به سوي خدا» نيز ممانعت نشد. با نمايش «برزخي‌ها» اما چنان جوي عليه فيلم، بازيگران و سازندگانش به راه افتاد كه پيش از آن سابقه نداشت. حوزه انديشه و هنر اسلامي به سركردگي محسن مخملباف با تندترين الفاظ به «برزخي‌ها» حمله كرد. حملاتي كه مهدي كلهر در برابرش ايستاد و اجازه نداد فيلم را از پرده به پايين بكشند. گرچه كمي بعد با ايجاد تغييراتي در وزارت ارشاد، هم او و تيم‌اش كنار رفتند وهم فردين، ناصر ملك‌مطيعي، مرتضي عقيلي، رضا بيك‌ايمانوردي و... براي هميشه ممنوع‌الكار شدند. سيدمحمد خاتمي به وزارت ارشاد آمد و در پي‌اش فخرالدين انوار و سيدمحمد بهشتي هم از تلويزيون به ارشاد آمدند. در همان سال‌هاي آغازين حضور تيم انوار، مصاحبه‌هايي با مسوولان رده اول نظام در خصوص سينما ترتيب داده شد. مصاحبه‌هايي با سوال‌هاي مشترك و يكي از سوال‌ها هم اين بود: «دست‌اندركاران قديمي سينما در رده‌هاي مختلف به دو گروه تقسيم مي‌شوند: «گروهي كه عهده‌دار وجه فرهنگي سينما هستند و گروهي كه عهده‌دار وجه فني و تكنيكي آن مي‌باشند.» در مورد گروه اول تيپ‌هاي مختلف وجود دارد؛ برخي شهرت به فساد دارند و برخي نه. برخي مخالف جمهوري اسلامي هستند و برخي از انقلاب تمكين مي‌كنند،‌برخي نيز سينما را رها كرده‌اند. در مورد طرز برخورد با اين افراد، گروهي معتقدند به هيچ كدام نبايد اجازه كار داد، بعضي معتقدند بين آنها بايد فرق قائل شد، گروهي هم معتقدند بايد با كنترل و نظارت به همه كار داد. به نظر شما با چنين افرادي چگونه بايد برخورد كرد؟» ميرحسين موسوي نخست وزير در پاسخ به اين سوال چنين گفت: «از گروه‌هاي فني مي‌توان استفاده كرد جز در مواقعي كه مخالف نظام جمهوري اسلامي باشند. در زمينه كارگردانان و نويسندگان به اعتقاد بنده از چهره‌هايي كه نشان بدهند صميمانه در خدمت نظام جمهوري اسلامي هستند، با دقت و نظارتي كه روي كار آنها مي‌شود، مي‌توانند كار كنند و آثار خود را عرضه كنند. در مورد بازيگران كساني كه قويا در خدمت نظام طاغوت و ارزش‌هاي حاكم بر آن زمانه بوده‌اند نبايد در فيلم‌ها ظاهر شوند. اينگونه بازيگران يا ستاره‌هاي طاغوت بهتر است اگر توبه نيز كرده‌اند در كارهاي ديگر مشغول باشند.»( ۱) سيدمحمد خاتمي هم كه به تازگي به سمت وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي منصوب شده بود نيز نظراتش در اين رابطه همسو با نخست وزير بود: به مشتهرين به فساد و كساني كه مروج پليدترين جنبه‌هاي فرهنگ ضداسلامي بوده‌اند نبايد كارهاي فرهنگي و از جمله وجه فرهنگي سينما را سپرد. هر چند اگر مدعي باشند كه توبه كرده‌اند، بسيار خوب، در جامعه مي‌توانند به فعاليت‌هاي مختلفي مشغول شوند ولي در صحنه فرهنگ و هنر جايي براي آنان نيست. معتقدم كه رعايت اين اصل صرف نظر از اين كه خود يكي از مصاديق بارز پالايش فرهنگي است، حداقل احترامي است كه به انقلاب خونبار اسلامي مي‌گذاريم. ولي آنان كه شهرت به فساد ندارند هر چند ممكن است نقطه ضعف‌هايي در سابقه يا لاحقه آنان وجود داشته باشد، ولي به هر حال خود را متعلق به نظام مي‌دانند و آماده خدمت هستند، مي‌شود از وجود آنان (البته باز هم نه به عنوان محور كار فرهنگي) استفاده و كساني كه نقطه ضعف‌هاي بيشتري دارند بسته به موقعيت در نقش‌هاي غيرمثبت، حضور يابند. ولي آن كس كه مخالف با جمهوري اسلامي و مردم قهرمان و مومني كه اين جمهوري را پديد آوردند و اينك نيز با خون و جان از آن پاسداري مي‌كنند، خدمت نخواهند كرد و فيلم نخواهند ساخت و بازي نخواهند كرد و بايد عطاي او را به لقايش بخشيد.»( ۲) با اين پس‌زمينه طبيعي بود كه روند ممنوع‌الكاري‌ها نهادينه شود. مسوولان تازه‌اي بر مصدر كار آمده بودند كه براي تغيير فضاي سينما و دور شدن از سينماي فارسي، فيد كردن ستاره‌ها را الزامي مي‌دانستند. به اين ترتيب اگر مهدي كلهر و پيش از او محمدعلي نجفي مي‌كوشيدند كه ميان نهادهاي ديگر و ستارگان سينما نقش ميانجي را ايفا كنند، تيم انوار – بهشتي با اطلاع از نظرات مسوولان درباره سينما، كوشيدند تا همان حرف‌ها را عملي كنند. به خصوص درباره قسمتي كه به منع فعاليت دست‌اندركاران سينماي قبل از انقلاب، اشاره شده بود. نكته‌اي محوري در ميان اين صحبت‌ها قرار داشت؛ اينكه دست‌اندركاراني كه گذشته سينماي ايران را تداعي مي‌كنند بايد حذف شوند. «تداعي» نكته مهمي است. چيزي كه سيدمحمد بهشتي هم در گفت‌وگويي كه در همان زمان انجام مي‌دهد به آن اشاره مي‌كند. او با طفره رفتن از پاسخ به اين سوال كه ليست سياهي درباره هنرمندان وجود دارد، چنين مي‌گويد: «من نمي‌گويم ليست سياهي هست يا نيست. ولي اعتقاد به ليست سياه درست كردن ندارم. بايد ببينيم يك بازيگر وقتي قبل از انقلاب در فيلمي ظاهر مي‌شد، چه هويتي داشته است. گاهي اين توانايي را پيدا مي‌كرد كه از پرده سينما جدا شود و در اذهان تماشاگر به عنوان يك بازيگر، به عنوان آقاي فلان يا خانم بهمان كه ديگر پرسوناژ آن قصه نيست، مطرح شود. يك آدم ديگري مي‌شد كه ما نگران عشق و عاشقي‌ها، طلاق‌ها، عياشي، آرايش مو و خيلي چيزهاي ديگرش بشويم. حالا بعد از انقلاب، يا همچنان آن اثر در اذهان موجود است. يعني مردم مي‌روند فيلمي را ببينند كه احوال هنرپيشه را دوباره بپرسند، يا واقعا مي‌خواهند يك فيلم را تماشا كنند. يك وقت كسي مي‌گفت كه «بهروز وثوقي در فيلم «گوزن‌ها» خيلي خوب بازي كرده بود.» تو نمي‌بايست وثوقي را در فيلم ببيني. اگر قرار است دوباره به سينما برويم كه بهروز وثوقی را ببينيم و دنبال او باشيم طبيعتا اشكال دارد. حالا چه قبل از انقلاب باشد چه بعد از انقلاب. اين نكته مهم است كه شما وقتي فيلمي را مي‌سازيد با تعدادي هنرپيشه، آيا اين هنرپيشگان در چارچوب فيلم هويت دارند يا خارج از آن. ما مخالف هويت‌شان نيستيم ولي چنانچه اين هويت ارزشمند باشد و بشود بر آن صحه گذاشت ايرادي ندارد. ولي اگر خلاف اين باشد ايراد دارد. اگر فيلمسازي اظهار علاقه‌مندي كند از وجود هنرپيشه‌اي كه قبل از انقلاب هميشه اصرار داشته به وسيله بازي در نقش‌هاي مثبت توجه تماشاچي را به خودش جلب كند، بهره ببرد و يك نقش منفي به او بدهد كه ايجاد سمپاتي در تماشاگر نكند، حتي به نفع اين حركت فيلمسازي است. هيچ اشكالي ندارد كه در جاي خودش از وجود همه اين هنرپيشه‌ها استفاده كرد. آن وقت حتي بيك ايمانوردي هم مي‌تواند فيلمي بازي كند. ولي به شرطي كه او، هم نقش منفي بازي كند هم فيلم را تحت‌الشعاع خودش قرار ندهد. اما آيا بيك ايمانوردي مي‌پذيرد كه يك نقش منفي ده دقيقه‌اي بازي كند؟ اينكه ما بياييم يك ليست سياه و سفيد درست كنيم، حلال مشكلات نيست. چون سينما طبيعت عجيب و غريبي دارد. تا اسمش را مي‌گذاري در ليست سياه، آنها كه در ليست سفيد هستند يك دفعه قيمتشان را چهار برابر بالا مي‌برند و اثر كار دگرگون مي‌شود. من كه اين جا نشسته‌ام از وجود چنين ليستي بي‌خبرم.»( ۳) سينماي موسوم به «نظارتي – هدايتي» با نفي سينماي گذشته شكل گرفت و هر چيزي كه سينماي قبل از انقلاب را تداعي مي‌كرد، حذف شد. در اين ميان «شهرت» از «اخلاقيات» اهميت بيشتري داشت. چنانكه بازيگري كه در تمام عمر نقش‌هاي اخلاقي بازي كرده بود و سمبل جوانمردي و انصاف بود به جرم ستاره بودن ممنوع‌الكار شد و در عوض بازيگراني كه در سال‌هاي قبل از انقلاب بيشتر در نقش‌هاي غيراخلاقي ايفاي نقش كرده بودند، به خاطر اينكه بازيگر نقش‌هاي مكمل بودند امكان فعاليت يافتند. به اين ترتيب آنها كه در دهه پنجاه جاهلان بي‌معرفتي بودند، در دهه شصت، نقش ماموران سفاك ساواك را ايفا كردند و از محاق نجات يافتند. سال ۱۳۶۴ كه نقطه عزيمت سينماي نوين ايران است در اين خصوص هم سال مهمي است. سالي كه به تدريج در آن مي‌شد به بار نشستن تلاش‌هاي انوار و بهشتي را ديد. با تولد سينماي نوين ايران و ظهور فيلم‌هايي چون «دونده» و «جاده‌هاي سرد» كه نام سينماي جمهوري اسلامي را در جشنواره‌هاي جهاني مطرح كردند، آخرين نشانه‌هاي سينماي فارسي هم حذف شدند. سالي كه ايرج قادري پس از ممنوع‌التصوير شدن، اجازه كارگرداني‌اش را هم از كف داد و سعيد راد كه به نظر مي‌رسيد به خاطر بازي در فيلم «سفر سنگ» (كه اثري درخدمت انقلاب ارزيابي شد) از حاشيه امنيت بيشتري برخوردار است، پس از بازي در هفت فيلم، ممنوع‌الكار شد. دامنه ممنوع‌الكاري البته تنها در زمينه بازيگري نبود؛ چنانكه از سال‌هاي قبل كارگرداناني كه سمبل فيلمفارسي به شمار مي‌آمدند، ممنوع‌الكار شده بودند؛ چهره‌هايي مثل رضا صفايي كه در ابتداي پيروزي انقلاب هم به صورت شتابزده و رياكارانه فيلم‌هايي مثلا انقلابي ساخته بودند. صفايي كه تا همين يك سال پيش اجازه كارگرداني در سينما نداشت، پركارترين فيلمساز سينماي ايران در سال‌هاي قبل از انقلاب بود. فردي كه به عنوان سمبل فيلمفارسي شناخته مي‌شد، ممنوع‌الكار شد. درست مثل امان منطقي، امير شروان، سيامك ياسمي و.... حتي در رشته‌هاي فني هم كه حساسيت چنداني وجود نداشت، گاهي اوقات شاهد ممنوع‌الكاري بوديم. مثلا نصرت‌الله‌كني كه در سال‌هاي قبل از انقلاب با فيلمسازاني چون مسعود كيميايي، علي حاتمي وجلال مقدم كار كرده و از بهترين فيلمبرداران سينماي ايران بود؛ بعد از فيلمبرداري يكي دو فيلم انقلابي‌نما مثل «فرياد مجاهد»، امكان فعاليت در سينما راتا نزديك به يك دهه از دست داد. ممنوع‌الكاري‌ها در نيمه اول دهه شصت، حتي شامل فيلمسازان موج نو هم مي‌شد. مسعود كيميايي، داريوش مهرجويي، بهرام بيضايي و علي حاتمي هر يك به نوعي، با اولين تجربه‌هايشان در سينماي پس از انقلاب؛ مغضوب واقع شدند. سيدمحمد بهشتي در همان گفت‌وگوي سال ۱۳۶۳ با لحني نه‌چندان مناسب از فيلم‌ها و فيلمسازان موج‌نويي ياد مي‌كند: «فيلم «دايره مينا» جز طرح يك بن‌بست چه چيز تازه‌اي ارائه مي‌دهد؟ «طبيعت بي‌جان» چه پيام جاندار و پرمفهومي جز طرح يك بن‌بست دارد؟ فيلم‌هاي ديگر هم همين‌طور. فضاي روشنفكري آن زمان فضاي «بن‌بست»‌بود... همه اينها ملهم از يك جريان فكري هستند. جرياني كه بعد از انقلاب بطلانش ثابت شد و نمي‌تواند منت بگذارد كه من به حركت انقلاب كمك كرده‌ام. به خاطر اين كه او در فيلم‌هايش يك بن‌بست را مطرح مي‌كند و اين طرح جز اينكه مخاطبش را به بن‌بست بكشاند، هيچ كار ديگري نمي‌كند.»( ۴) با اين صحبت‌ها از سوي كسي كه معمار سينماي نوين ايران ناميده مي‌شود، طبيعي بود كه فيلمسازان موج نو امكاني براي فعاليت نداشته و عملا ممنوع‌الكار باشند. هر چند بهشتي خيلي زود پي برد كه سينماي ايران براي اعتلا به بزرگانش نياز دارد. از همان فيلمسازان روشنفكري كه او با كنايه از آنها سخن مي‌گفت از نيمه دوم دهه شصت، دعوت به عمل آمد تا فيلم بسازند و به رونق سينما كمكي كنند. يكي از نكات جالب توجه در آن سال‌ها ضوابط متفاوت سينما و تلويزيون براي ممنوع‌الكاري بود. در حالي كه تلويزيون رسانه‌اي حساس‌تر و پرمخاطب‌تر از سينما بود، گاهي اوقات شاهد بوديم بازيگري كه در سينما ممنوع‌الكار شده به تلويزيون مي‌آيد و سريال بازي مي‌كند. به عنوان مثال داوود رشيدي كه يكي از پركارترين بازيگران سينماي ايران در نيمه اول دهه شصت بود، از سال ۱۳۶۵ به دلايلي در سينما ممنوع‌الكار شد؛ ممنوعيتي كه نزديك به يك دهه طول كشيد و در همه اين سال‌ها رشيدي در تلويزيون سريال و نمايش‌هاي تلويزيون بازي مي‌كرد. اتفاقي كه در دهه هفتاد براي ابوالفضل پورعرب هم تكرار شد. او هم وقتي در سينما ممنوع‌الكار شد به تلويزيون رفت و در سريال «تنهاترين سردار» ايفاي نقش كرد. در دهه شصت دولت خود را ملزم به نظارت و دخالت در همه امور مي‌دانست. اين چيزي بود كه دولت چپگراي ميرحسين موسوي به آن اعتقاد داشت و آن را از قوه به فعل هم در مي‌آورد.در حوزه سينما هم همه چيز تحت كنترل دولت قرار داشت و در عوض سينما با كمك‌هاي اقتصادي و مالي دولت به حياتش ادامه مي‌داد. در دوراني كه سينما تثبيت شده و به ساحل آرامش و ثبات رسيده بود، ديگر تكليف هنرمندان ممنوع‌الكار هم مشخص شده بود، هر چند سياست اين بود كه هيچ كس علنا ممنوع‌الفعاليت ناميده نشود. بلكه همان زمان تقاضا براي دريافت پروانه ساخت، از تهيه‌كننده خواسته مي‌شد به جاي فلان بازيگر شخص ديگري را پيشنهاد بدهد تا پروانه ساخت صادر شود. در اواخر دهه شصت، چيزي كه باعث ممنوع‌الكاري بازيگران مي‌شد، مساله دستمزدها بود. سينمايي كه مسوولانش مخالف ستاره‌سالاري بودند، در برابر شكايت هر تهيه‌كننده‌اي از بازيگري معروف، جانب تهيه‌كننده را مي‌گرفتند و بازيگر را براي مدتي ممنوع‌الكار مي‌كردند؛ اتفاقي كه در مورد اكبر عبدي و فرامرز قريبيان دو بازيگر محبوب و پركار سينماي ايران در دهه شصت رخ داد و هر دو مدتي به خاطر درخواست دستمزدي بالا، ممنوع‌الكار شدند. به تعبير عده‌اي، ستاره‌ها و كلا بازيگران معروف، نشانه‌هايي آشكار از سينماي گيشه بودند و در برابر سينماي گيشه هم چون الزاما در برابر سينماي انديشه قرار داشت (!) بايد مي‌ايستادند و گاهي اوقات تاوان اين ايستادن را بايد ستاره‌ها مي‌پرداختند! چنانكه خيلي‌ها علت ممنوع‌الكار شدن سعيد راد را فروش بالاي فيلم‌هايش به خصوص «عقاب‌ها» مي‌دانستند؛ دليلي كه الان شايد پرت به نظر برسد ولي در آن سال‌ها خالي از حقيقت نبود. گاهي اوقات دليل ممنوع‌الكاري خيلي ساده‌تر از اين چيزها بود. بهاره رهنما كه در سال ۷۱ با «افعي» به سينما آمد چند سال پيش در گفت‌وگويي، ممنوع‌الكاري خود در دوران انوار را امضا دادن در مقابل سينما عنوان كرد. گويا اين بازيگر در مقابل سينما در حال امضا دادن بود كه يكي از مديران وقت سينما او را مشاهده مي‌كند و نتيجه اينكه چنين تعبير مي‌شود كه بهاره رهنما فعلا جنبه حضور در سينما را ندارد و بهتر است قدري كنار گود باشد! گويا با همين منطق، تلويزيون گروه «ساعت خوش» را مدتي ممنوع‌الكار كرد كه اين يكي البته كاملا به حق بود، چون برخي از بازيگران «ساعت خوش» عملا نشان دادند كه ظرفيت شهرت را ندارند. آن‌ها در واقع غرق در مردابي شدند كه نشريات زرد برايشان فراهم كرده بودند. در اواسط دهه هفتاد در حالي كه فعاليت فيلمسازي ايرج قادري آزاد مي‌شود، شاهد موجي از ممنوع‌الكاري‌هاي مقطعي هستيم. در بين بازيگراني كه گهگداري به ليست سياه مي‌روند نام هر نوع شخصي را مي‌توان ديد.از نيكي كريمي و فاطمه معتمدآريا گرفته تا رضا رويگري و ابوالفضل پورعرب كه هر يك در مقطعي طعم ممنوع‌الكاري را چشيدند. پس از دوم خرداد، فضا باز شد و حتي صحبت از بازگشت ستاره‌هاي قديمي به ميان آمد. همان‌ها كه سال‌ها بود ممنوع‌الكار بودند. در عمل اما سيف‌الله داد بهترين معاونت سينمايي همه اين سال‌ها، با همان منطق سيدمحمد بهشتي در دهه شصت، مقابل اين موج ايستادگي كرد. اتفاقي هم اگر افتاد در دوره‌هاي بعد از داد بود كه يكي دو ستاره قديمي مجددا مقابل دوربين رفتند و اتفاقا هيچ اتفاقي هم نيفتاد و هيچ چيزي هم براي مخاطب تداعي نشد؛ يا اگر چنين هم شد، آسمان به زمين نيامد! آخرين موج ممنوع‌الكاري‌ها در پي اتفاقات ناخوشايند هشتمين جشن خانه سينما، اتفاق افتاد؛ اتفاقاتي كه پس‌لرزه‌هايش تا همين چند وقت پيش ادامه داشت و حاصلش زير سوال رفتن شأن و منزلت سينماي ايران و ممنوع‌الكار شدن تعدادي از اهالي سينما بود. اين بار سير اتفاقات به گونه‌اي پيش رفت كه از درون صنف و به صورت رسمي، ممنوع‌الكاري چند بازيگر سينما اعلام شد. هر چند اين موج هم سرانجام آرامش يافت. ممنوع‌الكاري در سال‌هاي اخير بيشتر خوراكي براي نشريات زرد بوده تا از نمدش كلاهي براي خود بدوزند. محمدرضا گلزار چهره ثابت نشريات زرد در اين خصوص بوده است. ستاره‌اي كه خيلي زود نشان داد بازيگر خوبي هم مي‌تواند باشد، حاشيه‌هايش تبعاتي را به همراه داشت كه حاصلش دو سال ممنوع‌الكاري بود. در اين ميان هر تهيه‌كننده زرنگي كه مي‌توانست به نوعي مشكل او را ولو به صورت موقت حل كند، با پايين‌ترين دستمزد، پولسازترين ستاره‌ سينماي ايران را به خدمت مي‌گرفت و سرانجام مشكل گلزار هم حل شد. مثل مشكل‌شريفي‌نيا و مشكل گوهر خيرانديش، كه اين ممنوع‌الكاري‌ها حكم تنبيه انضباطي را براي بچه‌هايي دارد كه گاهي اوقات فراموش مي‌كنند در چه موقعيتي به سر مي‌برند. ممنوع‌الكاري‌هاي موقت و چند ماهه را بايد كنار ممنوعيت مادام‌العمر ستاره‌اي چون فردين بگذاريد كه با منطقي جز آنچه در اصل ۲۸ قانون اساسي آمده از فعاليت باز داشته شد؛ او كه ستاره سينماي نازل آبگوشتي بود ولي براي جامعه تداعي‌كننده «بي‌اخلاقي»‌نبود. در چنين مواردي هم «اخلاق» بايد ملاك باشد نه «زيبايي‌شناسي»؛ كه در صدور حكم ممنوع‌الكاري براي هر كس كه فعاليتش مخالف اسلام، مصالح عمومي و حقوق ديگران بوده، عين قانون و شرع عمل شده ولي در غير اين صورت، تنها معيارها و سليقه‌هاي شخصي سرنوشت فعاليت هنري برخي را تعيين كرده است.در اين ميان اگر هم انتقادي هست فقط به مديران وقت فرهنگي باز نمي‌گردد كه در سال‌هاي گذشته خيلي‌ها به ايجاد چنين فضايي دامن زدند. داستان پرپيچ‌وخم ممنوع‌الكاري‌ها در عين پيچيدگي‌هاي حاصل از شرايط اجتماعي و سياسي، گاهي اوقات خيلي هم ساده بوده؛ به سادگي خصومت يك شخص با ديگري و حسادت‌ها و عقده‌هايي كه سرباز كردنش به قيمت برزخي شدن يك همكار تمام مي‌شده است. به همين سادگي. پي‌نوشت‌ها ۱و ۲- تاريخ سينماي ايران تاليف جمال اميد، جلد دوم، صفحات ۲۲۷ و ۲۲۹ ۳ و ۴- ماهنامه فيلم، شماره ۱۲، ارديبهشت ۱۳۶۳ منبع: نسیم- ۱۳۸۵

    

خداحافظ رفیق!

فیلم‌های خداحافظی برای تماشا خداحافظ رفیق[۱۳۵۰ ] کارگردان: امیر نادری بازی‌گران: سعید راد، زکریا هاشمی، وجستا و ایرن موسیقی متن: اسفندیار منفردزاده فیلم‌بردار: علی‌رضا زرین دست خلاصه داستان: سه دوست تصمیم می‌گیرند از یک طلا فروشی سرقت کنند. کار با موفقیت به پایان می‌رسد اما تقسیم غنایم باعث فاجعه می‌شود... فیلمِ کامل را تماشا کنید تیتراژ فیلم را ببینید و ترانه‌ی متن را گوش بدهید خبر ساخت فیلم در یکی از مجله‌های آن روزگار  روایتِ ساخته شدن فیلم: نادری روحیه‌ای خاص داشته. این‌را هم از «جمشید الوندی» شنیده‌ام و هم از «سعید راد». آدمی که اصلاً مبادی آداب نیست و برای فیلم‌ساختن هرکاری می‌کند. نمونه‌ی مشابهش در سینمای بعد از انقلاب، «رسول ملاقلی‌پور» است که کاملاً این ویژگی‌ها را در رفتارش می‌دیدی. «سعید راد» خاطره‌ای از دیدارش با «نادری» و قرارش برای بازی در فیلم «خداحافظ رفیق» تعریف می‌کند که در عینِ تراژیک‌بودن، بانمک هم هست. تعریف می‌کند که یک‌روز «نادری» آمد خانه‌ی من و گفت می‌خواهم یک فیلم بسازم. تابستان بود و همسرم پالوده‌ی طالبی درست کرده بود. «امیر نادری» آمد و دیسی را که پالوده‌ در آن بود برداشت و همه‌اش را سر کشید، با آستین‌اش دهان‌اش را پاک کرد و به من گفت که «سبیل بذار؛ تا چند ماهِ دیگر فیلم را با هم می‌سازیم!» بعدش هم داستان‌های به‌دست‌آوردن سرمایه است و این‌که هیچ‌کس پول نمی‌گیرد و می‌رود سراغ «بهروز وثوقی» و «مسعود کیمیایی» هم که «قیصر» را ساخته ‌بود و تا حدی به حرف‌اش گوش می‌کردند پادرمیانی می‌کند. خودش می‌گوید دستی از همه‌‌ی این‌ها پول گرفته و به هیچ‌کس هم پول نداده و شب‌ها در پیکان خانم «سوسن سرمدی» (وجستا)، که در فیلم هم بازی می‌کند، می‌خوابیده و درواقع پیکان ایشان آژانس گروه بوده! این پیکان چندنفر را می‌توانسته به جاهای مختلف برساند و بقیه هم داخل‌اش استراحت می‌کرده‌اند. واقعیت این است که هیچ نمایی از «خداحافظ رفیق» روی سه‌پایه نیست، چون سه‌پایه‌ای وجود نداشته. فقط یک دوربین روی شانه‌ی «علی‌رضا زرین‌دست» هست و تمام فیلم با همین شیوه، و با حداقل امکانات، ساخته شده‌؛ با حداقل نگاتیو و حداقل زمان.  [مصاحبه سعید عقیقی با مجله‌ی مهرنامه] خداحافظ تهران[۱۳۴۵] کارگردان: ساموئل خاچیکیان بازی‌گران: بهروز وثوقی، پوری بنایی، عزیز اصلی موسیقی متن: انوشیروان روحانی فیلم‌بردار: نصرت‌الله کنی خلاصه داستان: «دختر» ارباب جوانش را دوست دارد اما او كه از بينايی محروم است هيچ‌گاه توان افشای عشقش را به محبوب نداشته و زمانی كه ارباب جوان با همسر فرنگی‌اش از اروپا بازمی‌گردد ديگر همه‌ی اميد دختر قطع می‌شود و از آن پس او همه‌ی عشقش را صرف حرفه‌ی پرستاری می‌كند تا اين‌كه جنگ پيش می‌آيد و دختر يك‌بار ديگر با محبوبش روبرو می‌شود؛ در حالی‌كه كه اين‌بار بينايی‌اش را بازيافته. دختر هويت واقعی خود را برای محبوب‌اش فاش زندگی تازه‌ای را با او آغاز می‌کند. پیش پرده‌ی فیلم را تماشا کنید بهروز وثوقی و ساموئل خاچیکیان در پشت صحنه‌ی خداحافظ تهران نسخه‌ی کامل فیلم را ببینید

    

در آستانه

احمد شاملو

باید اِستاد و فرود آمد  بر آستانِ دری که کوبه ندارد،  چرا که اگر به‌گاه آمده‌ باشی دربان به انتظارِ توست و  اگر بی‌گاه  به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید. کوتاه است در،  پس آن به که فروتن باشی. آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود  آنجا  تا آراستگی را  پیش از درآمدن  در خود نظری کنی  هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،  که آنجا  تو را  کسی به انتظار نیست. که آنجا  جنبش شاید،  اما جُنبنده‌یی در کار نیست: نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف  نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت  نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش  -نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی.  تنها تو  آنجا موجودیتِ مطلقی،  موجودیتِ محض،  چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت  حضورِ قاطعِ اعجاز است. گذارت از آستانه‌ی ناگزیر  فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات: «ــ دریغا  ای‌کاش ای ‌کاش  قضاوتی قضاوتی قضاوتی  در کار در کار در کار  می‌بود!»  شاید اگرت توانِ شنفتن بود  پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ  چون هُرَّستِ آوارِ دریغ  می‌شنیدی: «ــ کاشکی کاشکی  داوری داوری داوری  در کار در کار در کار در کار ... » اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان. ذاتش درایت و انصاف  هیأتش زمان.  و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد. □ بدرود! بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر) : رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار  شادمانه و شاکر. از بیرون به درون آمدم: از منظر  به نظّاره به ناظر.  نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی،  من به هیأتِ «ما» زاده شدم  به هیأتِ پُرشکوهِ انسان  تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم  غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم  تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم  که کارستانی از این‌دست  از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار  بیرون است. انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود: توانِ دوست‌داشتن و دوست‌ داشته ‌شدن  توانِ شنفتن  توانِ دیدن و گفتن  توانِ اندُهگین و شادمان‌ شدن  توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان  توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی  توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت  و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی  تنهایی  تنهایی  تنهایی عریان. انسان  دشواری وظیفه است. دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم  هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده  هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر  هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را. رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته  گذشتیم  و منظرِ جهان را  تنها  از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و  اکنون  آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و  آنک اشارتِ دربانِ منتظر!   دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام  به وداع  فراپُشت می‌نگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود  اما یگانه بود و هیچ کم نداشت. به جان منت پذیرم و حق گزارم!  (چنین گفت بامدادِ خسته)

    

الوداع واژه‌ها

سیدعلی صالحی

(یادنوشتی از خاطره دکتر فرامرز سلیمانی) دکتر فرامرز سلیمانی، شاعر و مترجم درگذشت. در دوردست‌ها می‌زیست به ایام وداع با واژه. آخرین دیدار ما به سال ۲۰۰۱ میلادی برمی‌گردد‌، در واشنگتن. در خانه علیرضا ربیع، نقاش، دیدار میسر شد. آخرین دیدار! اما نخستین‌بار که دکتر سلیمانی را رخ به رخ دیدم‌، اواسط دهه پنجاه خورشیدی بود. به دیدن منوچهر آتشی در مجله تماشا رفته بودم. منوچهر نازنین گفت: آدم محترمی شنیده می‌آیید‌، گفت سید را نگه دار تا من هم بیایم. شعرهایش را خوانده‌ای حتما... فرامرز سلیمانی! چقدر خوشحال شدم‌. در این سفر‌، سپهری را دیده بودم‌، و بسیاری از بزرگان کلمه را. اتفاقا جوان لاغراندام، مودب و به شدت مهربانی هم وارد اتاق کار منوچهر شد. عمران صلاحی بود. منوچهر گفت: همکار ماست‌، و شاعر و دوست! عمران ورقه‌ای دست آتشی داد و چایش سرد شد‌، تا جوان دیگری با یک کیف چرمی بزرگ و باردار آمد‌، پیپ می‌کشید. به هم معرفی شدیم: فرامرز سلیمانی‌، دکتر سلیمانی‌. برای شاعری‌، دیر بود و برای پزشکی زود. آن سال‌ها و هنوز هم فکر می‌کنم کار شاعری باید تا بیست‌سالگی به سامان برسد‌، وگرنه دیر می‌شود. سلیمانی گرامی تازه به موج ما‌، موج جنوبی‌ها،‌ موجب ناب نزدیک شده بود. از همین دوره بود که با وسعت محبت خود،‌ همه ما را مستقیما به خانه خود و بعدها به مطب خود دعوت می‌کرد. او میزبان مهربان موج ناب و موج نابی‌ها بود‌. از شمال‌، از مازندران آمده بود‌، و من موقتا از جنوب‌. این دوستی و همدلی به حدی رسید که طی دهه‌های بعد‌، بسیاری گمان می‌بردند که دکتر هم اهل مسجدسلیمان و جنوبی است. هر وقت هم به شادی پرپر می‌زد‌، چنان حرفه‌ای با لهجه من حرف می‌زد که کمتر مهمانی خیال می‌کرد این شاعر موج ناب‌، زاده مازندران و از طایفه سلیمانی‌هاست. فرامرز حامی بی‌دریغ ما جنوبی‌ها بود. هرزمان راهی به جریده‌ای می‌گشود،‌ به من زنگ می‌زد؛ بیا... سید! تا انقلاب شد گفتم شاید به مهمانخانه عصر جوانی‌اش بازگشته‌، به آمریکا رفته است، اما آریا آریاپور گفت: همین‌جاست! دکتر را غافلگیر کردم. دکتر احمد محیط دوست دیرین ما هم بود‌، و بعد کلمه، شعر‌ و دیدارها. دانشجو بودم، مدیر شب هتل لوزان. زنگ می‌زند دکتر‌، تلفن‌چی می‌گوید: ندیدم صالحی را! اما به سرعت آمبولانس و دکتر سلیمانی سر می‌رسند‌، در اتاق را با زور باز می‌کنند. ۲۴ ساله بودم. می‌گفتند ۲۴ ساعت است که خوابی‌، بی‌هوشی! به محض احساس سلامتی از بیمارستان گریختم‌، خون‌ریزی معده ادامه داشت. دکتر به هتل لوزان آمد، مرا ندید‌، به دانشکده آمد، گفتم مهم نیست. دکتر فرامرز سلیمانی‌، دوست دانای ما در حلقه موجب ناب بود‌، بی‌دریغ و دوست‌، عمیقا دوست بود. در واشنگتن هم برای چندمین‌بار به او گفتم: ترجمه شعرهای پابلو نرودا - همراه با دکتر احمد کریمی حکاک - کار بی‌نظیری است. این جنس کارها را تکرار کنید! دو دفتر «نیکسون‌کُشی» و «بلندی‌های ماچوپیچو» را با هم خواندیم‌، بارها خواندیم. دکتر از مجله «ایران» در اوایل دهه شصت تا مجله دنیای سخن کار درازمدت روزنامه‌نگاری را تجربه کرده بود. در دنیای سخن، همراه دکتر مجابی،‌ محمد مختاری و نصیری‌پور‌، بنیانی جدی را پی ریخت و او بود که منوچهر آتشی را دوباره از انزوای جنوب و خاموشی به میدان آورد‌، بعد از انعکاس مصاحبه دکتر با منوچهر در مجله دنیای سخن بود که آتشی یک بار دیگر با قوت و امید پا به میدان واژه نهاد. سلیمانی ما‌، انسانی پا به راه‌، پویا و صاحب تجربه بود. او پیش از جریان موج ناب‌، کار شعر و کلمه را با شعر حجم و موج نو آغاز کرده بود. سلیمانی از یاران پرویز اسلامی و احمدرضا چگینی بود (در حوزه حجم و موج نو) اما سرانجام در دهه پنجاه و شصت به موج ناب پیوست. از یاران دور او می‌توانم از مهین خدیوی‌، مینا دستغیب‌، و شاعر توانای دیگری به نام همایونتاج طباطبایی یاد بیاورم. دکتر سلیمانی همه این خاطرات را یک بار دیگر در نشستی تلویزیونی در واشنگتن به یادم آورد‌، چهار ساعت برنامه یک‌سره از شعر سخن گفتیم. گفت‌وگویی وسیع در باب واژه و چیستی موج‌ها‌، خاصه موج ناب در شعر پیشرو پارسی. دریغا دکتر شریف ما می‌توانست همین‌جا بماند‌، ما را از بود و داشت و دانایی خود محروم نکند. گاهی با هم به زادگاهش ساری می‌رفتیم و بین راه حرف می‌زدیم مثل هزاران سالی که در قفا...! ای کاش هفتاد و پنج سال دیگر می‌ماندی به خاطر بسیاران!

    

بدرود عشقِ من

ترانه‌های خداحافظی Goodbye My Love, Goodbye Demis Roussos Hear the wind sings a sad old song It knows I'm leaving you today Please don't cry, oh my heart will break When I'll go on my way Goodbye my love, goodbye Goodbye and au revoir بشنوید A very merry Christmas John Lennon So, this is Christmas
And what have you done?
Another year over
And a new one just begun And so this is Christmas
I hope you have fun
The near and the dear one
The old and the young بشنوید Last Christmas George Michael Last Christmas, I gave you my heart
But the very next day you gave it away
This year, to save me from tears
I'll give it to someone special

Last Christmas, I gave you my heart
But the very next day you gave it away
This year, to save me from tears
I'll give it to someone special بشنوید The End Jim Morrison This is the end, beautiful friend
This is the end, my only friend
The end of our elaborate plans
The end of ev'rything that stands
The end بشنوید رفتم که رفتم مرضیه از برت دامن کشان، رفتم ای نا مهربان از مـن آزرده دل، کـی دگـر بینـی نشان رفتم که رفتم؛ رفتم که رفتم از من دیوانه بگذر ، بگذر ای جانانه بگذر هـرچـه بـودی، هـرچـه بـودم، بــی خـبر رفتم که رفتم، رفتم که رفتم بشنوید خداحافظ بهرام رادان اگه می‌گم خداحافظ نه اینکه ترک تو ساده‌س
نه این‌که مکرِ و حیله، می‌دونی که قلبِ من ساده‌س
اگه می‌گم دارم می‌رم نه این‌که دل به اون راضی‌ست
وجود من دچار توست، چاره جز رفتن نیست بشنوید خداحافظ زیبا شیرازی کم کمک وقت خداحافظی ما رسیده،
هوای تازۀ تنهایی از راه رسیده.
طعم یک بوسۀ پنهونی به لبهام رسیده،
بغلم کن آخرین بار،وقت رفتن رسیده. بشنوید ***

    

بازی با خبر صلاحیت هاشمی آغاز شد

شیرین کریمی

به فاصله چند ساعت پس از انتشار خبری پیرامون ردصلاحیت اکبر هاشمی‌رفسنجانی برای انتخابات مجلس خبرگان، این شایعه توسط سخن‌گوی شورای نگهبان رد شد. نجات‌الله ابراهیمیان انتشار چنین اخباری را "پیشگویی" نامید و "بی‌اثر و بی‌فایده" توصیف کرد: "ما مواضع خود را در مورد صلاحیت‌ها در زمان قانونی رسما اعلام می‌کنیم". سخن‌گوی شورای نگهبان اضافه کرد که "هنوز بررسی شرایط کاندیداها توسط فقها شروع نشده" است. روز گذشته خبرگزاری موج خبری به نقل از "منابع آگاه" درباره ردصلاحیت اکبر هاشمی‌رفسنجانی برای انتخابات مجلس خبرگان از سوی شورای نگهبان منتشر کرده بود. انتشار این خبر اما به فاصله چند ساعت با واکنش برخی سایت‌های حامی هاشمی‌رفسنجانی مواجه شد. از جمله وب‌سایت انتخاب نوشت: "سایت خبری موج که به دلیل ضعف اطلاع‌رسانی، سال‌هاست یک رسانه مرده محسوب می‌شود، در آستانه انتخابات با انتشار این شایعه می‌خواهد تا به زعم خود، کمی دیده شود". سخن‌گوی شورای نگهبان همچنین گفته است که این شورا "برای اعلام رسمی صلاحیت داوطلبان یک ماه فرصت دارد که تازه چند روز آن گذشته است". هم‌زمان وب‌سایت انتخاب ایرانی نوشت که خبر ردصلاحیت هاشمی‌رفسنجانی توسط "مشاور یک مجمع عالی" در اختیار "مدیر یک رسانه حاشیه‌ای" قرار گرفته و هدف آن نیز "عملیات روانی گسترده برای ایجاد هیجانات اجتماعی جهت غلیان احساسات سیاسی و ایجاد اقبال انتخاباتی به فهرست و افراد یک جریان سیاسی تلقی می‌شود". اکبر هاشمی‌رفسنجانی برای انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۹۲ کاندیدا شده بود، اما صلاحیت وی از سوی شورای نگهبان رد شد. همین مساله و مواضعی که اصول‌گرایان در ماه‌های اخیر علیه هاشمی‌رفسنجانی گرفته‌اند، گمانه‌زنی‌هایی پیرامون امکان ردصلاحیت مجدد او را موجب شده است. مواضع اخیر هاشمی‌رفسنجانی درباره نظارت مجلس خبرگان بر عملکرد رهبر جمهوری‌اسلامی و امکان شکل‌گیری شورای رهبری در ایران، واکنش اصول‌گرایان را به دنبال داشت. از جمله غلام‌حسین محسنی‌اژه‌ای، سخن‌گوی قوه‌قضائیه، بدون نام بردن از هاشمی‌رفسنجانی او را به "منافقین" تشبیه کرد. این عبارت در ادبیات سیاسی ایران و از طرف مقام‌های دولتی و حامیان جمهوری‌اسلامی، برای خطاب قرار دادن سازمان مجاهدین خلق استفاده می‌شود. اصول‌گرایان اکبر هاشمی‌رفسنجانی و نزدیکان حسن روحانی را متهم می‌‌کنند که با نزدیک شدن به اصلاح‌طلبان، به دنبال آن هستند که برخی چهره‌های نزدیک به خود را به مجلس خبرگان بفرستند. حضور حسن خمینی در انتخابات - که شخصیتی عموما نزدیک به هاشمی‌رفسنجانی و اصلاح‌طلبان شناخته می‌شود - این نگرانی را بیش از پیش کرده است. احمد جنتی، دبیر شورای نگهبان، پیش از این در جمع اعضای ناظران شورای نگهبان در مشهد، گفته بود که انتخابات مجلس خبرگان "بسیار مهم" است، زیرا "عده‌ای از هم‌اکنون در حال برنامه‌ریزی برای تصرف" آن هستند، به همین دلیل اعضای شوراى نگهبان "نیازمند یک بیداری و بصیرت" هستند تا مسوولیت این شورا را "به خوبی" اجرا کنند. دبیر شورای نگهبان اضافه کرده بود: "تنها نهادی که در باره رهبری می‌تواند تصمیم بگیرد خبرگان است و در طول تاریخ اگر رهبر شرایط خود را از دست بدهد این مجلس خبرگان است که می‌تواند رهبر را عزل و قدرت وی را محدود کند. بنابراین در حال حاضر که عده‌ای می‌خواهند با نفوذ به مجلس خبرگان این سنگر را فتح کنند وظیفه شورای نگهبان سنگین تر می‌شود". جنتی دو سال پیش نیز با اشاره به تلاش جریان های سیاسی تندرو برای فتح مجلس خبرگان گفته بود: "بعضی‌ها برای مجلس خبرگان و مجلس شورای اسلامی دارند طراحی می‌کنند و نقشه می‌کشند، باید مراقب بود که به اهداف شوم خود نرسند". مجلس خبرگان رهبری ۸۶ (و در مجلس آتی: ۸۸) عضو دارد و انتخابات آن هر هشت سال یک بار برگزار می‌شود. طبق اصل ۱۰۷ قانون اساسی این مجلس وظیفه تعیین رهبر جمهوری اسلامی را بر عهده دارد و طبق اصل ۱۱۱ می تواند در صورت عدم انجام وظایف قانونی رهبر یا پی بردن به فقدان شرایط رهبری در وی، او را از سمت خود برکنار کند. نظارت بر نهادهای زیرمجموعه رهبر جمهوری‌اسلامی نیز از جمله وظایف این مجلس است. مساله‌ای که البته بخشی از آن پیش‌تر با مخالفت آیت‌الله خامنه‌ای روبه‌رو شده بود. 

    

‫ایکدر: به بهار مطبوعات خیانت نکردیم‬‎

فرشته قاضی

سولماز ایکدر روزنامه نگاری که به تازگی از ایران خارج شده و حکم ۳ سال زندان دارد، در بخش اول مصاحبه اش با روز از شرایط روزنامه نگاری در ایران گفته بود و در این بخش از خروج از ایران و واکنش همکارانش حالا که خارج شده ای چه فکر می کنی؟ یک جایی نوشته بودی اشتباه کرده ای. نوشتم می دانستم دارم چه غلطی می کنم. آن موقعی که داشتم از مرز رد می شدم میدانستم دارم چه کار اشتباهی می کنم منتهی یک وقت هایی احساس می گوید درست است یا غلط است اما منطق می گوید شاید تصمیمی که از نظر احساسی به من فشار می آورد از نظر منطقی درست باشد. اگر قرار بود بروم زندان و حکم را بکشم بعد که آزاد می شدم، با توجه به اینکه اجازه تحصیل ندارم فرصت کار کردن ام هم کمتر از قبل می شد. الان ۳۳ سالم است ۳۶ سالگی می آمدم بیرون نه اجازه تحصیل داشتم نه اجازه یا فرصت کار. من فکر کردم این سه سال را بروم و سعی کنم بسازم زندگی را. اما از نظر احساسی این کار برایم خیلی سخت و به شدت دردناک بود. نمی خواهم آه و ناله بکنم، من تصمیم گرفتم، می دانستم دارم چه کاری می کنم، با بچه هایی که از ایران خارج شده بودند صحبت کرده بودم و می دانستم چه کار سختی است. اما من ترسیدم، قهرمان نبودم و ترسیدم و آمدم بیرون با وجود اینکه خیلی دردناک بود. واکنش دوستان و همکاران داخل ایران به این مساله چه بود؟  واکنش ها مختلف بود، بعضی ها خوشحال شدند بعضی ها ناراحت. بعضی می گفتند کاش می ماندی زندان می رفتی... کلا خیلی ها استقبال کردند و خیلی ها هم گفتند باید می ایستادی و هزینه حرفی راکه زده ای می دادی. اتفاقا درست هم این بود که می ایستادم و هزینه می دادم اما نتوانستم. حالا می خواهی چه بکنی؟ من خیلی معتقد نیستم به امکان مبارزه از راه دور یا اصلاح طلبی از راه دور. ترجیح داده ام اینجا زبان بخوانم که وقتی به مقصد برسم درس بخوانم. یکی ازدوستان زندانی برای من پیغام داده ما که همه را در زندان گذراندیم شماها بروید حداقل یک چیزی یاد بگیرید بعدا شماها باید کشور را اداره کنید. من می خواهم یک چیزی یاد بگیرم به خواست آن آدم که اگر یک روزی فرصت اش را پیدا کنم بتوانم در ساخت کشور مشارکت کنم. یعنی نمی خواهی با رسانه های خارج از کشور همکاری کنی؟ داخل ایران که بودی چه تاثیری از این رسانه ها در داخل کشور می دیدی؟ اگر بخواهم منصفانه بگویم برای خیلی از مردم رسانه های فارسی زبان خارج از کشور همان اعتباری را که روزنامه های چاپ داخل ایران دارند، ندارند. یعنی با وجود اینکه ضریب نفوذ اینترنت و ماهواره در ایران بالا رفته و خیلی خوب است که این رسانه ها هستند و می توانند چیزهایی منتشر کنند که در روزنامه های داخل کشور امکان انتشارش نیست، اما خیلی از رسانه ها دچار آفت دوری از ایران می شوند و آن چیزی را که برای مردم ایران دغدغه است گم می کنند. مثال اینکه خیلی از بچه هایی که خارج از کشور بودند نمی توانستند دلیل مشارکت مردم در انتخابات ۹۲ را تحلیل کنند و این را خیانت به بچه های ۸۸ می دانستند. این یکی از مهم ترین افت های رسانه های خارج از کشور است؛ تعدادی از رسانه ها دچار این مساله شده و ارتباط منطقی با جامعه هدف شان را گم کرده اند. اصلا نمی خواهم منکر تاثیرگذاری شوم حتما تاثیرگذار است اما خیلی روزنامه نگاران خوب و حرفه ای تر قبل از من بیرون آمده اند و من ترجیح می دهم در بخش دیگری جلو بروم. یعد از جریانات ۸۸ برخی از مرگ روزنامه نگاری در ایران گفتند، تو این مساله را قبول داری به صورت مقطعی یا کلی؟ اینقدر این درخت ریشه هایش عمیق است که هرچقدر تبر بزنند باز هم جوانه می زند. من مرگ روزنامه نگاری را ندیدم، حتی احساس اش هم نکردم، ممکن است مریض شد، دست و پایش بسته شد، سخت شد اما همیشه یک راهی باقی بود همیشه می شد یک راه جدیدی پیدا کرد و جلو رفت. بچه ها با همه سختی هایی که دارند کار کردند و می کنند. چراغ تحریریه ها روشن است، نمی گویم تیراژ روزنامه ها اندازه زمان بهار مطبوعات است اما خیلی چیزها عوض شده، رسانه های جدید و مجازی و... اما هنوز هم خیلی ها هستند که خبری برای شان موثق است که در روزنامه ها نوشته شده باشد. ما مشکلات صنفی زیاد داریم شما زمانی بودید که حداقل انجمن صنفی وجود داشت کسی بود که حرف شما را بشنود ما انجمن صنفی هم نداریم. بچه های ما هم باید بجنگند که مشکل امنیتی پیدا نکنند و از طرفی باید همزمان بجنگند که حق و حقوق یک آدم را داشته باشند نه حتی بیشتر. یعنی به عنوان یک خبرنگار که او را کارگر ارزیابی کرده اند به عنوان یک کارگر حقوق طبیعی برای ما قائل باشند. با همه این مشکلات و فشارها و مسائلی که هست چراغ تحریریه ها هیچ وقت خاموش نشد، سالهای خیلی بدی داشتیم اما به میراث روزنامه های بهار مطبوعات خیانت نکردیم. اشاره کردی به انجمن صنفی، چی شد؟ بازگشایی انجمن از وعده های آقای روحانی بود. آخرین بار که توانسته بودند مصالحه حداقلی درباره انجمن بکنند گفته بودند هیات مدیره استعفا بدهند و وزارت کار انتخابات برگزار و هیات مدیره جدید معرفی کند. هیات مدیره قبلی به درستی گفته بود که خود ما انتخابات برگزار می کنیم و استعفا نمی دهیم نمی شود استعفا داد بلکه انتخابات برگزار می کنیم که هیات مدیره جدید تشکیل شود. این را متاسفانه نپذیرفته و بعد گفته بودند اصلا دیگر دنبال بازگشایی انجمن صنفی نباشید. انجمن استانی تشکیل دهند، روزنامه نگاران استان های مختلف و دیگر دنبال انجمن سراسری نباشید. آقای انتظامی هم که متاسفانه دنبال همان طرح ساماندهی روزنامه نگاران است که از طرف بچه ها استقبال نشد؛ دولتی کردن روزنامه نگاری مطلوب ما نبود و برای همین کسی استقبال نکرد. 

    

اقدام تحریک‌آمیز یا هشدار سپاه؟

آرش معتمد

در حالی که مقام‌‌‌های آمریکایی شلیک چند راکت از سوی کشتی‌های سپاه پاسداران به سمت یک ناو هواپیمابر را "اقدام تحریک‌آمیز" توصیف کرده‌اند، برخی رسانه‌های اصول‌گرا اقدام را "هشدار سپاه به ناو هواپیمابر آمریکایی" خوانده اند. در ساعات نخست روز گذشته، رسانه‌ها اخباری درباره شلیک چند راکت از سوی نیروهای سپاه پاسداران به سوی ناو هری‌ترومن منتشر کردند. شبکه ان‌بی‌سی اعلام کرد که این راکت‌ها در فاصله ۱۵۰۰ متری این ناو وارد آب شده‌اند. به گزارش این شبکه دلیل این اتفاق "انجام یک رزمایش توسط سپاه پاسداران با مهمات واقعی" بود. برخی رسانه‌ها هم نوشتند که این راکت‌ها به شکل مستقیم به سوی این ناو شلیک نشده است. ناو هری ترومن برای حمایت از حمله‌های ائتلاف بین‌المللی علیه داعش وارد خلیج فارس شده است. یک مقام نظامی آمریکا اما گفت که شلیک این راکت‌ها تنها "۲۳ دقیقه پس از صدور اطلاعیه" رخ داده و چنین اقدامی "بسیار تحریک‌آمیز، خطرناک، و غیرحرفه‌ای است و تعهد ایران به امنیت این گذرگاه مهم آبی در تجارت بین‌المللی را زیر سوال می‌برد". به گفته کایل رینز، سخن‌گوی فرماندهی مرکزی آمریکا، پیش از این "تعامل میان نیروهای ایران و نیروی دریایی آمریکا حرفه ای، ایمن و طبق روال عادی است. این حادثه چنین نبود و مغایر تلاش‌ها برای اطمینان از آزادی ناوبری و ایمنی دریایی در آب‌های بین‌المللی است". برخی رسانه‌ها نوشته‌اند که در زمان وقوع این حادثه "یک ناوچه فرانسوی، یک ناوشکن آمریکایی و چندین کشتی تجاری نیز در منطقه حضور داشته‌اند". مقام‌های رسمی و نظامی جمهوری اسلامی تاکنون واکنشی به این مساله نشان نداده‌اند، اما وب‌سایت تسنیم بدون توضیح بیشتر، این خبر را با تیتر "هشدار نیروی دریایی سپاه به ناو هواپیمابر آمریکایی" منتشر کرد و باشگاه خبرنگاران جوان در این زمینه نوشت: "شلیک موشک‌های ایران به سمت ناو آمریکایی/ ترومن گریخت". این مساله از آن جهت اهمیت دارد که پیش از این سپاه پاسداران در یک مانور، به ماکتی از ناو هواپیمابر نیمیتز حمله کرده بود. این ماکت ۳۳۳ متری با شلیک ۴ موشک و ۴۰۰ راکت از بین رفت. 

    

به روز می‌مانیم

نوشابه امیری

همیشه با روز ده سال گذشت؛ ده سالی که هرکدام از سویی آمدیم تا باهم باشیم و قلمی واحد که در ایران شکسته بود. از آن روز، روزها گذشته است؛ شماره ها ؛ صدها، هزاران و اینک بیش از ۲۵۰۰ روز. در تمام این روزها که اینک به پایانش رسیده ایم،سرلوحه ای داشتیم با یک سرمشق: "روزنامه نگار بمانیم"؛ کاری دشوار برای کسانی که هم دور از خانه بودند و هم بسیاری شان ناآشنا به فضای مجازی. من خود در آن روزگار تنها ایمیلی داشتم که همکار جوانی در ایران برایم درست کرده بود و عملا استفاده ای هم نداشت [آن روزها دیدارها چهره به چهره بود و کسی دوستت دارم و عید مبارکی را Send to all نمی کرد.] ما روزنامه نگارانی بودیم که از دنیای چاپی آمده بودیم؛ نشریه برای ما یعنی خش خش کاغذ و بوی چاپخانه. اما جهان دیگر شده بود و شرایط نیز. پس ما دنیای چاپی خود را در فضای مجازی به پا کردیم، بی جهت نبود که روز به ویژه در سال های اول، درست به مانند روزنامه ای بود که روزی یک بار متولد می شد و تصویرش نیز، یادآور دکه روزنامه فروش؛ با این تفاوت که این دکه، سر گذر نبود، درجعبه ای جادویی بود. اما این تازه آغاز کار بود. برای ادامه کار باید با جامعه مخاطب خود، تماس نزدیک و غیر انتزاعی می داشتیم؛ تماسی که ممکن نمی شد الا با همکاری نزدیک با یارانی در ایران وبرقراری ارتباط با مخاطبینی در ایران. غیر از این اگر می بود، راه به مقصود نمی بردیم. در اینجا بود که واقعیت دیگری خود را نمایاند: ما همگی در این سوی جهان بودیم؛ جهانی دمکراتیک و خالی از مرتضوی ها، اما موضوع ما در ایران بود و در حضور مرتضوی ها. از این رو به تلفیقی رسیدیم از آزادی در عین توجه به واقعیاتی که در سرزمین مان می گذشت. این چنین بود که هم یاران مان در ایران ـ دیگر روزنامه نگاران ـ و هم مخاطبین مان در کشور،با رسانه ای روبه رو شدند که هر دو سو را مد نظر داشت. بی جهت نبود ـ و هنوز هم نیست ـ که از احمد زیدآبادی، که امروز قلمش دربندست تا عیسی سحرخیز که خود زندانی ست، از اولین همراهان ماشدند؛ پس از آن نیز مجموعه فعالان سیاسی، مدنی، زنان، دانشجویان، محیط زیست.... امروز که به فهرست مقالات مندرج در روز و مصاحبه ها نگاه می کنم، بیشتر به این نتیجه می رسم که روز به عنوان اولین نشریه اینترنتی، راه خود را در میان مخاطبان باز کرد و به صدای بی صدایان در ایران تبدیل شد. کافی ست به مجموعه مقالات و مصاحبه ها و گزارش ها در این دوران رجوع شود. پس از آن نیز به دنبال انتخابات مخدوش سال ۸۸، روز تا مدت ها  صدای تمامی آسیب دیدگان، زندانیان و خانواده قربانیان بود؛ البته که دیگران نیز، یا به صورت فردی یا در قالب رسانه های شنیداری و دیداری در این زمینه همگام بودند اما این روز بود که برای اولین بار از "کودتای انتخاباتی" نوشت و سپس زخم خوردگان آن. چرا که بر سرلوحه روز، عنوان دیگری هم ثبت شده بود:دفاع از حقوق بشر؛ اصلی که امروز بیش از هرزمان، در فرهنگ جامعه ایرانی جای خود را بازکرده و روزمفتخرست که یکی از رهروان آن بوده است. در راه انجام این مهم، البته که عیب و علت نیز فراوان داشته ایم. سخت ترین وضعیت آن است که خود مشکلات خود بدانی اما اصل این است که در همه این سال ها با امواج سیاسی کژ و مژ نشده ایم، نویسندگان مان، از عقاید و دلبستگی های خود نوشته اند اما در سیاست کلی، هماره به قواعد طلایی حرفه خود پای بند مانده ایم. از همین رو بوده که در تمام کارنامه روز، تعداد "تکذیب"ها به شمار انگشتان یک دست نمی رسد. حالا، پس از ده سال، پس از هزاران شماره، وقت رفتن رسیده؛ رفتنی که آن نیز شاید از الزامات فضای مجازی باشد؛ فضایی که به واقع هر روز نو می شود و هر دم، تازه دیگری در آستین دارد. باید که لباس نو پوشید،باید که به دانش زمان آراسته و با آن یکی شد؛ امری که امیدواریم در آینده ای نزدیک حاصل شود. حاصل هم اگر نشد چه باک که تو پای به راه در نه و هیچ مپرس.... و اما دو نکته پایانی: اول: بر خود به عنوان یکی از اعضای روز لازم می دانم که از تمامی کسانی که به اشکال مختلف با روز بوده و با آن همراهی کرده اند سپاسگزاری کنم. چه آنان که کلیک های "صد تا یک غاز" زدند و به عشق ماندن در این حرفه، و چه آنان که مارا خواندند، نقد کردند، راهنمایی کردند، فکر دادند، و گاه تنها با دادن یک شماره تلفن برای مصاحبه با فلان شخص و یا فرستادن دو خط خبر برای پیگیری، به یاری ما آمدند. بدون همه آنان، روز نمی ماند و روز نمی شد. دوم:در این دوران از داخل و خارج کم نواخته نشدیم؛ و آخرینش اتهام "نفوذی" بودن. منصفانه بگویم که این یکی ، اگر نیات ناپاک اتهام زنندگان را نادیده بگیریم، چندان هم دور از واقعیت نبود. آری ما نفوذ کردیم اما در دل مردمان، نه در دخمه عنکبوتی آنان که روزنامه و روزنامه نگار رازندانی می خواهند وبا هرصدای دیگری، مشکل دارند. پس می رویم، با این امید که عمر در این دوره به بطالت نگذرانده باشیم. شاید وقتی دیگر. 

    

راستگرایان؛ رسیدن به ائتلاف ممکن نیست

جلال یعقوبی

جواد جهانگیرزاده، عضو شورای مرکزی فراکسیون رهروان ولایت که به علی لاریجانی نزدیک است، احتمال وحدت راستگرایان در انتخابات آینده را ناممکن توصیف کرد. به گزارش خبرگزاری ایسنا، جهانگیرزاده گفت: " تفاوت‌هایی در درون جریان اصولگرایی به وجود آمده است، این تفاوت‌ها در سخن و عمل وجود دارد که نمونه‌های آن را در مجلس نهم شاهد بودیم. به گونه ای که برخی دوستان صحبت از ضرورت انسجام در جریان اصولگرایی به میان آوردند اما در عرصه عمل رفتار دیگری نشان می دادند. این که جریان اصولگرایی بتواند به وحدت رسیده و لیست واحد ارائه کند از نظر رفتار تشکیلاتی خوب است اما با وجود چنین تفاوت‌ها و فاصله هایی احتمال بستن لیست مشترک قدری غیر محتمل است." او اضافه کرد: "تصور رسیدن به یک ائتلاف کامل با شرایط فعلی تصور درستی نیست چراکه آنچه در فضای سیاسی کشور تحلیل می‌شود بر مبنای رفتارهای گذشته است. خیلی از جریانات در جبهه اصولگرایی از افراد معقول تشکیل شده است که نمونه آن جامعه روحانیت مبارز است که رفتارهای تشکیلاتی منظم و بدون هرگونه تندروی داشته است، حال در این شرایط برخی جریان‌ها، جریان‌هایی با رفتارهای تندروانه به دنبال حضور در این جبهه هستند افرادی که حرف های تند می زنند که طبیعتا تداوم چنین فضا و گفتمانی ضعیف است." از سوی دیگر بهروز نعمتی، دیگر عضو شورای مرکزی فراکسیون رهروان ولایت اعلام کرد: "به نظر شخصی بنده، تاکید آقای لاریجانی بر حضور مستقل در انتخابات مجلس دهم، به معنای دوری از هرگونه تندروی و انزجار از بدرفتاری‌هایی است که برخی از دوستان داشتند." او افزود: "فکر می‌کنم آقای لاریجانی به دلیل بدرفتاری برخی از عزیزان در جریان بررسی برجام در مجلس به چنین تصمیمی رسیده‌اند. به تبع این تصمیم آقای لاریجانی، من و برخی از دیگر دوستان در «رهروان ولایت» به صورت مستقل از ائتلاف اصولگرایان در انتخابات شرکت خواهیم کرد." به این ترتیب به نظر می‌رسد با جدا شدن علی لاریجانی از ائتلاف راستگرایان، امکان اتحاد آنها در انتخابات آینده منتفی شده است. اختلاف میان راستگرایان که از زمان ریاست‌جمهوری محمود احمدی‌نژاد شدت گرفت، با وجود تلاش‌های چند ساله گروه‌های نزدیک به جامعه روحانیت مبارز ناکام مانده است. کناره‌گیری محمدرضا باهنر از انتخابات آینده نیز نشانه دیگری از شدت گرفتن اختلافات در میان این گروه‌ها تلقی می‌شود. دیروز غلامعلی حداد عادل، نماینده مجلس و از نزدیکان سببی سیدعلی خامنه‌ای در یک کنفرانس خبری به مساله ائتلاف راستگرایان هم پرداخت و گفت: "از ماه‌ها پیش عده‌ای از نمایندگان تشکل‌های اصولگرا و فعالان سیاسی از آیات محمد یزدی، مصباح یزدی و موحدی کرمانی درخواست کرده بودند که اصولگرایان را در مسیر وحدت راهنمایی و هدایت کنند که به دنبال این درخواست آیت‌الله موحدی کرمانی دبیرکل جامعه روحانیت مبارز از نمایندگان تشکل‌ها و شخصیت‌ها و عده‌ای از روحانیون دعوت کردند و این ائتلاف شکل گرفت." او در عین حال اضافه کرد: "البته تشکل‌های اصولگرایان با سلایق مختلف بیش از آن هستند که همه آن‌ها در یک شورا حضور داشته باشند اما یکی از وظایف این شورا طراحی ساز و کار برای نقش همه است." حداد عادل این را هم اضافه کرد: "آقای لاریجانی را اصولگرا می‌دانیم و قرار است که در شورای مرکزی ائتلاف اصولگرایان همه طیف‌های اصولگرا با تنوع‌های سلیقه‌ها حضور داشته باشد. از روز اولی که صحبت از ائتلاف اصولگرایان مطرح شد، حضور آقای لاریجانی در نظر گرفته شده است و آیت‌الله موحدی کرمانی با وی دو بار حداقل صحبت کرده‌اند و فراکسیون رهروان ولایت که در مجلس به آقای لاریجانی نزدیک‌تر هستند، خودشان اعلام کردند که در مسیر روحانیت شرکت خواهند کرد و امیدواریم آقای لاریجانی نماینده خودشان را هر چه زود‌تر برای شرکت در این شورا معرفی کنند." او درباره کناره‌گیری باهنر هم با تاکید بر اینکه خبری از تصمیم باهنر نداشته است گفت: "عدم ثبت‌نام آقای باهنر آسیبی به ائتلاف اصولگرایان وارد نمی‌کند چون نعمت فراوان است." سخنان حداد عادل که کاندیدای ریاست مجلس از سوی جریان‌های تندرو درون راستگرایان محسوب می‌شود، نیز ناامیدی از ائتلاف نهایی راستگرایان را آشکارتر کرده است. با اینهمه نگرانی از نتیجه انتخابات آینده همچنان وجود دارد. کمال سجادی، سخنگوی جبهه پیروان خط امام و رهبری دیروز در گفتگو با خبرگزاری ایلنا تاکید داشت: " این جریان سیاسی با توجه به وضعیت کنونی اصلاح طلبان و گروه‌های مختلف دیگر در کشور باید بتوانند به انسجام دست پیدا کنند در غیر اینصورت مجلس را دو دستی باید به اصلاح طلبان تقدیم کنند و این یک موضوع اجتناب ناپذیر و بدیهی است و همه هم به آن آگاه هستند." او درباره وجود جبهه پایداری در ائتلاف و اختلافی که به دلیل حضور آنان بوجود آمده است، اضافه کرد: "این پایداری با پایداری زمان احمدی‌نژاد خیلی متفاوت است و در این مدت قریب به ۵۰۰ ساعت با احزاب موتلفه و ایثارگران جلسه داشتند و در ‌‌نهایت پذیرفتند که محوریت امور انتخاباتی باید جامعه روحانیت باشد و اینکه به آن پایبند باشند.[...] در حال حاضر هم که احمدی نژاد رئیس جمهور نیست و ارتباطشان هم نسبت به او انتقادی است و پایداری ها اکنون حاضر به پذیرش اصول ما شده‌اند." با اینهمه نباید فراموش کرد که حداقل علی لاریجانی، رئیس مجلس و یکی از مهمترین چهره‌های راستگرایان حاضر به همکاری با جبهه پایداری نیست و دشمنی های گذشته اجازه اتحاد نهایی را نخواهد داد.

    

هشدار در مورد کاهش قدرت خرید کارگران

رژین یونسی

رییس اتحادیه کارگران قراردادی و پیمانی، با هشدار نسبت به افت شدید قدرت خرید کارگران،و با تاکید بر "ضرورت پر کردن شکاف دستمزد به شکل پلکانی‌" گفته است: "اگر این شکاف طی چهار تا پنج سال پوشش داده شود موجب دلگرمی و امیدواری کارگران خواهد شد." فتح الله بیات،رییس اتحادیه کارگران قراردادی و پیمانی توضیح داده که در حال حاضر حداقل دریافتی برای تامین معیشت یک خانوار چهارنفره "باید دو میلیون تومان" باشد تا "حداقل‌های زندگی" را پوشش دهد. حداقل دستمزد ماهیانه کارگران ایران در حال حاضر ۷۱۲ هزار تومان است. اسفندماه گذشته این میزان در حالی به تصویب شورای عالی کار رسید که هزينه ماهانه يک خانوار در ايران حدود سه ميليون تومان اعلام شده بود. از اصلی‌ترین موارد اعتراضی کارگران در سال ۹۳، اعتراض به میزان حداقل دستمزد در این سال بود که بدون اختلاف با سال ۹۲، تنها ۲۵ درصد افزایش یافته بود. ۱۷ درصد افزایش دستمزد درحالی تصویب شد که کارگران خواهان برابری افزایش دستمزد با نرخ تورم مطابق ماده ۴۱ قانون کار شده بودند. فعالان کارگری می‌گویند در ۳۵ سال گذشته دولت هیچ‌گاه به اندازه تورمی که بانک مرکزی، برابر ماده ۴۱ قانون کار، اعلام کرده دستمزد کارگران را افزایش نداده است. وضعیت نابسامان اقتصادی ایران و نا امنی در فضای کسب و کار، طی سالهای گذشته بیش از هر قشری به کارگران و معیشت آنها آسیب رسانده است. ۴۰ میلیون نفر از جمعیت ایران را کارگران تشکیل می‌دهند. مرکز افکارسنجی دانشجویان ایران وابسته به جهاد دانشگاهی، اخیرا با اعلام نتایج یک نظرسنجی، "تورم و هزینه‌های زندگی" را مهمترین عامل فشار روانی بر مردم ایران دانسته است. بر اساس این گزارش، از بین ۲۲ عامل تاثیرگذار بر استرس، تورم و هزینه‌های زندگی با میانگین ۴.۱ از ۵ مؤثرترین عامل فشار روانی بر مردم است.

    

احمد شهید: وضعیت حقوق بشر در دولت روحانی تغییری نکرده

آرش بهمنی

گزارش‌های احمد شهید گزارشگر ویژه سازمان ملل در امور حقوق بشر ایران سالهاست مورد حساسیت دستگاه قضایی جمهوری اسلامی است اما این باعث نشده او مسیر خود را تغییر دهد؛ او از شیوه‌ی خود دفاع می‌کند و می‌گوید اطلاعاتش درباره ایران را به شکل‌های مختلف به دست می‌آورد؛ گزارش‌های دولتی که منتشر می‌شوند، وب‌سایت‌های حکومتی که درباره مسایل مختلف می‌نویسند و از طریق ایرانیانی در داخل کشور که با وی ارتباط دارند. آنچه در پی می‌آید پاسخ او به پرسش‌های "روز" است درباره‌ی وضعیت حقوق بشر در دولت روحانی، انتقادهایی که به شیوه‌ی کار او وجود دارد و نیز چشم‌انداز آینده. او همچنان از وضعیت حقوق بشر در ایران و در دولت روحانی ناراضی است اما می‌گوید می‌شود با حسن روحانی همکاری کرد. آقای شهید، شما در زمان دو دولت متفاوت در ایران (دولت احمدی‌نژاد و دولت روحانی) مسئول پرونده حقوق‌بشر ایران بودید. تغییر دولت در ایران آیا باعث تغییر رویکرد به مقوله حقوق‌بشر در ایران شده یا خیر؟ برخی تغییرها و بهبود وضعیت وجود داشته، اما این تغییرات قابل توجه نبوده است. تغییرات در دولت‌ جدید به این شکل بوده که برای مثال دیپلمات‌ها بیشتر با من صحبت می‌کنند یا اطلاعات بیشتری در اختیارم قرار می‌دهند." و این مساله منجر به تغییر قابل توجهی در وضعیت حقوق‌بشر ایران شده؟ نه به دلیل این گفت‌وگوها، بلکه به دلیل گزارش‌های من و این‌که درباره وضعیت حقوق‌بشر در ایران صحبت می‌شود، اراده بیشتری برای صحبت و حل برخی از این مسایل وجود دارد. هیچ کشوری اعلام نمی‌کند کاری را به این دلیل انجام داده که سازمان ملل چنین خواسته‌ای داشته است. امید دارید صحبت ها با مسئولان جمهوری اسلامی منجر به این شود که به ایران سفر کنید؟ خیلی بعید است. فکر نمی‌کنم ایران تمایلی داشته باشد که گزارش‌گر مستقلی وارد کشور شود و گزارش تهیه کند. زیرا تصور می‌کنند - همان‌طور که زمانی آقای لاریجانی هم گفته بود - مسایل مختلفی در داخل کشور وجود دارد که در گزارش مورد اشاره قرار خواهد گرفت. و این عدم سفر به ایران، باعث نمی‌شود که گزارش‌ها دچار نقص باشند؟ شما نمی‌توانید برای دو مساله جایگزین پیدا کنید، یکی همکاری حکومت و دیگری امکان سفر به ایران. اما اگر شما بتوانید به ایران سفر کنید بدون همکاری دولت با شما، مشکلات بزرگ‌تری وجود خواهد داشت. فرض کنید من به ایران سفر کنم و با افرادی ملاقات کنم. بعد از ملاقات، دولت آن‌ها را بازداشت کند. این مساله خود تبدیل به مشکل بزرگ‌تری خواهد شد. من اطلاعاتم درباره ایران را به شکل‌های مختلف به دست می‌آورم. گزارش‌های دولتی که منتشر می‌شوند، وب‌سایت‌های حکومتی که درباره مسایل مختلف می‌نویسند، و با ایرانیانی از داخل کشور ارتباط دارم و اطلاعات را جمع‌آوری می‌کنم. اما موافقم که سفر به ایران می‌تواند کمک کند. اما بدون سفر به ایران هم می‌توانم مسایل و مشکلات را روایت کنم. بهرحال با توجه به گزارش‌های مختلفی که سازمان ملل در مورد ایران منتشر و توجه‌ها را جلب می‌کند، می‌بینید که ایران نیز تلاش می‌کند برخی از این مشکلات را رفع و رجوع کند، حالا نه لزوما به‌شکل مثبتی که مورد انتظار است. یک نمونه آن هم بحث جای‌گزینی مجازات حبس ابد با اعدام برای قاچاقچیان مواد مخدر است. این سوال را از این جهت پرسیدم که بخصوص مسئولان حکومت بسیار به این اشاره می‌کنند که اطلاعات شما از طریق اپوزیسیون حکومت به دست می‌آید و همین مساله باعث عدم توازن و عدم رعایت بی‌طرفی در گزارش‌ها می‌شود. ببینید شما در هرنوع متدولوژی تحقیق حقوق بشری باید به دنبال مصادیق برای توجه دادن به مقوله مورد نظر باشید. همه اطلاعات گزارش‌های من هم نه از اپوزیسیون که از "قربانیان" نقض حقوق‌بشر جمع‌آوری می‌شود. خیلی از این اطلاعات هم در واقع توسط رسانه‌های دولتی گزارش شده یا در گزارش‌های مجلس یا نهادهای حکومتی به آن‌ها اشاره شده است. مثلا من وقتی در مورد بودجه در گزارش‌هایم می‌نویسم منبع اطلاعات من گزارش‌های مجلس ایران است و یا وقتی در مورد سن ازدواج یا ازدواج کودکان می‌نویسم اطلاعاتم از منابع رسمی دولتی استخراج شده است. یک مثال در این زمینه بر می‌گردد به یکی از گزارش‌های شما درباره محرومیت دو فوتبالیست (شیث رضایی و محمد نصرتی) به دلیل خوشحالی بعد از گل و ارتباط دادن آن به هموفوبیا. مساله‌ای که نه فقط توسط حکومت، بلکه حتی توسط برخی از منتقدان حکومت هم به چالش کشیده شد و نسبت به انعکاس این مساله در گزارش بدان شکل، اعتراض کردند. این مساله درباره مجازات دو فوتبالیست یا مساله‌ای مربوط به فوتبال نبود. مجازاتی که برای آن‌ها در نظر گرفته شد به طور مشخص نمونه‌ای از هموفوبیا بود. هموفوبیا به شکل گسترده در جامعه ایران رواج دارد. درباره مسایلی نظیر هموفوبیا هنوز جامعه ایران این مساله را نپذیرفته، این بدان معنا نیست که من از گزارش دادن درباره آن چشم‌پوشی کنم. یا درباره مساله قصاص، بسیاری از مقام‌های حکومتی می‌گویند که این مساله در دین آمده و از قوانین اسلامی است. اما قوانین بین‌المللی در این زمینه چیز دیگری می‌گویند. موافقم که اگر به ایران می‌رفتم شاید امکان نگاه دقیق‌تری به مسایل وجود داشت، اما این مساله باعث تغییر قوانین بین‌المللی نمی‌شود. آقای شهید شما از حامیان توافق هسته‌ای میان ایران و گروه ۱+۵ بودید. این توافق ممکن است منجر به بهبود وضعیت حقوق‌بشر در ایران شود؟ توافق هسته‌ای نه، اما اتفاق‌هایی که پس از آن می‌افتد، از جمله رفع تحریم‌هایی که به مردم فشار می‌آورد می‌تواند به بهبود حقوق بشر کمک کند. مثل این‌که ممنوعیت ورود برخی کالاهای اساسی و دارو و … رفع شده است. من همچنین معتقدم که باز شدن درهای کشور و روابط تجاری باعث کم شدن برخی محدودیت‌ها و همچنین قانون‌مداری بیشتر خواهد شد. سرمایه‌گذاران حاضر نخواهند بود سرمایه خود را به جایی وارد کنند که قوانین رعایت نمی‌شوند. این روابط همچنین باعث می‌شود دید جدیدتری نسبت به دنیا در ایران به وجود بیاید. مساله البته تنها درباره سود تجاری نیست. خیلی از شرکت‌ها در اروپا و آمریکا هستند که مساله حقوق‌بشر هم مورد توجه آن‌هاست. فکر می‌کنم در این شرایط فعالان حقوق‌بشر امکان بیشتری برای فشار بر دولت برای رعایت استاندارها را خواهند داشت. اما همین روابط تجاری ممکن نیست باعث شود که دولت‌های غربی از نقض حقوق‌بشر در ایران چشم‌پوشی کنند؟ مطمئنا رویکرد متفاوتی نسبت به آنچه تا امروز بکار گرفته شده نیاز است اما گاه این دولت‌هایی که دست به سرمایه‌گذاری می‌زنند نیستند که سیاست‌های‌ رعایت حقوق‌بشر را مدنظر می‌گیرند بلکه این جامعه مدنی است که به دولت‌ها برای رعایت حقوق‌بشر در کشورهای مختلف فشار می‌آورد. بهرحال حتی اگر برخی شرکت‌ها صرفا به دنبال سود باشند و دولت‌هایی هم آنها را پشتیبانی کنند، در این کشورها به اندازه کافی صداهای مختلف وجود دارد که با صدای بلند دغدغه‌های حقوق بشری را مورد توجه قرار دهند. تصور می‌کنم که این مساله در نهایت باعث می‌شود که دولت برای رعایت حقوق‌بشر تحت فشار قرار گیرد. شما درباره صحبت برخی مقام‌های دولتی با خودتان سخن گفتید. این مقام‌ها در ملاقات با شما از چه مسایلی سخن می‌گویند؟ مثلا درباره تک‌تک سرفصل‌های گزارش شما این آزادی را دارند که با شما سخن بگویند؟ درباره برخی مسایل هیچ‌گاه سخن نمی‌گویند. مثلا درباره ال.جی.بی.‌تی‌ها، یا درباره بهایی‌ها یا درباره نوکیشان مسیحی صحبتی نمی‌شود. اما درباره عموم مسایل دیگر حاضر به صحبت هستند و به همین دلیل مسایل زیادی وجود دارد که با هم درباره آن سخن بگوییم. و این صحبت‌ها - حتی در شکل غیررسمی - منجر به حل مساله و مشکلی در ایران شده؟ من چند وظیفه عمده دارم: یکی ایجاد آگاهی و توجه عمومی است، دوم برجسته کردن مشکلات و ایجاد فشار بر آنها. من برای حل کردن یا قضاوت کردن در این سمت نیستم. بله، مسایلی بوده که ما گاهی درباره آن‌ها صحبت کردیم و بعدها در ایران به شکلی تغییر پیدا کرده است. مثلا پرونده‌هایی بوده که مورد توجه قرار گرفته، یا مثلا طرح‌ها و لوایحی در مجلس مطرح بوده که متوقف، یا اصلاح شده، بخاطر اینکه مباحثه‌هایی در مورد حواشی آن‌ها وجود داشته است. کاری که من می‌کنم کمک به ایجاد روایت‌ها و گفتمان پیرامون موضوعاتی است که مرتبط با حقوق بشر است. بله، مواردی بوده که آنها در برخی پرونده‌ها یا رفتارشان تغییری ایجاد کردند اما با این همه، این موارد بسیار جزئی بودند و تغییر اساسی در وضعیت عملکرد حقوق بشری دولت ایران در چهار سال و اندی گذشته نبوده است. درخواست دیدار با اعضای بلندپایه دولت را داشته‌اید؟ یا چنین بحثی هیچ‌گاه مطرح شده؟ نه، براساس قوانین سازمان ملل من در ژنو مستقر هستم. من تلاش کردم برخی مسئولان دولتی در زمینه حقوق‌بشر را ملاقات کنم، اما تلاش نکردم ملاقاتی با رئیس‌جمهوری یا رئیس قوه‌قضائیه داشته باشم. تصور نمی‌کنم چنین ملاقاتی اساسا مفید باشد. چون نمی‌توانم با آن‌ها در زمینه مشکلات مشخص صحبت کنم. من با کسانی صحبت می‌کنم که اطلاعات مشخصی از وقایع دارند یا با افرادی که قرار است در موضوع خاصی از آن‌ها اطلاعات بگیرم. فکر نمی‌کنم به عنوان یک متخصص در سازمان ملل، نیازی به صحبت من با مقام‌های بلندپایه دولتی باشد. منظور از مسئولان دولتی در زمینه حقوق‌بشر چه کسانی هستند؟ با مسئول حقوق‌بشر در قوه‌قضائیه، برخی نماینده‌های مجلس، برخی مقام‌های مرتبط در زمینه مبارزه با مواد مخدر، یکی از دادستان‌های پیگیر پرونده‌های مواد مخدر و … این ملاقات‌ها چند ساعتی طول کشید و به نظرم بیشتر از ملاقات با مقام‌های سیاسی مفید بود. منظورتان از مفید بودن این ملاقات‌ها، این است که گفت‌وگوها به نتیجه‌ای منجر شدند؟ بله می‌توانیم بگوییم که گزارش‌های شما، یکی از دلایل مطرح شدن طرح جای‌گزینی مجازات افراد مرتبط با مواد مخدر در ایران است؟ نمی‌توانم بگویم رابطه مستقیمی بین این دو وجود دارد. اما درباره این مساله بارها صحبت کرده‌ایم، به بحث نشسته‌ایم. در نتیجه وقتی آن‌ها به دنبال راه حلی برای مساله مواد مخدر هستند، می‌توان گفت که به نوعی مشغول حل و فصل این بحث‌ها هستند. نمی‌گویم که من این کار را کردم، اما مشخصا به دلیل نگرانی بین‌المللی از نرخ اعدام‌ها در ایران، این کشور سعی کرده که راه‌حلی برای آن پیدا کند. می‌توانم یک مثال مشخص در این زمینه بزنم. حدود دو سال پیش بود که جواد لاریجانی در مصاحبه‌ای که از آمار بالای اعدام در ایران از او پرسیده شد، گفته بود که ۸۰ درصد اعدام‌ها به خاطر مواد مخدر است و اگر ما این قانون را اصلاح کنیم این آمار هم تغییر می‌کند. شما اینجا می‌توانید رابطه مستقیمی بین توجه‌ها و نگرانی‌هایی که در گزارش‌های سازمان ملل وجود داشته و واکنش ایران را ببینید. و یا درباره مسایل مربوط به شکنجه در زندان‌های ایران که در یکی از گزارش‌هایم به آن اشاره کردم. ایران اقدام به تصحیح برخی رفتارها در این زمینه کرد و گرچه هنوز این مساله ادامه دارد، اما گزارش‌هایی به من رسیده که اوضاع در این زمینه اندکی تغییر یافته است، هرچند همچنان دغدغه‌ها پابرجاست. شما از انتخاب آقای روحانی استقبال کردید، اما در گزارش‌‌های اخیرتان اشاره کرده‌اید که وضعیت حقوق‌بشر در ایران در برخی موارد از چند سال پیش بدتر شده است. دو سال و نیم پیش، چنین تصویری از وضعیت حقوق‌بشر ایران در دوره آقای روحانی داشتید؟ به خاطر ندارم که از روحانی حمایت کرده باشیم، به خاطر دارم که درباره روند انتخابات سخن گفته بودم. ضمن این‌که استقبال من از وعده روحانی به اصلاحات بود. مسایل حقوق‌بشری برای روحانی از همان ابتدا در اولویت نبود و بعد از رسیدن به ریاست‌جمهوری هم تلاش اصلی او معطوف به حل پرونده هسته‌ای شد. او صحبت‌هایی درباره بحث برابری جنسیتی کرد (گرچه در سیاست‌گذاری چیز چندانی از او شاهد نبودیم)، او معاون امور زنان [شهین‌دخت مولاوردی] بسیار فعالی در این زمینه دارد، درباره آزادی‌های آکادمیک تلاش‌هایی انجام داده از جمله بازگشت برخی اساتید اخراجی به دانشگاه یا تاسیس رشته زبان کردی در کردستان. با این حال تغییرات حقوق بشری در دوران روحانی بسیار حداقلی بوده، اما با توجه به این‌که او همچنان رویکرد میانه‌روانه را تبیین می‌کند، من همچنان فکر می‌کنم می‌شود با او به عنوان یک گزینه خوب همکاری کرد.

    

More Recent Articles

roozonline.com: Latest News

You Might Like


Email subscriptions powered by FeedBlitz, LLC, 365 Boston Post Rd, Suite 123, Sudbury, MA 01776, USA.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر